امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل

#11
ممنون خیلی طولانی بود
رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل 2
پاسخ
 سپاس شده توسط sahar2611 ، ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ
آگهی
#12
قسمت نهم:
.
.
.
.
.


.
.
.
.
با نوازش دستی ، پلکهایم را بسختی گشودم .از تاثیر کابوس وحشتناکی که دیده بودم ، تمام بدنم عرق کرده بود .سرم سنگین بود و در ناحیه ای نامشخص، تیر می کشید.کم کم موقعیتم را تشخیص دادم. مادر و مهتاب خانم با چشمهای سرخ و متورم بالای سرم ایستاده بودند و الهام اشک ریزان، دستم را نوازش میکرد. به زحمت زبانم را بر روی لبهای کویری ام کشیدم و صدایی شبیه ناله از حنجره ام خارج شد:


- ما.......مان......تشنمه!
با شنیدن صدایم ، همگی از جا پریدند.
- جان مامان!الهی قربونت برم عزیزم، من اینجام.خدایا شکرت!
الهام بلافاصله لیوانی آب به به لبهایم نزدیک کرد و جرعه ای از آ ن را در حلقم ریخت و با عجله از اتاق خارج شد.
- اینجا کجاست؟!
مهتاب خانم دستم را به گرمی فشرد:
- نگران نباش عزیز دلم، اینجا خونه فرهاده .حالت چطوره؟احساس درد می کنی؟
- حالم خوبه ، چه اتفاقی افتاده؟!
مادر لبخند بی رمقی زد:
- آروم باش دخترم، تو پات سُر خورد و افتادی توی استخر، سرت یه زخم کوچولو برداشته، اصلا جای نگرانی نیست
کم کم همه چیز را بخاطر آوردم؛ آب بازی و دویدن به دور استخر، و بعد هم سقوط در آن....پس شایان کجا بود؟ بر سر فرزاد چه بلایی آمد؟
- مامان پس بقیه کجان؟
- همه حاشون خوبه ، شما چطوری دختر جوان؟!
با شنیدن صدای غریبه، همگی سربرگرداندند.مردی لاغر اندام و قد بلند با چهره ای استخوانی و عینکی بزرگ برچشم،جلو آمد و با لبخندی مهربان ، برای گرفتن نبض و فشار، دستم را گرفت .بنظر پنجاه _ شصت ساله می آمد. به زحمت جواب دادم:
- من خوبم،ببخشید شما؟!
- من دکتر پرستویی هستم؛ پزشک خانوادگی آقای متین! حالا شیدا خانم، بگو ببینم درد داری؟
- بله، سرم خیلی درد می کنه
- حالت تهوع هم داری؟
- نه.....
- سرگیجه چطور؟
- کمی!
- بسیار خب، طبیعیه! این سرم رو مجددا برات وصل می کنم، سعی کن استراحت کنی
با ناباوری پرسیدم:
- مجددا؟! مگه چندتا سرم زدم؟
سوزن را در رگم فرو کرد و با لبخند گفت:

- دختر خوب می دونی چقدر همه رو نگران کردی؟ الان یک روز کامله که بیهوشی!
کم مانده بود از تعجب پس بیافتم! یک روز کامل بیهوشی! پس مهمانی چه شده؟! بمحض برخاستن دکتر، پدر و متعاقب آن شایان و الهام و فرهاد خان و آقای پناهی و در آخر هم فرزاد وارد شدند .از اینکه آنطور خوابیده بودم، شرمزده شدم. پیراهن بزرگ و مردانه ای به رنگ سفید بدنم را پوشانده بود ، ولی پاهایم در شلوار خودم وول میخورد! سعی کردم بنشینم ولی فرهاد خان با مهربانی گفت:
- راحت باش دخترم، حالت چطوره؟
با خجالت لبخندی زدم
- سلام، خوبم ممنون!شرمنده ام که باعث دردسرتون شدم
- اختیار داری، اینجا هم منزل خودتونه!
همگی به دورم حلقه زده بودند وهرکس حرفی می زد .شایان در حالیکه از نگرانی و دلواپسی ، چهره اش درهم بنظر می رسید، باز شیطنتش گل کرد:
- خوب خودت رو لوس کردیف عزیز بشی ها! نگاه کن چندتا آدم حسابی رو از دیروز تا حالا یه لنگه پا نگه داشتی!
صدایش گرفته بنظر می رسید ولی همه تلاشش را برای تغییر جو حاکم بکار گرفته بود، همه به لحن او خندیدندو پدر با چشم غره ای مصلحتی به او، نبضم را کنترل کرد و گفت:
- شیدا همیشه عزیز دل ماست، خدا رو شکر که بخیر گذشت
آقای پناهی اضافه کرد:
- حق با شماست .خدا رو شکر که خطر رفع شده
شایان باز گفت:
- ای بابا از اولم چیزی نبود که! بعضی ها الکی شلوغش کردن! این شیدا همیشه حادثه سازه، برای ما عادی شده!
از مکثی که روی کلمه بعضی ها داشت و آن لحن کشدار و بامزه، همه به خنده افتادند و نگاهی بینشان رد و بدل شد .یاد کتی قلبم را به تلاطم انداخت .فقط او بود که بر روی این کلمه حساسیت داشت! صدای پدر رشته افکارم را از هم گسست.
- من شخصا از فرزاد خان تشکر می کنم؛ اگه به موقع نرسیده بود؛ معلوم نیست چه بلایی سر دخترم می اومد! نه تنها من بلکه شیدا هم به ایشون مدیونه! حالا دیگه دخترم دوتا برادر خوب و دلسوز داره!
همه با لبخند جمله پدر را تصدیق کردند ولی من در بین نجواهای گنگ اطرافیان و چهره سرخ از شرمم، با خود اندیشیدم که چقدر از کلمه « برادر » که به او لقب دادند، متنفرم! بلا درنگ نگاه جستجو گر و بی قرارم به دنبال فرزاد در بین حضار دوید.وقتی نگاه و مضطربش را روی خود ثابت دیدم، لبخند عاشقانه ای لبهای ملتهبم را از هم گشود .چند قدم دورتر دست به سینه به میز آرایش پشت سرش تکیه زده بود .چهره اش بی نهایت خسته و چشمهایش سرخ می نمود .لبخند بی رمقی زد و با بی تابی سر به زیر انداخت .خوب می فهمیدم که در عین بیگناهی ، احساس ندامت می کند .دلم برای شنیدن صدای گرمش پر می کشید .هیچکس اطلاع نداشت این دومین باری است که فرزاد جانم را نجات می دهد و زندگی ام را بی ادعا تقدیمم می کند.
این بار صدای دکتر بلند شد:
- بسیار خب بهتره همگی دور بیمار عزیزمون رو خلوت کنید . اون هنوز به استراحت احتیاج داره
همگی به اتفاق به پا خاستند و من در دل از دکتر پرستویی ممنون شدم! در آخرین لحظه مکالمه اش با فرهاد خان شنیدم که سفارش میکرد حتما با دیدن نشانه های غیر طبیعی ، او را خبر کنند .مادر به کنارم آمد.
- میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟
- نه مامان جان، اصلا اشتها ندارم .فقط دلم میخواد بخوابم!
گونه ام را بوسید و بسمت الهام رفت که شایان جلو آمد
- با خیال راحت استراحت کن آبجی کوچول، اینجا همه چیز مرتبه!
- چشم، تو هم برو استراحت کن ، خستگی از چهره ات می باره!
- عیبی نداره؛ تو ارزش بیشتر از اینها رو داری
با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:
- کاش بودی و با چشم خودت می دید عاشق سینه چاکت چه جوری به در و دیوار می زد! داشت خودش رو می کشت!
این را گفت و با چشم و ابرو به فرزاد که در گوشه ای دورتر با دکتر صحبت میکرد، اشاره کرد.با خجالت لبخند زدم.
- این پرت و پلاها چیه می گی دیوونه!عاشق کدومه؟ بجای این حرفها صداش کن بیاد اینجا.میخوام بگم خودش رو بخاطر این مساله ناراحت نکنه، اون بی تقصیره!
شایان ضربه ای روی بینی ام زد.
- خیلی خب فسقلی! صداش می کنم
بازهم سفارشاتی کرد و خارج شد .الهام و مهتاب خانم هم صورتم را بوسیدند و بیرون رفتند .نمی دانستم باید به فرزاد چه بگویم .هنوز افکارم انسجام نیافته بود که با زدن ضربه ای به در، وارد شد .با دیدنش تپش قلبم بشدت گرفت . چهار چوب در، اندام ورزیده اش را قاب گرفته بود و تابلوی بی نهایت زیبا و ابدی از او در ذهنم می ساخت .لبخند زدم:
- پس چرا نمی آیی تو؟منتظر اجازه ای؟!
با لبخندی کم جان، سرش را بعلامت مثبت تکان داد .خنده ام گرفت :
- شما صاحب اختیارید رئیس! شرمنده مون نکنید .بفرمایید خواهش می کنم!
به لحن شیطنت آمیزم لبخند عمیقی زد . در را به آرامی بست و همچون نسیمی کنارم نشست .
- چطوری خانم؟!
- خیلی خوبم ، ببخشید که نمی تونم بلند شم .می دونی که ابدا دختر بی ادبی نیستم!
لبخند محزونش پررنگتر شد .با خجالت ، تک سرفه ای کردم و گفتم:
- امیدوارم منو بخاطر اون شوخی بخشیده باشی.هرچند که بقول شایان من با حادثه به دنیا اومدم . ولی باور کن که کسی مقصر نیست ، حتی تو! اون فقط یه شوخی بود که به این اتفاق منجر شد .واقعا متاسفم!
- ولی منم بی تقصیر نبودم!
از کنارم برخاست و بسمت پنجره رفت و آن را گشود .دیدن ناراحتی اش دلم را ریش میکرد .کم مانده بود دیوانه شوم .اگر این احساس ناشناخته و لطیف، عشق نبود، پس چه بود؟ می دانستم که حالت شیطنت آمیزم را بیشتر دوست دارد.
- ناجی مهربون! دلت میخواد یه لیوان آب به این مغروق بدی؟!
با تعجب به سمتم برگشت .از حالت نگاهش خنده ام گرفت .
- چیه ؟ خب تشنمه!
لیوانی آب پر کرد و به سمتم آمد .کمک کرد تا بنشینم و بالشم را پشتم مرتب کرد. 
- خیلی لوسم می کنیها!

- اگه می دونستی اینطوری چقدر دوست داشتنی هستیف همیشه لوس می شدی! تو می دونی چقدر از اب استخر رو نوش جان کردی ، حالا بازم آب میخوای ؟!
خواستم با دست آزادم که به آن سُرم متصل نبود ، لیوان را بگیرم ، ولی دستم در میان آستین بلند لباس گم شده بود! هر دو نگاهی به آن انداختیم و زدیم زیر خنده .
- اجازه بده خودم بهت بدم!
لبخند زنان سرم را جلو بردم تا با کمک او آب را بخورم .از این پیشامد چیزی در درونم فرو ریخت؛ احساسی گنگ و نامفهوم که قلبم را به لرزه انداخت . به سرعت سرم را به عقب بردم و نگاهم را از چشمهای بی قرارش دزدیدم!لیوان را روی میز گذاشت و دستم را بالا آورد و به آرامی شروع به تا زدن استینم کرد.برای از بین بردن آن سکوت نفس گیر، سرم را کج کردم و گفتم:
- می شه خواهش کنم برام توضیح بدی، از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟!
نگاه گذرایی به صورتم انداخت و تبسمی دلنشین کرد:
- اتفاق خاصی نیفتاده عزیزم! فقط دلهره بود و نگرانی و بی قراری! این اتفاق نزدیک بود همه مون رو دق مرگ کنه! خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد!
- پس با این حساب، همه رو به زحمت انداختم! کاش یه کم بیشتر حواسم رو جمع میکردم تا این اتفاق نیافته!
- خودت رو سرزنش نکن ، تو بی تقصیری!حسن این اتفاق این بود که حالا همه قدر تو رو بیشتر می دونن! منم فهمیدم که........
- فهمیدی که چی؟! ادامه بده!
- فهمیدم که تو رو.......تو رو..........کاش سولیا اینجا بود و کار منو راحتتر میکرد !
می دانستم چه میخواهد بگوید فرزاد میخواست حرف دل مرا بزند! نُه حرفی که کلمه ای زیبا را تشکیل می دادند وتپش قلب من با هر آهنگی آن را فریاد می زد .لبخندی زدم:
- نمیخوایکه بگی اونقدر کم جرات شدی که به حضور سولیا محتاجی!
آخرین تای آستین را هم زد و بی تابانه از جا برخاست .انگار خیلی تمایل داشت که جمله اش را ادامه دهد ولی شرم حضور مانع می شد .چنگی به موهای خوش حالتش زد و آهنگ رفتن کرد .پیش از آنکه خارج شود صدایش زدم:
- فرزاد؟
- جانم!
خجالتزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:
- ازت ممنونم ، بخاطر همه چیز و بیشتر بخاطر اینکه جونم رو نجات دادی!
لبخند جذابی زد و به سمتم برگشت .
- تشکر لازم نیست .اون منم که از تو ممنونم! من با این کار، جون خودم رو نجات دادم!
هجوم خون در رگهایم، صورتم را گلگون کرد .شاید سرخی شرم تنها نقاشی بود که گونه های رنگ پریده ام را زینت می داد .فرزاد حرف دلش را عنوان کرد ، هر چند در لفافه! با سری به زیر افتاده، پلکهایم را روی هم فشردم .آرامش ژرفی وجودم را احاطه کرد .در ذهن به دنبال جوابی مناسب برای حرفش می گشتم که وجودش را در کنارم حس میکردم و این حس شور خاصی به جانم می بخشید و امیدوارم میکرد .پلکهایم را گشودم تا جمله ای را که بر زبانم سنگینی میکرد با نهایت احساسم بیان کنم ولی او با سرعت از اتاق خارج شد .برای لحظاتی به جای خالی اش خیره شدم و اشکهای گرم و غریبانه ام، پی در پی بر روی دستم فرو ریخت! 
کش و قوسی به بدنم دادم و نیم خیز شدم. مدتی طول کشید تا موقعیت خود را شناسایی کردم .هنوز در خانه فرهاد خان بودم؛ فضای داخل اتاق نیمه تاریک بود .ساعت دیواری اتاق، عدد 7 را نشان می داد .همانطور که به حرکت آرام و با طمانینه پاندول ساعت خیره مانده بودم ؛ به ذهنم فشار آوردم که اکنون 7 بعدازظهر است یا 7 صبح؟!

سُرم از دستم خارج شده و پتویی بسیار لطیف و زیبا ، بدنم را پوشانده بود .با نگاهی به اطراف دریافتم بر روی تختی دونفره خوابیده ام .یعنی آن اتاق متعلق به چه کسی بود؟ بشدت احساس گرسنگی میکردم و دلم مالش می رفت . دستی به روی شکم خالی ام کشیدم و به زحمت از تخت پایین آمدم .با هر حرکتی ، رایجه ای از اطراف بر می خاست که بنظرم بسیار آشنا می آمد . حتی احساس میکردم از موها و لباسم نیز همان رایحه تراوش میشود! به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفتم، پرده ها را کنار زدم و آن را باز کردم .با توجه به موقعیت هوا، دریافتم باید صبح باشد .با ناباوری زمزمه کردم:« وای خدایا! یعنی من دوازده ساعت خواب بودم؟!»
نفس عمیقی کشیدم که دردی خفیف در سرم پیچید. بر روی باندی که دور سرم حلقه شده بود دست کشیدم .از کنار پنجره گذشتم و بسمت میزی که فرزاد دیروز به آن تکیه زده بود، رفتم . نگاهی به تصویر خود در آینه بزرگ آن انداختم ؛ رنگ پریده بنظر می رسید و زیر چشمهایم به کبودی می زد. موهایم ژولیده و پر پیچ و تاب ، تا روی کمرم امتداد داشت و باند سفید، بر روی رنگ مشکی آن نمایانتر جلوه میکرد .از دیدن تصویر خود در آینه، خنده ام گرفت .نگاهم را بر روی وسایل روی میز چرخاندم.تعدادی ادوکلن مردانه با مارکهای معروف و گران قیمت و چند شانه، تنها وسایل روی میز را تشکیل می دادند . یکی از ادوکلنها مارکی فرانسوی داشت و شیشه زیبای آن بی اندازه چشمگیر بود .آن را برداشتم و بوییدم ناگهان برقی از سرم پرید!همان بوی دوست داشتنی فرزاد را می داد .تازه فهمیده رایحه آشنایی که از ابتدا در مشامم بود از کجا نشات می گرفت .پس من در اتاق او بودم؟! شیشه را در مشت فشردم و به عقب برگشتم .لبخندی زدم و چشمهای حریص و مشتاقم بر روی اشیاء اتاق ثابت ماند .اتاقی بود بزرگ و دلباز که دکوراسیونی به رنگ آبی داشت .دقیقا روبه روی میز آرایش، تخت خوابش قرار داشت و من تعجب کردم که چرا دونفره است! بالشها و پتوی زیبایی که ظاهرا هنگام خواب آن را بر رویم انداخته بودند ، نیز رنگی آبی داشت .سمت چپ میز آرایش، سیستم بسیار مجهز و پیشرفته ضبط و پخش قرار داشت و سمت راست آن، کمد لباسها خودنمایی میکرد .حتی روکش مبل ها و رنگ پرده ها نیز آبی بود .انتهای اتاق هم میز کار و کتابخانه ای به چشم میخورد.از تصور اینکه در تمام این مدت در اتاق او بوده ام، لبخندی بی اراده بر لبهایم نشست .تخت را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. از آنجا که هنوز کمی سرگیجه داشتم، به کمک نرده ها و به آرامی از پله ها روان شدم .خانه در سکوتی عمیق و لذت بخش فرو رفته بود .یک لحظه از بودن در آن خانه بزرگ و بی انتها، وحشتی مرموز به قلبم چنگ انداخت . یعنی خانواده ام هنوز اینجا بودند یا مرا در این قصر طلایی به تنهایی رها کرده و رفته بودند؟!ایستادم و با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم .پس مادر و شایان و الهام و مهتاب خانم کجا بودند؟ بی اراده گره ای بین ابروهایم افتاد ولی بلافاصله با یادآوری چهره مهربان و مملو از عطوفت فرهاد خان و فرزاد، از افکارم شرمنده شدم و با آرامش بسمت آشپزخانه رفتم.در بین راه چشمم به آینه قدی که در حصار چوبی جاخوش کرده بود افتاد. با شیطنت چند بار از جلوی آن عبور کردم و به تصویر خود با آن بلوز بلند و گشاد مردانه و شلوار جین سفید خندیدم! لبخندم از تاثیر شوق پوشیدن لباس فرزاد، پررنگتر شد .بالاخره دست از سرآینه و شیطنت کردن برداشتم و وارد آشپزخانه شدم .کسی آنجا حضور نداشت اما صبحانه ای مفصل بر روی میز چیده شده بود که با دیدن آنها گرسنگی ام فزونی گرفت
- خدای من!عزیزم ، شما اینجا چکار می کنید؟!
با تعجب به چهره وحشتزده فهیمه خانم خیره شدم .
- سلام فهیمه خانم، صبح بخیر آخ که چقدر از دیدنتون خوشحالم!
با ناباوری مرا از خود جدا کرد و به زور بر روی یک صندلی نشاند
- سلام عزیز دلم !منم از دیدنت خوشحالم ، ولی تو چطور اومدی پایین؟!
- خب با پاهام دیگه !منو ببخشید .قصد بی ادبی نداشتم فقط از فشار گرسنگی حالم داره بد میشه !می شه خواهش کنم یه چیزی به من بدید تا بخورم؟
- بله بله، حتما ، ولی اجازه بده فرزاد رو صدا کنم!
وپیش از آنکه فرصت کوچکترین عکس العملی را به من بدهد .با چالاکی و حرکاتی دستپاچه که از سن و سالش بعید بنظر می رسید ، از آشپزخانه خارج شد .با خود زمزمه کردم:« مگه فرزاد نرفته شرکت؟!»
از رفتار فهیمه خانم کلافه شدم .نگاه حریصم بر روی خوراکی ها سُر خورد و دلم بیشتر مالش رفت ! با بی تابی سرم را روی میز گذاشتم .حالا سردرد هم به دردهای دیگرم اضافه شده بود!هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای قدمهای شتابانی به گوشم رسید .با اکراه سرم را بلند کردم و با چشمهایی خمار آلود به چهره ناباور فرزاد و متعاقب آن، فهیمه خانم که در آستانه در ایستاده بودند خیره شدم .پیش از آنکه حرفی بزنم فرزاد جلو آمد و با لحنی ملامتگر گفت:
- تو چرا از اتاقت خارج شدی، اونم صبح به این زودی؟کی اجازه داده تنها بلند بشی و بیایی پایین؟نمی گی خدای نکرده اتفاقی برات می افته؟ تو هنوز حالت مساعد نیست !
ظاهرا از ورزش صبحگاهی برگشته بود، چون هنوز لباس ورزشی یکدست مشکی به تن داشت که بسیار برازنده اش بود، موهایش ژولیده و مرطوب به هر سویی می رفت و بقدری او را زیبا جلوه می داد که بی اختیار لبخند زدم .ایستادم و با متانت و تواضع گفتم:
- سلام، صبح بخیر آقای بد اخلاق!
کمی خود را جمع و جور کرد و گره ابروهایش را با لبخندی جذاب، معاوضه کرد.
سلام خانم، صبح شما هم بخیر، سعی نکن فکر منو منحرف کنی چون کارت اشتباه بود!حالا بلند شو برو توی اتاقت!
با اینکه می خندید ولی لحنش کمی خشک و دستوری بود .لبخندم شدت بیشتری گرفت .فرزاد قدمی جلوتر آمد و مرا گرفت و بسمت در کشاند .با لحنی ملایم گفت:
حالا اینهمه خشونت و سختگیری لازمه؟! من فقط گرسنمه ، میتونم همین جا هم یه چیزی بخورم!
حتما لازمه که می گم! حالا مثل دخترهای خوب برمی گردی تا برات صبحانه بیارم .
هنوز از آشپزخانه خارج نشده بودیم که به عقب برگشت و فهیمه خانم را مخاطب قرار داد:
لطفا صبحاتنه شیدا رو بیارید به اتاقش! 
این را گفت و مرا بسمت سالن بالا هدایت کرد. از اینکه اینهمه راه را باید مجددا بر می گشتم ، احساس سرگیجه ام شدت گرفت .هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که نق زدنهایم شروع شد.

- بجای اینکه اول صبحی حال آدمو بپرسی، مثل مسلسل شروع کردی به غر زدن! اصلا نمی پرسی دلیل کارم چیه، شاید من داشتم از گرسنگی می مردم!خب، همون جا نشسته بودیم دیگه. الان اینهمه راه رو باید برگردیم .اصلا این خونه است که شما دارید؟! اگه بخوای از این سر خونه تا او سرش بری باید یه تاکسی بگیری!حالا من رو با این وضع هی بکش این ور، هی بکش اون ور!
با لبخندی عمیق و جذاب، سرش را کج کرد و به صورتم خیره شد .
حالا چرا می زنی خانم؟!چشم، هرچی شما بگی همونه! اتفاقی نیفتاده که .
چی چی رو اتفاقی نیفتاده؟ مگه اونجا نشستن چه اشکالی داشت که باید اینهمه راه رو برگردیم؟!
خنده اش پر رنگتر شد .
- اشکالش اینه که من لذت صبحانه خوردن با شما رو از دست می دادم! حالا دیگه اینقدر غر نزن!
حتی لحن لبریز از شیطنت اوهم از شدت ناراحتی ام کم نکرد .بمحض رسیدن به اتاق ، در را باز کرد و بدون گفتن کلامی وارد شد .تا کنار تخت هدایتم کرد و سپس در را بست و پشت آن تکیه داد . لحظاتی در سکوت ، سرتاپایم را برانداز کرد .بلاتکلیف ایستاده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم، به سمتم آمد، هنوز چهره اش اخم آلود بود
- پس چرا ایستادی و منو نگاه می کنی؟! برو دراز بکش تا فهیمه خانم بیاد!
لحن خشک و دستوری اش مرا بیاد گذشته انداخت؛ بیاد زمانی که یک دختر مغرور و کارمند بودم و از رئیس خشن و جذابم بشدت وحشت داشتم! سرم را به زیر انداختم و دلگیری ام را پنهان کردم .به آرامی بر روی لبه تخت جا گرفتم .باز پرسید:
راحتی؟!
همانطور سر به زیر با دکمه لباسم مشغول بازی شدم .وقتی جوابی از من دریافت نکرد .بسمت پنجره رفت و چون آن را باز دید، با تعجب پرسید:
تو بازی کردی؟!
باز هم جوابی ندادم .به آرامی کنارم نشست و با دست چانه ام را گرفت . سرم را بالا آورد و نگاه خیره اس به چشمهایم انداخت.
- مگه با تو نیستم؟!چرا جواب نمی دی؟!
مدتی را در سکوت فقط نگاهش کردم .چشمهایش حالتی داشت که بی اراده ضربان قلبم بالا رفت .با رنجشی در نگاه و صدایم گفت:
بابا اینا کجا رفتن؟چرا منو اینجا نگه داشتی؟........فکر کردی کی هستی که با من اینطوری حرف می زنی؟ برو لباسهامو بیار و برام یه ماشین بگیر .همین الان بر می گردم خونه!
چند لحظه ای مستقیم نگاه کرد. ناگهان به قهقهه خندید و سرش را بطرفین تکان داد:
- کجا میخوای بری خانم کوچولو؟! وای شیدا نمی دونی وقتی مثل بچه ها بغض می کنی چقدر قشنگ می شی! حالا نگران نباش ، خانواده ات اینجا هستن .تازه اگر نبودن هم تو وقتی می رفتی که من اجازه می دادم!
بدون آنکه به جمله آخرش بیاندیشم و بدجنسی اش را در نظر بگیرم هیجان زده پرسیدم:
- خانواده ام اینجان؟!
- بله عزیزم، همین جا. کنار تو .دیروز گفتم که همه منتظر بودن تا بهوش بیای. وقتی چشمات رو باز کردی و خیال همه راحت شد ، پدرت به تنهایی برگشت خونه ، آخه بنده خدا تموم شب رو کنارت نشسته بود و ازت مراقبت میکرد .دکتر صلاح دید تو رو حرکت ندیم .البته ما خیلی اصرار کردیم که پدرت شام رو کنار ما بمونه، ولی قبول نکرد و رفت بیمارستان ، آخه از بس که همه دلهره داشتن کسی لب به غذا نزد .خیلی شب بدی بود ؛ وحشتناک و عذاب آور، مثل کابوس!
فرزاد لحظه ای ساکت شد و نگاه غمگینش را به زیر دوخت . ولی پس از چند لحظه مجددا لبخند زد:
- دکتر گفت چون بهت آرامبخش تزریق شده، حالا حالاها میخوابی ولی تاکید کرد مراقبت باشیم .به اصرار عمه مهتاب ، مادرت که بنده خدا دیگه توانی نداشت ، مختصر غذایی خورد و استراحت کرد .شایان و الهام کنار تو بودن و یه کمی هم عمه مهتاب ازت مراقبت کرد .بنده خدا تازه رفته برای استراحت مجدد و قرار شد فهیمه خانم مراقبت باشه .ولی یه لحظه اومده پایین تا میز صبحانه رو آماده کنه که جنابعالی از رختخواب اومدی بیرون .آقا مسعود موقع رفتن شما رو دست ما سپرده!
لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:
- گفته که مثل یه برادر خوب و ظیفه شناس ازت مراقبت کنم! حالا خودت بگو من حق دارم نگرانت باشم یا نه؟!
هنوز دلگیر بودم و از اینکه از کلمه « برادر» با آن لحن مرموز و شیطنت آمیز استفاده کرد، بیشتر عصبانی شدم .همچون بچه سرم را بالا انداختم و گفتم :
نه!
خنده اش شدت گرفت .انگار از عصبانی کردن من حسابی لذت می برد .به سمتم خیز برداشت و با سرخوشی زمزمه کرد:
پس می شه شما بفرمایید بنده چه حقی دارم؟!
پیش از آنکه جوابی بدهم ضربه ای به در خورد. فرزاد بلافاصله به جانب در شتافت و سینی محتوی صبحانه را از فهیمه خانم گرفت .چقدر از آمدن به موقع او خوشحال شدم ، چرا که از نزدیکی بیش از حد فرزاد به خود با آن نگاه جادویی و آن سوال غیر منتظره .بشدت دستپاچه شده بودم .
فرزاد در را با پایش بست ، سرجای اولش برگشت و سینی را مقابلش گذاشت .مقداری کره و عسل بر روی نان تست مالید و بطرفم گرفت . خنده صدا داری کرد و گفت:
- اینو بگیر و بخور، اونوقت بگو فرزاد بَده!
با اینکه از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم .به تلافی اذیتهایش، با لجبازی نگاه بی تفاوتی به دستش انداختم و آرام زمزمه کردم:
نمی خورم!
چرا؟ مگه نگفتی خیلی گرسنه ای؟!
آره ، ولی حالا دیگه نیستم!
اینو که بخوری اشتهات بر میگرده بیا عزیزم
از سماجتش لذت می بردم ولی باز هم امتناع کردم .این بار با لحنی کلافه گفت:
- ای داد بیداد! چه ات شده دختر؟ تو الان بیشتر از هرچیزی به غذا احتیاج داری. دو روزه که چیزی نخوردی!
با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم که ناگهان فریادش قلبم را از جا کند .
- تو چرا اینقدر لجباز و سرکشی؟ چی رو میخوای ثابت کنی ؟ اینو میخوری یا به زور بکنم توی حلقت؟!
با ترس توام با ناباوری نگاهش کردم .سر در نمی آوردم چرا گاهی تا این حد خشن و غریبه می شد! البته چرا سر در می آوردم ؛ به واقع هرگاه که نسبت به خود و سلامتی ام بی تفاوت بودم، او را بشدت عصبانی میکردم
هرچند که بی نهایت ترسیده بودم ولی احساس کردم خشونتش را هم عاشقانه دوست دارم .چه بسا که چهره اش در این حالت ، جذابتر هم می شد! ولی با این حال، توقع هیچ خشونتی را از جانب عزیزانم نداشتم و بسرعت می رنجیدم.
اصلا من......... 
ادامه سخنم را بلعیدم . با همان عصبانیت پرسید:

اصلا تو چی؟!
واقعا که گاهی چقدر بی رحم و سنگدل می شد! کم مانده بود اشک سرازیر شود!
فرزاد خیلی بد اخلاق شدی!
بغضی که در صدایم گیر کرده بود، باز لبخند را بر لبش نشاند .سرش را چند بار پیاپی تکان داد و با عشق نگاهم کرد.
- ببخشید عزیزم !دست خودم نبود ، اصلا من بیجا کردم، خوبه؟ تو رو به خدا با خودت لجبازی نکن .من امروز بخاطر تو نرفتم شرکت!
دستش را به سویم دراز کرد .
- بیا اینو بخور ، خواهش می کنم!
از اینکه تا این حد دلواپسم بود غرق لذت شدم .لبخندی زدم و لقمه کوچکی را که برایم گرفته بود، با اشتها بلعیدم .فرزاد لقمه های کوچکی از تمام محتویات داخل سینی آماده میکرد و به دستم می داد و من همچون قحطی زده ها با ولع میخوردم و او با اشتیاق تماشا میکرد !درست مثل مادری که با لذت غذاخوردن کودکش را به نظاره نشسته است . گاهی حرکاتش چنان دستپاچه و با وسواس همراه بود که خنده ام می گرفت .برای آنکه سکوت را بشکنم .با اعتراض گفتم:
- بسه دیگه یه کمی هم خودت بخور!
- چی چی رو بسه؟ باید تمام این سوپ رو بخوری!نوبت منم می شه، تو نگران نباش عزیزم!
- باور کن که دیگه نمی تونم فرزاد، واقعا ازت ممنونم ؛ نمی دونم چطوری می تونم اینهمه محبت رو جبران کنم
نگاه کشداری به جانبم انداخت و بدون گفتن کلامی ، سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت .سرم را به عقب تکیه دادم و مدتی بر جای خالی اش خیره ماندم .چه جاذبه ای در وجود این پسر مغرور و مهربان وجود داشت که مرا اینطور واله و شیفته اش میکرد؟! پسر چشم عسلی دوست داشتنی من که نگاهی همانند یک برکه، عمیق و غم انگیز داشت و عطر نفسهایش در جای جای این اتاق، پوست بدنم را نوازش می داد.
به آرامی برخاستم و به کنار پنجره رفتم .باید نفس عمیقی می کشیدم تا التهابم را کاهش دهم .هیجان پیاده روی در باغ و سرک کشیدن به گلخانه و اصطبل در دلم شوری به پا کرد. در ذهنم نقشه ای را ترسیم کردم تا فرزاد را راضی به همراهی کنم که صدایش را از پشت سر شنیدم:
- اِ، باز من دو دقیقه از تو غافل شدم ، از جات بلند شدی؟!
همانطور دست به سینه بسمتش چرخیدم.
- بابا بخدا من حالم خوبه! دو روزه که دارم استراحت می کنم ، حیف نیست که لذت دیدن این منظره رو از دست بدم؟
با هیجان زاید الوصفی ، منظره بیرون از پنجره را نشانش دادم .خورشید از شفق سر زده بود و اشعه های حیات بخشش را رایگان به زمین می پاشید .نور کمی چشمهایم را اذیت میکرد .فرزاد خندان به سمتم آمد .
- تو آخر منو با این سرکشی هات دیوونه می کنی! خب عزیزم، این منظره که فرار نمی کنه ، همیشه هست می تونی بعدا که حالت بهتر شد تماشا کنی
- بله این منظره همیشه هست ، ولی من که همیشه نمی تونم از اتاق شما نگاهش کنم .همین یه باره!
- تو از کجا فهمیدی اینجا اتاق منه؟!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و با عشوه ای دخترانه گفتم:
- خب معلومه دیگه ، از بس باهوشم!تازه از نظم و سیلقه و دکوراسیون و اون میز پر از پرونده فهمیدم ، با یه چیز دیگه!
- چه چیز دیگه؟!
- ببخشید از گفتن اون معذورم!
از شیطنت من به خنده افتاد و با ژستی فریبنده ، دستش را در جیب شلوارش فرو کرد.
خیلی شیطونی ! یکی طلب من!
فرزاد می شه، دو دقیقه بریم توی باغ و یه کمی قدم بزنیم؟ دلم برای پیاده روی لک زده!خواهش می کنم!
با تعجب نگاهم کرد و چینی به پیشانی انداخت.
- نه که خیلی دختر حرف گوش کنی هستی! لابد اونجا هم میخوای دنبال پروانه ها بپری و یه دسته گل به آب بدی! نخیر، دو ثانیه هم نمی ریم .زود باش تا دیر نشده داروهات رو با این آبمیوه بخور. تو هنوز حالت مساعد نیست .
این را گفت و بطرف تخت رفت .خنده ام گرفت ولی محل زخمم شروع به ذوق ذوق کرده و حالم منقلب شد .می دانستم که جدال با او بی فایده است و هرگز حریف این مرد لجباز نخواهم شد .مدتی به بیرون نگاه کردم و بعد بسمتش رفتم .کم کم از ایستادن احساس سرگیجه میکردم . به وسط اتاق که رسیدم ایستادم و با دست رو باند را نوازش کردم .سر دردم به یکباره شدت گرفته بود .با نگرانی پرسید:
- چیه ؟درد داری؟!
در عمق چشمهان مخملی اش ، عشق و دلواپسی موج می زد .برای آنکه بیش از آن نگرانش نکنم ، با خنده گفتم:
- با این باند و این بلوز گشاد ، خیلی خنده دار شدم ، نه؟
به سمتم آمد:
- اتفاقا خیلی هم قشنگ شدی!حالا بیا استراحت کن.
بقدری احساس سرگیجه میکردم که نمی توانستم به راحتی راه بروم و گمان میکردم که همه خانه دور سرم می چرخد .بی اراده به او تکیه زدم و او هم بسرعت مرا روی تخت نشاند و قرصهایم را یکی یکی به خوردم داد .رنگم بشدت پریده بود و نگرانی به وضوح در چهره اش بیداد میکرد .
- شیدا ببین چقدر سر به هوایی!تو آخر منو با این کارهات جون به لب می کنی ! چرا نمیخوای بفهمی من چقدر نگرانتم؟ بخدا اگه یه مو از سر تو کم بشه خودمو نمی بخشم!
وقتی نگاه خیره مرا متوجه خود دید ساکت شد . با اینکه حال مساعدی نداشتم ، نگاه ملتهب و بیمارم را پیشکش چشمهای مضطربش کردم و لبخند عاشقانه ای زدم . نفس عمیقی کشید، ناراحت بنظر می رسید.
- این خنده یعنی چی؟!
به آرامی روی تخت خوابیدم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم
- یعنی اینکه ببخشید! قول می دم دیگه تکرار نشه!
سکوت ممتدش ، طولانی بنظر می رسید .نگاهش بطرز عجیبی تغییر کرد .گویی در یک نوع خلسه و بی خبری بسر می برد .دستم را بالا آوردم و جلوی چشمهای مسخ شده اش تکان دادم:
- کجایی؟! 
تکانی خورد و پس از چند لحظه خنده دلنشینی کرد.

- وای شیدا نمی دونی وقتی اینطور کنجکاو و بازیگوش نگام می کنی چه حالی می شم!
به آرامی با انگشت سبابه روی باند را نوازش کرد و ادامه داد:
- توی این جایی؛ توی این خونه و توی اتاق من! حضورت مثل یه رویا می مونه وای اون چیزی که بیشتر از همه مهمه، سلامتی توئه! پس خوب استراحت کن تا زودتر خوب بشی. یادت باشه که خیلی ها به تو احتیاج دارن!
این را گفت و پس از آنکه نگاه طوفانی اش را از چهره ام گرفت ، بسرعت خارج شد.
*************************
بعداز ظهر همان روز به اتفاق مادر و شایان منزل فرهاد خان را ترک کردم .به اصرار فرزاد چند روزی را در مرخصی بسر بردم و مجددا به سر کار برگشتم .حالا دیگر من بودم که حتی برای یک روز هم طاقت دوری از شرکت و بچه ها را نداشتم .
پس از پیشامدن آن حادثه به پیشنهاد فرزاد، من و الهام فقط تا ساعت 3 بعد از ظهر اجازه کار کردن داشتیم . این پیشنهاد، امکان رسیدن به دیگر اهدافم را نیز میسر کرد. بلافاصله در کلاسهای مختلف ثبت نام کردم. فرزاد همانطور که قول داده بود ، آموزش سوار کاری را خودش به عهده گرفت و به این ترتیب سه روز در هفته در منزل خودشان ، یکدیگر ار ملاقات میکردیم. پدر میخواست برایم اسبی بخرد ، ولی او اصرار داشت که فعلا با یکی از اسبهای خودش دوره آموزشی را سپری کنم و بعد اسب دلخواهم را خریداری کنم .یکی از اسبهای او را رنگ کاملا مشکی و براقی داشت انتخاب کردم و مراحل مقدماتی آموزش را آغاز کردیم .شایان و الهام هم در آن روزها همراهی ام میکردند .یک روز هفته را هم به اتفاق مادر و مهتاب خانم و الهام به استخر می رفتیم و یک روز دیگر را نیز در کلاس آموزش پیانو که به آن علاقه بسیار داشتم ، سپری میکردم . بقدری لحظه هایم درگیر کار و آموزش شده بود که گذر آرام و سیال زمان را حس نمیکردم .روزها تند تند از پی هم گذشتند و من که تشنه فراگیری بودم، همچون شاگردی باهوش و ساعی ، بسرعت درسهایم را فرا می گرفتم و بخاطرمی سپردم .لحظاتی که کنار فرزاد ، آموزش سوار کاری می دیدم، جزو بهترین خاطرات زندگی ام محسوب می شدند .آنقدر سریع به فنون سوار کاری اشنا شدم و مهارت کسب کردم که همه، خصوصا فرزاد انگشت حیرت به دهان گرفته بودند .او در آموزش، بسیار سخت گیر و جدی بود و من همیشه سعی میکردم خشکی و سر دی رفتار او را با شیطنت کردن جبران کنم!گاهی آنقدر بازیگوش و پرجنب و جوش می شدم که فریادش به آسمان می رفت و من از ته دل می خندیدم!حتی یکبار با حواس پرتیهایم آنقدر عصبانی اش کردم که تمام طول زمین والیبال دور اصطبل را دنبالم دوید و هنگامیکه فرهاد خان سر رسید، دست از بازیگوشی برداشتم! البته هرگز فراموش نکردم که از نگاه پر مهر و لبخند شیطنت آمیز و معنی دار فرهاد خان، چقدر خجالت کشیدم!خود فرزاد هم کمی دستپاچه شد و بلافاصله به سمت باغ رفت!
گاهی که از شیطنت هایم به ستوه می آمد، می خندید و می گفت:
- خدایا! عجب اشتباهی کردم غ یکی منو از دست این وروجک نجات بده!
البته همین بازیگوشیهای جسته و گریخته ؛ ارتباطی صمیمی و تنگاتنگ بین ما بوجود آورد که گره آن، روز به روز محکمتر می شد .
یکی از همان روزهای گرم تابستانی که در حال گشت زنی و سوارکاری در محوطه خانه فرهاد خان بودم، فرزاد از دور صدایم زد و اشاره کرد که کار را تمام کنم. اسب را به داخل اصطبل بردم و به الهام و شایان و فرزاد که دور میز کنار استخر، حلقه زده و مشغول صرف کیک و قهوه بودند ، ملحق شدم .فرزاد اعلام کرد که اگر مایل باشیم ، ما را به دیدن مکانی می برد که حضور در آنجا ، چندان خالی از لطف نیست! علاوه بر این یکی از دوستانش را نیز ملاقات می کنیم .توضیح بیشتری نداد و به همین چند جمله کوتاه بسنده کرد. در بین راه مرا مخاطب قرار داد و گفت:
- شیدا یادته که یه روز قول دادم تو رو به دیدن دوستی می برم که نقاش چیره دستیه؟!
- بله یادمه، چطور مگه؟!
- الان داریم می ریم پیش اون!
تا رسیدن به مقصد ، با الهام صحبت کردیم و سر به سر آقایان گذاشتیم ولی ذهن من همچنان معطوف به صحبتهای فرزاد بود .اتومبیل را کنار ساختمانی پارک کرد و همگی پیاده شدیم .شایان با نگاهی مبهوت ، نوشته نصب شده بر سر در ساختمان را با صدای بلند می خواند:« ساختمان شماره 2 / نگهداری از کودکان بی سرپرست»
همگی نگاه مملو از پرسشمان را به فرزاد دوختیم ولی او به لبخندی اکتفا کرد و همه را به داخل ساختمان دعوت نمود .حتی الهام هم نمی دانست به چه منظوری به آنجا آمده ایم .سعی کردم کنجکاوی ام را در پس ظاهری آرام پنهان کنم تا بموقع جواب مناسبی برای سوالهایم بیابم .فرزاد در یکی از اتاقها را که ظاهرا اتاق ریاست بود ، باز کرد و وارد شدیم .پسر جوان و خوش سیمایی بمحض دیدن فرزاد از جا برخاست و با خوشحالی به استقابلش آمد. چنان یکدیگر را در آغوش کشیدند که گویی سالهاست یکدیگر ار ندیده اند .فرزاد بلافاصله تک تک ما را به او معرفی کرد و آن پسر را هم « سیامک قربانی» نامید . سری به احترام تکان دادم و با خود اندیشیدم که چهره اش چقدر برایم آشناست. فرزاد به آرامی سیامک را مخاطب قرار داد:
- پس نرگس کجاست؟!
- بچه های گروه b امروز کلاس داشتند .الان دیگه سر و کله اش پیدا می شه!
نگاهی به الهام انداختیم ولی او هم بعلامت بی خبری، شانه ای بالا انداخت .در همین لحظه در اتاق باز شد و دختری ظریف و زیبا پا به داخل نهاد .با دیدن ما، متعجب بر جا ماند و گفت:
- واقعا معذرت میخوام......
ولی تا چشمش به فرزاد افتاد که به احترام او به پا خاسته بود .لبخند زیبایی زد.
- به به؛ سلام فرزاد جان!کی اومدی؟
فرزاد بی خبر از قلب بی تابم که همچون گنجشکی اسیر، پر و بال می زد ، بسمت او رفت و لبخند جذاب تحویلش داد:
- چه حلال زاده! سلام از بنده است خانم، خسته نباشی!
- ممنونم ، تو هم همینطور، فکر میکردم از ظهر می آیی!علیرضا و بهار مدام سراغت رو می گرفتن!
- شرمنده ام حسابی گرفتارم، تو که می دونی!
سپس گویی حضور ما را بیاد آورده باشد، نگاهی به جمع کرد و به من خیره شد:
- شیدا این همون دوست عزیز و هنرمند منه که میخواستم تو رو باهاش آشنا کنم، نرگس خانم!
و به من اشاره کرد:
- ایشون هم شیدا خانم هستند!
نرگس با لبخندی ملیح، نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- خیلی زیباتر از اونیه که من طرح زدم!
چشمکی به فرزاد زد و ادامه داد:
- پس تو هم بله؟ ای ناقلا!
فرزاد چند سرفه مصنوعی کرد و با دستپاچگی حرفش را برید
- اِ نرگس! قرار نشد منو اذیت کنی ها.
نرگس خنده صدا داری کرد و بطرفم آمد .با قدمهایی سست و نامتعادل جلو رفتم .با لبخندی تصنعی ، دستش را فشردم و اعلام خوشبختی کردم، ولی او گویی که سالهاست مرا می شناسد.چنان گرم و صمیمی برخورد کرد که متعجب بر جا ماندم . در هر صورت ارتباط صمیمانه او و فرزاد و صحبتهای مرموزشان، ذهن مرا بشدت درگیر کرد .طوریکه ناخودآگاه اخم کردم و ساکت در مبلی فرو رفتم .هر چقدر سعی کردم نتوانستم بی تفاوت و خونسرد باشم .به هیچ وجه تمایل نداشتم اشتباه گذشته را تکرار کنم ولی بهر حال این دختر جذاب و زیبا چه جایگاهی در زندگی پر رمز و راز فرزاد داشت؟
هرچند ایمان داشتم که آن چشمهای جادویی با آن صداقت و معصومیت بی حد و مرز ، هرگز نمی توانست خیانتکار و دو رو باشد .مسلما من در اشتباه بودم! فرزاد که دقیقا اعمالم را زیر نظر داشت کنارم نشست و با لحنی آمیخته به طنز و شیطنت نجوا کرد:
- اخمات رو باز کن که خیلی ترسناک می شی! چیه؟ چرا اینقدر تو لبی؟ نکنه خوشحال نشدی که آوردمت اینجا!
- چرا اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم!تو می دونی من از هر اتفاق جدیدی توی زندیگم با آغوش باز استقبال می کنم! توقع نداری که بلند بشم و این وسط بندری برقصم!
در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته است، با نگاهی نافذ به خرده های ریز کلینکس جلوی پایم اشاره کرد:
- نمیخواد برقصی، ولی گره کور اخمات رو باز کن! یادت باشه که زود قضاوت نکنی خانم کوچول! صبر داشته باش!
هاج و واج نگاهش کردم ولی او مرا با دنیای پر از ابهام و سوال رها کرد و با خونسردی، مشغول صحبت با بچه ها شد . رفته رفته جمع، حالت دوستانه ای به خود گرفت و از آن حالت رسمی اولیه خارج شد .فرزاد که کم کم متوجه شد ما کلافه شده و بی صبرانه به انتظار نشسته ایم ، شروع به صحبت کرد.
- نرگس و سیامک هر دو کودکانی بودند که از بدو تولد در پرورشگاه می زیسته اند .مثل تمامی کودکان دنیا چشم در جهان پهناوری گشودند که راه بسیار طولانی و ناهمواری در انتظارشان بود ولی کم کم استعدادها و نبوغ بالقوه شان را بالفعل نمودند و پله های ترقی را بسرعت طی کردند .ظاهرا از هنگامیکه یکدیگر را شناخته اند ، بهم علاقمند شدند؛ دقیقا از همان دوران کودکی! به قول خود سیامک درست از زمانی که او 6 ساله و نرگس 3 ساله بوده. نرگس هنگام بازیهای کودکانه زمین خورد و مجروح شد و سیامک از همان زمان احساس کرد که به این دختر معصوم و زیبا علاقه دارد. تا حدی که دلش میخواست به جای او مجروح می شد و حتی پنهانی برای نرگس زیبایش گریه کرده بود!
همین ارتباط تنگاتنگ قلبی، سبب شد که او در همه جا یاور عشق کوچکش باشد، تا حدی که وقتی به سن بزرگسالی پا گذاشتند ، هر دو در یک رشته مشغول به تحصیل شدند .« متالوژی» رشته ای بود که هر دو در آن تحصیل کردند و مدرک گرفتند . در طی دوران دانشجویی با هم ازدواج کرده بودند ، ولی به دلیل علاقه ای که به کودکان پرورشگاه داشتند ، آنجا را ترک نکرده بودند .تا اینکه در پی حادثه ای که فرزاد اصلا به آن اشاره نکرد ، با او آشنا شده و به پیشنهاد او، این ساختمان را خریداری کرده بودند .با تلاش شبانه روزی و رنج فراوان، مسئولیت آنجا را به عهده گرفتند و عده ای از بچه ها را به آنجا انتقال دادند .نرگس در نقاشی و طراحی نیز تبحر فوق العاده ای داشت و این را موهبتی الهی می نامید. با ذکر این مسئله تازه بخاطر آوردم تابلویی که در خانه فرهاد خان دیده و بشدت به آن علاقمند شده بودم، هنر دست اوست و آن پسر هم همسرش می باشد .سیامک هم در نواختن گیتار بسیار توانا بود و هر دو این هنرها را به تک تک کودکان پرورشگاه انتقال می دادند .هم اکنون هم هر دو مشغول تحصیل در رشته روانشناسی بودند .
پس از صحبتهای فرزاد ، همگی در بهت عجیبی فرو رفتیم . الهام آرام آرام اشک می ریخت و شایان با چهره ای گرفته و متفکر به نقطه نامعلومی خیره شده بود و من در کشمکش بین احساسات متضادم، در حال خفه شدن بودم! حتی شخصیت فرزاد برایم رنگی دیگر گرفته بود. این پسر مرموز اگر فرشته نبود، پس چه بود؟! شاید هم به چشم عاشق من همچون فرشته ای با گذشت و مهربان بود .
نگاهم به روی چهره ی نرگس خیره ماند؛ با چهره ای معصوم و لبخندی امیدوار و پر صلابت به صحبتهای فرزاد گوش می داد . در دل روح بلند او را ستودم و افتخار کردم که با چنین شخصیت بزرگی آشنا شده ام .
پس از آن، صحبتها رنگ و بوی دیگری گرفت و جمع حالت دوستانه ای پیدا کرد.
به پیشنهاد نرگس، من و الهام او را برای دیدار از بچه ها همراهی کردیم و پسرها را به حال خود گذاشتیم .هر چه بیشتر با محیط آنجا و نحوه مسئولیت آنها آشنا می شدم ، بیشتر مجذوب می شدم . تقریبا حدود سی کودک در سنین مختلف، تحت حمایت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم که پرسنل آنجا را تشکیل می دادند .نگاههای معصوم و رمیده بچه ها که از حضور ما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش می کشید .چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که بغضی درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامی از دهانم خارج نمی شد ولی الهام برعکس من با چهره ای شاد و پر هیجان، بچه ها را می بوسید و با آنها سرگرم بازی می شد .پسر بچه ای که دورتر از دیگران مشغول بازی بود و حدودا سه ساله بنظر می رسید، توجه ام را جلب کرد.به آرامی بسمتش رفتم و دست نوازشی بر سرش کشیدم. معصومیت چشمان درشت و سیاهش قلبم را مچاله کرد. بسختی بغضم را فرو خوردم و شکلاتی را که همراه داشتم، از کیف در آورده و به دستش دادم .با دیدن آن، لبخندی زد و پس از گرفتنش ، به آرامی در آغوشم جای گرفت .احساس کردم همین لحظه است که اشکهای بی انتهایم سرازیر شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه ای گرم و مهر انگیز بر گونه اش نشاندم .چرا که در دنیایی به این بزرگی، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .با بغض نالیدم: 
- نرگس..........

نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پایین تکان داد و با لحنی آرامش بخش زمزمه کرد:
- درکت می کنم عزیزم! آروم باش .این کوچولو اسمش علیرضاست. حالا چرا بین اینهمه بچه اینو بغل کردی؟
همانطور که علیرضا را در آغوش داشتم، ایستادم:
- نمی دونم! یه احساس عجیبی به این بچه پیدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! وای نرگس دارم دیوونه می شم!
لبخند ملیحی زد و به صورتم اشاره کرد:
- اشکات رو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبی علیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟!
لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند محزونی را بر لبم نشاند ، ولی پیش از آنکه سخنی بگویم ، علیرضا برای باز کردن کاعذ شکلات تلاش میکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شیرین پرسید:
- خاله نرگس ، چرا این خانومه گریه می کنه؟ من که ناراحتش نکردم!
محکم او را در آغوش فشردم و بوسه ای آبدار از گونه اش گرفتم .
- گریه نمی کنم عزیز دلم، چشمام یه کمی می سوزه ، حالا برو بازی کن
بسختی از علیرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدری افسرده و مغموم بودم که حتی جواب شیطنت های شایان را هم نمی دادم .ظاهرا به آقایان بیشتر از ما خوش گذشته بود و شایان و سیامک، رفاقت صمیمانه ای بهم زده بودند .پس از خداحافظی با نرگس، رهسپار منزل شدیم .حتی در بین راه هم کلامی حرف نزدم و مبهوت و غمگین به تصاویر بیرون خیره شدم .این حالت از نگاه دیگران دور نماند و به این ترتیب، همه به سکوتی اجباری دعوت شدند .
پس از آن دیدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بیشتر به آنجا ببرد و به این ترتیب ، هفته ای یکبار ، با خرید انواع اسباب بازیها و وسایل رفاهی به دیدن بچه ها می رفتیم .بقدری به آنها وابسته شده بودم که جدایی از آنها برایم غیر ممکن بنظر می رسید .در طی این مدت هم دوستی عمیق و ریشه داری بین من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و این امکان فراهم شد تا بیشتر با زوایای روح و شخصیت این دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندین بار هم به اتفاق به گردش رفتیم .
بقدری من در خانه از سیامک و نرگس تعریف و تمجید کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به این ترتیب یکی از همان گردشها به تفریحی خانوادگی تبدیل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثیر اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.
***************************************
اواسط شهریور ماه بود و از گرمای کشنده هوا کاسته شده بود .نگاهی به ساعت انداختم و به قصد رفتن به دفتر فرزاد، اتاق بایگانی را ترک کردم .همکارها رفته بودند و جای خود را با سکوتی لذت بخش تعویض کرده بودند .نزدیک دفتر که رسیدم صدای ترانه ای را که فرزاد با سرخوشی زمزمه میکرد ، شنیدم .در باز بود و او را در حالیکه پشت به من مشغول مرتب کردن پرونده های روی میز بود ، دیدم . به آرامی دستهایم را بر روی سینه قلاب کردم و همانجا ایستادم و با خیالی اسوده نگاهش کردم .به تازگی از زبان نرگس شنیده بودم که فرزاد سرپرستی چند کودک را نیز به عهده دارد و در انجام امور خیریه دست و دل بازی دارد . بزرگواری، مناعت طبع، بلند نظری و پیش قدم شدنش در انجام کارهای نیک به واقع ستودنی و قابل تحسین بود. یک لحظه بیاد شخصیت « جرویس پندلتون» در نقش بابا لنگ دراز افتادم.در حالیکه لبخند عمیق بر صورتم نشسته بود فرزاد، یکباره به عقب برگشت و از حضور من متعجب شد .
- تو اینجا چکار می کنی؟!
- اول تو بگو که از کجا فهمیدی من اینجام؟
- باور کن نمی دونم ، یه احساسی گفت که تو خیلی نزدیکی! نزدیکتر از اتاق بایگانی .حالا بگو ببینم چه خبره شده؟
در حالیکه از احساسات و نزدیکی عمیق او به هیجان آمده بودم ، بسمتش رفتم .
- خبری نشده، میخواستم برم پرورشگاه ، تو می آیی یا من تنها برم؟
- نه نمی یام .آخه یه کار مهم دارم ولی قبلش میخواستم یه پیشنهادی بدم که اگه سرکار خانم موافقت کنید. بعدا با همه درمیون بذاریم!
- خب با همه درمیون بذار، من موافقم!
لبخند جذابی تحویلم داد و نزدیکتر آمد:
- تو که هنوز نمی دونی چی میخوام بگم!عزیزم منظورم این بود که اول تو باید پیشنهادم رو قبول کنی، بعد به همه بگم!در غیر اینصورت برنامه منتفیه!
با تعجب پرسیدم:
- چه پیشنهادیه که نظر من اینقدر مهمه؟!
- میخواستم بگم اگه موافقی همگی به اتفاق خانواده و البته نرگس و سیامک برید شمال، هم یه آب و هوایی عوض می کنید ، هم فرصت خوبیه که یه کمی استراحت کنید، حالا نظرت چیه؟
با خوشحالی قابل لمسی گفتم:
- وای فرزاد عالیه!از این بهتر نمی شه.....ولی ببینم.......مگه خودت نمی آیی؟
- نه خانم، متاسفانه قسمت نیست که بیام .فشردگی کارها این اجازه رو نمی ده!انشاءا... توی یه فرصت دیگه.امیدوارم بهتون خوش بگذره!
از تصور اینکه بدون او به آن مسافرت بروم .غم نامفهومی به دلم چنگ انداخت .هیجان چند لحظه پیش جای خود را به اخمی آشکار داد:
- من می رم پرورشگاه، بهتره که برنامه رو کنسل کنی، نظر من عوض شد!
این را گفتم و عقب گرد کردم .قهقهه بلندی سر داد که مرا در جا میخکوب کرد:
- خیلی خب کوچولو ، قهر نکن ، منم می یام!آخه مگه عقلم کم شده که تو رو تنهایی بفرستم مسافرت ، اونوقت خودم اینجا بال بال بزنم؟!
در را باز کردم و بیرون رفتم .فرزاد به خیال آنکه هنوز ناراحتم یا قهر کرده ام ، بسرعت بسمتم آمد ولی من در آخرین لحظه به عقب برگشتم و با لبخندی عمیق و رضایت بخش گفتم:
- فرزاد، تو بدجنس ترین پسری هستی که به عمرم دیده ام!
همانطور که حدس می زدم سیامک ونرگس ، ابتدا کمی مخالفت کردند ولی وقتی با اصرار ما مواجه شدند ، رضایت دادند .همان شب، خانواده ها نیز موافقت خود را با این سفر تفریحی اعلام کردند و به این ترتیب قرار را برای آخر هفته گذاشتند .بشدت به این سفر احتیاج داشتم و بی دلیل خوشحال بودم .روز قبل از شروع مسافرت ، آخرین جلسه کلاس آموزش پیانو بود .پس از پایان کلاس، به خانه آمدم و شایان را منتظر خود دیدم .ظاهرا بنا بود به منزل دایی منصور برویم .
سوار اتومبیلش شدم و بقیه مسیر ، به صحبت پیرامون سفر فردا و تبادل نظر سپری شد .در مهمانی منزل دایی، مهرداد و ساناز و خاله مریم و شوهرش هم بودند ، ولی از مهران خبری نبود .سراغش را از زندایی گرفتم:
- غروبی همین جا بود ، ولی یه دفعه بلند شد .رفت بیرون ، هنوز هم برنگشته!
برخاستم و بسمت تلفن رفتم و شماره همراهش را گرفتم.
- بله؟!
- بله و بلا! تو معلوم هست کجایی؟
- شما؟
- مهران خودتو لوس نکن! زود باش بیا خونه که یه عالمه حرف برای گفتن دارم
- شیدا تویی؟!
- نه عزیزم، من یه قاتل حرفه ای ام و اومدم جونت رو بگیرم!خب منم دیگه بی نمک!
برعکس لحن شاد و پرشیطنت من، طنین صدای مهران بطرز محسوسی خسته و غمگین بنظر می رسید.
- آره تو جون می گیری، اما نه خودت، با چشمات!
- وا! مهران حالت خوبه؟!
- مگه برای تو مهمه؟!
لحنش لبریز از کنایه بود
- این پرت و پلاها چیه که می گی مهران؟! پرسیدم کجایی؟ زود بیا خونه دیگه !ناسلامتی ما اومدیم خونه شما مهمونی!
- اولا که دیوونه خودتی ! دوما به تو ربطی نداره من کجام!خونه بیا هم نیستم .تو هم بهتره به فکر مسافرت فردا با دوستهای عزیزت باشی ، فهمیدی؟!
چنان از فریادش جا خوردم که کم مانده بود شاخ درآورم. این مهران خشنی که اینگونه نعره می کشید ، با مهران شوخ و سرزنده ای که من می شناختم ، فرسنگها فاصله داشت .صدای بوقهای ممتد مرا بخود آورد .مهران تلفن را قطع کرده بود!
با ناباوری بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود .تا پایان مهمانی ذهنم درگیر حرفها و برخورد زننده و بی سابقه مهران بود و همین امر سبب شد که از عالم شاد و پرهیاهوی بچه ها غافل بمانم .تصمیم گرفتم بمحض بازگشت از شمال به دیدنش بروم و علت برخورد خصمانه اش را در طی این مدت جویا شوم. آنشب را با یاد سخنان مهران و شوق سفر فردا با احساس دوگانه به خواب رفتم . 
وقتی پلکهایم را گشودم، با دیدن عقربه های ساعت که بازیگوشانه به دنبال هم می دویدند ، لبخند زدم .به اندازه کافی فرصت داشتم .با شوقی مرموز که مرا وادار به خوشحالی میکرد ، از تخت پایین آمدم و برای سر و سامان دادن به کارهایم، دست به کار شدم .به آشپزخانه رسیدم ، از دیدن مادر تعجب کردم .

- سلام مامان صبح بخیر !
- سلام عزیزم ف بیا صبحانه بخور. راستی بنظر توچیزی بر ندارم؟
لیوان شیر را لا جرعه سرکشیدم
- نه مامان جان، فرزاد گفت حتی یه چوب کبرریت هم برندارید!فقط وسایل شخصی .گفت همه چیز اونجا هست.
- باشه، پس فقط یه کمی میوه و تنقلات برای بین راه برمی دارم .تو هم بجای اینکه به من زل بزنی برو ببین همه وسایل رو برداشتی
بوسه صدا داری از گونه اش گرفتم .
- چشم مامان خانوم! هرچی شما بگید!
به اتاقم که برگشتم متوجه شدم شایان هم بیدار شده است .وسواس بیش از حد مادر مرا هم به فکر انداخت .برای اطمینان یکبار دیگر وسایلم را چک کردم و در آخرین لحظه دوربین فیلمبرداری و دیوان حافظم را نیز برداشتم .وسایلم را به حیاط انتقال دادم و به پدر که مشغول جاسازی چمدانها در ماشین بود، سلام کردم .
- سلام دختر خوشگلم .صبح قشنگ تابستونی ات بخیر. پس تو چرا هنوز آماده نیستی؟ برو به شایان هم بگو بیاد کارش دارم .
- چشم همین الان لباس می پوشم و شایان رو هم صدا می کنم .
بلافاصله حاضر شدم .پس از صدا کردن شایان و مادر و اطمینان از امنیت خانه، همگی به راه افتادیم .قرار بر این بود که جلوی منزل آقای پناهی ، یکدیگر را ملاقات کنیم .آفتاب اولین اشعه های طلایی اش را زینت بخش چهره زمین میکرد که به منزل آنها رسیدیم .با دیدن الهام، بلافاصله پیاده شدم و یکدیگر را سخت در آغوش کشیدیم .مهتاب خانم با سرخوشی گفت:
- ای بابا ولی کنید همدیگه رو!هر کی ندونه فکر می کنه چند ساله همدیگه رو ندیدید! شما که همین دیروز از هم جدا شدید!
همه به خنده افتادند .الهام بسمت شوهر و مادرشوهرش رفت و من، مهتاب خانم را هم در آغوش گرفتم و بوسیدم .همگی به اتفاق آمدن فرهاد خان و سیامک و نرگس بودیم
به ماشین تکیه زده بودم و به صحبتهای پدر و آقای پناهی و گاهی خانمها گوش میکردم که اتومبیل فرزاد را دیدم .سیامک و نرگس هم با آنها بودند .به محض آمدنشان بسمت نرگس رفتم و مشتاقانه صورت یکدیگر را بوسیدیم .با فرهاد خان و پسرها احوالپرسی کردم . از اینکه می دیدم همه جوانهای جمع؛ حسابی به ظاهر خود رسیده اند، خنده ام گرفت .
با آمدن آنها دیگر ماندن جایز نبود و به راه افتادیم .باز هم جاده های زیبا و محسور کننده چالوس پذیرای نگاه مشتاق و حریص من شد شایان تمام حواس و دقتش به رانندگی بود و من و مادر یکریز حرف می زدیم .اتومبیل فرزاد جلوتر از همه حرکت میکرد و آقای پناهی از پشت سر، ما را مشایعت میکرد.
پس از چند ساعت حرکت بی وقفه ، فرزاد در کنار رستورانی نگه داشت و همه را برای خوردن ناهار به آنجا دعوت نمود .بمحض خارج شدم از اتومبیل؛ بسمت نرگس رفتم و دستش را فشردم.
- خب خانم، خوش می گذره؟!
- وای شیدا عالیه،عالی! من عاشق مسافرتم ، خصوصا که مقصد شمال باشه .با این مناظر جادویی و زیبا!
- چه تفاهمی عزیزم . منم همینطور!
دستش را رها کردم و به مسیر رودخانه که با فاصله ای معین از ساختمان لوکس و زیبای رستوران قرار داشت ، و امواج خروشانش را به رخ می کشید اشاره کردم .
- نرگس موافقی تا اونجا مسابقه بدیم؟!
پیش از آنکه جوابی بدهد و خندید و شروع به دویدن کرد .جیغی کشیدم و به دنبالش دویدم
- صبر کن جر زن !من که هنوز شلیک نکردم !
ولی او می خندید و می دوید .با تمام ت**** که به خرج دادم .او زودتر از من به رودخانه رسید .هر دو نفس زنان بر روی تخته سنگی رها شدیم . انگشتم را به نشانه تهدید برایش تکان دادم:
- ای جرزن!
- ای تنبل !
- ای کلک!
- ای.........
- ای بلا!خوب دوتایی اینجا نشستید و دل می دید و سیخ جگر تحویل می گیرید!
هر دو با شنیدن صدای سیامک سربرگرداندیم.نرگس لبخندی تحویلش داد:
- حسودیت می شه به ما حسابی داره خوش می گذره؟!
- نخیر خانم، ما بیجا می کنیم حسودی کنیم!شما خوش باشید انگار که ما خوشیم!بد می گم شیدا؟
لبخندی زدم و پیش از آنکه جوابی بدهم ، صدای فرهاد خان که ما را برای صرف ناهار فرا میخواند، بلند شد .در حین صرف غذا ، فرهاد خان به آرامی پرسید:
- فرزاد جان می ریم ویلای خودمون دیگه؟
- نه پدر، اگه اجازه بدید بریم ویلای من!
نگاه خندان و پرشیطنتش را به من دوخت و ادامه داد:
- من یه قولی به یه نفر دادم که باید بهش عمل کنم!
از بی توجهی فرهاد خان و دیگران سوء استفاده کردم و با چشم و ابرو پرسیدم که موضوع از چه قرار است. ولی او با بدجنسی فقط خندید و پاسخی به سوالم نداد. پس از صرف ناهار و استراحتی کوتاه، مجددا به راه افتادیم .این بار فرهاد خان و پدر خودشان پشت رل نشستند و اجازه بازیگوشی را از جوانترها سلب کردند .پس از طی مسافتی که اتومبیل فرزاد را دنبال کردیم .بالاخره جلوی در بزرگ ویلایی بی نهایت زیبا و باشکوه متوقف شدیم .آنقدر مجذوب محیط بودم که به سوالهای شایان پاسخی نمی دادم .بمحض توقف اتومبیلها، در محوطه سرسبز ویلا بسرعت پیاده شدم و با نفسی عمیق، بوی سبزه و گیاه باران خورده را که فقط مخصوص محیط شمال بود ، یک نفس بلعیدم .صدای امواج آرام دریا، در آن بعدازظهر تابستانی ، احساسات کودکانه ام را قلقلک می داد.
همگی با سر و صدا از ماشینها خارج شدند و با باز کردن در ویلا، وسایل را به داخل انتقال دادند .با صدای شایان، بسمتش رفتم و چمدان دستی ام را برداشتم.اکثر وسایل توسط آقایان حمل می شد و خانمها کمترین خستگی را متحمل می شدند. با صدای رسایی که « سلام» میکرد، سربرگرداندم و از دیدن آقا حیدر در فاصله چند قدمی ام چنان شوکه شدم که چمدان از دستم رها شد! و اینجا چه میکرد؟! با همان لبخند کریه و چندش آور که همیشه روی لبش خودنمایی میکرد، خم شد و چمدانم را برداشت .با دیگران هم احوالپرسی کرد و بسمت ساختمان به راه افتاد .از همان لحظه حدس زدم که با حضور او ، تمام مسافرتم خراب خواهد شد . 
ناباورانه به فرزاد نگاه کردم .آنقدر از دستش دلگیر و عصبانی شدم که با گامهای بلند خود را به او رساندم و آرام غریدم:

- این اینجا چکار می کنه؟!
مثل همیشه با آرامش دیوانه کننده اش لبخندی نثارم کرد .
- کی عزیزم؟
- آقا حیدر!
با تعجب نگاهی به چهره برافروخته ام انداخت.
- زودتر فرستادمش که اینجا آماده حضور پرنسس های عزیز ما بکنه! حالا مگه چه اتفاقی افتاده ؟تو ناراحتی؟
مشتم را گره کردم و نالیدم:
- کاش نمی آوردیمش ، یعنی نباید می اومد!
با عصبانیت بسمت ویلا رفتم . بچه با سر و صدا وسایل را کف ویلا انباشته بودند و با لودگی از فرزاد میخواستند تا تکلیف آنها را مشخص کند .با ورود او، هرکس گوشه ای نشست و برای رفع خستگی ، کش و قوسی به بدنش داد .فرزاد مستقیما به سمتم آمد وگفت:
- می شه چند لحظه با من بیای؟ میخوام یه چیزی رو نشونت بدم!
هنوز تشویش و عصبانیتم فروکش نکرده بود .چهره ام را از تصویر پنجره گرفتم و با بی تفاوتی نگاهش کردم.ملتمسانه ادامه داد:
- خواهش می کنم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه!
نگاهی به جمع انداختم .هرکس مشغول انجام کاری بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که همراهی اش کنم .به ناچار به دنبالش روان شدم .چند پله را پشت سر گذاشتیم و به قسمت فوقانی ویلا وارد شدیم .هردو در سکوت به دنبال منظم کردن افکار خود بودیم .فرزاد هرازگاهی به عقب برمی گشت و نگاهی به من می انداخت .بالاخره جلوی در اتاقی ایستاد و در را به آرامی باز کرد و اشاره کرد وارد شوم . با تردید قدم به داخل اتاق وسیع و نیمه تاریکی با دکوراسیون سبز رنگ گذاشتم . وسایل لوکس و بی نهایت زیبای اتاق، توجه ام را جلب کرد. او هم داخل شد و به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفت
- بیا اینجا عزیزم!
طاقت از کف دادم و با لحنی کلافه پرسیدم:
- می شه بگی اینجا چه خبره؟!
- بیا کنار من تا بگم!
لبخندی زد و پرده ها را کنار زد و اجازه داد تا نور خورشید سخاوتمندانه به داخل اتاق بدود!مردد جلو رفتم و به چشم انداز خیره شدم .آه، خدای من! چه می دیدم ؟ همان منظره ای که نرگس طراحی کرده و به دیوار منزل فرهاد خان آویخته بود و من در یک نگاه شیفته اش شده بودم . چنان از دیدن آن صحنه به وجد آمدم که با شادی کودکانه ای دستهایم را بهم کوبیدم:
- وای خدایا!چقدر قشنگه، خارق العاده اس!
نگاهی به فرزاد انداختم که با دستهای گره شده بر روی سینه و لبخندی عمیق، حرکات مرا می پایید
- می شه برم بیرون؟ خواهش می کنم!
در را باز کرد و خود کنار رفت .بی درنگ بیرون آمدم و دستهایم را بطرفین باز کردم و چرخی به دور خود زدم . با نفسی عمیق و نگاهی حریص، منظره را از نظر گذراندم، منظره ای پوشیده از انبوه درختان و گلهای رویایی و رنگارنگ که در انتها به دریای نیلگون ختم می شد .همان تصویری که فرزاد قول داده بود مرا به دیدنش بیاور و چه زود به عهدش وفا کرده بود! به عقب برگشتم تا از او تشکر کنم ولی او اتاق را ترک کرده بود .خدای بزرگ، چقدر بزرگوار بود این پسر!حس زیبایی که به وجودم تزریق شد، افکار آلوده و حضور منحوس آقا حیدر را به کلی از ذهنم تخلیه کرد .
با خوشحالی مضاعفی از اتاق خارج شدم .هنگامیکه که به طبقه پایین رسیدم وسایل جابجا شده و هرکس در مکانی مستقر شده بود .تشکر بلند بالایی از فرزاد کردم و خواهش کردم تا اجازه دهد ما در همان اتاق بمانیم .با توافق او همه دخترها، همان اتاق و پسرها به اتاق روبرویی نقل مکان کردند و پدر و مادرها هرکدام در اتاقی مجزا اسکان یافتند . نرگس و الهام بمحض آمدن به اتاق، با دهان باز به یکدیگر نگاه کردند .الهام ناباورانه پرسید:
- شیدا مطمئنی خود فرزاد گفت بیاییم اینجا؟!
- خب آره، چطور مگه؟
- آخه اینجا اتاق خودشه ، به هیچکس هم اجازه نمی داد بیاد اینجا . واقعا که از کارهاش سر در نمی یارم!
نرگس نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و لبخند معنی داری زد.
- خب بله دیگه ؛ مگه میشه شیدا خانم خواهش بکنن و آقا فرزاد سر تسلیم فرود نیارن؟!من که فکر می کنم اگه شیدا همین الان بگه نمونه کمیاب گل مخصوصی رو از پشت کوههای آلپ میخوام، فرزاد شال و کلاه می کنه و دو سوته می ره دنبالش !
هر دو به قهقهه افتادند و من برای فرار از زیر شلاق نگاه مرموزشان، با چهره ای آغشته به شرمی دخترانه ، راه حمام را پیش گرفتم و گفتم :
- نخیر نرگس خانم، بیخودی تهمت نزن!فرزاد فقط برای من احترام قائله چون خواهر شوهر الهامم،همین!
منتظر نماندم تا آنها باز به شوخی هایشان ادامه دهند و بسرعت از آنجا گریختم!
پس از جابجایی وسایلم ، به اتفاق دخترها به مادر و مهتاب خانم که مشغول تهیه شام بودند، ملحق شدیم ولی چون کار بخصوصی نداشتند به بچه ها پیشنهاد دادم که گشتی در اطراف بزنیم .آقایان، البته غیر از فرهاد خان ، برای خرید مایحتاج چند روز اقامت در ویلا از خانه خارج شدند .هوا رو به تاریکی بود و فرصت چندانی نداشتیم ، به همین دلیل مستقیما به سمت دریا رفتیم . الهام گفت که قبلا یکی دوبار به این ویلا آمده بود، نرگس هم اضافه کرد که به پیشنهاد فرزاد دوبار به اینجا آمده است . یکبار در دوران عقد و یکبار در ماه عسلشان به اتفاق سیامک.
دقایقی را در ساحل قدم زدیم و مجددا به ویلا بازگشتیم .از آنجایی که شب قبل هم کمی دچار بیخوابی شده بودم و بشدت احساس خستگی میکردم؛ از خانمها عذرخواهی کردم و محیط شلوغ و پرهیاهوی آشپزخانه را برای استراحتی کوتاه ترک کردم .تختخواب دونفره و بزرگ اتاق که بسیار ننرم و زیبا بود، پذیرای تن خسته و خواب آلودم شد .باز هم از اینکه فرزاد تختخوابی دونفره داشت، تعجب کردم ولی انتخاب رنگ آبی آسمانی و سبز برای دکوراسیون اتاقهایش مرا به این فکر وا داشت که او شخصیتی آرام و صلح طلب دارد چرا که آبی و سبز ، رنگهای آرامش به حساب می آمدند .پیش از آنکه بتوانم بیشتر از آن به فرزاد و شخصیت عجیب و رمز آلودش بیاندیشم ؛ خواب چشمهایم را ربود. 
صبح طبق عادت همیشگی زودتر از همه خواب برخاستم .تخت خواب به قدری بزرگ بود که الهام و نرگس هم در طرفینم آرمیده بودند!تازه بخاطر آوردم که شب پیش آنقدر خواب آلود بودم که حتی برای خوردن شام هم بیدار نشده بودم! احساس گرسنگی ام شدت گرفت . سعی کردم با کمترین سر و صدای ممکن، صبحانه را آماده کنم . سپس به آرامی از ویلا خارج شدم. همه چیز در آن صبح دلپذیر تابستانی، بی نهایت زیبا و شورانگیز بود. بوی معطر گلها و درختان به شبنم نشسته، لذت و هیجان ناشناخته ای را در وجودم به جوشش در آورد .هنوز فاصله چندانی با ویلا نداشتم که از دور قامت مرد سفید پوشی را مشاهده کردم که به سمتم می آمد .از همان فاصله هم اندام ورزیده و شانه های ستبر فرزاد را می شناختم . از تصور اینکه تا بی نهایت دوستش دارم و او هم احساسی مشابه نسبت به من دارد، لبخندی بی اراده بر لبهایم شکفت .لبخندی که هرگاه فرزاد را با آن چهره جذاب و مهربان می دیدم، بی دعوت مهمان صورتم می شد .نزدیکش که رسیدم، دستم را تا نزدیک ابرو بالا آوردم و با حالت خبردار نظامی ، بلند گفتم:

- سلام به سحرخیزترین رئیس دنیا! صبح بخیر.
از تاثیر شیطنتی که به خرج دادم به قهقهه خندید .
- سلام از بنده اس، دوست داشتنی ترین کارمند دینا! صبح تو هم بخیر.
لباس ورزشی یکدست سفید ، قامتش را در برگرفته بود و از تاثیر رطوبت هوا موهایش نمناک و آشفته بهر سویی می رفت . قدمهایم را با او همگام کردم و پرسیدم:
- تو چقدر زود بیدار شدی، من فکر کردم حالا حالاها میخوابی!
دستی به موهایش کشید و نگاهی به جانبم انداخت.
- من به کم خوابی عادت دارم .تو چرا اینقدر زود بیدار شدی خانم؟ هنوز آفتاب سر نزده!
بعد ناگهان ایستاد و با ابروهای گره کرده و حالت تهاجمی گفت:
- راستی یادم افتاد! چرا دیشب برای شام بیدار نشدی؟ می دونی چقدر الهام و نرگس صدات کردن!
- بابا ترسوندی منو!آخه خیلی خوابم می اومد .شب قبل هم مهمونی بودیم و دیر خوابیدم .حالا مگه چی شده؟
- حتما مهمونی خونه دایی ات خیلی طول نکشید و مهران هم اون شب نبود! اگه من می فهمیدم تو چرا اینقدر روی اون حساسی خیلی خوب می شد! در ضمن عمدا که با معده خالی نخوابیدم.
- شیدا ، من که نپرسیدم کی اونجا بود وکی نبود!روی مهران هم حساسیت بخصوصی ندارم ، اتفاقا خیلی هم اونو دوست دارم .ولی از حالت نگاهش به تو خوشم نمیاد
- وا، مگه چطوری نگاه می کنه طفلک؟!
- نمی دونم، نمی دونم! ولی احساس می کنم خیلی به تو علاقه داره ، علاقه ای فراتر از علاقه یه پسر دایی به دختر عمه اش ! من دوست ندارم کسی تو رو اینطور با شیفتگی برانداز کنه ! میفهمی چه میخوام بگم؟!
- اگه بگم نه ، دعوام می کنی؟!
به حالت مظلومانه من لبخند زد
- نه کوچولو !فهمیدن حرفهای من به زمان احتیاج داره!
- من کوچولو نیستم این صدبار ! اگه سر از حرفهای تو در نمی یارم به این خاطره که تو خیلی مرموز و مبهم حرف می زنی ! حالا بجای این بحثها برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم، چطوره؟!
با نگاهی خیره و نامفهوم براندازم کرد .پس از چند لحظه بدون گفتن کلامی از من دور شد و بلافاصله به ویلا رفت. با تعجب به جای خالی اش نگاه کردم و چون از رفتارش چیزی دستگیرم نشد به داخل رفتم .
با حالتی کلافه در کابینتها را باز کردم و نگاه جستجو گرم داخل آنها را کاوید . فنجانها را نمی یافتم .
- ای بابا! من گیج شدم یا واقعا فنجونی در کار نیست؟
به عقب کر برگشتم فرزاد را با سر ووضعی مرتب و لباسی دیگر، جلوی در دیدم که مرا نگاه میکرد.با لبخندی، عصبانیتم را پنهان کردم .
- فرزاد این فنجونها رو کجا گذاشتی؟
- توی همون کابینت روبرویی بود همیشه!
- ای وای، تعجب می کنم چطور اونها رو ندیدم!حالا چرا نمی شینی؟
در حالیکه تمام حرکاتم را زیر ذره بین قرار داده بود نشست و من ، قهوه را جلوی رویش گذاشتم .خودم نیز پشت میز قرار گرفتم و گفتم:
- خب اینم قهوه! شروع کن که می دونم گرسنه ای .وای من که دارم از گرسنگی ضعف می کنم .
بسرعت لقمه ای آماده کردم و بلعیدم .هنگامی که چای را برداشتم.متوجه شدم بدون اینکه به فنجانش دست بزند هنوز همانطور خیره نگاهم میکند . از آن سکوت و نگاه نافذ دستپاچه شدم و لقمه را نجویده بلعیدم .با تعجب پرسیدم:
- تو حالت خوبه؟!
- آره خوبم؛ هیچ وقت توی زندگیم اینقدر خوب نبودم!
- ولی من اینطور فکر نمی کنم! انگار تو عالم هپروتی !
نگاهی به چهره خندان من کرد و با نفسی عمیق، دستی میان موهایش فرو برد .حالتی کلافه و سردرگم داشت .باز به چشمهایم خیره شد و بدون مقدمه گفت:
- شیدا باور نمی کنی اگه بگم گاهی حس مالکیت خفه ام می کنه، ولی فکر می کنم حالا دیگه وقتش باشه، دیگه تحملم تموم شده!میخوام در مورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم!
نگاهش را تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم
- چه مساله ای ؟
- اول باید سرت رو بلند کنی تا بگم
قلبم بشدت به تلاطم افتاد. دلم گواهی می داد که بالاخره زمان گفتن حقایق و بیان احساسات فرا رسیده است .فنجان قهوه ای را برداشت و با آرامش شروع به خوردن کرد .او جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید و من اضطرابم را! کم کم داشتم طاقت از کف می دادم که به حرف آمد:
- یه کمی سخته ولی باید بگم.یعنی می دونی.........اینجا توی ایران و با یه دختر شرقی حرف زدن یه کمی سخته.با تو حرف زدن که از همه کارهای دنیا سخت تره! چون من با یه دختر سرکش و لجباز ولی در عین حال حساس و محجوب طرفم ! می دونی شیدا، من مدتهاست که..........
- به به؛ سلام به جوانهای سحرخیز !خوب خلوت کردید دوتایی!
با شنیدن صدای پدر، هر دو ایستادیم .فرزاد آنقدر دستپاچه شد که خنده ام گرفت . هر دو همزمان سلام کردیم
- علیک سلام .آفرین به شما که از همه زرنگتر بودید. از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کامروا باشی!
در حین ریختن چای برای پدر، توضیح دادم که چه موقع بیدار شدم .بلافاصله مادر و متعاقب آن آقای پناهی و شایان و الهام و دیگران هم بیدار شدند و آشپزخانه را با همهمه و سر و صدا روی سرشان گذاشتند .از اینکه صحبتهای فرزاد نیمه تمام ماند ، عصبی شدم .این همان لحظه نابی بود که من نیز مدتها انتظارش را کشیده بودم، ولی به راحتی از دست رفت!
نگاهم روی چهره اش ثابت ماند .به شیطنتهای سیامک و شایان که مدام سر به سرش می گذاشتند ، می خندید .هنگامیکه متوجه نگاه خیره ام شد به سمتم آمد و آرامی نجوا کرد:
- بابت صبحانه ممنون.این بهترین قهوه ای بود که در تمام عمرم خوردم! تو چیزی نخوردی .برو صبحانه ات رو بخور.
لبخندی زدم
- نوش جانتون، قابل شما رو نداشت!منم می رم میخورم ولی......حرفات.......
- باشه توی یه فرصت دیگه، فعلا که نشد!
به این ترتیب او بازهم نتوانست پرده از راز احساسمان بردارد. حالا که زمان آن فرا رسیده بود تا تکلیف هردو نفرمان روشن شود، باز دست تقدیر صفحه دیگری از بازیهایش را برایمان رقم زدو
پس از صرف صبحانه ، فرزاد درکمال ناباوری اعلام کرد که اسب من و آرام را هم آورده است .ظاهرا زمانی که آقا حیدر را به اینجا فرستاده ، ترتیب آنها را هم داده بود .از شنیدن این خبر، بی نهایت شادمان شدم .بلافاصله اسبها را از اصطبل خارج کردیم و به اتفاق فرزاد ، کمی در ساحل سوارکاری کردیم .حتی نرگس و سیامک هم نتوانستند حیرتشان را از مهارتم پنهان کنند و لب به تحسین گشودند .
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل 2

پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ
#13
اینم قسمت دهم بفرمائید:












[rtl]به پیشنهاد بزرگترها قرار شد ناهار را در جنگل که فاصله چندانی هم با ویلا نداشت صرف کنیم .همه اعلام رضایت کردند و پسرها با بردن وسایل زودتر، حرکت کردند تا همه چیز را پیش از رفتن ما مهیا کنند .کنار پنجره ایستادم ونمای چشم نواز بیرون را از نظر گذراندم که حضور شخصی را در کنار خود حس کردم .فرهاد خان با همان لحن سرشار از عطوفت و مهربانی گفت:
- دختر گلم چطوره؟!
- عالی آقای متین، عالی!اینجا فوق العاده اس و بی نهایت زیبا و رویایی! من واقعا عاشق این مکان شدم
- موافقم .اینجا خیلی قشنگه ! به همین خاطره که فرزاد عاشق اینجاس.شما دونفر وجهه اشتراک جالبی دارید!
و با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد:
- من به پسرم بخاطر این انتخاب نمونه تبریک می گم!
با تعجب نگاهش کردم .
- منظورتون مکان زیبای اینجاست؟
با صدای بلند خندید و من با خود اندیشیدم که چقدر پر ابهت و شیک است .
- نه دخترم، منظور اون یکی انتخابش بود!
با دو انگشت فشار ظریفی بر روی بینی ام وارد کرد و ادامه داد:
- چشمهای زیبا همه چیز رو زیبا می بینه .درست مثل تو که همه اطرافت رو در نهایت قشنگی می بینی. حالا اگه آماده ای بیا بریم که الان صدای همه در میاد!
با احترام سری تکان دادم و دوشادوش او از در خارج شدم و این در حالی بود که از خود سوال میکردم فرهاد خان از کدام انتخاب فرزاد صحبت میکرد؟!
مکانی که پسرها انتخاب کرده بودند، جایی دنج و بی نهایت زیبا در دل جنگل سرسبز بود .تا رسیدن ما همه کارها را انجام داده بودند .حتی آتش را هم به پا کرده و کبابها را به سیخ کشیده بودند .چون هنوز فرصتی تا ناهار باقی مانده بود ، همگی به اتفاق مشغول بازی والیبال شدیم .فقط مادر و مهتاب خانم بودند که وارد بازی نشدند و ترجیح دادند به صحبتهایشان بپردازدند و البته در حین بازی هم از ما فیلم برداری کنند!
خیلی سریع تور بسته شدو به دو گروه تقسیم شدیم .من و فرزاد و پدر و آقای پناهی در کنار هم و بقیه حریف مقابل ما بودند .بازی با گروه ما که یک یار کمتر داشت شروع شد و با ضربه سرویس فرزاد که کوبنده و غیرقابل کنترل در زمین حریف فرو آمد ، جلو افتادیم .بقدری شور و هیجان داشتیم و سروصدا میکردیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم .رقابت بسیار تنگاتنگ بود و هر دو گروه تمام تلاش خود را بکار گرفته بودند .در پایان بازی نتیجه مساوی بود .آخرین سرویس سرنوشت ساز را باز هم فرزاد با مهارت تمام زد و سیامک به سختی آن را کنترل کرد و به جلوی تور هدایت کرد .شایان و الهام همزمان با هم فریاد زدند:«منم» و بسمت توپ پریدند .ولی پیش از آنکه دستشان به توپ برسد ، بدون اینکه کسی متوجه شود چه اتفاقی رخ داد محکم بهم خوردند و نقش زمین شدند !سراسیمه بسمتشان دویدیم.خوشبختانه آسیبی به هیچکدام نرسیده بود ولی کمی شوکه شده و قادر به صحبت کردن نبود .آقای پناهی با دلواپسی پرسید:
- چرا دوتایی یورش بردید؟ خدا خیلی رحم کرد!
من گفتم :
- آره خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد .چرا خوردید بهم؟
شایان که حالش کمی جا آمده بود بسمت الهام رفت و دستهایش را گرفت و با دلواپسی نگاهش کرد .هنگامی که خیالش آسوده شد خندید و گفت:
- خدا بگم چه کارت کند دختر!نزدیک بود سرهردومون یه بلایی بیاری!
الهام بغض کرده و ناباور پرسیدر:
- به من چه ربطی داره؟!
لبخند شایان عمیقتر شد.
- مثلا اومدم توپ رو بزنم ولی وسط زمین و آسمون نگام افتاد به تو. نمی دونم چی توی اون چشمات بود که حواسم پرت شد و تا اومدم به خودم بیام . خوردم بهت!
همگی ابتدا با دهانی باز به او نگاه کردیم و بعد شلیک خنده مان به هوا رفت .آنقدر خندیدیم که اشک به چهره مان آمد .فرزاد دست هر دو را گرفت و از روی زمین بلندشان کرد و رو به شایان زمزمه کرد:
- بی جنبه ، خسته نباشی!
شایان هم سردرگوشش فرو برد جمله ای را زمزمه کرد که شلیک خنده فرازد به هوا رفت و به من خیره شد .در همین حین مادر و مهتاب خانم که حسابی سرگرم گفتگو بودند و اصلا متوجه نشدند همزمان پرسیدند:
- چه خبره اونجا جمع شدید؟
آقای پناهی با خنده گفت:
- موضوعت چراغونی پارساله، شما ادامه بدید!
باز همگی به خنده افتادیم و به این ترتیب بازی والیبال با نتیجه مساوی به اتمام رسید .بلافاصله فرزاد و پدر و سیامک مشغول تهیه غذا شدند و بقیه به استراحت و خوردن میوه مشغول شدند .من هم که عاشق این سبک غذا درست کردن بودم، کنار پدر ایستادم و در حین فیلم برداری از فعالیتشان ، نهایت لذت را بردم. پس از صرف غذا که در میان خنده و هیاهوی جوانترها به اتمام رسید، نرگس از سیامک خواست که برایمان گیتار بزند .اوهم که منتظر شیطنت و شلوغ بازی بود، بلافاصله گیتارش را آورد و ریتم شادی را نواخت .همگی به وسط ریختند و همزمان با همخوانی آهنگ او، می رقصیدند، البته سیامک صدای بسیار گرم و دلنشینی داشت .من به بهانه فیلم برادری و فرزاد به بهانه صرف قهوه خود را کنار کشیدیم و از پایکوبی در آن جمع پر هیاهو امتناع ورزیدیم .وقتی حسابی خسته شدند، بزرگترها باز به دور هم حلقه زدند و جوانترها هرکدام به گوشه ای رفتند .نرگس بوم نقاشی اش را برداشت و شروع به کشیدن طرحی از سیامک در میان مناظر جنگل کرد .شایان دست همسرش را گرفت و قدم زنان از جلوی جمع ناپدید شدند .بزرگترها مشغول گفتگو شدند و من هم با برداشتن دیوان حافظم،گوشه ای دورتر از جمع را انتخاب کردم و با تفال و سیری در اشعار حضرت، خود را سرگرم کردم. غرق در افکارم بودم که صدای فرزاد را شنیدم:
- اجازه می دید توی خلوتتون سرک بکشم؟
به لحن شیطنت آمیزش خندیدم
- اختیار دارید!چرا ایستادی؟ بیا بشین
- نه، اگه دوست داشته باشی یه جایی رو نشونت بدم که فکر می کنم از دیدنش خوشحال بشی
- چرا که نه؟ فقط اجازه بده کلاهم رو بیارم .
کتاب را به دست مادر سپردم و به او اطلاع دادم که به همراه فرزاد دوری در اطراف بزنم .لبخندی از سر رضایت زد و من به فرزاد پیوستم .از میان جنگل، راهی را در پیش گرفت که بسمت بالا هدایت می شد .در این فاصله هم در مورد نحوه ساختن ویلا و اینکه تا چه حد به آن علاقه دارد صحبت کرد. پس از طی مسافتی که به دلیل سربالابودن، نفس مرا بریده بود، بالاخره به انتهای راه و مقصد مورد نظر رسیدیم .جنگل به یکباره به انتها رسید و فضای سبز و دلبازی در پیش چشممان گسترده شد که از انبوه گلهای وحشی رنگارنگ پوشیده بود .
دیدن آن صحنه چشمنواز ، مرا به وجد آورد، خواستم از فرزاد فاصله بگیرم اما نگاه زیبای فرزاد این اجازه را به من نداد .
- بهتره زیاد از من دور نشی ، اینجا خیلی خطرناکه!
این را گفت و مرا از میان انبوه گلها و چمنهایی که تقریبا تا ساق پاهایمان را در بر گرفته بودند، جلوتر برد .ناگهان به لبه پرتگاهی رسیدیم . در باورم نمی گنجید ؛ ما درست بالای یک کوه قرار داشتیم .با ترس، نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع کوه تا دره شاید به صدها متر می رسید! وحشتزده دست فرزاد را فشردم و کمی به عقب رفتم .
- خدای من!اینجا چقدر فریبنده اس!
لبخندی زد و مرا به عقب راهنمایی کرد.
- بله عزیزم ؛ اینجا آدم رو گول می زنه و اگه مواظب نباشی ممکنه از وسط گلها یه دفعه سر از ته در بیاری!
مرا زیر سایه تنها درختی که در آن حوالی قرار داشت، نشاند و خودش هم در کنارم جای گرفت .منظره ای بدیع و بی نهایت روح نواز، روبروی ما قرار داشت .از پایین کوه انبوه درختان سر به فلک کشیده خودنمایی میکردند و در انتها ، آبی بیکران دریا نمایان بود .بر روی بستر دریا، تعدادی قایق به چشم میخورد که در رفت و آمد بودند . صدایش از عالم رویا خارجم کرد:
- من عاشق اینجام .وقتی داشتم این ویلا رو می ساختم .این مکان رو کشف کردم .آرامش روحی و جسمی که اینجا به من می ده با هیچ آرامشی قابل مقایسه نیست .بنظر تو اینجا قشنگه؟
از کنارم گل وحشی زرد رنگی را چیدم و نگاهش کردم. 
- آره خیلی، یعنی فوق العاده اس!

- بله فوق العاده اس ، ولی خطرناکه!بهر حال باید خیلی مراقب بود چون این گلها و علفهای بلند، آدم رو به اشتباه می اندازه ، تازه اینجا خیلی هم رمز آلوده!
خندیدم و نگاهم بر روی نیمرخ جذابش ثابت ماند.
- آره درست مثل تو!
با تعجب نگاهم کرد:
- مثل من؟!
- بله، آخه تو هم خیلی مشکوک و مرموزی!مثل طبیعت اینجا.با این فرق که طبیعت رو می شه خوند ولی تو رو نه!
- چه جالب!
- چی جالبه؟
- آخه یه خانم دیگه هم قبلا به من گفته بود که « تو خیلی مرموزی»!
هرچقدر تلاش کردم بی تفاوت باشم ، نشد. کاملا بسمتش چرخیدم و با اخمی بی اراده گفتم:
- اگه بپرسم اون خانم کی بود، ایرادی نداره؟!
نگاهی به چهره ام انداخت و زد زیر خنده:
- تو رو بخدا اینطوری نگام نکن! بلند می شم خودمو از این کوه پرت می کنم پایین ها!
- بهتره بگی اون خانم کی بود تا خودم اینکارو نکردم!
به لحن نیمه شوخی و نیمه جدی ام خندید .ایستاد و دوباره به راه افتاد.
- اون خانم یه استاد پنجاه ساله!استاد یکی از دروس اختصاصی من توی دانشگاه آکسفورد!من ساکت ترین و در عین حال فعالترین عضو کلاس بودم .یه بار هم اون این جمله رو گفت!
ناگهان سکوت کرد و به عقب برگشت .خورشید در حال افول بود .با صدایی که بطرز دیوانه کننده ای غمگین بنظر می رسید، ادامه داد:
- ولی من معتقدم مثل یه کتاب باز می مونم .خوندن من خیلی ساده اس! اونقدر ساده که بین سختی ها و تردیدهای افکار تو گم شدم!
دستش را در جیبش فرو کرد و با سری به زیر افتاده، راه بازگشت را در پیش گرفت .دیدن آن چهره محزون و غمگین با همان هاله آشنای غم در نگاه ، جگرم را به آتش کشید. فرصت فکر کردن در عمق گفته هایش را نداشتم.بسرعت خود را به او رساندم در حال قدم زدن در کنارش، گفتم:
- قبول دارم که فکر من انباشته از تردید و فکرهای مسموم و آزار دهنده اس.و برام خیلی جالبه که می بینم تو اونها رو لمس می کنی! ولی فرزاد من، تو رو گم نکردم؛ منظورم اینه که شاید نتونم به درستی تو رو بشناسم ولی به این معنا نیست که از درک رفتار و شخصیت تو عاجز باشم ، فقط بخاطر اینه که تو رو توی هاله ای از ابهام می بینم ، باور کن که تو خیلی مرموزی!
- ولی من هنوز هم اعتقاد دارم هیچ ابهامی در کار نیست .عزیزم تو خودت سعی می کنی به مسائل ، خیلی پیچیده نگاه کنی .گاهی هم خیلی راحت به عمق معنای یه مساله پی می بری ولی از بس به خودت تلقین کردی، به همه چیز یه رنگ خاکستری می پاشی! شیدا، زندگی سبزه عزیزم!عشق آبیه! خوشبختی سفیده! اگه این عینک بد بینی نسبت به آدمهای اطراف رو از چشمت برداری ، اونوقت می بینی که چقدر همه چیز زیباست!
- من الان هم همه چیز رو زیبا می بینم!
روبرویم ایستاد و یک ابرویش را بالا برد.
- بله زیبا می بینی ولی در سایه ای از ترس و تردید!نگو اینطور نیست چون می دونم که میخوای از بروز احساست جلوگیری کنی.عزیزم حداقل با خودت روراست باش. اگه فقط یه کمی خوش بین باشی می بینی که من فصل فصل در اختیار تو بودم ، یک کتاب قابل دسترس!
لبخند زدم و با خود اندیشیدم :« من فقط اینو می دونم که توی بازی عشق تو، کتاب عواطف خفته ام ورق ورق شد!»
هنگامیکه متوجه نگاه کاونده و نافذش شدم .باز به راه افتادم و گفتم:
- خیلی خب؛ اونطوری نگام نکن! قول می دم خوشبین باشم .در ضمن از نصایح ارزنده تون ممنون!
با من همگام شد و با خنده ای در صدایش گفت:
- خواهش می کنم خانم، قابل شما رو نداشت!
به جمع خانواده که نزدیک شدیم به آرامی گفت:
- تو برو پیش نرگس و سیامک ، منم می رم دوتا چایی می ریزم و می یام .
- تو چرا زحمت می کشی ؟برو، خودم می آم از همه پذیرایی می کنم
- وقتی می گم برو، یعنی باید اطاعت کنی .حرف هم نباشه! در ضمن زحمتی نیست
این را گفت و بسمت محفل گرم پدر و مادرها رفت .از جمله دستوری اش خنده ام گرفت .بسمت سیامک که دورتر از بقیه نشسته بود رفتم .با شنیدن صدای پایم به عقب برگشت.
- بالاخره اومدین؟ کجا رفتین شما؟ پس فرزاد کو؟
کنار نرگس که روبرویش نشسته بود، جا گرفتم و جواب دادم:
- الان می یاد ، داره چایی می آره..... جای خاصی نبودیم، برای هواخوری رفتیم همین اطراف
نگاهی به نرگس کردم و گفتم:
- همون جا که شما رفتید و ما رو نبردید!
هر دو با صدای بلند خندیدند و نرگس با شیطنت پرسید:
- حالا چکار میکردید؟!
لحنش به گونه ای بود که ناخودآگاه تا بناگوش قرمز شدم . ضربه محکمی به پایش زدم و سر به زیر انداختم.سیامک به قهقهه خندید و من خجالتزده تر از قبل، در خود فرو رفتم .با صدای خنده آنها، همه نگاهها بسمت ما چرخید .شایان و الهام به ما پیوستند و با رسیدن فرزاد باز هم شوخی ها از سر گرفته شد .چند قدم دورتر، نقاشی نرگس قرار داشت .به آرامی تابلو را برداشتم و سرجایم نشستم .هنوز خیس بود .مثل همیشه فوق العاده طرح زده بود ! آنقدر از هنر دستهای توانایش تعریف و تمجید کردم که صدایش در آمد . 
- ای بابا! اونقدرها هم که تو می گی خوب نشده .راستش من همیشه یه طرحی رو می کشم ولی بعد می فهمم که خیلی هم موفق نبودم ، چون شکل طبیعی خیلی قشنگتره ، درست مثل طرحی که از تو کشیدم!

ناگهان سکوت کرد و گویی که حرف نابجایی زده باشد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و نگاه درمانده اش را به فرزاد دوخت.هاج و واج مانده بودم .رنگ فرزاد پریده بود و شایان و الهام هم دستپاچه بنظر می رسیدند با تعجب پرسیدم:
- تو کی از من طرح کشیدی؟!
فرزاد زیر لب غرید:
- خراب کردی نرگس!
ولی پیش از آنکه پاسخی بدهد، همگی با فریاد « وای یه عنکبوت بزرگ» الهام متفرق شدیم .دخترها جیغ کشیدند و هرکس بسمتی دوید .شایان هم با لگد، ضربه های محکمی به زمین زد .ولی من هرچقدر نگاه کردم عنکبوتی ندیدم!چشمکی که بین الهام و فرزاد رد و بدل شد و از نگاه تیز بین من دور نماند، دریافتم ماجرایی هست که از آن بی خبرم !هنوز در فکر بودم که دستی کلاهم را مقابل صورتم گرفت .ظاهرا هنگام فرار از سرم افتاده بود .به عقب برگشتم و به نگاه خیره فرزاد لبخند زدم
- ممنونم
تا خواستم کلاه را بگیرم دستش را پس کشید.
- یادت باشه قول دادی دقیق و خوشبینانه به مسائل نگاه کنی!
کلاه را به سمتم گرفت .با حرص گفتم:
- یادم می مونه !تو هم یادت باشه که خوب فرار کردی ، من تا سر از ماجرا در نیارم دست بردار نیستم!
باز تا خواستم کلاه را بگیرم، دستش را پس کشید.
- من کی فرار کردم؟ حالا چی رو میخوای بفهمی؟
این بار خم شدم و کلاه را از دستش بیرون کشیدم .قدمی جلوتر رفتم و خیره در نگاهش ، زمزمه کردم:
- فکر کردی خیلی زرنگی؟ جریان تابلو را می گم
- عصبانی نشو عزیزم ، کدوم تابلو؟
- لازم نیست از من پنهان کنی .اونقدر بچه نیستم که نفهمم نرگس از چی حرف می زد!
لبخندی بر لب نشاند
- ولی تو همیشه یه خانم کوچولویی که گاهی اشتباه می کنه!
آنقدر حرصم گرفت که با سماجت یک پایم را محکم روی زمین کوبیدم! خنده اش عمیق تر شد.
- اولا که کوچولو خودتی!دوما من مطمئنم یه خبری هست و تو از پنهان می کنی!
- بچه ها دعوا نکنید! آدما اول زندگی که اینقدر سر به سر هم نمی ذارن!
هر دو با شنیدن صدای فرهاد خان سربرگرداندیم .پس تمام این مدت متوجه مشاجره ما شده بود .شرمزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:
- ببخشید ولی همه اش تقصیر فرزاده!
به قهقهه خندید و به پسرش نگاه کرد.
- صد البته که تقصیر فرزاده!تو به چه حقی دختر گل من و اذیت می کنی فرزاد؟ اصلا شیدا جان میخوای یه کتک مفصل بهش بزنم؟!
به فرزاد که حالت پسر بچه شرور و بازیگوشی را به خود گرفته بود و ساکت نگاهم میکرد خیره شدم و به آهستگی گفتم:
- نه گناه داره بچه! توی روحیه اش تاثیر منفی می گذاره!!
از حاضر جوابی و شیطنتم ، فرهاد خان به قهقهه خندید و فرزاد لبخند عمیقی زد .نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم و بلافاصله از آنجا گریختم .
بمحض رسیدن به ویلا دوش آب سردی گرفتم و بدین وسیله التهابم را کاهش دادم .بعد هم خستگی و سردرد را بهانه قرار دادم و خود را به خواب زدم .حتی برای صرف شام هم حاضر نشدم ولی الهام غذایم را به اتاق آورد و اصرار داشت که حتما بخورم .می دانستم که اگر اطاعت نکنم نمی توانم جواب اخم و تخم فرزاد را بدهم، پس به ناچار چند لقمه ای فرو دادم .
با آمدن دخترها برای خواب، با اینکه بیدار بودم ، خود را به خواب زدم ولی پس از چند ساعت کشمکش فرسایشی واقعا به یکی از همان بی خوابیهای عجیب شبانه مبتلا شدم .ساعتها بود که تمامی چراغهای ویلا خاموش شده و همه به خوابی ژرف و عمیق فرو رفته بودند .لباس مناسبی به تن کردم و به آرامی از اتاق خارج شدم .وارد آشپزخانه که شدم لیوانی آبمیوه ریختم و از ویلا بیرون آمدم. در زیر انوار نقره فام مهتاب راه دریا را در پیش گرفتم .دریا در آنشب مهتابی، آرام و زیبا جلوه میکرد .صدای جیر جیرکها و موجهای آرام آن که با طنین مرغان دریایی مخلوط شده بود. خلسه ای شیرین را برایم به ارمغان می آورد .بر روی شنهای نرم ساحل نشستم و خنکهای نسیم را با تمام وجود در آغوش کشیدم .آبمیوه را با ولع بلعیدم و پاهایم را دراز کرده و به دستهایم تکیه زدم . چه آرامش عجیبی وجودم را احاطه کرده بود .پس از ساعتها فکر کردن به مسائل اخیر، نقاط تیره و مخدوش ذهنم کم کم روشن و شفاف شد .احساس میکردم روح خسته ام که بین جدال با واقعیات و توهمات گذشته فرسوده شده است .نیاز مبرمی به آرامش و سکون دارد . یک بار شکست تلخ و مرگ آور آن هم درست در لحظه بلوغ احساس و تبلور عاطفه، برای من ضربه ای مهلک تلقی می شد . هر چند که معصومیت نگاه فرزاد و علاقه شدید قلبی ام به او بر روی تمام تردیدها خط بطلان می کشید ولی هنوز سایه ای مبهم از ترس بر روی افکارم گسترده بود.ترس از آینده ای هولناک و غیر قابل پیش بینی !
هنگامی به خود آمدم که ماه رفته بود و بی ادعا جای خود را به اولین پرتوهای خورشید می سپرد .اکنون افکارم شکل منسجم تری به خود گرفته بود .تصمیم داشتم ترس را کنار نهاده و در اولین فرصت با فرزاد صحبت کنم . باید پس از شنیدن سخنان او راز چندین ماهه ام را فاش میکردم. راز شیرین قلبم را! باید می گفتم چقدر دوستش دارم و خواهم داشت نفس عمیقی کشیدم و برخاستم .بدنم بر اثر ساکن نشستن بر روی شنها، کوفته شده بود و کمی درد میکرد. کش و قوسی به آن دادم و با قدمهایی راسخ و استوار به ویلا بازگشتم.غافل از اینکه چشمهای تبدار و ملتمس عاشقی شبگرد ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت!
(( فصل 12 ))
پاشو دیگه تنبل خانم، لنگ ظهره! صدای همه در اومد!
- وای نرگس، تو رو خدا بذار بخوابم، فقط یه ثانیه!
- پاشو ببینم ، حتی یه لحظه هم نمی ذارم
بالش را بلند کردم و روی صورتم گذاشتم
- الهام تو یه چیزی بهش بگو !
- الهام هم وساطت کنه نمی تونی بخوابی! بلند شو دیوونه، میخوایم بریم دنبال فرزاد بگردیم، از دیشب تا حالا غیبش زده!
همچون فنر از جا پریدم ! چیزی در دلم فرو ریخت .ناباورانه پرسیدم:
- یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته؟!
نرگس نگاهی به الهام انداخت و هر دو زدند زیر خنده! الهام به سمتم آمد:
- نرگس خیلی بدجنسی! چرا خواهر شوهر منو اذیت می کنی؟
گونه ام را بوسید و مهربانانه ادامه داد:
- فرزاد هیچ جا نرفته!از صبح تا حالا هزار بار سراغ تو رو گرفته .نگران بود که نکنه کارمند سحرخیزش مریض شده که اینقدر میخوابه! حالا پاشو که میخوایم بریم بیرون؛ فقط منتظر تو هستیم.
با عصبانیت ، بالش را بسمت نرگس پرت کردم و به این ترتیب بازی پر سر و صدا و خنده های بی امانمان شروع شد .هرکس هرچیزی که نزدیک دستش بود، بسمت دیگری پرت میکرد .بالاخره خسته شدیم و من بلافاصله آماده شدم و به راه افتادیم .با این تفاوت که این بار با دو اتومبیل رفتیم .جوانها با اتومبیل فرزاد و بزرگترها با اتومبیل ما. تا پاسی از شب مشغول گشت و گذار بودیم بقدری به همه خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدیم .
روز سوم اقامت ما در شمال ، فصلی تازه از کتاب زندگی را برایم رقم زد فصلی هولناک اما خاطره انگیز!
بعدازظهر پدر و فرهاد خان مشغول بازی شطرنج شدند و قرار بود هرکس که بازی را واگذار کرد، همه را به شام مهمان کند .بازی با هیجان زیاد و تشویق تماشاچی ها آغاز شد و پس از ساعتها تفکر و کشمکش ، بالاخره پدر ، کیش و مات شد .همه هورا کشیدند و بنا شد برای رفتن آماده شویم که نرگس و سیامک خود را از این گردش معاف کردند . با گفتن این حرف ، شایان و الهام نیز اعلام مخالفت کردند و من هم از خدا خواسته کنار آنها ماندم .به این ترتیب فرزاد هم ماندگار شد و پدر و مادرها با خنده و شوخی به تنهایی عازم گشت و گذار شدند .
بلافاصله پس ا زخروج آنهاف شایان دستهایش را بهم کوبید .
- خب حالا چکار کنیم؟
بسمت آشپزخانه رفتن و با صدای بلند گفتم:
- من چند تا قهوه درست می کنم و با هر تصمیمی که جمع بگیره موافقم!
پس از صرف قهوه، فرزاد پیشنهاد کرد که به ساحل برویم و لحظات را کنار دریای نیلگون و زیبا سپری کنیم .همه موافقت خود را اعلام کردند و هرکس برای برداشتن وسایل مورد نیاز به گوشه ای رفت .بلافاصله به اتاق برگشتم و بلوز لیمویی رنگ و دامن بلند و پرچین نارنجی رنگم را به تن کردم و کلاهی همرنگ دامنم، موهایم را در بر داشت. دوربین فیلمبرداری و توپ والیبال را برداشتم و نگاهی به تصویر خود در آینه کردم .همه چیز مرتب بود .زیر لب گفتم :« امروز بهترین فرصت برای حرف زدنه ، دیگه وقتشه که.........»
با صدای فرزاد، ادامه جمله در دهانم ماسید.
- شیدا بیا دیگه، همه رفتند
با عجله دستی به لباسم کشیدم و خارج شدم و با همان شتاب، پله ها را پشت سر گذاشتم .جلوی در به فرزاد که زیر انداز و فلاسک چای را به دست داشت برخوردم .
- وای ببخشید که منتظر شدیف داشتم دنبال دوربین می گشتم
در را بستم و کنارش ایستادم ولی او همچنان خیره و بی حرکت نگاهم میکرد خنده ام گرفت
- چیه میخوای دعوام کنی؟!
- خیلی خوشگل شدی!
این را گفت و بسرعت به راه افتاد . لبخندی زدم و با خود گفتم:« پسره دیوونه! ولی خدا رو شکر ، چون اگه شایان بود تا حالا صد تا غر زده بود!»
دویدم و با عجله خود را به او رساندم .هر دو در سکوت کنار هم قدم زدیم و اجازه دادیم تا پرستوهای مهاجر خیالمان در اسمانها پرواز کنند .فرزاد نیم نگاهی به جانبم انداخت و پرسید:
- چی توی اون ذهن قشنگت می گذره که لبخند می زنی؟!
خم شد و دوربین و توپ را از دستم گرفت .نگاه حاکی از قدرشناسی ام را حواله چهره اش کردم.
- می دونی فرزاد؛ داشتم فکر میکردم کاش برم یه جایی!
چینی به پیشانی انداخت.
- مثلا کجا؟!
با حالتی مالیخولیایی دستهایم را درهم قلاب کردم و با آب و تاب گفتم:
- نمی دونم، نمی دونم! یه جای خیلی دور؛ یه جایی که تنهای تنها باشم و دست کسی بهم نرسه!مثلا توی یه کلبه بی انتها و دور افتاده! یه جای خاص!
- یعنی منظورت اینه که تنها باشی؟
- آره ، دیگه تنهای تنها!
ایستاد و خیره نگاهم کرد
- باز شروع کردی شیدا؟ از اینکه دائما تن و بدن منو با این حرفها بلرزونی، چه لذتی می بری؟
- نه فرزاد باور کن چنین قصدی نداشتم و نخواهم داشت! تو پرسیدی به چی فکر میکردی، منم برات گفتم، می دونی روحم خسته است .یه جورایی احساس اسارت و خفگی می کنم دلم میخواد این پوسته سخت و عذاب آور رو که دست و پام رو بسته بشکافم و بپرم! مثل مسافرهای در به در که از این شهر به اون شهر می رن و دائما به کوچ فکر می کنن!
وحشتزده قدمی نزدیکتر آمد و مقابلم ایستاد .
- این حرفها یعنی چی؟! سفر، کوچ کردن ، پاره کردن قفل و زنجیر چه معنی می ده؟ تو که از این حرفها نمی زدی!مگه کسی تو رو زندانی کرده که احساس خفگی می کنی؟! شیدا پس آدمهای اطرافت چی؟ اونهایی که تو رو دوست دارن، اونهایی که بوجود تو احتیاج دارن؟
- خب اونهایی که منو دوست دارن به خواسته های منم احترام می ذارن .تازه کسی اونقدر به من وابسته نیست که دوری من آزارش بده!
با دلخوری نگاهش را از چهره ام گرفت .به عادت همیشگی ، چنگی به موهایش زد و با حالتی کلافه نگاهش را به بیکران آسمان دوخت .پس از لحظاتی به ناگاه چشمهای ملتمس خود را که همچون برکه ای غم انگیز و طوفانی شده بود ، به صورتم دوخت و با لحن مرموزی گفت:
- نمیخواد بگی که از احساس من خبر نداری! نمی دونم چقدر لازمه که غرورم رو بشکنم .نمی دونم تاکی باید زجر بکشم ! ولی اگه اون زمان تا ابدیت باشه این کار رو می کنم .فقط بخاطر اینکه بدونی احساس من چقدر عمیق و پاکه! 
گویا در شروع صحبت ، کمی تند رفته بودم .گفتگو آنطور که دلم میخواست پیش نمی رفت .به هیچ وجه تمایل نداشتم او را اینچنین مغموم و سر درگم ببینم .بلافاصله لبخندی زدم و گفتم:

- بابا گفتم میخوام برم، ولی نه حالا!
مظلومانه نگاهم کرد و باز پرسید:
- شیدا جدا میخوای بری؟میخوای تنهام بذاری؟ میخوای برام یه خاطره بشی؟ یه آرزوی دست نیافتنی؟!
چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .شاید فرزاد هم چنین حالتی داشت چرا که بلافاصله به راه افتاد .این شروع غم انگیز، ابدا هدف من نبود .نگاهی به او که با شانه های خمیده آرام آرام گام بر می داشت کردم .نباید می گذاشتم به همین حالت بماند .گوشه دامنم را گرفتم و دویدم .نزدیکش که رسیدم فرزاد ناگهان ایستاد و به عقب برگشت و من محکم با او برخورد کردم .لبخندی زد و من را هم به خنده انداخت.
- چیه ؟ چرا می دویی؟!
- فرزاد من.........من اصلا.......اصلا از گفتن اون حرفها منظوری نداشتم .فقط افکارم رو به زبون آوردم .مطمئن باش اونقدر تعلقات فکری و عاطفی دارم که حتی یه لحظه هم نمی تونم از اینجا دور بشم. متوجه منظورم می شی؟
سرش را تکان داد و لبخند محزونی بر لب آورد .آنقدر محزون که نه تنها خوشحالم نکرد ، بلکه بغضم را نیز بیشتر کرد !
با نوک انگشت ضربه ای روی بینی ام زد و نجوا کرد:
- کاش می تونستم تو رو هم مثل سولیا بندازم توی قفس!اینجوری دیگه هوس پرواز کردن به سرت نمی زد!
خندیدم و در کنارش به راه افتادم .واقعا که چقدر جالب می شد اگر فرزاد مرا در قفس زندانی میکرد! به واقع از او بعید نبود چنین کاری بکند! هرچند که من هم اکنون نیز خود را زندانی می دیدم.محبوس شده ای در قفس طلایی عشق او!
با رسیدن ما به کنار ساحل ، زیر انداز پهن شد و مدتی را به صرف کیک و چای گذراندیم .چند نفری در ساحل به چشم میخوردند که عده ای همچون ما مسافر و عده ای از اهالی بومی منطقه بودند .به پیشنهاد شایان همگی به دور هم حلقه زدیم و دقایقی را مشغول بازی هیجان انگیز و مفرح والیبال شدیم .سپس خسته و عرق ریزان بر روی فرش ولو شدیم .نرگس در حالیکه میوه ها را با دقت و وسواس داخل ظرف می چید گفت:
- وای کع چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده .انگاز صد ساله که ندیدمشون! هرچند که خانم توکلی و آقا رضا بخوبی از عهده همه کارها بر می آن ولی بازم نگرانم!
هلوی درشتی را به دندان کشیدم .
- تو که روزی صد بار زنگ می زنی و همه چیز رو کنترل می کنی، دیگه نگران چی هستی؟
لبخندی زد و شانه اش را بالا انداخت .نگاهم را به انتهای آبی نیلگون دریا که گویی در آسمان حل می شد دوختم و گفتم :
- البته حق داری .منم دلم براشون تنگ شده!
این را گفتم و ساکت شدم .همگی به دور هم حلقه زدیم و با کمک شایان و سیامک آتش زیبا و محسور کننده ای برپا شد .به صحبتهایم با فرزاد می اندیشیدم .هنوز هم نتوانسته بودم حرفهای اصلی را بازگو کنم و دلم در تب و تاب بود .تصور میکردم زمان را بطرز وحشتناکی از دست می دهم و این مسئله شدیدا نگرانم میکرد .باید هرچه زودتر به این قائله خاتمه می دادم .من باید حرفهای نیمه تمام آنروز فرزاد را کامل میکردم و پرده از این راز آتشین بر می داشتم .آنقدر مغروق در دریای افکار نابسامانم بودم که متوجه اطراف نشدم .با ضربه ای که شایان به بازویم زد بسمتش برگشتم .
- معلوم هست حواست کجاست؟ دیگه کم کم دارم نگرانت می شم ، نکنه خل و چل شدی؟!
خندیدم و با شیطنت موهایش را بهم ریختم .
- دیوونه داشتم فکر میکردم ، همون کاری که تو اصلا نمی کنی ! بد نمی شه اگه یه کمی به سلولهای خاکستری مغزت زحمت بدی!
الهام جلوی بروز حملات بعدی را گرفت و گفت:
- خیلی خب بچه ها، من می گم چطوره مشاعره کنیم؟
این را گفت و خودش اولین شعر را خواند.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
- «ش» بده!
صدای خندان سیامک بود .من گفتم:
شبهای درازیست که در خلوت دل بیدارم در بزم غریبانه ای از عشق تو دعوت دارم
نگاهم با چهره فرزاد که روبرویم نشسته بود، گره خورد. خیره در چشمهایم گفت:
من و دل در شب هجرش همه شب بیداریم دل پی شکوه او، من پی دلداری دل!
نوبت نرگس بود
لحظه هجوم غربت ، لحظه ای بود که تو رفتی سیل غم زندگیم و برد، وقتی که پل و شکستی
سیامک جوابش را این چنین داد:
یا رب! این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشن حسود چمنش
نوبت شایان بود ولی هرچه فکر شعری که با حرف «ش» شروع شود به یاد نیاورد، بنابراین با ناراحتی گفت:
- آقا قبول نیست من خودم یه شعر دیگه میخونم:
بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند به دریا رفته می داند مصیبتهای طوفان را
دستش را پشت کمر فرزاد زد و با خنده گفت :
- بله آقا فرزاد!
همه به شیطنت و تقلب او خندیدند و فرزاد در حالیکه از لا به لای شعله های رقصان آتش ، نگاه بیقرار و مخملی اش را پیشکش چشمهای مشتاقم میکرد، زمزمه وار گفت:
آنکه سودا زده چشم تو بوده است ، منم آنکه از هر مژه صد چشم گشوده است ، منم
آن جفا دیده، گرفتار، وفا پیشه که چشم بسته از غیر تو، تا بر تو گشوده است ، منم
آنکه در خاطره اش حرف وفا نیست تویی! و آنکه آکنده زمهر تو، دل اوست منم
آنکه در وادی عشق تو، سر تسلیمش رایگان، بر کف اخلاص چنان کوفت منم
هر مصراع از شعرش بند دلم را پاره میکرد .چنان با سوز و حسرت آن ادبیات را میخواند که بی اراده بغض کردم .در زیر اشعه های آتشین و سوزان نگاهش، قطره قطره ذوب می شدم .کلمات بمحض خارج شدن از حنجره اش ، همچون نیشتری بر قلبم می نشست .سکوت سنگینی همه را در خود فرو برد .فرزاد به آرامی از جمع خارج شد و پشت ما ، رو به دریا ایستاد . احساس تلخ و کشنده ای پیدا کرده بود. صدای به ظاهر سرخوش شایان بهت جمع را شکست. 
- وای بچه ها سیب زمینی ها جزغاله شد !

با این حرف همه به خنده افتادند و سیامک سیب زمینی هایی را که در زیر آتش پنهان کرده بودیم یکی یکی خارج کرد و به دست همه داد .نرگس فرزاد را هم فراخواند و او سر به زیر و سنگین کنار من نشست .
احساس غریبی داشتم .نوعی لذت شعله ور شدن در عشقی آتشین و تلخی حزن و اندوهی لایتناهی ! سیامک دوربین را برداشته و با لودگی سر به سر همه می گذاشت .هنوز همانطور سر به زیر و مغموم با سیب زمینی ام بازی میکردم که دوربین را نزدیک صورتم گرفت .
- احوال شیدا خانم؟!
به لحن پر از شیطنتش لبخند متواضعانه ای زدم .
- ممنون سیامک بر حالم خوبه!
دست بردار نبود .با سماجت پرسید:
- شیدا اگه گفتی یه نقطه آبی روی دیوار سفید چی می تونه باشه؟
به دوربین خیره شدم و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداختم .با خنده ای پر صدا گفت:
- خوب یه مورچه است که شلوار لی پوشیده
همه به خنده افتادند و او باز پرسید:
- حالا اگه گفتی چه جوری می شه شایان رو تا ابد سرکار گذاشت؟!
- سیامک برو دیگه حوصله ندارم، چه می دونم آخه!
دوربین را به صورتم نزدیکتر کرد.
- حوصله ندارم یعنی چه؟ کاری نداره که ، روی دو طرف یه کاغذ می نویسی « صفحه بعد و بخون!»
شلیک خنده بچه ها به هوا برخاست .این بار خودم هم خنده ام گرفت .فرزاد دستش را جلوی دوربین گرفت و آن را به عقب هل داد.
- اذیتش نکن سیامک!
سیامک بلند شد و دوربین را به صورت فرزاد نزدیک کرد.
- اِ، ببخشید آقا، حواسم نبود شما بادی گارد ایشون هستید!غلط زیادی بود قربان، دیگه تکرار نمی شه!
باز همه به قهقهه خندیدند و شایان با لحنی تهدیدگرانه گفت:
- حالا دیگه من و سرکاری می ذاری آقا سیامک، آره؟!
بلند شد و دوربین را از او گرفت و به الهام سپرد. سپس سیامک را کشان کشان بسمت دریا برد و به آب انداخت .همه خندیدند و نرگس جیغ و داد میکرد! کمی شنا کردند و خیس و خندان به جمع پیوستند .بلافاصله پسرها، جگرهایی را که از قبل مهیا شده بود به سیخ کشیدند و روی آتش کباب کردند و به دستمان دادند . در آن هوای مطبوع واقعا می چسبید! این بار شایان دوربین را بدست گرفت و گفت:
- حالا دیگه نوبتی هم که باشه، نوبت سیامک..........برو گیتارت و بیار و ما رو به دم گرمت مهمون کن!
همه به افتخار او دست زدند و سیامک با ژستی خنده دار تعظیمی کرد و گیتار را به دست گرفت .بمحض اینکه انگشتان هنرمند او بر روی سیمهای گیتار حرکت کرد، همه سکوت کرده و به خلسه ای شیرین فرو رفتند . الهام سر به شانه شایان گذاشت و دستهای مردانه و قدرتمند او، پذیرای دستهای ظریفش شد . نرگس هم به سیامک تکیه زد .فرزاد درست روبروی من نشسته بود .چند تکه چوب به آتش اضافه کرد و آن را شعله ورتر کرد. آفتاب غروب کرده بود و ساحل خلوت و دریا آرام و دلفریب می نمود . سیامک قطعه ای را می نواخت که بسیار روحنواز و آرامش بخش بود. به جمع نگاه کردم .همه در نوعی رخوت سکرآور فرو رفته بودند .از دیدن آنها لبخندی زدم و به فرزاد نگاه کردم . او هم نگاهی به بچه ها انداخت و چند بار سرش را بطرفین تکان داد و خندید .همزمان با پایان یافتن ریتم موزیک صدای تشویقهای ما بلند شد .فرزاد تک سرفه ای کرد و گفت:
- سیامک حالا یک ترانه بخون!
با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:
- البته بشرطی که صحنه های رمانتیک راه نیاندازید .پلان عاشقانه ممنوع! بی جنبه ها خوب ما هم دل داریم !
همه به قهقهه افتادند و سیامک جواب داد:
- می خونم به افتخار آقا فرزاد!
مجددا همه تشویقش کردند و او شروع به نواختن کرد .این بار ریتم غمگینی را زد که حالم را منقلب کرد .باز همه در حسی زیبا فرو رفتند .پاهایم را به داخل شکم جمع کردم و دستهایم به دور پاها حلقه شد. نگاهم به رقص شعله های آتش که بطرز فریبنده ای دلبری میکرد ثابت ماند . صدای گرم و پرشور سیامک بلند شد:
می میرم برات
تو نمی دونستی که من می میرم بی تو، بدون چشمات
می ری از برم
تو نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات
آرزومه که می دونستی که من می میرم برات
می میرم برات.........
سرم را از روی زانو بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم .به من خیره شده بود و پیچ و تابهای آتش ، در آن هوای دم غروب ، چهره اش را بطرز دیوانه کننده ای زیبا جلوه می داد .انگار او بود که این شعر را زمزمه میکرد .خورشید از آسمان رخت بر بسته بود ولی دو خورشید سوزانتر در قابی درشت ف قلبم را می لرزاند!
التماس چشمهایش ، احساساتم را به مبارزه می طلبید . انگار در تک تک ابیات مفهومی نهفته بود که فرزاد عاجزانه می خواست به سادگی از کنارشون عبور نکنم .اصلا چرا نگاهش تا این حد بیتاب و دردآلود بود؟! از زجری که در زیر شلاق نگاهش می کشیدم ، بطرز عجیبی لذت می بردم ! لذت سوختن و خاکستر شدن در عشق ! و باز صدای سیامک:
نمی خوام بیای
نمیخوام میون تاریکی من، تو حروم بشی
نمی خوام ازت
نمیخوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی
برو تو بزرگی، میخوام که فقظ آرزوم بشی
آرزوم بشی.........
پرنده نگاهم در هوای مه آلود چشمهایش اسیر شده بود و لحظه لحظه جان می داد .آری! این حرفهای دل او بود ، ولی من میخواستم بمانم .بمانم و در وادی عشق او ، دیوانه وار بسوزم و همچون شمعی نابود شوم. من نمی خواستم برای او یک خاطره و یا آرزویی دست نیافتنی باشم! من می ماندم و در گلستان احساس او می روییدم .کاش قادر بودم تمام این کلمات را فریاد بزنم .آرامش دریا ، صدای غمگین سیامک، ضجه سیمهای گیتار و تصویر نگاه محزون و اغوا کننده فرزاد، همگی تبدیل به قطره اشکی شد و از دریچه چشمهایم چکید .همزمان، قطره اشکی هم از روی گونه های فرزاد سُر خورد و به زمین افتاد .احساس خفگی کردم .کم مانده بود به مرز جنون برسم!من ظرفیت تحمل این غم را نداشتم . با ناباوری سرم را تکان دادم .بسرعت ایستادم و در مقابل نگاه بهت زده دیگران، دوان دوان راه ویلا را در پیش گرفتم . بمحض اینکه از جمع خارج شدم .بغضم را رها کرده و با صدای بلند گریستم .کاش مرده بودم و این صحنه ها را به چشم نمی دیدم! کاش قلبم پاره پاره می شد و نمی دیدم که مرد مغرور و دست نیافتنی رویاهایم گریه میکند ! او همه هستی ام بود و از اقرار به این جمله واهمه ای نداشتم .
بمحض ورود به ویلا، به اتاقم رفتم و خود را روی تخت انداختم . آنقدر نفس نفس می زدم که صدا در گلویم به هق هق تبدیل شد.مدتی را بی وقفه گریستم و خود را سبک کردم .سپس لیوانی آب خوردم و پشت پنجره ایستادم .از همان فاصله هم نور اتش و بچه ها هویدا بودند . کسی به حریم تنهایی ام وارد نشد چرا که بدون شک همه آنها از عشق بین من و فرزاد مطلع بودند . نمی دانم چقدر زمان گذشت که صدایی از طبقه پایین بلند شد . اندکی آرومتر شده بودم؛ از تخت فاصله گرفتم و در را باز کردم .از بالای پله ها سرک کشیدم ولی کسی را نیافتم .به آرامی پایین رفتم ، ولی باز هم خبری نبود .بر روی میز وسط ویلا، شاخه گل رزی توجم را جلب کرد .آن را برداشتم و بوییدم و با صدایی که از تاثیربغض و گریه، خش دار شده بود ، گفتم:
- فرزاد !میخوام باهات صحبت کنم .فکر می کنم حالا دیگه وقتش رسیده که حرفامو بشنوی!فقط زود باش تا بچه ها نیومدن!ناله ای از در چوبی برخاست .نگاهم به آن سمت کشیده شد .در باز بود ولی کسی داخل نشد .جلو رفتم و در را باز کردم .باز یک شاخه گل دیگر! از شیطنتش خنده ام گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- اونوقت به من می گه کوچولو!
بر روی اولین پله ایستادم که ناگهان تمامی چراغهای حیاط ویلا روشن شد و زیبایی خاصی را به محیط بخشید .به آرامی از پله ها سرازیر شدم و راهی را در میان انبوه گلها و درختان در پیش گرفتم .می دانستم که فرزاد همان دور و اطراف است ولی دلیل این گریزهایش را نمی دانستم!نگاهی به گلهای درون دستم انداختم. آنقدر در محیط اطراف ویلا پیش رفته بودم که نمی دانستم کجا هستم! با صدای بلند پرسیدم:
- فرزاد کجایی؟
جوابی دریافت نکردم .راهم را کج کردم و در میان انبوه گلها و درختان، مسیر دیگری را در پیش گرفتم ، ولی باز هم او را نیافتم .از این بازی تعقیب و گریز هم خنده ام گرفته بود و هم خسته شده بودم .دامن بلند و پرچینم را بالا زده و از روی نهر آبی گذشتم و به مکانی رسیدم. با کمی دقت دریافتم که در پشت ویلا قرار دادم . آنقدر راهها پیچ پیچ و کثرت گل و درختان زیاد بود که نفهمیدم چطور به آنجا آمده ام! دو اتاق در آنجا قرار داشت که ظاهرا منزل سرایدار ویلا بود .باز با صدای بلند، فرزاد را فرا خواندم .هنگامیکه سکوت کردم صدای خش خش گامهایی بع گوشم رسید که با نوای جیر جیرکها و امواج ساحل در هم می آمیخت .چون آن قسمت تاریکتر از بقیه حیاط بود، قدمی جلوتر رفتم و گفتم:
- فرزاد ، اصلا شوخی جالبی نیست! اگه اون جایی ، یه چیزی بگو، من می ترسم!
ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم! 
ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم!آقا حیدر با شاخه گل رزی در دست و همان چهره کریه و لبخند مرموز ، قدمی جلو آمد و گفت:

- پس بالاخره اومدی؟!
بقدری شوکه شده بودم که کلامی از حنجره ام خارج نشد .طرز بیان جمله و نگاهش به گونه ای بود که انگار به شکارش می اندیشد!در طول این سه روز ، اصلا او را ندیده بودم و حضورش را به کلی از یاد برده بودم .یعنی همه این بازیها از جانب او بود؟! خدای من! چقدر حواس پرت بودم که متوجه نشدم .فرزاد که می دانست من به چه گلی علاقه دارم! سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم تا به ترس عمیقم پی نبرد
- شما اینجا چکار می کنید؟!
- توقع داشتی کجا باشم؟من همیشه همون جایی ام که عشقم اونجاست!
قلبم بشدت می تپید و ضربانش از روی لباس هم هویدا بود .نباید خود را می باختم .
- بسیار خب، برای من مهم نیست! همین دور و اطراف باشید تا اگه کارتون داشتیم در دسترس باشید!
این را گفتم و به عقب برگشتم تا بلافاصله از آن مکان وهم انگیز بگریزم ، ولی ناگهان خیزی برداشت و دستم را گرفت ! بی اراده جیغ بلندی کشیدم ؛ او بسرعت دستش را جلوی دهانم قرار داد و مرا به دیوار چسباند! چشمهای سرخ و منفورش را نزدیک صورتم گرفت و غرید:
- بهتره که سر و صدا نکنی و آروم باشی ، چون باهات کار دارم!
احساس کردم هر لحظه ممکن است جان از بدنم خارج شود! و چشمهایم گرد و فراخ به او دوخته شد .هنگامی که دید ساکت و بی حرکت ایستاده ام ، دستش را برداشت و شاخه گل را به صورتم کشید و خندید .
- نترس عروسک خوشگل! کاری باهات ندارم ، فقط دلم میخواد به حرفهام گوش کنی، همین!
واقعا که چقدر منفور و رذل بود! با صدای لرزانی گفتم:
- حالم ازت بهم میخوره ! اون دهن کثیفت رو ببند!
بمحض پایان یافتن جمله ام دستش را بالا برد و با قدرت تمام بر روی گونه ام فرو آورد .برقی از چشمهایم گذشت و نفس در سینه ام گره خورد! خون گرم و غلیظی از گوشه لبم چکید .با عصبانیت فریاد زد:
- خفه شو و فقط به حرفهام گوش کن! تو باید بدونی که من از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم! از همون روزی که اومدی شرکت. یعنی اگر مردی باشه که تو رو ببینه و عاشقت نشه واقعا مرد نیست ! از منم توقع نداشته باش که از لعبتی مثل تو بگذرم ! با خودم عهد کردم هرجور شده تو رو به دست بیاورم ولی از بخت بد نفهمیدم که فرزاد هم عاشقت شده .این رو وقتی فهمیدم که تو مریض شدی و نیومدی شرکت. اون جلوی چشمهای من مثل مار زخمی به خودش می پیچید و من می دونستم که این یعنی اوج علاقه ! صدبار به الهام التماس کرد که تماس بگیره خونه تون و حال تو رو بپرسه.حتی تو خونه هم همه اش از تو حرف می زنه! ولی من ناامید نشدم. فرزاد از وقتی چشم باز کرده همه چیز داشته! خونه، ماشین ، پول ، زندگی مرفه ، سفر خارجه......همه چیز!
اون می تونه با هر دختری ازدواج کنه ولی نباید تو رو از من بگیره !من فقط تو رو میخوام! فقط تو! باور کن که خوشبختت می کنم!حالا چکار می کنی ؟ قبول می کنی یا نه؟!
در باورم نمی گنجید .کم مانده بود از ترس و وحشت نقش بر زمین شوم . این چرندیات چه بود که می شنیدم ؟با التماس نالیدم:
- این مزخرفات رو بریز دور! به چه جراتی این مهملات رو سر هم می کنی؟ حالا اشکالی نداره .من حرفهات رونشنیده می گیرم .به فرزاد هم چیزی نمی گم! می دونی که اگه بفهمه چه بلایی سرت می یاد؟!
میخواستم زودتر از آنجا خلاص شوم ولی او دستش را سد راهم قرار داد:
- چرا حرفهام رو جدی نمی گیری؟ من برام مهم نیست فرزاد و یا هر احمق دیگه ای بفهمه! من تو رو میخوام حتی اگه به قیمت زندگیم تموم بشه. می فهمی؟!
از حالتش رعشه ای به اندامم افتاد .فریاد زدم:
- تو یه آدم پست و نمک نشناسی !چرا دست از سرم بر نمی داری روانی؟ چی از جونم میخوای؟!
در کمال تعجب قهقهه چندش آوری سر داد:
- آره من خیلی پستم ، خیلی زیاد! و غیر از به دست آوردن تو به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنم!
چهره اش به ناگاه ملتهب و برافروخته شد .چیزی نمانده بود از ترس سکته کنم. قدمی نزدیکتر آمد که بلافاصله فریاد زدم:
- اگه یه قدم دیگه برداری جیغ می زنم و همه رو خبر می کنم!
باز خنده ای کرد و هوس آلود سر تا پایم را برانداز کرد.
- اینجا هر چقدر هم که جیغ بکشی کسی صدات رو نمی شنوه!
صدای نفسهای تند و تب آلودش در آن سکوت مرگ آور، موهای بدنم را راست میکرد! در همان حال زیر لب زمزمه کرد:
- تا حالا کسی بهت گفته خوشگلی تو دیوونه کننده اس! من به فرزاد حق می دم که اینقدر عاشقت باشه. ولی طفلک بیچاره!هرگز دستش به تو نمی رسه!
باید کاری صورت می دادم .کاملا مشخص بود که در حالت طبیعی به سر نمی برد ولی پیش از آنکه عکس العملی نشان دهم وحشیانه به سمتم حمله ور شد. خدای بزرگ! چه برزخی! چقدر بیچاره بودم که گذشته باز تکرار می شد ! چه سرگذشت شومی و زشتی انتظارم را می کشید! همیشه در نقطه اوج خوشبختی به یک باره به قعر نیستی سقوط میکردم .با تمام توانم جیغ می کشیدم و سعی میکردم با ناخنهایم، صورتش را زخمی کنم .ولی او مرا محکم به دیوار چسبانده بود .لحظه چهره کریه محسن در نظرم ترسیم شد .به ناگاه دست برد و یقه بلوزم را تا سر شانه پاره کرد ! بند دلم گسسته شد .با خود عهد کردم حتی اگه مجبور شدم خودم را بکشم ولی هرگز اجازه ندهم او به امیال شیطانی اش دست یابد. تصویر چشمهای غمگین فرزاد، بغضی را در گلویم نشاند .با ذکر نام خدا و یاد او نیروی مضاعفی گرفتم و در حالیکه سعی میکرد تا مرا ببوسد با ناخن چشمش را زخمی کردم .بمحض اینکه حلقه دستش شل شد او را به کناری پرتاب کردم و در حالی که جیغ های گوشخراشم ، حنجره ام را زخمی کرد ، پا به فرار گذاشتم ! هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که جسم سیاه و پشمالویی را خرناسه کشان در مقابل خود دیدم .از دیدن آن سگ زشت و بزرگ ناگهان متوقف شدم .تمام بدنم از ترس بی حس شده بود .نگاهی به عقب انداختم .آقا حیدر ناله کنان در حالیکه دستش را روی چشم زخمی اش قرار داده بود به سمتم می دوید .فرصت زیادی نداشتم با پارس سگ، جیغ دیگری کشیدم و پا به فرار گذاشتم .حالا به اضافه او یک سگ پشمالو هم به دنبالم می دوید!نمی دانستم باید از کدام راه بگریزم .با تمام توانی که از خود سراغ داشتم فقط می دویدم و فریاد زنان کمک میخواستم! در حالیکه قطرات درشت اشک از چشمهایم سر میخورد نالیدم:
- خدایا! خودت کمکم کن! 
کفشهایم همچون رفیقی نیمه راه پاهایم را در آن دویدن دیوانه وار تنها گذاشتند .دامنم را تا نزدیک زانو بالاکشیده بودم .پاهای برهنه ام در برخورد با شاخ و برگ بوته گل ها زخمی شده بود ولی سوزش آن هم متوقفم نکرد .بسرعت از روی بوته گلی پریدم و تغییر مسیر دادم .حالا در همان راه شنی قرار داشتم که به ورودی ویلا ختم می شد .آنقدر دویده بودم که احساس خفگی میکردم .صدای گرفته در گلو تبدیل به هق هق شد .حتی جرات برگشتن و به پشت سر نگاه کردن را هم نداشتم .صدای پارس سگ و دویدنهای آقا جیدر قلبم را از جا می کند .حس میکردم که دیگر تمام نیرویم تحیلیل رفته است . در حالیکه دیگر از نفس بریده بودم و احساس مرگ میکردم ناگهان فرزاد را با چهره ای متوحش و رنگی پریده دیدم که به سمتم می دوید .اگر در آن لحظه تمام دنیا را یکجا را به دستم می سپردند تا به این حد خوشحال نمی شدم .آخرین نیرویم را هم به کار گرفتم و ناله کنان فریاد زدم :

- فر........ زاد.....سـ......گـ......
هنگامیکه به من رسید با ناتوانی به او نزدیک شدم . در آن لحظه حتی خجالت و شرم هم معنای حقیقی اش را برایم از دست داده بود!دلم میخواست او را در خود حل کنم .از اینکه چند دقیقه پیش گمان میکردم او را برای همیشه از دست داده ام، وحشت سر تا پایم را می لرزاند .فرزاد بلافاصله با صدای مرتعشی گفت:
- «سالی» ساکت باش! بشین!
پارس سگ قطع شد و با زبانی آویزان و نفس زنان کمی عقب رفت و نشست! هیچ رمقی در پاهایم نمانده بود .همانطورکه روی زمین نشستم صورتم را بالا آوردم . بمحض اینکه چشمم به نگاه مهربان و دلواپس فرزاد افتاد که صورتم را می کاوید ، با صدای بلند گریستم ، به چشمان پر اشکم نگاه کرد و پس از چند لحظه با صدایی مبهوت و مردد گفت:
- گریه نکن عزیزم دلم، چه بلایی سرت اومده؟!
هق هق گریه ام اجازه نمی داد تا جوابش را بدهم .بازوهایم را گرفت و مرا از خود جدا کرد .ناگهان متوجه پارگی لباسم شد .از آنجا که پارگی زیاد بود، دستم را روی آن گذاشتم و سر به زیر انداختم.چنان خجالت کشیدم که احساس کردم تا مغز استخوانم از حرارت سوخت!
فرزاد ناباورانه سرم را بالا گرفت و با نوک انگشت ، خون کنار لبم را لمس کرد .به چشمهایم خیره شد و وحشتزده زمزمه کرد:
- شیدا چی شده؟!
نمی توانستم جوابش را بدهم .با هق هق گریه به عقب برگشتم ولی اثری از آقا حیدر نبود .دوباره نگاهش کردم .چهره اش حالتی داشت که از آن سر در نمی آوردم .
نمی دانم از نگاه ملتمس و اشک آلودم ، چه احساسی پیدا کرد .ناگهان به من نزدیک شد و من هراسان پشت او پناه گرفتم و او با بغض نالید:
- تو رو خدا حرف بزن دختر! تو که منو دیوونه کردی ، چی شده آخه؟!
کاش می شد تا ابد همانطور بمانیم. چقدر احساس امنیت میکردم .زیر لب با هق هق زمزمه کردم:
- فرزاد......اون......
نگذاشت جمله ام را تمام کنم .مرا از خود جدا کرد و پرسید:
- اون چی؟ اون کیه؟!
- آقا حیدر.....
پیش از آنکه حرف دیگری از دهانم خارج شود مرا رها کرد و بسرعت به ته باغ دوید؛ چنان با عجله گویی او را هم دنبال کرده بودند! با رفتن او، همان سگ زشت و پشمالو هم به دنبالش روان شد . دلم در تب و تاب بود .سعی کردم برخیزم ولی گویی که کتک جانانه ای خورده باشم . تمام بدنم درد میکرد و قدرت حرکت نداشتم! آن جدال سخت و طاقت فرسا تمام انرژی ام را به یغما برده بود. دامنم را کنار زدم و به زخم های پایم که از بعضی از آنها خون جاری شده بود، نگاه کردم . صدای قدمهایی به گوش می رسید. با وحشت سر بلند کردم و بچه ها را دیدم که خوشحال و خندان بسمت ویلا می رفتند .دلواپس فرزاد بودم، با صدایی که به شدت گرفته بود، فریاد زدم:
- شایان.....سیامک!
همه نگاهها بسمتم چرخید .بلافاصله وسایلی را که در دست داشتند .رها کردند و به سمتم دویدند . شایان جلوی پاهایم زانو زد و وحشتزده پرسید:
- چی شده شیدا؟! این چه سر و وضعیه؟!
با گریه پشت ساختمان را نشان دادم و نالیدم:
- برید اونجا.......فرزاد اونجاست!
پسرها بسرعت دویدند و الهام با دیدنم در آن حال، جیغ کوتاهی کشید و بیهوش نقش زمین شد ! بیچاره نرگس هاج و واج مانده بود و نمی دانست به کدامیک از ما برسد .به جهت اینکه از بهت خارجش کنم .با گریه و زاری ، ماجرا را بطور خلاصه برایش توضیح دادم. بلافاصله به ویلا رفت و با لیوانی آب و یک شال حریر بازگشت. شال را به دور بدن من پیچید و به کمک الهام شتافت .با به هوش آمدن الهام .سه تایی بنای گریه کردن را گذاشتیم .الهام و نرگس از دیدن من در آن وضعیت اسفناک، بیشتر از خود بی تابی میکردند. البته خبر نداشتند که من این لحظه های تلخ و شکنجه آور را یکبار دیگر نیز تجربه کرده ام!
در همین گیر و دار ، فرزاد با چهره ای بر افروخته و عصبانی بازگشت و الهام و نرگس را کنار زد و روی پاهایش مقابلم نشست
- اینجا چه خبر بود شیدا؟!
از حالت نگاهش دلم در سینه فرو ریخت .بقدری عصبانی و خشمگین بود که به وحشت افتادم .آرام پرسیدم:
- یعنی چی؟ شایان و سیامک رو دیدی؟!
با خشونت فیر قابل باوری ، شال را از روی شانه ام کشید و با انگشت ، لباس پاره ام را نشان داد:
- یعنی این! ازت پرسیدم اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
زبانم بند آمد .می دانستم که این اتفاق رخ می دهد .حالا چطور برایش توضیح می دادم؟ همچون کودکی هراسان گفتم:
- هیچی!
دندانهایش را روی هم فشرد و سیلی محکمی به صورتم زد و دیوانه وار نعره کشید:
- شیدا حرف می زنی یا با دستهای خودم خفه ات کنم؟ اون عوضی با تو چکار کرد؟! 
دستم را بر روی گونه ام گذاشتم؛ همان جایی که او سیلی زده بود. اشک گرم و داغی از چشمهایم روان شد . احساس کردم صدای بغض آلود و لرزانش لبریز از تمنا و التماس است . حلقه اشکی می رفت تا در چشکهایش جاخوش کند .نگاه درمانده ام از دستهای مرتعش فرزاد به صورت الهام و نرگس که مبهوت و ترسیده به این صحنه نگاه میکردند، سر خورد . بسمتش بر گشتم و نالیدم:

- می خواست همون عملی رو انجام بده که یه مرد پست و نامرد ، وقتی یه دختر جوون و تنها رو می بینه، به سرش می زنه! ولی....... ولی من فرار کردم!
مشت گره شده اش را محکم روی پایش کوبید و با حالتی جنون آمیز زیر لب غرید:
- نمک نشناس بی لیاقت، می کشمت!
این را گفت و بلافاصله از ما جدا شد .این دومین مرتبه ای بود که در طول امروز سیلی جانانه ای نوش جان میکردم!یکبار از مرد هوسرانی که بشدت از او بیزار بودم و حالا از مرد عصبانی و عاشقی که بشدت دوستش داشتم! نگاه ملتسم را به نرگس دوختم
- تو رو خدا برو ببین چه خبره!نکنه چه بلایی سرش بیارن!
نرگس دوان دوان از ما جدا شد و الهام اشک ریزان مرا در آغوش کشید.
- خدای بزرگ ! فرزاد چه جوری دلش اومد این کار رو بکنه؟ عجب جهنمی شده ها! خدایا خودت به خیر بگذرون!
پس از آن همه چیز بسرعت از ذهنم می گذشت .ظاهرا پسرها آقا حیدر را تا جایی که رمق داشته، کتک زده بودند و در آخر با وساطت نرگس که گمان میکرد مردک بیچاره زیر آنهمه مشت و لگد جان داده است ، او را در یکی از اتاقها زندانی کردند تا به دست قانون بسپارند.
دخترها مرا به اتاق برده و لباس مرتبی به تنم پوشاندند و زخمهای پاهایم را پانسمان کردند .تا آمدن پدر و مادرها که پاشی از شب گذشته به ویلا رسیدند، جو حاکم در خانه اندکی آرامتر شده بود .قرص آرامبخشی خوردم و به خواب رفتم .ظاهرا به پدر و مادرها هم گفته بودند که سگ مرا دنبال کرده است و ترسیده ام!
فردای آنروز تا بعد از ظهر خواب بودم .هنگامیکه بیدار شدم خانه تقریبا در سکوت فرو رفته بود .نگاهی به بیرون انداختم .آسمان تیره و دلگرفته بود و می بارید .حمام آبگرمی گرفتم و پس از تعویض لباس ، به پایین رفتم .احساس سرحالی بیشتری میکردم. همه در سالن پایین گرد آمده بودند . فرهاد خان پکهای عصبی به پیپش می زد و آقای پناهی در سکوت، به نقطه نامعلومی خیره شده بود! جوانها به دور شومینه حلقه زده بودند و سیامک آهنگ ملایم و غمگینی را می نواخت مادر ، مغموم و پریشان نشسته بود و پدر، سرش را بین دستهایش قرار داده بود .کاملا هویدا بود که جو متشنجی حاکم است . با صدای « سلام» من همه نگاهها به سمتم چرخید و صدای موسیقی قطع شد .مادر شتابان خود را به من رساند .چشمهایش سرخ و متورم بود.
- عزیزم، چرا اومدی پایین؟!
- خب برای اینکه حالم خوبه!
بسمت بچه ها رفتم و در مقابل نگاه خیره و دلواپس همه، کنار الهام و شایان نشستم. از حالت نگاهشان خنده ام گرفت.
- چرا همه اینطوری به من نگاه می کنید؟من حالم خوبه
شایان دستهای سردم را در دست فشرد
- احساس درد نمی کنی؟ ناراحتی نداری؟
- نه عزیزم؛ خوب خوبم ، فقط تشنمه!
لبخند آسوده ای زد .صدای گریه مادر، سکوت را شکست ، بهت زده به او و سپس به شایان نگاه کردم و از او توضیح خواستم .با لحن غمگینی گفت:
- خدا رو شکر !ما فکر کردیم خدای نکرده مثل چند سال پیش دچار حمله عصبی شدی!
تازه دریافتم که جریان از چه قرار است!پس همه موضوع آقا حیدر را می دانستند .بسمت مادر رفتم و او را در آغوش کشیدم .مهربانانه مرا می بویید و می بوسید و خدا را سپاس می گفت .پدر هم مرا در آغوش گرفت و سرم را بوسید .با پیش آمدن این صحنه ها، لبهای همه به لبخند باز شد و سیامک بلافاصله ریتم شادی را نواخت . به این ترتیب جو سنگین و غم زده قبلی بسرعت فراری شد .مادر لیوانی آبمیوه به دستم داد و سپس برای تهیه شام به اتفاق مهتاب خانم که همچون پروانه ای دورم می چرخید .به آشپزخانه رفتند . پدرها هم به دلایل کاملا نامفهومی ، ویلا را ترک کردند و از هرکس سراغشان را می گرفتم ، پاسخ مناسبی به من نمی داد .
باز کنار بچه ها نشستم . از نگاه کردن به فرزاد اجتناب میکردم و بطرز محسوسی حضورش را ندیده می گرفتم . او حق نداشت با من آن برخورد را بکند باید می فهمید که هنگام عصبانیت میتواند کمی خوددارتر باشد! او مرا به گناه ناکرده محکوم کرده و تاوانش را با یک سیلی از من پس گرفت! نگاهم بر روی کنده های پرحرارت داخل شومینه ثابت ماند.
- الهام از کی بارون می آد؟
- از صبح
فرزاد با لحن متفاوتی پرسید:
- بنظر من روز خیلی قشنگیه، اینطور نیست؟!
بدون آنکه نگاهش کنم، با لحن سردی جواب دادم:
- اتفاقا روز مسخره و دلگیریه!
نگاههای هرکدام از بچه ها با حالتی بخصوص به من دوخته شد .باز صدای فرزاد، بهت جمع را شکست
- تو از دست من ناراحتی؟!
بدون آنکه نگاهم را از آتش شومینه بگیرم، دستم را زیر چانه زدم و سکوت کردم .دوباره ادامه داد:
- بسیار خب، حالا که جواب نمی دی ، همین جا در حضور همه بچه ها ازت معذرت خواهی می کنم .باور کن دست خودم نبود .حالا اگه آقا شایان اجازه بده میخواستم باهات صحبت کنم!
- اختیار داری فرزاد جان! اجازه ما هم دست شماست!
شایان را چپ چپ نگاه کردم .اصلا تمایلی نداشتم که در این شرایط ، با فرزاد هم صحبت شوم . همیشه همینطور بود.داد و فریادش را میکرد و بعد با یک معذرت خواهی سر و ته قضیه را هم می آورد!ایستاد و منتظر ماند تا همراهی اش کنم .شایان با چشم و ابرو اشاره کرد که به دنبالش بروم .بچه ها هرکدام خود را بنحوی مشغول کرده بودند که مثلا ما متوجه شما نیستیم!
با نارضایتی از جا برخاستم و پشت سرش به راه افتادم .مستقیما به اتاق ما ، در اصل اتاق خودش وارد شد و پس از ورود من، در را بست .مدتی همان جا ایستاد و به کنار پنجره رفت .من هم لبه تخت نشستم و سعی کردم حضورش را بی اهمیت قلمداد کنم .با آرامش ، لبه پنجره نشست حرکات مرا نگاه کرد. وقتی کارم پایان یافت .او هنوز خیره نگاهم میکرد .کتابی را که نرگس مطالعه میکرد ، برداشتم و بی هدف شروع به ورق زدن کردم .کم کم داشتم عصبانی می شدم که کنارم نشست و با لبخندی ملیح ف کتاب را از دستم بیرون کشید.
- دیگه بسه، بهتره به حرفام گوش کنی !
بازهم حرفی نزدم و او مستاصل ادامه داد:
- ببین شیدا جان ! اگه از حرکت دیشبم ناراحتی باید بگم واقعا متاسفم! من از حرفها و کنایه های تو تصور میکردم از اینکه با یه مستخدم همکلام یا روبرو بشی، بدت می آد بهمین خاطر به حیدر گفته بودم جلوی چشمم آفتابی نشه .نمی دونستم اینقدر کثیف و بوالهوس بود و تو ازش وحشت داری! دیروز بعد از اینکه اومدی ویلا و برگشتنت طولانی شد .نگران شدم .به بچه ها گفتم میام دنبالت، نزدیک ویلا که رسیدم متوجه شدم جیغ می زنی و کمک میخوای .فقط خدا می دونه چه حالی شدم .نزدیک بود قلبم از جا کنده بشه! وقتی تو رو توی اون شرایط دیدم کم مونده بود دیوونه بشم .شیدا من یه مََردَم! خودت خوب می دونی سالها زندگی کردن توی اروپا و بین آدمهایی که چیزی از غیرت و مردونگی نمی دونن، منو آلوده نکرده .تو باید می فهمیدی که من یه هویت گم کرده غربزده نیستم! عکسالعمل من کاملا طبیعی بود.امیدوار بودم که منو درک کنی!
با عصبانیت ایستادم و با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم:
- چرا، چرا باید تو رو درک کنم فرزاد؟ درحالیکه تو اصلا منو درک نکردی! فکر نمی کنی منم از تو توقع دارم آقای هویت گم نکرده؟!
پوزخندی زهر آلودی زدم و مجددا ادامه دادم:
- چقدر تظاهر می کنی ؟ تظاهر به محبت و توجه! درحالیکه عملت خلاف این ادعات رو ثابت می کنه! تو منو به گناهی که هرگز مرتکب نشدم، متهم کردی، متوجهی؟!
- عزیزم آروم باش !خب تو هم منو عصبانی کردی! در ضمن من اون عمل رو انجام دادم تا وحشت تو از بین بره و به من بگی اون دقیقا با تو چکار کرد .من مجبور شدم شیدا!
- بس کن فرزاد! چه اجباری؟تو بدترین راه رو انتخاب کردی .من ترسیده بودم ؛ کم مونده بود سکته کنم! چه جوری باید می گفتم اون مردک پست....اون می خواست......وای فرزاد!اونوقت تو چکار کردی؟ زدی توی گوشم !انگار من مقصر بودم که این اتفاق رخ داد .اصلا تو می تونی تصور کنی چه بلایی سر من اومد؟
بغض درشتی که صدایم را می لرزاند مانع از گفتن ادامه حرفم شد .به یکباره سکوت کردم و صدای نفسهای منقطع و خشمگینم در سکوت اتاق جاری شد .دستهایش را در جیب فرو برد و روبرویم ایستاد. 
- آره می فهمم! بهتر از هرکس دیگه ای!

از تاثیر لحن آزرده و غمگینش ، چیزی نمانده بود چشمهایم پر اشک شود .آب دهانم را بسختی بلعیدم و گفتم:
- نخیر ، تو نمی دونی .چون از گذشته من خبر نداری.فقط بلدی حرفهای قشنگ بزنی و ادای آدمهای خوب و مهربون رو در بیاری !شما مردها همه تون مثل هم اید؛ طماع و سودجو!همین کارها و حوادث باعث می شه که از جنس تو بیزار باشم .اصلا همه تون برید و دست از سرم بردارید!
- باشه عزیزم! از من متنفر باش، ولی خواهش می کنم گناه دیگران رو به پای من ننویس، من مثل همه مردها نیستم! اگر هم این حادثه به این شکل رخ داده به این خاطره که تو دختر لجباز و کله شق باید خیلی وقت پیش در مورد حیدر و رفتار مشکوک و چشمهای ناپاکش با من حرف می زدی، در ضمن نباید تنهایی می اومدی ویلا!
صدای مرتعش و غم زده فرزاد جگرم را به آتش کشید .نمی دانم از چه کسی و یا از چه چیزی تا به این حد دلگیر بودم که تلافی اش را سر او در می آوردم! تقریبا با صدای بلند گفتم:
- من چندبار خواستم موضوع رو با تو در میون بذارم ، ولی نشد .در ثانی اومدم ویلا چون داشتم دیوونه می شدم، چون تحمل اشک ریختن تو رو نداشتم . حالا دیگه بحث کردن بی فایده اس، من دیگه نه اعصابی دارم و نه توانی! جسم و روحم خسته اس! فعلا برو بیرون، میخوام تنها باشم.
چشمهای عسلی او نیز طوفانی شده بود .سر به زیر انداخت و با شانه هایی خمیده و قدمهایی سست و سنگین از اتاق خارج شد .انگار بر روی دلم گام بر می داشت . ترس از تنهایی همچون زنجیری آهنین به دور گلویم حلقه شد! حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست صدها بار اسمش را تکرار کنم و عاجزانه از او بخواهم مرا ببخشد و تنهایم نگذارد!
فرزاد رفت و سوز نگاهش نه تنها قلبم ، بلکه تمام هستی ام را به آتش کشید .در باورم نمی گنجید که به این آسانی او را از دست داده باشم .همان جا روی زمین نشستم و با صدای بلند به تلخی گریستم .نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که در اتاق بشدت باز و چهره عصبی و برافروخته شایان نمایان شد .بدون فوت وقت، جلویم زانو زد و نعره کشید:
- شیدا معلوم هست چته؟ تو که اینجوری نبودی! این مزخرفات از تو بعیده!
شوکه شدم .تاکنون سابقه نداشت با این لحن با من سخن بگوید .نمی دانم چرا زبانم الکن شده بود و کلمات بسرعت از ذهنم محو می شدند .باز طنین صدایش، سکوت اتاق را درهم کوبید.
- چرا اینجا نشستی و آبغوره می گیری؟! چرا بجای این بحث ها، تکلیفت رو با خودت روشن نمی کنی؟ چرا اجازه می دی افکار پوچ و بی اساس ، ذهنت رو مسموم کنه؟ شیدا، فرزاد رو باور کن!
به زحمت حرکتی به لبهایم دادم:
- کجا رفت؟
انگار حال زار و گریه بی امانم، دلش را به رحم آورد و کمی آرامتر شد . با حالتی کلافه ، چنگی به موهایش زد و کنار پنجره ایستاد .
- رفت بیرون، نمی دونی چقدر داغون بود!چرا نمیخوای باور کنی که اون دوستت داره؟ چرا دائما عذابش می دی؟ تو می فهمی داری چه بلایی سر غرور اون می یاری؟!اون داره تمام تلاشش رو برای درک کردن تو می کنه تو در عوض چکار می کنی؟!
زهر خندی زد و سرش را بطرفین تکان داد.
- اینجوری به هیچ نتیجه ای نمی رسی! اون حق داشت وقتی تو رو با اون وضع دید، دیوونه بشه! عکس العملی رو نشون داد که اگه منم بودم همین کار رو میکردم .باید می دیدی با چه جنونی حیدر رو می زد! اگه ما بلندش نمی کردیم، حتما می کشتش !حتی از منم که برادرت بودم بیشتر عصبی بود که به در و دیوار مشت می زد .اینا همه اش دلیل بر عشقه! سعی کن واقع بین باشی. شیدا من اجازه نمی دم بیشتر از این احساسات اونو به بازی بگیری!
با ناامیدی زمزمه کردم:
- ولی شایان تو نمی دونی من توی چه برزخی دست و پا می زنم .فرزاد از گذشته من هیچ چیز نمی دونه .فکر می کنی اگه بفهمه با یه دختر نامزد کرده که مدتی هم توی بیمارستان روانی بستری بوده، ارتباط داشته چه تصمیمی می گیره؟ من خیلی سعی کردم نذارم این احساس پا بگیره ، ولی نشد!
- خودت بهتر از هرکس دیگه ای می دونی که اون اهل این حرفها نیست! اون یه مرد منطقیه ، گذشته تو اصلا براش ملاک نیست .این وجود خودته که اهمیت داره!
- ولی من تردید دارم!
لبخندی زد و کنارم نشست.
- بریزش دور عزیزم! در اینکه فرزاد تو رو بیشتر از هرکسی دوست داره، شک نکن .شیدا تو نمی دونی گریه کردن یه مرد یعنی چی! تو نمی دونی ولی من برات می گم .اون روزی که افتادی تو استخر خونه فرهاد خانه یادته؟ قبل از اینکه من حتی بتونم عکس العملی نشون بدم ، فرزاد تو رو گرفت و از آب کشید بیرون.تازه اون موقع بود که فهمیدم سرت شکسته .همگی از دیدن خون غلیظی که به سرعت از سرت می رفت دستپاچه شدیم ولی اون یه دفعه زد زیر گریه!چنان با سوز و گداز گریه میکرد که من و الهام شوکه شدیم .الهام طفلک که تا حالا اونو توی این شرایط ندیده بود چیزی نمونده بود سکته کنه! من سرش رو بغل کردم و ازش پرسیدم:
- چه خبرته مرد حسابی مثل بچه کوچولوها گریه می کنی؟! می دونی چی جواب داد؟ گفت تقصیر اون بود، و اگه بلایی سر تو اومده باشه خودش و نمی بخشه! شیدا این یعنی اوج عشق و احساس یه مرد به یه زن! چیزی که همه خانواده اون روز فهمیدن! فرزاد چنان مغموم و دستپاچه بود که انگار بلای آسمونی نازل شده! تمام اون شب، تا فردا بعد از ظهر جلوی در اتاق رژه می رفت که تو بهوش بیایی! بدون اینکه حتی یه لحظه پلک روی هم بذاره یا بشینه! یعنی همه اینها نمی تونه به تو ثابت کنه که چقدر دوستت داره؟ اگه یادت باشه من توی انتخاب قلبی تو هیچ دخالتی نکردم ولی با تمام وجود حاضرم فرزاد رو تضمین کنم!
گیج و مبهوت به او زل زدم .از درک گفته هایش عاجز بودم .شایان که سکوتم را دید لبخند مهربانانه ای زد و گفت:
- حالا دیگه وقتشه که تکلیفت رو با خودت روشن کنی! می دونم که مدتهاست فرزاد رو دوست داری .نمیخواد انکار کنی چون من عشق رو توی چشمات می خونم! بهتره این جدال رو تمومش کنید. با این لج و لجبازی ها و دست دست کردنها به هیچ نتیجه ای نمی رسی.
لبخند محجوبانه ای زدم و توام با آه عمیق و پردردی گفتم:
- آره ف دوستش دارم .یه عشق توام با احترام و رنج!
- این رنج و خودت بوجود آوردی عزیزم.ولی عیبی نداره ، با توکل به خدا همه چیز درست می شه . حالا دیگه خیالم راحت شد!پاشو برو ببین کجا رفته! برو پیداش کن و حرفهاتون رو با همان شهامتی که به من گفتید بهم بزنید. شیدا اونم توی بد جهنی دست و پا می زنه!اونم احتیاج داره از طرف تو تائید بشه .پاشو دختر خوب!
اشکهایم را از روی گونه زدود و مرا در برخاستن یاری کرد .پیش از آنکه از اتاق خارج شویم، ایستادم.
- شایان واقعا ازت ممنونم . اگه توی شرایط بحرانی کمکم نکنی معلوم نیست چه بلایی سرم می یاد .
روی دوپا بلد شدم و دو طرف صورتش را بوسیدم .لبخند عمیقی زد .
- تشکر لازم نیست فسقلی!تو همه زندگی منی! هرجا که لازم باشه حتی از جونم برات هزینه می کنم!حالا برو تا این آقا فرزاد خوشبخت که دل خواهر کوچولوی منو دزدیده، مثل موش آب کشیده نشده!
خنده صدا داری کردم و بدون آنکه لباس مناسبی بردارم، به حالت دو، ویلا را ترک کردم .حتی به فریادهای شایان برای بردن چتر هم توجهی نکردم .بیرون که آمدم یکراست به داخل اصطبل رفتم و آرام را برداشتم .باید هرچه سریعتر او را می یافتم و همه حرفهای نگفته را به او می زدم .نباید اجازه می دادم تردیدهایم سبب شود در مکتب عشق او همچون شاگرد کند ذهنی در جا بزنم!مستقیما به ساحل رفتم و همه جا را از نظر گذراندم ، ولی او را نیافتم .باران یکریز و بی وقفه می بارید و من بی توجه به گریه پردرد اسمان، راه جنگل را در پیش گرفتم .گرمای سوزان عشقی که در وجودم شعله می کشید و هیجان اعتراض به ناب ترین و پر احساس ترین واژه های زندگی سبب شد که حتی سرما و باران هم متوقفم نکند. وارد جنگل که شدم مستقیما راهی را در پیش گرفتم که آن روز با فرزاد رفته بودیم . احساس عمیقی به من نهیب می زد که می توانم او را در آنجا بیابم.بالا رفتن از سربالایی با آن زمین گل آلود، اندکی مشکل بنظر می رسید، ولی گویا آرام هم مرا در رسیدن به دلدار ، مشتاقانه یاری میکرد. بهر جان کندنی بود به بالای تپه رسیدم .علفهای خیس و باران خورده، بهمراه نسیم ملایمی که وزیدن گرفته بود، پیچ و تاب میخوردند .ضربه ای به زیر شکم آرام زدم و همانطور که پیش می رفتم نگاه مشتاقم در اطراف به گردش در آمد. پس از مدتی جستجو بالاخره او را در نقطه ای دور، در حالیکه به درخت تنومندی تکیه زده بود، یافتم .لحظه ای ایستادم .لبهای مرطوب و باران خورده ام به لبخندی از هم گشوده شد. آرام شیهه ای بلند کشید که فرزاد را از عالم خود بیرون کشید و متوجه ما کرد. بمحض مشاهده ما ایستاد و با دستش اشاراتی کرد که از آن سر در نیاوردم. به دلیل فاصله زیادی که بین ما بود، صدایش همچون پژواک ضعیفی از دور دست به گوش می رسید. از آنجا کهمتوجه حرکات و حرفهایش نشدم .بر سرعتم افزودم و به سمتش رفتم .او هم بلا درنگ بسمت ما دوید. شوق مرموزی به زیر پوستم دویده بود. نزدیکتر که رسیدم، طنین فریادهای هراس انگیز فرزاد واضحتر شد. حرکات دیوانه وار و دستپاچه او زنگ خطری را در گوشم نواخت! آخرین صدایی که شنیدم صدای فرزاد بود که فریاد زد:
- نه شیدا، خواهش می کنم!!
و پس از آن ، شیهه آرام..................
از آن لحظه به بعد ، همه چیز همچون کابوسی دهشتناک در مهی غلیظ به وقوع پیوست. بین من و فرزاد دره عمیقی وجود داشت که در خفای انبوه گلها و علفهای خودرو، پنهان شده بود و بوسیله کنده درختی قطور بهم مرتبط می شد .آرام بمحض آنکه وجود دره و خطر را حس کرد، روی دوپا بلند شد. من با تمام ت**** که به خرج دادم نتوانستم فاصله میان دو کوه را بپرم؛ و در آخرین لحظه، این فرزاد بود که دست مرا، که صدای فریادم یا طنین شیهه آرام در هم امیخته بود، میان زمین و آسمان گرفت و به این ترتیب آرام بیچاره به اعماق دره پرت شد و به خاطره ای تلخ و ابدی پیوست!
آنچنان شوکه شده بودم که بدنم را رعشه ای سخت در بر گرفت . یک دستم در میان دستهای پر قدرت فرزاد و دست دیگرم به نوک تیز صخره ای گره خورد و پاهای ناتوانم در فضا معلق ماند .با صدای متوحش و لرزان فرزاد سر بلند کردم:
- حالت خوبه؟!
قطره اشک درشتی راه نگاهمان را که بسختی درهم گره خورده بود، سد کرد .شیب کوه بسیار زیاد بود و فرزاد هم در وضعیتی نامتعادل روی زمین خوابیده بود.مدتی به همان صورت ماندیم ولی او سریعتر از من خود را بازیافت.
- شیدا اصلا نگران نباش! سعی می کنم بیارمت بالا، فقط دست منو رها نکن، باشه؟
فقط توانستم سرم را بجنبانم.با نهایت احتیاط، چند سانتی مرا بالا کشید .سعی کردم کمترین تکان را بخورم تا مبادا تمرکزش را از دست بدهد .کاملا مشخص بود که فشار وحشتناکی را متحمل میشود.هنوز به بالای قله نرسیده بودیم که ناگهان پاهای فرزاد و هر دو به پایین سر خوردیم! دیگر حتی کوچکترین روزنه امیدی هم نماند .حس مرگ همچون خون، در تمام رگهایم رخنه کرد و به قلیان افتاد. هیچ صدایی از حنجره ام خارج نشد .چشمهای وحشتزده ام روی هم افتاد و فقط در آن لحظه، خدا را به این دلیل که در کنار او جان می سپردم ، شکرگذار شدم. .
تکان سختی که خوردم سبب شد تا پلکهای ناتوانم را به خیال آنکه مرده ام، از هم بگشایم! در حین سُر خوردن، بقدری با بوته ها و شاخ و برگ گلها و تکه سنگها برخورد کرده بودم که تمام بدنم درد میکرد .با باز شدن چشمانم باز در کمال ناباوری خود را همچنان معلق بین زمین و آسمان دیدم! نگاه هراسان و دردآلودم را به فضای اطراف چرخاندم.فاصله ام از کوه بیشتر شده بود، در حالتی که بشدت پیچ و تاب میخوردم و هر بار دردی را در گوشه گوشه بدنم حس میکردم، نگاهی به زیر پایم انداختم .از آنجا که هنوز در فضا معلق بودم، دریافتم که هنوز نمرده ایم! با تعجب به بالای سرم نگاه کردم .دیگر قادر نبودم نوک کوه را ببینم ظاهرا به قسمت حد فاصل بین نوک کوه و دره رسیده بودیم .تنها چیزی که قابل رویت بود، درختان و بوته های خودرویی بود که به دیواره کوه سبز شده بودند .حتی چندین درخت بزرگ نیز در بین آنها خودنمایی میکرد. این بار هم فرزاد به یک شاخه از درختی که به صورت اریب به دیواره صخره مانند کوه روییده بود، چنگ انداخت.نفهمیدم چطور توانست این عمل را انجام دهد، درخت هم خیلی تنومند نبود.بیشتر به درخت تازه روییده ای شبیه بود که کمی جان گرفته است! از اینکه در حال سُر خوردن با آن برخورد نکرده بودیم، خوشحال شدم .به اندازه کافی تمام بدنم زخمی و دردناک شده بود!ناحیه ای در قست ساق پا و شکمم بیشتر از بقیه نواحی می سوخت و آزارم می داد. دست راست فرزاد بسختی شاخه درخت را چسبیده بود و دست چپش به دور مچ دست ناتوان من حلقه شده بود .آنقدر محکم دستم را می فشرد که در آن ناحیه احساس درد شدیدی میکردم .بی اختیار با دست آزادم، دست فرزاد را فشردم و نالیدم:

- من می ترسم!
نگاهی به پایین انداخت
نترس عزیزم، خدا با ماست!
برخلاف لحن مایوسانه من، او کاملا جدی و امیدوار بنظر می رسید و من آرزو کردم که خدا صدای استمداد ما را بشنود و نجاتمان دهد، چرا که در آن درع رمزآلود و مه گرفته و آن هوای بارانی ، هیچکس صدای فریادمان را نمی شنید.
دقایق بطرز کشنده ای ، کند و کشدار می گذشتند و ما همچنان در فضا تکان می خوردیم.قطره گرمی که بر روی دستم چکید ، وادارم کرد تا سرم را بالا بگیرم .از دیدن خون سرخ و غلیظی که بر روی ساعد دستم بطرز دلخراشی دهن کجی میکرد، چنان وحشت کردم که بی اراده جیغ کشیدم!فرزاد وحشتزده و متعجب نگاهم کرد .
- چیه چی شده؟!
- این خونه چیه؟
لبخندی تحویلم داد.
- نمی دونم!
بشدت ترسیده بودم .با صدای بلند گفتم:
- چرا به من دروغ میگی ؟ پرسیدم این خون از کجاست؟
مچ دستم را فشرد و با لحن آرامش بخشی که فقظ مختص یک نفر در دنیا بود و آن شخص هم خودش بود، گفت:
- به نظرت امروز روز قشنگی نیست؟!
کم مانده بود دیوانه شوم .قطرات خون همچنان بر روی دستم فرود می آمد . این بار فریاد زدم:
- فرزاد!
خنده اش گرفت.
- خیلی خب خانم! چرا عصبانی شدی؟ فکر کنم دستم یه زخم کوچولو برداشته!
قلبم از جا کنده شد. با وحشت به آن دستش که تنه درخت را گرفته بود، خیره شدم .حق با او بود ؛ هرچند که بسختی دستش را می دیدم ولی رد باریکی از خون که از کف دستش بر روی آرنج جاری شده و به پایین می ریخت ، کاملا هویدا بود .قلبم در سینه فشرده شد .با ناباوری که بغض هم چاشنی اش بود، زمزمه کردم:
- خدای من! تو زخمی شدی؟
- من که گفتم چیز مهمی نیست، آروم باش!
بغضم ترکید و با گریه گفتم:
- عجب دیوونه ای هستی که توی این وضعیت می خندی! چی چی رو چیز مهمی نیست! از دستت داره خون می ره.خدایا! حالا باید چکار کنیم؟!
صدای گرم و مردانه اش ، همچون لالایی روح نوازی بر گوش جانم نشست:
- اِاِ...تو داری گریه می کنی کوچولو؟ فکر میکردم خیلی مقاوم تر از این حرفها باشی، مردن که ترس نداره!
- من از مردن نمی ترسم، فقط بشرطی که تو کنارم باشی!
قهقهه ای زد:
- عجب !حالا کی گفته که من قراره با تو بمیرم؟ من همین الان می تونم دست تو رو رها کنم و خودم رو به راحتی نجات بدم!من به فنون صخره نوردی آشنام و می تونم از خودم مراقبت کنم!
از اینکه در آن وضعیت بحرانی و مرگ آور شوخی میکرد و می خندید ، لجم گرفت.
- خیلی خب، پس دست منو رها کن! گفتم که از مردن هراسی ندارم!
- مثل همیشه لجباز و کله شقی!
با لحنی متفاوت که لبریز از عشق و محبت بود، زمزمه کرد:
- مطمئنی از مردن با من نمی ترسی؟
نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم:
- بله مطمئنم، این بهترین آرزومه، البته فعلا!
فشار بیشتری بر مچ دستم وارد کرد.
- خیلی خب، این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره، ممکنه هر لحظه بشکنه، من یه فکر بهتر دارم!
این را گفت و به آرامی مرا بالا کشید .فرزاد مرد تنومندی بود و از اینکه با یک دست، دختری به وزن مرا بالا می کشید؛ ابدا تعجب نکردم .از درد ناشی از جراحات بدنم .لبهایم را بهم فشردم وسعی کردم دختر مقاومی باشم. بمحض اینکه به تنه درخت رسیدم. با کمی وحشت پرسیدم:
- میخوای چکار کنی؟!
- شاخه رو بگیر تا بگم
دستش را رها نکردم و تقریبا فریاد زدم:
- تا نگی نمی گیرم!چه قصدی داری دیوونه؟
- ای بابا تو این شاخه رو بگیر تا بگم!
از فریادش ترسیدم و شاخه را گرفتم .به این ترتیب در کنار هم قرار گرفتیم. تازه فرصتی یافتم تا با دقت نگاهش کنم؛ او هم چند جای صورتش خراش برداشته بود .قسمتهایی از لباسش هم بر اثر ساییدگی، کمی پاره شده بود .دست آزادش را به شاخه گرفت و دست مصدومش را از آن جدا کرد. با دیدن زخم عمیق دستش،باران اشکهایم سرازیر شد .چقدر صبور بود که هیچ عکس العملی نشان نمی داد! زیر دست او قسمتی از درخت تازه روییده بود و کمی تیز و بر آمده بنظر می رسید. از بخت بد دست او درست همان ناحیه را هدف گرفت .نالیدم:
- حالا باید چکار کنیم؟ تا کی صبر کنیم؟..........معجزه که نمی شه! وای فرزاد ما حتما اینجا می میریم! 
نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و ابرو درهم کشید:

- اول تو گریه نکن تا من یه پیشنهاد بدم. آخی، خدا منو نبخشه! صورتت زخمی شده؟ جایی از بدنت هم درد می کنه؟
- آره، ولی اصلا مهم نیست.......پیشنهادت چیه؟
- از اونجایی که این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره ، من داوطلبانه خودم رو می اندازم پایین! تو هم محکم این شاخه رو بگیر .بالاخره بعد از یه مدت که متوجه غیبتت بشن، می گردن دنبالت و پیدات می کنن!چطوره؟ موافقی؟
دندانهایم را روی هم فشردم و با خشم غریدم:
- صد در صد!منتهی من یه جای پیشنهاد تو رو یه کمی تغییر می دم؛ تو جرات داری خودت رو بنداز پایین ، اونوقت می بینی یه ثانیه هم طول نمی کشه که به تو ملحق می شم.حالا چطوره؟ تو موافقی؟!
نگاهی به چهره کاملا جدی و اخم آلودم انداخت و به قهقهه خندید:
- عجب دختر یکدنده و شجاعی! بخاطر همین کارهاته که من...........
جمله اش را قورت داد و سبب شد که نگاهم را زیر بیندازم .می دانستم که همچون همیشه خیره و دقیق نگاهم می کند. بمحض آنکه چشمم به عمق دره مخوف زیر پایم افتاد، بلافاصله سر بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم. بهر حال خیره شدن به اون خیلی بهتر از دیدن آن دره وحشتناک بود که تا لحظاتی دیگر ما را به کام خود می کشید! او که متوجه حالاتم بود، لبخند عمیقی زد. نگاهی به دست مجروحش انداختم و دوباره بغض در گلویم نشست.
- فرزاد باید یه طوری زخمت رو ببندیم! اینطوری که نمی شه، داره همین طوری از دستت خون می ره!
- می خوای تو دستت رو از شاخه ول کن و زخم دست من رو ببند !
نگاهش که به چهره اخم آلود و آماده گریستنم افتاد، دست از مزاح برداشت .
- شیدا ، بخدا اگه گریه کنی خودمو پرت می کنم پایین! خب آخه عزیزم، تو که نمی تونی برای من کاری بکنی.... گفتم که خودتو ناراحت نکن ، این زخم ؛عمیق نیست و اذیتم نمی کنه!
- فرزاد من واقعا متاسفم ؛ بخاطر همه چیز و بیشتر از همه بخاطر آرام!
- اصلا مهم نیست؛ حتی یه لحظه هم فکرش رو نکن ، مهم تویی که الان سالمی حالا بگو ببینم از کجا فهمیدی که من اینجام؟
نگاهش کردم همچون من از رگبار تازیانه های قطرات باران، خیس شده بود و آب از سر و رویش می چکید .تازه بخاطر آوردم که برای ابراز چه حقایقی به دنبالش روان شده ام.جواب دادم:
- می دونستم که اینجایی.وقتی کنار ساحل پیدات نکردم ، یه حسی به من گفت که حتما اینجایی .میخواستم ازت بابت حرفهایی که زده بودم ، معذرت خواهی کنم ..........میخواستم بگم امیدوارم تو هم شرایط منو درک کرده باشی و ازم دلگیر نشده باشی
با شیطنت گفت:
- خودت می دونی هیچوقت از تو دلگیر نمی شم .من از دست خودم ناراحت بودم که اومدم اینجا .ولی تو مطمئنی فقط برای گفتن همین حرفها بود که اونقدر با عجله اومدی، اونم بدون لباس مناسب و با آرام؟!
- خب .........همه اش که اینها نبود!راستش......چطوری بگم............میخواستم در مورد خودم صحبت کنم .حرفهایی که مدتهاست باید بزنم ، ولی نمیشه........یعنی نمی تونم! حرفهای تلخی که مثل یه مار بزرگ و سمی روی خوشبختی و کابوسهای شبانه ام چنبره زد ! فرزاد، تو باید همه چیز رو در مورد من بدونی .در مورد من و گذشته سیاهم!تو باید بدونی که من چهار سال پیش با پسری به اسم محسن نامزد شدم؛ یه پسر با ظاهری قشنگ و باطنی زشت و کثیف! اون با ظاهر فریبی و دروغ و نیرنگ، خودش رو به خانواده ما نزدیک کرد و طرح آشنایی ریخت . همه ما چشم بسته اونو قبول کردیم، ولی خیلی زود متوجه شدیم که آدم پست و ناچیزیه! یه قاتل که با خانه های فساد همکاری میکرد و بعد از اغفال زنها و دخترها، اونا رو به کشورهای عربی می فروخت! فقط خواست خدا بود که من توی اون شرایط وحشتناک و عذاب آوری از دستش جون سالم به در ببرم.همه چیز بعد از اون یه کابوس بود! من دچار حمله عصبی شدم ووقتی دیدند که اینجا بهبودی در وضعیتم بوجود نمی یاد، با خانواده ام رفتیم انگلیس، همون جایی که تو مشغول تحصیل بودی. من توی بیمارستان روانی بستری شدم! به کمک دکتر آرمان و زحمات خانواده ام، بعد از مدتها که مثل یه مرده متحرک بودم ، بالاخره به جریان عادی زندگی برگشتم .اون حادثه تاسف برانگیز، تاثیر خیلی بدی توی زندگی ام گذاشت .کوچکترینش تنفر و بی اعتمادی نسبت به جنس تو بود!تا مدتها تحت نظر دکتر آرمان بودم ولی رفته رفته حالم بهتر شد .دیگه کابوس نمی دیدم و زندگی برام یه رنگ تازه گرفت .بعد هم که توی شرکت تو استخدام شدم..........این تمام حرفهایی بود که تو باید می شنیدی!
نفس عمیقم را با شدت به بیرون فرستادم و ساکت شدم .احساس سبکی میکردم. گویی وزنه سنگینی را از روی دوش برداشتم. صدای فرزاد، سکوت را شکست:
- کاش یه حرف جدید می زدی ، اینا رو که خودم می دونستم!
کم مانده بود زا تعجب شاخ در آورم.بهت زده فریاد زدم:
- تو می دونستی؟!
- آره عزیزم ، همه اینها رو! حتی دقیقتر از اونچه تو گفتی!
- این امکان نداره آخه چطوری؟
نگاهی به بالای سرش انداخت ، مکانی را به دقت بررسی کرد و گفت:
- چطوریش رو الان می گم، ولی قبلش باید یه کاری بکنیم. خوب گوش کن ببین چی می گم، من از این شاخه می رم بالا.نگاه کن، اونجا یه جای مناسب هست که می شه بهش اعتماد کرد.
با انگشت، بالای شاخه را نشان داد .با خود اندیشیدم که اگر او همه چیز را می دانسته است پس من چه زجر بیهوده ای را در این مدت به خود و او تحمیل کرده ام! به آنجا که اشاره کرده بود نگاهی انداختم و او مجددا ادامه داد:
- من الان می رم بالا. کاری که تو باید بکنی اینه که با احتیاط، بر روی شاخه و دست منو بگیری تا من بکشمت روی اون صخره، فکر می کنی بتونی؟
- با اینکه سخته ولی تمام تلاشم رو می کنم
- آفرین! مطمئنم که تو موفق می شی، به تو ایمان دارم .حالا من می رم بالا
پیش از آنکه تکانی بخورد با صدای لرزانی گفتم:
- فرزاد تو رو خدا مواظب خودت باش!
نگاه مملو از مهربانی اش را به چشمهایم پاشید.
- چشم خانم!تو هم مراقب باش، فقط سعی کن قوی و مسلط باشی!
سرم را تکان دادم و او با احتیاط رو ی شاخه رفت و دستش را به صخره گرفت .لحظه ای تعلل کرد و سپس مرا صدا زد:
- شیدا حالا با آرامش بیا بالا.خیلی آروم.مواظب باش! 
سعی کردم تمام حرکات فرزاد را که به حافظه سپرده بودم ، مو به مو انجام دهم .به آرامی پاهایم را به کوه زدم و با ذکر نام خدا، فشاری به دستهایم وارد کردم و روی درخت رفتم. درخت تکانی خورد و من با وحشت ، دستهای فرزاد را گرفتم. نگاهی اجمالی به روی تکه صخره مسطحی که او در نظر گرفته بود، انداختم ولی فقط ظرفیت یک نفر را داشت.با عصبانیت نگاهی کردم:

- اینجا که فقط جای یک نفره؟!
خنده اش گرفت:
- خی توقع داشتی جای پونزده نفر باشه؟!مگه می خواییم مهمونی بدیم ؟ حالا زود باش تا درخت نشکسته برو بالا!
- ولی من نمی رم! یا هر دو با هم یا هیچکس!
- یعنی چی؟ برو بالا ببینم .کاری نکن بغلت کنم و بذارمت اون بالا!
سرم را بعلامت نفی به طرفین تکان دادم .این بار با لحنی عصبی فریاد زد:
- تو می ری بالا چون من می گم. این درخت ممکنه تا چند لحظه دیگه بشکنه . من می تونم تحمل کنم ولی تو نه، حالا فهمیدی؟
طنین فریادش در فضا منعکس شد. با خونسردی تمام لبخند زدم.
- اولا اینجا شرکت نیست که تو دستور بدی و من اطاعت کنم! خودت خوب می دونی تحملم اگه به اندازه تو نباشه خیلی هم کمتر نیست .پس هر دومون همین جا می ایستیم ، فهمیدی ؟!
جمله آخر را تاکیدی و با لحن خودش تکرار کردم .درمانده و مستاصل نالید:
- ادای منو در نیار شیدا! استدعا می کنم برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن و لجبازی نکن! اینجا جای شوخی نیست
- نه لجبازی می کنم و نه شوخی! هر دو با هم اینجا می ایستیم .راستی تو میخواستی بگی چطوری از گذشته من باخبر شدی ، منتظرم!
- می دونم که حریف تو نمی شم! پس حداقل بیا نزدیکتر .اینجا شاخه تنومند تره .تو که تا هردومون رو به کشتن ندی خیالت راحت نمی شه!
لبخند فاتحانه ای زدم .با احتیاط بسمتش رفتم و با فاصله کمی جلوی رویش ایستادم .آنقدر اندک که گرمای بدن خیسش را بخوبی احساس میکردم. نفس عمیقی کشید و به دور دستها خیره شد .مدتی سکوت کرد و بعد یکباره پرسید:
- راستی نگفتی امروز روز قشنگی هست یا نه؟!
- اتفاقا امروز روز قشنگیه اونقدر زیاد که اگه زنده موندیم یکی از بهترین روزهای زندگیم می شه و اگر هم مردیم خوشحالم ، چون آخرین روز زندگی ام، بهترین روز زندگیم بوده!
این را گفتم و خودم زدم زیر خنده .چه راحت از مرگ و نیستی صحبت میکردم .در کنار اون مردن هم برایم زیبا جلوه میکرد. فرزاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- شیدا شاید آخرین فرصت باشه.شاید دیگه هرگز نبینمت تا این حرفها رو بزنم .بنابراین سعی می کنم چیزی رو از قلم نندازم.فقط خواهش می کنم خوب به حرفهام گوش کن.دلم میخواد یادت نره که یه روزی یه عاشق دلخسته چی بهت گفت!
از غم شناور در صدایش ، قلبم فشرده شد .چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .خیره در نگاهش گفتم:
- آخرین باری باشه که این حرف رو زدی!اگه میخوای عذابم بدی حرف نزنیم بهتره!
نگاه مخملی اش را به دور دستها دوخت و اینچنین شروع کرد:
- گذشته من غیر از سیاهی و غم چیزی نداره . کابوسی که حتی از یاد آوری اش وحشت دارم فقط میخوام بدونی که منم با زجر و عذاب آشنا هستم .حتی احساسهایی مشابه تو دارم .خیلی کوچیک بودم که پدرم، مادرم رو طلاق داد. اون زن خیلی زیبا بود، خیلی زیبا. حتی اسمش هم مثل خودش قشنگ بود، طناز! پدرم برای بدست آوردن اون خیلی زحمت کشید و مجبور شد از خیلی چیزها حتی خانواده اش بگذره ، چون عاشقش بود .ولی همون زیبایی کار دست مادرم داد. اون زن فوق العاده خوب و مهربونی بود ولی با دوستهای نابابی آشنا شد که رفته رفته به منجلاب کشیده شد .اون به مواد مخدر معتاد شد!پدرم وقتی متوجه شد ، از اونجا که دیوانه وار عاشقش بود ، خودش اونو توی خونه بستری کرد تا ترکس بده و این موضوع رو از همه پنهان کرد .من اون موقع شاید سه ساله بودم، ولی هنوز نعره هایی رو که مادرم موقع ترک می کشید بیاد دارم . پدر اونو توی یکی از اتاقها بستری کرد. تو حتی تصور هم نمی کنی من چه زجری متحمل می شدم .از ترس فریاد های اون، سرم رو زیر بالش پنهان میکردم و می زدم زیر گریه . تا اینکه پدر طاقت نیاورد و به بهونه مسافرت،منو فرستاد خونه عمه مهتاب .ولی من تا مدتها وقتی می خوابیدم ، کابوسهای وحشتناکی به سراغم می اومد .وقتی به خونه برگشتم که مادرم سالم و سرحال مواد رو ترک کرده بود .اونقدر خوشحال شدم که بمحض دیدنش ، صورتش رو بوسه بارون کردم .توی عالم بچگی، فکر میکردم که اون سرما خورده بود و حالا خوب شده! زندگی ما تازه داشت جون می گرفت .پدر تمام دوستهای مادر رو تهدید کرد و پای همه شون از زندگی ما بریده شد .کار و کاسبی بابا هم رونقی گرفت و از اون محله رفتیم .ولی اعتیاد به مواد مخدر بد دردیه!مادر بعد از یک مدت دوباره برگشت سر خونه اول! نمی دونم چه اتفاقی افتاد، فقط یادمه که یه روز با عمه رفتم گردش. اون روز عمه همه اش گریه میکرد ولی به من خیلی خوش گذشت! بعد از اون روز وقتی به خونه برگشتم ، دیگه هیچوقت مادر رو ندیدم.پدر تمام وسایل ، عکسها و یادگاریهای اون رو به ته باغ برد و یکجا به آتش کشید و یه روز تماما بر سر خاکستر عشق از دست رفته اش گریه کرد!
من خیلی کوچیک بودم ، به همین خاطر نفهمیدم که اون روز چه اتفاقی افتاد ولی بعدها که بزرگتر شدم ، عمه برام تعریف کرد که یه روز بابا خیلی اتفاقی، زودتر از همیشه از سرکار بر می گرده خونه و مادر رو با یه مرد غریبه می بینه! آخه پدر اجازه نمی داد که اون از خونه خارج بشه .ظاهرا برای بدست آوردن مواد، مجبور شده بود کارهای ناشایستی بکنه! البته بعدا مشخص شد که اون حربه ای بود برای خدشه دار کردن شخصیت پدر .ولی بهر حال این حادثه تلخ رخ داد! شاید تو نتونی تصور کنی شیدا، ولی من یه مَردَم و می فهمم دیدن اون صحنه زجرآور برای یه مرد یعنی مرگ واقعی؛ یعنی اوج بدبختی ، یعنی یه کابوس هولناک! برای همین! دیروز اون عکس العمل غیر ارادی رو از خودم بروز دادم . توی ضمیر ناخودآگاه من، تصور غلطی از این جور اتفاقها حک شده که به راحتی از بین نمی ره!
ولی پدر من مرد مقاومی بود، با تمام عشقی که به مادرم داشت اونو توی قلبش کشت و مدفون کرد و زندگی رو از اول ساخت .اون حالا همه عشقش رو صرف من میکرد. ولی منم با تمام محبتهای بی دریغ اونکه سعی میکرد جای خالی مادر رو برام پر کنه، دچار کمبود شدم .یه جور پارادوکس«تناقص» شخصیتی !مادر من، منو توی بحرانی ترین لحظات زندگیم تنها گذاشت و این درد بزرگیه! تنها دوست صمیمی و عزیز من آرش بود.هنوز هم لحظه به دنیا اومدنش یادمه .من اون پسر بچه تپل و سفید و دوست داشتنی رو بیشتر از هرچیزی می خواستم .هشت ساله بودم که آرش بدنیا اومد .مونس تمام لحظه های تنهایی و تاریکی من! فقط خدا می دونه که چقدر دوستش داشتم و تمام وقتم رو با اون پر میکردم .اونم دقیقا احساس منو داشت و از دوری ام بی قراری میکرد .ارتباط ما روز به روز صمیمانه تر می شد تا اینکه دست روزگار، ضربه سخت و هولناک دوم رو وارد کرد و آرش رو ازم گرفت .اونم توی اوج جوانی! نمی تونم برات بگم چه حالی داشتم .انگار آرش جزیی از وجودم بود چون با رفتنش یه دفعه تهی شدم . همه چیز برام بی معنی و پوچ شده بود .ولی ذهنم درگیر مساله الهام شد که از مرگ یکدونه برادرش حسابی صدمه دید. یه مدتی با الهام سر وکله زدم تا حالش بهتر شد .در صورتی که خودم بیشتر از هرکسی به دلداری احتیاج داشتم .کار و کاسبی پدر روز به روز رونق بیشتری می گرفت ولی هرگز تن به ازدواج مجدد نداد. منم بعد از اینکه حال الهام بهتر شد رفتم خارج از کشور و اونجا ادامه تحصیل دادم .مدتها اونجا زندگی کردم ولی دلم طاقت نمی آورد و دائما به پدر و عمه و الهام سر می زدم .دائما توی سفر بودم .از این شهر به اون شهر.انگلیس به نروژ ، از ایتالیا به استرالیا! اصلا یک جا بند نمی شدم .درست مثل کولیهای سرگردون!ولی درد من این چیزها نبود هنوز از احساس تهی بودن لبریز بودم و زجر می کشیدم. بعد از اتمام تحصیلم، به ایران برگشتم .این شرکت رو خریدم و با راهنمایی های پدر، وارد بازار کار شدم .من آدم کم حرف و تو داری بودم و هیچوقت توی زندیگم دوستهای زیادی نداشتم .روزها برام کسل کننده و یکنواخت بود و فقط کار من رو راضی میکرد .البته اینجا هم آروم و قرار نداشتم و به بهونه بستن قرار داد، دائما در سفر بودم .شب و روز مثل آدم آهنی ، بی هدف کار میکردم و فکر میکردم خیلی خوشبختم! تا اینکه اون روز تو رو توی شرکت دیدم...... 


[/rtl]
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل 2

پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ ، رونیکاا
#14
ممنونHeart
رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل 2
رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ
#15
قشنگ  بود ممنونم
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ
#16
اسپم ها پاک شدند.
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ
آگهی
#17
ممنون عالی بود
خسته نباشی...Wink
خدایا ...
بابت آن روز که سرت داد کشیدم متاسفم!!!...
من عصبانی بودم برای انسانی که تو میگفتی ارزشش را ندارد و من پافشاری کردم.... crying
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ
#18
ممنون
پاسخ
#19
:306:مرسي خيلي قشنگ بود
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ
#20
ممنونم...
خیلی طولانی بود ولی
رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل 2
پاسخ
 سپاس شده توسط رونیکاا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان