امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی منو اهلی کنی (قسمتی از کتاب شازده کوچولو)

#1
آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد.
روباه گفت:
- سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت:
- سلام.
صداگفت:
- من اينجام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت:
- کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت:
- يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت:
- بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت:
- نمی‌توانم باهات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت:
- معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد:
- اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت:
- تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت:
- پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت:
- آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت:
- نه، پی دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت:
- يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش پیوند بستن است.
- پیوند بستن؟
روباه گفت:
- معلوم است.
تو الان واسه ی من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر.
نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من.
من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر.
اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتياج پيدا می‌کنيم.
تو برای من ميان همه‌ عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی و من برای تو.

شهريار کوچولو گفت:
- کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت:
- بعيد نيست. روی اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت:
- اوه نه! آن روی کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت:
- روی يک سياره‌ی ديگر است؟
- آره.
- تو آن سياره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ چه‌طور؟
- نه.
روباه آه‌کشان گفت:
- هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت:
- من زندگی يکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا.
همه‌ی مرغ‌ها عين همند. همه‌ی آدم‌ها هم عين همند.
اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند.
اما اگر تو منو اهلی کنی، زندگيم مثل آفتاب روشن خواهد شد.
آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند.
صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم،
اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون.

تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟
برای من که نان بخور نيستم، گندم چيز بی‌فايده‌ای است.
پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است.
اما تو موهات رنگ طلا است.
پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
روباه خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:
- اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد:
- دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقت چندانی ندارم.
بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت:
- آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد.
انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند.
همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند.
اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند، آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست...
تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد:
- راهش چيست؟
روباه جواب داد:
- بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.
فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت:
- کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد، دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم!
اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهريار کوچولو گفت:
- قاعده يعنی چه؟
روباه گفت:
- اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشان من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم تاکستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند، همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و من بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت:
- آخ! نمی‌توانم جلوی اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت:
- تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت:
- همين طور است.
شهريار کوچولو گفت:
- آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت:
- همين طور است.
- پس چيزي براي تو نمي ماند .
روباه گفت:
- چرا مي ماند . رنگ گندمزار ها

بعد گفت:
- برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتی با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به‌ات می‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت:
- شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که:
- خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گل مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام،
چون او گل من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت:
- خدانگه‌دار!
روباه گفت:
- خدانگه‌دار!...و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت:
- انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی.
تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی.
تو مسئول گلت هستی ...

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- من مسئول گلمم...

خیلی قشنگ بود =(((((((((
وقتی منو اهلی کنی (قسمتی از کتاب شازده کوچولو) 1وقتی منو اهلی کنی (قسمتی از کتاب شازده کوچولو) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط parnia tajik ، zolale qasemi ، ارتادخت ، Alijah-1994 ، G*O*H*A*R ، Nυмв ، mahru ، Neg!N
آگهی
#2
اسپم ها پاک شدند.
وقتی منو اهلی کنی (قسمتی از کتاب شازده کوچولو) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Alijah-1994
#3
نمیدونم چند بار خوندمش... هیچوقت ازش خسته نمیشم
کلا این قسمتش که گذاشتی از قشنگ ترین تیکه های رمان بود به نظر من

مخصوصا این سه قسمت↓

اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتياج پيدا می‌کنيم.
تو برای من ميان همه‌ عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی و من برای تو



تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی.
تو مسئول گلت هستی ...




- تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت:
- همين طور است.
شهريار کوچولو گفت:
- آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت:
- همين طور است.
- پس چيزي براي تو نمي ماند .
روباه گفت:
- چرا مي ماند . رنگ گندمزار ها



خیلی با معنی. ن
هر وقت میخونمشون گریم میگیرهcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط *larmes de Feu*
#4
واسه همین گذاشتم چون عالیترین قسمت رمانه..
اون قسمتاش فوق العادن..
وقتی منو اهلی کنی (قسمتی از کتاب شازده کوچولو) 1وقتی منو اهلی کنی (قسمتی از کتاب شازده کوچولو) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Eye-blink کتاب زبان بدن (چگونه افکار دیگران را بخوانیم)
  کتاب باشگاه پنج صبحی ها
Book کتاب رستاخیز مردگان
  کتاب ۴۸ قانون قدرت
  کتاب ۳۳ استراتژی جنگ
  کتاب چگونه با هر کسی صحبت کنیم
  کتاب هرگز سازش نکنید
  کتاب نبرد من
Book کتاب { چگونه دیگران را روانکاوی کنیم؟}
  کتاب The Art of Seduction

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان