امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#11
تورو خدا زود بذار دارم میرم مسافرتcryingcryingcryingcryingcrying
تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را

بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم

فـرمـول وار ؛

مـرتـب و بـی نـقـص …

و تــو

بـا یـک اشـاره

هـمـه چـیـز را

در هـم می ریــزی …

در شرح حال گل
بنویسید خار را
بر هم زنید : خوب و بد روزگار را .HeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، نازنین*
آگهی
#12
►☼◄►☼◄►☼◄►☼◄

صبح ساعت 11 کلاس داشتم.ساعت 9 رفتم نمایشگاه عموی ستاره وبا هم رفتیم محضر و سندماشین به نامم
زده شد وبعد هم با ماشین خوشگل خودم برگشتم خونه.

وای چه کیفی می داد...
ستاره هم ماشین داشت.. ولی می گفت اون روز داده بوده تعمیرگاه تا اشکالاتش رو برطرف بکنه.
عمه کلید خونه رو بهم داده بود که در نبودش اگر اومدم خونه پشت در نمونم.
با کلید در رو باز کردم که دیدم عمه توی حیاط داره باغچه رو اب میده.نزدیک بهار بود ودرخت ها جوونه زده بودند.
با دیدن من لبخند مهربونی زد وشیر اب رو بست.شلنگ رو گذاشت کنار حوض واومد پیشم.
با خوشحالی بوسیدمش وگفتم:عمه جون بالاخره اوردمش.بیرون پشت دره.
عمه گونه ام رو بوسید وگفت:مبارکت باشه دخترم.ایشاالله به خوشی پشتش بشینی وخدا همیشه حافظ ونگهدارت باشه.
دستمو گرفت وبا هم رفتیم به سمت خونه...وقتی رفتیم تو.. عمه گفت:عزیزم چند لحظه همین جا باش تا من بیام.
با لبخند سرمو تکون دادم که عمه هم رفت سمت اتاقش..5 دقیقه بعد اومد ویه زنجیر هم توی دستش بود.
کنارم روی مبل نشست و زنجیر رو گرفت طرفم وگفت:بگیرش عزیزم.
زنجیر رو گرفتم که دیدم یه شی ء مکعبی شکل هم بهش اویزونه.روش نقش ونگارها وکنده کاری های خوشگلی داشت.
-دخترم درش رو باز کن.
با تعجب نگاهش کردم.پس درش بازمیشد؟!
اروم بازش کردم وبا دیدن قرآن کوچک وزیبایی که روی جلدش به زیبایی اسم( قران کریم )کنده کاری شده
بود ونقش زیبایی هم روش داشت ذوق زده شدم وبا خوشحالی به عمه نگاه کردم.
اشک توی چشماش جمع شده بود.دستمو گرفت وبا صدای لرزونی گفت:برای اولین بار که محمد برام ماشین
خرید اینو داد بهم وگفت .. بذار جلوی ماشینت و.. بدون خدا هم همیشه مواظب و نگهدارته.
اشکش رو پاک کرد وزمزمه کرد:تا الان داشتمش..الان هم می خوام بدمش به تو عزیزم..همون حرفی که
محمد به من زد من هم به تو میگم دخترم.امیدوارم همیشه خدا همراه ونگهدارت باشه.
از این همه مهربونیش اشک به چشمم نشسته بود.ای خدا این زن چه قلب پاک و مهربونی داشت.
با بغض گفتم:اما عمه جون این یادگار عمو محمده ...من نمی تونم قبولش بکنم.
یقه ی لباسش رو کمی باز کرد وزنجیری که به گردنش بود رو اورد بیرون..درست کپی این یکی که توی دستام بود..
-عزیزم من یادگار محمد رو دارم.اون خودش هم یکی مثل همین رو داشت و وقتی...فوت شد...من برای اونو
برداشتم تا برای همیشه همراهم داشته باشم.این هم کادوی من به تو دختر خوشگلم .
گونه اش رو بوسیدم وازش تشکر کردم.با خوشحالی به گردنبندی که توی دستم بود نگاه کردم..لبامو روش
گذاشتم وبه نرمی بوسیدمش...بوی خوبی می داد.
-دخترم باید برای ماشینت قربونی بکنی.
-اما من که نمی دونم کشتارگاه اینجا کجاست.
-دخترم.. به احمد اقا ..همسایمون میگم که یکی بگیره وبه نیت سلامتیه خودت و ماشینت قربونی بکنه.باشه؟
سرمو تکون دادم وگفتم:هر جور خودتون صلاح می دونید عمه جون.

سوار ماشینم شدم به سمت دانشگاه روندم.زنجیری که عمه بهم هدیه کرده بود رو انداخته بودم دور اینه جلوی
ماشین وبا حرکت ماشین تکون می خورد...جنسش از نقره بود وبه زیبایی زیر نورخورشید می درخشید.
سی دی از توکیفم در اوردم وگذاشتم توی پخش...اهنگ مورد علاقه ام رو گذاشتم وبا لبخند گوش دادم.
لینک دانلود اهنگ امیدوارم خوشتون بیاد: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://1.newgroups.info/music/4/11%2...Music.org).mp3




*می دونی جز تو کسی ندارم
*اگه نباشی یه بیقرارم
*جونم،عاشقت هستم
*دل به تو بستم،می خونم
*عهدی که با تو بستم
*پای تو هستم ومی مونم
***
*اگه باشی کنار من چی میشه
*اگه باشی بی قرار من چی میشه
*تو بمون،ای گلم
*باشی کنار من چی میشه
*اگه باشی بی قرار من چی میشه
...
با تموم شدم اهنگ من هم رسیدم جلوی دانشگاه وپیچیدم توی حیاط تا جای پارک پیدا بکنم که چشمم افتاد به
ماشین مانی.

اروم می روند وبه سمت پارکیگ ماشینا می رفت وفقط هم یه جای پارک اونجا بود که اقای مغرورمی خواستند
ماشین مبارکشون رو اون جا پارک بکنند.

یه فکری به سرم زددددد. درسته..همینه... حداقل اینجوری حالش گرفته میشه و...این دله من هم یه کم خنک
میشه.. تا بعد حسابی از خجالتش در بیام.
به سرعت پامو گذاشتم روی گازو فشار دادم.ازش جلو زدم وبا یه تک بوق قبل از اون ...ماشینم رو اونجایی
که قرار بود ماشین مانی پارک بشه ..پارک کردم.
لبخند شیطنت امیزی روی لبام نشست.ایول ...الان قیافه اش حسابی دیدن داره.
خیلی خونسرد کیفمو از روی صندلیه جلو برداشتم واز ماشین اومدم بیرون ودکمه ی اتوماتیک رو زدم.
متوجه شدم که ماشین مانی درست پشت ماشین من توقف کرده. ولی نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم.اما
خداییش خیلی دوست داشتم قیافه اش رو ببینم ... به سختی جلوی خودم رو گرفتم.
رومو کردم اونطرف وداشتم می رفتم سمت در ورودی که ...
استین مانتوم از پشت به شدت کشیده شد..که اگه به موقع خودم رو کنترل نکرده بودم بدون شک نقش زمین می شدم.
با عصبانیت سرمو بلند کردم وبهش زل زدم...
اوه اوه... از گوشاش دود می زد بیرون واز چشماش هم شعله های اتیش می بارید.
ولی من بی توجه بهش ...به شدت استین مانتوم رو از توی دستش کشیدم بیرون وتقریبا داد زدم:مرتیکه معلوم هست داری چکار می کنی؟!
چشمای خوشگل خاکستریش رو ریز کرد و با عصبانیت داد زد:به من میگی مرتیکه؟!شما خودت هیچ معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟!
با دستش به ماشینم اشاره کرد وگفت:این لگنت رو ببر یه جای دیگه پارک کن.
پسره ی پر رو به ماشین من میگه لگن؟!هه...پرروووو...شیطونه میگه بزنم چپ وراستش کنمااااااا.
دستمو زدم به کمرم ومثل خودش داد زدم:به تو چه که من چکار می کنم؟!به ماشین من میگی لگن؟!پس لابد
ماشین جنابعالی کالسکه ی سیندرلاست؟!مگه دانشگاه جزو ارثیته که از الان خودت رو مالکش می دونی؟!

یه قدم اومد جلو وصورتش رو اورد نزدیک صورتم..با خشم توی چشمام زل زد وغرید:یا با زبون خوش ماشینت رو از اینجا می بری یه جای دیگه پارک می کنی..یا...
وسط حرفش پریدم وبا حرص گفت:یا چی؟!هان؟!من هر جا که دلم بخواد ماشینم رو پارک می کنم..اقای اریا فرد...اعلاء...!!!!!!!
می دونستم که اگه به فامیلیش ( اعلاء ) اضافه بکنم خیلی حرصی میشه ومن هم از قصد این کلمه رو استفاده می کردم.

مثل اینکه خیلی خوب هم جواب داد.. چون دستش رو مشت کرد ومحکم کوبوند روی کاپوت ماشینم و
داد زد: خانم فامیلیه من اریا فرده ..اعلاء نداره..بار اخرت باشه که اشتباه میگی!گرفتی؟!
با پررویی خندیدم وگفتم:ااااااا..راست می گید؟ولی اعلا ء که خیلی بهتون میاد..!!
با حرص دستی بین موهای خوشگل وخوش حالتش کشید وچند تا نفس عمیق کشید..به به.. چه حرصی هم
می خورد.
انگشتشو به تهدید به سمتم گرفت وغرید:که نمیای برش داری اره؟!..خیلی خب...پس خودت خواستی.
یه ماشین دیگه که مدل ماشین مانی بود ولی رنگش نقره ای بود...درست پشت ماشین مانی ترمز کرد و

راننده اش هم که نیما دوستش بود سریع از ماشین پرید پایین...ودوید سمت مانی واز پشت کمرش رو چسبید.
مانی خودشو کشید کنار وسرش داد زد:چه غلطی می کنی نیما؟!
نیما با لحن بامزه ای گفت:دارم جلوتو میگیرم که یه وقت دختر مردم رو گاز نگیری.پسر چه مرگته تو؟!
تو که اینجوری نبودی؟!
مانی با حرص نگاهی به من کرد ..توی نگاهش تهدید موج می زد..بعد به سمت در ورودی رفت.
پسره ی الدنگ معلوم نیست چه مرگش هست...می خواد حال منو بگیره؟!هه...مگه اینکه توی خواب ببینه.
صدای نیما رو شنیدم که رو به من گفت:خانم ستایش تو رو خدا ببخشید این از این اخلاقا نداشتا...نمی دونم چرا این کارارو می کنه.فکر کنم مامانش زیادی لوسش کرده..
از نیما خوشم می اومد پسر بامزه وخنده رویی بود.
با لبخند ماتی گفتم:ممنونم..ولی ایشون باید از کارش پشیمون باشه نه شما...
با شیطنت گفت:پس جنگ جهانی همچنان ادامه داره؟!چون اون عمرااااا از کارش پشیمون بشه.خیلی لجباز و
یه دنده است.
با لبخند سرمو تکون دادم.اما توی دلم گفتم:ولی من حالیش می کنم که با کی طرفه.
نیما خندید ودر حالی که به سمت در می رفت ..گفت:پس من برم برای مانی یه سنگر درست کنم..بچه دست تنها از پس شما خانوما بر نمیاد.
با تعجب گفتم: خانوما؟
لبخند زد وگفت:حالاااااااااا.
منظورش رو نفهمیدم..ولی سری تکون دادم و با یه... ببخشید کلاسم دیر میشه ...رفتم سمت دانشگاه...
خیلی خوشحال بودم که حالشو اساسی گرفتم...نمی دونم چرا هر چی اذیتش می کردم بیشتر ذوق می کردم.
حالاااااااااا برو خوش باش اقا مانی.
اگه باز قصد تلافی داشته باشه...باید بدونه که من هم با کارهاش ساکت نمیشینم و نگاهش کنم...باید منتظر
عکس العمل من نسبت به کارهاش باشه...



فصل پنجم

با خونسردی وارد کلاس شدم .بدون اینکه به کسی نگاه کنم.. رفتم وروی صندلی خودم انتها ی کلاس نشستم.
ستاره هنوز نیومده بود ...من هم دستمو زده بودم زیر چونمو به تک تک بچه ها نگاه می کردم .بعضی ها داشتند با هم حرف
می زدند و
می خندیدند وبعضی ها هم بر سر موضوعی بحث می کردند.

سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم وهمین که سرمو چرخوندم تا ببینم کی داره نگاهم می کنه ...
نگاه متعجبم با نگاه خونسرد و جدی مانی گره خورد.
وای خداااااا... اینجوری چقدر جذاب می شدااااااا.
این بشر انگار همه جور حالتی چه منفی وچه مثبت بهش می اومد.تازه اخم که می کرد جذابتر هم می شد.
همین طور با نگاه سردش زل زده بود به من...
این چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟!ای خدا این چرا درست کنار من نشسته؟! درست صندلیه کناریه من که همیشه خالی
بود رو حالا مانی اشغال کرده بود.

با تعجب ابرومو دادم بالا وبهش پوزخند زدم تا بیشتر حرصش بدم.رومو کردم سمت در کلاس تا ببینم ستاره میاد یا نه...ولی
ازش هیچ خبری نبود.
توی دلم اه کشیدم ونگاهمو دوختم به خودکاری که توی دستام بود وهمین طور بین انگشتام می چرخوندمش که از دستم افتاد
زمین و ورفت کنار صندلیه مانی...
همین که خم شدم تا برش دارم دستم روی خودکار بود که پای مانی همزمان روی دستم قرار گرفت.
وای خدا این بچه پررو چش شده بود؟دستم شکست...ای...ای دستم... البته همه ی اینها رو توی دلم می گفتم.نمی خواستم اتو
بدم دستش.
اشک به چشمام نشسته بود.با کفشاش کمی به دستم فشار اورد که اگه دستمو روی دهانم نذاشته بودم بدون شک ازش یه جیغ بنفش خوشگل در می اومد...
نمی خواستم سرمو بلند کنم تا اون با دیدن چشمای اشکیم منو بکنه سوژه ی خودش...
صداشو شنیدم که اروم و زمزمه وار گفت:خانم کوچولو...بار اخرت باشه که سربه سر من میذاری شنیدی؟توی این دانشگاه
تا به حال هیچ کس مثل تو نخواسته و نتونسته که حال منو بگیره...پس مثل بچه ی ادم بشین سرجات وفقط به درست برس و
فکر موش وگربه بازی کردن با من رو هم از اون سر کوچولوت بنداز دور...با حرص خندید و ادامه داد:چون اگه بخوای با من در بیافتی اخرش تویی که بازنده میشی.اینو خوب توی گوشات فرو کن.

چییییییییی؟!این چی داشت بلغور می کرد؟!پسره ی از خودراضی به من میگه بازنده؟!هه.!!!!!!!
حرفاش خیلی برام گرون تموم شد..اون به چه حقی با من اینجوری حرف می زد؟مگه کی بود...اصلا...ای خداااااااااااا دارم
از دستش دیوونه میشم.

دیگه به دستم فشار نمی اورد ولی هنوزپاش روی دستم بود.
با عصبانیت در حالی که صدام لرزش محسوسی هم داشت و سرم هم هنوز پایین بود گفتم:تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
اصلا تو به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟...اشغااااااال...تلافیه همه ی این کاراتو سرت در میارم.اصلا مگه من
چکارت کردم؟!چرا با من انقدر لجی؟!!!!!!!
-من با تو لج نیستم .ولی اصلا خوشم نمیاد یه دختر بخواد با این کارهاش جلب توجه بکنه.همتون لوس و از خودراضی
هستید.فقط به فکر اینید که تا می تونید برای جلب توجه یه پسرتلاش کنید واز همه چیزتون بگذرید. حتی ...
دیگه ادامه نداد.
ای وای این پسر که عقده ای بود...!!!!!!!حالا چرا باید عقده هاش رو سر منه بدبخت خالی بکنه؟!منو چه به جلب توجه...حالا کی
خواست جلب توجه کنه؟!
با حرص غریدم:حالتو می گیرم...مانی اریا فرد...بهت ثابت می کنم که من از اوناش نیستم.
با شنیدن حرفاش دیگه اشک توی چشمام نبود..فقط یه حس خاصی داشتم..یه حسی که بهم می گفت داستان همین جا تموم
نمیشه..بلکه تازه شروع شده و من هم نباید میدون رو خالی می کردم..چون اون داره در مورد تموم دخترهاحرف می زنه
در صورتی که همه بد نیستند...این هم انصاف نیست که مانی این برداشت رونسبت به همه ی دخترا داشته باشه...بهش
نشون میدم.

با ورود استاد پاشو از روی دستم برداشت که من هم سریع از روی صندلیم بلند شدم وایستادم.خدا رو شکر صندلی های ما
اخر کلاس بود وبچه ها هم سرشون به بحث وگفتگوشون گرم بود وحواسشون به ما نبود...گرچه مانی انقدر خوب نقش بازی می کرد که کسی متوجه نشه...مرتیکه ی عقده ای...

نتونستم نسبت به حرفاش ساکت بمونم...در حالی که کنارم ایستاده بود... زیر لب و با حرص گفتم:اقای آریا فرد...روزی
می رسه که از این حرفت پشیمون میشی...نیم نگاهی بهش کردم که خونسرد به استاد خیره شده بود..ادامه دادم:اگر هم اشکت
رودر نیاوردم وهم به زانو ننشوندمت...همین جا بهت قول میدم پریناز ستایش نیستم...اینو بهت قول میدم.
زیرچشمی با پوزخند نگاهم کرد وچیزی نگفت.
ولی من داشتم براش...اون هم از نوع درست وحسابیش...


اینم به خاطر تو:cool:Sleepy
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط *GANDOM* ، ♥h@di$♥ ، golii ، parmida.a ، ƝeGaЯ ، ... R.m ... ، عشق لامبورگینی ، اتنا 00 ، نازنین* ، *رونيكا* ، میا
#13
HeartHeartHeartHeartHeartHeart
کمه تو فکر میکنی کم نیست ولی برای من کمه من خیلی زود پستایی رو که میذاری میخونم.پس.........
بیشتر بزار من منتظرم
رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، ƝeGaЯ ، نازنین*
#14
ممنون خیلی خوبهHeart
لطفا تند تند ادامه شو بذار
درضمن زیاااااد بذار
مرسیییییی!!!!HeartBlush
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، نازنین*
#15
Heart 
سلام سلام
اینم از این پست


کلاس تموم شده بود و کلاس بعدی هم تا نیم ساعت دیگه شروع می شد.
اون روز ستاره نیومد دانشگاه...راستش نگرانش شده بودم با خودم گفتم:رفتم خونه اولین کاری که می کنم اینه
که باهاش تماس بگیرم ودلیل نیومدنش رو بپرسم.

توی این مدته نیم ساعت که به شروع کلاس بعدی مونده بود...رفتم بوفه و یه ابمیوه خوردم.
وقتی وارد کلاس شدم دیدم اینبار مانی اونطرف کلاس وبا فاصله ی دورتری از من نشسته.
هه..پس اقا می خواستند التیماتومشون رو بدن و برن.....ولی کور خوندی.دارم برات.
روی صندلیم نشستم و وقتی داشتم جزوه ام رو از کلاسورم در میاوردم یه فکری به سرم زد...اره
خودشههههه...چه حال گیری بشه امروز...به به.
نباید ازش کم میاوردم که بعد بهم بخنده وبگه: دیدی من اشتباه نمی کردم؟همه ی کارات واسه ی جلب توجه بود
نه چیز دیگه.
ولی من نمیذارم اینجوری بشه...نباید میذاشتم.
استاد وارد کلاس شد ودرس رو شروع کرد...
به ساعتم نگاه کردم فقط 20دقیقه به پایان کلاس مونده بود.
حالا وقتشه...چهره ام رو تو هم کردم ودستمو گرفتم بالا...
-اجازه هست استاد؟!
استاد با تعجب نگاهی به چهره ام انداخت وگفت:بله...چیزی شده خانم ستایش؟!!
سنگینیه نگاه بچه ها رو حس می کردم ولی بی توجه بهشون ...با همون چهره درهم به صدام هم لرزش دادم
وگفتم:استاد فکر می کنم حالم زیاد خوب نیست..می تونم این 20 دقیقه باقی مونده رو برم بیرون...باور کنید اصلا ...
استاد سری تکون داد ومیان حرفم اومد وگفت:بسیار خب...اگر حالتون خوش نیست بفرمایید.
سریع کیف وجزوه هام رو جمع کردم وبا یه ببخشید استاد نیم نگاهی به مانی انداختم که سرش پایین بود
وداشت با جزوه اش ور می رفت.نیما هم کنارش نشسته بود ونگاه شیطونش رو دوخته بود به من..انگار
دستمو خونده بود..

از کلاس خارج شدم ووقتی در کلاس رو بستم با سرعت نور دویدم سمت حیاط ورفتم سمت ماشین ها...
چشم چرخوندم تا ماشین مانی رو پیدا کردم...چه غولی هم بود عین خودش...گنده و...
ولی خداییش نه رو خودش ونه رو ماشینش نمی شد هیچ عیبی گذاشت...
فقط می شد بهش گفت:بچه سرتقه ..مغروره.. عقده ایه ..خوشگل.
از تو کیفم خودکارم رو در اوردم ونشستم کنار ماشینش وشروع کردم به خالی کردن باد لاستیکاش..ولی چون وقت
زیادی نداشتم فقط یکی از لاستیک های جلو ویکی هم از عقب رو کمی بادش رو خالی کردم...
ماشینش زیادی بزرگ وسنگین بود.. ولی به هر سختی بود انجامش دادم.
نگاهی به ساعتم انداختم...
بلههههه...فقط 5 دقیقه دیگه مونده بود که کلاس تموم بشه.
خودکارم دیگه خراب شده بود ..انداختمش دور...


یه کاغذ وخودکار از توی کیفم در اوردم وروش نوشتم: بار اخرت باشه که منو تهدید می کنی...اینو بدون
من از اوناش که تو فکر می کنی نیستم.در ضمن من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم...حتی اگر هم طوفان به
پا بکنی من جلوت وایمیسم...واینو تو هم... خوب توی گوشات فرو کن اقای عقده ای.
مانی اریافرد...اعلاء.


از روی حرصش اعلاء رو بزرگ نوشتم.کاغذ رو گذاشتم زیر برف پاک کن ماشینش ودویدم سمت ماشینم
ونشستم توش ودنده عقب گرفتم واز توی جای پارک اومدم بیرون.
درست جوری قرار گرفتم که بدون مشکلی بتونم از در دانشگاه خارج بشم...از زور هیجان قلبم تند تند
می زد.
بچه ها یکی یکی از در خارج می شدند که بینشون نگاهم به مانی ونیما افتاد.
نیما به سمت ماشین خودش رفت وسوار شد وبا یه تک بوق برای مانی... از در دانشگاه خارج شد ورفت.
تموم توجهم به مانی بود.خیلی دوست داشتم عکس العملش رو ببینم.اصلا براش ثانیه شماری می کردم.

ماشینم رو روشن کردم واماده ی حرکت شدم.
مانی چند قدم مونده بود که به ماشینش برسه ایستاد و به لاستیکای ماشین نگاه کرد وبعد چشمش به برف
پاک کن افتاد.
اروم دست دراز کرد وبرگه رو برداشت ومشغول خوندن شد.
هر لحظه رنگ صورتش بیشتر به سرخی می زد ودستاش هم از زورعصبانیت می لرزید.
اخرش هم کاغذ رو با حرص توی دستش مچاله کرد وپرت کرد سمت ماشینش...
با عصبانیت دست می کشید توی موهای خوشگل قهوه ایش واونا رو به هم می ریخت.
اخرش هم با مشت محکم کوبوند روی کاپوت ماشینش...مثل اینکه زیادی حرصی شده بود...
اخی ..فکر اینجاشو نمی کردی نه؟!..ولی این اولشه مانی خان...هنوز بقیه اش رو ندیدی!فکر کنم تا اون موقع یه چندتایی سکته ی ناقص بزنی!!!!!!!
حالا وقتش بود..پامو روی گاز فشردم وبا فاصله ازش ایستادم.
کمی شیشه رو کشیدم پایین ورو به مانی داد زدم:اقای اریا فرد...مشکلی پیش اومده؟!!
با نگاه عصبانیش توی چشمام زل زد و دستاش رو مشت کرد.
بی توجه بهش با لبخند گفتم:اخ اخ.. ماشینتون پنچرشده؟!!...اقا شما چطوری با این قد وهیکلتون نمی تونید درست رانندگی کنید که لاستیک ماشینتون پنچر نشه؟!!!!!!! (این حرف رو با کنایه زدم.)
اوه اوه.. از چشماش خون می چکید...مطمئن بودم اگر به فکر ابروش جلوی بچه ها نبود الان حسابی از خجالتم در می اومد...معلوم بود به سختی داره خودشو کنترل می کنه.
همچنان با خنده گفتم:خواهش می کنم بفرمایید برسونمتون...اقای اریا فرد...اعلاء.
اینو که گفتم دوید سمت ماشینم که من هم با خنده ی بلندی پامو گذاشتم روی گاز و محکم فشار دادم که ماشین با صدای بلندی از جاش کنده شد...
اون هم تا یه مسیری دنبال ماشین دوید ..ولی بعد خسته شد وایستاد ودستشو به زانوش گرفت و شروع کرد به نفس نفس زدن.
کلی توی دلم ذوق کردم.ای جان...حالتو گفتم بچه پررو؟!...به من میگن پریناز..نه برگ چغندر اقا مانییییییی.
با خوشحالی می روندم وبرای خودم اواز می خوندم...
هر چی بیشتر زجر می کشید من هم بیشتر ذوق می کردم..
تا اون باشه دیگه قضاوت اشتباهی در مورد همه ی دخترا نکنه...


عمه خونه نبود ولی از بوی غذایی که توی خونه پیچیده بود معلوم بود ناهار قیمه داریم.
وقتی عمه اومد در کنار هم غذامون رو خوردیم .ولی من چون از کار امروزم خیلی ذوق داشتم دو تا بشقاب
غذا خوردم که ..دیگه داشتم می ترکیدم...
حسابی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم وشماره ستاره رو گرفتم.
هر چی بوق می خورد جواب نمی داد .
دیگه می خواستم قطع کنم که صداش توی گوشی پیچید.
-بله؟
-الو..سلام ستاره جون.
-سلام پری جونم...خوبی؟
-مرسی بد نیستم.چکارمی کردی؟!چرا امروز نیومدی دانشگاه؟!
مکث کوتاهی کرد وگفت:راستش نتونستم بیام..یه کاری برام پیش اومده بود که فردا توی دانشگاه برات می گم.
نگران شدم .گفتم:عزیزم مشکلی برات پیش اومده؟!
با شیطنت خندید وگفت: نه نگران نباش...فردا برات میگم.
-باشه پس تا فردا.
-صبر کن ببینم تو چه خبر؟جنگ و بزن بزن هنوز ادامه داره؟
با شیطنت خندیدم وگفتم:بلههههه.اون هم چه جنگی.فردا برات میگم.
خندید وگفت:باشه دوستی جونم.پس تا فردا.خدا حافظ.
-خداحافظ.
با لبخند گوشی رو قطع کردم وسرمو گذاشتم روی بالشتم...
به مانی فکر کردم ..به چهره ی عصبانیش.. به اخمش..به چشمای خوشگل طوسیش که امروز از زور
عصبانیت سرخ شده بود... به اینکه امروز بد جور حالش گرفته شد.
وای خدا یعنی اون هم الان به فکر تلافیه؟!!..حتما همینطوره...
ولی من ازش نمی ترسم...
من باید نشونش بدم که این طرز فکرش نسبت به همه ی دخترا غلطه...نباید همه رو به یه چوب بزنه...همه
که مثل هم نیستند.

با فکر به اینکه خدا فردا رو به خیر کنه ...
چشمامو بستم وبه خواب رفتم.


-خب خانم خانوما تعریف کن ببینم دیروز چرا نیومدی؟!
ستاره نگاه شیطونی به اون طرف کلاس انداخت و گفت:خودت حدس بزن.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم وبه نیما ومانی رسیدم.
با تعجب به ستاره نگاه کردم وگفتم:مگه من علم وغیب دارم؟!بگو دیگه...دارم از کنجکاوی می میرم!!!!!
ستاره خندید ودر حالی که به همون سمت خیره شده بود گفت:باشه میگم ولی هول نکنی ها.
مگه چی می خواست بگه؟!چرا فقط به مانی ونیما نگاه می کرد؟!
-نه بگو ..من هول نمی کنم.
لبخند دلنشینی زد وگفت:من نامزد کردم!!!!
چشمام از زور تعجب گرد شد.این چی داشت می گفت؟!نامزد کرده؟!با کی؟!
ولی اون همچنان نگاهش به اون طرف کلاس بود.
نکنه...نکنه با مانی...!!!!!!!
سرمو تکون دادم.نمی دونم چرا دوست نداشتم نامزدش مانی باشه.از این فکر که ممکنه مانی نامزدش باشه یه بغض خفیف نشست توی گلوم...ولی قبل از اینکه بشکنه با صدای لرزونی که نا محسوس هم بود.. گفتم:خب..این اقا داماد خوشبخت کی هست؟!
ستاره با همون لبخند دلنشینش سرشو انداخت پایین وبه اون سمت اشاره کرد.
ای خدا این دختر مگه لاله؟!خب یه کلام بگو وخلاصم کن دیگه...تو که منو دق مرگ کردی.
-ستاره چرا پانتومیم اجرا می کنی؟!بگو دیگه؟!
ستاره با تعجب نگام کرد .فهمیدم سوتی دادم... اخه لحنم زیادی تند بود...
به زور لبخند زدم واروم زدم به بازوش وگفتم:اخه دختر تو که نمیگی... من هم دارم از کنجکاوی رو به موت میشم.
ولی از کنجکاوی نبود از این بود که...اون طرف...مانی...
ای وای من چه مرگم شده بود؟!این حالتهای ضد ونقیض دیگه چی بود که من دچارش می شدم؟!چرا هم دوست دارم مانی رو زجرش بدم وهم دوست داشتم....دوست داشتم که...
حتی نمی دونستم اسمش رو چی بذارم؟!یه حس ناشناخته که برام گنگ بود!!!!
صدای ستاره توی گوشم پیچید:خیلی خب نمی خواد دق بکنی...داماد کسی نیست جز...جز...
ای بترکی دختر خب بگو وخلاصم کن دیگه...تا منو راهیه قبرستون نکنه حرف نمی زنه که...
-نامزدم...نیما سهیلیه.
همچین گفتم:چییییییییی؟؟!!
که همه ی بچه های کلاس.. همین طور مانی ونیما نگاهشون برگشت سمت من...
هم خنده ام گرفته بود وهم خوشحال بودم وهم خجالت می کشیدم...خداییش ادم چندتا حس رو با هم تجربه بکنه
خیلی باحاله هااااا!!
سرمو انداختم پایین که کم کم همه ی نگاه ها از روم برداشته شد ..به جز دو تا نگاه گیرا که متعلق به مانی ونیما بودند.

بهشون نگاه کردم..نیما با لبخند جذابی به ستاره خیره شده بود و مانی هم با اخم جذاب وگیرایی به من زل زده بود.
حالت های جفتشون درست تضاده هم بود وخیلی هم جالب شده بود...
دلم می خواست بزنم زیر خنده.. ولی خر شدم ویه لبخند ملایم تحویل مانی دادم..که بنده خدا چشماش چهار تا شد.
دیگه اخم نداشت... ابروهاشو با تعجب داده بود بالا ولی نگاهش هنوز سرد بود.
پوزخندی زد وروشو برگردوند.
اون لبخند ابلهانه سریع از روی لبام محو شد وجاش یه اخم ملایم نشست روی پیشونیم....مرتیکه خوش
اخلاقی هم بهش نیومده.
پرروووو...انگار ارث پدریش رو از من طلب داره...مگه من ارثت رو خوردم؟!شاید هم خوردم خودم خبر
ندارم.اییشش...عقده ای.

دیگه حتی نگاهش هم نکردم...رو به ستاره که داشت با چشماش نیما رو درسته قورت می داد .گفتم:شماها کی نامزد شدید؟!چرا انقدر بی خبر و یهویی؟!
با شیطنت ابروشو انداخت بالا ونگاهم کرد.
گفت:همچین هم یهویی نبود...نیما الان سه ماهه که خواستگارمه.
با تعجب گفتم:سه ماه...!!
سرشو تکون داد وگفت:اره..ولی بابام برای تحقیق از خانواده اش وخودش وقت گرفته بود و وقتی هم که نیما ازش سربلند بیرون اومد..بابام با ازدواجمون موافقت کرد.
موزی نگاهش کردم وگفتم:دوستش داری؟!
لبخند زد وگفت:معلومه.مگه میشه دوستش نداشته باشم؟!خداییش خیلی ماهه.
از لحنش خنده ام گرفته بود.

استاد با تقه ای که به در زد وارد کلاس شد وهمه به احترامش ایستادند.
بعد از کلاس ستاره خداحافظی کرد وبا نیما به سمت ماشین نیما رفتند.
من هم با ستاره تا کنار نیما رفتم وبا لبخند گفتم:تبریک میگم اقا نیما.ایشاالله با هم خوشبخت بشید.
با خجالتی که ازش بعید بود لبخند زد وگفت:مرسی خانم ستایش.شما لطف دارید.ایشاالله قسمت خودتون هم بشه.
خندیدم وگفتم:نفرین می کنید؟!
باز شیطون شد وگفت:چطور برای ما دعای خیره نوبت شما که شد ...میشه نفرین؟!
-خب دیگه...اینجوریاست.
سرشو تکون داد وگفت:بله..واسه ی پسرای بیچاره ازدواج جز خیر چیزی به همراه نداره..ولی واسه ی شما دختر خانوما شریه که اگه دامنتون رو بگیره دیگه راه نجاتی ازش نیست ..درسته؟!
از حرفش خندیدم وگفتم:نه دیگه انقدر هم شر نیست.منتها اگر قصدش رو داشته باشی وعشق زندگیت رو هم پیدا کرده باشی...به نظرم شیرین تر از ازدواج چیزی وجود نداره.
ستاره لبخند زد وگفت:ای گفتی...اینو خوب اومدی.
زدم به بازوشو و اروم که فقط خودش بشنوه گفتم:بی تربیت نشو.خیرسرت داری شوهر می کنی ها!!
ستاره چیزی نگفت و فقط یه چشمک با مزه زد.. که من هم لبخند شیطنت امیزی تحویلش دادم.
مانی باهاشون نبود...خداحافظی کردیم واونها هم رفتند.براشون دست تکون دادم وبه سمت ماشینم که اخر از همه
بود رفتم.

به مانی فکر می کردم.تا اخر کلاس حتی یه نگاه کوتاه هم بهش ننداختم.
پسره ی پررو فکر کرده بود کیه؟!تا به روش خندیدم پررو شده بود!!
از اینکه بهش اون لبخند رو تحویل داده بودم از دست خودم حسابی حرصی بودم..ولی کاری بود که شده بود.
حتما الان پیش خودش میگه :من با این لبخندای خوشگل خر نمی شم دختر خانم...
خب نشو...لیاقت نداری عقده ای...هه.
سرم پایین بود ودر حالی که به شدت با خودم سر این موضوع درگیر بودم به کفشام خیره شده بودم.
که نمی دونم چی شد پام گیر کرد توی چاله ای که نسبتا کوچیک بود ونمی دونم واسه ی چی هم کنده بودنش ...
نیمخیز شدم سمت زمین که یکی به شدت از پشت کمرم رو گرفت و کشید سمت خودش...
وای خدا یه لحظه چی شد؟!!!! مطمئن بودم که اگر اون شخص که هنوز صورتش رو هم ندیده بودم منو نگرفته
بود بدون شک سرم می خورد به لبه ی باغچه ای که کنار حیاط بود و می شکست...اونوقت معلوم نبود چی می
شد؟!

از زور ترس وهیجان نفس نفس می زدم.دست اون هم هنوز به دور کمرم بود.قبل از اینکه برگردم وببینم این
کیه که منو از این خطر بزرگ نجات داده و الان توی بغل کی هستم..نگاهمو دوختم به دستش که روی شکمم
بود...ای وای این که دست یه مرده..ساعت مردونه وشیکی هم داشت...
حالا تو این هاگیرواگیر چه وقت دید زدن ساعته طرفه.

با یه حرکت برگشتم سمتش که نگاهم با دو تا چشم خاکستریه جذاب وبی نهایت گیرا گره خورد.
اون هم زل زده بود توی چشمام.. ولی...چرا نگاهش انقدر سرد ویخی بود؟!!!!!!!
قلبم تند تند می زد واز هیجان نزدیک بود غش بکنم وهمونجا بیافتم توی بغلش...
با احساس اینکه دستش از دور کمرم کم کم شل شد...به خودم اومدم وبا یه حرکت از توی بغلش خودمو کشیدم
بیرون.
سرمو انداختم پایین ..پیش خودم گفتم:الانه که سرم داد بزنه..دختر خداییش تو کوری؟!!چرا هر دفعه با کله
شیرجه می زنی؟!!

ولی وقتی دیدم سکوت کرده وحرفی نمی زنه..اروم سرمو بلند کردم ونگاهش کردم.دستش رو گذاشته بود پشت
گردنش ونگاه کلافه اش رو دوخته بود به من...
وقتی دید همین طور دارم بروبر نگاهش می کنم..با لحن سردی گفت:خانم محترم..چرا درست جلوی پاتون رو
نگاه نمی کنید؟می دونید اگر من نگرفته بودمتون الان شاید...

دیگه ادامه نداد ولی نگاهش همچنان روی من بود.
با اینکه حرفش درست بود.. ولی از لحن سردش بدم اومد.نمی دونم چرا بی دلیل در مقابلش جبهه می گرفتم.
با اخم ملایمی نگاهش کردم وگفتم:بله..من هم از شما بابت این کارتون واقعا ممنونم...ولی..ولی مجبور نبودید.
با تعجب ابروهای خوش فرم و مردونه اش رو انداخت بالا وبا پوزخندی که روی لباش بود گفت:اااا...پس
ببخشید که شما رو از خطر مرگ نجات دادم!!مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم؟! نه؟!
دلم می خواست تلافیه اون پوزخند مسخره ای که توی کلاس تحویلم داده بود رو الان سرش در بیارم ..ولی چون
واقعا در حقم لطف کرده بود ومن هم ادم بی چشم ورویی نبودم با همون اخم فقط گفتم:ببخشید من عجله دارم
وباید برم.

دویدم سمت ماشینم وسوار شدم.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنارش رد می شدم یه تک بوق براش زدمو و پامو روی گاز فشردم.
از توی اینه ی ماشین دیدم که همچنان اونجا ایستاده و نگاهم می کنه...ای خدا اخر وعاقبت منو با این.. خوشگل پسر.. به خیر کن.
توی خیابون داشتم رانندگی می کردم که برای یه لحظه از توی اینه ی ماشین متوجه یه.. ون مشکی..که پشت
سرم داشت می اومد شدم.
یه لحظه با خودم گفتم حتما توهم زدم.. ولی وقتی دیدم از توی چهار راه هم با من پیچید سمت راست...به یقین
رسیدم که داره دنبال من میاد.

ای خدا نکنه همون ادم رباها باشند؟!
سرعتمو زیاد کردم واز لابه لای ماشینا به سرعت رد می شدم وازشون سبقت می گرفتم.
قلبم تند تند می زد..اون ها همچنان دنبالم بودند ولی سر یه پیچ جوری رانندگی کردم که فکر کنند می خوام
بپیچم به راست.. ولی در اخرین لحظه فرمون رو سریع چرخوندم و پیچیدم به چپ واز کوچه پس کوچه ها
انداختم توی خیابون اصلی...

به پشت سرم نگاه کردم ودیدم دیگه اثری ازشون نیست.
با خوشحالی زدم روی فرمون وجیغ کشیدم.
خداجون شکرت... بالاخره شرشون کم شد.
به سمت خونه روندم ولی توی دلم یه ترسی مبهم نشسته بود.
می ترسیدم که باز سر و کلشون پیدا بشه.
یعنی چطوری منو پیدا کردند؟به بابا بگم یا نه؟
تصمیم گرفتم اگر یه بار دیگه دیدمشون حتما به بابا بگم ..ولی الان نه...
ولی ای کاش همون موقع می گفتم...ای کاش...



-عمه جون چرا تلفنتون قطعه؟!
عمه از توی اشپزخونه گفت:دخترم از صبح قطعه...زنگ زدم مخابرات گفتند تا فردا ظهر وصل میشه.
اومد توی درگاه اشپزخونه وبا لبخند گفت: مگه موبایلت نیست؟!خب فعلا با اون زنگ بزن.
با نا امیدی افتادم روی مبل وگفتم:اخه باطریه موبایلم امروز خراب شد.هرچی شارژش می کنم انگار نه انگار.
عمه برگشت توی اشپزخونه ولی صداش می اومد که گفت:پریناز جان می تونی بری بیرون از سر خیابون زنگ
بزنی..اونجا یه باجه تلفن عمومی هست.
گفتم:نه لازم نیست عمه جون.کار خاصی نداشتم..فقط می خواستم به خونمون یه زنگ بزنم.
اه کشیدم و گفتم:اخرین بار دیروز صبح با مامان حرف زدم.

دیگه صدای عمه رو نشنیدم از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم.
عمه کنار گاز ایستاده بود واش رشته ای رو که برای ناهار درست کرده بود رو هم می زد.عاشق اش رشته بودم.
با ذوق گفتم:به به..عمه جون چه بوی خوبی داره این اش رشتتون...از بوش معلومه که خیلی خوشمزه است.
با مهربونی لبخند زد وگفت:هنوزهم اش رشته.. خیلی دوست داری؟
-اره خیلی زیاد..عمه جون کمک نمی خواید؟
-نه دخترم دیگه اماده است.فقط اگه میشه شیشه ی کشک توی یخچاله در بیارو بریز توی اون کاسه...
به سمت جا ظرفی اشاره کرد که من هم سریع اطاعت کردم ورفتم سمت یخچال...


بعد از خوردن اش رشته ی خوشمزه ای که عمه زحمتش رو کشیده بود..ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم تا یه
کمی هم به درسام برسم.
عمه هم که عادت داشت بعداظهرها کمی استراحت بکنه به اتاقش رفت.
به گوشیم که همین طور خاموش روی میز کنار تختم افتاده بود نگاه کردم.
باید فردا بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم... سر راه یه باطری براش بخرم.
نمی دونم حالا چه وقت خراب شدن باطریه این بود!!
کمی به جزوه هام وتحقیقاتی که استاد خواسته بود نظم دادم..البته اینا رو از قبل توی تهران اماده کرده بودم
وداشتمشون و خداروشکر اینجا هم به دردم خورده بود.
تا یک هفته ی دیگه بهار از راه می رسید ودانشگاه هم تعطیل می شد.
*******************
از تاکسی پیاده شدم وبعد ازدادن کرایه ی ماشین ... به سمت دانشگاه رفتم.
امروز از ترس اون ماشینه مشکوکی که دیروز دنبالم افتاده بود با ماشین خودم نیومده بودم.
نمی خواستم باز دنبالم بیافته. چون اینجور که معلوم بود امروز ازش خبری نبود. وقتی هم که از خونه اومدم
بیرون ندیدمش..چون فکر می کردم اونا حتما می دونند من کجا زندگی می کنم.
امروز حتما به بابا زنگ می زنم وهمه چیز رو میگم اینجوری خیلی بهتر بود...نباید بی خودی سکوت بکنم.

توی حیاط دانشگاه بودم وبه سمت در ورودی می رفتم که متوجه ماشین مانی شدم که همون جای همیشگی پارک کرده بود.
بچه پررو ..چشم منو دور دیده بودا...اگه ماشینم رو اورده بودم ..اون موقع حالش رو می گرفتم.

از ماشینش پیاده شد ودکمه اتوماتیک رو زد واون هم بدون اینکه به اطرافش حتی کوچکترین نگاهی بکنه به
سمت دانشگاه رفت.
ولی من از پشت سر بهش خیره شده بودم . به قد وهیکل خوشگلش نگاه می کردم.
یه پیراهن مردونه ی سفید و مشکی که کمی هم جذب تنش بود و یه شلوار پارچه ایه خوش دوخت مشکی که
فوق العاده شیک و جذابش کرده بود به تن داشت.
اصلا دوست نداشتم اینجوری بهش زل بزنم ولی خب... روی چشمام هم کنترلی نداشتم.

مثل اینکه سنگینیه نگاه منو روی خودش حس کرد ..چون یه لحظه ایستاد وبا یه حرکت برگشت سمت من...
ناخداگاه ایستادم ولی همچنان نگاهش می کردم...ولی اینبار خر نشدم ولبخند نزدم..چون همین جوریش هم پررو
بود دیگه وای به حال موقعی که به روش می خندیدم.
ولی اون در کمال تعجب لبخند ماتی زد واومد طرفم...ای وای.. این چش شده بود؟؟؟؟!!!!!!!
درسته لبخندش عمیق نبود ولی همون لبخند کمرنگی هم که روی لباش بود برای من جای تعجب داشت..اون هم چییییییی... به من لبخند بزنه؟!!..حتما یه چیزیش شده...!!!!
اومد ودرست رو به روم ایستاد..انقدر نگاهش گیرا و نافذ بود که نتونستم زیاد مقاومت کنم وهمونطور به
چشماش زل بزنم.
سرموانداختم پایین وگفتم:سلام ..اقای اریا فرد...
خواستم بگم اعلاء ولی دیدم الان جاش نیست و...بیخیالش شدم.
صدای گرم وگیراش به گوشم خورد:سلام خانم ستایش...حالتون خوبه؟!!!!
با تعجب نگاش کردم...
بی اختیار گفتم:هان؟؟!!!!!!نه یعنی.. بله؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
با این حرفم لبخندش کمی پررنگتر شد وسرش رو تکون داد...
قلبه من هم توی سینم واسه خودش تند تند می زد.
ای خدا ...این همینجوریش هم که اخم می کرد کلی خوشگل می شد ..حالا که داره لبخند هم می زنه...!!
داره با منه بدبخت چکار می کنه؟!
متوجه شدم که همین طور زل زده به من...
سریع خودم رو جمع وجور کردم وسعی کردم که الکی خودم رونبازم..نه ..واسه ی چی ببازم؟!..اون هم مثل
بقیه ی همکلاسی هاست دیگه ..مگه غیر از اینه؟!..ولی...
به صدام لحن بی تفاوتی دادم وگفتم:ببخشید اقای ارایا فرد ..من باید برم سر کلاس..ممکنه هران استاد بیاد...
نمی خوام بی دلیل کلاس رو از دست بدم.

با این حرفم ابروهاش رو داد بالا وزمزمه کرد:بی دلیل؟!!!! نگران نباشید خانم ستایش.. من هم توی همون
کلاس درس می خونم..پس جای نگرانی نیست.
دلم می خواست همون موقع می تونستم بهش بگم:به من چه که تو هم توی همون کلاس درس می خونی؟!!!!!
من چکار به تو دارم؟!!!!! برو کنار می خوام رد شم.
ولی روم نشد اینا رو بهش بگم..حداقل اگر باز هم اخم داشت وبداخلاق بود می شد یه کاریش کرد.. ولی این بشر
امروز اساسی حالتش عوض شده بود ...اصلا با اون مانی که تا دیروز می شناختم فرق می کرد.
کیفم رو روی شونه ام جابه جا کردم وبا یه ببخشید رفتم سر کلاس...ولی نگاهش رو روی خودم حس
می کردم..حالا اون پشت سرم بود وداشت براندازم می کرد..
از این فکر گونه هام اتیش گرفت و فکر کنم درجا سرخ شدم.
دستای سردم رو گذاشتم روی گونه هام تا از التهابش کم بشه ولی بی فایده بود.
*****************
سر کلاس تمرکز نداشتم...همه اش به مانی ورفتار عجیب امروزش فکر می کردم.
نیم نگاهی بهش انداختم که انگار اون هم حواسش به درس واستاد نبود وبه زمین خیره شده بود.
حالتش کاملا خونسرد بود ونمی شد ازش چیزی فهمید.
وقتی کلاس تموم شد واستاد از در خارج شد..بچه ها یکی یکی دنبالش راه افتادند وهی ازش سوال می پرسیدند.
همین طور که مشغول جمع کردن وسایلم بودم رو به ستاره که دستش رو زده بود زیر چونه اش و به من نگاه
می کرد گفتم:ستاره...برای جشن نامزدیت منو هم باید دعوت کنی ها...حالا اینبار چون بهم نگفتی به نیما علاقه
داری واون هم خواستگارته ازت می گذرم ...ولی باید برای نامزدی منو هم خبر کنی..باشه؟
ستاره از جاش بلند شد وبا لبخند به طرفم اومد.
گونه ام رو بوسید وگفت:من نوکرت هم هستم پری جون..به خدا این فقط یه نامزدیه ساده بود. اومدند خواستگاری
ویه انگشتر دستم کردند.. همین...درواقع ما هنوز نامزدیه رسمی نگرفتیم..ولی به روی جفت چشمام...ایشاالله
جبران می کنم دوستی جونم.
خندیدم و سرمو تکون دادم که...

با صدای مانی به پشت سرم نگاه کردم.
-ببخشید خانم ستایش...!!!!!!!!
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:بله؟!!!!
توی چشمام زل زد وخیلی خونسرد گفت:میشه تا اخرساعتی که توی دانشگاه هستید جزوه ی شما رو قرض بگیرم؟!!!!!
متوجه شده بودم که امروز حواسش به استاد ودرس نیست وحتما هیچی هم از بحث امروز نفهمیده بود.
مشکوک نگاهش کردم...نکنه می خواد باز تلافی بکنه؟!...اون هم سر جزوه های بدبخت من؟!
وقتی نگاه مشکوک منو به خودش دید..لبخند کجی نشست روی لباش وگفت: نترسید خانم...من با جزوه ی شما
کاری ندارم...فقط..
دیگه بیشتر از این جایز نبود تابلو بازی در بیارم..جزوه هام رو گرفتم طرفش وگفتم:نه..لطفا سوتفاهم
نشه.بفرمایید تا هر وقت هم خواستید دستتون باشه.ولی فقط امروز... چون برای فردا لازمشون دارم.
سرشو تکون داد.هنوز توی چشمام خیره بود که دستش رو دراز کرد و جزوه ها رو گرفت...
ولی برای یه لحظه انگشتای گرمش با نوک انگشتای سرد من برخورد کرد وهمین یه تماس کافی بود که باز قلبم
تند تند بزنه...
من چه مرگم شده بود؟!نکنه مرضی ...چیزی گرفتم؟!..شاید... نمی دونم..
وقتی به خودم اومدم که رفته بود.اااااا این کی رفت من نفهمیدم؟!
ستاره با ارنج زد توی پهلوم وگفت:دختر کجایی؟!تو هم دیدی؟؟!!



اگه نظر و سپاس بدین دوتا دیگه هم میذارم امروز
WinkSleepy:cool:Smile
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، golii ، parmida.a ، ƝeGaЯ ، ... R.m ... ، Kimia79 ، دختراتش ، aida 1 ، نازنین* ، هستی0611 ، *رونيكا* ، Taesaa ، میا
#16
HeartHeartHeartHeartHeartHeart
این از سپاس اینم از نظر ببینم میذاری یا نه.
تو کم میزاری حد اقل تندتر بزار.
ببین golii هم میگه بیشتر بزار.
من منتظرم
رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، parmida.a ، ƝeGaЯ ، نازنین*
آگهی
#17
به نظر خودم که خوبه
ولی خب نظر شما هم مهمهWink:cool:

با تعجب گفتم:اره.این چش شده؟؟؟؟!!!!!!!
ستاره که از تعجب چشماش گرد شده بود گفت:اگه تو فهمیدی من هم فهمیدم این چشه.اصلا امکان نداره مانی
یهویی اینجوری متحول بشه.
پوزخندی زدم ودر حالی که دستشو می کشیدم تا از کلاس بریم بیرون گفتم:فعلا که این شازده ی
بداخلاق..تونسته یه شبه متحول بشه وحالا هم داره اون روی خوشش رو نشون میده.
ستاره یهو دستم رو کشید سمت خودش که این کارش باعث شد سرجام وایسم.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:تو دیگه چته؟!دستمو کندی.
ولی ستاره همچنان توی فکر بود.
در همون حال زمزمه کرد:به نظرت کاسه ای زیر نیم کاسه اش نیست؟!فکر می کنم داره نقش بازی می کنه!!
گنگ نگاهش کردم وگفتم:منظورت مانیه؟!
-اره...!!!!!!
شونه ام رو انداختم بالا وگفتم:نمی دونم...من که زیاد نمی شناسمش.ولی واسه ی چی باید نقش بازی بکنه؟!
ستاره نیم نگاهی به من انداخت وسرش رو به نشانه نمی دونم تکون داد.
-بی خیال.. بیا بریم بوفه یه چیزی بخوریم.موافقی؟
خندید وگفت:نیکی وپرسش؟
**************
داشتم کیک وابمیوه ام رو می خوردم که یاد نیما افتادم...امروز نیومده بود دانشگاه.
-ستاره چرا اقاتون امروز نیومده دانشگاه؟!!
با لبخند گفت:نیما رو میگی؟!کار داشت...برای جشن نامزدیمون داره چیزهایی که لازم داریم رو تهیه
می کنه..این شد که امروز نتونست بیاد.
-پس تو چرا باهاش نرفتی؟!
-خریداش ربطی به من نداشت.من فقط برای خرید حلقه ولباس باهاش میرم که اونم گذاشتیم برای فردا که
کلاس نداریم.
- مگه جمعه هم جایی بازه؟!
سرشو تکون داد وگفت:اره...می خوایم بریم پیش یکی از اشناهای نیما..لازم نیست زیاد بگردیم.
بعد از مکث کوتاهی بی مقدمه گفتم:ستاره ...پدرت سرهنگه؟!!!!!!!
نگاهم کرد وبا تعجب گفت:اره..چطور مگه؟؟!!
خواستم بهش بگم موضوع از چه قراره قضیه ی ادم ربا ها رو بگم ...ولی نمی دونم چرا سکوت کردم وفقط
سرمو تکون دادم.

ستاره اروم زد توی پهلوم وگفت:پری خانم..روبه روت رو دریاب.
با تعجب گفتم:چی؟!!
زیر لب گفت:اااا..دختر چقدر خنگی؟!به روبه روت نگاه کن خودت می فهمی.
با این حرفش ناخداگاه سرمو چرخوندم و به روبه روم نگاه کردم...
دقیقا رو به روی ما مانی روی صندلی نشسته بود ودر حالی که جزوه ام رو نگاه می کرد...اخماش هم حسابی
توی هم بود.

با دیدنش باز قلبم شروع کرد تند تند زدن..
به سختی نگاهمو ازش گرفتم ورو به ستاره که با خونسردی داشت کیکش رو می خورد ..گفتم:خب که چی؟!
-هیچی..ببین چه دقیق به جزوه ات نگاه می کنه..اوه اوه چه اخمی هم کرده.
با شیطنت نگاهم کرد وگفت:ببینم چیزه دیگه ای هم غیر از مطالبی که استاد گفته بود توی جزوه ات نوشتی؟!
بهت زده نگاهش کردم وگفتم:چی داری میگی؟منظورت چیه؟
خندید وگفت:اخه تو رو خدا نگاهش کن چطوری با اخم داره جزوه ات رو می خونه؟!ادم شک می کنه حتما یه
چیزی اون تو دیده که با مزاجش سازگار نیست.

ستاره راست می گفت...مانی با حالت جذابی روی صندلی نشسته بود و با اخم ونگاهی دقیق جزوه ام رو
می خوند.
همین طور بهش زل زده بودم که سرشو بلند کرد ونگاهش با نگاه من گره خورد.
یه دفعه اخماش باز شد وبه جاش یه لبخند فوق العاده جذاب نشست روی لباش...
همزمان از زور تعجب ابروهای من هم خود به خود رفت بالا..
اخه این چش شده بود؟؟!!نکنه یه چیزی خورده توی سرش؟!!
انقدر نگاهم کرد که از رو رفتم وسرمو انداختم پایین.
با قوطیه ابمیوه ام ور می رفتم و توی فکر بودم که باصدای جذابش به خودم اومدم.
-پریناز خانم؟!!!!!!!!!!!

بلههههههههه؟؟؟!!!!! این کی پسرخاله شد من نفهمیدم؟؟!!پریناز خانم؟!!!!!!!!!
به ستاره نگاه کردم که دیدم کنارم نیست...این دختر کجا رفت؟!الان که اینجا بود؟!
مانی متوجه تعجبم شد و گفت: بهتره دنبال خانم سماوات نگردید...ایشون تا دیدند من دارم میام سمتتون از کنار
شما بلند شدند ورفتند.
با تعجب گفتم:رفت؟!اخه واسه چی؟!چرا چیزی به من نگفت؟!
با همون لبخند جذابش سرشو تکون داد که یعنی من نمی دونم.
بدون رودربایستی نشست کنارم ...که من هم ناخداگاه خودم رو جمع وجور کردم.
جزوه ام رو گذاشت روی پاهاش ودستش رو هم گذاشت روش و به رو به رو خیره شد.در همون حال
گفت:پریناز خانم...جزوه تون تا اخر ساعتی که دانشگاه هستید دستم بمونه اشکالی که نداره؟!
سرمو بلند کردم ونگاهش کردم که اون هم همزمان سرشو چرخوند به سمت من وزل زد توی چشمام...
با لحن بی تفاوتی گفتم:نه...اشکالی نداره.
بعد هم نگاهم رو ازش گرفتم وبه روبه رو خیره شدم.
یه لحظه پیش خودم گفتم:نکنه می خواد بهم نزدیک بشه تا تلافیه کارام رو اینجوری سرم در بیاره؟!!
زیر چشمی مشکوک نگاهش کردم..دیگه نگاهش روم نبود وبه جزوه ام نگاه می کرد ودقیق می خوندش.
حالتش کاملا خونسرد بود...یعنی الان توی سرش چی می گذره؟!
صداش رو شنیدم که بی مقدمه گفت:چرا اینجا مهمان شدی؟!خیلی دوست دارم دلیلش رو بدونم.

خیلی تعجب کرده بودم.این چرا انقدر زود خودمونی شده بود؟!!!!
نکنه می خواد منو با این کاراش دیوونه بکنه؟!...
توی دلم گفتم:بی خود کرده.مگه من با این چیزا دیوونه میشم؟!!!!!اصلا هر کار که دلش می خواد بکنه...من
نباید بذارم با این کارهاش منو خام خودش بکنه.از الان نسبت بهش کاملا بی تفاوت میشم. اره..این درسته.

بدون اینکه نگاهش بکنم گفتم:چرا می خواید بدونید؟!
از قصد تو خطابش نمی کردم تا بفهمه زیادی داره میره جلو...
ولی اون اصلا به روی مبارکش هم نیاورد وهمچنان در حالی که بهم زل زده بود با همون لبخند خوشگلش
گفت:خب فکر کن برام مهمه که بدونم.
با تعجب گفتم:مهم؟!چرا باید براتون مهم باشه؟!دلیلش چیه؟!!!!
با حالت بامزه ای شونه اش رو انداخت بالا ونگاهش شیطون شد و گفت:مگه باید دلیلی داشته باشه؟!!!!
ای خدا دیگه داشتم غش می کردم.اخه این بشراین همه اخلاقای خوشگل ومتفاوتش رو کجا قایم کرده بود که تا
الان فقط اخم وتخمش نصیب منه بدبخت شده بود؟!!!!!!
هنوز با شیطنت نگاهم می کرد که از دور ستاره رو دیدم داره میاد سمتم.خداروشکر نجاتم داد...
از جام بلند شدم ورو به مانی گفتم:ببخشید من باید برم..
هنوز نگاهم می کرد...دوست نداشتم اینطوری بهم زل بزنه...
از جلوش رد شدم... ولی صدای زمزمه وارش که اروم وزیر لبی بود رو شنیدم.
-باز دوباره داری فرار می کنی؟!!
یه لحظه سرجام ایستادم ولی زود خودم رو جمع وجور کردم وتقریبا به سمت ستاره دویدم.
گیج شده بودم...هنگ کرده بودم...قلبم داشت از جاش کنده می شد.
دستم رو گذاشته بودم روش ومرتب نفس عمیق می کشیدم.
اخه منظورش از این کارها چی بود؟!!!!...
چرا دیگه باهام لج نمی کرد؟!!!!...چرااااا؟؟!!!!!!




با اخم رو به ستاره گفتم:تو معلوم هست یهو کجا غیبت زد؟!
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:چیه؟باز گازت گرفت؟!!!!
چپ چپ نگاهش کردم که گفت:اخه من مینشستم اونجا چکار؟تو که تو حال خودت بودی وچند بار هم صدات
کردم ولی تو اصلا جوابمو ندادی بعد ..مانی هم وقتی داشت می اومد سمتت همچین به من نگاه کرد باور کن
احساس اضافی بودن بهم دست داد..با نگاهش می گفت که پاشم برم .من هم دیدم هر چی صدات می کنم جوابم
رو نمیدی و مانی هم اونجوری داره نگاهم می کنه به همین خاطر ..فرار رو بر قرار ترجیح دادم پری خانم.

سکوت کرده بودم...چرا مانی می خواسته با من تنها باشه؟چرا این رفتارها رو می کرد؟چرا بهم گفت باز
داری فرار می کنی؟منظورش چی بود.
با صدای بلنده ستاره به خودم اومدم.
-هوووووووی پری...صدامو می شنوی؟چرا تو هی دم به دقیقه میری توحالتstand by؟
با این حرف ستاره زدم زیر خنده واروم زدم به بازوش..اون هم خندید وگفت:چته تو دختر؟چرا اینجوری
می کنی؟
خنده ام تبدیل به لبخند شد وگفتم:چیزی نیست..ولی شاید یه روز همه چیز رو برات گفتم..شاید.
ستاره با تعجب گفت:چی رو بگی؟اتفاقی افتاده؟!!!!!
با لبخند تلخی گفتم:اتفاق که خیلی وقته افتاده...وگرنه من اینجوری توی این شهرغریب به دور از خانواده ام وبا دلتنگی...
با بغضی که توی گلوم نشسته بود نتونستم بقیه ی حرفمو بزنم.اشک توی چشمام جمع شده بود وتصویر
صورت ستاره جلوی چشمام محو بود.
اروم با نوک انگشتام چشمامو فشار دادم تا نم اشکی که توی چشمام نشسته بود رو پاک کنم.
ستاره دستش رو گذاشت روی شونه ام وبا لحنی اروم و دلداری دهنده گفت:پری جون اخه چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟خب به من بگو...باور کن هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم.
به زور یه لبخند کوچیک نشوندم روی لبام وگفتم:باشه...بریم بنشینیم تا برات بگم..تا چند دقیقه ی دیگه کلاس شروع میشه.
همه چیز رو براش گفتم ولی قضیه ی احساسی که به مانی پیدا کرده بودم رو سانسورش کردم واز اون چیزی
به زبون نیاوردم.
چون هنوز خودم هم گیج بودم ونمی تونستم قبولش بکنم...چه برسه به اینکه بخوام برای ستاره هم بگم.
ستاره بعد از شنیدن حرفام..با مهربونی دستم رو گرفت توی دستش وگفت:پری ... می خوای به پدرم موضوع
رو بگم؟به هر حال اون پلیسه و توی اداره شون اشنا زیاد داره که بتونند کمکت کنند.
به روش لبخند زدم.چقدر با محبت وخوب بود..با اینکه مدت زیادی نبود باهاش دوست شده بودم ولی احساس می کردم مثل خواهرم دوستش دارم وسالهاست که می شناسمش.
-نه ستاره...پدرم سفارش کرده خودش حواسش به همه چیز هست.
-ولی اخه..مگه نمیگی یه ماشین مشکوک دیروز تعقیبت کرده؟پس باید خیلی مواظب باشی.
سرمو تکون دادم وبا یه ..باشه...از روی صندلی بلند شدم.
-بهتره بریم..کلاس الان شروع میشه.
ستاره هم از روی صندلی بلند شد ودنبالم اومد.
-ستاره ازت ممنونم ...هم به خاطر پیشنهاد کمکت وهم اینکه دوست خوبی هستی وبه فکرمی.
اروم گونه ام رو بوسید و گفت:عزیزم..این حرفا چیه؟ما با هم دوستیم..پس دوستی به چه در می خوره؟ولی پریناز بهم قول بده هر وقت به کمک نیاز داشتی حتما بهم بگی باشه؟قول میدی؟
نگاهش کردم که منتظر چشم به من دوخته بود:باشه..قول میدم.ازت ممنونم.
با لبخند سرشو تکون داد وهر دو وارد کلاس شدیم.
ناخداگاه نگاهم چرخید به همون سمتی که مانی همیشه می نشست.همونجای همیشگیش نشسته بود ودستاشو
توی هم قلاب کرده بود وگذاشته بود روی پیشونیش وچشماش هم بسته بود...انگار عمیقا توی فکر بود..
با ستاره روی صندلی هامون نشستیم و منتظر شدیم تا استاد بیاد.
نیم نگاهی به مانی کردم که هنوز با همون حالت روی صندلیش نشسته بود وذره ای هم تغییر نکرده بود..یعنی
داره به چی فکر می کنه؟
حالت صورتش کلافه بود و چند بار هم نفس عمیق کشید...به ارومی چشماش رو باز کرد که من هم سریع
نگاهم رو ازش گرفتم.
داشتم با ستاره حرف می زدم که با صدای یکی از پسرای کلاس نگاهم چرخید سمتش...درست کنار صندلی
من وایساده بود.
-ببخشید خانم ستایش...می تونم جزوه تون رو چند لحظه قرض بگیرم؟!!!!!!
حالا چی شده امروز همه از من جزوه می خوان؟!مگه فقط من توی کلاس جزوه دارم؟!خب برو از یکی دیگه بگیر!!!!!
لبخند زیر پوستی زدم وگفتم:ولی اقای محمدی من جزوه ام رو دادم به یکی از بچه ها..
بچه پررو پرسید:به کی دادید؟!!!!
اخه به تو چه؟به هر کی دوست داشتم.
کمی اخم کردم که حساب کار دستش بیاد...
اسمش سامان محمدی بود.پسری با قیافه ی میشه گفت معمولی ولی چشماش خیلی جذاب بود ابی و شفاف...
خوش تیپ بود ولی به نظرم هیچ جوری به پای مانی نمی رسید.
چند بار دیده بودم توی کلاس بهم زل می زنه ولی به روی خودم نمی اوردم...من تازه وارد بودم واین نگاه ها
رو میذاشتم پای اینکه من اینجا یه دانشجوی جدیدم..
با همون اخم کوچیکی که روی پیشونیم بود گفتم:من دلیلی نمی بینم بخوام به شما بگم که جزوه ام رو به کی دادم!!!!!
بدون که خم به ابروش بیاره لبخند بزرگی زد و گفت:اشکالی نداره نمی خواد بگین...ولی قول بدید هر وقت
جزوه تون رو پس گرفتید بدینش به من..چون خیلی لازمش دادم!!!!
ای خدا توی این کلاس چقدر بچه پررو ریخته ...این یکی دیگه روی هر چی پررو و بی حیا رو سفید کرده
بود.

به بچه ها نگاه کردم که بعضی هاشون سرگرم صحبت کردن با هم بودند وبعضی هاشون هم نگاهشون روی
من و محمدی بود..داشتم از شرم اب می شدم..
نگاهم که به مانی افتاد دیگه رسما زهرترک شدم...همچین با اخم وتخم به منه بیچاره نگاه می کرد که یه لحظه
کپ کردم.
این چش شده؟چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟!به جان خودم اگه من ارث ومیراثت رو خورده باشم...برو
خره یکی دیگه رو بچسب خب..
اون با حرص نگاهم می کرد.. ولی من رنگ نگاهم رو تغییر دادم وبا بی تفاوتی نگاهش کردم.
بعد هم خیلی ریلکس رومو ازش گرفتم وبه محمدی نگاه کردم که عین مترسکه سر جالیز کنار من ایستاده بود
وچشم به من دوخته بود.
این چرا نمیره رد کارش؟!اهان یه سوال پرسید.. حالا منتظر جوابشه...اره همین بود.
خب چی پرسید؟!...؟!فکر کنم گفت جزوه ام رو که پس گرفتم بدم بهش..اره..همین رو گفت.
بیخود کرده..مگه شهر هرته...!!!!!!!!!!
با همون نگاه بی تفاوتم زل زدم توی چشماش که حالا ریز شده بود و منو نگاه می کرد.
-اقای محمدی ..شما بهتره برید از یکی دیگه جزوه بگیرید...چون اونی که جزوه ام رو گرفته معلوم نیست کی
بهم پسش بده..بعد هم خودم لازمش دادم..امیدوارم متوجه منظورم شده باشید.

یعنی اگه خنگ باشی نفهمیده باشی که نمی خوام جزوه ام رو بهت بدم...ولی مثل اینکه همه ی تخته هاش جفت
وجور بود چون لبخندش محو شد وبا گفتن:بسیار خب..من دیگه اصراری ندارم... رفت و نشست روی صندلیه
خودش...

نه تو رو خدا.. بیا اصرار هم بکن؟!هه...واقعا که...!!
از گوشه ی چشم به مانی نگاه کردم که انگشتای دستش رو کرده بود توی موهاش و سرش رو گرفته بود پایین
...هنوز توی فکر بود...این بشر چقدر فکر می کنه..مغزش معیوب نشد؟!!
با ورود استاد ادامه ی درس از سر گرفته شد ومن هم سعی کردم همه ی تمرکزم رو بدم به حرفای استاد...
بعد از اینکه کلاس تموم شد با ستاره اومدیم توی حیاط ...
-پریناز...بیا می رسونمت.
-نه ستاره...با تاکسی برم راحت ترم...ولی از شنبه ماشین میارم...اینجوری که نمیشه.
-باشه..پس مواظب خودت باش.
با لبخند گفتم:باشه...تو هم مواظب خودت باش. راستی به اقاتون هم سلام برسون...
خندید وگفت:چشم..فعلا بای.
سرمو تکون دادم واون هم سوار ماشینش شد و با یه تک بوق از کنارم رد شد ورفت.

از در دانشگاه خارج شدم وتا یه مسیری رو پیاده رفتم..هوا بوی بهار می داد و مردم اصفهان هم در تکاپوی
خرید برای سال نو بودند.
این هفته ی اخر بود که می اومدم دانشگاه...بعد از اون معلوم نبود که باز هم اینجا می مونم یا نه...تصمیم با
بابا سینا بود.
راستی یادم باشه یه باطری واسه ی موبایلم بخرم...خوب شد یادم افتاد.
همین طور داشتم کنار خیابون قدم می زدم که یه دفعه یه ماشین به سرعت کنارم زد رو ترمز.. با ترس جیغ
کشیدم و پریدم عقب...
رومو کردم سمت راننده تا یه چند تا فحش تپل مپل نثار روح خجسته اش بکنم... با دیدن مانی که لبخند روی
لباش بود...دهانم همونطور باز موند وفقط مثل منگولا زل زدم بهش..
با شنیدن صدای بلند بوق ماشینش از جام پریدم وبه خودم اومدم...
بچه پررووووو... همین طور داشت بهم میخندید..منو مسخره می کنی؟!..
با حرص رفتم کنار پنجره ی ماشینش وسرش داد زدم:دیوونه شدی؟!می خوای سکته ام بدی؟!این چه وضع ترمز کردنه؟!!!!
ولی اون همچنان خونسرد با همون لبخند خوشگلش زل زده بود به من...

رو اب بخندی موزمار...شیطونه میگه ...میگه...چی می گفت؟..حالا یه چیزی گفت که الان یادم نیست.
واسه من لبخند دختر کش می زنه؟!هه...

صداش رو شنیدم که گفت:پریناز خانم بیاید سوار شید... می رسونمتون.
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:هر چی فکر می کنم یادم نمیاد راننده شخصی استخدام کرده باشم.
لبخندش محو شد.. ولی اخم هم نکرد ..فقط گفت:من هم نگفتم راننده ی شما هستم...فقط می خواستم توی
مسیری که می رسونمتون ..جزوه تون رو هم بدم..همین.
دستم رو دراز کردم توی ماشین و گفتم:خب همین الان جزوه رو بدید..لازم نیست منو برسونید.
به دستم که جلوش دراز شده بود نگاه کرد وگفت:چه دستای خوشگلی داری..ولی من جزوه ات رو بهت
نمی دم..مگه اینکه بذاری برسونمت.

خداییش ایندفعه دیگه واقعاااااا هنگ کردم...این چی گفت؟؟!!!! دستای من خوشگله؟؟!!!!این از کی انقدر
احساس پسرخاله ای می کنه؟!!!!!!!..
هم از حرفش خوشم اومده بود وهم به شدت حرصی شده بودم...خب خل بودم دیگه...وگرنه باید فقط یکی از
این حسا رو می داشتم ...ولی من هر دوتاش رو داشتم...دست خودم هم نبود.

نگاهش بین دستم وصورتم در رفت وامد بود واون لبخند هم دوباره برگشته بود روی لباش...
سریع دستم رو کشیدم عقب..خواستم بی خیال جزوه بشم وبگم شنبه می گیرم.. ولی دیدم به شدت به جزوه ام
نیاز دارم...
با لحن ارومی گفتم:اقای اریا فرد..خواهش می کنم جزوه ام رو بدید...باور کنیدلازمش دارم.
با شیطنت ابروشو انداخت بالا وگفت:نچ...نمیشه.مگه اینکه بذاری برسونمت.
عجب گیری کردیماااااا...این چرا حرف حساب تو گوشش نمیره؟!من اگه نخوام تو منو برسونی باید کی رو
ببینم؟!
-چرا دارید اذیت می کنید...خب همین جا جزوه ام رو بدید دیگه...چرا باید حتما سوار ماشینتون بشم؟!
باز مغرور شد وگفت:چون من میگم..پس سوار شو...
وای که چقدر پرروووو بود..هیچ جوری هم از رو نمی رفت.
-پریناز... سوار نمیشی؟!
جانمممممممم؟؟!! باز صد رحمت تا همین چند دقیقه پیش یه خانم می چسبوند تنگش..دیگه اینو هم سانسورش
کرد؟
با اخم گفتم:اولا خانم ستایش...دوما.. نه سوار نمیشم...پس جزوه ام رو بدید.
با همون شیطنت پاشو روی گاز فشار داد وگفت:خیله خب...پس شنبه برات میارم دانشگاه...با لبخند شیطونی
ادامه داد:در ضمن پریناز...نه خانم ستایش...من اینجوری راحت ترم.
نمی دونستم هدفش از این کارا چیه!چرا یهو رنگ عوض کرد؟!یعنی نقشه ای داره؟!
از این بچه پررو هر چی بگی بر میاد...

با حرص نگاهم رو چرخوندم سمت چپ که با دیدن همون ماشین مشکی مشکوک...قلبم ایستاد...اینا که هنوز
اینجان؟!یعنی دست از سرم بر نداشتند؟!
این یکی شیشه اش دودی نبود ومی تونستم ادمای توشو ببینم..دو تا مرد که با اینکه نشسته بودند ولی از شونه
های پهن وقویشون می شد فهمید که هرکولین واسه خودشون..
با دینشون که به من خیره شده بودند...دست وپاهام شروع کرد به لرزیدن وتو لحظه ی اخر که مانی اومد
گازش رو بگیره وبره..
در جلو رو باز کردم وپریدم تو ماشین و رو به مانی با ترس گفتم:برو..تو رو خدا سریع برو...زود باش.

اولش با تعجب نگاهم کرد وچشماش از زور تعجب گرد شده بود. ولی وقتی اضطراب زیاد منو دید...به شدت
پاشو روی گاز فشرد وماشین از جاش کنده شد...




فصل ششم


مانی با سرعت رانندگی می کرد وخدایش هم دست فرمونش حرف نداشت.
برگشتم تا به پشت سرم نگاه کنم ببینم هنوز دنبالمونند یا نه...
صدای مانی رو شنیدم که گفت:داره چراغ می زنه..مثل اینکه می خواد نگهدارم.
با ترس برگشتم سمتش وگفتم:نه نه..یه وقت نگه نداریدااااااا...تو رو خدا یه کاری کنید گممون کنند..
خونسرد به روبه روش نگاه می کرد و کاملا مسلط رانندگی می کرد..انگار نه انگار که دارند تعقیبمون می کنند.
با همون حالت بی تفاوتی که از روز اول نسبت به من داشت بدون اینکه نگاهم بکنه گفت:چرا دنبالت هستن؟تو کی هستی؟!!!!!!!
به تو چه؟!یعنی چی که من کی هستم؟!نکنه فکر کرده من خلافکارم؟!!!!
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:منظورتون از این حرف چی بود؟!!
فرمون رو سریع پیچوند به سمت چپ و میدون رو دور زد...سرعت ماشین خیلی زیاد بود...می ترسیدم پلیس
ببینتمون و مانی جریمه بشه.حالا اونش مهم نبود... اگر می پرسیدند من توی ماشین مانی چه کار می کنم وچه
نسبتی باهاش دارم..اونوقت نمی دونستم چی باید بگم؟!!!!!ولی از طرفی هم نمی تونستم بهش بگم اروم
برو..چون اونا حتما بهمون می رسیدند.
نفس عمیقی کشید و گفت:اینا کی هستن؟!!!!!!!!!با تو چکار دارند؟!!!!!!!
به تو چه؟!مگه تو فضولی؟!
با حرص گفتم:شما به ایناش کاری نداشته باش..این یه موضوع کاملا شخصیه...
با تمسخر نگاهش کردم و با پوزخندی که روی لبام بود گفتم: فقط اگر می تونید گمشون کن..همین.
با غروری که همیشه توی چشماش بود نگاهم کرد و گفت:خیله خب...پس بشین و تماشا کن.

فرمون رو چرخوند و پیچید تو یه کوچه که بزرگ و پهن بود..
انتهای کوچه پیچید دست راست و به همین صورت چند تا کوچه رو رد کرد تا رسیدیم به خیابون اصلی...
انقدر تند رانندگی می کرد ومسلط از پیچ ها رد می شد که من هم محکم چسبیده بودم به صندلی و با ترس جلو
رو نگاه می کردم..اخه سرعتش خیلی زیاد بود.

یه کم که مسیر رو طی کردیم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم..نه..اخیش خداروشکر دیگه پیداشون نبود...
-لطفا اروم برو..دیگه پشت سرمون نیستند.ممکنه پلیس جریمه ات بکنه.
پوزخندی زد وسرش رو تکون داد و حرفی نزد...سرعت ماشین کمتر شده بود.

این چرا یهو رنگ عوض کرد؟تا قبل از اینکه سوار ماشینش بشم التماسم می کرد سوار بشم تا منو برسونه..تازه
دیگه از کلمه ی خانم هم استفاده نمی کرد وخودمونی رفتار می کرد..
حالا چی شد؟پوزخند می زنه؟منو مسخره می کنه؟!!!!!!!!!
من هم سکوت کردم و به بیرون زل زدم...از بس از دست کارهاش حرصی شده بودم بدون اینکه متوجه باشم
داشتم با دسته ی کیفم کشتی می گرفتم.
یاد جزوه ام افتادم..یهو برگشتم سمتش که اون هم با تعجب نگاهم کرد....!!
با اخم گفتم:اقای اریا فرد لطفا جزوه ام رو بدید!!!!!!!!!
یه دفعه اخماش باز شد وهمون لبخند جذاب مهمون لباش شد...
وااااااااا... این چرا اینجوری می کنه؟کم کم دارم به این نتیجه می رسم که دو شخصیتیه...شاید هم باشه.ولی اخه چرا؟!!!!!!!!
نگاهش کردم .با لبخند کمرنگی که روی لباش بود به روبه رو خیره شده بود واروم رانندگی می کرد.
نه بابا.. بهش نمی خورد که مریض باشه..خیلی ریلکس واروم بود..
-اقای اریا فرد..گفتم لطفا جزوه ی منو بدید.
خندید و گفت:هنوز که نرسیدیم؟هر وقت شما رو جلوی خونه ی عمه تون پیاده کردم اونوقت بهتون میدم..باشه؟!!!!!!!!

این چیییییییی گفت؟!!!!خونه ی عمه ام؟!!!!!!!این از کجا می دونه که من اونجا زندگی می کنم؟!!!!!!
از پنجره به اطرافم نگاه کردم ..
وای خدا ...این که مسیر خونه ی عمه است...!!من که هنوز بهش ادرس ندادم ..پس از کجا ادرس رو بلده؟!!!!!!!!!
مشکوک نگاهش کردم .
گفتم:شما از کجا می دونید من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!اصلا شما از کجا ادرس خونه ی ما رو بلدید؟!
احساس کردم رنگش پرید..با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم کرد وگفت:چی؟!!!!من ..من کی گفتم ادرستون رو بلدم؟!!!!
-شما نگفتید که ادرس رو بلدید ...ولی این مسیری رو که دارید میرید ..درست ادرس خونه ی عمه ی منه.
احساس کردم با دستاش فرمون رو محکم فشار داد...
با صدایی که با کمی دقت می شد لرزش رو توش تشخیص داد گفت:نه..اشتباه نکنید...من ادرستون رو بلد
نیستم..فقط شانسی سر از اینجا در اوردیم..!!!!!!!
نیم نگاهی به من کرد وگفت:مگه داریم درست می ریم؟!!!!
هنوز نگاهم بهش مشکوک بود...دلایلش قانع کننده نبود.
سرمو تکون دادم وگفتم:بله..این خیابونشونه...شما از کجا می دونستید من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!!
با کلافگی دستی بین موهاش کشید واز پنجره ی کناریش به بیرون نگاه کرد...صدای نفس های عمیقی که
می کشید رو به خوبی می شنیدم..چرا انقدر کلافه بود؟!!!!!!
روشو بر گردوند سمت من وبا حرص فرمون رو فشار داد:خب..خب..نیما از ستاره خانم شنیده بود..من هم از نیما شنیدم..واسه ی همین..وگرنه ...دلیل دیگه ای نداشت.
یعنی داشت راست می گفت؟!!ولی ستاره به من گفته بود که به کسی چیزی نمیگه؟!!یعنی به نیما گفته؟!!نیما
چرا باید به مانی بگه؟!!
ای خدا چقدر سوال تو ذهنمه...اخرش دیوونه نشم خیلیه...

وقتی بهش فکر می کردم می دیدم دلیلی نداره بهش شک کنم.چون اون یه غریبه است واز من وزندگیه من چیزی
نمی دونه!!شاید هم راست میگه و همه ی اینا شانسی باشه...نمی دونم...نمی دونم.بهتره دیگه بهش فکر نکنم.
-میشه ادرستون رو بدید؟تا کی باید طول این خیابون رو طی کنم؟!!!!!!
به بیرون نگاه کردم..کوچه ی عمه رو رد کرده بودیم...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:ای وای ببخشید...ازش رد شدیم.میشه برگردید؟!!!!!!!!
نگاه خاصی بهم کرد وهمون لبخند دخترکشش نشست روی لباش وگفت:چرا نشه؟...من در خدمتم خانم!!
باز من به این خندیدم پررو شداااا...برو در خدمت عمه ات باش..ایشششش.بچه پررووو.
ادرس رو بهش دادم و اون هم سر کوچه نگه داشت...
-خب حالا میشه جزوه ی منو بدید؟
خندید و کیفش رو از روی صندلی عقب ماشین برداشت و درش رو باز کرد.
جزوه ام رو اورد بیرون و گرفتش سمت من...
همین که دستمو دراز کردم تا بگیرمش کشیدش سمت خودش...
با تعجب نگاهش کردم..که دیدم با شیطنت و لبخند به من نگاه می کنه....
ای خدا باز این متحول شد...چی میشه همیشه اخم بکنی؟!من به همون هم راضیم به خدا اینقدر به خودت زحمت
نده خب....

از نگاهش احساس شرم بهم دست داد...گرمم شده بود و باز قلبم توی سینه ام بیتابی می کرد.
سعی کردم توی چشماش نگاه نکنم...نگاهمو دوختم به جزوه ام که گرفته بود توی بغلش...
با صدای ارومی که از هیجان کمی لرزش داشت گفتم:اقای اریا فرد...پس چرا جزوه ام رو نمی دید؟خواهش
می کنم اذیت نکنید.
صدای شیطونش رو شنیدم که گفت:من خدایی نکرده قصد اذیت کردنت رو ندارم ...فقط...میشه نگاهم کنی؟!!
هان؟!!!!!!...نخیر نمیشه؟!واااااا...!!
هنوز نگاهم به جزوه ام بود...
دستمو دراز کردم و گوشه ی جزوه رو گرفتم واروم کشیدمش سمت خودم... ولی اون محکم چسبیده بودش
و ولش نمی کرد .
-خواهش می کنم این کار رو نکنید...یه کاری نکنید که اگر دفعه ی دیگه هم ازم جزوه یا کمک
خواستید..درخواستتون رو رد بکنم..خواهش می کنم ولش کنید.

بعد از مکث کوتاهی گفت:نچ...نمیشه.گفتم بهم نگاه کن.
ای واااای که منو اخرش دق میدی.اخه می ترسم نگاهت کنم اونوقت پررو بشی.هرچند همین جوریش هم پررو هستی.
دوست نداشتم به حرفش گوش کنم..یعنی چی که هی رنگ عوض می کرد و از من توقع های بیجا داشت؟!مگه
اون به جز یه هم کلاسی چیز دیگه ای هم برای من بود؟!

با صدای خیلی اروم و گیرایی گفت:پریناز؟!!!!!!!
با شنیدن اسمم از دهانش اون هم با این لحن دلنشین... ناخداگاه چشمام چرخید روی صورتش و نگاهم توی
چشماش قفل شد.
لبخند زیبایی روی لباش بود وچشماش برق خاصی داشت...
هنوز مات چشماش و اون لحن جذابش بودم که گرمیه دستاش رو روی دستم حس کردم.هنوز گوشه ی جزوه توی
دستام بود و اون هم دستش رو گذاشته بود روی دستم.
ناخداگاه لرزیدم...فکر کنم بهم برق وصل کردن..نه از برق هم لرزشش بیشتر بود..شاید شک..
ولی هرچی که بود..هم یه حس دلنشینی رو در من به وجود اورده بود وهم احساس می کردم باید هر چه زودتر
از کنارش فرار کنم..نمی دونم چرا ...ولی ...
احساس کردم دستش روی دستم حرکت کرد و اروم نوازشش کرد...دیگه بیشتر از این نباید اونجا می موندم...
نه ...باید برم..
با تمام توانم جزوه رو از توی بغلش کشیدم بیرون وبا یه خداحافظ در ماشین رو باز کردم وپریدم
بیرون...ولی وقتی داشتم در رو می بستم شنیدم که اروم گفت:باشه...اینبار هم فرار کن...ولی...!!!!
دیگه ادامه اش رو نشنیدم چون با تمام توانم دویدم سمت خونه ی عمه و با دستای لرزونم کلید رو از توی کیفم
در اوردم وتوی قفل چرخوندم...
وقتی خواستم برم داخل نیم نگاهی به سرکوچه انداختم...
هنوز ماشینش اونجا بود واون هم درحالی که یه دستش روی لباش بود ودست دیگه اش هم به فرمون بود...
به من نگاه می کرد..ولی دیگه لبخند نمی زد...به جاش یه اخم ملایم روی پیشونیش بود..درست مثل روز اولی
که دیده بودمش...


وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم وبهش تکیه دادم.
قلبم توی سینه ام بیتابی می کرد.
ناخداگاه همون دستمو که لمس کرده بود اوردم بالا و بهش نگاه کردم...
دستموکشیدم روش..درست همون جایی که مانی لمسش کرده بود...هنوز گرمای دستش رو به خوبی حس
می کردم...
جزوه ام رو گرفتم جلوی صورتم وبه بینیم نزدیکش کردم ویه نفس عمیق کشیدم...
جزوه ام بوی عطرش رو می داد...خیلی خوش بو بود...
-دخترم چرا اینجا وایسادی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
با ترس پریدم هوا و دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه ام ...جزوه ام از دستم افتاد که سریع خم شدم تا جمعش کنم..
خدا رو شکر برگه ها پخش و پلا نشده بودند...
وای عمه زهرترکم کردی که...چرا اینجوری میای..اخ قلبم.وای..
-وا..پریناز چت شد؟!چرا رنگت پریده؟!بیا تو چرا دم در وایسادی؟!
دستمو گذاشتم روی گونه ام و کمی ماساژش دادم تا از رنگ پریدگی در بیاد...

نفس عمیق کشیدم وبه سمت عمه رفتم.با لبخند گونه اش رو بوسیدم و گفتمم:سلام عمه جون...خسته نباشید.چه خبر؟!
مرموز نگاهم کرد وخندید. گفت:سلامت باشی عزیزم...خبرکه زیاده..بیا تو خودت می فهمی.
نگاه مشکوکی بهش انداختم که خندید و گفت:چرا اینجوری نگاهم می کنی دختر؟!!بیا برو تو ..برو..!!
دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد به سمت در ...خنده ام گرفته بود...یعنی خبرا تو خونه است؟!!
وارد خونه شدم ..چشمام از زور تعجب و هیجان گرد شد...!!!!!!!!!!!!
دویدم سمتشون و با ذوق گفتم:بابا...مامان...الهی قربونتون برم..!!!!
مامان زودتر خودش رو بهم رسوند و محکم بغلم کرد...
با گریه گفت:الهی فدات بشم مادر...چقدر لاغر شدی.دلم برات تنگ شده بود...عزیز دل مادر.
هم خنده ام گرفته بود وهم بغض داشتم...حالا خوبه همه اش چند روز ازشون دور بودما..یعنی تو این چند روز
کلی لاغر شده بودم؟!!!!!! وااااااا!!!!!!!!!
از گریه ی مامان من هم بغض کرده بودم...
-الهی قربونت بشم..مامانی دله من هم براتون تنگ شده بود...خیلی زیاد...
از دیدنشون خیلی خوشحال بودم..دلم واسه ی هر دوتاشون تنگ شده بود.
از اغوشش اومدم بیرون و محکم گونه اش رو بوسیدم.
چشماش از اشک خیس بود..به زور لبخند زد و اروم زد به بازوم و گفت:دختر تو هنوز یاد نگرفتی منو اینجوری نبوسی؟!
وای خدا چقدر دلم واسه ی شنیدن این جمله اش تنگ شده بود...اشکم روی صورتم اروم اروم چکید و نگاهم به
بابا افتاد.

اون هم اشک توی چشماش جمع شده بود ولی گریه نمی کرد...مردونه وایساده بود و به من و مامان نگاه می کرد
ولبخند روی لباش بود...
دویدم سمتش و در اغوشش فرو رفتم...از اینکه الان پیشم بودند احساس امنیت می کردم...بابا منو به سینه اش
فشرد واروم زمزمه کرد:دخترم...حالت خوبه؟توی این مدت اذیت نشدی؟!!
از اغوشش اومدم بیرون وبا پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:ممنون بابایی...حالم خوبه خیالتون راحت.
شونه هامو توی دستاش گرفت و به چشمام خیره شد:دخترم...این چند روز که اینجا بودی اتفاقی که برات نیافتاد؟!
متوجه چیز مشکوکی نشدی؟!
توی دلم گفتم:اوه...بابا کجای کاری؟!!هر چی... چیز مشکوکه اینجا ریخته..به نظرم همه یه جورایی مشکوک
می زنند.
ولی چون اونا تازه از راه رسیده بودند وخستگی رو می شد از چشما و صورتشون خوند... با لبخند ظاهری
گفتم:بابا بهتره بعدا در موردش حرف بزنیم.شما الان خسته اید شب در موردش حرف می زنیم باشه؟
از چشماش می خوندم که راضی نشده ...ولی اروم سرشو تکون داد و گفت:باشه...پس شب مفصلا باید باهات حرف بزنم
دخترم..یه چیزایی هست که حتما باید بدونی..باشه؟
لبخند زدم وگفتم:باشه بابا...هر چی شما بگی.

اون روزناهار به هممون مزه داد...در کنار خانواده ام بودم واز وجودشون لذت می بردم...حس ارامشی که توی
این چند روز ازم دور شده بود..حالا با تمام وجود حسش می کردم وخوشحال بودم.

بعد از ناهار پدر ومادرم رفتند تا کمی استراحت بکنند.
من هم رفتم توی اتاقم ...به جزوه ام که روی تخت افتاده بود نگاه کردم.
عجب جزوه ی پر دردسری بودااااا...به خاطرش امروز چه کارا که نکردم...

پیش خودم گفتم:چرا اجازه دادم مانی دستمو لمس بکنه؟!چرا یه کشیده ی جانانه نخوابوندم توی صورت مثل
ماهش..؟!!چرا در برابر مانی کم میارم؟!چرا نمی تونستم نگاهش رو روی خودم تحمل بکنم؟!
چرااااااااا؟؟؟؟؟
ولی جوابی برای سوالام نداشتم...یا اگر هم داشتم دوست نداشتم به زبون بیارم.
روی تختم دراز کشیدم و جزوه ام رو برداشتم...صفحه ی اول رو اوردم و...
با چیزی که دیدم چشمام چهارتاشد...بله.. بله...؟؟!!!!!!!!! این دیگه چیه؟؟؟؟؟!!!!!!

**
{تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا دشت یادها
پرواز کن
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...}

**
صدبار این شعر رو خوندم...
منظورش چیه؟!!وای نکنه...یعنی از این کارش منظور داره؟!!

جزوه رو پرت کردم روی تختم و دستام رو گذاشتم روی صورتم...
چرا اینجوری شد؟چراااااااا؟؟!!!!



Heartسپاس و نظر فراموش نشهHeart

HeartHeartHeartHeart

اخه منظورش از این کارها چیه؟!!!!!چرا هی مثل افتاب پرست رنگ عوض می کنه؟!!!!!!!
به جزوه ام که کنارم روی تخت افتاده بود نگاه کردم..برش داشتم و باز به اون شعر خیره شدم...انگشت اشاره ام
رو به ارومی روش کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:مانی.. چی از جونم می خوای؟!چرا نمی تونم بشناسمت؟!تو
کی هستی؟!!!!

با خودم تکرار کردم:اون کیه؟!..چرا یه دفعه وارد زندگیم شد؟!واقعا چرا؟!!
روی تختم نشستم وبه اتفاقاتی که تا به الان بینمون افتاده بود فکر کردم...

به اخماش..به نفرت توی چشماش ...به حرف هایی که در مورد دخترا می زد...به لج و لجبازی هاش...

ذهنم رفت به اون روزی که جونمو نجات داد و توی بغلش بودم...واقعا اون لحظه یه ارامش خاصی رو توی
وجودم حس کردم...
به رفتاراخیرش فکر کردم که 180 درجه با اون مانی که برای اولین بار دیدمش فرق می کرد..!!
.به اینکه چرا یهو افتابی و خندون می شد ویهو ابری ورعد وبرقی...!!
به این فکر کردم که اون چطور فهمیده بود من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!!گفت از نیما شنیده که نیما هم از ستاره
شنیده...باید باور کنم؟!
ادرس رو بلد بود...حاضرم قسم بخورم که ادرس رو می دونست..وگرنه حواسم بود که سر یه پیچ دقیقا فرمون
رو چرخوند به سمت همون خیابونی که خونه ی عمه ام توش بود...
موقع رانندگی خیلی تسلط داشت...دقیق بود...خونسرد بود وبا این خونسردیش طرف مقابل رو مغلوب
می کرد...با چشماش منو جادو می کرد...

اون نمی تونسته همین جوری ادرس رو بلد باشه..شاید از مدارکم توی دانشگاه فهمیده...ولی نه این هم نمیشه که
هر کی دلش خواست به مدارک دانشجوها دسترسی داشته باشه...
شاید پارتی داره...ولی چرا باید بخواد ادرسم رو بدونه؟!!دلیلش برای این کار چیه؟!!

باید امشب به ستاره زنگ بزنم وبپرسم که اون به نیما چیزی گفته؟!!
اصلا چرا امشب؟!همین الان بهش زنگ می زنم..اره...باید هر چه زودتر سر از کارش در بیارم...

ای وای امروز یادم رفت برای گوشیم باطری بخرم...یادم افتاد شماره اش رو توی دفترچه ی تلفن جیبیم نوشتم...
سریع رفتم طرف کیفم وبازش کردم...توی دفترچه دنبال اسمش گشتم تا اینکه پیداش کردم...خودشه..

رفتم توی حال و گوشی تلفن رو برداشتم وشماره ی ستاره رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق که خورد..ستاره با لحن جدی جواب داد:بله بفرمایید.
-الو..سلام...ستاره منم پریناز...
با تعجب گفت:اااا..سلام.پری تویی؟!شماره رو نشناختم خوبی؟!
-مرسی گلم.تو خوبی؟چه خبر؟
مکث کوتاهی کرد وگفت:هیچی ..خبری نیست.امروز نیما همه ی کارا رو تنهایی کرده بود..شب سال نو نامزدیمه..میای تهران؟!!
لبخند ماتی زدم وگفتم:معلوم نیست ستاره جون...امروز خانواده ام اومدند اینجا.نمی دونم که میتونم بیام یا
نه...ولی اگر هم نتونستم بیام شرمنده...ایشاالله مبارکت باشه عزیزم.
-این حرفا چیه پری جون...شرمندگی نداره .درکت می کنم.
صدامو صاف کردم وگفتم:ستاره یه سوالی ازت داشتم.
-بپرس..چه سوالی؟!!
مکث کردم...می ترسیدم اون جوابی رو که می خوام بهم نده...

-ستاره..تو...به نیما گفتی که من خونه ی عمه ام زندگی می کنم؟!!!!
صدای ستاره مثل پتک توی سرم خورد:نه پریناز...تو گفتی به کسی نگو من هم نگفتم ...حتی به نیما هم چیزی نگفتم چون دلیلی نداشت که بخوام بگم...چیزی شده پری؟!!!! الو..الو پری...
گوشی از دستم افتاد زمین...مانی..مانی دروغ گفته بود؟؟؟؟!!!!!!!
اون کیه؟!چرا...وای خدا دارم دیوونه میشم...خودت کمکم کن..اخه اینجا چه خبره؟!

صدای ضعیف ستاره از توی گوشی که روی زمین افتاده بود به گوشم می رسید...
با دستای لرزون برش داشتم وصدامو صاف کردم وگفتم:الو..ستاره.. تو مطمئنی که... به نیما یا مانی چیزی نگفتی؟!
صدا نگرانش به گوشم خورد:پری تو چت شده؟!چرا بغض کردی؟!اره به خدا من چیزی بهشون نگفتم..مگه چی شده؟!!!!
اشکام رو پاک کردم وگفتم:چیزی نیست...الان نمی تونم حرف بزنم..شنبه می بینمت..فعلا!!!!

سریع تلفن رو گذاشتم سر جاش وبه طرف اتاقم دویدم...خودمو پرت کردم روی تختم وهمزمان اشکام خود به
خود از چشمام روی گونه هام جاری شد.
نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود...هیچ دلیلی نداشت که گریه بکنم.. ولی اشکام بی اراده از چشمام می چکید
ومن هم هیچ کنترلی روشون نداشتم.

مرتب صدای ستاره توی سرم می پیچید:به خدا من چیزی بهشون نگفتم...تو گفتی نگو من هم نگفتم...نگفتم..نگفتم!!!!!!
پس مانی از کجا می دونست!؟اون کیه!!کیه؟!
این سوال بزرگی بود که من جوابی براش نداشتم...
واقعا مانی اریا فرد کی بود؟!!چرا نمی تونم بشناسمش...از جون من چی می خواد؟!!
ای خدا خودت کمکم کن...کمکم کن.



چشمامو باز کردم واروم روی تخت نشستم.من کی خوابم برد؟!
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت اومدم پایین و به سمت میز ارایش رفتم وموهامو شونه زدم وبالای سرم با
گیره بستم...
از توی اینه به چشمام خیره شدم...باز دوباره به یاد مانی افتادم..
سرمو تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:نه...نباید بذارم اون بیشتر از این ذهن و فکرم رو به خودش مشغول
بکنه...نمی خوام خودم رو درگیر مانی بکنم...خودم به اندازه ی کافی مشکلات تو زندگیم دارم دیگه نمی خوام
اونو هم بهش اضافه بکنم.
ولی نمی تونستم..اون ناخواسته وارد قلبم شده بود وبه هیچ وجه هم نمی تونستم از قلبم بیرونش کنم...این دست من نبود..
با کلافگی از اتاقم اومدم بیرون..هوا تاریک شده بود.
بابا و مامان و عمه توی پذیرایی نشسته بودند و حرف می زدند...
-سلام...
با صدای من دیگه حرفشون رو ادامه ندادند وبه من نگاه کردند.
روی لب همشون لبخند بود...من هم بالبخند رفتم وکنار مامان نشستم.سرمو گذاشتم روی شونه اش و اون هم با
مهربونی موهامو نوازش کرد...
صدای پدرم رو شنیدم که گفت:پریناز تو این مدت متوجه مورد مشکوکی نشدی؟!!
با غم نگاهش کردم...اخه چی بگم؟!تو این مدت من متوجه تنها چیزی که نشدم مورد غیرمشکوک بوده...این
وسط همه یه جورایی مشکوک می زنند...یکیش مانی...
با یاد مانی اه کشیدم و سرم رو انداختم پایین.

-چرا بابا...یه ماشین مشکی الان دوروزه که منو تعقیب می کنه...ولی هر دفعه شانس باهام یار بوده و یه
جوری از دستش فرار کردم.

نمی دونم چرا زبونم توی دهانم نمی چرخید که اسم مانی رو هم بیارم...

بابا چشماش رو ریز کرد و گفت:ادمای توشو هم دیدی؟!منظورم اینه که می تونی بگی قیافه هاشون چه جوری
بود؟!مشخصاتشون رو می تونی بگی؟!
سرمو تکون دادم وگفتم:اره..این یکی ماشین شیشه هاش دودی نبود..دو تا ادم گردن کلفت لنگه ی همونایی که
توی تهران بودند...یکیشون موهای صاف و پری داشت..اره..انگار همین
جوری بود درست تو خاطرم نیست...ولی اون یکی..اومممم..موهاش کوتاه بود و سبیل داشت...

چشمای بابا خندون شد ویه دفعه بلند زد زیر خنده...حالا بخند کی نخند...
من و مامان وعمه با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش می کردیم...
بابا چش شد؟!!چرا می خنده؟!!کجای حرف من خنده داشت؟!!پس چرا من خنده ام نمی گیره؟وااااااا...!!

وقتی خوب خندید و اشکاش رو که به خاطر خنده توی چشماش جمع شده بود رو پاک کرد با صدای خندونی
گفت:دخترم..اونا که ادم ربا نبودند...!!!!
من و مامان هم زمان گفتیم:چییییییی؟؟؟؟؟!!!!!
بابا با لبخند سرشو تکون داد وگفت:اونا ادم ربا نیستند...من اونا رو برای محافظت از تو فرستادم دخترم.
-چی؟!یعنی اون دوتا گردن کلفت محافظای من هستند؟!
پس بگو چرا امروز چراغ می زد تا مانی نگه داره...چون محافظم بودند نه...هه منو باش چقدر ترسیدم.اوه اوه
چه اکشن بازی هم در اورده بودیم.پس همه اش بیخودی بود؟!!
-بابا پس چرا زودتر به من نگفتید؟
-دخترم دیروز زنگ زدم. ولی ظاهرا خطهای تلفن قطع بود و تلفن تو هم خاموش بود..نگران شده بودیم..این
شد که ما اومدیم اینجا تا برات بگم موضوع چیه.
-پس این دو روز بیخودی نگران بودم؟!
بابا اروم سرشو تکون داد وبا لبخند مهربونی گفت:اره دخترم...با سرگرد همتی مشورت کردم واون گفت
می تونم برات محافظ بذارم ..ولی به صورت نامحسوس ..که اگر خدایی نکرده اون ادما پیداشون شد و خواستند اذیتت بکنند ما بتونیم بفهمیم .چون با وجود محافظ خودشون رو نشون نمیدن و یا اگر هم بدن اون موقع وضعیت بدتر میشه.این کار بهتر بود...
-بابا.. سرگرد همتی کیه؟!!من تا به حال اسمش رو نشنیدم.
خندید وگفت:سرگرد همتی شوهر خواهر حمید ه...حمید بهم معرفیش کرد .توی تهران زندگی می کنه و به
راحتی می تونه بهمون کمک بکنه.
اااااا پس شوهر عمه ی علیرضا خان هستند!!...راستی انگار دیگه بابا ازش حرفی نمی زنه..خدایش تو این
موقعیت فقط اونو کم دارم.
-بابا شما نمی خوای به من بگی اونا کی هستند؟!چرا می خوان منو بدزدند؟!
بابا نیم نگاهی به من کرد وسرش رو انداخت پایین و گفت:چرا دخترم..میگم ..فعلا کمی صبر کن..باشه؟در
ضمن اونا نمی خوان بدزدنت..اونا با من هم مشکل دارند..اونا هدفشون یه چیز دیگه است!!!!
کاملا گیج شده بودم...از حرفای بابا چیزی سر در نمی اوردم.
یه دفعه یاد یه موضوعی افتادم...
-بابا دفعه ی اول ماشینشون یه ون مشکی بود ولی... امروز یه ماشین مدل بالا ی مشکی بود..به نظرتون این
مشکوک نیست؟!!
بابا کمی فکر کرد و بعد رو به من گفت:چرا..اونایی که من استخدام کردم همون ماشین مدل بالاست ولی.. اون
ون مشکی...نمی دونم..
نگاهم کرد وگفت:دخترم بیشتر مواظب خودت باش..به هر کسی اعتماد نکن...اینو بهم قول میدی؟!
با این حرف بابا یخ زدم..رنگم پرید..به هر کسی اعتماد نکنم؟!!!!
یعنی..مانی هم...نه نه... اون اینجوری نیست...مانی ادم خوبیه..اینو قلبم بهم میگه..اون نمی تونه..نه ..
سرمو تکون دادم وبه بابا چشم دوختم..منتظر به من نگاه می کرد.
با صدای لرزونی گفتم:باشه بابا..قول میدم.

ولی هنوز توی فکر بودم ..به مانی فکر می کردم...که با حرف بابا به خودم اومدم...
نگاه خاصی بهم کرد وگفت:راستی فردا شب خونه شون دعوتمون کرده...
هان؟کی؟!!!!
-کی بابا؟!!
-حمید رو میگم دیگه...مگه بهت نگفتم ؟!توی یکی از شهرستان های اصفهان زندگی میکنند...فردا ظهر
حرکت می کنیم و تا عصر هم می رسیم.
گنگ نگاهش کردم وگفتم:نه..شما نگفته بودی...چند ساعت راهه؟!
کمی فکر کرد و گفت:یه 2 یا 3 ساعتی هست..زیاد دور نیست..
-مگه شما دوستتون رو هم دیدید؟!
بابا به مامان نیم نگاهی انداخت وبا لبخند گفت:اره..دیروز خودش تنها اومد و با هم حرف زدیم.البته قبلا باهاش
تلفنی حرف زده بودم.من هم باهاش در این مورد مشورت کردم که اون هم شوهر خواهرش رو بهم معرفی
کرد وبا هم رفتیم پیش سرگرد همتی..و مابقیه ماجرا...راستی...
نگاهش کردم که مرموز خندید وگفت:فرداعلیرضا هم هست..می تونی ببینیش و اونوقت بهتر تصمیم بگیری.

ای وای خدا بابا که هنوز دست بردار نیست...

خودم رو زدم به اون راه وگفتم:خب من برای شنبه یه امتحان مهم دارم..نمی تونم بیام..تازه حوصله ی مهمونی
هم ندارم.
نگاه بابا دیگه خندون نبود .جدی نگاهم کرد وگفت:پریناز با من بحث نکن..امتحان شنبه ات رو هم بهانه
نکن..همین که گفتم تو فردا با ما میای..فهمیدی؟تازه..خواهرم رو هم دعوت کرده..اون هم با ما میاد..
عمه با لبخند گفت:سینا جان من کجا پاشم بیام؟شما اصل کاری هستید من واسه چی بیام؟
بابا به روش لبخند زد وگفت:نه خواهر..حمید گفت دوست داره که تو هم باشی...
عمه دیگه چیزی نگفت.. ولی من گفتم:اخه بابا...من که گفتم قصد ازدواج ندارم.اصلا من این علیرضا رو

نمی شناسم که بخوام...
سکوت کردم وسرم رو انداختم پایین...بغض بدی نشسته بود توی گلوم ونمی ذاشت درست حرف بزنم.
بابا حرف اخر رو زد وگفت:پریناز تو می دونی که من یه حرف رو چند بار تکرار نمی کنم..همین که گفتم ما
فردا ظهر حرکت می کنیم ..پس اماده باش...تو باید با علیرضا حرف بزنی و...
نفسش رو با حرص فوت کرد بیرون وبا کلافگی از جاش بلند شد ورفت توی حیاط...
من هم خودم رو انداختم توی بغل مامان و گریه کردم..
-اروم باش دخترم...چرا خودتو اذیت می کنی؟حالا تو علیرضا رو ببین شاید پسندیدیش عزیزم...شاید همون
کسی بود که تومی خوای..باشه عزیزم؟
نمی تونستم حرف بزنم...حتی سرمو هم تکون ندادم...
من علیرضا رو هیچ جوری نمی تونستم به عنوان همسرم قبول بکنم..چون..چون قلب من متعلق به یکی دیگه
بود...اره به خودم که نمی تونستم دروغ بگم..
قلب من مال مانی..همون پسر سرد وخشک ومغروری که منو شیفته ی خودش کرده...
غرورش رو دوست دارم..حتی اون اخم جذابی که اکثر اوقات مهمون پیشونی و ابروهاشه رو دوست دارم...
این قلب مال مانی... نه علیرضا..نمی تونم..
خدایا چکار کنم؟...یعنی مانی هم منو دوست داره؟پس چرا اینکارا رو می کنه؟
من مانی رو خوب نمی شناسم..حتی از اینکه ادرسمو می دونست هم نسبت بهش شک دارم...
درسته بهش شک دارم ولی عشقم قوی تره ونمی ذاره به این موضوع فکر کنم و درست تصمیم بگیرم.
حرفاش ورفتارش همه جوره مشکوکه...ولی دست خودم نیست..می خوامش..دوستش دارم...غرورش
زیباست و من عاشقشم...

باید چکار کنم؟!!!!...نمی دونم..نمی دونم.




-پریناز پس کجایی دخترم؟بیا دیگه بابات منتظره.
از توی اتاق داد زدم:اومدم مامان..یه کم دیگه صبر کنید.
شال ابی ام رو روی سرم مرتب کردم و به خودم توی اینه نگاه کردم.
نارضایتی ازچشمام و صورتم کاملا معلوم بود.اصلا دوست نداشتم با علیرضا رو به رو بشم.
ای خدا چی میشه الان که داریم می ریم اونجا این علیرضا خان خونه نباشه؟!...
کیف ابی و سفیدم رو که با مانتو و شالم ست بود رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون...
توی حیاط..عمه ومامان حاضر و اماده ایستاده بودند و معلوم بود منتظر من هستند.
روی لباشون یه لبخند مهربون بود... ولی من حتی نمی تونستم یه پوزخند بزنم چه برسه به لبخند...

قرار بود با ماشین من بریم..بابا رانندگی می کرد..مامان جلو نشست ومن وعمه هم روی صندلی عقب نشستیم...
توی مسیر همه سکوت کرده بودند وفقط صدای اهنگی که توی پخش می خوند..فضای ماشین رو پر کرده بود...

با شنیدنش یاد مانی افتادم...یعنی الان داره چکار می کنه؟!!!!...


*تو هستی همه عشق من
تموم بود ونبود من
به یاد خاطره هامون
بیا و قلبم رو نشکن
بیا که من توی تنهایی
ندارم امروز و فردایی
تا تو نیایی پیش من
نمی خوام دیگه دنیایی
ولم نکن توی تنهایی...ولم نکن توی تنهایی...*

اهنگش خیلی خوشگل بود..توی اون لحظه کاملا با احساس من می خوند...خیلی دلم می خواست الان تنها بودم و
می تونستم به راحتی بزنم زیر گریه...
دلم براش بی تابی می کرد...مانی...با اوردن اسمش قلبم می خواست از جاش کنده بشه...

*بیا که بی تو دلم خونه
کم داره تو رو این خونه
بیا که خورده قسم قلبم
که دیگه قدرتو می دونه
تو رفتی وهمه احساسم
شکسته شد توی تنهایی
کجایی ببینی پشت سرم
می زنن بی تو چه حرفایی
بیا که غرور قلب من
شکسته شد توی تنهایی
تا تو نیایی پیش من
نمی خوام دیگه دنیایی
ولم نکن توی تنهایی...ولم نکن توی تنهایی...*

قطره اشکی رو که می خواست روی گونه ام بچکه و منو رسوا بکنه... سریع پاکش کردم وسرم رو چسبوندم به
شیشه ی پنجره ی ماشین...
با بغض به بیرون خیره شده بودم و توی دلم اسم مانی رو صدا می زدم...

صدای بابا به گوشم خورد:دیگه رسیدیم...
قلبم تند تند می زد...دوست نداشتم علیرضا رو ببینم..اون نمی تونست جای مانی رو توی قلبم بگیره.به هیچ
وجه..اصلا امکانش وجود نداشت.
-ااااا این علیرضا نبود؟!!!!...پس کجا داره میره؟!!!!
با صدای پر از تعجب بابا ناخداگاه سرم رو بلند کردم وبه پشت سرم نگاه کردم...یه ماشین مدل بالای
مشکی..راننده اش رو نمی تونستم ببینم...فاصله اش هی دور ودورتر می شد...

به بابا نگاه کردم که دیدم از توی اینه به من خیره شده...
با بی تفاوتی تکیه دادم به پشتی... ولی در دل خدارو هزاران بار شکرمی کردم که الان علیرضا خونه
نیست...چه زود دعام مستجاب شداااااا.
بابا جلوی یه در بزرگ که رنگش قهوه ای سوخته بود نگه داشت...همزمان هر چهار تا در باز شد وهممون از
ماشین پیاده شدیم.
از بیرونش معلوم بود خونه ی بزرگیه...بابا به سمت در رفت وزنگ رو فشرد..ایفن تصویری بود .چند لحظه
بعد صدای یه مرد توی ایفن پیچید:بفرمایید خواهش می کنم...
در با صدای تیکی باز شد و ...رفتیم تو...
از دیدن حیاط خونه...دهانم باز موند...واااااااای خدا اینجا چقدر خوشگلههههه....!!!!!!!
حیاط که نه باغ بود..اصلا یه تیکه از بهشت بود که روی زمین قرارش داده بودند...دور تا دور حیاط درختای
بلند و بید مجنون بود ... گلهای رنگارنگ وخیلی خوشگلی دور تادور باغ رو پوشش داده بود...
سرمو چرخوندم...یه استخر خیلی بزرگ گوشه ی حیاط بود که انگار اب توش نبود...

