امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های کوتاه با حال اموزنده

#1
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1عشق نمیمیرد
وقتی که مردم ، تمام ثروتم را به بچه ها بدهید. اگر میخواهید گریه کنید،برای برادران و خواهرانی گریه کنید که کنار شما هستند.عشق و محبتی را که می خواستید نثار من کنید نثار اطرافیان کنید.
می خواهم برای تان میراثی بگذارم ارزشمند تر ازکلمات مرا در درون انسان های که می شناختم و دوست داشتم جستو جو کنید
اگر نمیتوانید بدون من زندگی کنید،بگذارید که من در چشمان تان، ذهن تان و در. مهربانی تان زندگی کنم.
عشق نمیمیرد ولی انسان ها چرا اکنون جزعشق چیزی در من نمانده بگذارید آسوده خاطر بروم. . . .

 داستان های کوتاه با حال اموزنده 1خیلی باحاله:
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:....
پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویایی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احساسات نیست... ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یک تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم رقابت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی
با عشق پسرت جان(John)
پاورقی: پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم
هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن


داستان های کوتاه با حال اموزنده 1
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!
بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه:
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم!
و بعد خانم زيبا بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:
- نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!!!!
فرستنده : یاسر



داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 در تورنتو کانادا یه دانشگاه بود . تازگی ها مد شده بود دخترها وقتی می رفتن تو دستشویی ، بعد از آرایش کردن آیینه رو می بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه .
مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. موضوع رو با رییس دانشگاه در میون می ذاره .
فرداش رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می کنه جلوی در دستشویی و می گه :
کسانیکه که این کار رو می کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می کنن . حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته ، یه بار جلوتون پاک می کنه .
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو توالت ، بعد که دستمال خیس شد ، شروع کرد به پاک کردن آینه .
از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید!
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .
اولین پستمه حمایتم کنید . آشغطونم

داستان های کوتاه با حال اموزنده 1
کوهنورد
کوهنوردی بود که می خواست به قله بلندی سعود کند.پس از سال ها تمرین و آمادگی،سفرش را آغاز کرد.به صعود ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت،در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،ناگاه لغزید و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سر شار از هراس،تمامی خاطرات خوب و بد زندگی اش را به یاد می آورد.داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش بسته شده بود،بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع سقوط کاملش شد.در آن لحظات سنگین،که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:خدا یاری ام کن!ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی؟
-نجاتم بده خدای من!
-آیا به من ایمان داری!
-آری.همیشه به تو ایمان داشته ام.
-پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد.پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید از فراز کیلو متر ها ارتفاع.گفت:خدایا نمی توانم.خدا گفت:آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت:خدایا نمی توانم.نمی توانم.روز بعد،گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود وتنها دو متر با زمین فاصله داشت...
نتیجه:این داستان برای کسانی است که از خدا طلب خیر می کنند.
یا بیش تر برای کسانی است که از خدا بواسطه قرآن طلب خیر و یاری می کنند.یا به نوعی همان استخاره... .وقتی جوابی مورد دلخواه شخص داده نمی شود به آن گوش نمی دهند و آنچه را که خود میخواهند انجام می دهند.و سرانجام در مسیر و راهی که خود انتخاب کرده اند دچار مشکل می شوند اما بازهم پند نمی گیرند.
و شاید مثل این داستان خیلی وقت ها برای خود ما اتفاق افتاده اما باز هم،پند نمی گیریم.
 
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 "شادمانی همه جا پشت در است در گشودن هنر است"
دیوار کاخ کسری
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آن که حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود. چه باید کرد؟!!
انوشیروان گفت: از من نپرسید که چه باید کرد. خودتان بروید و بنا به رسمعدالت و روح جوانمردی با او رفتار کنید... کسانی که از ویرانه های کاخ کسری )ایوان مداین( بر لب دجله عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاصبه شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است...
این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی همکه زنده بود همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.
از آن زمان هزاران سال گذشته است امادیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ایرانی و نشانه عدل و عدالت انوشیروان باشد...
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 $محدثه جون$
کودکی 10 ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد .
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جدا بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک 10 ساله فقط یک فن آموزش داد .و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. وقتی مسابقه به پایان رسید در راه بازگشت به منزل کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید:
استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیا تمام امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی !!!!

(یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از" بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.)
فرستنده : محدثه جون^_^



داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 یادته ی روز بم گفتی هروقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون ک نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بت بخنده!! گفتم اگ بارون نباره چی؟؟ برگشتیو گفتی اگ چشای تو بباره آسمونم گریش میگیره!!!
از اون روز خیلی گذشته حالا من دارم گریه میکنم, آسمونم نمیباره, توهم اون دور ایستادیو ب من میخندی...
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه اي نفيس دارد كه در گوشه اي افتاده و گربه در ان اب مي خورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي شود و قيمت گراني بر ان مي نهد.لذا گفت: "عمو جان چه گربه قشنگي داري ايا حاضري ان را به من بفروشي؟
رعيت گفت:چند مي خري؟
گفت:يك درهم.
رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه فروش داد وگفت:خيرش را ببيني.
عتيقه فروشپيش از خروج از خانه با خونسردي گفت:عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است كاسه اب را هم به من بفروشي.
رعيت گفت:قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته ام. كاسه فروشي نيست.
لارشفكو:
انسان هيچ وقت بيشتر از ان موقع خود را گول نمي زند كه خيال مي كند ديگران را فريب داده است.
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 3/2/92دخترک غمگین بود چون پدر فردا باید به سفر میرفت کار او اکثرا همین طور بود و همیشه وقت کمی برای خانواده اش باقی می ماند... 4/2/92پدر بعد از کلی گشتن نا امید روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت نیست بلیطم نیست همه ان روز کمی غمگین میزدند و هیچ کس ندید خنده های دختر کوچولو را هنگامی که بلیط هواپیما را در دست داشت وخوشحال بود از اینکه یک روز دیگر میتواند با پدر باشد
فرستنده : اخرین ندا...



داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 "شادمانی همه جا پشت در است در گشودن هنر است"
پادشاه مهمان دوست
آورده اند که در کرمان پادشاهی بود که کرم و مروت بسیار داشت. عادت او آن بود که هر غریبی به شهر او می آمد سه روز مهمان او بود. عضدالدوله به کرمان حمله آورد. او طاقت مقابله با وی نداشت. در قلعه رفت و هر روز جنگ سختی می کرد و عده ای را می کشت و چون شب فرا می رسید برای لشکریان عضدالدوله طعام می فرستاد.عضدالدوله رسول نزد او فرستاد که این چه کاریست که تو می کنی؟ به روز افراد مرا می کشی و به شب طعام می دهی؟ گفت جنگ کردن اظهار مردمی است و طعام دادن اظهار جوانمردی. ایشان اگرچه دشمن من اند، اما در این ولایت غریب اند و هر که در این جا غریب باشد، مهمان من است و رسم جوانمردی نیست که کسی مهمان بدون توشه بگذارد. عضدالدوله گفت:کسی را که چنین مروت و جوانمردی باشد، با اون جنگ کردن خطاست. از درقلعه و حصار او برخاست و او از محنت خلاص یافت.
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1
زنی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد …
یک كشيش او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد…!

 
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران تختش درکنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با يکديگر صحبت می کردند. .هر روز بعد از ظهر بيماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چيزهايی که بيرون از پنجره می ديد برای هم اتاقيش توصيف می کرد.بيمارديگردرمدت اين يک ساعت.باشنيدن حال وهوای دنيای بيرون.روحی تازه می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می کردند و کودکان با قايقهای تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.مرد ديگر نمی توانست آنها را ببيند. چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.يک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و در کمال آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را برايشانجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا او ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند. هنگامی که از پنجره به بيرون نگاه کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه چيزی هم اتاقيش را وادار می کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟پرستار پاسخ داد : شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی توانست آن ديوار را ببيند
داستان های کوتاه با حال اموزنده 1 استاد از شروع کلاس فلسفه شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.
سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است…
این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
و نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد

سپاسBig Grin
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان