15-03-2013، 17:04
دنیام به اخر رسیده... یه روزی میگفتم طاقتم کم شده..میگفتم کم اوردم ولی دیگه کافیه...کافی نیست این همه دوری رضا؟ بسمه رضا...هیچ کس رو ندیدم که به عشقش برسه این چه جور دنیایه عاشقیه.... اولاش که اومدی فقط احساس میکردم دوست دارم روزبه روز که بیشتر باهات بودم بیشتر وابستت شدم...اونقدر که لحظه ای رو نمیتونستم بدونت تصور کنم ولی الان دارم ۲ سال تنهایی زندگی میکنم... داشتم وسایلمو جمع می کردم اخه سه روز تارک دنیام...تو نمیدونی رضا...از همه دورم ...از این شلوغی...از این همه دروغ...از این ادمای نامرد....میرم یه جا که تنهام...خودم و خدام.....هروقت دلم میگیره راحت گریه میکنم لازم نیست واسه گریم بهونه بیارم...اینقدر گریه میکنم تا خالی شم ولی وقتی سه روز اخر میام خونه...وقتی میرم خونه ی خاله وقتی از سر کوچه تون رد میشم وقتی اون میوه فروش لعنتی رو میبینم داغ دلم تازه میشه...وقتی میام خونه وقتی دلم میگیره باید اینقدر بغضمو تو دلم نگه دارم که شب بشه که کوقتی چشام پف کرد وقتی بینیم قرمز شد وقتی بالای لبام قرمز شد لازم نباشه به کسی جواب بدم که چرا اینطورم.... خدا بردار...بردار...یا این فاصله رو یا منو!! دیگه طاقت ندارم...کاش ظرفیتمو میدیدی اندازه ی ظرفیتم بهم درد میدادی....این دردت خیلی بزرگه...شونه هام نمیتونه تحمل کنش...خیلی سنگینه...امشب از اون شباست که حسابی دیوونه شدم. غم نبودنت اینقدر سنگین شده که هر ۲_۳ روز اینطوری میشم..درهم بر مینویسم...اشفته مینویسم. .سایه م زیر بار نبودنت داره خم و خمتر میشه...دارم روز به روز پیرتر میشم....فردا صبح میرم...میرم که ازنامردیه ادما دور بشم....میرم اینقدر دور که وقتی مردم راحت با حرفاشون زندگی نابود میکنن نباشم که ببینم.... رضا امشب از اون شباست که کلمه های تو ذهنم دارن از هم واسه تایپ شدن سبقت میگیرن....امشب دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم تو سینم تا وقت خواب ریخت اشکام بغضم ترکید...رفتنمو بهونه کردم گفتم از اینکه میخوام برم دلم گرفتست همین حرف کافی بود تا بی اختیار اشکام بریزه....بابا میدونی چی گفت؟ گفت:خیالم راحت باشه که همینه؟ گفتم : اره...... الان که دارم اینو مینویسم شاید حدوده ۱ ساعت بغض ترکیدم قطع نشده...... میخوام برم یه جا زیر بارون من ببارم بارون بباره...اینقدر همپاش ببارم تا دردم سبک بشه..... عاشقی قشنگ ترین نعمت خداست..اگه پیش عشقت باشی که لحظه لحظش نابه...اونقدر شیرینه که تا عمر داری فراموش نمیکنی ولی اگه به خواست خدا جدایی بیاد همون لحظه های شیرین فراموش نشدنی کاری باهات میکنه که بازم میشه ناب ترین و البته تلخ ترین لحظه های زندگیت... منا.ح زمستان ۹۰
خدایا بگو خوابه اینا همش ...
به مادرم گفتم : « دیگر تمام شد »
گفتم : « همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . »
اینکه یک روز پاییزی از خواب بیدار شوی و بی خبر از همه جا به آسمان ابری زل بزنی و بگویی : آخ ... بالاخره هوا پاییزی شد ! و کلی کیف کنی که الان است که باران ببارد و دل توی دلت نباشد که بروی زیر باران قدم بزنی ، خوب است ... وقتی وسط کلاس نشسته باشی و حس کنی دلت آشوب است و انگار بی قراری و مدام نگاهت به بیرون باشد و آسمانی که انگار بغض کرده و سرش را گذاشته روی شانه ات ، خوب است ... که همه چیز را بگذاری به پای کودک درونت که شیفته ی پاییز است و دستت را میکشد که بروی فارغ از همه چیز زیر باران قدم بزنی ، خوب است ... اصلا همه چیز خوب است ... اما وقتی پیامک دوستت به دستت میرسد و ناباورانه به گوشی ات زل میزنی و کم مانده وسط کلاس بزنی زیر گریه ...آن وقت همه چیز افتضاح می شود ... این هوای دلچسب پاییزی افتضاح می شود ... این آسمان ابری ، این درختهای باران خورده ، این خیابان ، این شهر ، این دنیا افتضاح می شود ... آخ که چقدر ساده همه چیز رقم می خورد ... هنوز هم که هنوز است در باورم نمی گنجد شهرم به عزا نشسته است ...
آنقدر که یک هفته است بغض کرده ام و می بارم ... آنقدر که این عقب ایستاده ام و جرات دیدن کوچه و شهر سیاه پوشمان را ندارم ... اینکه فقط می خوانم و اشک می ریزم ...اینکه فقط می خوانم و خشکم میزند .... اینکه فقط می خوانم و سکوت می کنم ... اینکه فقط می خوانم و درون خودم فریاد می زنم ... اینکه دیگر تاب و توانی برایم نمانده است ... اینکه دستهایم را جلوی صورتم میگیرم و به لرزششان خیره می شوم ... اینکه .... :
یه پاییز خسته ، یه پاییز شوم
خدا آسمونو قدم میزنه
همش بغض و بارون ، همش دلهره
چه تقدیری داره رقم میزنه ؟؟
یه بغضی گره خورده توی گلوم
یه بغضی که داره خفه م میکنه
خبر از کجا اومده ؟ چی شده ؟
داره پشت این شهرو خم میکنه
خبر اومده دسته گل هاتونو
به باد خزون داده دنیا همش
چقد سخته تابوتشونو دیدن
خدایا بگو خوابه اینا همش
دیدی شهرتو ؟ داغداره عزیز !
همه گریه زاری رو از بر شدن
چه شهری برامون درست کردن و
چه گلهای سرخی که پرپر شدن
زمین غم داره ، آسمون غم داره
چقد سرد و ابریه حال و هوام
آهای مادرا .. مادرا ..مادرا ...
چقد حالت روضه داره صدام
نشد توو لباس عروسی یه روز
چراغ دلاتونو روشن کنن
زمونه براشون عروسی گرفت
کفن دادشون ، کِل کشید ، تن کنن
چی باید بگم ؟ داغداره دلم
سکوتم به گوش خدا میرسه
یه عده دارن هی عذابم میدن
یه عده که ...
( دستام چقد بی حسه ... )
من از فرط غصه زبونم گرفت
یه غصه که راهم رو سد میکنه
چرا تو خودت رو کشیدی کنار ؟
سکوت تو حالم رو بد میکنه
یه حرفای تلخی به گوشم رسید
یه حرفای تلخی پیچید توو محل
خودت رو به خواب همیشه ت بزن !
نمک روی زخمام نپاش لااقل !
....
یه پاییز خسته ، یه پاییز شوم
یه عده که باید توکل کنن
یه داغ بزرگی رو دل هاشونه
دعا کن بتونن تحمل کنن ....
مث یک خواب قشنگ...
مث لحظه های خوب بودنش.
ولی چه زود تموم شــــــد..
دردم از اینــه :
که نمیدونم مث تراژدی یا یه داستان خوب تموم شـــــــد.
اما با همه ی اینــا ....
کاریش نمیشد کرد دست تقدیر بود نه دست مـــا!
تنها فرقش با فرشته ها تو این بـــود:
که ساکن زمین بــــود !
دیگه کم کم هوای پرواز داشـــــــــت
قصد سفر به یه جای دیگه رو داشــــــت!
میخواست بره یه جای دور
باید میرفت
آخه آدمای اینجا که رو دوست نداشــــــت!
میدونم چاره ای نداشــــــت!
ولی خیالم از این بابت خیلی راحته
که هر چی بود یه همسفر خوبی داشـــــــت.
خیلی دلم میخواست کاری کنم
تا مانعی سر راهش گذاشـــــــــت.
اما اون.....اما اون که با ما کاری نداشــــــــت....!
دوباره بــــــــــارووووووون ...
دوباره بوی نــم
بوی خیس شدن گندم مزرَعَمووووون..
بوی دلتنگی های روزگار
مثل تکرار صدای دوره گـــــــــــــــــرده
ناگهان سکوتی فریاد میزنه :
تسلیت قلب صبورم
اون دیگه برنمی گـــــــــــــــــــرده
خدایا بگو خوابه اینا همش ...
به مادرم گفتم : « دیگر تمام شد »
گفتم : « همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . »
اینکه یک روز پاییزی از خواب بیدار شوی و بی خبر از همه جا به آسمان ابری زل بزنی و بگویی : آخ ... بالاخره هوا پاییزی شد ! و کلی کیف کنی که الان است که باران ببارد و دل توی دلت نباشد که بروی زیر باران قدم بزنی ، خوب است ... وقتی وسط کلاس نشسته باشی و حس کنی دلت آشوب است و انگار بی قراری و مدام نگاهت به بیرون باشد و آسمانی که انگار بغض کرده و سرش را گذاشته روی شانه ات ، خوب است ... که همه چیز را بگذاری به پای کودک درونت که شیفته ی پاییز است و دستت را میکشد که بروی فارغ از همه چیز زیر باران قدم بزنی ، خوب است ... اصلا همه چیز خوب است ... اما وقتی پیامک دوستت به دستت میرسد و ناباورانه به گوشی ات زل میزنی و کم مانده وسط کلاس بزنی زیر گریه ...آن وقت همه چیز افتضاح می شود ... این هوای دلچسب پاییزی افتضاح می شود ... این آسمان ابری ، این درختهای باران خورده ، این خیابان ، این شهر ، این دنیا افتضاح می شود ... آخ که چقدر ساده همه چیز رقم می خورد ... هنوز هم که هنوز است در باورم نمی گنجد شهرم به عزا نشسته است ...
آنقدر که یک هفته است بغض کرده ام و می بارم ... آنقدر که این عقب ایستاده ام و جرات دیدن کوچه و شهر سیاه پوشمان را ندارم ... اینکه فقط می خوانم و اشک می ریزم ...اینکه فقط می خوانم و خشکم میزند .... اینکه فقط می خوانم و سکوت می کنم ... اینکه فقط می خوانم و درون خودم فریاد می زنم ... اینکه دیگر تاب و توانی برایم نمانده است ... اینکه دستهایم را جلوی صورتم میگیرم و به لرزششان خیره می شوم ... اینکه .... :
یه پاییز خسته ، یه پاییز شوم
خدا آسمونو قدم میزنه
همش بغض و بارون ، همش دلهره
چه تقدیری داره رقم میزنه ؟؟
یه بغضی گره خورده توی گلوم
یه بغضی که داره خفه م میکنه
خبر از کجا اومده ؟ چی شده ؟
داره پشت این شهرو خم میکنه
خبر اومده دسته گل هاتونو
به باد خزون داده دنیا همش
چقد سخته تابوتشونو دیدن
خدایا بگو خوابه اینا همش
دیدی شهرتو ؟ داغداره عزیز !
همه گریه زاری رو از بر شدن
چه شهری برامون درست کردن و
چه گلهای سرخی که پرپر شدن
زمین غم داره ، آسمون غم داره
چقد سرد و ابریه حال و هوام
آهای مادرا .. مادرا ..مادرا ...
چقد حالت روضه داره صدام
نشد توو لباس عروسی یه روز
چراغ دلاتونو روشن کنن
زمونه براشون عروسی گرفت
کفن دادشون ، کِل کشید ، تن کنن
چی باید بگم ؟ داغداره دلم
سکوتم به گوش خدا میرسه
یه عده دارن هی عذابم میدن
یه عده که ...
( دستام چقد بی حسه ... )
من از فرط غصه زبونم گرفت
یه غصه که راهم رو سد میکنه
چرا تو خودت رو کشیدی کنار ؟
سکوت تو حالم رو بد میکنه
یه حرفای تلخی به گوشم رسید
یه حرفای تلخی پیچید توو محل
خودت رو به خواب همیشه ت بزن !
نمک روی زخمام نپاش لااقل !
....
یه پاییز خسته ، یه پاییز شوم
یه عده که باید توکل کنن
یه داغ بزرگی رو دل هاشونه
دعا کن بتونن تحمل کنن ....
مث یک خواب قشنگ...
مث لحظه های خوب بودنش.
ولی چه زود تموم شــــــد..
دردم از اینــه :
که نمیدونم مث تراژدی یا یه داستان خوب تموم شـــــــد.
اما با همه ی اینــا ....
کاریش نمیشد کرد دست تقدیر بود نه دست مـــا!
تنها فرقش با فرشته ها تو این بـــود:
که ساکن زمین بــــود !
دیگه کم کم هوای پرواز داشـــــــــت
قصد سفر به یه جای دیگه رو داشــــــت!
میخواست بره یه جای دور
باید میرفت
آخه آدمای اینجا که رو دوست نداشــــــت!
میدونم چاره ای نداشــــــت!
ولی خیالم از این بابت خیلی راحته
که هر چی بود یه همسفر خوبی داشـــــــت.
خیلی دلم میخواست کاری کنم
تا مانعی سر راهش گذاشـــــــــت.
اما اون.....اما اون که با ما کاری نداشــــــــت....!
دوباره بــــــــــارووووووون ...
دوباره بوی نــم
بوی خیس شدن گندم مزرَعَمووووون..
بوی دلتنگی های روزگار
مثل تکرار صدای دوره گـــــــــــــــــرده
ناگهان سکوتی فریاد میزنه :
تسلیت قلب صبورم
اون دیگه برنمی گـــــــــــــــــــرده