29-07-2013، 12:47
به نام تک نوازنده ی گیتار عشق
ماهان
از درد نعره ای زدم . رو زمین نشستم اشکام سرازیر شد استخونام وحشتناک درد می کرد ! فریاد زدم : خدا دارم میمیرم ! به دادم برس! خــــــــــــــدا
باید می رفتم پیش جلال دوام پیش اون بود ولی ...
یاد دیروز افتادم بعد از کلی داد و بیداد کردنم با تیپا انداختم بیرون و گفت دیگه بهم تریاک نمی ده !! من خر هم بدون فکر اینکه فردایی هست و من وامونده احتیاج به تریاک دارم زدم بیرون . گریه ام شدید تر شد " حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟! خدا دارم میمیرم !"
باید می رفتم پیشش، شاید فراموش کرده باشه ! اشکامو پاک کردم . با پاهای لرزون از خونه زدم بیرون !
*** *** ***
به خونه نگاهی انداختم . اب دهنم و قورت دادم ! یعنی قبول می کرد ؟! کم کم داشتم پشیمون می شدم ! اومدم برگردم که استخونام تیر کشید ! نمی تونستم حالم خراب بود ! دلمو زدم به دریا و زنگ خونه رو فشار دادم دو دقیقه گذشت صدای جلال از پشت در اومد : کیه ؟!
می دونستم اگه جواب بدم عمرا در رو باز کنه . جیکم در نیومد و به در کوبیدم :چرا جواب نمی دی ؟! می پرسم کیه ؟!
در رو باز کرد و با دیدنم اخماش رفت تو هم !
- س ... س ... سلام
پوزخندی زد و با بی رحمی گفت : بر فرض که علیک !! فرمایش ؟
لحن سردش تلنگری بود برای ترکیدن بغضم : آقا ...
فریاد زد : ببند دهنتو ! حوصله ندارم
به پاهاش افتادم : گه خوردم ! غلط کردم جلال خان ! دیگه از این غلطا نمی کنم ! نوکرتم ! غلامتم ! ببخشید !شما به آقاییت ندیده بگیر !
هیچی نگفت و با بی تفاوتی شونه هاشو انداخت بالا هق هقم شدید تر شد : پاهاتو می بوسم ! دستت رو می بوسم ! تروخدا بهم رحم کن ! بخدا داغونم !حالم خرابه ! خواهش می کنم جلال خان ! التماست می کنم !
اروم گفت : به یه شرط بهت مواد میدم !
تند گفتم : هر شرطی باشه به گردن میگیرم
نگاهی به اطراف انداخت : بیا تو
*** *** *** ***
مخم ایستاد : چـــــــــــــــــــــــی ؟
جلال - گوشات که سنگین نیس؟!
از رو صندلی بلند شدم: غیر ممکنه !
با لحن بدی گفت : بتمرگ سرجات حرف مفت نزن !
کلافه نشستم سرجام یا به قول جلال تمرگیدم سرجام : و اگه این خریت رو نکنم؟!
بازم پوزخند مسخره شو زد اخ شیطونه می گفت پاشم بزنم دک و دهنشو بیارم پایین !!
جلال- بدتر از اینکه دیگه بهت جنس نمیدم ؟ البته دلایل دیگه هم ...
- لعنتی !
حالم از خودم بهم می خورد . خاک بر سرم که بخاطر چند گرم مواد مجبورم یه پسر بدبخت رو بدزدم ! ولی تریاک بهم ارامش میداد ! هه اونم چه ارامشی ؟! اخر سر هم با همین ارامش می خوابونتم سینه ی قبرستون !!
حاجی ... حاجی ... خدا ازت نگذره ! الهی خیر نبینی ! ببین به چه روزی افتادم ! الهی بمیری که نبودت بهتر از بودنته !
- قبول میکنی ؟!
- مگه حق انتخابی هم دادی ؟!
لبش کج شد و رو به پنجره ایستاد :خوبه
سیگاری روشن کرد و پک محکمی بهش زد برگشت طرفم : نقشه از این قراره که که که تو باید مدتی به عنوان دانش اموز یه مدتی توی دبیرستان که پیره توشه درس بخونی !
غریدم : مسخره اس
جلال- حرف نزن گوش کن ! فقط دو ماه اونجا می مونی بعدشم پسره رو تحویلش میدی !
- خب چرا ی دفعه ای نمی دزدینش ؟!
جلال- نه کار دارم باهاش ! اسم پسره یوسفه ! یوسف ادیب ! در ضمن فردا یکی از پسرا رو می فرستم مدارک جدیدت رو بیاره ! خب سوال ؟
صورتمو با دستم پوشوندم ! چه راحت واسه واسه خودش برید و دوخت . شاید من قبول نکنم ؟ صدایی از درونم گفت : ببند دهنتو ماهان تو اگه از این عرضه ها داشتی حالو روزت این نبود !
- چه ربطی داره ؟! می تونم قبول نکنم
- اره می تونی ولی انگار فراموش کردی تو معتادی ! همین دو دقیقه پیش رو یادت رفت ؟! په جوری به دست و پاش افتاده بودیو التماس می کردی که بهت مواد بده ؟! حالا می خوای ...
پلک هامو رو هم فشار دادم ! نمی خواستم دیگه صدای درونمو بشنوم: سوالی ندارم !
جلال - خوبه ! بعد از گرفتن مدارکت واسه ثبت نام می ری مدرسه !
سرمو تکون دادم و از خونه اش زدم بیرون !!
نفس عمیقی کشیدم . قبول کردم یعنی چاره ای جز این نداشتم ! به اسمون نگاهی انداختم ! ابری بود و نم نم بارون میومد. زمزمه کردم : تو هم دلت به حالم سوخته نه ؟!
علیرضا
اروم به در اتاق فرمانده زدم . صداش اومد : بفرمایید !
دستگیره رو فشار دادم و با سامان وارد شدیم احترام نظامی گذاشتیم : قربان با ما کاری داشتید ؟!
سرشو تکون داد : بشینید
روی صندلی کنار هم نشستیم . فرمانده از جاش بلند شد وگفت : به ما گزارش شده که توی دهه ی اینده قراره شخصی به عنوان دانش اموز وارد دبیرستان خیام بشه وپسری رو به اسم یوسف رو بدزده !!
اما چیزی که هست اون شخص نمی خواد یه دفعه کار رو تموم کنه و همین نگرانی رو بیشتر میکنه !
سامان - متوجه نمیشم
-این اقا می خواد حدود دو ماه رو توی مدرسه بمونه بعد از گذشت اون مدت یوسف رو گروگان بگیره
نا خواسته ابروهام پرید بالا - چه با حال!
و با صدای بلندی گفتم : حالا ما باید چیکار کنیم ؟!
فرمانده - به عنوان دانش اموز وارد این مکان بشید تا شخص رو زیر نظر بگیرید و نذارین اون بتونه اینکار رو انجام بده !
چشام گشاد شد ! چـــــــــــی؟
سامان - قربان اینکار غیر ممکنه !!
فرمانده - غیر ممکن نیس
صدام در اومد - قربان ولی کجای ما به دبیرستانی ها می خوره آخه ؟!
فرمانده نگام کرد سامان اروم با ارنج کوبید تو پهلوم
اروم گفت : ببین تو اگه خفه شی نمی گن لالی !
- زهرمار !
فرمانده - سروان ها ! سه روز دیگه باید وارد مدرسه بشین !
- اطاعت قربان
سامان - فرمانده ! مدیر مدرسه رو چیکار کنیم ؟ بدون شک اون متوجه میشه ! میشه از قبل باهاش هماهنگ کنیم ؟!
فرمانده - نه ممکنه کسی بویی ببره اونوقته که همه ی نقشه هامون نقشه بر آب میشه ! بعد هم نباید باعث ترس و وحشت دانش آموزا بشیم !
کمی فکر کرد و گفت : ولی مدیر رو در جریان بزارید تا حواسش رو بیشتر جمع کنه !
- بله قربان
فرمانده - مرخصید !
از جامون بلند شدیم ! احترام گذاشتیم ! از در خارج شدیم !
سامان
صدای علیرضا اومد
- هی سامان
- هان ؟!
- هان نه بله !
- برو بابا حال ندارم ! واسه من کلاس ادب گذاشته !
- مرتیکه بد اخلاق ! بیا با هم بریم شام بخوریم بعد هم یه فکری به حال ماموریت جدید بکنیم !
وارد اتاقمون شدیم ! بعد از تعویض لباس از اداره زدیم بیرون !
_ فکر کردن نداره ! فرمانده گفت حتما !
علیرضا نگاه فیلسوف اندر گاگولی انداخت : مهندس ! منطورم وسایل لازم برای رفتن به مدرسه است !
یه دفعه زد زیر خنده - سامی فکر کن ما دو تا هرکول با 28 سال سن داریم میریم مدرسه !!! هــــــــــــــــــی خـــــــــــــدا ! این یارو ، دزده هم چقدر شاسگوله ! اخه مدرسه هم شد جا ؟!
دوباره گفت : ولی ماموریت باحالیه ها ! نه ؟!! فکر کن میون یه عالم پسرهای قد ونیم قد بخوای ارتیست بازی در بیاری !
ابروهاشو داد بالا واسه خودش - قد و نیم قد نیستنا ! دبیرستانین خیر سرشون !!
یه دفعه ایستادم . علیرضا با کله رفت تو کمرم ! صدای اخش بلند شد ! دماغشو گرفت : اخ نـــــنــــه دماغم ! وای دماغم شیکست وای ! اخه چرا یه دفعه می زنی رو ترمز ؟! یه خبری مبری ؟! نمی گی اگه دماغم بشکنه دیگه دخترا نگاهمم نمی کنن ؟! بعد بمونم رو دست ننه ام انوقت تو جواب میدی ؟!
برگشته بودم طرفش و به اراجیفش گوش میدادم تا ساکت شد گفتم :علی جون یه نفس بگیر ! موتور می سوزونی فدات شم !
پشت چشمی نازک کرد دستمو گرفت و بردم سمت ماشین : بیا کمتر حرف بزن !
چه رویی دارن ملت ! پوفی کشیدم و سوار ماشین شدیم
ماهان
به اینه خیره شدم ! با انگشتم به زیر چشمم دست کشیدم کمی گود رفته و سیاه شده بود دلیلشم ...! اهی کشیدم. دلم به حال خودم می سوخت ! کی اینقدر بدبخت شدم ؟! چند وقته دارم توی لجن دست وپا میزنم ؟! یه ماه ؟ دو ماه ؟! نه ..نه از همون بدو تولدم !! اره همون موقع بود که بیچارگیم شروع شد انگار به ما خوشی نیومده ! بی خیال گذشته شدم ! یاد اوریش چه دردی رو دوا می کرد ؟!
به موهام خیره شدم ! زهر خندی رو لبم نشست ! به صراحت می تونم بگم توی عمرم تنها یه کار عاقلانه انجام دادم اونم اینه که خودم و شبیه پسرا کردم !! وقتی حاجی از خونه ش بیرونم کرد اولین کار همین کوتاه کردن موهام و پوشیدن لباس مردونه بود ! می خواستم شرفمو حفظ کنم ! درسته معتادم ! درسته ادم حسابی نیستم ! ولی دلیل نمیشه خودمو بازیچه ی دست یه مشت اشغال بکنم که برای لذت چند لحظه ای شون دست به هر کثافت کاری می زنن ! همین جلال ! اگه می دونست دخترم که کلکم رو کنده بود ! نه که حالا که فکر می کنه پسرم کاری بهم نداره ! پوفی کشیدم ! زیر لب چند تا فحش ابدار نثار خودشو جد وابادش کردم ! وایــــــــــــــــــــــ ـــــــــی خدای من ! این قضیه ی گروگان گیری رو دیگه کجای دلم بذارم ! باغت ابادجلال! اخه من اینکارا بلدم ؟! ولی ... ! ادم معتاد که این حرفا حالیش نیس ! همه ی دین و ایمونش میشه موادش ! مثه من ! منی که حاضرم بخاطر مواد ادم بکشم ! گروگان گیری که چیزی نیس ! دستمو تو موهام فرو بردم ! صدای قار و قور شکمم بلند شدم ! خنده م گرفت : وای ننه ! شرمنده تم به خدا ! این جلال که واسه ادم حواس نمی ذاره !
از خل بازیام زدم زیر خنده ! اوه اوه خدا به دادم برسه ! اینجوری پیش برسه کارم به تیمارستان می کشه ! هیچکسم نمی تونه مداوام کنه ! اخرشم یا سکته می کنم یا خودکشی ! نه نه اخر سر خود دکترا از پنجره پرتم می کنن پایین ! برم ! برم ! تا باز صدای شیکمم در نیومده !
*** **** **** ***********
نفس عمیقی کشیدم و وارد دفتر شدم ! به اطراف نگاهی انداختم ! به غیر از مدیر و دو تا پسر که می خورد اونا هم دانش اموز باشن کسی تو دفتر نبود !
مدیر - کلاس شما روبروی ...
- معذرت می خوام !
هر سه برگشتن طرفم ! نمی دونم چرا ولی فکر کنم مدیر کمی هول شد . نکنه فهمیده ؟! نه بابا خل شدی ؟! از کجا خبر دار بشه اخه ؟!
مدیر - جانم ؟!
لبخندی زدم - من ما ...
خاک به سرم ! اسم جعلی م چی بود ؟! وای نه ! ماهان فسفر بسوزون !ً خدایا چی بودش ؟ تُک زبونمه ها !وای این گیج بازیم باز خودشو نشون داد !
مدیر - پسرم ...
هول شدم - اسمم ... غضنفره !
پسرا قهقهه شون بلند شد ! کوفت کاری ! اخ جــــــــــــــــون ! یادم اومد !ولی اول باید حال این دو تا رو بگیرم !
با خونسردی برگشتم طرفشون - خواستم جو عوض بشه !
و رو به مدیر - اسمم امیره !دیروز اومدم واسه ثبت نام !
یکی از پسرا یه جوری نگام کرد . اون یکی - چرا ناراحت میشی ؟! منظوری نداشتم جیگر!
جونــــــــــــــــــــــ ــــــــــم ؟! چه زود پسر خاله شد !
مدیر - امیر جان ! شما هم تو کلاس شهاب و رایان هستی !
ابرو هام در هم رفت !
یکی از اون خوش خنده ها - ممنونم ! با اجازه تون !
مدیر همراهمون اومد ! با هم به طرف کلاس حرکت کردیم ! زیر چشمی نگاهی به رایان و شهاب انداختم ! ماشالله ! ماشالله !چه قدی ! چه هیکلی ! به به ! خدا جون این جیگرا تو کجا قایم کرده بودی ؟! حالا یکی از این خوشتیپ ها رو بنداز تو دامن ما ! بخدا ضرر نمی کنی !رو بروی کلاس ایستادیم ! مدیر که بعدا فهمیدم فامیلش خسرویه به در کوبید !صدای محکم مردی اومد : بفرمایید
خسروی بهمون اشاره کرد : برین تو بچه ها !
رایان ، نمی ونم شایدم شهاب گفت : شما بفرمایید !
- بفرمایید پسرم !
- خواهش می کنم اقا !
پوفی کشیدم صدام در اومد _ اقا شما که نمی خواین تا صبح تعارف تیکه پاره کنید ؟! بفرمایید لطفا !
لبخندی زد و وارد شد به محض وارد شدنش صدای صلوات دانش اموزا بلند شد !
یکی از اون پسرا بهم گفت - بفرمایید
بدون تعارف وارد شدم ! اهه خوب چیکار کنم ؟! اگه دست اینا باشه که تا صبح تعارف تیکه پاره می کنن ! صداشون رو شنیدم - خارجیه ؟!
- چه ربطی داره ؟!
- تعارف سرش نمی شه ! مرتیکه پررو ! اخه میگن خارجیا تعارف معارف سرشون نمیشه ! یا اره یا نه ! والسلام !
اون یکی با خنده گفت - شاید ! حالا برو تو تا صداشون در نیومده !
پشت سر هم وارد شدند ! به معلم نگاهی انداختم _ سلام اقا !
- سلام
خسروی رو به دانش اموزا گفت - بفرمایید لطفا !
دانش امورپزا نشستن ! خسروی با دیدن اونا گفت : سه تا دانش اموزا جدید ! از این به بعد همکلاسی شما خواهند بود و با دست به من اشاره کرد :ایشون امیر خیرابی
یکی از پسرا - شهاب ایمانی
واخریه - رایان حق گویان هستن !
در اخر رو به معلم کرد - خب من از حضورتون مرخص میشم
- خواهش می کنم بفرمایید
بعد از بیرون رفتن خسروی دبیر گفت : خب اقایون خوش اومدین ! می تونید بشینید !
سرمونو تکون دادیم و هر کی به طرف یه صندلی راه افتاد ! که یه دفعه کفشم شوخیش گرفت و از زیر پام در رفت . فوقع ما وقع ( شد انچه شد ) دو ثانیه بعد گرومـــــــپ !! اشک تو چشام جمع شد !مــــــامـــــان!
لهی بمیرم که سوتی دادن و گند کاریام 4 متر جلوتر از خودم میان ! حالا اون به درک نشیمنگاه رو بچسب که تخت شد رفت پی کارش ! هــــــــی خدا ! چی می شد منو اینقدر ضایع نمی افریدی ؟!
- حواست کجاست ؟! حالت خوبه ؟!
سرمو گرفتم بالا رایان بود ! سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم !
علیرضا ( رایان )
مورد یا همون امیر خیلی ریلکس از جاش بلند شد و رفت سمت صندلی خالی !
رایان وشهاب من و سامانیم که بعد از هماهنگی با مدیر با این اسامی وارد مدرسه شدیم !و الان هم در خدمت اقا دزده هستیم !
سامان - راه بیفت دیگه !
به خودم اومدم ! و روی یکی از صندلی ها نشستم ! سامان هم روی یه صندلی دیگه نشست ! دبیر نگاه مشکوکی به من و سامان انداخت ! چشاشو ریز کرده بود و بهمون خیره شده بود ! نگاش داد می زد : عزیز من ، من به شما دو تا نره خر مشکوکم ! سعی کردم نقش بازی کنم بخاطر همین با لبخند گفتم : مشکلی پیش اومده ؟!
تکون خورد - نه چطور ؟!
- اخه دو ساعته زل زدید به ما !
اخمی کرد - نخیر مشکلی نیس !و سرشو انداخت پایین و شروع کرد ور رفتن با چند تا برگه !
لبخندی از رو پیروزی زدم ! جاییکه نشسته بودیم به کل کلاس دید کامل داشت ! کمی که چشم گردوندم جای سامان رو پیدا کردم ! چشمکی زد ! خندیدم و بهش چشمک زدم ! از اینکه معلمه رو یه جورایی پیچونده بودم ذوق کرده بود !
بعد از اینکه جای امیر رو هم پیدا کردم به کنار دستیم نگاهی انداختم ! سرش تو کتابش بود !
_ معذرت می خوام !
سرشو گرفت بالا - بله ؟!
- چیزه ... اسم معلمتون ...!
دبیر - حرف نباشه !
اروم تر گفتم : اسم دبیر تون چیه؟!
پسره - اینو میگی ؟! ... علیزاده !
- اوهوم ... بعد یه سوال دیگه الان چه درسی دارید ؟!
- زیست !!
- اوهوم !
بی خیال حرف زدن باهاش شدم و به امیر نگاهی انداختم یه حسی بهم می گفت این یارو اسم واقعیش امیر نیس !!
اوو..م خب کلا خسته نباشم !چون هیچ ادم عاقلی نمیاد با اسم واقعیش همچین کاری رو بکنه ! مگر اینکه کله شو حیوون نازنینی به اسم خر گاز گرفته باشه که البته به امیر خیلی می خوره !
حرف راحیل ، خواهرم ، اومد تو ذهنم : تو چطوری با این هوشت سرگرد شدی من موندم !
با صدای علیزاده به خودم اومد و از افکارم دست کشیدم
- خب اقایون به غیر از این سه نفری که جدید اومدید بقیه کتابا رو جمع کنید ! صندلی هاتونو هم درست بچینید می خوام امتحان بگیرم !
صدای آه وناله ی بچه ها بلند شد :وای اقا ترو خدا امتحان نگیرید !
پسرای دیگه به تبعیت از اون گفتن _ اره ترو خدا امتحان نگیرید !
- بخدا خیلی سخت بود !
- شمس راست میگه اقا ! تازه شیمی هم می پرسه !
-3 تا دانش اموز جدید اومدن ! بخاطر اینا نگیرید !
- اره دیگه !
علیزاده با حرص چشاشو بست : اومدن این 3 تا به شماها چه ربطی داره ؟!
خنده ام گرفته بود ! امیر و سامان هم داشتن دیوار رو گاز می زدند ! با یاد اوری دوران دبیرستان خودم لبخندی کنج لبم نشست . جوانی کجایی که یادت بخیر !
سامان ( شهاب )
بالاخره پسرا با کلی اشک تمساح ریختن دل معلم رو بدست اوردن و معلمم امتحان نگرفت ! ترو خدا ببین ملت چه شانسی دارن ! موقع ما ، باید عین ( خوذتون وارد شدین دیگه ) درس می خوندی اونوقت بزور 18 می گرفتیم اونوقت اینا ...
هی خدا !
زنگ تفریح خورد بعد از رفتن معلم بلافاصله رفتم طرف علیرضا و خودمو چپوندم کنارش !
علیرضا - اخ ! چته ؟!
تو همین موقع چند تا از دانش اموزا اومدن کنارمون ! خودمونو جمع و جور کردیم
یکی شون گفت : مهمون نمی خواین !
علیرضا - الان اگه بگم نه ! میرید مگه ؟! بشیند خودتونو لوس نکنین !
خنده شون بلند شد !
یکی دیگه شون گفت : ولی خدایی دم هر 3 تاتون گرم ! اگه معلم امتحان می گرفت ! بدبخت میشدیم !
- ما که کاری نکردیم ! خودتون خواهش کردین ! دبیر هم قبول کرد !
سرمو گرفتم بالا ! صدای امیر بود !
دانش اموز - نه بابا ! علیزاده از این اخلاقا نداره !
امیر سمت یکی از بچه ها که روی صندلی نشسته بود رفت : اجازه هست ؟!
و با دست به دسته ی صندلی پسره اشاره کرد ! می خواست رو دسته ی صندلیش بشینه !
پسره - راحت باش !
امیر لبخندی تحویلش داد و نشست !
ازش چشم برداشتم : بچه ها میشه خودتونو معرفی کنید ؟!
به ترتیب شروع کردن - فرهاد حاتمی !
- اردلان خداداد!
-سروش امینی !
- رهام محمودی !
- ارمیا ابراهیمی !
اخرین نفر - منم یاسین سعادت !
شونه هام اویزون شد ! پس یوسف کجاست ؟! زیر چشمی به علیرضا نگاهی انداختم ! تو فکر بود و دست به صورتش می کشید !
ارمیا که معلوم بود شر کلاسه صداش اومد : چی شد بچه ها ؟! اسمامون مورد پسندتون واقع نشد !؟
خنده ام گرفت !
- کم نمک بریز !
علیرضا - خوشبختم بچه ها !
بعد از اظهار خوشبختی کردن امیر گفت : بچه ها کلاستون همیشه اینقدر بی روحه ؟!
فرهاد - اوم .. نه راستشو بخواین ! شر کلاس نیومده !
من که کلا پنچر شده بودم ! حوصله ی حرف زدن نداشتم !
علیرضا که سعی می کرد بد خلق نشه خنده ی بی جونی کرد : همه تون شرید ! ماشالله هفت قران به میان؛ کافیه یه دونه تون و ول کنن تا یه کشور رو خراب کنید !!
امیر - حالا این شرتون کی هست ؟!
دلم می خواست گوشامو بگیرم ولی با جواب رهام تو جام خشک شدم : یوسف ادیب !!
*** *** *** *** ***
ماهان ( امیر )
نیشم شل شد که با صدای فریادی درجا بسته شد
رایان - اخ جـــــــون ! من عاشق پسرای شرم !
و تـــــــــرق !! دستاشو محکم کوبید بهم ! سکته رو رد کردم !
صدای داد من و شهاب بلند شد : زهرمار ! سکته کردیم بی شعور !
رایان وا رفت - ببخشید خوب ...!
پوفی کشیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم ! اخ ! خدا بدادم برسه !
سرمو گرفتم پایین ! یه دفعه پرسیدم : امروز غایبه ؟!
رهام سرشو تکون داد : اره !
اروم گفتم : خیلی دوستدارم ببینمش !
اردلان - چیزی گفتی ؟!
سرمو به طرفین تکون دادم : نه ... اصلا
خب امروز که نیست ! پس عشقو حال می کنیم اساسی ! تا فردا که ماموریت رو اجرا کنم !
***
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ! سریع نگاهی به ساعت انداختم !: لعنتی !
مثه چت از جام بلند شدم که ...
تـــــــــــــــــــــــر ق ! اخ کمرم شیکست ! در حالی که کمرم رو ماساژ میدادم کلی هم از خجالت زمین و زمان و کل کائنات در اومدم !
آ...ی خدا ! پام ! این دیگه چه کوفتیه ؟! پاهام ناقص شد !عصبی به اون شی مسخره خیره شدم ! اه ! تو اینجایی ؟! کلک دیروز که کل خونه رو بهم ریختم تا یه دفتر رو پیدا کنم کدوم گوری بودی پس ؟!
پوفی کشیدم ! با یاد اوری دیر شدن مدرسه دوباره زدم رو سرعت 240 و شروع کردم به اماده شدن ! و دو دقیقه بعد بیرون بودم ! با هر بدبختی بود ساعت 7:39 دقیقه خودمو رسوندم به مدرسه ! صف صبحگاهی بود ! دوییدم طرف صف ! از شدت دوییدن نفس نفس میزدم
سروش- چته امیر ؟! دوییدی ؟
نگاه انیشتین اندر خر شرکی بهش انداختم و بریده بریده گفتم : په ... نه... په ! این الان... حرفی بود تو ...زدی ؟!
خم شدم تا نفسم جا بیاد ! سروش اروم کشوندم تو صف : بیا تو صف گیر میده بهت ها !
و ادامه داد - بذار نفست جا بیاد بعد حاضر جوابی کن !
هیچی نگفتم ! حالم بهتر شد ! صاف ایستادم به مرد رو بروم خیره شدم : بچه های پیش تجربی B ازمون پیشرفت تحصیلی تون دو روز دیگه اس ! جدی بگیریدش و...
اه از نهادم بلند شد! بخشکی شانس ! چقدر من شانسم گنده ! حالا این ازمون رو کجای دلم بذارم ؟!
مرده _ می تونید برید سر کلاستون !!
با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادن ! خوشحال با بچه ها به طرف کلاس رفتم !که یه لحظه احساس کردم رو هوام و بعد ...
گرومـــــــــــپ ! نا خواسته صدای جیغم در اومد ! کمرم وحشتنا درد می کرد همینم باعث شد بزنم زیر گریه !
پسرای زیادی دور ورم جمع شده بودن !!! صدای گریه ام به هق هق تبدیل شده بود !
پشت پرده ی اشکم دو مرد رو دیدم ( یکیشون خسروی بود ) که دوییدن طرفم ! یکی ش کنارم زانو زد : اروم باش گریه نکن !
بریده گفتم : نمی تونم ... کمرم ... کمرم درد می کنه ... نمی تونم !
یه دونه از دکمه ی لباسم رو باز کرد !
اشکامو پاک کرد : اروم باش ! هیچی نشده ! اروم ! نفس عمیق بکش !
مرد دستشو گذاشت زیر کمرم و توی یه حرکت بغلم کرد و به سمت دفتر برد !!! احساس می کردم ستون فقراتم خرد شده ! چشام تار میدید !! رسیدیم دفتر ! گذاشتم روی یه صندلی ! و خودش یه سمت دیگه رفت ! اروم اروم گریه می کردم ! گریه ام واسه دردی که کشیدم نبود! یعنی نکه نبود ! بیشتر بخاطر فشاری بود که تو این مدت بهم تحمیل شده ! صدای مرده که بعدا فهمیدم فامیلیش پاکدله اومد : بیا !
سرمو گرفتنم بالا ! یه لیوان اب دستش بود . بی هیچ حرفی لیوان رو گرفتم و یه قلوپ ( قلپ ؟/ قلب؟ / قولوپ ؟) ازش خوردم ! نشست کنارم ! دستشو گذاشت رو کمرم و ماساژش داد : بهتری عزیزم ؟!
گریه ام شدید شد ! اون بهم گفت عزیزم ؟! من عزیزش بودم ؟! نگرانم بود ؟! یا داشت ادعا می کرد ؟! واسش مهمم ؟! نه ... نه ماهان ! نه احمق ! تو واسه هیچ کس مهم نیستی ! وقتی حاجی ؛ با اون خفت و خواری جلو در و همسایه از خونه پرتت کرد بیرون دیگه چه انتظاری از بقیه داری؟!
پاکدل - پسرم اینقدر گریه نکن !
خاک بر سرت ماهان ! اینقدر دم گوشش زرزر کردی که حوصله ش سر رفت !
زمزمه کردم - معذرت می خوام !
پاکدل - اینو نگفتم معذرت خواهی کنی !
هیچی نگفتم ! یه قلوپ دیگه از ابم خوردم ! کمرم کمی بهتر شده بود ! صدای خسروی اومد : خوبی ؟!
سرمو گرفتم بالا ! رو بروم ایستاده بود ! لبخندی تحویلش دادم : ممنونم !
لیوان رو گذاشتم رو میز : با اجازه !
پاکدل - بهتری ؟!
- بله ! به لطف شما ! مرسی ! با اجازه تون !
پاکدل لبخندی تحویلم داد - خواهش می کنم . بفرمایید !
از دفتر اومدم بیرون و به سمت کلاس به راه افتادم ! چند لحظه بعد جلوی کلاس بودم ! اروم به در کوبیدم
جواب شنیدم : بفرمایید
سرمو انداختم پایین و رفتم تو : سلام ! می تونم بیام تو کلاس ؟
اردلان با دیدنم گفت : بزن به افتخارش !
پسرا هم جوگیر !! شروع کردن دست زدن ! خنده ام گرفت . چه سر خوشن اینا واسه خودشون ! با دیدن خنده ام دست زدنشون محکم تر شد ! به سمت صندلیم راه افتادم و روش نشستم !
- بهتری ؟!
به پسر کناریم خیره شدم ! دیروز متوجه ش نشده بودم ! زمزمه کردم : ممنونم !
- خدا رو شکر !
و اروم به شونه ام کوبید !
دبیر - اول از همه ورود ایمانی ، خیرابی و حق گویان رو تبریک میگم !
اوه ! همچین میگه انگاری حالا کی اومده ؟! ما که تحفه ای نیستیم ! به این دو تا هلو هم نمی خوره عددی باشن ! دیگه تبریک گفتنت برای چیه ؟!
یه دفعه یاد یه چیزی افتادم ! سریع برگشتم طرف بغل دستیم ! بدبخت 3 متر پرید بالا !
لب ولو چه ام و جمع کردم تا قهقهه نزنم !
پسر سکته ای نگام کرد - بسم ا... ! طوری شده ؟!
سرفه ی مصنوعی کردم تا متوجه اینکه خنده ام گرفته نشه : ببین ... ببخشید اسم شریفتون چیه ؟!
پسره - شهریار بردبار !
- خوشبختم ! اسم منم که امیر خیرابیه !
- خوشبختم !
- شهری جون ... یعنی !!
شهریار - راحت باش !
- مرسی ! ببین اینجا پسری به اسم یوسف ادیب دارین ؟!
سرشو تکون داد : اره !
- میشه نشونم بدی ؟!
- ردیف اخر نشسته !
- خوشگل ! ردیف اخر که کیلو کیلو پسر ریخته ! کدوم یکیشونه ؟!
خنده شو جمع کرد : از سمت راست 5 تا صندلی بعدی !
-افرین !افرین ! حافظه ی خوبی داریا !
- واسه چی می خواستی یوسف رو بشناسی !
خودمو جمع و جور کردم : هان !؟.... هیچی همین جوری ! دلیل خاصی نداره !
سرشو تکون داد و به دبیر خیره شد ! حرفه ای طوری که کسی متوجه نشه به یوسف نگاهی انداختم ! پهره اش تو حافظه ام ثبت شد ! تو همین لحظه صدای دبیر اومد : اسامی اینا که می خونم بیان درس جواب بدن ! فرید اسکندری !ارمیا ابراهیمی ! و یوسف ادیب !
لبم کج شد ! یوسف ادیب !!
پسرا به زور از جاشون بلند شدن ! یوسف اروم از کنارم رد شد وبه وسط کلاس رفت
یوسف وسط کلاس رفت ! براندازش کردم ! یه پسر کاملا معمولی ! قد متوسط ! چشم ابرو مشکی ! پوست سبزه ! همین ! ولی در عین معمولی یه چیزی مانع میشد که بخوام اونو تحویل جلال بدم ! شاید سادگیش بود شایدم معصومیت تو چشاش !
دبیر شرو ع کرد پرسیدن از بچه ها ! سرمو برگردوندم ! شدیدا کلافه بودم ! وایسا ببینم ... من که جزوه های درسا رو ندارم ! الانم که خدا رو شکر اخرای ابانه ! به احتمال 99 % درصد شیطونه دبیرا رو گول میزنه و میگه : یه امتحان از اینا بگیر منم که بزنم به تخته مخم کاملا تعطیله !
بعدشم برنامه ی کلاسی رو از بچه ها نگرفتم . نمی تونم که هر روز از بجه ها بپرسم فردا چی داریم ؟! با این افکار به سمت یکی از بچه ها برگشتم ...
******** ****** ********* ********
علیرضا ( رایان )
با هجوم قطرات اب گرم احساس رخوت دلنشینی بهم دست داد ! اخ که من عاشق حموم رفتنم ! اصلا عشق می کنم قشنگ ! لبخندی رو لبم نشست ! با یاداوری ماموریتم خنده از رو لبام رفته رفته محو شد !
زمزمه کردم : یوسف ادیب ! یوسف ... یو..سف ! چرا قراره دزدیده بشه ؟!
اخم کردم ! اه علیرضا ترو قران دو دقیقه بی خیال این ماموریت کوفتی شو ! بذار دو دقیقه تو حال خودمون باشیم ! لبخندی زدم : باشه ! اینم ده دقیقه بخاطر روی گل اقا بی خیال ماموریت میشیم ! حله ؟!
سرمو گرفتم بالا و قطرات اب اجازه دادم تن خستم با اب به ارامش برسه !!
صدای گفتگوی توی سالن خبر از مهمون می داد ! به ساعت توی دستم خیره شدم 2 بعد از ظهر بود !! یالله ی گفتم و وارد شدم ! مرتضی و نرگس خانومش بودند ! مرتضی پسر خاله توران بود ! باهاش روبوسی کردم و با نرگس هم احوالپرسی ! روی مبل کنار مرتضی نشستم ! نرگس که از اشپزخونه اومده بود بیرون دوباره برای کمک به خانوم جون و راحیل به همونجا برگشت !
مرتضی - خب چه خبر جناب سروان ؟!
- ممنون هستیم در خدمتتون ! ... اوم ... ببین مرتضی یه کاری می تونی واسم انجام بدی ؟!
مرتضی - چه ک...
توی همین لحظه خانم جون واسه ناهار صدامون کرد
دستمو گذاشتم رو شونه ش : بیا ناهار بخوریم ! بعد بهت میگم !
لبخندی زد و بلند شد ! تو حین غذا خوردن به این دو ماه فکر می کردم! خوشحال بودم از این که دارم همچین ماموریتی رو انجام میدم ! به دودلیل یکی اینکه در نوع خودش واقعا تک بود دوم اینکه پر از هیجان بود !از اینکه دوباره تو دوره ی دبیرستانی قرار گرفتم و مجبور بودم دوباره خودمو بکشم و ( برای حفظ ظاهر ) هم که شده درس بخونم کمی ناراحتم می کرد ولی اینکه ... !
بی خیال احساساتم شدم ! الان احساسات من مهم نبود ! مهم اون بدبختی بود که قربانیه و در کنار شیطنتش بی نهایت معصومه !
خب ... اینطور که بوش میاد فکر نکنم امیر حداقل یه هفته ای دور و بر یوسف بپلکه ! حداقل برای حفظ ظاهر هم که شده و شک و شبهه ایحاد نکنه اینکار رو نمی کنه !
بعد هم اصلا منطقی در نمیاد بخواد تا یوسف رو دید زرت خودشو بندازه بغلش و بـــــــگه : رفــــیـــق !
بهرحال ما باید هوش و حواسمون جمع باشه ...
- پسرم چرا غذا نمی خوری ؟!
اه ... اینقدر بدم میاد تمرکز کردم یه نفر پابرهنه بپره وسط افکارم ! چشامو بستم سعی کردم تلخ نشم ! سرمو گرفتم بالا ! خانوم جون بود !
- چشم می خورم !
و یه قاشق گذاشتم دهنم !
*** *** **** ****
سامان - منظورت چیه ؟!
از حرص چشامو بستم - سامـــــــــان ! از کی اینقدر کند ذهن شدی ؟!
سامان - به جون تو اصلا حالیم نیس چی می گی ؟!
شمرده شمرده انگار بخوای برای بچه توضیح بدی گفتم : ببین فرزندم ... مگه این امیر ... نیومده مدرسه که ... یوسف کذایی ...رو بدزده ؟!
سامان - خب ؟!
- مگه همه ی گروگانگیری ها انگیزه ی خاصی ندارن ؟!
سامان - خب ؟!
- مگه اکثرا شون برای پول اینکار رو نمیکن؟!
سامان - خب ؟!
- ای خوب و زهرمار ! خوب و درد ! می زنم دک و دهنت و سرویس می کنما ! هی هیچی نمیگم...
سامان - بابا علی جون یواش !
گوشیمو جابه جا کردم : نه انگار واقعا امروز یه چیزیت هست ! کارمو که انجام دادم گزارشو بهت میدم ! کاری ؟!
سامان - نه مرسی ! فعلا !
- یاحق !
خودمو ولو کردم رو تخت ! چشامو بستم ! صدای در اومد !
- در بازه !
چند لحظه بعد در باز شد و شخصی داخل شد ، چشامو باز کردم ! مرتضی بود ! سریع رو تخت نشستم
- ا تویی مرتضی ؟! بیا بشین !
صندلی چرخدار میزم رو عقب کشید : اجازه هست ؟!
- اجازه ما هم دست شماست !
لبحندی زد و نشست : خب !
دستمو گذاشتم زیر چونه ام : ببین پسر خاله ! یادته یه بار گفتی پسر عمه ت ، کی بود اسمش ؟!
مرتضی - کدومو میگی ؟! یکی دو تا نیستن که !
- همون که گریمور فیلماس !
مرتضی - اهان ابراهیم ! خب ؟!
- این اقا ابراهیم هنوزم تو کار گریمه ؟!
مرتضی- اره
- ببین به ما یه ماموریتی داده شده که باید حتما گریم داشته باشیم ! اونم نه هر گریمی ! گریمی که مارو به پسرای 17 - 18 ساله شبیه کنه ! این کار رو می تونه انجام بده ؟!
مرتضی - به احتمال زیاد اره ! ولی یه سوال ! مگه تو اگاهی اینکا ر رو نمی کنن ؟!
- چرا ولی ماموریت ما دو ماهه اس ! یعنی باید هر روز با همون گریم بریم !
- چرا افعالتو جمع می بندی ؟! چند نفرید مگه ؟!
- دو نفر !
از جام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم در همون حین گفتم : قبلا رو صورتمون گریم انجام شده و ما باید باز با همون گریم بریم !
- اوهوم !
دوربین م رو بیرون اوردم و عکسای خودمو سامان که به عمد با گریم گرفته بودیم رو نشونش دادم !
- این شکلی ؟!
مرتضی با دیدن عکسا زد زیر خنده !
- زهرمار ! این خنده چه وقتیه ؟!
خودشو جمع و جور کرد : چرا ناراحت میشی داداشم ؟! خیلی باحال شدی اخه ! حالا کی میری سراغ ابراهیم ؛الان ؟! وایسا ببینم ... یعنی تو تا دو ماه هی می خوای بری ... یعنی برین پیشش و گریم کنین ؟! خو پدرتون در میاد !
- مشکل ما هم همینه ! اگه این ابراهیم اقایی کنه و گریممون رو یادمون بده همه چی حل میشه !
مرتضی - کی میری سراغش ؟!
- امروز باید برم ولی الان یه کار دیگه دارم ! لطف کن شماره موبایل ، شماره ی منزل و ادرسش رو واسم بنویس !
مرتضی -چـــــــشــــم !
- روشن !
*********** ******* ******** *********
با دستم اروم به روی فرمون ضربه میزدم ! زیر لب شروع کردم همراه شماره چراغ رهنمای معکوس شمردن : 9...8...7 ...6...5....4 ...3 ...2...1..0
دنده رو عوض کردم و راه افتادم ! بعد از جند دقیقه رسیدم به محل مورد نظر ! ماشین رو یه جایی که تو دید نباشه پارک کردم و به خونه های اطراف نگاهی انداختم ! گوشیمو بیرون اوردم و به گوشی خسروی زنگ زدم ! شمارشو موقع ثبت نام ازش گرفته بودیم !
خسروی-بفرمایید !
- سلام اقای خسروی !
خسروی- سلام ! خوبید جناب سروان ؟! خانواده خوبن ؟!
-ممنونم ! سلام دارن خدمتتون! غرض از مزاحمت این بود که می خواستم بپرسم منزل یوسف ادیب کدوم یکی از این خونه هاس ؟ راستیتش من الان توی کوچه شونم ولی نمی دونم کدوم یکی از خونه ها منزل ایشونه ؟!
خسروی - م..مگه.. می خواید بری...د خونشون ؟!
از صداش معلومه هنگیده ... ببخشید هنگ کرده !
- نه عزیز من ! کار دارم ! میشه بگید کدومه ؟!
خسروی - حتما ! دومین خونه از سمت راست ! قهوه ای رنگ !
از ماشین پیاده شدم و به خونه نگاهی انداختم : مرسی ! دیدمش ! امری ندارید ؟!
خسروی - خیر عرضی نیس !
- خدانگهدار
و قطع کردم ! با ریموت قفل ماشین رو زدم ! به سمت یکی از خونه ها راه افتادم ! رسیدم به خونه ! زنگ در رو فشار دادم ! چند لحظه بعد صدایی از اف اف اومد : کیه ؟!
- سلام قربان ! خوب هستین ؟!
- ممنون ! ببخشید شما ؟!
-اگه چند لحظه تشریف بیارید بیرون خدمتتون عرض میکنم !
مرد بعد از کمی تامل گفت : بله !
و اف اف رو گذاشت !
دو دقیقه بعد در رو باز کرد : بفرمایید
دستمو دراز کردم ! دستمو فشرد !
- سلام ! ببخشید یه سوال داشتم شما اقای ادیب رو میشناسین ؟! همسایه تونو عرض میکنم !
نگاهی بهم انداخت : چطور ؟!
می دونستم یوسف یه خواهر دم بخت داره ! برای همین گفتم : داداشم از دخترشون خوششون اومده خواستم ببینم چه جور خانواده این ؟!( لاف زدم می خواستم ببینم ایا خانوانواده ی شری داره ! شاید برای دشمنی می خواستن یوسف رو گروگان بگیرن ؟)
- خانواده ی ارومین ! سرشون تو لاک خودشونه ! کاری به کسی ندارن !از چشمم بدی دیدم ولی از این خانواده نه !
- اوم ... بله ! لطف کردین ! با اجازه !
- خواهش می کنم ! خدا نگهدار !
سوار ماشین شدم و از اون کوچه بیرون اومدم ! از چند نفر دیگه هم پرس و جو کردم ! اونا هم همون حرفای مرد اولی رو تکرار کردن !
سرمو گذاستم رو فرمون ! همه ی حدسیاتم غلط از اب در اومده بود ! به خودم گفته بودم شاید بخاطر پولشون بخوان یوسف رو گروگان بگیرن که همون اول با دیدن محله شون از حرفم برگشتم ! محله ی فقیر نشینی نبود ولی خوب معلوم بود نمیشه پول انچنانی ازشون کش رفت !
دومین حدسم بر این بود شاید بخوان برای انتقام و دشمنی یوسف رو گروگان بگیرن ولی با جواب مردم ، اینم غلط از اب در اومد !
به ساعتم نگاهی انداختم 4 بعد از ظهر بود ! باید میرفتم دنبال سامان و بعد میرفتیم سراغ ابراهیم !
با این فکر ماشین رو به حرکت در اوردم !
سامان
یه هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشته !! اروم وارد مدرسه شدم چشام بزور باز میشد ! خمیازه ی بلند بالایی کشیدم ! کمی طولانی شد ! اشک تو چشام جمع شد ! مثه خلا لبخندی زدم و براهم ادامه دادم
- پخـــــــــــــــــخخخخخخخخ!
4 متر از جام پریدم ! با چشای گرد شده به عقب برگشتم !
احمد ،یکی از بجه های کلاس ،بود . پر انرژی گفت : سلام شهاب ! چطوری ؟!
با حرص گفتم : سلام و مرگ ! این چه طرز ابراز موجودیت کردنه !؟
احمد قههقه زد : اخه دیدم عین معتادا داری تلو تلو می خوری گفتم یکم اذیتت کنم !
- احمد ... یعنی می کشمت !
خنده ای کرد : حرص نخور پوستت خراب میشه !
- بمیری !
دوییدم دنبالش ! اونم با خنده شروع کرد دوییدن ! دو دقیقه بعد رسیدیم به در کلاس ! به لطف احمد خواب کلا از سرم پریده بود !در رو باز کردیم و وارد شدیم !- سلام به همگی !
بچه ها جواب دادن !به سمت صندیلیم راه افتادم و روش نشستم ! خبری از علیرضا نبود ! زیر چشمی نگاهی به امیر انداختم ! کلا این دنیا نبود! داشت تو عالم هپروت دست و پا می زد !
داداشم غرق نشی ! خخخخخخ !
معلوم نیست به کی داره فکر میکنه ! یه دفعه لبخندی زد ! منو میگی چشام شد اندازه قابلمه !!!خل شده بدبخت !! الکی واسه خودش می خنده ! هـــــی ترو خدا جوونای مملکت ما رو باش ! خیر سرشون قراره اینده ی مملکت رو بسازن ! سری از رو تاسف تکون دادم و صاف نشستم ! شدیدا حوصله ام سر رفته بود ! یعنی اگه دو دقیقه دیگه این وضعیت ادامه پیدا میکرد صد در صد خل میشدم !
شروع کردم با اروم ضرب گرفتن رو میز و زیر لب شعری رو خوندن !اهنگ قدیمی بود ولی من خیلی دوستش داشتم !
میون این همه غنچه گل ناز
یکی میاد که اسمش همیشه شادی میاره
اونی که از همه قشنگترینه !
تنش عطر گلِ -
تازه تر از فصل بهاره !
بهاره بهاره دلم اروم نداره
بهاره بهار...
یوسف - شهاب بلند بخون !
سرمو بالا گرفتم - هان ؟!
- میگم بلند بخون می خوام برقصم !
خنده ام گرفت ! تو این یه هفته فهمیده بودم کمی شیرین عقل میزنه ! خدایی یه تخته ش کم بود !
خودمم دوست داشتم کمی بچه بازی کنم واسه همین ابهت و اقتدار و تیریپ ور داشتن رو گذاشتم کنار ! با دستم رو ی میز ضرب گرفتم یوسف هم اومد وسط و به محض خوندنم شروع کرد رقصیدن
: طناز چه قشنگه چشمات
طناز چه میخنده لبهات
صد دل عاشق نگاته
محو چشمای سیاته
بخند با خندت همیشه
غنچه گلها وا میشه
بخند با خندت همیشه
غنچه گلها وا میشه
مث سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمیشه
مث سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمیشه
وای...
دلم...
عاشق نگاته عاشق خنده هاته
عاشق نگاته عاشق خنده هاته
عمریه دربدر و هلاک بوسه هاته
عمریه دربدر و هلاک بوسه هاته
طناز چه قشنگه چشمات
طناز چه میخنده لبهات
صد دل عاشق نگاته
محو چشمای سیاته
بخند با خندت همیشه
غنچه گلها وا میشه
بخند با خندت همیشه
غنچه گلها وا میشه
مث سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمیشه
مث سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمیشه
وای...
( اهنگ طناز سعید شایسته )
- ملت چه اعتماد به نفسی دارن !
خشک شدم ! برگشتم طرف صدا ! امیر بود ! بـــــه دو کلمه هم از مادر عروس ! نمردیم و صدای اقا رو هم شنیدیم ! با پوزخند گفت : شناسنامه بدم خدمتتون ؟!
- بله ؟!
امیر - کری ؟!
خودمو جمع و جور کردم ! اخم غلیظی رو نشوندم رو پیشونیم !
- فکر کن اره !
حالت مسخره ای به خودش گرفت : اخی طفلی ! پس چرا نمی ری دکتر ؟! پیزی که ریخته تو تهران پزشکه خوشتیپ !
بچه پررو !
- منتظر بودم تو بهم بگی !
امیر - خب کار اشتباهی می کنی فدات ! به هر حال اون صدای انکر الاصواتی تو ننداز رو سرت ! پرده ی گوشم پاره شد !
اتیش گرفتم ولی خودمو خونسرد نشون دادم ! شده بودم همون سرگرد سامان رضایی که همه ی خلافکارا جلوم زانو میزدن !
- بی سلیقه بودن تو به خودت مربوطه !
- اقا پیاده شو با هم بریم ! یه چند تا نوشابه باز کن یه وقت تو راه تشنه نشی !
تو همین موقع رایان یا همون علی خودمون ! اخیــــــــش خدایا شکرت ! دروغ چرا ..... فکر کنم جلو زبونش کم اورده بودم ! خودمو با علیرضا مشغول نشون دادم بلکه بی خیال شه که خدارو شکر موفق هم شدم و امیر در کتابشو باز کرد ! با علیرضا دست دادم ! نشست رو صندلیش یعنی دقیقا ور دل من !
علیرضا - خوب چه خبر ؟!
- خبر سلامتی !
سری تکون داد و سرشو گذاشت رو میز !
- چته ؟! چی شده ؟!
علیرضا با بی حوصلگی گفت : کلافه شدم بخدا ! هر روز باید عین بچه ها کتاب و دفتر برداری و شال و کلاه کنی بیای مدرسه ! این امیر هم که هیچ غلطی نمی کنه ! فقط بلده حال ادم و بگیره ! ! زبونش هم شکر خدا 40 هکتار ! شیطونه میگه برو بزن تو فرق سرش شاید یه نمه ادم شه !
با خنده گفتم : چه دل پری داری ازش !
علیرضا - نکه تو اصلا حرص نمی خوری از دستش ؟! اصلا من موندم دزد هم اینقدر بی عرضه میشه مگه ؟!
تو همین موقع اقای اعتماد وارد کلاس شد !
از جامون بلاند شدیم و صلوات فرستادیم . علیرضا با دیدنش نالید : وای ! حوصله ی این یکی ذو ندارم !
حقم داشت ! اعتماد یا همون دبیر فیزیک مون یه مرد حدود 32 ساله اینا بود که به شدت متلک میگفت ! یعنی وحشتناک ! خدا نکنه یکی اتو بده دستش ! تا دهن طرف رو سرویس نکنه ول کن قضیه نیس ! واسه همین هم بچه ها عین چی درسشو می خوندن تا خدایی نکرده اعتماد زبون مبارکش وا نشه !
نه اینکه بد اخلاق باشه ها ! اصلا ! اتفاقا همیشه با خنده وارد کلاس میشد ! و در مدت کلاس بچه ها رو هم به خنده مینداخت ! البته با سوژه کردن ملت !
نشستیم سرجامون !
علیرضا اروم گفت : ساما ...
تند گفتم : شهاب ! ببین اخرش می تونی سرمونو به باد بدی یا نه ؟!
علیرضا - باشه بابا ! ببین من درسشو بلد نیستیم !
- خوشبختم !
علیرضا - یعنی چی ؟!
- یعنی منم خاک بلد نیستم !
علیرضا - خسته نباشی !
- پاینده باشی !
اعتماد - سلام بچه ها ! خوبین ؟!
- ممنون !
- مرسی !
اعتماد - چند نفر غایبن ؟!
بچه ها شروع کردن اسم غایبین رو گفتن !
...
***** ********** ********* ********
ماهان
اخرای کلاس بود ! چشام مدام داشت سیاهی میرفت ! شدیدا گرسنه م بود ! از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم ! یعنی چیزی نداشتم که کوفت کنم ! دستمو گذاشته بودم رو شکمم و خودمو با کتاب سرگرم کرده بودم بلکه گشنگی یادم بره ! بالاخره زنگ تفریح خورد ! اعتماد وسایلش رو جمع کرد و از کلاس رفت بیرون ! اومدم پاشم برم از بوفه چیزی بگیرم که یادم اومد حتی یه ریال هم پول ندارم ! با ناراحتی سرمو گذاشتم رو دسته ی صندلی ! صدای قار و قور شکمم گاهی بلند میشد ! همینم باعث شد بغض کنم ! همون بغض کهنه ! که از بدو تولدم همرام بود ! با احساس بوی ساندویچ سرمو بالا گرفتم ! چند تا از پسرای کلاس بودن داشتند ساندویچ می خوردن !( مدرسه ساندویچ میاورد) ! از ته دلم ارزو کردم کاش می تونستم یه دونه از ساندویچا رو بخورم ! اهی کشیدم دوباره سرمو گذاشتم رو صندلی !
- بیا !
سرمو گرفتم بالا ! با دیدن چیزی که رو بروم بود خشکم زد !
- امیــــــر !
یوسف بود با دو تا ساندویچ دستش ! و یه دونه شو به طرفم گرفته بود ! با اینکه دوست داشتم بپرم بغلش و بوسه بارونش کنم ولی !
با بد اخلاقی گفتم : من گدا نیستم !
چشاش گشاد شد :امیــــر ؟! من کی همچین حرفی زدم ؟!
سرمو برگردوندم ! خدا خدا می کردم پشیمون نشه ! انگار خدا یه نظری بهم انداخته بود ! چون یوسف با لبخند گفت : اقا پسر ! منظورم این نبود ! خودم دوست ندارم تنهایی چیزی بخورم ! اصلا بهم نمی چسبه !
خدای من ! دلیل از این مسخره تر وجود نداشت ؟! خو یکبارکی بگو صدای قار و قور شکمت رو اعصابمه ! والا !!
- اوم ... باشه !
یوسف لبخندی زد ساندویچ رو داد دستم : نوش جان !
سریع ساندویچ رو قاپیدم و یه گاز بزرگ بهش زدم !
یوسف - میشه بریم بیرون ؟! ... لطفا !
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم ! با هم از کلاس اومدیم بیرون ! یه گوشه روی سکو نشستیم !
بی هیچ حرفی مشغول خوردن ساندویچامون شدیم !
یه دقیقه گذشت ! احساس کردم یوسف داره خیره نگام می کنه . نگاش کردم : چیزی شده ؟!
یوسف - اوم ... یه چیزی بگم !
- دو چیز بگو !
لبخندی زد - خیلی عجیبی !
ابروهام پرید بالا - من ؟!
سرشو تکون داد - اوهوم !
- چطور ؟!
سرشو انداخت پایین - چه جوری بگم ؟! همیشه ناراحتی ! با کسی نمی جوشی ! کم میخندی ! کمم حرف میزنی !
خنده ی ریزی کرد - وقتی هم حرف میزنی فقط ملت رو ضایع می کنی !
خندیدم _ جدی ؟! دقت نکرده بودم !
- امیــــر ؟!
- بله !
- میشه ... میشه باهم دوست باشیم ؟!
نا خواسته بهش خیره شدم ! چقدر معصوم شده بود ! تویچشاش دیگه خبری از اون شیطنت همیشکی نبود !
حیفی !... بخدا حیفی ! خدایا این انصاف نیس ! به این بچه رحم کن ! بخدا گناه داره ! نذار به دست جلال بیفته !
ناراحت سرمو انداختم پایین !
یوسف هول شد - ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ! امیر ؟!
اروم گفتم - ناراحت نیستم !
یوسف با احتیاط گفت : قبول می کنی ؟!
لبخندی نشست گوشه لبم : باشه !
نگاش کردم - باشه عزیز !
از جام بلند شدم و اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد ! یوسفم منو ببخش ! امیرتو ببخش !
...
یوسف از پشت پرید بغلم !
خندیدم : دیوونه چیکار میکنی ؟!
اومد جلوم شروع کرد صورتمو تف مالی کردن
- اه ! یوسف !
- نوکرتم ! مرسی داداش امیر !
با خنده زدم رو بازوش : خب حالا پررو نشو !
- عاشق این جذبه تم !
یه دفعه تند گفت : اوه ... اوه ... شفیعی داره میاد !
- مگه زنگ خورد ؟!
دستمو کشید تو همون حال گفت : په نه په ! داره واسه دست بوسی جنابعالی میاد !
با خنده وارد کلاس شدیم ! هر کی رفت طرف صندلیش ! دو ثانیه بعد شفیعی هم اومد سرکلاس ! بعد از احوالپرسی گفت : اقایون اسامی رو که می خونم بیاین پای تابلو !
سیخ سر جام نشستم ! چشامو بستم ! قلبم تند تند میزد !
شروع کردم صدا زدن خدا و 124 هزار تا پیغمبر ! زیر لبم تند تند هر چی سوره ی قران و ایه الکرسی و هر چیز عربی که بلد بودم و خوندن !
تو همین حال و هوا بودم که دوباره صدای دبیر بلند شد
- هرکی هم بلد نبود از کلاس شوتش می کنم بیرون !
احساس کردم فشار خونم افتاد ! ای زهرمار ! حالا میمیری استرس وارد نکنی !
- خب اقای حق گویان و ایمانی و خیرابی !
اب دهنم خشک شد! سرمو بالا گرفتم و به اون دو تا نگاهی انداختم ! اونا هم حال و روزشون بهتر از من نبود !
- با شمام !
ماهان اصلا خودتو ناراحت نکن ! بذار هر کاری دلش می خواد بکنه !
از جام بلند شدم و اروم اروم در حالی که کفشامو رو زمین میکشیدم به سمت تابلو راه افتادم
تابلو نگو بگو کشتار گاه ! خدایا نسل هر چی تابلوئه رو از رو زمین بردار ! الهی امین !
بعد از اومدن شهاب و رایان اقای شفیعی از جاش بلند شد با گچ تخته رو به 3 قسمت تقسیم کرد ! شروع کرد توی هر کدوم از قسمتا یه چیزی نوشتن ! هر بار که به نوشته ها نگاهی مینداختم مخم بلبلی میزد !
مامان جونم ! اینا دیگه چین ؟! اینا کین ؟! من کیم ؟! اینجا کجاست ؟!
اوللل ! چقدر x ! چقدر عدد ! خدا بده برکت !
سوالا رو که نوشت گچ رو انداخت رو تخته !
- حل کنید !
هان ؟! چیو ننه ؟! یه نگاه دوباره به سوالا انداختم ! خو .. ! من که هیچی بارم نی ! اصلا من اینا رو ندیدم توی عمرم !
ماهان فسفر بسوزون ! الان ابروت جلوی بچه ها میره ! بعد شهاب کره خر واست دست می گیره !
زیر چشمی نگاهی بهشون انداختم ! دیدم این دوتا هم تعطیلن بحمدلله !
حالا مسخره تر از من وشهاب اون رایان بود ! صورتش داد میزد : من تاحالا همچین چیزی ندیدم تو عمرم !
ولی همچین چشاشو ریز کرده بود و به تخته نگاه میکرد هر کی ندونه فکر میکرد داره اتم میشکافه ! صدای انکر الاصواتی معلم دوباره بلند شد : چی شد ؟! اقایون ما منتظریم !
منتظر نباش ننه ! از ما 3 تا ابی گرم نمیشه ! بیا ! این خط این نشون !
علیرضا
الهی خاک رس با همه ی مخلفاتش بخوره تو فرق سرم ! خیر سرم دبیرستان رو تموم کردم ! ولی نه فرقی نداره چون من رشته ی دبیرستانم انسانی بود ! پس حق دارم چیزی ندونم !
هر چی به سوالا نگاه می کردم بدتر قاطی می کردم بخاطر همین گچ رو گذاشتم رو تخته و سرمو انداختم پایین !
امیر و شهابم با دیدن این حرکت من انگار جرات پیدا کردن همینکار رو کردن و کنارم وایسادن !
چشمم به شفیعی خورد ! اوه ... اوه داشت از دماغش اتیش میومد بیرون ! سکته نکنی پدر ! خخخخخخ !
چشاشو بست با صدایی که بزور کنترلش کرده بود گفت : بیرون !
زیر چشمی بهم نگاهی انداختیم ! هیچکی از جاش جنب نخورد !
دبیر - مگه با شما نیستم ! خوش اومدین ! بیرون !
ارمیا - ببخشید اقا ولی این دانش اموزا تازه اومدن میشه ایندفعه رو ندید بگیرید
اقا تا اینو گفت شفیعی منفجر شد تقریبا نعره زد :تازه اومدن ؟! الان یه هفته اس تو این کلاس نشستن !
رو به ما کرد : خجالت نمی کشین ؟!
خجالتم داره والا ! من که به شخصه از اینکه یه نفر مثه بچه ها سرزنشم میکنه دارم از خجالت اب میشم !
این دفعه رسما نعره زد : میرید یا خودم گوشتونو بگیرم بندازمتون بیرون !
او..ه ! چه بد اخلاق !
حسام که ردیف اول نشسته بود اروم گفت : برید بیرون ! الان میاد می خورتتونا ! برید بیرون !
ما هم مثه بچه ها پشت سر هم راه افتادیم بیرون از کلاس ! پشت سرمون تـــــــرق ! در بسته شد !
امیر سکته رو رد کرد ! برگشت طرف در : مرتیکه عقده ای ! اه اه !
سامان کلافه دستی به گردنش ( تنوع رو حال کردین ؟! ) کشید : بچه ها بیاین یه گوشه بشینیم !
باشه ای گفتیم یعنی فقط من گفتم امیر که بلا نسبت بز سرشو انداخت پایین رفت یه گوشه نشست ! همین کاراش اتیشم میزد ! اصلا تعارف معارف سرش نبود ! پوفی کشیدم و با سامان به طرفش رفتیم و کنارش نشستیم !
دو دقیقه گذشت ! هیچکی حرف نمی زد ! سرمو گرفتم بالا و به اقا امیر خیره شدم :
یه پسر با قد نسبتا متوسط و رو به کوتاه ! هیکل ریزه میزه ای داشت ! از انگار بگی سو تغذیه داره ! خلاصه کنم هیکلش به پسرا نمی خورد البته این کلا هیچیش به ادمیزاد نرفته بود ! نه اخلاق نه رفتار ...
به چهره اش نگاهی انداختم ! پوست جوگندمی متوسط ! چشمای قهوه تیره البته وقتی از دور نگاه میکردم فکر میکردم مشکیه ! لب و لو چه ی متوسط ! و بینی معمولی ! و موهای قهوه ای بر خلاف اخلاق گندش چهره اش دوست داشتنی بود !
خیره شدم به چشاش ! یه چیزی تو چشاش داد میزد ! یه غم ! یه غم بزرگ !
نمی دونم شایدم یه نفرت بزرگ !
به چهره ی رفیق شفیقم سرگرد سامان رضایی خیره شدم ! بچه ی با مرامی بود ! تو دانشکده ی افسری باهاش اشنا شدم !
اما چهره ی گریم شده اش :موهایی مشکی ! صورت تقریبا سفید گرد و با نمک ! چشم قهوه ای روشن و لب و لوچه و مماغ معمولی !
چشامو بستم و صورت واقعیشو تو ذهنم تجسم کردم:
صورت جو گندمی متوسط کشیده! چشای عسلی پر جذبه! ابرو های پر پشت مشکی ! موهای قهوه ای با رگه های مشکی ! و کما فی السابق لب و لوچه و مماغ معمولی !
خو مگه تقصیر منه ! هیچکدوم لب و بینی درست حسابی ندارن !
امیر - خل شدی ؟!
سرمو گرفتم بالا - با منی ؟!
- په نه په با کفشتم ! زده به سرت ؟! چرا الکی می خندی ؟!
جدی ؟! من خندیدم ؟! خو بده مگه مردم دلشون خوش باشه ؟! تو چرا بال بال میزنی ؟!
- امیر تا حالا بهت گفته بودم خیلی ...
سریع گارد گرفت : خیلی چی ؟!
بابا این یارو خله به مرگ خودش !
- خیلی بی تربیت و احمقی !
سامان چشم غره ای بهم رفت : رایان شر به پا نکن !
امیر اومد پاچه بگیره که سامان گفت : امیر جون تو هم بی خیال شو !
پوفی کشید و به اسمون خیره شد !
صدام در اومد سعی کردم مهربون باشم : ببین امیر ! تو مشکلت با من چیه ؟!
خنده ی عصبی کرد : مشکل من چیه ؟!
لبخندی زدم : ببین داداشم ! بخدا من ادم بدی نیستم ! اصلا هم دوست ندارم کسی ازم برنجه ! بیا با هم دوست باشیم ! باشه ؟!
دستمو گرفتم جلوش ! نگاهی بهش انداخت ! زهر خندی زد ! با نفرت بهم خیره شد : حالم از همتون بهم میخوره !
و از جاش بلند شد !
دستم تو هوا خشک شده بود ! امیر ! جرا اینقدر رفتاراش تضاد داره ؟! این همون پسری بود که با یوسف گرم گرفته بود ؟! همون که دو دقیقه پیش صدای قهقهه اش توی حیاط پیچیده بود ؟!
سرمو گرفتم بالا و به رفتنش خیره شدم ! زمزمه وار گفتم : امیر ... تو کی هستی ؟!
چشامو رو هم فشار دادم و سرمو گذاشتم رو پاهام !
خسروی - شما مگه کلاس ندارید ؟!
سرمو بلند کردم بهش نگاهی انداختم ! از جامون بلند شدیم !
- سلام اقا !
خسروی - سلام !
سامان - بله ولی از کلاس بیرونمون کردن !
خنده اش گرفت ولی سریع اخمی کرد :چیکار کردین مگه ؟!
- هیچی بخدا این مغلمه خودش مشک...
با دیدن اخم غلیظش حرف تو دهنم ماسید
- جسارت کردم ! معذرت می خوام !
امیر - سلام اقای خسروی !
برگشتم پشتمو نگاه کردم ! این کی اومد من نفهمیدم ؟!
خسروی عصبی گفت : من نمره ی انظباطی به شما بدم که هضم کنید !
امیر - چرا اقا ؟!
خسروی - حرف نباشه ! تو این یه هفته که اومدین همه ی دبیرا رو عاصی کردین ! بخدا خجالت داره !
سامان - بله حق با شماس ! حالا این دفعه رو شما بزرگی کنید و با اقای شفیعی صحبت کنید ! من قول میدم دیگه تکرار نشه !
من و امیر هم شروع کردیم تایید کردن و با زبون بی زبونی منت کشی کردن !!!
خلاصه کنم خسروی با شفیعی حرف زد و ایشونم ندید گرفتن !
بالاخره اون روز عذاب اور هم تموم شد و زنگ خونه خورد ! باید یه فکری به حال درسامون می کردیم ! حق با خسروی بود ! تو این مدت که اومده بودیم من حتی یه خط کتاب هام رو نخونده بودم ! سامی هم که لنگه ی من ! شده برای اینکه ابرومون نره باید درسا رو بخونیم !
سامی- بریم !
کوله مو برداشتم و از مدرسه زدیم بیرون ! پیاده شروع کردیم راه رفتن
سامان - علی میگی چیکار کنیم ؟!
-درسا ؟!
سامان- اوهوم !
خندیدم : تو هم به رگ غیرتت برخورد نه ؟!
چشم غره ای بهم رفت : پس نه ! مگه من گونی سب زمینی ام ؟!
خنده ای کردم - کم نمیاری ازش !
سامان - خب حالا ! خوشمزگی رو بذار کنار !
- ای به چشم !
یه چند دقیقه به سکوت گذشت ! یه دفعه سامان گفت : خودشه ! فهمیدم !
خوشحال شدم : خب ؟!
سامان - ببین راحیل مگه پیش دانشگاهی نیس ؟!
- چرا !
سامان- خب حله دیگه ! میشه ازش کمک بگیریم ! یه جورایی بشه معلم خصوصیمون !
- خسته نباشی ! خودت تنهایی فکر کردی ؟!
سامان - چشه مگه ؟!
یه دفعه وایساد : نکنه ... علی تو به من اعتماد داری ؟!
زدم به بازوش - برو بابا ! چقدر بد بینی ! منظور من این نبود ! هیچ فکر کردی اگه به راحیل بگیم بیا درس بهمون یاد بده اونوقت اون چیکار می کنه ؟! متلک بارونمون می کنه ! اونوقت اون مدرک مونو میکنه اجر میزنه تو سرم !
سامانسامانسامانسامانسامان - نه بابا ! اینکار رو نمی کنه !
- صد البته ! یعنی جراتش رو نداره خودم کلشو می کنم !
سامان - اصلا معلوم هست چی میگی ؟! چند چندی با خودت ؟!
خندیدم - مسخره ! خبرشو میدم بهت فعلا !
باهاش دست دادم و از هم دیگه جدا شدیم !
دستمو برای تاکسی بلند کردم : دربست !
*** ******* ******
توی حیاط صورتمو با اب و صابون شستم ! وارد خونه شدم
- سلام به همگی !
خانوم جون اومد استقبالم : سلام پسرم ! خسته نباشی !
لبخندی به صورت خسته اش زدم : سلامت باشی !
بویی کشیدم :به به چه بوی خوبی !ناهار چی داریم خانوم جون ؟!
- استامبولی !
- دستت درد نکنه ! گل کاشتی ! راستی راحیل خونه اس؟!
- اره تو اتاقشه !
- مرسی ! با اجازه !
به سمت اتاق راحیل راه افتادم ! مادرم رو خانوم جون صدا میزدیم ! طفلی بعد فوت اقا جون خیلی شکسته شده بود ! اونموقع راحیل تازه دوم راهنمایی بود ! یعنی 5 سال پیش ! بعد از فوت بابام مسئولیت منم زیاد تر شد !
رسیدم به در اتاق راحیل ! در زدم : در بازه !
وارد شدم ! هنوز لباس مدرسه تنش بود !
******* ****** ******** ******
کلافه شده بودم : راحیل تمومش کن !
راحیل که از شدت خنده سرخ شده بود بزور لب ولوچه شو جمع کرد !
نگاهی بهش انداختم : پخخخخخخ
دوباره پققق زد زیر خنده !
الان نزدیک نیم ساعته جریان رو واسش تعریف کردم و ازش کمک گرفتم اونم داره ریسه می ره واسه خودش !
- راحــــــــیــــــل !
سرفه ای کرد ! جمع و جور نشست : جانم !
- کمکمون میکنی یا نه ؟!
- اوکی ! حتما !
سامان
مونده بودم امیر بالاخره می خواد چیکار بکنه ! اصلا تکلیفش با خودش مشخص نیس ! اگه می خواد بدزدتش پس چرا باهاش دوست شد ؟! وقتی یوسف بغلش کرد دیدمش ! خندید ! از ته دل !
امیر! ... امیر ! یوسف !
اهی کشیدم با صدای فریاد پدرم دوییدم سمت اتاقش !رو تختش نشسته بو قلبشو گرفته بود !
- بابا خوبی ؟! بابا !
سریع به طرف اشپز خونه رفتم دارو هاشو بیرون اوردم و با یه لیوان برگشتم تو اتاقش ! جلو پاش زانو زدم قرص رو گذاشتم تو دهنش و اروم اروم بهش اب دادم ! کمی بعد حالش بهتر شد ! سرشو گرفتم بغلم : چت شد بابا ؟!
سرشو عقب کشید و اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد!
دستشو گرفتم تو دستام : بابا ! تا کی می خوای خودتو عذاب بدی ؟! چرا خودتو اذیت می کنی اخه ؟!
سرشو برگردوند : بابا تورو به خدا ! ترو روح مامان به خودت رحم کن ! بابا ...
پدرم - سامان !
- جانم ! جان دلم !
ماهان
از درد نعره ای زدم . رو زمین نشستم اشکام سرازیر شد استخونام وحشتناک درد می کرد ! فریاد زدم : خدا دارم میمیرم ! به دادم برس! خــــــــــــــدا
باید می رفتم پیش جلال دوام پیش اون بود ولی ...
یاد دیروز افتادم بعد از کلی داد و بیداد کردنم با تیپا انداختم بیرون و گفت دیگه بهم تریاک نمی ده !! من خر هم بدون فکر اینکه فردایی هست و من وامونده احتیاج به تریاک دارم زدم بیرون . گریه ام شدید تر شد " حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟! خدا دارم میمیرم !"
باید می رفتم پیشش، شاید فراموش کرده باشه ! اشکامو پاک کردم . با پاهای لرزون از خونه زدم بیرون !
*** *** ***
به خونه نگاهی انداختم . اب دهنم و قورت دادم ! یعنی قبول می کرد ؟! کم کم داشتم پشیمون می شدم ! اومدم برگردم که استخونام تیر کشید ! نمی تونستم حالم خراب بود ! دلمو زدم به دریا و زنگ خونه رو فشار دادم دو دقیقه گذشت صدای جلال از پشت در اومد : کیه ؟!
می دونستم اگه جواب بدم عمرا در رو باز کنه . جیکم در نیومد و به در کوبیدم :چرا جواب نمی دی ؟! می پرسم کیه ؟!
در رو باز کرد و با دیدنم اخماش رفت تو هم !
- س ... س ... سلام
پوزخندی زد و با بی رحمی گفت : بر فرض که علیک !! فرمایش ؟
لحن سردش تلنگری بود برای ترکیدن بغضم : آقا ...
فریاد زد : ببند دهنتو ! حوصله ندارم
به پاهاش افتادم : گه خوردم ! غلط کردم جلال خان ! دیگه از این غلطا نمی کنم ! نوکرتم ! غلامتم ! ببخشید !شما به آقاییت ندیده بگیر !
هیچی نگفت و با بی تفاوتی شونه هاشو انداخت بالا هق هقم شدید تر شد : پاهاتو می بوسم ! دستت رو می بوسم ! تروخدا بهم رحم کن ! بخدا داغونم !حالم خرابه ! خواهش می کنم جلال خان ! التماست می کنم !
اروم گفت : به یه شرط بهت مواد میدم !
تند گفتم : هر شرطی باشه به گردن میگیرم
نگاهی به اطراف انداخت : بیا تو
*** *** *** ***
مخم ایستاد : چـــــــــــــــــــــــی ؟
جلال - گوشات که سنگین نیس؟!
از رو صندلی بلند شدم: غیر ممکنه !
با لحن بدی گفت : بتمرگ سرجات حرف مفت نزن !
کلافه نشستم سرجام یا به قول جلال تمرگیدم سرجام : و اگه این خریت رو نکنم؟!
بازم پوزخند مسخره شو زد اخ شیطونه می گفت پاشم بزنم دک و دهنشو بیارم پایین !!
جلال- بدتر از اینکه دیگه بهت جنس نمیدم ؟ البته دلایل دیگه هم ...
- لعنتی !
حالم از خودم بهم می خورد . خاک بر سرم که بخاطر چند گرم مواد مجبورم یه پسر بدبخت رو بدزدم ! ولی تریاک بهم ارامش میداد ! هه اونم چه ارامشی ؟! اخر سر هم با همین ارامش می خوابونتم سینه ی قبرستون !!
حاجی ... حاجی ... خدا ازت نگذره ! الهی خیر نبینی ! ببین به چه روزی افتادم ! الهی بمیری که نبودت بهتر از بودنته !
- قبول میکنی ؟!
- مگه حق انتخابی هم دادی ؟!
لبش کج شد و رو به پنجره ایستاد :خوبه
سیگاری روشن کرد و پک محکمی بهش زد برگشت طرفم : نقشه از این قراره که که که تو باید مدتی به عنوان دانش اموز یه مدتی توی دبیرستان که پیره توشه درس بخونی !
غریدم : مسخره اس
جلال- حرف نزن گوش کن ! فقط دو ماه اونجا می مونی بعدشم پسره رو تحویلش میدی !
- خب چرا ی دفعه ای نمی دزدینش ؟!
جلال- نه کار دارم باهاش ! اسم پسره یوسفه ! یوسف ادیب ! در ضمن فردا یکی از پسرا رو می فرستم مدارک جدیدت رو بیاره ! خب سوال ؟
صورتمو با دستم پوشوندم ! چه راحت واسه واسه خودش برید و دوخت . شاید من قبول نکنم ؟ صدایی از درونم گفت : ببند دهنتو ماهان تو اگه از این عرضه ها داشتی حالو روزت این نبود !
- چه ربطی داره ؟! می تونم قبول نکنم
- اره می تونی ولی انگار فراموش کردی تو معتادی ! همین دو دقیقه پیش رو یادت رفت ؟! په جوری به دست و پاش افتاده بودیو التماس می کردی که بهت مواد بده ؟! حالا می خوای ...
پلک هامو رو هم فشار دادم ! نمی خواستم دیگه صدای درونمو بشنوم: سوالی ندارم !
جلال - خوبه ! بعد از گرفتن مدارکت واسه ثبت نام می ری مدرسه !
سرمو تکون دادم و از خونه اش زدم بیرون !!
نفس عمیقی کشیدم . قبول کردم یعنی چاره ای جز این نداشتم ! به اسمون نگاهی انداختم ! ابری بود و نم نم بارون میومد. زمزمه کردم : تو هم دلت به حالم سوخته نه ؟!
علیرضا
اروم به در اتاق فرمانده زدم . صداش اومد : بفرمایید !
دستگیره رو فشار دادم و با سامان وارد شدیم احترام نظامی گذاشتیم : قربان با ما کاری داشتید ؟!
سرشو تکون داد : بشینید
روی صندلی کنار هم نشستیم . فرمانده از جاش بلند شد وگفت : به ما گزارش شده که توی دهه ی اینده قراره شخصی به عنوان دانش اموز وارد دبیرستان خیام بشه وپسری رو به اسم یوسف رو بدزده !!
اما چیزی که هست اون شخص نمی خواد یه دفعه کار رو تموم کنه و همین نگرانی رو بیشتر میکنه !
سامان - متوجه نمیشم
-این اقا می خواد حدود دو ماه رو توی مدرسه بمونه بعد از گذشت اون مدت یوسف رو گروگان بگیره
نا خواسته ابروهام پرید بالا - چه با حال!
و با صدای بلندی گفتم : حالا ما باید چیکار کنیم ؟!
فرمانده - به عنوان دانش اموز وارد این مکان بشید تا شخص رو زیر نظر بگیرید و نذارین اون بتونه اینکار رو انجام بده !
چشام گشاد شد ! چـــــــــــی؟
سامان - قربان اینکار غیر ممکنه !!
فرمانده - غیر ممکن نیس
صدام در اومد - قربان ولی کجای ما به دبیرستانی ها می خوره آخه ؟!
فرمانده نگام کرد سامان اروم با ارنج کوبید تو پهلوم
اروم گفت : ببین تو اگه خفه شی نمی گن لالی !
- زهرمار !
فرمانده - سروان ها ! سه روز دیگه باید وارد مدرسه بشین !
- اطاعت قربان
سامان - فرمانده ! مدیر مدرسه رو چیکار کنیم ؟ بدون شک اون متوجه میشه ! میشه از قبل باهاش هماهنگ کنیم ؟!
فرمانده - نه ممکنه کسی بویی ببره اونوقته که همه ی نقشه هامون نقشه بر آب میشه ! بعد هم نباید باعث ترس و وحشت دانش آموزا بشیم !
کمی فکر کرد و گفت : ولی مدیر رو در جریان بزارید تا حواسش رو بیشتر جمع کنه !
- بله قربان
فرمانده - مرخصید !
از جامون بلند شدیم ! احترام گذاشتیم ! از در خارج شدیم !
سامان
صدای علیرضا اومد
- هی سامان
- هان ؟!
- هان نه بله !
- برو بابا حال ندارم ! واسه من کلاس ادب گذاشته !
- مرتیکه بد اخلاق ! بیا با هم بریم شام بخوریم بعد هم یه فکری به حال ماموریت جدید بکنیم !
وارد اتاقمون شدیم ! بعد از تعویض لباس از اداره زدیم بیرون !
_ فکر کردن نداره ! فرمانده گفت حتما !
علیرضا نگاه فیلسوف اندر گاگولی انداخت : مهندس ! منطورم وسایل لازم برای رفتن به مدرسه است !
یه دفعه زد زیر خنده - سامی فکر کن ما دو تا هرکول با 28 سال سن داریم میریم مدرسه !!! هــــــــــــــــــی خـــــــــــــدا ! این یارو ، دزده هم چقدر شاسگوله ! اخه مدرسه هم شد جا ؟!
دوباره گفت : ولی ماموریت باحالیه ها ! نه ؟!! فکر کن میون یه عالم پسرهای قد ونیم قد بخوای ارتیست بازی در بیاری !
ابروهاشو داد بالا واسه خودش - قد و نیم قد نیستنا ! دبیرستانین خیر سرشون !!
یه دفعه ایستادم . علیرضا با کله رفت تو کمرم ! صدای اخش بلند شد ! دماغشو گرفت : اخ نـــــنــــه دماغم ! وای دماغم شیکست وای ! اخه چرا یه دفعه می زنی رو ترمز ؟! یه خبری مبری ؟! نمی گی اگه دماغم بشکنه دیگه دخترا نگاهمم نمی کنن ؟! بعد بمونم رو دست ننه ام انوقت تو جواب میدی ؟!
برگشته بودم طرفش و به اراجیفش گوش میدادم تا ساکت شد گفتم :علی جون یه نفس بگیر ! موتور می سوزونی فدات شم !
پشت چشمی نازک کرد دستمو گرفت و بردم سمت ماشین : بیا کمتر حرف بزن !
چه رویی دارن ملت ! پوفی کشیدم و سوار ماشین شدیم
ماهان
به اینه خیره شدم ! با انگشتم به زیر چشمم دست کشیدم کمی گود رفته و سیاه شده بود دلیلشم ...! اهی کشیدم. دلم به حال خودم می سوخت ! کی اینقدر بدبخت شدم ؟! چند وقته دارم توی لجن دست وپا میزنم ؟! یه ماه ؟ دو ماه ؟! نه ..نه از همون بدو تولدم !! اره همون موقع بود که بیچارگیم شروع شد انگار به ما خوشی نیومده ! بی خیال گذشته شدم ! یاد اوریش چه دردی رو دوا می کرد ؟!
به موهام خیره شدم ! زهر خندی رو لبم نشست ! به صراحت می تونم بگم توی عمرم تنها یه کار عاقلانه انجام دادم اونم اینه که خودم و شبیه پسرا کردم !! وقتی حاجی از خونه ش بیرونم کرد اولین کار همین کوتاه کردن موهام و پوشیدن لباس مردونه بود ! می خواستم شرفمو حفظ کنم ! درسته معتادم ! درسته ادم حسابی نیستم ! ولی دلیل نمیشه خودمو بازیچه ی دست یه مشت اشغال بکنم که برای لذت چند لحظه ای شون دست به هر کثافت کاری می زنن ! همین جلال ! اگه می دونست دخترم که کلکم رو کنده بود ! نه که حالا که فکر می کنه پسرم کاری بهم نداره ! پوفی کشیدم ! زیر لب چند تا فحش ابدار نثار خودشو جد وابادش کردم ! وایــــــــــــــــــــــ ـــــــــی خدای من ! این قضیه ی گروگان گیری رو دیگه کجای دلم بذارم ! باغت ابادجلال! اخه من اینکارا بلدم ؟! ولی ... ! ادم معتاد که این حرفا حالیش نیس ! همه ی دین و ایمونش میشه موادش ! مثه من ! منی که حاضرم بخاطر مواد ادم بکشم ! گروگان گیری که چیزی نیس ! دستمو تو موهام فرو بردم ! صدای قار و قور شکمم بلند شدم ! خنده م گرفت : وای ننه ! شرمنده تم به خدا ! این جلال که واسه ادم حواس نمی ذاره !
از خل بازیام زدم زیر خنده ! اوه اوه خدا به دادم برسه ! اینجوری پیش برسه کارم به تیمارستان می کشه ! هیچکسم نمی تونه مداوام کنه ! اخرشم یا سکته می کنم یا خودکشی ! نه نه اخر سر خود دکترا از پنجره پرتم می کنن پایین ! برم ! برم ! تا باز صدای شیکمم در نیومده !
*** **** **** ***********
نفس عمیقی کشیدم و وارد دفتر شدم ! به اطراف نگاهی انداختم ! به غیر از مدیر و دو تا پسر که می خورد اونا هم دانش اموز باشن کسی تو دفتر نبود !
مدیر - کلاس شما روبروی ...
- معذرت می خوام !
هر سه برگشتن طرفم ! نمی دونم چرا ولی فکر کنم مدیر کمی هول شد . نکنه فهمیده ؟! نه بابا خل شدی ؟! از کجا خبر دار بشه اخه ؟!
مدیر - جانم ؟!
لبخندی زدم - من ما ...
خاک به سرم ! اسم جعلی م چی بود ؟! وای نه ! ماهان فسفر بسوزون !ً خدایا چی بودش ؟ تُک زبونمه ها !وای این گیج بازیم باز خودشو نشون داد !
مدیر - پسرم ...
هول شدم - اسمم ... غضنفره !
پسرا قهقهه شون بلند شد ! کوفت کاری ! اخ جــــــــــــــــون ! یادم اومد !ولی اول باید حال این دو تا رو بگیرم !
با خونسردی برگشتم طرفشون - خواستم جو عوض بشه !
و رو به مدیر - اسمم امیره !دیروز اومدم واسه ثبت نام !
یکی از پسرا یه جوری نگام کرد . اون یکی - چرا ناراحت میشی ؟! منظوری نداشتم جیگر!
جونــــــــــــــــــــــ ــــــــــم ؟! چه زود پسر خاله شد !
مدیر - امیر جان ! شما هم تو کلاس شهاب و رایان هستی !
ابرو هام در هم رفت !
یکی از اون خوش خنده ها - ممنونم ! با اجازه تون !
مدیر همراهمون اومد ! با هم به طرف کلاس حرکت کردیم ! زیر چشمی نگاهی به رایان و شهاب انداختم ! ماشالله ! ماشالله !چه قدی ! چه هیکلی ! به به ! خدا جون این جیگرا تو کجا قایم کرده بودی ؟! حالا یکی از این خوشتیپ ها رو بنداز تو دامن ما ! بخدا ضرر نمی کنی !رو بروی کلاس ایستادیم ! مدیر که بعدا فهمیدم فامیلش خسرویه به در کوبید !صدای محکم مردی اومد : بفرمایید
خسروی بهمون اشاره کرد : برین تو بچه ها !
رایان ، نمی ونم شایدم شهاب گفت : شما بفرمایید !
- بفرمایید پسرم !
- خواهش می کنم اقا !
پوفی کشیدم صدام در اومد _ اقا شما که نمی خواین تا صبح تعارف تیکه پاره کنید ؟! بفرمایید لطفا !
لبخندی زد و وارد شد به محض وارد شدنش صدای صلوات دانش اموزا بلند شد !
یکی از اون پسرا بهم گفت - بفرمایید
بدون تعارف وارد شدم ! اهه خوب چیکار کنم ؟! اگه دست اینا باشه که تا صبح تعارف تیکه پاره می کنن ! صداشون رو شنیدم - خارجیه ؟!
- چه ربطی داره ؟!
- تعارف سرش نمی شه ! مرتیکه پررو ! اخه میگن خارجیا تعارف معارف سرشون نمیشه ! یا اره یا نه ! والسلام !
اون یکی با خنده گفت - شاید ! حالا برو تو تا صداشون در نیومده !
پشت سر هم وارد شدند ! به معلم نگاهی انداختم _ سلام اقا !
- سلام
خسروی رو به دانش اموزا گفت - بفرمایید لطفا !
دانش امورپزا نشستن ! خسروی با دیدن اونا گفت : سه تا دانش اموزا جدید ! از این به بعد همکلاسی شما خواهند بود و با دست به من اشاره کرد :ایشون امیر خیرابی
یکی از پسرا - شهاب ایمانی
واخریه - رایان حق گویان هستن !
در اخر رو به معلم کرد - خب من از حضورتون مرخص میشم
- خواهش می کنم بفرمایید
بعد از بیرون رفتن خسروی دبیر گفت : خب اقایون خوش اومدین ! می تونید بشینید !
سرمونو تکون دادیم و هر کی به طرف یه صندلی راه افتاد ! که یه دفعه کفشم شوخیش گرفت و از زیر پام در رفت . فوقع ما وقع ( شد انچه شد ) دو ثانیه بعد گرومـــــــپ !! اشک تو چشام جمع شد !مــــــامـــــان!
لهی بمیرم که سوتی دادن و گند کاریام 4 متر جلوتر از خودم میان ! حالا اون به درک نشیمنگاه رو بچسب که تخت شد رفت پی کارش ! هــــــــی خدا ! چی می شد منو اینقدر ضایع نمی افریدی ؟!
- حواست کجاست ؟! حالت خوبه ؟!
سرمو گرفتم بالا رایان بود ! سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم !
علیرضا ( رایان )
مورد یا همون امیر خیلی ریلکس از جاش بلند شد و رفت سمت صندلی خالی !
رایان وشهاب من و سامانیم که بعد از هماهنگی با مدیر با این اسامی وارد مدرسه شدیم !و الان هم در خدمت اقا دزده هستیم !
سامان - راه بیفت دیگه !
به خودم اومدم ! و روی یکی از صندلی ها نشستم ! سامان هم روی یه صندلی دیگه نشست ! دبیر نگاه مشکوکی به من و سامان انداخت ! چشاشو ریز کرده بود و بهمون خیره شده بود ! نگاش داد می زد : عزیز من ، من به شما دو تا نره خر مشکوکم ! سعی کردم نقش بازی کنم بخاطر همین با لبخند گفتم : مشکلی پیش اومده ؟!
تکون خورد - نه چطور ؟!
- اخه دو ساعته زل زدید به ما !
اخمی کرد - نخیر مشکلی نیس !و سرشو انداخت پایین و شروع کرد ور رفتن با چند تا برگه !
لبخندی از رو پیروزی زدم ! جاییکه نشسته بودیم به کل کلاس دید کامل داشت ! کمی که چشم گردوندم جای سامان رو پیدا کردم ! چشمکی زد ! خندیدم و بهش چشمک زدم ! از اینکه معلمه رو یه جورایی پیچونده بودم ذوق کرده بود !
بعد از اینکه جای امیر رو هم پیدا کردم به کنار دستیم نگاهی انداختم ! سرش تو کتابش بود !
_ معذرت می خوام !
سرشو گرفت بالا - بله ؟!
- چیزه ... اسم معلمتون ...!
دبیر - حرف نباشه !
اروم تر گفتم : اسم دبیر تون چیه؟!
پسره - اینو میگی ؟! ... علیزاده !
- اوهوم ... بعد یه سوال دیگه الان چه درسی دارید ؟!
- زیست !!
- اوهوم !
بی خیال حرف زدن باهاش شدم و به امیر نگاهی انداختم یه حسی بهم می گفت این یارو اسم واقعیش امیر نیس !!
اوو..م خب کلا خسته نباشم !چون هیچ ادم عاقلی نمیاد با اسم واقعیش همچین کاری رو بکنه ! مگر اینکه کله شو حیوون نازنینی به اسم خر گاز گرفته باشه که البته به امیر خیلی می خوره !
حرف راحیل ، خواهرم ، اومد تو ذهنم : تو چطوری با این هوشت سرگرد شدی من موندم !
با صدای علیزاده به خودم اومد و از افکارم دست کشیدم
- خب اقایون به غیر از این سه نفری که جدید اومدید بقیه کتابا رو جمع کنید ! صندلی هاتونو هم درست بچینید می خوام امتحان بگیرم !
صدای آه وناله ی بچه ها بلند شد :وای اقا ترو خدا امتحان نگیرید !
پسرای دیگه به تبعیت از اون گفتن _ اره ترو خدا امتحان نگیرید !
- بخدا خیلی سخت بود !
- شمس راست میگه اقا ! تازه شیمی هم می پرسه !
-3 تا دانش اموز جدید اومدن ! بخاطر اینا نگیرید !
- اره دیگه !
علیزاده با حرص چشاشو بست : اومدن این 3 تا به شماها چه ربطی داره ؟!
خنده ام گرفته بود ! امیر و سامان هم داشتن دیوار رو گاز می زدند ! با یاد اوری دوران دبیرستان خودم لبخندی کنج لبم نشست . جوانی کجایی که یادت بخیر !
سامان ( شهاب )
بالاخره پسرا با کلی اشک تمساح ریختن دل معلم رو بدست اوردن و معلمم امتحان نگرفت ! ترو خدا ببین ملت چه شانسی دارن ! موقع ما ، باید عین ( خوذتون وارد شدین دیگه ) درس می خوندی اونوقت بزور 18 می گرفتیم اونوقت اینا ...
هی خدا !
زنگ تفریح خورد بعد از رفتن معلم بلافاصله رفتم طرف علیرضا و خودمو چپوندم کنارش !
علیرضا - اخ ! چته ؟!
تو همین موقع چند تا از دانش اموزا اومدن کنارمون ! خودمونو جمع و جور کردیم
یکی شون گفت : مهمون نمی خواین !
علیرضا - الان اگه بگم نه ! میرید مگه ؟! بشیند خودتونو لوس نکنین !
خنده شون بلند شد !
یکی دیگه شون گفت : ولی خدایی دم هر 3 تاتون گرم ! اگه معلم امتحان می گرفت ! بدبخت میشدیم !
- ما که کاری نکردیم ! خودتون خواهش کردین ! دبیر هم قبول کرد !
سرمو گرفتم بالا ! صدای امیر بود !
دانش اموز - نه بابا ! علیزاده از این اخلاقا نداره !
امیر سمت یکی از بچه ها که روی صندلی نشسته بود رفت : اجازه هست ؟!
و با دست به دسته ی صندلی پسره اشاره کرد ! می خواست رو دسته ی صندلیش بشینه !
پسره - راحت باش !
امیر لبخندی تحویلش داد و نشست !
ازش چشم برداشتم : بچه ها میشه خودتونو معرفی کنید ؟!
به ترتیب شروع کردن - فرهاد حاتمی !
- اردلان خداداد!
-سروش امینی !
- رهام محمودی !
- ارمیا ابراهیمی !
اخرین نفر - منم یاسین سعادت !
شونه هام اویزون شد ! پس یوسف کجاست ؟! زیر چشمی به علیرضا نگاهی انداختم ! تو فکر بود و دست به صورتش می کشید !
ارمیا که معلوم بود شر کلاسه صداش اومد : چی شد بچه ها ؟! اسمامون مورد پسندتون واقع نشد !؟
خنده ام گرفت !
- کم نمک بریز !
علیرضا - خوشبختم بچه ها !
بعد از اظهار خوشبختی کردن امیر گفت : بچه ها کلاستون همیشه اینقدر بی روحه ؟!
فرهاد - اوم .. نه راستشو بخواین ! شر کلاس نیومده !
من که کلا پنچر شده بودم ! حوصله ی حرف زدن نداشتم !
علیرضا که سعی می کرد بد خلق نشه خنده ی بی جونی کرد : همه تون شرید ! ماشالله هفت قران به میان؛ کافیه یه دونه تون و ول کنن تا یه کشور رو خراب کنید !!
امیر - حالا این شرتون کی هست ؟!
دلم می خواست گوشامو بگیرم ولی با جواب رهام تو جام خشک شدم : یوسف ادیب !!
*** *** *** *** ***
ماهان ( امیر )
نیشم شل شد که با صدای فریادی درجا بسته شد
رایان - اخ جـــــــون ! من عاشق پسرای شرم !
و تـــــــــرق !! دستاشو محکم کوبید بهم ! سکته رو رد کردم !
صدای داد من و شهاب بلند شد : زهرمار ! سکته کردیم بی شعور !
رایان وا رفت - ببخشید خوب ...!
پوفی کشیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم ! اخ ! خدا بدادم برسه !
سرمو گرفتم پایین ! یه دفعه پرسیدم : امروز غایبه ؟!
رهام سرشو تکون داد : اره !
اروم گفتم : خیلی دوستدارم ببینمش !
اردلان - چیزی گفتی ؟!
سرمو به طرفین تکون دادم : نه ... اصلا
خب امروز که نیست ! پس عشقو حال می کنیم اساسی ! تا فردا که ماموریت رو اجرا کنم !
***
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ! سریع نگاهی به ساعت انداختم !: لعنتی !
مثه چت از جام بلند شدم که ...
تـــــــــــــــــــــــر ق ! اخ کمرم شیکست ! در حالی که کمرم رو ماساژ میدادم کلی هم از خجالت زمین و زمان و کل کائنات در اومدم !
آ...ی خدا ! پام ! این دیگه چه کوفتیه ؟! پاهام ناقص شد !عصبی به اون شی مسخره خیره شدم ! اه ! تو اینجایی ؟! کلک دیروز که کل خونه رو بهم ریختم تا یه دفتر رو پیدا کنم کدوم گوری بودی پس ؟!
پوفی کشیدم ! با یاد اوری دیر شدن مدرسه دوباره زدم رو سرعت 240 و شروع کردم به اماده شدن ! و دو دقیقه بعد بیرون بودم ! با هر بدبختی بود ساعت 7:39 دقیقه خودمو رسوندم به مدرسه ! صف صبحگاهی بود ! دوییدم طرف صف ! از شدت دوییدن نفس نفس میزدم
سروش- چته امیر ؟! دوییدی ؟
نگاه انیشتین اندر خر شرکی بهش انداختم و بریده بریده گفتم : په ... نه... په ! این الان... حرفی بود تو ...زدی ؟!
خم شدم تا نفسم جا بیاد ! سروش اروم کشوندم تو صف : بیا تو صف گیر میده بهت ها !
و ادامه داد - بذار نفست جا بیاد بعد حاضر جوابی کن !
هیچی نگفتم ! حالم بهتر شد ! صاف ایستادم به مرد رو بروم خیره شدم : بچه های پیش تجربی B ازمون پیشرفت تحصیلی تون دو روز دیگه اس ! جدی بگیریدش و...
اه از نهادم بلند شد! بخشکی شانس ! چقدر من شانسم گنده ! حالا این ازمون رو کجای دلم بذارم ؟!
مرده _ می تونید برید سر کلاستون !!
با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادن ! خوشحال با بچه ها به طرف کلاس رفتم !که یه لحظه احساس کردم رو هوام و بعد ...
گرومـــــــــــپ ! نا خواسته صدای جیغم در اومد ! کمرم وحشتنا درد می کرد همینم باعث شد بزنم زیر گریه !
پسرای زیادی دور ورم جمع شده بودن !!! صدای گریه ام به هق هق تبدیل شده بود !
پشت پرده ی اشکم دو مرد رو دیدم ( یکیشون خسروی بود ) که دوییدن طرفم ! یکی ش کنارم زانو زد : اروم باش گریه نکن !
بریده گفتم : نمی تونم ... کمرم ... کمرم درد می کنه ... نمی تونم !
یه دونه از دکمه ی لباسم رو باز کرد !
اشکامو پاک کرد : اروم باش ! هیچی نشده ! اروم ! نفس عمیق بکش !
مرد دستشو گذاشت زیر کمرم و توی یه حرکت بغلم کرد و به سمت دفتر برد !!! احساس می کردم ستون فقراتم خرد شده ! چشام تار میدید !! رسیدیم دفتر ! گذاشتم روی یه صندلی ! و خودش یه سمت دیگه رفت ! اروم اروم گریه می کردم ! گریه ام واسه دردی که کشیدم نبود! یعنی نکه نبود ! بیشتر بخاطر فشاری بود که تو این مدت بهم تحمیل شده ! صدای مرده که بعدا فهمیدم فامیلیش پاکدله اومد : بیا !
سرمو گرفتنم بالا ! یه لیوان اب دستش بود . بی هیچ حرفی لیوان رو گرفتم و یه قلوپ ( قلپ ؟/ قلب؟ / قولوپ ؟) ازش خوردم ! نشست کنارم ! دستشو گذاشت رو کمرم و ماساژش داد : بهتری عزیزم ؟!
گریه ام شدید شد ! اون بهم گفت عزیزم ؟! من عزیزش بودم ؟! نگرانم بود ؟! یا داشت ادعا می کرد ؟! واسش مهمم ؟! نه ... نه ماهان ! نه احمق ! تو واسه هیچ کس مهم نیستی ! وقتی حاجی ؛ با اون خفت و خواری جلو در و همسایه از خونه پرتت کرد بیرون دیگه چه انتظاری از بقیه داری؟!
پاکدل - پسرم اینقدر گریه نکن !
خاک بر سرت ماهان ! اینقدر دم گوشش زرزر کردی که حوصله ش سر رفت !
زمزمه کردم - معذرت می خوام !
پاکدل - اینو نگفتم معذرت خواهی کنی !
هیچی نگفتم ! یه قلوپ دیگه از ابم خوردم ! کمرم کمی بهتر شده بود ! صدای خسروی اومد : خوبی ؟!
سرمو گرفتم بالا ! رو بروم ایستاده بود ! لبخندی تحویلش دادم : ممنونم !
لیوان رو گذاشتم رو میز : با اجازه !
پاکدل - بهتری ؟!
- بله ! به لطف شما ! مرسی ! با اجازه تون !
پاکدل لبخندی تحویلم داد - خواهش می کنم . بفرمایید !
از دفتر اومدم بیرون و به سمت کلاس به راه افتادم ! چند لحظه بعد جلوی کلاس بودم ! اروم به در کوبیدم
جواب شنیدم : بفرمایید
سرمو انداختم پایین و رفتم تو : سلام ! می تونم بیام تو کلاس ؟
اردلان با دیدنم گفت : بزن به افتخارش !
پسرا هم جوگیر !! شروع کردن دست زدن ! خنده ام گرفت . چه سر خوشن اینا واسه خودشون ! با دیدن خنده ام دست زدنشون محکم تر شد ! به سمت صندلیم راه افتادم و روش نشستم !
- بهتری ؟!
به پسر کناریم خیره شدم ! دیروز متوجه ش نشده بودم ! زمزمه کردم : ممنونم !
- خدا رو شکر !
و اروم به شونه ام کوبید !
دبیر - اول از همه ورود ایمانی ، خیرابی و حق گویان رو تبریک میگم !
اوه ! همچین میگه انگاری حالا کی اومده ؟! ما که تحفه ای نیستیم ! به این دو تا هلو هم نمی خوره عددی باشن ! دیگه تبریک گفتنت برای چیه ؟!
یه دفعه یاد یه چیزی افتادم ! سریع برگشتم طرف بغل دستیم ! بدبخت 3 متر پرید بالا !
لب ولو چه ام و جمع کردم تا قهقهه نزنم !
پسر سکته ای نگام کرد - بسم ا... ! طوری شده ؟!
سرفه ی مصنوعی کردم تا متوجه اینکه خنده ام گرفته نشه : ببین ... ببخشید اسم شریفتون چیه ؟!
پسره - شهریار بردبار !
- خوشبختم ! اسم منم که امیر خیرابیه !
- خوشبختم !
- شهری جون ... یعنی !!
شهریار - راحت باش !
- مرسی ! ببین اینجا پسری به اسم یوسف ادیب دارین ؟!
سرشو تکون داد : اره !
- میشه نشونم بدی ؟!
- ردیف اخر نشسته !
- خوشگل ! ردیف اخر که کیلو کیلو پسر ریخته ! کدوم یکیشونه ؟!
خنده شو جمع کرد : از سمت راست 5 تا صندلی بعدی !
-افرین !افرین ! حافظه ی خوبی داریا !
- واسه چی می خواستی یوسف رو بشناسی !
خودمو جمع و جور کردم : هان !؟.... هیچی همین جوری ! دلیل خاصی نداره !
سرشو تکون داد و به دبیر خیره شد ! حرفه ای طوری که کسی متوجه نشه به یوسف نگاهی انداختم ! پهره اش تو حافظه ام ثبت شد ! تو همین لحظه صدای دبیر اومد : اسامی اینا که می خونم بیان درس جواب بدن ! فرید اسکندری !ارمیا ابراهیمی ! و یوسف ادیب !
لبم کج شد ! یوسف ادیب !!
پسرا به زور از جاشون بلند شدن ! یوسف اروم از کنارم رد شد وبه وسط کلاس رفت
یوسف وسط کلاس رفت ! براندازش کردم ! یه پسر کاملا معمولی ! قد متوسط ! چشم ابرو مشکی ! پوست سبزه ! همین ! ولی در عین معمولی یه چیزی مانع میشد که بخوام اونو تحویل جلال بدم ! شاید سادگیش بود شایدم معصومیت تو چشاش !
دبیر شرو ع کرد پرسیدن از بچه ها ! سرمو برگردوندم ! شدیدا کلافه بودم ! وایسا ببینم ... من که جزوه های درسا رو ندارم ! الانم که خدا رو شکر اخرای ابانه ! به احتمال 99 % درصد شیطونه دبیرا رو گول میزنه و میگه : یه امتحان از اینا بگیر منم که بزنم به تخته مخم کاملا تعطیله !
بعدشم برنامه ی کلاسی رو از بچه ها نگرفتم . نمی تونم که هر روز از بجه ها بپرسم فردا چی داریم ؟! با این افکار به سمت یکی از بچه ها برگشتم ...
******** ****** ********* ********
علیرضا ( رایان )
با هجوم قطرات اب گرم احساس رخوت دلنشینی بهم دست داد ! اخ که من عاشق حموم رفتنم ! اصلا عشق می کنم قشنگ ! لبخندی رو لبم نشست ! با یاداوری ماموریتم خنده از رو لبام رفته رفته محو شد !
زمزمه کردم : یوسف ادیب ! یوسف ... یو..سف ! چرا قراره دزدیده بشه ؟!
اخم کردم ! اه علیرضا ترو قران دو دقیقه بی خیال این ماموریت کوفتی شو ! بذار دو دقیقه تو حال خودمون باشیم ! لبخندی زدم : باشه ! اینم ده دقیقه بخاطر روی گل اقا بی خیال ماموریت میشیم ! حله ؟!
سرمو گرفتم بالا و قطرات اب اجازه دادم تن خستم با اب به ارامش برسه !!
صدای گفتگوی توی سالن خبر از مهمون می داد ! به ساعت توی دستم خیره شدم 2 بعد از ظهر بود !! یالله ی گفتم و وارد شدم ! مرتضی و نرگس خانومش بودند ! مرتضی پسر خاله توران بود ! باهاش روبوسی کردم و با نرگس هم احوالپرسی ! روی مبل کنار مرتضی نشستم ! نرگس که از اشپزخونه اومده بود بیرون دوباره برای کمک به خانوم جون و راحیل به همونجا برگشت !
مرتضی - خب چه خبر جناب سروان ؟!
- ممنون هستیم در خدمتتون ! ... اوم ... ببین مرتضی یه کاری می تونی واسم انجام بدی ؟!
مرتضی - چه ک...
توی همین لحظه خانم جون واسه ناهار صدامون کرد
دستمو گذاشتم رو شونه ش : بیا ناهار بخوریم ! بعد بهت میگم !
لبخندی زد و بلند شد ! تو حین غذا خوردن به این دو ماه فکر می کردم! خوشحال بودم از این که دارم همچین ماموریتی رو انجام میدم ! به دودلیل یکی اینکه در نوع خودش واقعا تک بود دوم اینکه پر از هیجان بود !از اینکه دوباره تو دوره ی دبیرستانی قرار گرفتم و مجبور بودم دوباره خودمو بکشم و ( برای حفظ ظاهر ) هم که شده درس بخونم کمی ناراحتم می کرد ولی اینکه ... !
بی خیال احساساتم شدم ! الان احساسات من مهم نبود ! مهم اون بدبختی بود که قربانیه و در کنار شیطنتش بی نهایت معصومه !
خب ... اینطور که بوش میاد فکر نکنم امیر حداقل یه هفته ای دور و بر یوسف بپلکه ! حداقل برای حفظ ظاهر هم که شده و شک و شبهه ایحاد نکنه اینکار رو نمی کنه !
بعد هم اصلا منطقی در نمیاد بخواد تا یوسف رو دید زرت خودشو بندازه بغلش و بـــــــگه : رفــــیـــق !
بهرحال ما باید هوش و حواسمون جمع باشه ...
- پسرم چرا غذا نمی خوری ؟!
اه ... اینقدر بدم میاد تمرکز کردم یه نفر پابرهنه بپره وسط افکارم ! چشامو بستم سعی کردم تلخ نشم ! سرمو گرفتم بالا ! خانوم جون بود !
- چشم می خورم !
و یه قاشق گذاشتم دهنم !
*** *** **** ****
سامان - منظورت چیه ؟!
از حرص چشامو بستم - سامـــــــــان ! از کی اینقدر کند ذهن شدی ؟!
سامان - به جون تو اصلا حالیم نیس چی می گی ؟!
شمرده شمرده انگار بخوای برای بچه توضیح بدی گفتم : ببین فرزندم ... مگه این امیر ... نیومده مدرسه که ... یوسف کذایی ...رو بدزده ؟!
سامان - خب ؟!
- مگه همه ی گروگانگیری ها انگیزه ی خاصی ندارن ؟!
سامان - خب ؟!
- مگه اکثرا شون برای پول اینکار رو نمیکن؟!
سامان - خب ؟!
- ای خوب و زهرمار ! خوب و درد ! می زنم دک و دهنت و سرویس می کنما ! هی هیچی نمیگم...
سامان - بابا علی جون یواش !
گوشیمو جابه جا کردم : نه انگار واقعا امروز یه چیزیت هست ! کارمو که انجام دادم گزارشو بهت میدم ! کاری ؟!
سامان - نه مرسی ! فعلا !
- یاحق !
خودمو ولو کردم رو تخت ! چشامو بستم ! صدای در اومد !
- در بازه !
چند لحظه بعد در باز شد و شخصی داخل شد ، چشامو باز کردم ! مرتضی بود ! سریع رو تخت نشستم
- ا تویی مرتضی ؟! بیا بشین !
صندلی چرخدار میزم رو عقب کشید : اجازه هست ؟!
- اجازه ما هم دست شماست !
لبحندی زد و نشست : خب !
دستمو گذاشتم زیر چونه ام : ببین پسر خاله ! یادته یه بار گفتی پسر عمه ت ، کی بود اسمش ؟!
مرتضی - کدومو میگی ؟! یکی دو تا نیستن که !
- همون که گریمور فیلماس !
مرتضی - اهان ابراهیم ! خب ؟!
- این اقا ابراهیم هنوزم تو کار گریمه ؟!
مرتضی- اره
- ببین به ما یه ماموریتی داده شده که باید حتما گریم داشته باشیم ! اونم نه هر گریمی ! گریمی که مارو به پسرای 17 - 18 ساله شبیه کنه ! این کار رو می تونه انجام بده ؟!
مرتضی - به احتمال زیاد اره ! ولی یه سوال ! مگه تو اگاهی اینکا ر رو نمی کنن ؟!
- چرا ولی ماموریت ما دو ماهه اس ! یعنی باید هر روز با همون گریم بریم !
- چرا افعالتو جمع می بندی ؟! چند نفرید مگه ؟!
- دو نفر !
از جام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم در همون حین گفتم : قبلا رو صورتمون گریم انجام شده و ما باید باز با همون گریم بریم !
- اوهوم !
دوربین م رو بیرون اوردم و عکسای خودمو سامان که به عمد با گریم گرفته بودیم رو نشونش دادم !
- این شکلی ؟!
مرتضی با دیدن عکسا زد زیر خنده !
- زهرمار ! این خنده چه وقتیه ؟!
خودشو جمع و جور کرد : چرا ناراحت میشی داداشم ؟! خیلی باحال شدی اخه ! حالا کی میری سراغ ابراهیم ؛الان ؟! وایسا ببینم ... یعنی تو تا دو ماه هی می خوای بری ... یعنی برین پیشش و گریم کنین ؟! خو پدرتون در میاد !
- مشکل ما هم همینه ! اگه این ابراهیم اقایی کنه و گریممون رو یادمون بده همه چی حل میشه !
مرتضی - کی میری سراغش ؟!
- امروز باید برم ولی الان یه کار دیگه دارم ! لطف کن شماره موبایل ، شماره ی منزل و ادرسش رو واسم بنویس !
مرتضی -چـــــــشــــم !
- روشن !
*********** ******* ******** *********
با دستم اروم به روی فرمون ضربه میزدم ! زیر لب شروع کردم همراه شماره چراغ رهنمای معکوس شمردن : 9...8...7 ...6...5....4 ...3 ...2...1..0
دنده رو عوض کردم و راه افتادم ! بعد از جند دقیقه رسیدم به محل مورد نظر ! ماشین رو یه جایی که تو دید نباشه پارک کردم و به خونه های اطراف نگاهی انداختم ! گوشیمو بیرون اوردم و به گوشی خسروی زنگ زدم ! شمارشو موقع ثبت نام ازش گرفته بودیم !
خسروی-بفرمایید !
- سلام اقای خسروی !
خسروی- سلام ! خوبید جناب سروان ؟! خانواده خوبن ؟!
-ممنونم ! سلام دارن خدمتتون! غرض از مزاحمت این بود که می خواستم بپرسم منزل یوسف ادیب کدوم یکی از این خونه هاس ؟ راستیتش من الان توی کوچه شونم ولی نمی دونم کدوم یکی از خونه ها منزل ایشونه ؟!
خسروی - م..مگه.. می خواید بری...د خونشون ؟!
از صداش معلومه هنگیده ... ببخشید هنگ کرده !
- نه عزیز من ! کار دارم ! میشه بگید کدومه ؟!
خسروی - حتما ! دومین خونه از سمت راست ! قهوه ای رنگ !
از ماشین پیاده شدم و به خونه نگاهی انداختم : مرسی ! دیدمش ! امری ندارید ؟!
خسروی - خیر عرضی نیس !
- خدانگهدار
و قطع کردم ! با ریموت قفل ماشین رو زدم ! به سمت یکی از خونه ها راه افتادم ! رسیدم به خونه ! زنگ در رو فشار دادم ! چند لحظه بعد صدایی از اف اف اومد : کیه ؟!
- سلام قربان ! خوب هستین ؟!
- ممنون ! ببخشید شما ؟!
-اگه چند لحظه تشریف بیارید بیرون خدمتتون عرض میکنم !
مرد بعد از کمی تامل گفت : بله !
و اف اف رو گذاشت !
دو دقیقه بعد در رو باز کرد : بفرمایید
دستمو دراز کردم ! دستمو فشرد !
- سلام ! ببخشید یه سوال داشتم شما اقای ادیب رو میشناسین ؟! همسایه تونو عرض میکنم !
نگاهی بهم انداخت : چطور ؟!
می دونستم یوسف یه خواهر دم بخت داره ! برای همین گفتم : داداشم از دخترشون خوششون اومده خواستم ببینم چه جور خانواده این ؟!( لاف زدم می خواستم ببینم ایا خانوانواده ی شری داره ! شاید برای دشمنی می خواستن یوسف رو گروگان بگیرن ؟)
- خانواده ی ارومین ! سرشون تو لاک خودشونه ! کاری به کسی ندارن !از چشمم بدی دیدم ولی از این خانواده نه !
- اوم ... بله ! لطف کردین ! با اجازه !
- خواهش می کنم ! خدا نگهدار !
سوار ماشین شدم و از اون کوچه بیرون اومدم ! از چند نفر دیگه هم پرس و جو کردم ! اونا هم همون حرفای مرد اولی رو تکرار کردن !
سرمو گذاستم رو فرمون ! همه ی حدسیاتم غلط از اب در اومده بود ! به خودم گفته بودم شاید بخاطر پولشون بخوان یوسف رو گروگان بگیرن که همون اول با دیدن محله شون از حرفم برگشتم ! محله ی فقیر نشینی نبود ولی خوب معلوم بود نمیشه پول انچنانی ازشون کش رفت !
دومین حدسم بر این بود شاید بخوان برای انتقام و دشمنی یوسف رو گروگان بگیرن ولی با جواب مردم ، اینم غلط از اب در اومد !
به ساعتم نگاهی انداختم 4 بعد از ظهر بود ! باید میرفتم دنبال سامان و بعد میرفتیم سراغ ابراهیم !
با این فکر ماشین رو به حرکت در اوردم !
سامان
یه هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشته !! اروم وارد مدرسه شدم چشام بزور باز میشد ! خمیازه ی بلند بالایی کشیدم ! کمی طولانی شد ! اشک تو چشام جمع شد ! مثه خلا لبخندی زدم و براهم ادامه دادم
- پخـــــــــــــــــخخخخخخخخ!
4 متر از جام پریدم ! با چشای گرد شده به عقب برگشتم !
احمد ،یکی از بجه های کلاس ،بود . پر انرژی گفت : سلام شهاب ! چطوری ؟!
با حرص گفتم : سلام و مرگ ! این چه طرز ابراز موجودیت کردنه !؟
احمد قههقه زد : اخه دیدم عین معتادا داری تلو تلو می خوری گفتم یکم اذیتت کنم !
- احمد ... یعنی می کشمت !
خنده ای کرد : حرص نخور پوستت خراب میشه !
- بمیری !
دوییدم دنبالش ! اونم با خنده شروع کرد دوییدن ! دو دقیقه بعد رسیدیم به در کلاس ! به لطف احمد خواب کلا از سرم پریده بود !در رو باز کردیم و وارد شدیم !- سلام به همگی !
بچه ها جواب دادن !به سمت صندیلیم راه افتادم و روش نشستم ! خبری از علیرضا نبود ! زیر چشمی نگاهی به امیر انداختم ! کلا این دنیا نبود! داشت تو عالم هپروت دست و پا می زد !
داداشم غرق نشی ! خخخخخخ !
معلوم نیست به کی داره فکر میکنه ! یه دفعه لبخندی زد ! منو میگی چشام شد اندازه قابلمه !!!خل شده بدبخت !! الکی واسه خودش می خنده ! هـــــی ترو خدا جوونای مملکت ما رو باش ! خیر سرشون قراره اینده ی مملکت رو بسازن ! سری از رو تاسف تکون دادم و صاف نشستم ! شدیدا حوصله ام سر رفته بود ! یعنی اگه دو دقیقه دیگه این وضعیت ادامه پیدا میکرد صد در صد خل میشدم !
شروع کردم با اروم ضرب گرفتن رو میز و زیر لب شعری رو خوندن !اهنگ قدیمی بود ولی من خیلی دوستش داشتم !
میون این همه غنچه گل ناز
یکی میاد که اسمش همیشه شادی میاره
اونی که از همه قشنگترینه !
تنش عطر گلِ -
تازه تر از فصل بهاره !
بهاره بهاره دلم اروم نداره
بهاره بهار...
یوسف - شهاب بلند بخون !
سرمو بالا گرفتم - هان ؟!
- میگم بلند بخون می خوام برقصم !
خنده ام گرفت ! تو این یه هفته فهمیده بودم کمی شیرین عقل میزنه ! خدایی یه تخته ش کم بود !
خودمم دوست داشتم کمی بچه بازی کنم واسه همین ابهت و اقتدار و تیریپ ور داشتن رو گذاشتم کنار ! با دستم رو ی میز ضرب گرفتم یوسف هم اومد وسط و به محض خوندنم شروع کرد رقصیدن
: طناز چه قشنگه چشمات
طناز چه میخنده لبهات
صد دل عاشق نگاته
محو چشمای سیاته
بخند با خندت همیشه
غنچه گلها وا میشه
بخند با خندت همیشه
غنچه گلها وا میشه
مث سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمیشه
مث سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمیشه
وای...
دلم...
عاشق نگاته عاشق خنده هاته
عاشق نگاته عاشق خنده هاته
عمریه دربدر و هلاک بوسه هاته
عمریه دربدر و هلاک بوسه هاته
طناز چه قشنگه چشمات
طناز چه میخنده لبهات
صد دل عاشق نگاته
محو چشمای سیاته
بخند با خندت همیشه
غنچه گلها وا میشه
بخند با خندت همیشه
غنچه گلها وا میشه
مث سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمیشه
مث سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمیشه
وای...
( اهنگ طناز سعید شایسته )
- ملت چه اعتماد به نفسی دارن !
خشک شدم ! برگشتم طرف صدا ! امیر بود ! بـــــه دو کلمه هم از مادر عروس ! نمردیم و صدای اقا رو هم شنیدیم ! با پوزخند گفت : شناسنامه بدم خدمتتون ؟!
- بله ؟!
امیر - کری ؟!
خودمو جمع و جور کردم ! اخم غلیظی رو نشوندم رو پیشونیم !
- فکر کن اره !
حالت مسخره ای به خودش گرفت : اخی طفلی ! پس چرا نمی ری دکتر ؟! پیزی که ریخته تو تهران پزشکه خوشتیپ !
بچه پررو !
- منتظر بودم تو بهم بگی !
امیر - خب کار اشتباهی می کنی فدات ! به هر حال اون صدای انکر الاصواتی تو ننداز رو سرت ! پرده ی گوشم پاره شد !
اتیش گرفتم ولی خودمو خونسرد نشون دادم ! شده بودم همون سرگرد سامان رضایی که همه ی خلافکارا جلوم زانو میزدن !
- بی سلیقه بودن تو به خودت مربوطه !
- اقا پیاده شو با هم بریم ! یه چند تا نوشابه باز کن یه وقت تو راه تشنه نشی !
تو همین موقع رایان یا همون علی خودمون ! اخیــــــــش خدایا شکرت ! دروغ چرا ..... فکر کنم جلو زبونش کم اورده بودم ! خودمو با علیرضا مشغول نشون دادم بلکه بی خیال شه که خدارو شکر موفق هم شدم و امیر در کتابشو باز کرد ! با علیرضا دست دادم ! نشست رو صندلیش یعنی دقیقا ور دل من !
علیرضا - خوب چه خبر ؟!
- خبر سلامتی !
سری تکون داد و سرشو گذاشت رو میز !
- چته ؟! چی شده ؟!
علیرضا با بی حوصلگی گفت : کلافه شدم بخدا ! هر روز باید عین بچه ها کتاب و دفتر برداری و شال و کلاه کنی بیای مدرسه ! این امیر هم که هیچ غلطی نمی کنه ! فقط بلده حال ادم و بگیره ! ! زبونش هم شکر خدا 40 هکتار ! شیطونه میگه برو بزن تو فرق سرش شاید یه نمه ادم شه !
با خنده گفتم : چه دل پری داری ازش !
علیرضا - نکه تو اصلا حرص نمی خوری از دستش ؟! اصلا من موندم دزد هم اینقدر بی عرضه میشه مگه ؟!
تو همین موقع اقای اعتماد وارد کلاس شد !
از جامون بلاند شدیم و صلوات فرستادیم . علیرضا با دیدنش نالید : وای ! حوصله ی این یکی ذو ندارم !
حقم داشت ! اعتماد یا همون دبیر فیزیک مون یه مرد حدود 32 ساله اینا بود که به شدت متلک میگفت ! یعنی وحشتناک ! خدا نکنه یکی اتو بده دستش ! تا دهن طرف رو سرویس نکنه ول کن قضیه نیس ! واسه همین هم بچه ها عین چی درسشو می خوندن تا خدایی نکرده اعتماد زبون مبارکش وا نشه !
نه اینکه بد اخلاق باشه ها ! اصلا ! اتفاقا همیشه با خنده وارد کلاس میشد ! و در مدت کلاس بچه ها رو هم به خنده مینداخت ! البته با سوژه کردن ملت !
نشستیم سرجامون !
علیرضا اروم گفت : ساما ...
تند گفتم : شهاب ! ببین اخرش می تونی سرمونو به باد بدی یا نه ؟!
علیرضا - باشه بابا ! ببین من درسشو بلد نیستیم !
- خوشبختم !
علیرضا - یعنی چی ؟!
- یعنی منم خاک بلد نیستم !
علیرضا - خسته نباشی !
- پاینده باشی !
اعتماد - سلام بچه ها ! خوبین ؟!
- ممنون !
- مرسی !
اعتماد - چند نفر غایبن ؟!
بچه ها شروع کردن اسم غایبین رو گفتن !
...
***** ********** ********* ********
ماهان
اخرای کلاس بود ! چشام مدام داشت سیاهی میرفت ! شدیدا گرسنه م بود ! از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم ! یعنی چیزی نداشتم که کوفت کنم ! دستمو گذاشته بودم رو شکمم و خودمو با کتاب سرگرم کرده بودم بلکه گشنگی یادم بره ! بالاخره زنگ تفریح خورد ! اعتماد وسایلش رو جمع کرد و از کلاس رفت بیرون ! اومدم پاشم برم از بوفه چیزی بگیرم که یادم اومد حتی یه ریال هم پول ندارم ! با ناراحتی سرمو گذاشتم رو دسته ی صندلی ! صدای قار و قور شکمم گاهی بلند میشد ! همینم باعث شد بغض کنم ! همون بغض کهنه ! که از بدو تولدم همرام بود ! با احساس بوی ساندویچ سرمو بالا گرفتم ! چند تا از پسرای کلاس بودن داشتند ساندویچ می خوردن !( مدرسه ساندویچ میاورد) ! از ته دلم ارزو کردم کاش می تونستم یه دونه از ساندویچا رو بخورم ! اهی کشیدم دوباره سرمو گذاشتم رو صندلی !
- بیا !
سرمو گرفتم بالا ! با دیدن چیزی که رو بروم بود خشکم زد !
- امیــــــر !
یوسف بود با دو تا ساندویچ دستش ! و یه دونه شو به طرفم گرفته بود ! با اینکه دوست داشتم بپرم بغلش و بوسه بارونش کنم ولی !
با بد اخلاقی گفتم : من گدا نیستم !
چشاش گشاد شد :امیــــر ؟! من کی همچین حرفی زدم ؟!
سرمو برگردوندم ! خدا خدا می کردم پشیمون نشه ! انگار خدا یه نظری بهم انداخته بود ! چون یوسف با لبخند گفت : اقا پسر ! منظورم این نبود ! خودم دوست ندارم تنهایی چیزی بخورم ! اصلا بهم نمی چسبه !
خدای من ! دلیل از این مسخره تر وجود نداشت ؟! خو یکبارکی بگو صدای قار و قور شکمت رو اعصابمه ! والا !!
- اوم ... باشه !
یوسف لبخندی زد ساندویچ رو داد دستم : نوش جان !
سریع ساندویچ رو قاپیدم و یه گاز بزرگ بهش زدم !
یوسف - میشه بریم بیرون ؟! ... لطفا !
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم ! با هم از کلاس اومدیم بیرون ! یه گوشه روی سکو نشستیم !
بی هیچ حرفی مشغول خوردن ساندویچامون شدیم !
یه دقیقه گذشت ! احساس کردم یوسف داره خیره نگام می کنه . نگاش کردم : چیزی شده ؟!
یوسف - اوم ... یه چیزی بگم !
- دو چیز بگو !
لبخندی زد - خیلی عجیبی !
ابروهام پرید بالا - من ؟!
سرشو تکون داد - اوهوم !
- چطور ؟!
سرشو انداخت پایین - چه جوری بگم ؟! همیشه ناراحتی ! با کسی نمی جوشی ! کم میخندی ! کمم حرف میزنی !
خنده ی ریزی کرد - وقتی هم حرف میزنی فقط ملت رو ضایع می کنی !
خندیدم _ جدی ؟! دقت نکرده بودم !
- امیــــر ؟!
- بله !
- میشه ... میشه باهم دوست باشیم ؟!
نا خواسته بهش خیره شدم ! چقدر معصوم شده بود ! تویچشاش دیگه خبری از اون شیطنت همیشکی نبود !
حیفی !... بخدا حیفی ! خدایا این انصاف نیس ! به این بچه رحم کن ! بخدا گناه داره ! نذار به دست جلال بیفته !
ناراحت سرمو انداختم پایین !
یوسف هول شد - ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ! امیر ؟!
اروم گفتم - ناراحت نیستم !
یوسف با احتیاط گفت : قبول می کنی ؟!
لبخندی نشست گوشه لبم : باشه !
نگاش کردم - باشه عزیز !
از جام بلند شدم و اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد ! یوسفم منو ببخش ! امیرتو ببخش !
...
یوسف از پشت پرید بغلم !
خندیدم : دیوونه چیکار میکنی ؟!
اومد جلوم شروع کرد صورتمو تف مالی کردن
- اه ! یوسف !
- نوکرتم ! مرسی داداش امیر !
با خنده زدم رو بازوش : خب حالا پررو نشو !
- عاشق این جذبه تم !
یه دفعه تند گفت : اوه ... اوه ... شفیعی داره میاد !
- مگه زنگ خورد ؟!
دستمو کشید تو همون حال گفت : په نه په ! داره واسه دست بوسی جنابعالی میاد !
با خنده وارد کلاس شدیم ! هر کی رفت طرف صندلیش ! دو ثانیه بعد شفیعی هم اومد سرکلاس ! بعد از احوالپرسی گفت : اقایون اسامی رو که می خونم بیاین پای تابلو !
سیخ سر جام نشستم ! چشامو بستم ! قلبم تند تند میزد !
شروع کردم صدا زدن خدا و 124 هزار تا پیغمبر ! زیر لبم تند تند هر چی سوره ی قران و ایه الکرسی و هر چیز عربی که بلد بودم و خوندن !
تو همین حال و هوا بودم که دوباره صدای دبیر بلند شد
- هرکی هم بلد نبود از کلاس شوتش می کنم بیرون !
احساس کردم فشار خونم افتاد ! ای زهرمار ! حالا میمیری استرس وارد نکنی !
- خب اقای حق گویان و ایمانی و خیرابی !
اب دهنم خشک شد! سرمو بالا گرفتم و به اون دو تا نگاهی انداختم ! اونا هم حال و روزشون بهتر از من نبود !
- با شمام !
ماهان اصلا خودتو ناراحت نکن ! بذار هر کاری دلش می خواد بکنه !
از جام بلند شدم و اروم اروم در حالی که کفشامو رو زمین میکشیدم به سمت تابلو راه افتادم
تابلو نگو بگو کشتار گاه ! خدایا نسل هر چی تابلوئه رو از رو زمین بردار ! الهی امین !
بعد از اومدن شهاب و رایان اقای شفیعی از جاش بلند شد با گچ تخته رو به 3 قسمت تقسیم کرد ! شروع کرد توی هر کدوم از قسمتا یه چیزی نوشتن ! هر بار که به نوشته ها نگاهی مینداختم مخم بلبلی میزد !
مامان جونم ! اینا دیگه چین ؟! اینا کین ؟! من کیم ؟! اینجا کجاست ؟!
اوللل ! چقدر x ! چقدر عدد ! خدا بده برکت !
سوالا رو که نوشت گچ رو انداخت رو تخته !
- حل کنید !
هان ؟! چیو ننه ؟! یه نگاه دوباره به سوالا انداختم ! خو .. ! من که هیچی بارم نی ! اصلا من اینا رو ندیدم توی عمرم !
ماهان فسفر بسوزون ! الان ابروت جلوی بچه ها میره ! بعد شهاب کره خر واست دست می گیره !
زیر چشمی نگاهی بهشون انداختم ! دیدم این دوتا هم تعطیلن بحمدلله !
حالا مسخره تر از من وشهاب اون رایان بود ! صورتش داد میزد : من تاحالا همچین چیزی ندیدم تو عمرم !
ولی همچین چشاشو ریز کرده بود و به تخته نگاه میکرد هر کی ندونه فکر میکرد داره اتم میشکافه ! صدای انکر الاصواتی معلم دوباره بلند شد : چی شد ؟! اقایون ما منتظریم !
منتظر نباش ننه ! از ما 3 تا ابی گرم نمیشه ! بیا ! این خط این نشون !
علیرضا
الهی خاک رس با همه ی مخلفاتش بخوره تو فرق سرم ! خیر سرم دبیرستان رو تموم کردم ! ولی نه فرقی نداره چون من رشته ی دبیرستانم انسانی بود ! پس حق دارم چیزی ندونم !
هر چی به سوالا نگاه می کردم بدتر قاطی می کردم بخاطر همین گچ رو گذاشتم رو تخته و سرمو انداختم پایین !
امیر و شهابم با دیدن این حرکت من انگار جرات پیدا کردن همینکار رو کردن و کنارم وایسادن !
چشمم به شفیعی خورد ! اوه ... اوه داشت از دماغش اتیش میومد بیرون ! سکته نکنی پدر ! خخخخخخ !
چشاشو بست با صدایی که بزور کنترلش کرده بود گفت : بیرون !
زیر چشمی بهم نگاهی انداختیم ! هیچکی از جاش جنب نخورد !
دبیر - مگه با شما نیستم ! خوش اومدین ! بیرون !
ارمیا - ببخشید اقا ولی این دانش اموزا تازه اومدن میشه ایندفعه رو ندید بگیرید
اقا تا اینو گفت شفیعی منفجر شد تقریبا نعره زد :تازه اومدن ؟! الان یه هفته اس تو این کلاس نشستن !
رو به ما کرد : خجالت نمی کشین ؟!
خجالتم داره والا ! من که به شخصه از اینکه یه نفر مثه بچه ها سرزنشم میکنه دارم از خجالت اب میشم !
این دفعه رسما نعره زد : میرید یا خودم گوشتونو بگیرم بندازمتون بیرون !
او..ه ! چه بد اخلاق !
حسام که ردیف اول نشسته بود اروم گفت : برید بیرون ! الان میاد می خورتتونا ! برید بیرون !
ما هم مثه بچه ها پشت سر هم راه افتادیم بیرون از کلاس ! پشت سرمون تـــــــرق ! در بسته شد !
امیر سکته رو رد کرد ! برگشت طرف در : مرتیکه عقده ای ! اه اه !
سامان کلافه دستی به گردنش ( تنوع رو حال کردین ؟! ) کشید : بچه ها بیاین یه گوشه بشینیم !
باشه ای گفتیم یعنی فقط من گفتم امیر که بلا نسبت بز سرشو انداخت پایین رفت یه گوشه نشست ! همین کاراش اتیشم میزد ! اصلا تعارف معارف سرش نبود ! پوفی کشیدم و با سامان به طرفش رفتیم و کنارش نشستیم !
دو دقیقه گذشت ! هیچکی حرف نمی زد ! سرمو گرفتم بالا و به اقا امیر خیره شدم :
یه پسر با قد نسبتا متوسط و رو به کوتاه ! هیکل ریزه میزه ای داشت ! از انگار بگی سو تغذیه داره ! خلاصه کنم هیکلش به پسرا نمی خورد البته این کلا هیچیش به ادمیزاد نرفته بود ! نه اخلاق نه رفتار ...
به چهره اش نگاهی انداختم ! پوست جوگندمی متوسط ! چشمای قهوه تیره البته وقتی از دور نگاه میکردم فکر میکردم مشکیه ! لب و لو چه ی متوسط ! و بینی معمولی ! و موهای قهوه ای بر خلاف اخلاق گندش چهره اش دوست داشتنی بود !
خیره شدم به چشاش ! یه چیزی تو چشاش داد میزد ! یه غم ! یه غم بزرگ !
نمی دونم شایدم یه نفرت بزرگ !
به چهره ی رفیق شفیقم سرگرد سامان رضایی خیره شدم ! بچه ی با مرامی بود ! تو دانشکده ی افسری باهاش اشنا شدم !
اما چهره ی گریم شده اش :موهایی مشکی ! صورت تقریبا سفید گرد و با نمک ! چشم قهوه ای روشن و لب و لوچه و مماغ معمولی !
چشامو بستم و صورت واقعیشو تو ذهنم تجسم کردم:
صورت جو گندمی متوسط کشیده! چشای عسلی پر جذبه! ابرو های پر پشت مشکی ! موهای قهوه ای با رگه های مشکی ! و کما فی السابق لب و لوچه و مماغ معمولی !
خو مگه تقصیر منه ! هیچکدوم لب و بینی درست حسابی ندارن !
امیر - خل شدی ؟!
سرمو گرفتم بالا - با منی ؟!
- په نه په با کفشتم ! زده به سرت ؟! چرا الکی می خندی ؟!
جدی ؟! من خندیدم ؟! خو بده مگه مردم دلشون خوش باشه ؟! تو چرا بال بال میزنی ؟!
- امیر تا حالا بهت گفته بودم خیلی ...
سریع گارد گرفت : خیلی چی ؟!
بابا این یارو خله به مرگ خودش !
- خیلی بی تربیت و احمقی !
سامان چشم غره ای بهم رفت : رایان شر به پا نکن !
امیر اومد پاچه بگیره که سامان گفت : امیر جون تو هم بی خیال شو !
پوفی کشید و به اسمون خیره شد !
صدام در اومد سعی کردم مهربون باشم : ببین امیر ! تو مشکلت با من چیه ؟!
خنده ی عصبی کرد : مشکل من چیه ؟!
لبخندی زدم : ببین داداشم ! بخدا من ادم بدی نیستم ! اصلا هم دوست ندارم کسی ازم برنجه ! بیا با هم دوست باشیم ! باشه ؟!
دستمو گرفتم جلوش ! نگاهی بهش انداخت ! زهر خندی زد ! با نفرت بهم خیره شد : حالم از همتون بهم میخوره !
و از جاش بلند شد !
دستم تو هوا خشک شده بود ! امیر ! جرا اینقدر رفتاراش تضاد داره ؟! این همون پسری بود که با یوسف گرم گرفته بود ؟! همون که دو دقیقه پیش صدای قهقهه اش توی حیاط پیچیده بود ؟!
سرمو گرفتم بالا و به رفتنش خیره شدم ! زمزمه وار گفتم : امیر ... تو کی هستی ؟!
چشامو رو هم فشار دادم و سرمو گذاشتم رو پاهام !
خسروی - شما مگه کلاس ندارید ؟!
سرمو بلند کردم بهش نگاهی انداختم ! از جامون بلند شدیم !
- سلام اقا !
خسروی - سلام !
سامان - بله ولی از کلاس بیرونمون کردن !
خنده اش گرفت ولی سریع اخمی کرد :چیکار کردین مگه ؟!
- هیچی بخدا این مغلمه خودش مشک...
با دیدن اخم غلیظش حرف تو دهنم ماسید
- جسارت کردم ! معذرت می خوام !
امیر - سلام اقای خسروی !
برگشتم پشتمو نگاه کردم ! این کی اومد من نفهمیدم ؟!
خسروی عصبی گفت : من نمره ی انظباطی به شما بدم که هضم کنید !
امیر - چرا اقا ؟!
خسروی - حرف نباشه ! تو این یه هفته که اومدین همه ی دبیرا رو عاصی کردین ! بخدا خجالت داره !
سامان - بله حق با شماس ! حالا این دفعه رو شما بزرگی کنید و با اقای شفیعی صحبت کنید ! من قول میدم دیگه تکرار نشه !
من و امیر هم شروع کردیم تایید کردن و با زبون بی زبونی منت کشی کردن !!!
خلاصه کنم خسروی با شفیعی حرف زد و ایشونم ندید گرفتن !
بالاخره اون روز عذاب اور هم تموم شد و زنگ خونه خورد ! باید یه فکری به حال درسامون می کردیم ! حق با خسروی بود ! تو این مدت که اومده بودیم من حتی یه خط کتاب هام رو نخونده بودم ! سامی هم که لنگه ی من ! شده برای اینکه ابرومون نره باید درسا رو بخونیم !
سامی- بریم !
کوله مو برداشتم و از مدرسه زدیم بیرون ! پیاده شروع کردیم راه رفتن
سامان - علی میگی چیکار کنیم ؟!
-درسا ؟!
سامان- اوهوم !
خندیدم : تو هم به رگ غیرتت برخورد نه ؟!
چشم غره ای بهم رفت : پس نه ! مگه من گونی سب زمینی ام ؟!
خنده ای کردم - کم نمیاری ازش !
سامان - خب حالا ! خوشمزگی رو بذار کنار !
- ای به چشم !
یه چند دقیقه به سکوت گذشت ! یه دفعه سامان گفت : خودشه ! فهمیدم !
خوشحال شدم : خب ؟!
سامان - ببین راحیل مگه پیش دانشگاهی نیس ؟!
- چرا !
سامان- خب حله دیگه ! میشه ازش کمک بگیریم ! یه جورایی بشه معلم خصوصیمون !
- خسته نباشی ! خودت تنهایی فکر کردی ؟!
سامان - چشه مگه ؟!
یه دفعه وایساد : نکنه ... علی تو به من اعتماد داری ؟!
زدم به بازوش - برو بابا ! چقدر بد بینی ! منظور من این نبود ! هیچ فکر کردی اگه به راحیل بگیم بیا درس بهمون یاد بده اونوقت اون چیکار می کنه ؟! متلک بارونمون می کنه ! اونوقت اون مدرک مونو میکنه اجر میزنه تو سرم !
سامانسامانسامانسامانسامان - نه بابا ! اینکار رو نمی کنه !
- صد البته ! یعنی جراتش رو نداره خودم کلشو می کنم !
سامان - اصلا معلوم هست چی میگی ؟! چند چندی با خودت ؟!
خندیدم - مسخره ! خبرشو میدم بهت فعلا !
باهاش دست دادم و از هم دیگه جدا شدیم !
دستمو برای تاکسی بلند کردم : دربست !
*** ******* ******
توی حیاط صورتمو با اب و صابون شستم ! وارد خونه شدم
- سلام به همگی !
خانوم جون اومد استقبالم : سلام پسرم ! خسته نباشی !
لبخندی به صورت خسته اش زدم : سلامت باشی !
بویی کشیدم :به به چه بوی خوبی !ناهار چی داریم خانوم جون ؟!
- استامبولی !
- دستت درد نکنه ! گل کاشتی ! راستی راحیل خونه اس؟!
- اره تو اتاقشه !
- مرسی ! با اجازه !
به سمت اتاق راحیل راه افتادم ! مادرم رو خانوم جون صدا میزدیم ! طفلی بعد فوت اقا جون خیلی شکسته شده بود ! اونموقع راحیل تازه دوم راهنمایی بود ! یعنی 5 سال پیش ! بعد از فوت بابام مسئولیت منم زیاد تر شد !
رسیدم به در اتاق راحیل ! در زدم : در بازه !
وارد شدم ! هنوز لباس مدرسه تنش بود !
******* ****** ******** ******
کلافه شده بودم : راحیل تمومش کن !
راحیل که از شدت خنده سرخ شده بود بزور لب ولوچه شو جمع کرد !
نگاهی بهش انداختم : پخخخخخخ
دوباره پققق زد زیر خنده !
الان نزدیک نیم ساعته جریان رو واسش تعریف کردم و ازش کمک گرفتم اونم داره ریسه می ره واسه خودش !
- راحــــــــیــــــل !
سرفه ای کرد ! جمع و جور نشست : جانم !
- کمکمون میکنی یا نه ؟!
- اوکی ! حتما !
سامان
مونده بودم امیر بالاخره می خواد چیکار بکنه ! اصلا تکلیفش با خودش مشخص نیس ! اگه می خواد بدزدتش پس چرا باهاش دوست شد ؟! وقتی یوسف بغلش کرد دیدمش ! خندید ! از ته دل !
امیر! ... امیر ! یوسف !
اهی کشیدم با صدای فریاد پدرم دوییدم سمت اتاقش !رو تختش نشسته بو قلبشو گرفته بود !
- بابا خوبی ؟! بابا !
سریع به طرف اشپز خونه رفتم دارو هاشو بیرون اوردم و با یه لیوان برگشتم تو اتاقش ! جلو پاش زانو زدم قرص رو گذاشتم تو دهنش و اروم اروم بهش اب دادم ! کمی بعد حالش بهتر شد ! سرشو گرفتم بغلم : چت شد بابا ؟!
سرشو عقب کشید و اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد!
دستشو گرفتم تو دستام : بابا ! تا کی می خوای خودتو عذاب بدی ؟! چرا خودتو اذیت می کنی اخه ؟!
سرشو برگردوند : بابا تورو به خدا ! ترو روح مامان به خودت رحم کن ! بابا ...
پدرم - سامان !
- جانم ! جان دلم !