10-08-2013، 16:03
این یه داستان جالبه:
روزی پدر جک (رادولف) و خودش در مزرعه در حال کار کردن بودند پدر جک به او میگوید من میرم از شهر دانه ذرت بیاورم جک هر چه اسرار میکند رادولف گوش نمیدهد و میرود شهر در راه دلش برای پسرش میسوزد و بر میگردد به محض برگشتنش جاده شلوغ میشود او وقتی به مزرعه میرسد بلافاصله جک را صدا میکند جک سوار ماشین میشود و به سوی شهر میروند بیست دقیقه بعد از به راه افتادن ان ها تصادف شدیدی با یک کامیون میکنند اورژانس وقتی میرسد میفهمد که پدر مرده است و فقط جک را به سرعت به بیمارستان میبرند به محض اینکه او را به بیمارستان میرسانند دکتر می گوید اون پسر من هست.
شخصی که این حرف را زده چه کسی بوده؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ه د وب ش ر د ا م ص خ ش
{ از عقب بخوانید}
روزی پدر جک (رادولف) و خودش در مزرعه در حال کار کردن بودند پدر جک به او میگوید من میرم از شهر دانه ذرت بیاورم جک هر چه اسرار میکند رادولف گوش نمیدهد و میرود شهر در راه دلش برای پسرش میسوزد و بر میگردد به محض برگشتنش جاده شلوغ میشود او وقتی به مزرعه میرسد بلافاصله جک را صدا میکند جک سوار ماشین میشود و به سوی شهر میروند بیست دقیقه بعد از به راه افتادن ان ها تصادف شدیدی با یک کامیون میکنند اورژانس وقتی میرسد میفهمد که پدر مرده است و فقط جک را به سرعت به بیمارستان میبرند به محض اینکه او را به بیمارستان میرسانند دکتر می گوید اون پسر من هست.
شخصی که این حرف را زده چه کسی بوده؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ه د وب ش ر د ا م ص خ ش
{ از عقب بخوانید}