اوه اوه..من چقدر از بابا اینا عقب افتادم...دویدم سمتشون و وقتی بهشون رسیدم نفس نفس می زدم...
مامان رو به من گفت:دختر چته؟چرا میدوی؟!نکن زشته...
با اعتراض گفتم:ااااا مامان زشت چیه؟!مگه دویدن عیبه؟!
مامان با لبخند چشم غره رفت وگفت:بسه...یه امروز رو خانم وسنگین باش..باشه؟!
-وااااااا مامان مگه من روزای دیگه خانم نبودم که اینو میگی؟!اصلا مگه اینا کین؟!..فوق فوقش ادمن دیگه
نه؟!!
مامان اروم زد رو دستشو گفت:این حرفا چیه دختر؟!!!!خب معلومه که ادمن...
دیگه رسیده بودیم به در ورودیشون ونتونستم جواب مامانم رو بدم...
در باز شد ویه اقایی که لباس خدمتکارا تنش بود...جلومون ظاهر شد...
-سلام خوش امدید ..لطفا از این طرف خواهش می کنم...
به به چه لفظ قلم...نوکراشون چه باحالن...
اون افتاده بود جلو ما هم پشت سرش ...تا اینکه یه زن ومرد شیک پوش وجذاب که البته به سن مامان وبابام
بودند اومدند جلو ومرد اول با بابا دست داد وروبوسی کرد وبعد به ما خوش امد گفت.
اون خانم هم با ناز با هر سه تامون دست داد و روبوسی کرد..
ولی هوا رو می بوسید نه گونه ی مارو...اخه هوا هم بوسیدن داره؟!!!!..اهان لابد می ترسه رژش پاک بشه...
بعد از اینکه هوای کنار گونه ام رو بوسید سرشو برد عقب وبا لبخند خوشگلی به من خیره شد...من هم از شرم
سرمو انداختم پایین..خوب می دونستم چرا داره اینجوری نگاهم می کنه..نگاهش خریدارانه بود واین منو معذب
می کرد...
دستشو گذاشت پشت کمرم ورو به هر سه تامون گفت:بفرمایید خواهش می کنم..چرا اینجا ایستادید..
بابا همراه دوستش که همون اقا حمید بود ...مردونه دست انداخته بودند دور شونه ی هم و دوستانه
می خندیدند..رفتند سمت پذیراییشون...
روی مبلای خوشگل و گرون قیمتشون نشستیم و بابا با اقا حمید مشغول صحبت شد..
به اطرافم نگاه کردم..پر بود از دکوری ها ومجسمه های عتیقه و زیبا...تابلو های بی نظیری به دیوار زده بودند
که چشم هر بیننده ای رو به خودش خیره می کرد...
نه باباااااا خرپول بودند...
زبونم رو گاز گرفتم..وا پریناز این چه طرز حرف زدنه؟
..خیلی خب بابا ببخشید..همچین زیادی مایه دارن..خوب شد؟
اره این بهتره...
خودم هم با خودم درگیر بودما..

-بفرمایید خانم.
هان؟!!با من بود؟!!
به رو به روم نگاه کردم..یکی از خدمتکارای خانم خم شده بود و ظرف میوه روگرفته بود جلوم...
با لبخند تشکر کردم وچیزی برنداشتم...
میوه می خوام چه کار؟!...خدا کنه این چند ساعت تموم بشه زودترپاشیم بریم...
چای تعارف کردند برداشتم..این یکی رو باید می خوردم چون گلوم حسابی خشک شده بود...
سمیرا خانم با مامان و عمه گرم گفت و گو بود ومن هم داشتم مگس های فرضی رو می پروندم...
با حرفی که بابا زد گوشام تیز شد...
-حمید جان علیرضا خونه نیست؟!
یه دفعه سمیرا خانم که داشت با مامان حرف می زد ساکت شد وبه شوهرش زل زد...از نگاهش نگرانی
می بارید...
اقا حمید لبخند ظاهری زد وگفت:نه..توی شرکت براش یه کاری پیش اومد..مجبور شد سریع بره..
اخه بخشی از کارهای شرکت رو اون انجام میده...البته عذرخواهی کرد و گفت اگر بتونه زود خودش رو
می رسونه...

کاملا معلوم بود که به زور داره حرف می زنه واون لبخندش دلخوش کنکه...واقعی نیست.
بابا هم لبخند زد وگفت:باشه..حالا حالاها وقت بسیاره..ایشاالله یه وقت دیگه قسمت باشه ببینیمش...
سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم و وقتی سرمو چرخوندم دیدم..سمیرا خانم با افسوس به من خیره شده..
وااا این دیگه چش بود؟!!چرا اینجوری نگام می کنه؟!!
به روش لبخند زدم..اون هم لبخند غمگینی زد وسرشو برگردوند...اینا یه چیزیشون می شدااااا.

راستی فامیلیشون چیه؟!!!!..چرا تا به الان در موردش از بابا چیزی نپرسیدم؟!!!!..
خب معلومه چون برام مهم نبود که بپرسم..اصلا به من چه فامیلیشون چیه...هر چی می خواد باشه!!!!!!!
باز حرفها از سر گرفته شد و باز این وسط فقط من تک وتنها افتاده بودم یه گوشه...
البته خودم رو جوری نشون می دادم که انگار دارم به حرف مامان و سمیرا خانم وعمه گوش می دم ولی خدایش
اینجوری نبود...تموم ذهنم رو مانی به خودش اختصاص داده بود ویه کوچولو موچولو هم به علیرضا فکر
می کردم که چرا با اینکه می دونسته ما میایم باز هم رفته شرکت؟!!!!چرا پدر ومادرش به زور در موردش حرف می زنند؟

ای خدا حالا باید بگم... این علیرضا کیه؟!!!!!!!...به به ...کم بود جن و پری یکی هم از دریچه می پرید...!!
مانی کم بود..این یکی هم بهش اضافه شد...اینا چرا انقدر مشکوکن؟!!!!
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط golii ، ♥h@di$♥ ، ... R.m ... ، parmida.a ، ƝeGaЯ ، Kimia79 ، دختراتش ، اتنا 00 ، aida 1 ، نازنین*
#18
خیلی ممنوووونBlush
دستت درد نکنهBlush
امیدوارم همینطوری تند تند ادامه بدی!!!Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، نازنین*
#19
HeartHeartHeart
خیلی خیلی ممنون.
زودتر بقیشو بزار
من منتظرم.
رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، نازنین*
#20
سلام من دوباره اومدم
با دست پرررررررررررWink

فصل هفتم
به زور برای شام نگهمون داشتند...دیگه حسابی کفری شده بودم..مگه قرار نبود دعوتشون فقط برای عصرونه
باشه؟
خدا خدا می کردم یه دفعه سر و کله ی علیرضا پیدا نشه که اون موقع دیگه راه فراری نداشتم...

سمیرا خانم رو به من گفت:عزیزم مثل اینکه حوصله ات سر رفته..ببخش تو رو خدا ... برو تو حیاط و
اطراف رو نگاه کن..اینجا که حوصله ات سر میره دخترم.
ای که الهی خدا هر چی می خوای دو دستی بهت بده...از اول همینو می گفتی.مردم از بس مگس وپشه پر
دادم...
با لبخند گفتم:مرسی سمیرا خانم...اشکالی نداره؟
اخم بامزه ای کرد وبا لبخند گفت:وااااا دختر این حرفا چیه؟برو هر چقدر می خوای این اطراف رو ببین..کی
بهتر از تو عزیزم...تو رو خدا اینجا احساس غریبگی نکن..باشه؟

به خاطر مهربونی ومهمون نوازیش یه دونه از اون لبخند خوشگلایی که روی گونه ام چال می انداخت زدم
وتشکر کردم...
به مامان نگاه کردم ... با لبخند رضایت بخشی به من چشم دوخته بود.
از جام بلند شدم وبا یه ببخشید رفتم توی حیاط...
اول یه چند تا نفس عمیق کشیدم...اخیش....چه هوایی...
چون نزدیک بهار بود درختا شاداب بودند و کاملا معلوم بود با اینکه هنوز زمستونه اینجا نمیذارند به درختاشون
بد بگذره وحسابی بهشون رسیده بودند.
رفتم سمت درختا وگل ها ...از هر گونه... از گل های رنگارنگ وزیبا توی باغچشون کاشته شده بود.
دستمو کشیدم روشون وبا نوک انگشتام گلبرگای نرم ولطیفشون رو لمس کردم....خیلی زیبا بودند ..خیلی...

زیر درخت بیدمجنون میز وصندلی گذاشته بودند...با ذوق رفتم وروی یکی از صندلی ها نشستم..
وای خیلی با حال بود..شاخه های بید بالای سرت باشه وتو هم زیرش نشسته باشی و کلی هم لذت ببری...به به...
عین بچه ها ذوق می کردم...یعنی اگر هر کی هم جای من بود واونجا رو می دید بدون شک همینجوری
ذوق مرگ می شد...
دستمو زدم زیر چونم و به اطرافم نگاه کردم...

چشمم افتاد به استخری که گوشه ی حیاط بود...ازروی صندلی بلند شدم ورفتم به طرفش و کنارش ایستادم...
عمقش خیلی بود وتوش اب بود...منتها نیم متر از لبه ی استخر از اب خالی بود ومن هم از اون دور خیال
می کردم استخرخالیه...
از نزدیک نقش و نگارهای توش بیشتر معلوم بود...هوا نیمه تاریک بود و نمی شد خوب دید ولی سایه ی مبهمی ازشون پیدا بود..
همه چیز این خونه زیبا بود...رفتم ولبه ی استخر ایستادم و نشستم کنارش...
شالم کمی رفته بود عقب که دستمو اوردم بالا تا درستش بکنم. وقتی درستش کردم و دستمو اوردم پایین قفل
دستبندم گیر کرد به ریشه ی شالم و قفلش باز شد..
اومدم از ریشه جداش کنم ...هیچ جوری نمی شد...محکم کشیدمش که دستبند از ریشه جدا شد ولی به خاطر
اینکه به شدت کشیده بودمش از دستم ول شد وافتاد لب استخر...
ای خدا چه گرفتاری شدمااااااااا...
اومدم برش دارم که ای دل غافل....لیز خورد وافتاد تو استخر...
هول شدم ونیمخیز شدم به طرفش که وسط راه بگیرمش.. که خودم هم با سر افتادم تو اب....

اب سرد بود ومن هم که غافلگیر شده بودم نمی دونستم باید چکار کنم...
از تاریکی وحشت داشتم و عمق استخر هم زیاد بود وهی منو می کشید توی خودش...دست و پاهام از زور ترس
و وحشت یخ زده بود و از همه مهمتر اب استخر هم سرد بود واینا دست به دست هم داده بودند که من نتونم عکس العملی از خودم نشون بدم..
اصلا انگار شنا کردن از یادم رفته بود...
با تمام توانم خودم رو به سمت بالا کشیدم وبرای یه لحظه سرم از اب اومد بیرون که یه جیغ کشیدم وکمک
خواستم..ولی باز رفتم زیر اب...نفس کم اورده بودم...
احساس خفگی می کردم...
خدایا کمکم کن...دارم خفه میشم...خداااااااااا...
از ترس نیمه بیهوش بودم....که یه دفعه احساس کردم یکی دستشو حلقه کرد دور کمرم ومنو کشید سمت
خودش...
ای خداجون شکرت...کمک رسوندی؟!!...خب قربونت برم زودتر می رسوندی تا منم انقدر اب نوش جان
نمی کردم دیگه...!!
اون ناجی که نمی دونستم کیه...منو کشید تو بغلش وکشیدم بالا...هر دو همزمان سرامون رو از اب اوردیم
بیرون..به شدت به سرفه افتادم...ولی هنوز نیمه بی هوش بودم وهیچ کاری نمی تونستم بکن جز یه کار...
اون هم اینکه خودم رو بسپرم دست ناجیم و بهش تکیه کنم....

متوجه شدم منو از استخر کشید بیرون وخوابوند کنار استخر...
-اقا چی شده؟!!...یا جده ی سادات...
-ساکت باش عمو علی...بذار ببینم چکار می تونم بکنم....خانم..خانم...صدامو می شنوید..خانم..
چند بار محکم زد توی صورتم...من همه ی اینا رو متوجه می شدم ولی تمام بدنم یخ زده بود ونمی تونستم از
خودم عکس العمل نشون بدم...فقط می لرزیدم..
-علیرضا خان..اقا چکار کنم؟!!....دختر مردم نمیره...یا ابوالفضل...
-عمو علی برو یه پتو از تو خونه بیار...زودباش...زود....
-چشم اقا...الان میارم...یا خدا خودت کمکش کن...
باز زد تو صورتم و گفت:خانم...با شمام...چشماتون رو باز کنید...صدامو می شنوید؟!
صداتو می شنوم..ولی نمی تونم جوابتو بدم....
به زور لبامو تکون دادم...ولی صدایی از توش بیرون نیومد...باز سعی کردم:س..رد...مه....
-چی؟!!...خب الان پتو میاره...سردته؟!!...می تونی حرف بزنی؟!!
دیگه چیزی نگفتم...انگار انرژیمو از دست داده بودم...

اب زیاد سرد نبود ...ولی اینو می دونستم که بیشتر سرمای بدنم به خاطر ترس و اضطرابه...
متوجه شدم که دست انداخت دور بازوهام ومنو کشید تو بغلش...
این کیه؟!...یعنی این علیرضاست؟!!اره دیگه..اون مرده بهش گفت علیرضاخان...پس خودشه؟!!....صداش برام
اشناست...یعنی کیه؟!!!!
با اینکه اون هم خیس شده بود ولی اغوشش گرم بود...سرمو گذاشت رو شونه هاش و کمرمو به خودش فشار داد...
-الان بهتری؟!..چرا انقدر می لرزی؟!اروم باش....می تونی تکون بخوری؟!..د اخه یه چیزی بگو...نمردی که....
ااااااا اینم که بچه پررو بود.پ نه پ می خواستی بمیرم؟!!!!چقدر سوال می پرسه...!!!!!!!
ولی صداش چقدر اشناست....یعنی کیه؟!!ذهنم کار نمی کنه...
چشمام نیمه بازبود...
یه دفعه منو از اغوشش کشید بیرون و خوابوند روی زمین...
چند لحظه بعد صدای همون مرد اومد:بفرما اقا...این هم پتو...
- ممنون...بابا اینا هم ..چیزی فهمیدند؟!
-نه اقا ...نخواستم نگرانشون کنم...
-خوبه...برو به زینت بگو یه لیوان شیر گرم اماده بکنه...زودباش.
-چشم اقا...
حالا می تونستم چشمامو بیشتر باز بکنم...گرمای پتو رو روی خودم حس کردم و بعد هم احساس کردم از روی
زمین کنده شدم...وباز همون اغوش گرم...
چشمامو بسته بودم..به زور بازشون کردم.
احساس بی حالی می کردم..
تو بغلش بودم واون هم منو روی دستاش بلند کرده بود...
به زحمت کمی سرمو چرخوندم که اون هم همزمان سرشو چرخوند به سمت منو نگاهمون در هم گره
خورد...چشمام کامل باز شد...این...


همین طور بهش زل زده بودم که گفت:چیه؟!...شناختی؟!!
به خودم اومدم و با اخم رومو ازش برگردوندم.نه اینکه تحفه ای ..حالا انگار کی هست...هنوز همون حس بی حالی توی تنم
بود...
یه لحظه نگاه عسلیش اومد جلوی چشمم...خدایش خوشگل بود...
خواستم دوباره نگاهش کنم.. ولی پیش خودم گفتم: ممکنه فکرای بد بکنه...همین جوری هم داره مسخره ام
می کنه.
-می تونی راه بری؟!...بذارمت زمین؟!
اوهو حالا انگار داره کوه جابه جا می کنه...
بهم برخورده بود با غیض گفتم:بله لطفا بذارینم زمین...خودم می تونم راه برم..
ولی می دونستم نمی تونم...لجباز بودم والان هم اون رگ لجاجتم بدجور زده بود بیرون...

منو اروم گذاشت روی زمین ...پاهام کمی می لرزید ولی نباید جلوی این بچه پولدار کم میاوردم...تمام توانم رو جمع کردم تو پاهام و ایستادم...هنوز دستم تو دستش بود...
محکم دستمو کشیدم که با تعجب نگاهم کرد وابروهاشو انداخت بالا وگفت:چته؟!!...نخوردمت که...!!!!
با اخم گفتم: من اینجوری راحت ترم...
دست به سینه ایستاد وبا لبخند گفت:بله...کاملا حق با شماست...ببخشید باعث ناراحتیتون شدم...اب تنی خوب بود؟!!!!
با نگاه گنگم زل زدم توی چشماش که با شیطنت به من خیره شده بود.

وقتی نگاهم رو متوجه خودش دید گفت:چرا اینجوری نگاهم می کنی؟!!مگه همین چند دقیقه پیش ابتنی
نمی کردی؟!ببخشید من فکر کردم دارید غرق می شید این بود که منم از جونم مایه گذاشتم و اومدم نجاتتون دادم...!!!!
با شیطنت ابروهاشو انداخت بالا واروم خندید...
بچه پررو ... شیطونه میگه همچین بزنش که نفهمه از من خورده یا ازدرخت پشت سرشاااااااااا...

بدون اینکه لبخند بزنم جدی نگاهش کردم وگفتم:اگر قصدتون از بیان اینها اینه که من از شما تشکر بکنم باید بگم
اگر می خواستم هم همچین کاری نمی کردم...
بلند خندید وگفت:نه باباااااااااا روت هم که خیلی زیاده...خب اونوقت میشه بگی دلیلت چیه و چرا ازم تشکر
نمی کنی؟
پوزخند زدم وگفتم:چون این جمله روی زبونم نمی چرخه... اصلا دوست ندارم ...دلیلش هم به خودم مربوط
میشه.من همین جوری راحتم...شما هم اگه ناراحتی اون دیگه مشکل خودتونه...
-پس اصلا دوست نداری یه تشکر ساده از من بکنی درسته؟!!
پتو رو محکم به دورم پیچیدم...حالم خیلی بهتر شده بود ولی به خاطر سرمای هوا هنوز می لرزیدم...

با چشمای شیطنت امیز تو چشمام زل زد وگفت:می دونی الان که شبه وهوا هم سرد شده چقدر اب تنی مزه میده؟!!...دوست داری امتحان بکنی؟!!
این داشت چی می گفت؟!!!!خل شده؟!!!!پسره ی پررو چه زودی هم احساس پسرخالگی بهش دست داده...
با حرص نگاهمو ازش گرفتم وبه سمت در ویلا رفتم که یه لحظه احساس کردم روی هوام...
یه جیغ کشیدم...با ترس بهش نگاه کردم منو روی دستاش بلند کرده بود و داشت می رفت سمت استخر...
جیغ زدم:داری چه غلطی می کنی؟ولم کن لعنتی...با توام.. میگم ولم کن...
بلند خندید و گفت:ولت که می کنم..ولی اینجا نه...تو اب استخر...
داد زدم:چییییییییی؟؟؟؟؟؟ تو غلط می کنی...منو بذار زمین..
با لبخند و جدیت به روبه روش نگاه می کرد:مثلا اگه نذارم می خوای چکار بکنی؟!!
از ترس و سرما به شدت می لرزیدم...فکر کنم رنگم هم حسابی پریده بود...چراغ های باغ روشن بود.. ولی
نمی دونم چرا بابا ومامانم هنوز متوجه غیبت من نشدند؟ یعنی انقدر سرشون گرم حرف زدنه که منو به کل
فراموش کردند؟حالا من با این دیوونه چکار بکنم؟!!!!!!!
با التماس گفتم:تورو خدا ولم کن...
زل زد بهم ...لبخندش کمی محو شد ویه لحظه حس پشیمونی رو توی چشماش دیدم...مطمئن بودم از رنگ پریده
ام ترسیده...
ولی با خنده گفت:زود باش ازم تشکر کن تا ولت کنم.
تو دلم گفتم :عمرااااااااااا...
ولی از اونجایی که الان موقعیتش نبود تا از این کلمه استفاده بکنم سریع گفتم:باشه باشه..ازت ممنونم که منو نجات دادی خوب شد؟حالا ولم کن...
لب استخر ایستاد وبهم نگاه کرد...نگاه من هم به استخر بود که تو شب به حد زیادی خوف انگیز شده بود...
منو کمی از خودش جدا کرد که جیغ من هم رفت هوا...
-ااااا چرا جیغ میکشی؟گوشمو کر کردی...
-می خوای چکار کنی؟!!!!...
باز شیطون نگاهم کرد وگفت:هیچی...مگه تو از اب می ترسی؟!!
نگاهش کردم وگفتم:معلومه که نه...اون فقط یه اتفاق بود...دستبندم افتاد تو اب ...
-اهان..اونوقت تو هم پشت سرش شیرجه زدی تو اب اره؟...
مرموز نگاهم کرد وگفت:دلت نمی خواد بری بیاریش؟!...انگار خیلی دوستش داشتی که به خاطرش اونجوری
افتاده بودی تا اب...اره؟
-نه نه..اصلا دیگه نمی خوامش...ولم کن دیگه..من که ازت هم تشکر کردم....
یه کم نگاهم کرد وبعد اروم منو گذاشت زمین..
همین که پام به زمین رسید...فرار کردم سمت در که صدای خنده ی بلندش رو پشت سرم شنیدم...

صدای قدم هاش از پشت سرم می اومد...
با اینکه از سرما می لرزیدم ولی نمی خواستم گیر اون دیوونه بیافتم...پسره ی احمق یه مثقال عقل وشعورهم
نداره...
از پشت دستمو کشید که باعث شد سر جام بایستادم...
-وایسا ببینم کجا در میری؟...اینجوری پدر ومادرت که سکته می کنند...
دستمو با غیض کشیدم وگفتم:ولم کن بیشعور...خودم می دونم باید چکار بکنم.
دست به سینه ایستاد وبا لبخند کجی که روی لباش بود نگاهم کرد.
-اوه ببخشید...بفرمایید خواهش می کنم.
زیر لب یه احمق نثارش کردم و دویدم به سمت ویلا...
مطمئن بودم فردا حتما مریض میشم...همین الانش هم تنم داغ بود...

این دیگه کی بود...پسره ی پررو اصلا ادب نداشت...علیرضا اینه؟...اصلا فکر نمی کردم اخلاقش اینجوری
باشه.

وارد ویلا شدم واروم در رو بستم...صدای حرف زدنشون از توی پذیرایی می اومد...
کمرم رو چسبوندم به در وچشمام رو بستم...
چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم.. نفس نفس می زدم...چهره ی علیرضا جلوی چشمام بود...
چشماش عسلی بود وموهاش قهوه ای تیره و کوتاه بود...پوست سفید وقد بلند وچهارشونه...ازش یه پسرجذاب ساخته بود.
فقط نمی دونم چرا صداش برام اشنا بود...یعنی کجا دیدمش؟!...اصلا یادم نمی اومد...ولی می دونستم یه جا
دیدمش وصداش برام خیلی اشناست...
جذاب بود ولی به پای مانی من نمی رسید...مانی من یه چیز دیگه بود...چشمای خاکستریش رو با دنیایی از
عسل این مرتیکه عوض نمی کردم...

حالم کمی جا اومده بود...پتو رو به دور خودم محکم کردم و رفتم تو پذیرایی..با ورود من همه سکوت کردند..
با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم می کردند...مامان زودتر از بقیه به خودش اومد وگفت:وااااا پریناز چت شده؟دخترم چرا اینجوری شدی؟!!!!!!!
لبخند نصفه نیمه ای زدم وگفتم:چیزی نیست مامان...پام لیز خورد و افتادم توی استخر...
از جاش بلند شد واومد سمتم وبا نگرانی گفت:وای خدا مرگم بده..دخترم چیزیت که نشد؟!!
-نه مامان...م...
-نترسید... چیزیشون نشده...!!!!
با صدای علیرضا همه ی نگاه ها به سمتش چرخید ...از توی چشمهای پدر ومادرش به خوبی نگرانی معلوم
بود..ولی اخه چرا؟!!!!
علیرضا رو به مامان با تواضع سلام کرد ودر کمال ادب به سمت بابا رفت وباهاش دست داد وخوش امد گفت.
انقدر خوب وخوش برخورد می کرد که من همین طور هاج و واج وایساده بودم ونگاهش می کردم...انگار نه
انگار که این همون بچه پرروی توی حیاطه...

وقتی خوش وبشش تموم شد رو به خدمتکار گفت:زینت ..برای خانم شیرگرم اوردی؟!
خدمتکار که یه زن میان سال بود سریع جواب داد:همین الان میارم اقا...
و رفت توی اشپزخونه...
سمیرا خانم به طرفم اومد ودستمو گرفت وگفت:عزیزم بیا بریم بالا...لباساتو عوض کن ..اینجوری مریض میشی
دخترم..
لبخند زدم وتشکر کردم...
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم اومدم پایین وبا خوردن شیر گرمی که همون خدمتکارشون...زینت...اورده
بود احساس کردم حالم بهتره..ولی تنم داغ بود...فکر کنم امشب شدیدا تب بکنم...

نگاهم به علیرضا افتاد که با چه جدیت وژست خاصی روی مبل نشسته بود وبه حرفای بابام گوش می کرد
وباهاش وارد بحث شده بود...
اصلا انگار اونی که توی حیاط منو اونجوری اذیت می کرد اینی که الان روبه روم نشسته بود ونگاه جدیش
متوجه حرفای بابا وپدرش بود ...نبود.
جذاب بود ...ولی هیچ جوری به دل من نمی نشست..همه اش چهره ی مانی جلوی چشمام بود غرورش برام زیبا
بود.خیلی دوستش داشتم...اون عشقم بود..به غیر از اون نمی تونستم به هیچ کس دیگه فکر بکنم.

بابا با اقا حمید حرف می زد که علیرضا سرشو چرخوند به سمت من و وقتی نگاه منو روی خودش دید مرموز
خندید و اروم ابروش رو انداخت بالا...که من هم با اخم غلیظی سرمو چرخوندم ...
نه باباااااا این هنوز پررو بود..
منتها جلوی بزرگترا نشون نمی داد...این دیگه کی بود؟!!!!


سر میز شام بودیم که سنگینی نگاه علیرضا رو روی خودم حس کردم.
سرمو بلند کردم که دیدم بی پروا زل زده به من...
وقتی نگاه منو روی خودش دید.. با چشماش اطراف رو از نظر گذروند...همه مشغول غذا خوردن بودند
وکسی حواسش به ما نبود..
نگاهش رو به من دوخت و با شیطنت بهم چشمک زد...

چشمام از تعجب گرد شد...این بشر چقدر پرروووو بود..به چه حقی به من چشمک زد؟!
با خشم ونفرت بهش زل زدم...با غیض قاشق رو توی دستم فشردم و زیر لب یه بی شعور نثارش کردم...
ولی اون بی توجه مشغول غذا خوردن شد.

بعد از شام همه رفتیم توی پذیرایی که علیرضا هم بی رودروایسی درست اومد روی مبل کنار من نشست.
پدر ومادرش از این حرکتش تعجب کرده بودند ...ولی پدر و مادرمن وعمه جون با رضایت لبخند بر لب
داشتند.
از کارهای علیرضا حسابی حرصم گرفته بود...انگار یه ذره شرم وحیا توی هیکل این ادم نمی شد پیدا
کرد...این دیگه کی بود؟ای باباااااااا...

خیلی ریلکس پای راستش رو انداخت روی پای چپش و یه دستش رو گذاشت روی دسته ی مبل واون یکی
دستش رو هم گذاشت زیر چونه اش وبه من نگاه کرد...
از جوی که به وجود اومده بود معذب بودم..سرمو انداخته بودم پایین وبا انگشتام بازی می کردم...

بعد از اینکه وارد ویلا شده بود لباساش رو عوض کرده بود...یه شلوار جین ابی تیره و یه بلوز یقه اسکی
مردونه ی سفید که خیلی به هیکلش می اومد...
با لحن جدی که می شد رگه هایی از خنده هم توش دید گفت:پریناز خانم...دستبندتون رو خیلی دوست داشتید؟!
با بی خیالی شونه ام رو انداختم بالا وگفتم: دوستش که داشتم...ولی مهم نیست..دیگه نمی تونم به دستش بیارم.

سکوت کرده بود.سرمو چرخوندم دیدم باز داره با شیطنت نگاهم می کنه...
دستش رو اورد جلو...با تعجب نگاهش کردم...دستش مشت شده بود...جلوم نگه داشت و اروم بازش کرد.

زل زدم به دستش...این...این که دستبند من بود...دست این چکار می کرد؟!!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:این پیش شما چکار می کنه؟مگه نیافتاد توی استخر؟!!
لبخند جذابی زد وگفت:بله..توی استخر افتاده بود.ولی من رفتم از تو اب درش اوردم!!!!!!!
از تعجب چشمام گرد شد.
-چی؟؟؟؟؟!! توی این تاریکی رفتی دستبندم رو از تو اب اوردی؟اخه چطوری؟!
ابروشو انداخت بالا وگفت:خب دیگه...به من میگن علیرضا خان ..نه برگ چغندر...امکاناتش که باشه
..میشه..کار نشد نداره خانم.
اومدم دستبند رو از توی دستش بردارم که دستش رو مشت کرد وکشید سمت خودش...
نگاهش کردم..نگاهش هنوز شیطون بود..
-اااا دستبند رو بدید..چرا اینجوری می کنید؟!
با بی تفاوتی روی مبل جابه جا شد وگفت:نچ...نمیشه..
با تعجب گفتم:اخه چرا؟!...دستبند من به چه درد شما می خوره؟!
-شاید به درد خورد..
تو چشمام نگاه کرد وگفت:دستبندتو می خوای؟!
مشکوک نگاهش کردم که از نگاهم خندید و گفت:نترس...چرا اینجوری به من نگاه می کنی؟!
دستمو دراز کردم به سمتش و گفتم:لطفا دستبند رو بدید...به اطراف اشاره کردم وگفتم:پیش بزرگترا زشته...این
کارا یعنی چی؟!
با شیطنت به دستم زل زد وگفت:چه دستای خوشگلی داری...ولی من دستبندت رو بهت نمی دم...نگران
بزرگترا هم نباش.
با بهت نگاهش کردم...صداش تو گوشم پیچید...(چه دستای خوشگلی داری) ای خدا مانی هم درست همین جمله
رو بهم گفته بود...صدای این هم برام خیلی اشناست...
دستم خود به خود افتاد رو پاهام...هنوز بهت زده بودم...
دستش رو جلوی صورتم تکون داد وگفت:پریناز...هنوز تو باغی؟!!
ناخداگاه گفتم:مانی...تو...تو..!!!!!!!
چشماش گرد شد وبا تعجب گفت:چی؟!مانی کیه؟!...اصلا معلوم هست چی داری میگی؟!!
به خودم اومدم...اخمام رفت تو هم...من چم شده بود؟!ای خدا چرا اسم مانی رو پیش این اوردم؟!
صداش دیگه شوخ نبود...جدی بود ولحن سردی هم داشت:پریناز...حالت خوبه؟!!
باز بهت زده نگاهش کردم...چرا یه دفعه لحنش عوض شد؟!این که داشت دلقک بازی در میاورد پس چی شد؟!
نگاهش به بابا اینا بود ودیگه نگاهم نمی کرد...یه اخم اشنا هم روی پیشونیش بود...

به نیم رخش نگاه کردم...جذاب بود ولی جذابیتش در من اثری نداشت...عشق من فقط مانی بود...همون پسر
چشم خاکستری...نه این پسر چشم عسلی که کنارم نشسته بود.
علیرضا دیگه تا اخر شب با هام حرف نزد وموقع رفتنمون هم با لحن خشک ورسمی باهام خداحافظی کرد...
توی ماشین بودیم و بابا رانندگی می کرد...ولی حواس من اونجا نبود...
افکارم پریشون شده بود...به رفتار مانی فکر می کردم که برام قابل درک نبود...به رفتار امشب علیرضا فکر
می کردم که در عرض 1 دقیقه 180 درجه رفتارش و اخلاقش تغییر کرد...
به ندای قلبم گوش دادم که فقط فریاد می زد مانی...
دوست نداشتم با علیرضا ازدواج بکنم...قلب من متعلق به مانی بود پس جسمم هم فقط می تونست مال اون باشه...
************
چشمامو باز کردم..اوه..صبحه شنبه بود...یه روز دیگه از روزهای خدا...
با فکر به اینکه امروز مانی رو می بینم از شادی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
دست و صورتم رو شستم...همه توی اشپزخونه جمع بودند وداشتند صبحانه می خوردند.
با صدای شادی گفتم:سلام...صبح همگی بخیر.
جواب سلام وصبح بخیرم رو به گرمی دادند ومن هم کنارشون روی صندلی نشستم ومشغول خوردن شدم.
بابا نگاهم کرد وگفت:دخترم فکراتو کردی؟!
لقمه ای که می خواستم بذارم تو دهانم بین راه توی دستم موند...
-چه فکری بابا؟!
بابا با بی خیالی برای خودش لقمه گرفت وگفت:در مورد علیرضا...دیشب دیدم که داشتید با هم حرف
می زدید..حالا نظرت در موردش چیه؟

بی تفاوت شونمو انداختم بالا وگفتم:نظری ندارم...من هنوز هم سر حرفم هستم..فعلا قصد ازدواج ندارم.

لقمه رو گذاشتم دهانم...بابا با تعجب نگاهم کرد وگفت:مگه با علیرضا حرف نزدی؟دیدی که پسر خوب و
سربه زیریه...خانواده ی خوبی هم داره...از همه مهمتر معلومه اون هم تو رو دوست داره...پس دلیلت برای مخالفت چیه؟!!
توی دلم گفتم:اره...خیلی هم سربه زیره...از چشماش شیطنت بیداد می کنه...

-ولی بابا شما از کجا می دونید اون هم دوست داره با من ازدواج بکنه؟...اون شوهر ایده ال من نیست.
-ولی علیرضا برای هر دختری ایده اله...بهتره بیشتر فکر بکنی...

از پشت میز بلند شد که من هم بلند شدم وبا لحن جدی که از من بعید بود گفتم:ولی بابا...اینو همینجا بهتون قول
میدم که من به هیچ وجه با علیرضا ازدواج نمی کنم...من با کسی ازدواج می کنم که بتونه خوشبختم
بکنه...منو دوست داشته باشه ...ولی از علیرضا مطمئن نباشید...با اجازه.

همه بهت زده به من زل زده بودند که من هم سریع از تو اشپزخونه اومدم بیرون ورفتم توی اتاقم وحاضر شدم
ودر حالی که به سمت در می رفتم یه خداحافظی کردم واز در خارج شدم...
امروز با ماشین خودم می رفتم دانشگاه...
سوار شدم وماشین رو روشن کردم...
تو مسیر به حرفایی که بین منو بابا زده شده بود فکرمی کردم...
خدایش چطور روم شده بود اونجوری جلوی بابام بایستم؟..اصلا اون حرفا رو چطوری تونستم بزنم؟!!
ولی یه چیزی توی وجودم می گفت:اینا همه اش به خاطر عشقمه...عشق...

وارد حیاط دانشگاه شدم...جای همیشگی خالی بود..سریع ماشینم رو پارک کردم وپیاده شدم ودکمه ی اتوماتیک
رو زدم...داشتم می رفتم به سمت در ورودی که متوجه ماشین مانی شدم..درست پشت ماشین من ترمز کرد...
اروم در ماشین رو باز کرد وپیاده شد...درست روبه روش بودم...یه شلوار پارچه ای خوش دوخت مردونه ی
مشکی ویه بلوز یقه اسکی خاکستری...درست همرنگ چشمای خوشگلش...

بوی ادکلنش رو به خوبی حس می کردم...رو به روم ایستاده بود وبا لبخند نگاهم می کرد...
-سلام اقای اریا فرد...
با شیطنت خندید وگفت:سلام پریناز خانم.اعلاء ش رو خوردید؟..حالتون خوبه؟
شده بود همون مانی متحول شده...اینجوریشم جذاب بود...دیگه دوست نداشتم باهاش لج کنم..برعکس دوست
داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم.
توی چشماش نگاه کردم وگفتم:بله..ممنون..با اجازه.
خواستم از کنارش رد بشم که صدام کرد:پریناز؟!!
سر جام وایسادم...قلبم دیوانه وار توی سینه ام می تپید...دستام کمی می لرزید وهیجان داشتم...
برگشتم سمتش وگفتم:بله..!!
زل زد به من وگفت:جزوه ات رو نگاه کردی؟!
فهمیدم منظورش اون شعری هست که توش نوشته بود...
سرمو انداختم پایین وسکوت کردم...
روم نمی شد بگم اره خوندم کلی هم کیف کردم...فقط منظورت چی بود؟!!
یه قدم اومد جلو که من از ترسم که کسی ما رو توی اون وضعیت ببینه وبرامون حرف در بیارن یه قدم رفتم
عقب...
-چرا فرار می کنی؟...خسته نشدی؟!!
با تعجب نگاهش کردم...
-چی؟من کی فرار کردم؟!!!
اخم ملایمی کرد وگفت:همیشه در حال فراری...الان هم داشتی از من فرار می کردی.چرا؟!
لبخند ماتی نشست روی لبام..اهان.. پس دردت این بود؟!
-نه اقای اریا فرد..دوست ندارم کسی برامون توی دانشگاه حرف در بیاره...به همین خاطر...
سکوت کردم وادامه ندادم...
اروم خندید وگفت:برات مهمه که بقیه چی میگن؟!
-معلومه که مهمه...هر چی نباشه ما داریم بین این مردم زندگی می کنیم.
سرشو تکون داد وگفت:نگفتی...جزوه ات رو نگاه کردی؟!
خودمو زدم به اون راه وگفتم:خب معلومه...باید می خوندمش..امروز ازش امتحان داریم.

سرشو انداخت پایین واخم شیرینی کرد وگفت:منظورم...صفحه ی اولشه...به جز نوشته های خودت...نوشته ی
دیگه ای هم توش دیدی؟
دوست داشتم سر به سرش بذارم...
گفتم:نه...مگه غیر از من کس دیگه ای هم چیزی توش نوشته؟!
احساس کردم توی نگاهش کمی غم نشست...
-چیزی شده اقای اریا فرد؟!منظورتون چیه؟!
سرشو تکون داد وگفت:نه چیزی نیست...فقط امروز حتما پیش یه چشم پزشک برو.
با تعجب نگاهش کردم...
-چی؟اخه واسه چی؟!!!!
با همون غم نگاهم کرد وگفت:منظوری نداشتم...اخه چشماتون انگار انقدر ضعیف شده که اون شعری که با خط
درشت وواضح توی صفحه ی اول جزوه اتون نوشته شده بود رو ندیدید...
برگشت وبه سمت در ورودی رفت...نگاه غمگینش ...منقلبم کرده بود...
اروم پشت سرش رفتم وطوری زمزمه کردم که اون هم بشنوه...یه دفعه سرجاش میخکوب شد.
*
{تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا دشت یادها
پرواز کن
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...}
*
خیلی زیباست...فقط ای کاش نویسنده اش کامل منظورش رو می گفت..اینجوری منو هم گیج نمی کرد..


اروم به طرفم برگشت...روی لبش لبخند بود وچشماش برق خاصی داشت.

اومد و رو به روم ایستاد...
-دوست داری معنیش رو بدونی؟!
از نگاهش احساس شرم می کردم ...سرمو انداختم پایین وفقط گفتم:اره..
سرشو کمی اورد پایین وزمزمه کرد:ولی باید صبر کنی...الان زوده که بخوام برات معنیش کنم!!!!!!!
کمی ازم فاصله گرفت وبرگشت وبه سمت در ورودی رفت...
من هم سرجام میخکوب شده بودم وفقط صدای مانی بود که توی سرم می پیچید:باید صبر کنی..الان زوده ...
منظورش چی بود؟!!!!!!!


مرسی از همه
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، parmida.a ، ƝeGaЯ ، Kimia79 ، ... R.m ... ، دختراتش ، اتنا 00 ، aida 1 ، نازنین* ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان