امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)

#4
[size=large]شب بخير گفتيم و هر دو با هم رفتيم طبقه بالا
پرسيدم :سينا چايي ميخوري درست كنم
گفت نه عزيزم من فقط خسته ام و زود تر بايد بخوام
خيلي دوست داشتم چي بر سر سينا امده و زندگيم چي ميشه نميدونستم چه رفتاري داشته باشم گنگ شده بود و همه چيز برا م نا مفهوم بود
سينا نميخوايي چيزي تعريف كني ؟نميخواي تكليف منو روشن كني ؟
الان كه خيلي خسته ام اما مطمئن باش فردا اول صبح همه چيز رو برات تعريف ميكنم . تكليفت هم روشنه تو همسرم بودي و هستي حالا هم شب بخير
سينا حتي قبل از خواب منو نبوسيد اين برام غير قابل هضم بود يعني چه من ديگه نميتونستم ادامه بدم سينا شوهر قانونيم باشه اما سپند نقش اونو برام بازي كنه
صبح وقتي بيدار شدم ديدم سينا كنارم نيست از اتاق رفتم بيرون كه ديدم سينا توي آشپزخونه است و مشغول تهييه صبحانه
گفتم شما چرا افتادي زحمت من خودم درست ميكردم
گفت :ديگه از اين حرفا نزن حالا هم بيا صبحانه بخور كه بعدش بايد بريم سري به پدر آقا جونت بزنيم و سر قبر مادرت هم بريم
گفتم سينا تا همه چيز رو برام تعريف نكني از جام تكون نميخورم
سينا :اول صبحانه تا جوني بگيريم و بعد باشه حتما برات تعريف ميكنم
صبحانه رو خورديم و گفتم حالا تعريف كن
صداي در امد و زهره خانم وارد شد صبح بخير گفت و بعد گفت امدم بگم بياد صبحانه بخوريد اما گويا شما زود تر خورديد
سينا :آره مامان زهره ما صبحانه خوردي و حالا هم ميخوام ماجرا رو براي الناز تعريف كنم
زهره خانم :پس من ميرم اما براي نهار منتظرتونم
مگر مامان نميمونيد تا سينا تعريف كنه
زهره خانم :نه مادر ديشب حاجي همه چيز رو براي ماتعريف كرد
سينا روي مبل نشست و گفت الي بيا تا تعريف كنم
روبروش نشستم و سينا شروع به تعريف كرد
رفتي تصميمم رو گرفتم كه از ايران برم تمام فكر و ذهنم پيش مژگان بود و قصدم اين بود بعد از رفتم طلاقت رو بدم اما توي فرودگاه در زمان تاخير پرواز فكر كردم به زندگيم به اينكه از روي اجبار منو تو رو به عقد هم دراوردن به مژگان به تمامي مسائل فكر كردم اينكه مژگانه هنوز يه دختره و ميتونه زندگي خوبي رو تجربه كنه به تو كه چقدر توي اين مدت اذييتت كردم و به اينكه تو بعد از طلاق گرفتن چطور زندگي خواهي كرد تو هنوز خيلي كوچيك بودي براي اينكه شكست رو بپذيري مخصوصا با خانواده مذهبي كه ماها داريم طلاق بدترين چيز بود تصميم رو گرفتم در طول پرواز هم تمام فكر ذكرم تو بودي و درسته من اول دوستت نداشتم اما بعد از جدايي انگار نيمي از وجودم رو از دست دادم به اين فكر كردم كه تو ديگه زن من هستي و به تو تعهد دادم اما مژگان نه من هيچ تعهدي نسبت به نداشتم
وقتي رسيدم در اولين فرصت زنگ زدم خونه اما تلفن اشغال بود و منم با خودم فكر كردم خب عصري دوباره زنگ ميزنم با مژگان ملاقات كردم و بهش گفتم كه من به اجبار زن گرفتن از تو گفتم و عكست رو نشون دادم
مژگان دختر عاقل وفهميده اي بود اون زود پذيرفت كه من ديگه مال اون نيستم اشك ميريخت و ميگفت مطمئن بودم كه تو مال من نميشي من براي اينكه از دل مژگان درارم شام به رستوراني بردمش و شام رو خورديم بارون مياومد و من رانندگي ميكردم در حين رانندگي نگاهي به مژگان انداختم كه اشك ميريخت خودم هم شروع به اشك ريختن كردم به خاطر دلي رو كه شكستم دلي كه حالا ديگه نميشد به هم وصلش كردم كه ناگهان صداي جيغ مژگان من به خود آورد ما تصادف كرديم تصادفي وحشتناك من تا مدت ها توي كما بودم وقتي به هوش امدم كه 3 هفته بود از ايران رفته بودم حال مژگان رو پرسيدم كه شنيدم مژگاه در همون لحظه اول جان باخته
حالا غم دل شكستن از يه طرف و غم مردن مژگان به خاطر سهل انگاري من از يه طرف آزارام ميداد من باعث باني مرگ او.ن شده بودم ديگه همه چيز رو فراموش كرده بود و فقط كارم شده بود اشك ريختن منو توي تيمارستان بستري كردند
دكتري كه اونجا كار ميكرد خيلي اصرار داشت بدونه من چگونه به اون حال دچار شدم
داستانم رو براش تعريف كردم و اون بود كه جون دوباره اي به من داد او ميگفت اگر مژگان مرده با آسايش مرده در كنار كسي مرده كه عاشقش بوده و دكتر خيلي تونست به من كمك كنه
الي من نه از لحاظ روحي خوب بود و نه جسمي براي همين اصلا تماس نميگرفتم و زماني كه حالم كمي بهتر شد شماره دادم به دوستم و گفتم تماس بگيره
الي من توي اين مدت عزيزي رو از دست دادم خودم هم از همه لحاظ اسيب ديدم اما حالا برگشتم ايران تا زندگي دوباره بسازم من به خاطر زندگي با تو باعث كشتن يه نفر شدم اما خب در هر چيزي حكمتي هست كه ما از اون غافليم حالا هم ديگه نميخوام در مورد گذشته حرف بزنم چون برام عذاب اوره فقط ميتونم با خيراتي كه ميدم روح مژگان رو شاد كنم

ميدوني الي من دچار عذاب وجدان شدم شايد مژگان هيچ وقت منو نبخشه من عشقش بودم توي روزگاري كه غربت بهم فشار اورده بود فقط اون بود كه بهم روحيه ميداد اون بود كه باعث شد من بمونم والا برمي گشتم من در حقش نامردي كردم و همش هم تقصير مامان و بابام ميدونم ببين الي من نميگم دوست نداشتم و ندارم تو هم درحقم گذشت كردي منو ببخش بذار خيالم از بابت تو راحت باشه من آدم پستي هستم انتظار نداشتم وقتي برگردم تو هنوز توي اين خونه باشي اگر ديشب حتي بوست نكردم خواستم ببينم منو بخشيدي يا نه دلم نميخواست از روي اينكه زن و شوهريم و مجبوريم با هم باشيم بغلت كنم اما من الان خيلي به تو نياز دارم كمكم كن
ببين سينا اگر من تو رو دوست نداشتم نميموندم و اومدن تو رو لحظه شماري كنم بدون از صميم قلب هم دوستت دارم اما تو هم منو ببخش كه در نبودت فكراي بد كردم
سينا بلند شد و به سمتم امد منو در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن كرد واي خداي من ممنونم اين من بودم در آغوش همسرم اين من بودم كه سينا عاشقونه ميبوسيدم و دستاي گرمش منو نوازش ميكرد خوشحال بودم از اينكه با همسرم بودم و رابطه اش از روي اجبار نبود
ظهر شده بود ديگه وقت اون رو نداشتيم كه بريم خونه آقاجون سينا رفت حمام و منم به خودم رسيدم و لباس و شلوار همرنگي پوشيدم براي نهار رفتيم
عصري سري به آقا جون زديم و شام هم مونديم
.................................................. ............................
دوره جديدي از زندگي من آغاز شد به صورت غير حضوري ثبت نام كردم و شروع به درس خوندن كردم و تونستم توي كنكور رشته پرستاري قبول بشم درس ميخوندم و سرگرم دانشگاه بودم سينا شوهر خوبي بود اما از اينكه گاهي ياد مژگان ميافتاد ناراحت بودم سپند سر كار ميرفت و مشغول كار شده بود زندگي روي خودش رو به ما نشون داده بود
اما من بعد از ورود سينا هنوز هم با سپند رابطه داشتم نميتونستم وجود سپند رو از زندگيم حذف كنم مخصوصا اينكه من هميشه در دسترس سپند بودم
من ادم پستي بودم كه با وجود شوهر هنوز هم با سپند بودم اوايل فكه با سپند رابطه برقرار ميكرد احساس گناه و عذاب وجدان ميكردم اما بعدها به اين نتيجه رسيدم كه من اينقدر كه عاشق سپند هستم عاشق سينا نيستم سپند توي روزهاي تنهايي كنارم بود توي روزهاي كه من به اوج ديونگي رسيده بودم اون بود كه نجاتم داد و دستهاي منو گرفت اين انصاف نبود كه وقتي سينا امد من سپند رو رها كنم سپند هم عاشق من بود اما تقدير باعث شده بود كه من زن اون نشم اما توي يه خونه در كنارش باشم
گاه گاهي سينا حسادت ميكرد كه من چرا اينهمه با سپند خو.بم چرا با هم ميخنديم و با هم روزهاي جمعه كوه ميريم
جمعه هايي كه با سپند بودم بيشتر از تمام هفته اي كه با سينا بودم بهش خوش ميگذشت

توي كوه سپند منو عاشقونه بغل ميكرد جمعه شده بود بهترين روز عمرم

سال دومم دانشگاه بودم امتحاناتم رو با موفقيت دادم بعد از اينكه مطمئن شدم كه همه رو پاس كردم با سينا راهي شما شديم تصميم خودم رو گرفته بودم من بچه ميخواستم اما زود بو.د به سينا بگم
وقتي رسيديم رفتيم ويلاي حاجي ويلاي بزرگي بود اسبابون رو گذاشتيم و براي شام رفتيم بيرون شام رو كه خورديم به سينا گفتم سينا بريم كنار ساحل .كنار ساحل قديم زديم برخلاف گذشته كه دست سينا تو دستم بود ايندفعه دستم تو دست سينا بود سينا عاشقم بود اما من نتونستم عشق اونو باور كنم با اينكه در كنار هم بوديم اما من از بودن با اون خيلي لذت نميبردم سينا خيلي تلاش ميكرد كه منم بيشتر بهش نزديك بشم اما چه كنم كه يك پاي قضيه سپند و عشقش بود كه وجودم رو تسخير كرده بود
اونشب خيلي خوش گذشت وقتي بعد از قدم زدن برگشتيم به ويلا
من روي تخت نشسته بودم و داشتم نقشه ام در مورد بچه دارشدن رو مرور ميكردم كه چطور قضيه رو با سينا مطرح كنم در افكار خودم بودم كه سينا وارد اتاق شد
گفت :الي خيلي خسته شدي بهتر بخوابيم
گفتم :سينا حالا كه اينجاييم و اينقدر بهمون خوش ميگذره ميشه يه خواهش ازت كنم
سينا :بگو عزيزم
سينا من ني ني دلم مي خواد ني ني دوست دارم
سينا :عزيزم تو الان دانشجويي و قتش رو نداري بمونه براي بعدا
نه سينايي من نيني ميخوام .......دلم ني ني ميخواد
سينا جلو امدم و دستانش رو دور كمرم حلقه كرد و گفت خودت خواستب بقيه عواقبش با خودت فرا نگي من نخواستم و تو گفتي ..........
گفتم نه نميگم قسم ميخورم اصلا اين پيشنهاد خودم بوده بعدا هم اصلا شكايت نميكنم
سينا :پس گردن خودت
واي كه اونشب بهترين شب عمرم بود همين كه سينا راضي شده بود بچه دار بشيم برام دنيايي ارزش داشت
يك هفته مونديم وبعد از يك هفته برگشتيم من حال و هوام خيلي تغيير كرده بود اصلا تو آسمونها سير ميكردم
يه روز كه سينا اضافه كار بود و تادير وقت نميمد خونه سپند امد پيشم ماجراي بچه دار شدنمون رو گفتم و گفتم كه از سينا بچه خواستم
سپند اون روز كمي ناراحت شد شايد من حس كردم ناراحته اما حس ميكردم كه ديگه من مثل گذشته براش نيستم حس ميكردم رابطه اي كه با من داره ديگه عاشقونه نيست و فقط از روي هوسه
ديگه كمتر كوه ميرفتيم اما سپند از هر فرصتي براي تنها داشتن من استفاده ميكرد
سه هفته از شبي كه از سينا اون درخواست رو كرده بودم ميگذشت حالتهايي داشتم كه شك داشتم حامله يا نه با خودم گفتم يك هفته ديگه صبر ميكنم اگر حالم بهتر نشد حتما ميرم دكتر
يك هفته ديگه گذشت و من ترم تابستوني نداشتم و تمام وقتم ازاد بود صبح رفتم دكتر و از دكتر خواستم برام آزمايش بنويسه
دكتر آزمايش نوشت و من آزمايش دادم
وقتي رفتم جواب ازمايش رو بگيرم خيلي دلشوره داشتم اصلا شب قبلش خواب به چشمام نيامد
وارد آزمايش كه شدم بوي الكل حالم رو بد كرد

پرستار وقتي آزمايش رو بهم داد گفت خانم شيريني يادت نره داري مادر ميشي

____________________________________________________________________

چشمانم تو را می خواهند تا به ان ها
راه و رسم گریه کردن را بیاموزی
لبانم صدایت می زنند تا به ان ها
بگویی چگونه بخندند
دستهایم به سویت دراز است
که انها را به سوی شهر عشق ببری
اما نمی دانم چرا پاهایم با تو همراه نیست
که بخواهی به خاکسترم بنشانی؟
ساز دهنی ام را بی حضور تو به دهانم می گذارم
و سرخوش از عشقت نوای خاموش قلبم را می نوازم
تا شاید نسیم صدایم را به تو برساند
و باز تو را به یاد قلب سوخته ام بیندازد
گر چه خیلی دیر است اما
هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم
که از ان به اسمان ها پیوستی
و هیچ کبوتری خبر از برگشتنت نیاورد و

باز هم کنار جاده بی حضور تو می نوازم

____________________________________________________________

مادر میشی ......مادر میشی .......این جمله رو شاید صدبار با خودم تکرار کردم خدا یا یعنی این منم که دارم میشم
از پرستار تشکر کردم سریع از آزمایشگاه امدم بیرون و تاکسی گرفتم سر کوچه از شیرینی فروشی شیرینی خریدم خیلی دلم میخواست نفر اول به سینا بگم سریع رفتم طبقه بالا تا زهره خانم منو نبینه زنگ زدم به سینا تا گوشی رو برداشت گفت بابایی چطوری
سینا :الی تویی
اره سینایی منم .....زنگ زدم بگم داری بابا میشی.....خندید و گفت جون سینا راست میگی
گفتم اره داری بابا میشی
سینا خیلی خوشحال شد و گفت مراقب خودت باش عزیزم میبینمت خدا حافظ
تا ظهر نرسیده بود که همه رو خبر دار کردم
شب که سینا امد خونه دیدم یه خرس بزرگ خریده گفت این اولین کادوی من به بچمونه گفتم :ااااااااااااااااااااا پس من چی
سینا دست کرد توی جیبش و جعبه ای دراورد و گفت :با عشق به الی عزیزم
یه هورای بلند کشیدم و سریع بازش کردم وای خدای من این زنجیری بود که من ارزوش رو داشتم زنجیری که لای لای پیچ هاش بریان بود
سینا رو بوسید و ازش تشکر کردم
سینا :راستی الی ترم بعد رو چکار میکنی
هیچی مرخصی تحصیلی میگیرم
بعد از شام حاجی و زهره خانم و سپند امدند بالا و در کنار هم جشن کوچولویی گرفتیم همه خوشحال بودنند الا سپند نمیدونستم چرا ناراحته اما خودم رو بی تفاوت نشون دادم
زهره خانم گفت همیشه آرزو داشتم نوه ام رو ببینم خدایا شکرت
یه لحظه یاد مادرم افتادم خدایا مادرم هم ارزو داشت بچه منو ببینه و شروع به اشک ریختن کردم
سینا :الی چت شد چرا یهو اشکت در امد
یاد مادرم افتادم
همه برای مادرم فاتحه خوندن
اونشب سینا رو بیشتر از تمام شب ها بوسیدم و نمیدونم چرا فکر میکردم بیشتر از گذشته دوستش دارم نه تنها همسرم بود بلکه پدر بچه ام هم بود
یه ماه از روزی که جواب آزمایشم رو گرفتم میگذشت حالا من تقریبا دو ماهه شده بود هنوز زیاد چیزی رو حس نمیکردماما خب حس مادری رو داشتم
شب خونه حاجی دعوت بودیم بعد از شام سپند اعلام کرد که در دو روز اینده راهی امریکا خواهد شد
همه هاج و واج نگاه هم میکردند چی شد که سپند این تصمیم رو گرفته
هر چی سینا و حاجی سعی کردن از رفتن منصرفش کنند زیر بار نرفت و گفت من مدتهاست که دنبال کارام هستم و حرف الان نیست
اونشب همه ناراحت شدند خیلی زودتر از همیشه ما شب بخیر گفتیم رفتیم بالا
فردا صبح بعد از رفتن سینا رفتم پایین در اتاق سپند رو زدم و وارد شدم داشت وسایلش رو جمع میکرد
گفتم سپند چرا این تصمیم رو گرفتی من علتش رو نمیفهمم ؟
سپند :ببین الی عزیزم تو داری مادر میشی و من مزاحم تو هستم
نه سپند این چه حرفیه که میزنی ؟چرا فکر میکنی مزاحمی
سپند :نه فکر نمیکنم مطمئنم من اگر بمونم ایران به ضرر هر دومون خواهد بود من دوست دارم که عشق تو فقط فقط مال سینا بچه ات باشه اما با موندن من تو ذهنت درگیر من هم میشه و .....
شروع به اشک ریختن کرد
گفتم سپند بمون به خاطر من بمون تو رو خدا .............
نه الی اصرا نکن من موندنی نیستم من از روزی که شنیدم حامله ای تصمیم به رفتن گرفتم من تو رو دوست دارم به وسعت تمام جهان اما دیگه برام سخته ..............سخته که با وجود سینا کنارت باشم برم برای هر دومون بهتره تو هم بیشتر به بچه ات میرسی ....................عشقت نسبت به زندگیت و سینا بیشتر میشه الی جای تو رئ هیچ کس نمیتونه برام پر کنه ...........با اشک های سپند من اشک میریختم
سپند رفت و حتی نذاشت تا فرودگاه بدرقه اش کنیم چقدر اونروز من گریه کردم میدونستم که سپند رو برای همیشه از دست دادم .....


گفتی که نخواهی رفت


خواهی ماند


تا ابد دوست خواهی داشت


اما تمام نرفتن ها را رفتی !!!


تمام ماندن ها را نماندی!!!!!!!


تمام دوست داشتن ها را......... رها کردی



_____________________________________




اشک میریختم برای اینکه هر برحه از زندگیم باید یکی رو از دست میدادم اینقدر اشک ریختم که آخرش سینا عصبانی شد و گفت انگار من مردم که داری اینجور گریه میکنی .......


با این حرف سینا اشکم خشک شد


من ماه های برداری رو پشت سر میذاشتم هر چی هوس میکردم الهام و الهه سریع برام تهییه میکردند خیلی ناراحت بودم من بعد از الهه ازدواج کردم ام زودتر از اون صاحب بچه شدم


ناراحت بودم چرا اون نباید بچه دار میشد


آقاجون به الهه پول داده بود تا همراه الهام برند سیسمونی بخرند الهام و الهه هم خداییش سنگ تموم گذاشته بودنند هر چی که نیاز بود خریده بودنند اتاق بچه رو چیدیم و منتظر ورود بچه شدیم


ماه آخر دیگه به سختی میتونستم نفس بکشم اما همین که بچه حرکت یکرد منو سینا ذوق میکردیم تمام سختی هاش رو به جون میخریدم تا مادر بشم و بتونم بچه ام رو بغل کنم


سونوگرافیام رو اول البومش چسبوندم تا اولین عکسش رو داشته باشه ماه آخر دیگه دقایق به سختی میگذشت تا اینکه تو یه شب زمستونی که بارون به شدت میبارید درد من شروع شد اول هر نیم ساعت درد و احساس میکرد و فکر نمیکردم درد زایمان باشه تا اینکه دردم به مرحله ای رسید که به سینا گفتم منو ببرم بیمارستان فکر کنم داره میاد دنیا


یادم نمیره که سینا حول کرده بود و نمی دونست که باید چطور اماده بشه فقط از بالا مامان باباش رو صدا زد و میگفت مامان بیا کمک لناز


اونشب هر جور بود منو بردن بیمارستان دردم به جایی رسیده بود که فقط دادمیزدم مادر کاشکی کنارم بودی تا بهت تکیه میکردم و دستا رو توی دستای پر محبتت میگذاشتم من سریع انتقال دادند اتاق عمل .....


چشمام رو باز کردم هنوز منگ بودم چشمام سیاهی میرفت اما توی اون وضعیت تونستم سینا رو تشخیص بدم


پرسیدم :سینا بچه سالمه


آره عزیزم سالمه تو خوبی


آره منم خوبم بیارید تا ببینمش


باشه میارنش پرستار گفته برای شیر میارتش


سینا پسره یا دختر ؟


عزیزم پسره پسر


پرستار وارد اتاق شد بچه هم در بغلش بود اومد کنارم ایستاد و بچه رو داد بغلم تا بهش شیر بدم با چه حرصی شیر میخورد


گفت سینا بقیه کجا هستند


گفت توی محوطه اند نمیزارند بیان تو


سینا شبیهه کیه ؟


نمیدونم الان که معلوم نیست


بعد از دو روز از بیمارستان مرخصم کردند و امدم خونه دم در جلوی پام گوسفند سر بریدن و من از روی خونش گذشتم حاجی سنگ تمام گذاشت و سه روز و سه شب مهمونی داد هر چی که بود اولین نوه اش بود اونم پسر


بعد از مهمونی بحث سر اسم گذاشتن شد میگفت مذهبی بزار هر کسی یه چیزی میگفت در نهایت سینا بحث رو خاتمه دادو گفت در چند روز اینده اعلام خواهیم کرد که چی میگذاریم


شب بخير گفتيم رفتيم بالا


سينا چايي درست كنم


درست كنم عزيزم بعد بيا تا با هم تصميم بگيريم اسم نفسمون رو چي بذاريم


كنار سينا نشستم و دستش رو گرفتم


گفت عزيزم هر چي تو بگي همون رو ميزاريم


گفتم :سينا جان من اسمي توي ذهنم نيست اما هر چي تو بگي همون رو ميزاريم


گفت :مطمئني كه تعارف نميكني من هر چي بگي مي پذيرم


گفتم نه به جان سينا هر چي همون رو با ميل ميپذيرم


گفت :خشايار خوبه يا بابك ؟


گفتم :بابك بهتره


همديگه رو بوسيديم و خوشحال از اينكه بعد از اون همه بحث به نتيجه رسيده بوديم


سينا رو بغل كردم و ازش تشكر كردم


سينا هميشه ازمن ميخواست حلالش كنم اما من هيچوقت رويي اينكه واقعيت رو بهش بگم و بگم توي دوراني كه نبودي بهت خيانت كردم رو نداشتم اما هر وقت كه ميگفت منو ببخش اشك توي چشمام جمع ميشد و اون فكر ميكرد كه به خاطر دورانيه كه به من سخت گرفته


اون شب هم سينا از من عذرخواهي كرد دلم براي سينا ميسوخت كه تنها يه طرف قضيه رو نگاه ميكرد و نميدونست منم به اندازه اون تقصير كارم


در نهايت سينا منو بوسيد و شب بخير گفت


صبح بعد از خوردن صبحانه سينا گفت ما تصميم خودمون رو گرفتيم و ميخواييم اسم پسرمون رو بابك بذاريم همه دست زدند و تبريك گفتند البته توي تمام اين دقايف جاي سپند براي من خالي بود و آرزو داشتم كه اي كاشك سپند هم بود تا توي شادي ما سهيم ميشد


بابك پسري زيبا بود و بيشتر به خانواده پدرش برده بود شيرين زبون بود چون بچه اولمون بود هيچ چيز براش كم نميذاشتيم هر لحظه از زندگيش رو فيلم ميگرفتيم بابك تمام زندگي منو سينا شده بود حرف زدنش راه رفتنش برامون جالب بود حتي دندون دراوردنش با اينكه باعث شد من و سينا تا صبح نخوابيم و تبش رو كنترل كنيم اما با تمام سختيهاش برامون لذت بخش بود و همچنان كه بابك رشد ميكرد منم به درسم ادامه دادم بابك سه ساله بود كه من درسم تمام شد و توي يه بيمارستان استخدام شدم حالا پخته تر بودم چون هم مادر بودم و هم پرستار از اشك بچه ها منم اشك ميريختم اما چون مادر بودم و حس مادري داشتم خيلي با احساس با بيمارانم رفتار ميكردم


سينا مشغول زدن كارخونه بود و دائما توي سفر بود و منو بابك تنها بوديم




يه شب كه تنها بودم بابك رو خوابوندم و رفتم سراغ دفتر خاطراتم صفحه اي رو باز كردم صفحه اي بود كه موقع رفتن سپند از ايران نوشته بودم


خداحافظ نگو وقتي


هنوز در گير چشماتم


خدا حافظ نگو وقتي ....


تا هر جا باشي همراتم


تو اون گرماي خورشيدي


كه ميره رو به خاموشي


نميدوني چقدر سخته


شب سخت فراموشي


شبي كه كوله بارت رو


ميون گريه مي بستي


يه احساسي به من ميگفت هنوزم عاشقم هستي


اين شعر رو خوندم دلم پر كشيد براي سپند ياد خاطراتي كه با هم داشتيم افتادم و اشكام سرازير شد


خاطرات كافي شاپ رفتنمون .پيست اسكي .شمال كنار دريا .تله كابين سوار شدنمون و..................


واي خداي من چقدر خاطره با سپند داشتم اما الان سينا همسرم بود همسري كه براي ارامش منو بچه اش تلاش ميكرد


زنگ زدم سپند بار اول تگرفت بار دوم خانمي گوشي رو برداشت شروع به صحبت كردم و ازش خواستم با سپند حرف بزنم گوشي ر و داد به سپند


با سپند صحبت كردم و گفتم ياد خاطراتم افتادم


سپند در جواب اونهمه احساسم گفت الي منو فراموش كن من دارم زن ميگيرم ديگه دوست ندارم كه تو هنوز هم به فكرم باشي به زندگيت بچسب تو الان شوهر داري


گفتم سپند من ياد خاطراتم افتادم و نه چيز ديگه اي اما چطور اونموقع ميگفتي عاشقمي و تا ابد ولم نميكني يادته شب اخر چقدر گريه كردي


گفت : الي من سادگي كردم جوني كردم تو يه دختر خوشگل بودي كه من نتونستم در برابر تو مقاومت كنم اما اينو بدون سينا عشقته و عشق اون از روي هوس نيست پس به زندگيت بچسب


خداحافظي ازش كردم و از خودم متنفر شدم


حق با سپند بود من به سينا خيانت كردم و دچار وسوسه شدم من آدم فاسدي بودم كه همه چيز رو زير پا گذاشتم ابروي پدرم ....اعتقاداتم رو ......من ادمي شده بودم كه سالها بود از خداي خودش فاصله گرفته بود من بازيچه دست هوسباز سپند شده بودم سپندي كه منو ميبوسيد و ميگفت من عاشقتم و تو با همه فرق داري


امشب به من ميگفت همه كاراش از روي هوس بوده لعنت به من كه بچگي كردم و گول سپند رو خوردم لعنت به اين زندگي تصور اينجور برخوردي رو از سپند نداشتم ادم هوسباز




هر کسی هم نفسم شد دست آخر قفسم شد


من ساده به خیالم که همه کار و کسم شد


اونکه عاشقانه خندید ٬ خنده های من و دزدید


پشت پلک مهربونی خواب یک توطئه می دید


خیلی ناراحت شدم اما ناراحتی فایده ای نداشت اون اونور دنیا معلوم نبود چه کار میکنه من اینور شوهر داشتم و بچه اونشب با خودم عهد بستم برای همیشه وجود سپند رو فراموش کنم اما مگر میشد کسی که تو اوج ناراحتیهام کنار بود رو به این اسونی فراموش کرد


تا میتونستم گریه کردم و به خودم ناسزا گفتم قرص مسکنی خوردم تا حداقل بتونم بخوابم و از شر افکارم رهایی پیدا کنم


صبح با نوازش دستای سینا بیدار شدم


سلام


سلام صبح بخیر


کی امدی ؟


من دیشب دیر وقت رسیدم دلم نیامد بیدارت بانوی من نمیخوایی صبحانه میل کنی بنده حقیر میز رو چیدم


گفتم ولم کن سینا حال و حوصله ندارم درست صحبت کن


پاشو بریم صبحانه بخوریم تنهایی نمیچسبه


سینا رفت توی اشپز خونه و من دوباره یاد تمام غم هام افتادم یاد ابرویی رو که از دست داده بودم یاد بی عقلی ها و جونیهایی که کرده بودم


صدای سینا رو شنیدم که فریاد میزد بانوی من نمیایی


گفتم چرا الان میام دلم نمیخواست سینا ناراحت بشه مگر اون چه گناهی داشت که باید ناراحت میشد صورتم رو شستم و نشستم سر میز پرسیدم بابک بیدار نشده


سینا :نه هنوز خوابه


صبحانه رو با بی میلی خوردم


سینا :چرا ناراحتی ؟


نه ناراحت نیستم


سینا :کور شه اون بقالی که ماست خودش رو نشناسه


هیچیم نیست باور کن


سینا :بگو به جون سینا چیزیم نیست


من لیاقت نداشتم جون سینا رو قسم بخورم اصلا من لیاقت زندگی با سینا رو نداشتم اون پاک بود اون به خاطر وجود من راضی شد از عشقش بگذره


اشک از چشمام جاری شد و گفت سینا من که گفتم حوصله ندارم


سینا :


تو مرا داری و من


هر شب و روز ،


آرزویم ، همه خوشبختی توست !


من تنها آرزوم خوشبختی تو بابکه حالا هم اگر بهم بگی چرا ناراحتی خوشحال میشم


هیچی به ذهنم نمیرسید جز اینکه بگم :چون تو نیستی تنهایی بهم فشار میاره ؟


سینا بلند خندید و گفت :پس بگو دوری من ناراحتت کرده اما خودت که میدونی من مجبورم برم شمال برای تاسیس کارخونه اما اگر تو هم دلت میخواد مرخصی بگیر تا توی سفر بدی با هم باشیم


نه حال و حوصله شمال و هوای شرجیش رو ندارم ترجیح میدم اینجا بمونم اما قول بده تو هم زیاد مارو تنها نذاری


سینا :چشم عزیزم


....................................


اونروز گذشت روزها پشت سر هم میامدند و میرفتند و زندگی برای ما تکراری شده بود و تنها امیدم به زندگی وجود بابک بود


تصمیم گرفتم دوباره حامله بشم دلم بچه میخواست اونم دختر اگر بچه دومم دختر میشد زندگیم دچار تحول میشد رنگ و بوی دیگه ای به خودش میگرفت اما میدونستم راضی کردن سینا هم آسون نیست اما من مثل گذشته زمانی که بچه میخواستم و تونستم سینا رو راضی کنم تصمیم رو گرفته بودم هر چه خونه شلوغ تر بهتر .


حاجی و زهره خانم رفته بودنند مکه من هم تصمیم گرفتم بذارم بعد از امدن اونا از مکه با سینا برم شمال و قضیه رو اونجا مطرح کنم


یک هفته بعد حاجی و زهره خانم از مکه امدند مهمانی بزرگی بر پا شد تمام کسبه بازار میامدند دیدن حاجی هم جلسه ای های زهره خانم هم تعدادشون کم نبود من توی مهمونی هم نقش عروس رو داشتم و هم دختر زهره خانم سه روز مهمونی دادیم و سنگ تمام گذاشتیم هر چند خسته بودم اما شب اخر زهره خانم خواست سوغاتی رو باز کنه کمکش کردم تا سوغاتی ها رو بین خواهراش و زن برادراش تقسیم کنه الحق و الانصاف که زهره خانم هر چیز قشنگی دیده بود برای منو سینا و بابک خریده بود


چند روز از مهمونی زهره خانم گذشته بود که سینا میخواست بره شمال


سینا تو که می خوای بری منو بابک هم ببر یه تنوعی باشه برامون آخه این چند روز مهمونی منو خیلی خسته کرده


سینا :باشه شما هم بیایید اما تا شب وسایلتون رو جمع کنید تا شب راه بیافتیم


عادت سینا رو میدونستم که دوست داره توی شب رانندگی کنه و با ارامش برونه


تا شب تمام وسایلمون رو جمع کردیم شب با بدرقه حاجی و زهره خانم راهی شمال شدیم


ساعت 12 بود که رسیدیم شام رو توی راه خوردیم وتا رسیدیم محبوبه خانم مراد خان رو صدا زد و در برای ما باز کردند محبوبه خانم با دیدن من همراه سینا خیلی خوشحال و گفت :قدم روی جفت چشم ما گذاشتید


حاجی از همون سالی که این ویلا رو خرید این خانواده سه نفری هم استخدام کرد تا کار باغ و نظافت خونه رو انجام بدن


محبوبه خانم زن مش مراد بود و یه دختر داشتند که الان 20 سالش بود بعد از دخترشون مروارید خداوند دیگه به اونا بچه ای نداده بود و مروارید تنها دختر اونا بود


از محبوبه خانم و مراد خداحافظی کردیم وارد ویلا شدیم بابک که خواب بود بردم روی تخت گذاشتمش یه چایی درست کردم


سینا یه چیزی بهم نمیگی نه


بگو عزیزم اما اگر اول چایی رو بیاری خیلی بهتره چون خستگی هم از تنمون در میاد


چای رو ریختم و رفتم کنار سینا نشسیتم


سینا دستش رو انداخت رو گردنم و گفت :ای من به فدای تو بگو


گفتم سینا اخه میدونم میگی نه


نه بگو شاید گفتم اره من کی به تو گفتم نه


گفتم :نمیدونم چرا هر وقت مام شمال بوی این باغ مثل ویار برای من میمونه و من هوس بچه میکنم


سینا :با تعجب گفت نه بابا چه ویار خطر ناکی یادم باشه دیگه نیارمت چون ممکنه تو به جای من کارخونه تولید بچه بزنی بعد هم با صدای بلند خندید


کجاش خنده دار بود سینا من بچه دوست دارم من دلم یه دختر تپل ومپل میخواد


سینا دستم رو فشرد و گفت :ولی عزیزم ما بابک رو داریم اون ثمره زندگیمونه دیگه چیزی کم نداریم


اما سینا من برای بار دوم بچه میخوام


سینا :خب من چه کار کنم


اااااااااااااااااا سینا شوخی نکن من چه کار کنم چیه


سینا فقط میخندید و بعدش گفت :اگر میدونستم چه نقشه ای توی کله ات هر گز نمیاوردمت تا دیگه تو هم ویارت نگیره


سینا بچه که خوبه چرا من همیشه باید به زور تو رو راضی کنم


سینا :انچنان میگی همیشه انگار ما تا الان 6-7 بچه دار شدیم


گفتم :سینا طفره نرو جواب بده


باشه حالا که تو میخوایی باشه بانوی دلها


اونشب من و سینا با عشق بچه دوم با هم یکی شدیم فردا تا دیر وقت خواب بودیم در نهایت با صدای بابک بیدار شدیم که میگفت :من گرسنه ام


صبح خوبی رو آغاز کردم بابک5/3 سالش بود و داشت صاحب یه خواهر میشد پر انرژی بودم


سینا تا منو دید گفت به گمونم ویارت بر طرف شد




گفتم :اره عزیزم با وجود تو ویارم برطرف شد
گفت :ای کلک ویار هم نقشه بود
سینا بعد از خوردن صبحانه رفت سر ساختمون کارخونه گفت تا شب هم نمیاد محبوبه خانم مشغول اشپزی بود
گفتم محبوبه خانم زیاد زحمت نکش سینا نهار نمیاد ما هم حاضری میخوریم اما برامون شام درست کن
محبوبه در حالی که داشت پوست سیرا رو میکند گفت خانم زحمت کدومه حالا بعد از مدتها شما امدید بهتون حاضری بدیم
گفتم نه محبوبه من زیاد نهار نمیخورم پس میمونه حیفه
گفت :باشه خانم فقط میرزا قاسمی درست میکنم
گفتم :آره همین خوبه ما تهران برای بوی سیرش درست نمیکنیم اما اینجا خوردنش میچسبه
بابک داشت کارتن نگاه میکرد منم رفتم نشستم روی صندلی تا درست کردن محبوبه رو ببینم
محبوبه :خانم جان از اقا سپند چه خبر
وای سپند موجود کثیفی که من ازش فراری بودم موجودی که وجودم رو آلوده کرد اومدم بگم اون پست فطرت رو میگی که پشیمون شدم وگفتم خوبه رفته اونور دنیا کسی هم ازش خبر نداره
گفت خانم جان یه چیزی میگم فقط بین خودمون بمونه
گفتم بگو مطمئن باش که بین خودمون میمونه
گفت خانم جان قبل از اینکه اقا برند خارج یه مدتی میامد اینجا شبا یه خانم هم با خودش می اورد اما اسمش یادم رفته خانمه شمالی بود
گفتم :خب فامیلیش هم یادت نیست
گفت نه خانم اما مراد همیشه میگفت هر چی این برادر خوبه اون یکی منظورش آقا سپند بود پسته
گفتم :ا محبوبه خانم غیبت نکن
نه خانم غیبت کجا بوده اقا یه بار به مروارید پیشنهاد دوستی داده بود که تا آقا مراد فهمید جریان رو به حاج حسن گفت حاجی هم قدغن کرد که آقا سپند دیگه اینجا بیاد
خدایا چرا الان چهره سپند داره برای من رو میشه چرا الان که دیر شده
خانم جان کجایی ؟
من اینجام ادامه بده
هیچی بعد از اینکه آقا سپند دیگه شمال نیامد این دختره ماجرا رو از چشم ما دید و سر ناسازگاری رو گذاشت میگفت منو برای ازدواج میخواسته والا نمیدونم خانم جونای امروزیی چرا اینجوری شدند این دختره مدتیه با پسر همسایه میپلکه والا ازش میترسم مراد خان هم زورش بهس نمیرسه آخه خانم جان کجا دیدی پسر ارباب بیاد دختر نگهبانش رو بگیره هر چی به این مروارید میگم تو گوشش نمیره
گفتم :محبوبه ناراحت نشو جونه خامه ولش کن خودش سر عقل میاد فقط مواظبش باش یه وقت کار خبطی نکنه
نه خانم مواظبشم اما چه کنم که اون از من تیز تر و عاقل تره
همین پسر مش رجب خواستگاریش رو کرد گفتم اگر شوهر میخوایی خب همین خوبه
میگه من زن این پسره نمیشم کلاس نداره
والا خانم زمان ما از این حرفا نبود مراد امد خواستگاریم تا شب عروسی من ندیده بودمش بابام گفت خوبه ما رو در عرض یه هفته عقد کردند و بردند سر خونه زندگی
داشتم از حرفای محبوبه کلافه میشدم گفتم من میرم بالا اگر بابک سراغم رو گرفت بفرستش بالا
رفتم بالا پنجره روباز کردم اما داشتم خفه میشدم با اینه هوای خوبی بود اما من حس خوبی نداشتم ضبظ رو روشن کردم شادمهر شروع به خوندن کرد
دست تو تو دست من بود دلت اما جای دیگه
تو خودت خبر نداری اما جچشمات اینو میگه
مدتی بود حس میگردم که دلت یه جا اسیره
پشت پا زدی به بختت کی واست جز من میمیره
تو میگی یه وقتا گاهی پیش میاید یه اتفاقی
نه دیگه دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی
دیگه دیدنم محاله دیگه برگشتن خیاله
سزای گرگ همینه دل از اون نگات بیزاره

اشکام درامد نفرین به تو سپند که هر جا میرم اثاری از وجود تو اونجاست سپند بود که عاشق شادمهر بود و همه جا شادمهر گوش میداد پاشدم ضبط رو خاموش کردم و شروع به اشک ریختن کردم اما اشک من فایده ای نداشت
بوی میرزا قاسمیه محبوبه کل خونه رو ور داشته بود امدم برم پایین ببینم بابک داره چکار میکنه که چشمم به کتاب دعای حاجی افتاد راستی چقدر من از خدای خودم دور شده بودم کتاب رو برداشتم از بالا نگاه کردم دیدم بابک هنوز هم داره تلویزیون نگاه میکنه
رفتم تو اتاق بازش کردم اولین صفحه اش دست خط خود حاجی بود که نوشته بود :
ای مالک
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی .
سخن حضرت علی (ع) بود
و در ادامه اش نوشته بود خدا یا به من توان مقابله و قدرت ایستادن بده و قدرت سکوت خدایا کمکم کن
و حاجی امضا کرده بود
صفحات کتاب رو ورق زدم
برام جالب بود که خداوند وعده داده که توبه توابین رو میپذیره یعنی خدا توبه منم میپذیرفت
توبه کردم و با خودم عهد بستم نماز بخونم
فقط خدا بود که آرامش رو میتونست به من برگردونهآره فقط خداست که کمک میکنه خدایا به فریادم برس ای خدا
روحیه گرفتم کتاب رو گذاشتم روی میز تا موقع نماز خوندن از روش بخونم اما ذهنم مشغول شد حاجی کی رو میخواست ببخشه گناه کی رو میخواست نادیده بگیره
اما ای خدا به من هم توان مقابله بده ای خدا قلبم رو از مهر سینا آکنده کن خدا یا عشق سپند رو از سرم بیرون کن خدایا من گناه کردم تو ببخش ای خدای
خدای خوب و مهربونم میدونم جونی کردم اما تو به بزرگیت ببخش
رفتم پیش محبوبه خانم دیدم بابک نیست گفتم کجا رفته
محبوبه گفت رفته تاپ بازی کنه
ایول محبوبه خانم بوی میرزا قاسمیت همه جا رو برداشته من که خیلی گرسنه ام الان اماده است تا نهار بخوریم
آره خانم جان اماده است بذارید میز رو بچینم
منم رفتم توی باغ بابک رو صدا زدم تا بیاد نهار بخوریم
هر چی برای نهار اصرار کردم محبوبه خانم هم بمونه نموند منم ظرفی رو براش پر کردم دادم برد منو بابک نهار رو خوردیم ظرفا رو جمع کردم گذاشتم توی ظرفشویی با بابک رفتیم بالا آفتاب تمام اتاق رو گرفته بود اتاق گرم شده بود و خوابیدن زیر افتاب میچسبید منو بابک هر دو به خواب رفتیم نزدیکای غروب بود که سینا امد خونه و بیدارمون کرد
بانوی من بیدار شو عزیزم بیدارشو که معشوقه تو امده بیدارشدم بابک هم بیدار شد با هم رفتیم پایین سینا گفت امشب برات سورپرایز دارم
گفتم چیه
گفت تو دیشب منو سورپرایز کردی امشب نوبت منه
وارد هال که شدیم دیدم یه کیک بزرگ روی میزه
گفتم وای سینا تو تاریه عقدمون یادت مونده
گفت آره عزیزم مهربونم
بابک هاج واج مونده بود
گفت مامانی این کیک چیه
گفتم عزیزم منو بابات چند سال پیش توی این تاریخ ازدواج کردیم
مامان بابام رو دوست داری
آره عزیزم بابات تمام زندگی منه
سینا :امشب شام مهمون من هستید برای همین از صبح به محبوبه گفتم غذا درست نکنه
سینا دستم رو گرفت و رفت سمت ضبط دکمه پلی رو زد و شروع به رقصیدن کرد سینا میرقصید منو بابک براش دست میزدیم اونشب جز بهترین شبای زندگی من بود منو سینا حسابی رقصیدیم شام رو بیرون خوردیم و کادوی سینا منو غافلگیر کرد سند یه 206 مشکی بود وای خدای من .....
بابک که خوابید اومدیم خونه سینا منو بوسید و گفت دوستت دارم زندگیم
گفتم :سینا جان منم از صمیم قلب دوست دارم ای شاهزاده رویاهای من
یه هفته موندیم شمال و بعد از یک هفته برگشتیم چقدر حاجی و زهره خانم قربون صدقه بابک رفتند و اظهار دلتنگی کردند
زهره خانم همون شب خبر داد که سپند زنگ زده و گفته که قصد ازدواج با یه دختر ایرونی رو داره و به زودی عقدش میکنه سپند گفته بود که دختره پاک و نجیبه
چقدر کلمه پاک و نجیب برام سنگین بود مگر سپند خودش پاک و نجیب بود که حالا دنبال دختر پاک و نجیب میگشت
موقع خواب به سینا گفتم :سینا یه چیزی میگم ناراحت نشی
بگو عزیزم
میگم این سپند مگر خودش پاک بوده که حالا دنبال دختر پاک میگرده
سینا نگاهی بهم کرد و گفت همچنین هم نا پاک نبوده بلاخره توی این خونه بزرگ شده اما مگر تو چیزی ازش دیدی ؟
نه من چیزی ندیدم اصلا دلم نمیخواست بحث رو ادامه بدم صلاح دیدم شب بخیر بگم بخوابم
یک ماه از رفتن ما به شمال میگذشت اما هیچگونه علائم بارداری در من اشکار نشده بود تصمیم گرفتم برم دکتر و ببینم علتش چیه من که هنوز سنی نداشتم که حاملی برم خطر ناک باشهوقت دکتر گرفتم عصری بابک رو گذاشتم پیش زهره خانم و با الهام رفتیم دکتر الهام توی راه همش تو گوشم میخوند یکی کافیه دیگه دومی برا چیته اما من زیر بار حرفش نرفتم توی مطب کمی منتظر شدیم تا در نهایت نوبتم شد رفتم تو و ماجرا رو تعریف کردم که من یک ماه منتظر علائم حاملیگیم دکتر آزمایش و سونو گرافی نوشت الهام توی راه برگشتن باز هم میگفت یکی کافیه تلاش برای دومی نکن ببین الهه اصلا بچه نداره اما از زندگیش راضیه
یک ان یاد الهه افتادم که اصلا بچه نداره دلم سوخت راستش کمی از تصمیمم منصرف شدم
شب سینا پرسید نتیجه دکتر رفتند چی شد ؟گفتم باید ازمایش بدم تا تشخیص بده چی شده
گفت بابا الی تو هم حال داری دلت میاد که منو ول کنی از شب تا صبح با بچه نخوابی و بخوای صدای گریه اش رو تحمل کنی اگر هوسه یکی بسه همین بابک بسه الی به سن منم توجه کن من از تو خیلی بزرگترم حال و حوصله بچه ندارم به خدا به خاطر تو راضی شدم
حرفای سینا روم اثر گذاشت راست میگفت دوباره شب نخوابی بازهم دندون دراوردن باز هم بیچارگیهای بچه داری
اونشب به سینا قول دادم که دیگه دنبال بچه دار شدن نرم حتی قول دادم که ازمایش هم نمیرم و سر قولم هم بودم و نرفتم و قید بچه رو زده
الهام بهم زنگ زد و گفت تازه ادم شدی و اومدی سر عقل بچه چیه
.................................................. .......................
با فرارسیدن عید سپند هم میخواست بیاد ایران و زنش هم همراه خودش بیاره تا جشنی بگیره و همه اقوام رو از ازدواجش آگاه کنه
زهره خانم لحظه شماری میکرد تا عروس جدیدش رو ببینه
برای ورود عروس جدید تمام دکوراسیون خونه رو عوض کرد پرده و مبل و فرش ها رو همرنگ هم گرفت
خیلی خوشحال بود اما من اصلا از اینکه میخواستم دوباره سپند رو ببینم خوشحال نبودم و بلکه بسیار هم ناراحت بودم من مدتها بود که سپند رو از زندگیم خط زده بودم و فراموشش کرده بودم
حالا با دوباره امدن اون این زخم کهنه شده دوباره سر باز میکرد
من سینا رو تا بی نهایت دوست داشتم اون عشقم و تمام زندگیم شده بود اما سپند مثل یه برگ خشک شده برام میموند
کلمه پاک و نجیب رو هزاران بار برای خودم تکرار کردم سینا دیدن یا ندیدن سپند براش فرقی نداشت و هیچ عکس العملی نشون نمیداد

ادامه دارد .......................
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
پاسخ
 سپاس شده توسط ჩяσOσкєη ժяєαм ، @hasti@ ، bi kas ، گل پری ، _mozhdeh_ ، دختر اتش ، zahra2310 ، ناديا ، Kimia79 ، RєƖαx gнσѕт ، دختر اتشی ، s1368 ، تاراااااااااااااااااااااا ، ارتادخت ، ملیکا80 ، shawkila ، rana m ، mrmy ، negar24 ، arnvsh77 ، پری خانم ، گلشن ٧٧ ، n@jmeh ، مامان سونا ، #lonely girl# ، Aesthetic


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) - ღ دختـــر آسمان ღ - 01-05-2013، 19:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان