امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)

#3
[size=xx-large]سپند بلند شد لپ تاپ رو آورد دوربينش رو خالي كرد عكسهاي ديشبمون خيلي قشنگ شده بود براي نهار رفتيم پايين گويا آسمون دلش نميخواست بارونش رو قطع كنه
عصري هم جايي نميخواستيم بريم كه با زنگ خوردن تلفن حاجي برناممون عوض شد دوست حاجي كه ويلاشو كرايه كرده بوديم ما رو براي شام دعوت كرده بود خونش
زهره خانم و حاجي رفتند بيرون تا كادويي براي امشب بخرند من و سپند هم رفتيم زير آلاچيق نشستيم و از بارون لذت ميبرديم
سپند :الي منو چقدر دوست داري
چرا اين سوال رو ميپرسي
ميخوام بدونم
خيلي دوست دارم
سپند :چند تا
يكي خوبه
سپند :دختره لوس يكي
حالا چون توي دوتا
سپند :ولي من تو رو بي نهايت دوست دارم و دلم ميخواد هميشه كنارم باشي
ولي روزي تو ازدواج ميكني و منو تنها ميزاري
سپند :نه خيالت راحت حالا بيا كمي زير بارون قدم بزنيم تا شب خيليه حوصلمون سر ميره
دست تو دست هم رفتيم زير بارون از سپند پرسيدم
خاطرم نیست که تو از بارانی یا که از نسل نسیم...
هر چه هستی گذرا نیست هوایت٬ بویت...
فقط آهسته بگو:
با دلم میمانی...
سپند خنديدو گفت اي بابا چقدر اين سوال رو ميپرسي به جون مامانم هميشه پيشت ميمونم اما تو هم قول بده دختر خوبي باشي و هر وقت من ازت بوسه خواستم بدون چون و چرا بهم بدي
حالا قول بده
حرفي نزدم اونم گفت سكوت معني رضايته
دو تا مون كاملا خيس شده بوديم رفتيم توي ويلا و كنار شومينه نشستيم كمي كه خشك شدم رفتم بالا تا لباسم رو عوض كنم
لباسام رو دراوردم و سر شوفا پهن كردم داشتم دنبال لباس ميگذشتم كه يكدفعه سپند رو مقابلم ديدم جيغي كشيدم
گفتم سپند برو بيرون
گفت :ديدي زدي زير قولت چرا ديشب راحت تر بودي
در حالي كه جمع شده بودم گفتم ديشب تاريك بود و من تو رو نميديم و فقط عشقت رو حس ميكردم
سپند جلو امد گفت :حالا هم خودم رو ميبيني و هم عشقم رو حس ميكني
به گريه افتادم خودم از خودم بدم ميامد سپند دستام رو گرفت و گفت گريه نكن تو اين ماه عسل رو بايد با سينا ميامدي با من امدي هميشه عادت كن از زندگيت لذت ببر




و هر دم روخوش باشي حالا هم راحت باش
سردم شده بود و شروع به لرز كردم سپند تا ديد من ميلرزم منو به آغوش كشيد و شروع به بوسيدن كرد لباسش رو دراورد از گرماي سوزان بدنش من هم گرم شدم
لبهاي گرمش روي لبهام بود خدايا اين چه سرنوشتي بود كه نصيب من كردي چرا از اول سپند خواستگار من شد ما در هم ميپيچيدم و از بودن در كنار هم لذت ميبرديم
با صداي در من از آغوش گرم سپند جدا شدم و سريع به پوشيدن لباسهامون مشغول شديم
سپند بوسه اي بر گونه ام زدو گفت :الي ازت ممنونم خيلي دوست دارم
رفتم پايين و به حاجي و زهره خانم سلام كردم و نشستم پاي تلويزيون
براي مهموني اماده شديم سپند لباس خاكستري براقي با شلوار جين خاكستري پوشيده بود بوي ادكلنش تمام خونه رو برداشته بودبود و موهاشو درست كرده
منم آرايش كرده بودم و ست بنفش زده بوده
زهره خانم تا سپند رو ديد گفت :اين قرتي بازي ها چيه خجالت بكس خير سرت پسر حاجي هستي
سپند :مامان تا ميتوني زد حال بزن
حاجي :خانم ولش كن جونه بايد جوني كن
سپند :ايول حاجي خوشم امد
مسافت كمي طولاني بود اما بلاخره رسيديم خانواده آقاي هاتفي خيلي تحويلمون گرفتند 2 دختر داشت و يه پسر
پسرش پزشك بود و دختراش هم مهندسي خونده بودند خونوده خونگرمي بودند سپند با مرضيه دختر كوچك آقاي هاتفي خيلي شوخي ميكرد كه به مزاق من خوش نميامد و در نهايت هم شماره اش رو گرفت
بر اينكه برگشتيم خونه يكراست رفتم اتاقم و درو بستم خيلي عصباني بودم سپند درو باز كردو گفت چي شده چرا عصباني
گفتم براي اينكه دارند از چنگ من درت ميارن و داري ميشي مال يكي ديگه

گفت :برو بابا تو هنوز ذات پسرها رو نشناختي

تازه اش هم هنوز چیزی نشده من فقط شماره اش رو گرفتم تا سر به سرش بذارم و حالا که بانوی زیبای من راضی نیست این کار رو نمیکنم
گفتم :راست میگی قول میدی که حتی یدونه اس ام اس هم بهش ندی
سپند :قسم به بانوی زیباییم که دست از پا خطا نمیکنم حالا اجازه مرخصی میدی
گفتم برو شب بخیر
گقت نه تا تو نخوابی من نمیرم حالا برو بخواب رفتم روی تخت دراز کشیدم سپند چراغ رو خاموش کرد و رفت
صبح با صدای موج های دریا از خواب بیدار شدم دریا طوفانی بود
صبحانه رو 4 نفری کنار هم خوردیم حاجی گفت قصد دارم ویلایی شمال بخرم تا تعطیلات بیاییم شما من که خیلی خوشحال شدم چون این چند روز خیلی بهم خوش گذشته بود
زهره خانم :بهتره عصری حرکت کنیم و برگردیم اینجا وقتی بارندگی شروع بشه دیگه تموم شدی نیست
سپند :ای مامان ما که تازه اومدیم هنوز عرقمون خشک نشده
زهره خانم :همین که گفتم باید برگردیم
بعد از نهار سریع وسایلمون رو جمع کردیم منو سپند خیلی پکر بودیم آخه هنوز زود بود
توی راه جایی وایسادیم و چایی خوردیم توی اون هوای گرم میچسبید
وقتی رسیدیم زهره خانم به سپند گفت الناز جون رو ببر خونشون
گفتم :چرا اتفاقی افتاده
گفت :نه مادر چیزی نشده برو خودت میفهمی
سپند منو رسوند زنگ زدم در که باز شد از سپند خداحافظی کردم و رفتم تو مامانم امد استقبالم
گفتم مامان چی شده
مامانم زد زیر گریه و گفت :خدا از ما روی برگردوننده الهه حالش خوب نبود بردیمش بیمارستان بستریش کردند حالا هم ما داریم میریم بیمارستان تو هم میایی
گفتم آره
آقا جون هم امد بهش سلام کردم وای خدای من چقدر آقا جون شکسته شده بود آقا جونی که هیچ وقت گریه نمیکرد افتاد گریه
وقتی رسیدیم بیمارستان فراز اونجا بود و پکر بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت الهه رو بردند اتاق عمل گفتند یا مادر میمونه یا بچه
یک ساعت تمام پشت در اتاق عمل گذروندیم آرزو میکردم الهه زنده بمونه
خدایا چرا ؟کجای کار پدر و مادرم اشتباه بود که باید سرنوشت بچه هاشون اینجوری بشه گریه میکردم و دعا از خدا میخواستم الهه زنده بمونه چه ساعاتی بود پر از تشویش بلاخره پرستاری از اتاق درامد همه ما رفتیم جلوش
پرستار گفت الحمدالله که مادر زنده موند اما بچه ..........
با شنیدن این حرف آقاجون به سجده افتاد و زمین رو بوس کرد خدا یا شکرت که دخترم زنده موند خدایا ممنونتم
الهه رو از اتاق بیرون اوردن اونشب من پیشش موندم بعد از 3 روز مرخصش کردند اما توی این چند روز هیچکدام از فامیلای شوهرش سر بهش نزدنند و فراز هم خیلی کم میامد
دائما پیشش بودم تا احساس تنهایی نکنه زهره خانم و حاجی و سپند هم هر شب میامدند عیادت
و آقا جون و مامانم رو دلداری میدادند که خدا رو شکر که خودش زنده مونده و بچه رو میشه بعدا داشت اما اونا نمیدونستن که الهه دیگه هیچوقت صاحب بچه نمیشه
بعد از 10 روز از مرخص شدن الهه مادر شوهرش و پدر شوهرش همراز فراز آمدند خونه ما اونا از آقا جون اجازه خواستن حالا که الهه بچه دارنمیشه فراز زن بگیره
مادر شوهرش میگفت :الهه همیشه برای ما عزیز میمونه و کمتر از گل بهش نمیگیم اما فراز هم تک پسره و ما انتظار داریم که ریشه داشته باشیم اگر هم الهه خواست طلاقش میدیم و مهریه اش هم کاملا میدیم
پدر شوهرش ادامه داد حاجی شما خودت میدونی که ریشه خیلی مهمه ما جند ساله دندون روی جیگر گذاشتیم اما فایده نداشت بلاخره تقدیر این دو تا جون این بوده
فراز گریه میکرد که آقاجون ازش پرسید :فراز جان نظر تو چیه
گفت :والا حاجی من زنم رو دوست دارم و دلم نمیخواد ترکش کنم من عاشقم الهه ام
مادر فراز :حاج آقا این جونه خامه گول زیبایی الهه رو خورده فکر کرده تا ابد خوشگل میمونه نمیفهمه که زندگی بچه میخواد
فراز :اما مادر من دوری الهه رو نمتونم تحمل کنم من دوسش دارم زنمه میفهمه
مادر فراز :تو حرف نزن من خودم میدونم چه کار کنم
پدر فراز :حالا حاجی ریش و قیچی دست خودتونه شما چی میگید
آقاجون :والا نمیدونم چی بگم اجازه بدید حال الهه بهتر بشه تا بعد تصمیم بگیریم از یه طرف فراز میگه
مادر فراز :حاج آقا فراز هر چی هم بگه ما کار خودمون رو میکنیم اونم داغه نمیفهمه ممکنه الهه جون هم به این زودیها خوب نشه تکلیف ما چیه
آقاجون :طلاق آخرین راهه
من شروع به گریه کردم و فراز بدتر از من های های میکرد
یک هفته بعد نامه دادگاه امد در خونه وبعد از مدتی آقا جون از طرف الهه مهریه رو بخشید و الهه طلاق گرفت با اینکه طلاق گرفته بود اما هر شب فراز می امد پشت در خونمون و گریه میکرد و میگفت الهه منو ببخش کار مادرم بود
الهه هیچ عکس العملی نشون نمیداد نه شاد بود نه ناراحت بعد از چند بار دکتر رفتن متوجه شدیم الهه دچار افسردگی شده

این هم عیدمون بود از قدیم گفتند سالی که نکوست از بهارش پیداست نزدیک یک ماه بود که من خونه آقا جونم بودم هم دلم برای خونم تنگ شده بود و هم سپند هرچند که توی این مدت چند باری سپند رو دیدم اما اسبابام رو جمع کردم و راهی خونه شدم

در زدم زهره خانم باز کرد خیلی خوشحال شد گفت :دخترم جات خالی بود هممون دلمون برات تنگ شده بود خوب شدی امدی و سپند رو صدا زد
سپند مامان چی شده
هیچی سپند خواستم بهت خبر بدم که الی امده سپند امد جلو و اسبابم رو گرفت و گفت جات خالی بود دیگه اینقدر طولانی نری جایی
گفتم :چشم هر چی شما بگید
چون مدتی نبودم خونه بهم ریخته بود خونه رو تمییز کردم و چایی برای خودم درست کردم و نشستم پای ماهواره صدای در امد گفتم بفرمایید
سپند وارد شد گفت دختر نمیگی من از دوریت چکار میکنم حالا خوبه حداقل چند بار دیدمت و الا تا الان دق کرده بودم حالا هم پاشو یه چایی برام بریز
پاشدم و چایی برای سپند ریختم و گذاشتم جلوش
گفت مامان رفته خونه خاله منم تنها شدم گفتم بیام پیش تو تا تو هم تنها نباشی
گفتم مرسی که به فکرمی
سپند خودش رو به من نزدیک کرد و منو بغل کرد دست تو موهام میکشید و جملات عاشقونه میگفت وای که چقدر که این مدتی نبود دلم برای سپند و نوازشهای عاشقونه اش تنگ شده بود
دستم رو گرفت و منو به سمت اتاق خواب برد گفتم نه سپند
گفت چی رونه
گفتم دیگه نمیخوام به سینا خیانت کنم همین نوازش های تو کافیه
گفت هنوز که رفتی سر پله اول سینا اون سر دنیا داره عشق و حال میکنه و خبری هم از خودش نمیده نکنه مزاحمش بشیم بعد تو اینجا میگی نوازش کافیه شاید برای تو کافی باشه ولی برای من کافی نیست
وای که من همیشه مقابل و سپند و حرفاش کم میآوردم مقابل دستاش توانای هیچ مقابله ای نداشت
سپند منو میبوسید و من رو در رویای عاشقانه خود غرق میکرد وای که وقتی در کنار سپند بودم دنیا برام معنایی جز عاشقی نداشت و زمان به سرعت میگذشت کاش شوهرم سپند بود تا زناشوئی رو در حقش کامل میکردم
نزدیکای امدن زهره خانم بود که سپند دوباره منو بوسید و دستم رو فشرد گفت پشب پایین میبینم بدرود بانوی من
دیگه به این خونه و نبود سروش عادت کرده بودم و به وجود و جسم سپند وابسته شده بودم
زنگی به مادرم زدم وگفتم حال الهه چطوره
گفت مادر چطور میتونه باشه خنجر از دست عزیزش خورده شوهری که عاشقانه دوستش داشت رهاش کرد
گفتم مادر غصه نخور سرنوشت ما اینطوری نوشته شده به الهه امید بده نزار تنها باشه منم میام بهتون سر میزنم
یک هفته از امدنم به خونه میگذشت که ساعت 10 شب بود که تلفن زنگ خورد سپند گوشی رو برداشت و شروع به صحبت کرد اما هر لحظه بیشتر رنگ از صورتش میرفت و رنگ پریده تر یشد نهایت خداحافظی کرد و گوشی گذاشت
حاجی :پسرم کی بود
سپند شوکه شده بود و فقط به دیوار نگاه میکرد پاشدم لیوان آبی براش آوردم تا کمی آروم بشه اما گویی در عالم دیگه ای سیر میکرد
بلاخره به حرف امدو گفت :حال مادر الی بده باید بریم بیمارستان
گفتم من با مادرم حرف زدم حالش خوب بود
گفت دم غروب سکته کرده حال هم بیمارستان
سریع همگی اماده شدیم و رفتیم بیمارستان تا رسیدیم بیمارستان صدای الهام رو شنیدم که فریاد میزدم مادرم همه کسم مرد خدایا کجای این دنیا عدالت
الهام و شوهرش توی حیاط ایستاده بودند و گریه میکردند سریع دویدم سمتش گفتم الهام چی شده
گفت چی میخواستی بشه مادرم تاج سرم رفت و شروع به گریه کرد
حالم تغییر کرد دیگه نمیفهمیدم اطرافم چی میگذره فقط زار زار گریه میکردم به حال مادرم که طمع خوشی ندید عاقبت به خیری بچه هاش رو ندید در آخر هم به خاطر الهه دق کرد
توی سرو صورتم میزدم و گریه میکردم مگر مادر من چند سالش بود که باید میمرد خدایا .............خدایا به فریادم برس
خاک بود که توی سرم میریختم باختم زندگیم رو حاجی و سپند امدند و بلندم کردن روی صندلی نشوندن آقا جون و الهه هم از سالن بیمارستان امدن سمتون وای که چه حالی بود همه باهم اشک میریختم دلم برای آقا جون میسوخت دلش رو به کی خوش میکرد به داماد فراریش یا دامادی که باعث مرگ زنش شد
الهام گفت :عصری شوکت خانم خبر داده بود که شوهر الهه رفته خواستگاری دختر نسرین خانم
مامانم تا اینو شنیده میافته به گریه و اونقدر گریه میکنه که از حال میره الهه هم که حال درست و حسابی نداره دیر متوجه میشه تا میرسونش بیمارستان تمام میکنه
عجب روزگار پستی بود نه شاید هم پست نبود و این نتیجه اعمال ما بود اما مگر مردم گناه نمیکنند پس چرا اینهمه خوب زندگی میکنند
مرگ عزیز دیدن سخته خیلی سخت پشت آقاجونم خم شد با یه داماد فراری و یه دختر افسرده چکار میتونست بکنه
توی مراسم منو الهام گریه میکردیم اما الهه اصلا متوجه امور اطرافش نبود
مادرم تنها امیدم مهربانم تو چرا ما رو تنها گذاشتی مگر نمیدونستی درد بی مادری سخته مگر نمیدونستی آقا جونم بهت نیاز داره
روز ی که مادرم رو توی قبر میذاشتن هنوز باور نداشتم که این مادر منه منو الهام روی قبر افتاده بودیم و گریه میکردیم و ضجه میزدیم باران می امد راستی که اسمون هم به حال ما گریه میکرد
خاک قبر رو روی سرم میریختم و ضجه میزدم حاجی و سپند امدند و به هر مکافاتی بود بلندم کردند زهره خانم و شوهر الهام هم الهام رو از روی قبر بلند کردند تا با بقیه بریم خونه
مهربان مادر من
اي من از مهر تو در جامه ي گرم
اي من از لطف تو در بستر ناز
هرگز از خويش مرا دور مساز
اي مرا مظهر ايمان و غرور
اي نگاه تو پر از گرمي و نور
اي صداي تو مرا روح نواز
هرگز از خويش مرا دور مساز
نازنين مادر من
من بگلزار وجود
چون گلي تشنه باران محبت هستم
هرگز اي ابر پر از رحمت و عشق
نو گل تشنه ي خود را مبر از خاطر پاك
اي در گلشن قلب من بر روي تو باز
هرگز از خويش مرا دور مساز
مادر
از نغمه لالائي تو
مي رسد بانگ ملائك بر گوش
از صداي سخن عشق تو عالم مدهوش
قسمت مي دهم اي از همه دنيا بهتر
به همان شير محبت كه مرا نوشاندي
به همان نغمه ي لالائي شب هاي دراز
هرگز از خويش مرا دور مساز
سينه ي پاك و دل كوچك من
همه از مهر رخت لبريز است
با تو پاييز برايم چو بهار
و بهارم بي تو
سرد و غمناك تر از پاييز است
اي پرستار تن كوچك من از آغاز
هرگز از خويش مرا دور مساز
بي تو من هيچم هيچ
همه ي هستيم از هستي توست
شيره ي جان تو
در رگ رگ جانم جاريست
و به پاكي تو و شير تو سوگند كه من
تا كه خون تو بررگ هايم هست
از تو اي چشمه ي جوشان اميد
بر نمي دارم دست
قسمت مي دهم اي از همه دنيا بهتر
به همان نغمه ي لالائي شب هاي دراز
هرگز از خويش مرا دور مساز
هرگز از خويش مرا دور مساز

ولی مادرم منو از خودش دور کرد مشکی پوشیدم همه میگفتند جونی درش بیار اما من برای دل خودم پوشیدم


تا چهله موندم پیش آقاجون و الهه مراسم چله که تمام شد آقاجون به حاجی گفت که دست عروستون رو بگیرید و ببرید هرچی باشه هنوز عروس خانواده شماست
ناراحت شدم گفتم آقاجون الهه که حال خوبی نداره حداقل بذارید من پیشتون بمونم گفت نه من راضی نیستم کسی به زحمت بیافته برو دخترم برو
وسایلم رو جمع کردم و همراه حاجی و زهره خانم به راه افتادم توی کوچه گریه میکردم همه امیدم مرد
وقتی رسیدیم خونه حاجی گفت :خانم چایی دم کن تا کمی با عروس گلم حرف بزنم
گفت دخترم میدونم سخته اما تو اولین و آخرین کسی نیستی که مادرت رو از دست دادی صبور باش همه چیز درست میشه خداوند با صابرینه من فقط اشک میریختم
حاجی :حضرت علی (ع )فرمودند
دنیا یه روز با توست و یک روز علیه تو
روزی که با توست خیلی خوشحال مباش چون غروب میکند
و روزی هم که علیه توست غمگین مباش چون انهم غروب میکند
حالا تو هم اینقدر غصه نخور پاشو برو آبی بزن صورتت بعد هم بیا با هم چایی بخوریم
.................................................. .................................................. ...........................................

یک ماه گذشت یه روز نزدیکای ظهر حاجی امد خونه خبرداد که از سینا خبری شده همون دور حاجی جمع شدیم زهره خانم صلوات میفرستاد و میگفت خوش خبر باشی
حاجی :یکی زنگ زد مغازه و گفت شما پدر سینا هستید حاج حسن گفتم بله چطور مگه
گفت من دوست سینا هستم سینا مدتیه تصادف کرده و توی کما بوده حالا بعد از چند ماه معجزه شده و به هوش امده و از من خواسته به شما خبر بدم که زنده است
منم آدرس بیمارستان رو گرفتم و سریع امدم خونه باید خودم رو برسونم اونجا هممون خوشحال بودیم بلاخره از بی خبری خیلی بهتر بود
در پوست خود نمی گنجیدم خیلی خوشحال بود اما به یکباره دلم ریخت اگر سینا می امد دیگه سپند مال من نبود رفتم طبقه بالا و شروع به گریه کردم چند دقیقه نشد که سپند وارد شد گفت برای چی داری گریه میکنی
گفتم دارم تو رو از دست میدم
گفت :به جاش یه زندگی خوب پیدا میکنی شوهرت میاد سر خونه زندگیش
با گریه گفتم :من شوهری رو که عاشقم نباشه نمیخوام
گفت :بذار سینا بیاد همه چیز مشخص میشه
آرزو میکردم که سینا طلاقم بده و من زن سپند بشم
گوشی رو برداشتم و به خونمون زنگ زدم الهه گوشی رو برداشت براش تو ضیح دادم که سینا پیدا شده اما فکر نکنم چیزی متوجه شد گوشی رو قطع کردم . به آقاجون زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم آقاجون خوشحال شد و گفت بعد از هر سختی اسانی هست
دخترم امیدت به خدا باشه
آخر هفته حاجی رفت اما ما خیلی بهش سفارش کردیم که م رو کاملا از جریان با خبر کنه
ما منتظر تماس حاجی بودیم حاجی بعد از دو روز زنگ زد و گفت اوضاع خوبه حال سینا هم رو به بهبوده باید منتظر باشیم تا کاملا خوب بشه و برگردیم ایران
از زمانی که حاجی رفته بود سه ماه میگذشت الهه حالش رو به بهبودی مخصوصا زمانی که فراز پیغام داده بود که من مقابلم مادرم ایستاده و قصد ترک مادرم رو دارم و به زودی میام خواستگاریت

هیچ وقت شوکت خانم رو نمیبخشم که با حرف زدن بی موقعه اش باعث مرگ مادرم شد مادرم باید زنده بود و می دید دخترش داره میره سر زندگیش میدید داماد فراریش پیدا شده اما عجل بهش مهلت نداد

فراز رفته بود در حجره آقاجون و گفته من هيچ جا با مامانم نرفتم خواستگاري و مامانم هر جا رفته تنها رفته من دوري الهه رو نميتونم تحمل كنم الهه عشق منه زنم بوده من از بين مادرم و الهه انتخاب كردم و انتخاب من الهه بوده من براي بچه با الهه ازدواج نكردم كه حالا نتونم تحملش كنم از شما هم ميخوام كه منو حلال كنيد و از من بگذريد من هيچ كاره بود و حالا ميخوام اگر الهه راضي باشه بريم عقد كنيم
آقاجون هم ميگه هر چي الهه بگه من همون كار رو ميكنم
آقاجون به الهه ميگه الهه هم خوشحال ميشه و قبول ميكنه فراز به خواستگاري الهه آمد و يه گردنبند براش به عنوان هديه آورده بود چون الهه نميخواست هيچ مراسمي نگرفتند و فقط منو زهره خانم و سپند و الهام و شوهرش بودنند و شام رو مهمون فراز چقدر خوشحال بودم كه الهه خوشحال شده اونشب بعد از مدت ها كه زندگيم داغون شده بود بهترين شب بود
دو روز بعد فراز و الهه با هم رفتند تركيه و مدت 10 روز اونجا موندن
آقاجون خيلي تنها شده بود من ميرفتم بهش سر ميزدم و الهه از اونجا كه زنگ زده بود گفته بود وقتي برگرديم ميام پيش آقاجون زندگي ميكنيم
حاجي از اونجا زنگ زد و خبر داد تا 5/1 ماه ديگه ميان زهره خانم خوشحال بود تمام خونه رو تمييز ميكرد اونروز بعد از خوردن نهار زهره خانم گفت دخترم مادرت چند ماه فوت كرده بهترهايت لباس مشكيت رو دراري بغضم توي گلوم گير كرد و گفتم من تا سال مادرم نگذره اينو از تنم در نميارم و با گريه از پله ها بالا رفتم
يك ساعت بعد سپند از دانشگاه امد و سراغ منو گرفته بود كه زهره خانم گفته بود برو دلداريش بده
سپند :ملوسك خونه اي ........يا الله ......عروسك من كجايي ...........
گفتم سپند بيا تو حوصله ندارم
سپند امد تو و گفت مامانم تعريف كرد كه چه دسته گلي به آب داده اما ملوسك اينو بدون تو جوني و بايد زندگي كني درسته كه مادرت فوت كرده اما ماها كه هنوز زنده ايم
سپند امد روي مبل كنارم نشست و دستانش رو دور كمرم قفل كرد و شروع به بوسيدن موهام كرد من اشك مي ريختم همه چيز برام غير قابل تحمل شده بود از خودم متنفر شده بودم از زندگيم
سپند رو پس زدم
اما سپند منو عاشقونه تر بغل كرد و به گريه افتاد گفت تو سهم من بودي اما .........
گريه امانش نداد و خودش رو به من چسبوند منو ميبوسي همراه گريه لبهاي گرمش رو لبهام رها كرد گرمي بدنش بدنم رو گرم كرد
سپند :من چطور از تو دست بكشم تو تمام زندگيم شده اي من دلم نميخواست به برادرم خيانت كنم اما وجود پر مهر تو باعث اين كار شد هيچ وقت فكر نكن تو براي هوس بودي بلكه تو همه كسم بودي
يه قول بهم ميدي
چه قولي
قول بده كه با امدن سينا باز هم گاهگاهي با هم باشيم و از وجود هم لذت ببريم
قول نميدم بايد فكر كنم
الهه از سفر برگشت با كوله باري از سوغاتي براي من يه بلوز و دامن صورتي و يه صندل پوست پيازي اورده بود ازم خواست با ورود سينا لباس مشكيم رو درارم
الهام هم ميگفت تو خير سرمون تازه عروسي شگون نداره مشكي تنت باشه درش بيار
آقاجون :دخترم مادرت هو راضي نيست كه تو مشكي تنت باشه به اصرار ديگران لباس مشكيم رو دراوردم
تا حدودي خيالم از جانب آقاجون راحت شده بود با امدن الهه ديگه تنها نبود
فردا بعد از ظهر بود كه سپند تيپ زده بود موهاش رو درست كرده بود بوي ادكلنش فضاي خونه رو پر كرده بود واي كه چقدر دلم ميخواست ببوسمش اما جلوي زهره خانم نميشد
زهره خانم كجا ميري ؟
سپند :مامان امشب عروسي دوستمه من شب براي شام نميام
زهره خانم :زود بيايي دو تا زن رو كه تنها نميزارند زود بيايي ها ديگه سفارش نكنم
منو زهره خانم شام رو خورديم ساعت از 12 گذشته بود و هنوز خبري از سپند نبود ساعت 1 بود كه تلفن زنگ خورد گوشي رو برداشتم طرف خودش رو معرفي كرد و گفت از كلانتري تماس ميگيريم اين شماره رو شخصي به نام سپند داده توي پارتي دستگيرشون كردند لطفا تشريف بياريد تكليفش رو مشخص كنيد

--------------------------------------------------------------------------------


يك سال ديدنت هست لحظه اي يك لحظه نديدنت هست سالي




گفتم ببخشید آقا پدرشون خارج از کشور هستند و فقط مادرشون میشه مادرشون بیاد
گفت پس تا صبح صبر کنید صبح تشریف بیارید چون حال مساعدی هم ندارند فعلا که در عالم دیگه ای سیر میکنند فقط سند فراموش نکنید
گفتم چشم حتما
شب بخیر
شب شما هم بخیر
زهره خانم گفت کی بود خبری از سپند دادند
گفتم آره خبر دادند توی پارتی گرفتنش حالا هم کلانتری
زهره خانم :خدا از دست این پسر من چه کار کنم مدتی بود از سرش افتاده بود باز شروع کرد حالا با دختر بوده یا نه
من هاج واج مونده بودم با دختر بوده یعنی چه ؟من فکر میکردم چون مشروب خورده گرفتنش اما مثل اینکه قضیه فرق میکرد و سپند سابقه داشت
زهره خانم :دختر چرا هاج و واج موندی
گفتم یعنی قبلا سپند سابقه داشته
آره مادر قبلا هم توی پارتی گرفتنش با چند تا دختر بوده
حالا باید چه کار کنیم
هیچی مادر ولش میکنیم تا صبح الان این موقع شب که دو تا زن نمیتونند برند دنبال آقا تازه اش الان حالش خوب نیست همون بهتر که اونجا بمونه تو هم برو بخواب شبت بخیر
شب بخیر
من تا صبح خوابم نبرد و فکر کردم خدایا یعنی سپند از روی هوس منو میخواسته یعنی من با دخترای خیابونی برای اون فرقی نداشتم خدایا این چه سر نوشتی بود که برای من نوشتی من چه ابلهه بودم که فرق هوس و عشق رو نمیفهمیدم
خدایا توبه منو ببخش خدا یا .....اشک از چشمانم جاری شد من تقصیری نداشتم من بچه بودم و بی تجربه و خام بودم
صبح منو و زهره خانم رفتیم دنبال سپند و سند گذاشتیم و آزادش کردیم
زهره خانم تا سپند رو دید سیلی محکمی توی صورتش زد و گفت این بود جواب ابروی بابات بی غیرت با این رفتارات بابات نمیتونه سرش رو بلند کنه
سپند :مامان ابروم رو جلوی دوستام بردی بسه دیگه جونی چه ربطی به آبرو داره میخوام جونی کنم چطور گل پسرت رو میفرستی خارج تا جونی کنه اما من توی این خراب شده نمیتونم جونی کنم
زهره خانم :خجالت بکش بی آبرو جونی مگر این الی هم جون نیست
سپند :ما مخلص الی و جونیش هم هستیم میشه مامان تمامش کنی
با هم امدیم خونه نهار رو خوردیم بعد از نهار به سپند گفتم سپند کارت خیلی بد بوده خودت منصف باش اگر بچه داشته باشی این کارو کنه چکارش میکنی
گفت :اگر تو هم میخوای مثل پیره زنها نصیحت کنی و غر بزنی پاشو برو
شب حاجی زنگ زد و گفت دنبال کاراشون هستند تا زودتر برگردنند و به زودی بر میگردنند
وقتی فهمیدم که زود بر میگردن از فرداش خونه رو تمیز کردم پرده جدیدی با زهره خانم خرید و زهره خانم برام دوخت وصلش کردم تا میتونستم وسایل تزئینی خریدم خونه خیلی زیبا شده بود تا امدن حاجی و سینا فقط یک روز مونده بود زهره خانم هر جوری که بود راضیم کرد که برم آرایشگاه ابروهام رو بردارم
روز موعود رفتیم فرودگاه به استقبالشون فرودگاه غلغله بود بلاخره توی اون همه جمعیت تونستیم
پیداشون کنیم دستی گلی رو که برای سینا خریده بوده رو توی هوا تکون میدادم و خیلی خوشحال بودم وقتی نزدیکمون شدند زهره خانم خودش رو انداخت بغل سینا و شروع به گریه کرد و میگفت پسر تو نمیگی مادر بیچاره ای دارم که چشم به راه نمیگی روزگارش سیا میشه
سینا مادر بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم
حاجی :خانم بذار این دختر هم شوهرش رو ببینه
با این حرف زهره خانم کنار رفت و من چون سینا تقریبا برام غریبه بود فقط بهش دست دادم و خوشحالیم رو ابراز کردم
سپند :ای بی معرفت داشتی میرفتی به ما هم میگفتی تا باهات بیام
سینا :همه چیز رو براتون تعریف میکنم
زهره خانم برای شام الهام و الهه و آقاجون رو دعوت کرده بود
بعد از شام بع مناسبت ورود سینا من سه تار زدم و سپند سنتور همه تشویقم کردند اما بیشتر از همه چشمان سینا که میدرخشید خوشحالم کرد
آخر شب همه رفتند و ما رو تنها گذاشتند زهره خانم گفت :سینا جان مادر تعریف کن
سینا :مامان الان خسته ام اما فردا حتما تعریف میکنم فعلا شب بخیر

ادامه دارد .............
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_ ، zahra2310 ، @hasti@ ، گل پری ، bi kas ، ناديا ، RєƖαx gнσѕт ، s1368 ، ارتادخت ، ملیکا80 ، shawkila ، rana m ، mrmy ، negar24 ، پری خانم ، n@jmeh ، مامان سونا ، #lonely girl# ، Aesthetic ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) - ღ دختـــر آسمان ღ - 29-04-2013، 13:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان