امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خشم و غضب یک روح

#1
خشم و غضب یک روح

من به همراه یکی از دوستان محققم سالها در شهری قدیمی واقع در انگلستان زندگی کرده ام. آنجا دارای بناهای تاریخی و کلیساهای قدیمی و زیباست که اخیرا بازسازی شده اند. من که خودم یک پژوهشگر و مورخ هستم، از کندوکاو در مکان های قدیمی و تاریخی لذت می برم. حالا می خواهم از دو پدیده عجیب و غریب صحبت کنم که کاملا غیر قابل توجیه هستند.

یک روز زمستانی بود و ما اطراف یک قصر قدم می زدیم. کنار آن قصر بقایای یک کلیسای قدیمی به چشم می خورد. آن قصر و قلعه خیلی با ابهت و با شکوه بودند. همانطور که اطراف آن عمارت راه می رفتیم، ه مقابل در وردوی کلیسا رسیدیم. ناگهان رایحه ای قوی به مشاممان خورد که علیرغم وجود سوز و سرمای شدید زمستانی کاملا محسوس بود. چند قدم عقب رفتیم و بو از بین رفت. هنگامی که دوباره نزدیک در شدیم، در کمال حیرت و ناباوری همان رایحه را احساس کردیم. هرچه به اطراف نگریستیم، کسی را ندیدیم. خیلی عجیب بود، بعد از آن نیز هرگزشبیه آن بو را هیچ کجای دیگر احساس نکردیم.

دومین پدیده آزاردهنده و هولناک بود. روزی که از ساحل جنوبی به سمت «نورفولک» در حال حرکت بودیم و از تماشای مناظر زیبای آنجا لذت می بردیم، تصمیم گرفتیم که راه میانبر را انتخاب کنیم تا گشتی در دهکده ها و روستاهای اطراف نیز بزنیم. یکی از روزهای سرد و ابری ماه ژانویه بود و ناگهان دهکده ای زیبا توجهمان را به خود جلب کرد. وارد دهکده شدیم و به بقایای یک کلیسای قدیمی و برج کنار آن رفتیم. آن عمارت متعلق به قرن پانزده بود و از آنجایی که درش باز بود، وارد آنجا شدیم. هوای داخل آنجا به شدت سرد بود، حتی سردتر از بیرون و ما به خود می لرزیدیم. ابتدا به تماشای تابلوها و تصاویر روی دیوار پرداختیم. هر دو احساس می کردیم که تنها نیستیم و جرأت نداشتیم یک کلمه هم با هم حرف بزنیم. احساس خوشایندی نداشتیم و با بی میلی و اکراه به اکتشاف ادامه می دادیم، هر دو حس می کردیم که شخصی عصبانی و مزاحم ماست و از حضور ما در آنجا به خشم آمده است. ناگهان به قسمتی رسیدیم که روی دیوار پر از جای چنگال و پنجه های تیز بود.


هرگز شبیه آن را در کلیسای دیگری ندیده بودیم و در نتیجه کنجکاوانه به پیشروی ادامه دادیم. یک دفعه به چند ردیف پرده کرکره ضخیم رسیدیم، دوستم پرده ها را کنار زد و حیرت زده با اثر چنگال تیز بی شماری مواجه شدیم. ناگهان دوستم به سمت من چرخید و جویده جویده گفت: بایئد همین الان از آنجا خارج شویم. من هم بدون حرف سرم را به نشانه تصدیق تکان دادم و دوان دوان از آنجا بیرون زدیم. بعدا او به من گفت که وقتی پرده را کنا ر کشیده صدایی را شنیده که از ما خواسته فورا آنجا را ترک کنیم. اگرچه من آن صدا را نشنیدم، ولی اصرار او به خارج شدن برای من تعجب آور نبود، چون خودم نیز احساس ناخوشایندی داشتم. بعدا هر دو باور کردیم که روح انسانی را در آنجا دیدیم که سرشار از خشم، حسادت، کینه و خصومت بود. تعجب آور این بود که آن روح در کلیسا چه می کرد. اگرچه بعدا نامه ای به اسقف اعظم نوشتیم وماجرا را گزارش کردیم، ولی پاسخ های سرسری آنها نشان دهنده ی این بود که آنها حرفهایمان را باور نکرده اند...BlushBlushBlushBlush

.
این داستان کاملا غیر واقعی بود.

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://shabahesargardan.blogfa.com

راست گفتما همش غیر واقعی بودBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin

اگه خواستید بازم می ذارم

علت استعفای جیمز

طبق اظهارات دوستم،بینگ،این حادثه برای یکی از نگهبانان هتل 3 ستاره در پنانگ رخ داده است. نمی توانم نام آن هتل را افشا کنم،چون از حسن شهرت آنجا کاسته می شود. آن نگهبان که جیمز نام داشت، تقریبا یکی از کارمندان جدید آن هتل به حساب می آمد. آن شب، او مطابق معمول ساعت 10 نیمه شب، گشت معمول شبانه اش در داخل و اطراف هتل آغاز کرد. اگرچه هیچ کس بعد از آن او را ندید، تا اواسط بعد از ظهر روز بعد که او برای استعفا دادن به رئیس هتل مراجعه کرد.

رئیس هتل که تعجب کرده بود، از او علت استعفا را پرسید و جیمز گفت: نیمه های شب، مثل همیشه به گشت در هتل مشغول شدم. وقتی به قسمت زیرزمین و لباسشویی هتل رسیدم، احساس کردم که بی دلیل می لرزم. لرزه ی شدیدی به اندامم افتادم. گمان کردم سیستم حرارتی هتل دچار نقص فنی شده است. در نتیجه بی اعتنا به آن به گشتم ادامه دادم تا اینکه سرو صداهای عجیبی از قسمت لباسشویی به گوشم خورد. گویی شخصی می خواست در جایی را بشکند. تلق تلوق...بعد صدای یک فریاد بلند و هق هق گریه... اگرچه به نظر نمی رسید که یک انسان عادی در حال گریستن باشد. چون صدا به شدت زیر و بلند بود. در آن سکوت شب هنگام، صدای گریه مرا تا حدی به وحشت انداخت.

تصور می کردم شخصی به شدت وحشت کرده یا دچار دردسر بدی شده است. در نتیجه به سرعت به آن سمت دویدم و نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ چراغی روشن نبود و کسی در آن اطراف به چشم نمی خورد. تصمیم گرفتم برای بررسی بیشتر، قفل در اتاق لباسشویی را باز کنم و داخل آنجا را به دقت ببینم. به محض آنکه قدم به داخل آن اتاق گذاشتم، کاملا متوجه شدم که هوای آنجا به مراتب سردتر از بیرون است. تمام موهای بدنم راست شده بود و آشکارا می لرزیدم. راستش خودم هم وحشت کرده بودم. چراغ قوه ام را روشن کردم و به بررسی اطراف پرداختم، ولی اثری از انسان در آنجا به چشم نمی خورد. چراغ قوه در دست چپ و یک چماق در دست راستم بود. تمام جرئتم را به خرج دادم و به سمت پشت ماشین های لباسشویی رفتم تا مطمئن شوم که کسی آنجا پنهان نشده است. محتاطانه قدمی به جلو گذاشتم و با دقت اطراف را زیر نظر داشتم. با این حال، چون مطمئن شدم کسی آنجا نیست، خیالم تا حدی راحت شد و درست زمانی که می خواستم از آنجا خارج شوم، با چشمان خودم صحنه ای را دیدم که قسم می خورم تا آخر عمر آن را فراموش نخواهم کرد. خانمی را دیدم که لباس خواب سفید و بلندی به تن داشت.



قسمت رعب انگیز ماجرا این است که سرش از بدنش جدا شده بود! می خواستم پا به فرار بگذارم، ولی پاهایم به زمین چسبیده بودند. با وحشت نگاه دیگری به او انداختم و متوجه شدم که زن سر قطع شده ی خودش را در دست دارد و مستقیم به من زل زده است! از فرط وحشت، همان جا از هوش رفتم. چند ساعت بعد، وقتی به هوش آمدم، با تمام قدرت پا به فرار گذاشتم و به خانه ام برگشتم. هنوز هم شوکه هستم و تصور می کنم که بهتر باشد از کار در اینجا صرفنظر نمایم.
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★
آگهی
#2
عالی بود خوشم آمد
پاسخ
 سپاس شده توسط SÅℋAℕⅅ
#3
پس چرا سپاس ندادی cryingcryingcrying
پاسخ
#4
BlushBlushHeartHeartHeartHeart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان