امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچوقت اعتراف نکن فصل آخر

#1
بعداز چندتا بوق یک پسرجواب داد
-بله
من:سلام ببخشید خانوم امیری هستن
-نه نفس حمومه
آتیش گرفتم ینی این پسره کی بود که از حموم رفتن نفس هم خبرداشت
من:خب رزا خانوم هستن
-نه رزا نیست رفته بیرون
واای ینی اونا تنهان ولی شایدم نه
من:باشه ممنون
-خواهش میکنم
من:خدافظ
-به سلامت
سریع شماره رزا رو گرفتم
هنوز یک بوق بیشتر نخورده بود که صدای خندون رزا پیچید تو گوشی
-سلام دکتر
من:سلام رزا خانوم خوب هستین
رزا:ممنون شماخوب هستین
من:بله ممنون راستش مزاحم شدم که بگم مانگفتیم کجاباید همدیگرو ببینیم منم امروز مطب ندارم
رزا خندیدو گفت:راست میگین اصلا حواسم نبود خب دکتر جای قبلی که یادتون هست
من:بله
رزا:همونجا خوبه
من:عالیه پس تایک ساعت دیگه خدافظ
رزا:به سلامت
داشتم باخودم فکرمیکردم که چقدر جواباشون و تیکه کلاماشون شبیه همه ینی اینقدر بهم نزدیکن
همینجور تو فکر بودم که خشایار باکلیدی که داشت اومد تو

خشایار:سلام چرا اینجا نشستی
من:سلام
خشایار:زنگ زدی؟
من:آره به گوشیه نفس زنگ زدم یک پسره برداشت فکرکنم سپهر بود
خشایار:خوب صداش چجوری بودجناب روانشناس؟
من:صداش خیلی گیرابود و یک شیطنت خاصی توصداش موج میزد درست مثل نفس و رزا ولی از طرز حرف زدنش میشد فهمید پسرخوبیه ولی...
خشایار:ولی چی؟
من:پرسیدم نفس کجاست گفت حمومه
خشایار:خب حمومه این غصه خوردن داره
من:خب بابا من دارم میگم اون از کجا میدونست نفس حمومه
خشایار:شهاب خل شدی چرامثل بچه ها بهونه گیری الکی میکنی آقامنم تواین خونم توهم هستی تومیری حموم خب منم میفهمم که تو رفتی حموم بعدیکی زنگ میزنه من میگم تو حمومی حالا اون طرف باید باخودش فکرکنه که منو تو باهم رفتیم حموم؟
بعداز تموم شدن حرفش چنان قهقه ای زد که منم خندم گرفت راست میگفت خیلی حساس شده بودم
خشایار:خیله خوب حالا ببین من خوب شدم
یک نگاه بهش کردم یک بلوز مشکی باشلوار سفید پوشیده بود درست برعکس من
خشایار:اووووی کجایی بابامن خشایارم نه نفس
من:بروو گمشو دیوونه داشتم فکرمیکردم تو دقیقا برعکس من لباس پوشیدی
خشایار:آره راست میگی درست مثل این فیلمای سیاه و سفید زمان قدیم شدیم !حالا چجوریم خوبم یانه

من:آره باباانگار تومی خوای بری پیش عشقت
خشایار:حالا! ولی خداوکیلی تو خیلی خوب شدی شهاب
من:جدا؟
خشایار:آره بابا حالا بدو بریم ده دقیقه به پنجه
من:بریم
باهم دیگه رفتیم سمت قرار
نفس
سپهر:نفس آماده ای
من:وااای سپهر رزا بیاین
سپهررو رزا باجیغ من پریدن تو اتاق و بانگرانی گفتن
-چی شده
من:شهاب زنگ زده به گوشیم
رزا:وا دیوانه اینم جیغ زدن داره خب جواب بده
سپهر:نه صبر کن بده من جواب بدم
من:باشه بیا گوشی رو به سمتش گرفتم

سپهر:بله
-........
سپهر:نه نفس حمومه
خندم گرفته بود حالا شهاب پیش خودش چی فکر میکنه
-...........
-نه رزا نیست رفته بیرون
-..............
سپهر:خواهش میکنم
-......
-به سلامت
سپهر:رزا آماده باش به احتمال زیاد الان به تو زنگ میزنه!ولی بچه ها صداش شنیدنی بود وقتی گفتم نفس حمومه و رزاهم نیست اون بدبختم فکرکرد ماتنهاییم
همینجوری داشتیم میخندیدیم که گوشی رزا زنگ زد
رزا:سلام دکتر
-.....
رزا:ممنون شماخوب هستین
-.......
رزا خندیدو گفت:راست میگین اصلا حواسم نبود خب دکتر جای قبلی که یادتون هست
-....
رزا:همونجا خوبه
-......
رزا:به سلامت
رزا باخنده گفت:بچه ها خوشم میاد هممون گیجیم جای قرارو مشخص نکرده بودیم بعداین جانشستیم در مورد لباسامون بحث میکنیم
منو سپهر خندیدیم و سپهر سرشو تکون داد
سپهر:ولی رزاحال کردم تیکه کلام منو گفتی
من:آره راستی رزا من میخوام اون مانتو سفیدم بااون شلوار مشکیمو بپوشم توام اون مانتو مشکیت باشلوار سفید بپوش باشه
رزا:باشه فقط مسخرمون نکنن شبیه فیلمای سیاه و سفید میشیم
من:بیخی خی بابا زود حاضر شو بریم
وقتی رسیدیم محل قرار دیدم هنوز هیشکی نیومده رفتیم نشستیم
من:رزا خوبم
رزا:آره خوبی فقط رزا همون جور که قرار شد سنگین با یکذره غرور
من:باشه
رزا:نفس نگاه کن اون شهابه یکی دیگه هم کنارشه
من:آره خودشونن رزا؟
رزا:ها؟؟؟
من:یک نگاه به لباساشون بکن
رزا:مگه چش....
رزا:اه اون پسره لباسش دقیقا مثل منه شهابم مثل تو و خندید
منم خندیدم
شهاب به اضافه یک پسر مو مشکی با پوست سفیدو چشمای طوسی خاکستری ! دماغش و عمل کرده بود ولباش هم خیلی معمولی بود به پای لبای شهاب نمی رسید ولی چشماش خیلی قشنگ شده بود مخصوصا باموهای مشکیش و پوست سفیدش خیلی خوشگلش کرده بود
با صدای شهاب به خودم اومدم
شهاب:سلام
رزا باخوشنودی جوابشو داد ولی من خیلی مغرور فقط گفتم
-سلام
رزا:دکتر؟
شهاب:بله؟
رزا:معرفی نمی کنین
بااین حرف رزا همه به یاد اون پسره افتادیم هممون یک دفعه ای برگشتیم سمتش و دیدیم زل زده به رزا وقتی نگاه مارو دید سریع خودشو زد به اون راه و رو به ما گفت سلام من خشایار 29سالمه وشما؟
من:من نفس امیری هستم 24 سالمه
رزا :منم رزا امیری هستم24 سالمه
شهاب:بابا مگه می خواین استخدام بشین که اینجوری حرف میزنین
خشایار:خب آخه تو که میدونی من چه قدر مودب حرف میزنم باخانوما
شهاب که خندش گرفته بود بایک لحن بدجنسی گفت:راستی خشایار جان اون موقع به چی زل زده بودی؟
خشایار:هیچی به یک بچه ناناز
من:ببخشید آقا خشایار شما سرتون بالا بود در صورتی که بچه باید قدش از این حرفا کوتاه ترباشه
رزا که از اول این بحث برای این که بگه متوجه نیست سرشو کرده بود تو مبایلش ولی بااین حرفه من هم قرمز شد هم خندش گرفت که سریع بلند شدو گفت نفس من الان میام رفت بیرون دودقیه بعداومد توی این مدت هممون ساکت بودیم که یک دفعه ای خشایر گفت:خب نفس خانوم شما ازدواج کردین؟
خیلی جاخوردم از حرفش ولی سریع به خودم اومدم به شهاب که نگاه کرد دیدم باچشمای پراز سوالش زل زده به من انگار سوال اونم بود یک دفعه ای یاد سپهر افتادم و فکرایی که ممکنه شهاب دربارش بکنه خندم گرفت و سرمو گرفتم پایی همون موقع صدای رزا اومد که گفت هنوز نه ولی ایشااله ب....
من:رزا جان ...
خشایارخندید ولی خندش نمی دونم چرا حس کردم کلی حرف پشتش بود
خشایار:خب پس مبارک باشه
من:هنوز که هیچی مع....
یکدفعه ای مبایلم که از دستی گذاشته بودم روی میز زنگ خوردشهاب به هوای این که می خواد منو رو برداره خم شدو دید که اسم سپهر افتاده یکذره عضلات صورتش رفت توی هم فکر کنم باش گیر کرد به یک جایی
رزا:نفس مبایلت
من یک نگاه به صفحش کردم و بایاد آوری نقشمون لبخند زدم و گوشی رو برداشتم
من:سلام!
سپهر:سلام نفس خوبی
من:مرسی ممنون چه خفرا؟
سپهر:هیچی سلامتی ولی جدانفس زنگ بزنم به صداو سیما بگم آقااینجا یک فیلم زنده سیاه و سفید داریم
من که خندم گرفته بود خندیدم و گفتم
-بس کن دیوونه
سپهر:نفس همون که روبه روت نشسته شهابه
من:آره
سپهر:چه باهال تو و aشهاب مثل هم پوشیدین رزاو اون پسره شبیه هم
من:آره
سپهر:راستی اسم اون پسررو نگفته بودی؟
من:تاهالا ندیدمش حالا میخوای دعوتشون کن که بامابیان بیرون
سپهر:آها ینی این که نمیشناختیش
من:آ باریک الله
سپهر:چه زل زده بود به رزا
من خندیدمو گفتم
من:خب سپهر جون کاری نداری من الان کار دارم

سپهر:راستی نفس اگه دوتا میزاونورترو نگاه کنی منو میبینی؟
یک نگاه به همون جایی که سپهر گفته بود کردم سپهر برام دست تکون داد منم لبخند زدم.
پسرا پشتشون به در بود برای همین امکاه این که بخوان سپهرو ببینن کم بود وقتی تلفن و قطع کردم شهاب :راستی مسافرت خوش گذشت که اینهمه موندین
رزا:واالله ماهمون هفته اول برگشتیم بعدش من آبلمورغون گرفتم و 15روز خونه نشین شدم بعدشم که یک هفته رفتیم خونه سپهر اینا دیگه ببخشید که دیر شد
شهاب اومد چیزی بگه که خشایار گفت:نه بابا همیشه به خوشی باشین اتفاقا توی این یک ماه شهاب دست شهلا خانوم و گرفت و بردش مسافرت ولی به خاطر درس شهلا خانوم وکار شهاب مجبور شدن زود برگردن!
حرف خشایار که تموم شد من به شهاب یک نگاه خشمگین کردم که دیدم اونم داره نگام میکنه
رزاکه دید کار داره به جاهای باریک میکشه گفت
-خب جناب دکتر ایشاالله برای تعریف بقیه ماجرا دفعه ی بعد قرار میذاریم آخه الان نفس اینا قراره براشون مهمون بیاد دیگه داره دیر میشه
شهاب همونجور که هنوز داشت نگام میکرد گفت
-نه بابا خواهش می کنم رزا خانوم
خشایار:راستی شهاب نمی خوای از خانوما سوال کنی ماکه عقلمون به جایی قد نمیده
شهاب:چیو؟
خشایار:ای بابا مگه نمی خواستی برای شهلا خانوم یک چیزی بخری؟
شهاب یکذره فکر کردوبعد باخنده گفت
-ا راست میگی
رزا:چی شده؟
شهاب :خب راستش من می خوام برای شهلا یک هدیه بخرم ولی به فکرم نمیرسه
رزا:حالااین شهلا خانوم کی هست
خشایار:یکی که این آقا شهاب و خانوادش جونشون براش در میره
من:خب عطر بگیرین!
خشایار باخنده گفت:نفس خانوم عطر جدایی میاره مگه نمی دونین؟
من:چرا ولی چون خودم اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم فکر کردم شاید شماهم اعتقاد ندارین
خشایار:رزاخانوم شما چی ؟شمااعتقاد دارین؟
رزا:نه منم به اینجور چیزا اعتقاد ندارم
خشایار:پس اشکال نداره من دفعه ی دیگه برای شما عطر بیارم
رزا باپرویی گفت:اشکال که اشکال نداره من کلا هدیه گرفتن و دوست دارم ولی فقط به چه مناسبت؟
خشایار:به مناسبت اینکه باهم آشناشدیم
شهاب باخنده گفت:خشایار داداش شما بانفس خانومم آشناشدی پس باید برای ایشونم بیاری
خشایار بالبخند تحدید آمیز گفت:نه دیگه شهاب جان برای نفس خانوم شما باید کادو بیاری
من:چرا باید آقا شهاب برای من کادو بیارن در صورتی که ما خیلی وقته همدیگه رو دیدیم
شهاب یک لبخند زد وسری برای خشایار تکون داد رزا هم که انگار دوست نداشت خشایار بیشتراز این ضایع بشه سریع خدافظی کرد و رفت منم پشت سرش خدافظی کردم ورفتیم

من:وای رزا چقدر امروز خوش گذشت
رزا:آره خوب بود
من:به تو که بد نگذشت
رزا:چراباید بد بگذره؟
من:بله چراباید بد بگذره وقتی یکی برداره به ما هم بگه اشکال نداره براتوم عطر بیارم
رزا هیچی نگفت منم دنبالشو نگرفتم
به سمت خونه سپهر اینا راه افتادیم که هممون باهم به سمت خونه ماراه بیفتیم چون شب همه خونه رزا اینادعوت بودیم
توی راه بودیم که من گفتم
-رزا فکر میکنی شهلا کیه؟
رزا:شاید خواهرش باشه
من:نه فکر نکنم ...

شهاب
خشایار:شهاااب؟
من:ها؟
-بهت حق میدم
من:واسه چی برای نفس?
-آره خیلی خوشگل بود
من:اوهوم ولی خشایار دقت کردی که دوتاشون سعی میکردن خانوم باشن ولی شیطنت توی رفتار شون موج میزد
-آره راستی چقدر رزا هه ناز بود
من:اومول این دوتا خیلی شبیه همن فقط رنگ چشماشون باهم فرق میکنه
-خب منم دارم میگم دوتاشون خیلی خوشگل بودن
من:آره ولی خشایار دستت درد نکنه
-برای چی؟
من:هم برای اون مسافرته هم خریدن کادو نمیدونی چقدر به موقع اون حرفارو زدی وخصوصا وقتی درمورد مسافرت بود.
اصلا میخواستم خودمو خفه کنم فکرکن اینا یک هفته رفتن خونه اون پسره
-نمی دونم والله چی بگم ؟حالا بیابریم ببینیم چی کار کنیم راستی هستی فردا بریم سرخ حصار؟

من:آره خیلی خوبه راستی چه مودب شده بودی اگه شهلا اینجابود و میدید که بهش میگی شهلا خانوم فکش می افتاد
خشایار خندید و گفت:خب می خواستم یک جوری وانمود کنم که اونا فکرکنن مثلا نامزدته یا چه میدونم زنته
من:دیوانه
خشایار:راستی شهاب یک چیز جالب اون قسمت مسافرت قیافه دوتاتون خیلی خنده دار بود اولش که دوتاتون داشتین خودتونو میکشتین که بهم محل سگ ندین ولی اون موقع همچین همدیگه رو نگاه میکردین که واقعا ترسیدم از چشای دوتاییتون داشت آتیش می بارید
من:آره چشمای خوشگلش قرمز شده بود
خشایار:عق .....
من:بیشعور
-خب ببخشید راستی لباسامونو نگاه کردی نفس دقیقا مثل تو پوشیده بود رزاهم مثل من
من:آره خیلی باهال بود من میترسیدم ماروببینن مسخرمون کنن بگن سیاه و سفید ولی چهار تایمون همینجوری لباس پوشیده بودیم
خشایار:آره ولی شهاب یک چیزی بگم ناراحت نمی شی
من:نه بابا بگو
خشایار:ببین تیپ من کاملا چهار شونست خوب ولی هیکل تو خیلی بهتره چون نه خیلی زیاد سیخونکی نه زیاد هیکلی تازه استخون بندیه توهم درشته و من دقت که کردم هرموقع تو یقه لباستو باز میذاری همه دخترا توجهشون جمع میشه ولی امروز نه نفس نیم نگاهی بهت کرد نهرزا
من:آره !خشایارتو فکر میکنی نفس دوسم داره
خشایار:اولا که هیچ آدم عاقلی بعداز سه جلسه عاشق نمیشه حالا تو نمی دونم چرااینجوری شدی ؟بعدشم این جلسه که دوتاتون بهم محل سگم ندادین پس نمیشه چیزی رو فهمید
نفس
وقتی رسیدیم خونه عمو مسعود اینا کلی با سپهر اینا خندیدمو بعد آماده شدیم که بریم. توی راه منو رزا تصمیم گرفتیم که فردا بریم سرخ حصار ولی وقتی به سپهر اینا گفتیم اون دوتا کار داشتن وقرار شد خودمون دوتابریم
شب قبل از این که بخوابم وسایل برای فردا آماده کردم و یک دست لباس ورزشی آبی باکلاه سفید گذاشتم کنار که فردا بپوشم
ساعتم برای 10کوک کردم هرچند که میدونستم رزا از ساعت 8منو بیدارم میکنه که ساعت 9راه بیفتیم .
همینجور هم شد ساعت هشت رزا منوبه زور بیدار کرد و یک لقمه سریع صبحانه به اصرار مامان خوردیم و وقتی میخواستیم از خونه راه بیفتیم مامان و خاله گفتن که به رها و رامینم بگیم بیان که خدارو شکر باباو عمو منصرفشون کردن ماهم سریع از خونه زدیم بیرون که مجبور نشیم بااون دوتا بریم بیرون همون چند سالی که باهاشون زیر یک سقف بودیم بس بود وقتی رسیدیم ساعت 9:15بود. وقتی دوچرخه هارو گرفتیم رفتیم تو .
داشتیم باهم مسابقه میدادیم که یک دفعه ای دوچرخه من بایک دوچرخه دیگه برخورد کردو دوتایی اتادیم زمین بلند شدم که یک فوش درست و حسابی به طرف بدم که باچیزی که میدیدم کپ کردم اونی که به من زده بودشهاب بود . اونم همینجوری داشت باتعجب نگام میکرد و یک لبخند کوچیکم کنار لبش بود همینجوری داشتیم بهم نگاه میکردیم که باصدای خشایار که توش خنده موج میزد به خودمون اومدیم
خشایار:سلام عرض شد نفس خانوم ببینین توی مطب شهاب دکترتونه ولی اینجا یک آدم معمولیه پس هموم فوشی که میخواستین بهش بگین ولی تادیدینش نگفتین و بگین راحت باشین
رزاو خشایار خندیدن شهابم لبخندش پررنگ تر شد ولی من با پروویی گفتم-واقعا بگم
شهاب:آره بگین
-میخواستم بگم که
-هوی مردیکه جلوی چشمتو نگا کن مگه کوری
شهاب:اها اینارو که به من نگففتین می خواستین به اون بگین
خشایار:شهاب جان به خدا مدیونی اگه این حرفارو به خودت بگیری ها
هممون خندیدیم و شهابم معذرت خواهی کردو وایندفعه چهار تایی راه افتا دیم توی راه منو رزا کنار هم بودیم شهاب کنار من خشایارم کنار شهاب ولی یکذره که گذشت خشایارسرعتشو کم کردو رفت کنار رزا رزا هم ماشالله انگار نه انگار محل بزم بهش نداد ولی خشایار همش سر صحبتو باز میکرد ولی رزا همش جوابای کوتاه بهش میداد قیافه خشایار خیلی خنده دار شده بود منو شهاب یک نگاه بهم کردیم و خندیدیم شهاب گفت
-نفس خانوم هستین مسابقه بذاریم
منم برای اینکه هم باشهاب تنها باشم هم رزا و خشایارو تنها بذارم گفتم
-اولا به قول آقا خشایار..
میخواستم حرف بزنم که خشایار گفت
-خشایار
من:بله؟
خشایار:میگم به من بگین خشایار نه آقا خشایار
من:باشه چشم پس شما هم به من بگین نفس
خشایار:باشه چشم راستی رزا خانوم.
هممون خندیدیم چون خشایار کلمه خانوم رزا رو خیلی غلیظ گفت رزاهم باخنده گفت
-لطفا به منم بگید رزا
خشایار:ای به چشم
دیگه حرفی نزد
من: خشایار حالا چی میخواستین به رزا بگین که صداش کردین
یک دفعه ای خشایر دوچرخشو نگه داشت ماهم نگه داشتیم و به خشایار نگه کردیم
خشایار:نفس میدونستی چقدر نامردی؟
من:آره..
خشایار:اصلا خودت چی میخواستی به شهاب بگی که من وسط حرفت پریدم
من:میخواستم بگم به قول خشایار ماتومطب اینجوریم الان دیگه منو نفس صدا کنین
شهاب:منم به قول خشایارمیگم ای به چشم
دوباره هممون خندیدیم که شهاب گفت
-نفس
دلم ریخت تاحالا هیشکی اسممو بااین همه تمنا صدا نکرد بود میخواستم بگم جانم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم
-بله؟
شهاب:میای مسابقه بدیم
من:آره
منو شهاب شروع کردیم به دوچرخه سواری ولی رزاو خشایار همونجور آروم آروم پامیزدن دوتاییمون همش باهم بودیم بالاخره خسته شدیم و یک جا نشستیم

من:پوووف
شهاب:خسته شدی
من:آره یک خورده
شهاب: پس همینجا بشین من الان میام
من:باشه
وقتی رفت خیلی تشنم شده بود ای کاش بهش میگفتم یک آبمیوه بخره همینجوری داشتم فکر میکردم که یک دفعه ای یک صدااومد که گفت:میشه بشینم
من:بله بفرمایید خواستم بلند شم که گفت
-حالا بودین
به صداش نمی خورد از این مزاحمای لات خیابونی باشه میخواستم جوابشو بدم که صدای شهاب اومد که گفت
-شما بااین خانوم چی کار دارین؟
پسره:تو چی کارشی؟
من نمی دونم چی شد ولی سریع گفتم:داداشمه
پسره :اصلا بهش نمی خوره داداشت باشه چون تو بوری ولی ایشون چشم و ابرو مشکی
شهاب:تو فکر کن نامزدمه
پسره خیلی متین بلند شدو گفت:ببخشید نمی دونستم ولی هیچوقت تنهاش نذار چون نامزدت خیلی بهت تبریک میگم برای انتخابت
بعد رو به من گفت
-خانوم هیچوقت اگه باپسری اومدی بیرون حتی اگه پلیس هم بهت گیر داد نگو داداشمه چون هم معلومه هم اون پسره شاید بهت هیچ حسی نداشته باشه ولی بهش بر میخوره حالا که این نامزدتم که معلومه خیلی دوست داره پس هیچوقت جایی نگو که داداشته
به هرحال خوشحال شدم از آشناییتون
همین و گفت و رفت من سرمو انداخته بودم پایین برای اولین بار داشتم از خجالت میرفتم توی زمین حرفای اون پسره خیلی معنی داشت منظورش چی بود که گفت شهاب دوسم داره ینی از این که گفتم داداشمه ناراحت شد
باز خودم به خودم گفتم انتظار داشت چی بگم بگم نامزدمه ولی نه شهاب گفت نامزدم حتی نگفت دوست دخترم.
همینجوری داشتم باخودم کل می انداخنم که صدای شهاب که توش خجالت دلخوری و خوشحالی موج میزد اومد که گفت:بیا اینآبمیوه روبخور
منم خودمو زدم به اون راه و گفتم
-ای کاش از خدا یک چیز دیگه میخواستم
شهاب:بله؟؟؟
من که فهمیدم منظورمو بد درک کرده گفتم
-میگم ای کاش از خدا به جای آبمیوه یک چیز دیگه میخواستم
شهاب:آها
همینجوری داشتیم آبمیوه میخوردیم که رزاو خشایارم رسیدن اونا هم رفتن برای خودشون آبمیوه خریدن اومدن کنار مانشستن
شهاب:خب خانوما موافقین که الان که اینجا نشستیم بقیه ماجرارو تعریف کنید
من:باشه اتفاقا خوبه
خشایار:خوب پس من دیگه میرم که مزاحمتون نباشم
من:ا این چه حرفیه منو رزا برامون مسئله ای نیست که توهم بشنوی ولی اگه خودت حوصلت سر میره می خوای برو
خشایار چهار زانو روی فرشی که منو شهاب پهن کرده بودیم نشست و گفت
-نه اتفاقا دوست دارم بشنوم
من:باشه خب کجا بودم آها اینکه توی فرود گاه رها ورامین خیلی به مانگاه میکردن شاید تعجب کردیم و حتی شکم کردیم ولی خیلی ساده از کنارش گذشتیم چون اونقدر دلتنگ مامان بابا مون میشدیم و داشتیم گریه میکردیم که اصلا رها و رامین برامون مهم نبودن
وقتی سوار هوا پیما شدیم منو رزا نشستیم روی صندلی ها و رها و رامینم صندلی های پشت ما نشستن میدونی شهاب یادم نمیاد بهت گفتم یانه ولی رابطه من و رزا با رها و رامین خیلی معمولی بود درحد یک سلام و احوال پرسی کردن و هیچوقت اون دوتا برای مامهم نبودن ونه ما برای اون دوتا ولی ازهمون اول که روی صندلی ها نشستیم اون دوتا هی میپرسیدن که چیزی لازم داریم یانه ماهم دیگه کلافه شده بودیم رها همیشه آدم شوخی بود ومن ازاین خصلتش خوشم میومد اونروزم توی هواپیماهمش حرفای خنده دار میزد وماهم می خندیدیم ولی نمی دونستیم که...
میخواستم ادامشو بگم ولی دوباره حالتای تشنج اومد سراغم بعد صدای رزا که باجیغ گفت وااااای نفس قرصاتو نیاوردی بعدم توی زمین و هوا معلق شدم و دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی چشمامو باز کردم دیدم بابا و عمو معین و رزا و خشایار و شهاب بالا سرمن
بابا:نفس بابا خوبی عزیزم
عمو:مجید تو آروم باش الان که شیر دختر عمو حالش خوبه
خشایار:بله آقای امیری اگه شهاب یکذره دیر تر نفس خانومو به ما میرسوندن خیلی خطر ناک بود
تعجب کردم چون همه ی ماباهم بودیم پس این چی میگه ولی وقتی قیافه خشایارو دیدم فهمیدم میخواسته خود شیرینی کنه
بابا رفت سمت شهاب و دستشو گذاشت رو شونش و گفت
-پسرم خیلی ازت ممنونم
شهاب با لحن مهربون و خجالت زده ای گفت
-اختیار دارین کاری نکردم
بابا:نفس بابا مامانت یک مهمونی داده نمی خوای آقا شهاب و دعوت کنی
میخواستم حرف بزنم ولی صدام در نیومد
خشایار:نفس آروم باش نمی خواد حرف بزنی چشم حتما شهاب خدمت میرسه
بابا خندیدو گفت شماهم تشریف بیارین والبته دوتایی باخانواده تشریف بیارین
خشایار:آخ جون چشم حتما مزاحم میشیم
بابا:معین چقدر این آقا خشایار شبیه سپهر حرف میزنن
من خندم گرفته بود از قیافه ی شهاب .
شهابم که لبخندم و دید فکر کرد از یاد آوری اسم سپهر خوشحال شدم و روشو کرد اونور .
بعد از کلی حرف زدن رزا اومد پیشم و باچشمای اشکیش نگام کرد و بعد بوسم کردوگفت آقا خشایار میگن که نباید هیشکی تو اتاقت باشه پس مجبورم برم کاری نداری عزیزم؟
من فقط تونستم سرمو تکون بدم
وقتی همه رفتن خشایار باصدای جدیش گفت:خب نفس خانوم حسابی همه رو تررسوندی ها حالا جریمت باید شهاب تو اتاقت بمونه
الانم بخواب که فردا که بلند شدی باید بری مهمونی
خندیدمو وچشمامو بستم.
وقتی بلند شدم دیدم شهاب دستمو گرفته و سرشو گذاشته رو تخت !
شهاب یک تکون خورد که من سریع چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب شهاب بلند شد گرمی لبشو روی دستم حس کردم بعدم نوازش دستش رو گونم داشتم از خجالت آب میشدم من هیچوقت از تماس یک مرد به خودم خجالت زده نمی شدم ولی نمی دونم چرا پیش شهاب که هستم یک نفس دیگه میشم
شهاب همینجوری داشت صورتمو نوازش میکرد و دستشو داشت نزدیک میکرد به لبم که یکی در زد اونم سریع دستشو پس کشید .
نمی دونم از این که یکی در زد خوشحال بودم یانه
خشایار:بیدار نشده ؟
شهاب:نه هنوز
خشایار:حالا امشب می خوای بری خونشون
شهاب:آره باباش دیشبم زنگ زد گفت حتما هم من هم تو با خانوادمون بریم
خشایار:حالا شهلا رم میخوای ببری
شهاب خندیدو گفت:آره دیگه اونم جزو خانوادمه
خشایار:اون که صد البته فقط الان باید بیدارش کنم دیگه هیچی نگو
شهاب :باشه
خشایار اومد نزدیکمو گفت:نفس !نفس ! بابا رزا میگفت این خوابش سنگینه
من دیدم دیگه نمی تونم خودمو به خواب بزنم آروم لای چشمامو باز کردم
خشایار:نه خوشم اومد چشمام هنوزم شوره
بلند شدم و باصدای گرفته ای گفتم
-سلام
شهاب:علیک سلام خانوم
خشایار:سلام خانوم مریض
من:ببخشید دیروز خیلی مزاحمتون شدم
خشایار:ا این چه حرفیه من که فقط رانندگی کردم این آقا شهاب بود که زحمت حمل و نقل شمارو رو دوششمون انجام دادن
من:ممنون
شهاب:خواهش میکنم
خیلی خجالت کشیده بودم ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم
خشایار:خب خانومی لباساتو عوض کن که الان رزا میاد میخواین برین خودتونو خوشگل کنین که ما شب می خوایم بیایم
من خندیدمو به بازوی خشایار زدم و گفتم
- هم من هم رزا دوتاییمون خوشگلیم
خشایار:توی خوشگلی رزا که حرفی نیست
شهاب:اولا که هم نفس هم رزا شبیه همن پس دوتاشون خوشگلن
خشایار:اوهوکی چه نطق بلند مرطبه ای!!!
بعد از کلی به گو مگو رزا اومد دنبالم وبا هم رفتیم سمت خونه که برای شب حاضر بشیم...

وقتی رسیدیم خونه من رفتم که حاضر شم هیچکس خونه نبود احتمالا رفتن لباس بخرن .
از طریق رزا فهمیدم که به غیراز بابا و عمو هیچکس دیگه تو خونه از ماجرای مریضیه من خبرندارن وقتی رسیدم به اتاقم سریع یک دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباسام که ببینم چی بپوشم وقتی یک نگاه به داخل کمد انداختم گیج شدم کلی لباس نپوشیده داشتم همینجور داشتم نگاه میکردم که یکدفعه ای چشمم خورد به یک لباس صورتی باتعجب درش آوردم وقتی نگاش کردم یادم اومد که این لباس و از کیش بارزا خریدیم یک پیرهنی بود که تا جای کمرش که یک کمربند کشی داشت گشاد یودو بعدش تنگ میشد قدشم تابالای زانوم میرسید یقشم تو گردنی بود که از جلو کلفت بود ولی از پشت تا وسط کمرم لخت بود.
تنم کردم و نشستم پشت میز آینم به خودم توی آینه نگاه کردم قیافم خوب بود پیشونیم بلندبودچشمام آبی بود و یکذره مورب دماغم و عمل کرده بودم اونم نه خیلی ضایع لبامم خوب بود اوقدر قلوه ای نبود که تو ذوق بزنه ولی کوچیک و یکذره قلوه ای بود به قول رزا خوردنی چونمم کوچولوبود مثل یک تخم مرغ کوچولو .
باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم یک نگاه به گوشیم کردم رزا بود که تک زده بود از این عادتا زیاد داشتیم همیشه به هم تک میزدیم بعداز این که نگامو از روی گوشی برداشتم شروع کردم به آرایش کردن خودم وقتی کارم تموم شد بلند شدم و خودمو توی آینه ی قدی آتاقم نگاه کردم آرایش بی نقصم خیلی صورتمو خوشگل کرده بود این لباسم خیلی بهم میومد موهامم همونجوری باز گذاشتم چون خودش حالت دار بودواحتیاج به کار خاصی نداشت.
به ساعت که نگاه کردم حدودا نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن همینجوری داشتم خودمو نگاه میکردم که رزا اومد توی اتاق
رزا:سلام
من:سلام خوبی؟
رزا:مرسی وااای چقدر خوشگل شدی نفسی
من:مرسی عزیزم حالا توهم اون مانتورو دربیار ببینم چی پوشیدی
همونطور که مانتوشو درمیاورد توضیح داد که چرامانتو تنشه وقتی مانتوشو درآورد یک نگاه بهش کردم یک بلوز دکلته بایک شلوار لوله تفنگی پوشیده بود و رنگ دوتاشم مشکی بود خیلی بهش میومد مخصوصا بااون کفشای ده سانتیه مشکیش
من:وااای خیلی باهال شده تیپت ایول
رزا:نفس به نظرت موهامو چی کار کنم
من:بشین برات اتوش کنم
رزا:مرسی عزیزم
شروع کردم به اتو کردن موهای رزا وقتی کارم تموم شد رزا بلند شدو بوسم کرد همون موقع صدای مامان اومد که داشت صدامون میکرد منم سری یک کفش ده سانتی سفید صورتی پوشیدم و بارزا رفتیم پایین
رزا:نفس گردنت خیلی باهال شده توی این لباس قشنگ آدمو تحریک میکنه مواظب باش زیاد جلوی آقا پسرانگردی
من:دیوونه
مامان:وای بچه ها چه خوشگل شدین
منو رزا باهم تشکرکردیم همون موقع خاله مینااینا باخاله مرجان و عمو امیر اومدن خیلی خوشحال شدم چون اینطور که معلومه نه از رها خبریه نه از رامین همینجوری داشتیم بارزا خوشحالی میکردیم که صدای خاله اومد که گفت
-بچه ها میشه لطف کنید برین خونه ماببینین چرا رها و رامین دیر کردن
منو رزا که دیدیم اگه قبول نکنیم خیلی زشته مثل مادرمرده ها رفتیم سمت خونه خاله .
خونه های ما یکجوری بود که رمز تمام خونه ها یکی بود برای همین هممون قشنگ میتونستیم بریم خونه یکی دیگه وقتی رفتیم تو صدای رامین اومد که میگه:مامان تویی؟
من:نه خاله گفت مابیایم اینجا بگیم زوتربیاین
صدای رها از پشت سر اومدکه گفت:نفس میشه کرواتم و ببندی میخواستم قبول نکنم ولی خیلی مودب درخاست کرده بود منم رفتم روبه روش وایستادم و مشغول بستن کرواتش شدم وقتی سرمو گرفتم بالا دیدم رها داره به لبام نگاه میکنه بعد آروم جوری که فقط منو خودش بشنویم گفت:یادش بخیر یک روزی اینا مال من بودن
من سریع برگشتم و یکی زدم تو گوشش و بعد دست رزارو که یخ کرده بودوگرفتم و اومدم بیرون
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66736
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66212
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66209
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66114
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
آگهی
#2
Heart
پاسخ
#3
خوب بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان هیچوقت اعتراف نکن فصل آخر 1
می بخشم کسانی که هر چه خواستند بامن با دلم با احساسم کردند
ومرا در دور دست خودم تنها گذاردند ومن امروز به پایان خودم نزدیکم
پروردگارا به من بیاموز در این فرصت حیاتم اهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند

یاد ان دوران خوش باد
نمیدانم چرا منو بردی از یاد
الان هر جا هستی با هر که هستی
ارزو دارم باشی همیشه شاد
پاسخ
#4
اوففففففففففف
رمان هیچوقت اعتراف نکن فصل آخر 1
رمان هیچوقت اعتراف نکن فصل آخر 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان