امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بغض ترانه ام مشو"خیلی قشنگه نخونی از دست دادیا!!"

#1
خنده هاي كشدار و پر از تزويرم ميشه تكرار مكررات و روي صورتم بساط پهن ميكنه و ميشه ضميمه سلامي كه چاپلوسانه و با سعيي شگرف در صميمي نشون دادنش به سميه خانوم ميدم... انرژي مثبتي كه من صبح به صبح از جواباي پر و پيمون سميه خانوم ميگيرم واسه ساختن يه روز يه گردان آدم هم كفاف ميده...زيرلبي...زيرچشمي... زيرعينكي ...والا بلا من لايق اين همه عزت و احترام پيچيده شده تو زرورق محبت نيستم سميه خانوم... به خجالت نكشون اين بنده حقيرو...
سميه خانوم – كار پيدا كردي؟...داره سرماه ميشه...فكر اجاره خونت هستي؟
- شما نگران نباشين...زير سنگم كه باشه من اجاره شما رو تمام و كمال پرداخت ميكنم.
جوابي به مضحكي اين جواب تو عمرم نداشتم كه بدم...مگه سنگي هم هست كه زيرش يه مشت پول خوابيده باشه؟...اصلا اگه با همون فرض معروف محال باشه من از كدوم گوري پيدا كنم اين سنگو؟...اصلا اگه باشه مگه ميشه كسي زودتر از من نرفته باشه سراغش؟...منم چت ميزنم...چت ميزنم و يه لبخند خل منشانه ميزنم به چت زدنم...چت ميزنم و بازم به ياد اجاره اي ميفتم كه بايد سر ماه كه موعد تموميش پونزده روزه پرداخت كنم...من با اين همه مشكل حق دارم كه چت بزنم.
در آهني رو پشت سرم آروم مي بندم تا صداي داد من عادت كرده سميه خانوم بلند نشه و يه مرحمتي به رفتگانم نكنه اول هفته اي تا غافلگير بشن.
صداي زنگ موبايلم سوهاني ميشه و مغزمو ميتراشه...اين هم آهنگه كه اين گوشي داره؟...بيشتر شبيه سوت بلبلي قاسم پسره بي كار سر كوچه است كه با ديدن هر جنس لطيفي يه دهن ميره تو كارش و آدمو تا دو روز دستشويي محتاج...يعني كيه؟...شايد مزاحم...شايد اشتباهي...شايد...
دستم بعد از يه تجسس چند ثانيه اي توي كيف مشت شده بيرون مياد...مشتمو باز ميكنم و به شماره حك شده روي صفحه نگاه ميندازم...رنديش چشم نوازه...رنديش به فكرم ميندازه كه يه چند ميليوني بابتش رفته...رنديش به فكرم ميندازه كه عمرا با همچين شماره اي مزاحم باشه...رنديش به فكرم ميندازه عمرا ديگه از اين اشتباهيا به پست اين خط ناجور من بخوره...دستم روي اتصال تماس ميلغزه و گوشي مي چسبه به گوشم از پس تار و پود مقنعه.
- بله بفرماييد.
- بيا خونه آقابزرگ...حالش خرابه.
دهنم باز شد كه چيزي بگم ولي بوق ممتد زنگ زده تو گوشم دهنمو تحت فرمانش بست و گوشي از گوشم فاصله گرفت و جلوي چشماي تعجب زده من قرار گرفت...عجبا...بازم به مرام سميه خانوم...كاري دست آدم داره جملشو ارتقا ميده به درجه پاراگراف...اصلا كي بود؟...چه صداي نازي داشت...جالبه...جالبه و من دارم تازه كم كمك طعم اين جلب بودنو مزه مزه ميكنم...جالبه و اخمام ميره تو هم...جالبه و اخمام ميشه پوزخند...جالبه و دستام كنارم ميفته... جالبه و نگام بي هدف ميره پي آخر كوچه...جالبه و من فكرميكنم كه چرا امروز قاسم نيست تا با اون هنرنماييش اهالي محلو مستفيض كنه؟...جالبه و من امروز بايد برم پي كار و به اون چندرغاز ته مونده حساب فكر كنم...جالبه و بعد از چندسال...راستي چندسال؟...اصلا چي گفت؟...گفت آقابزرگ؟...گفت حالش خرابه؟...گفت بيا خونه؟...اصلا چرا من بعد از اين چندسال بايد بيام؟...گفت آقابزرگ...گفت حالش خرابه...گفت بيا...نرم چه كنم؟...آقابزرگمه...حالش خرابه ... ميگه بيا...ميگه خونه آقابزرگ...خونه خاتون...خونه دلبستگي و دل كندگي...خونه دل خون كرده من...خونه بي مرام من...
قدماي رفته برگشت...دستام كليد انداخت...سميه خانوم با همون عادت كه من خط به خطشو حفظم با تعجب نگام كرد.
- چيزي جا گذاشتي؟
- بايد برم جايي...لباسم مناسب نيست...اومدم عوض كنم.
عجبا...به گمونم از نيروهاي زحمت كش ساواك بوده...آدم ميترسه جوابشو نده.
جلوي آينه وايميستم و آخرين نگاهو به خودم ميندازم...هي بدك نيست...تنها دست لباسيه كه ميشه آدم وار حسابش كرد...بي پوليه ديگه...بي پولي.
روسري سرمه اي با طرحاي صورتي بد نيست...بد هم باشه مثلا من وسري در خور پوشيدن ديگه اي دارم؟...مانتوي صورتي و شلوار جين سرمه اي خيلي وقته كه گوشه كمدم خاك خورده و دلش آب شده واسه به تن شدن...جايي رو نداشتم...ولي الان خونه آقابزرگه...تيپ و قيافه يعني اصل سرمايه...نداشته باشي حكم ورود يعني برو خدا روزيتو جاي ديگه حواله كنه.
دستم ميره طرف ريملو ميكشم به مژه هام... آخرين باري كه به خودم رسيدم كي بود؟...دو سال پيش؟...همينه آره.. . تقويم ذهنم فقط دوسال پيش به اين ور رو خوب حاليشه...مدادو تو چشمم ميكشم و چشام درشت تر به نظر مياد... نميخوام شكست خورده به نظر بيام...رژ لب كمرنگ رو به لبام ميكشم...شكست خورده بودنم كه نبايد تو قيافه ام داد بزنه...رژ گونه به صورت بي رنگ و روم حالت ميده...من اين دو سالو خودم گذروندم...تونستم...حتي مدرك گرفتم...بذار دم كوزه يه چكه آبي بهت برسه...خب مگه چيه؟...ليسانس معماري كه كم چيزي نيست...باشه با تو نميشه درافتاد.
از اتاقم كه بيرون رفتم سميه خانوم با اون ميكروسكوپش دقيق روي لام پهنم كرد و ذره ذره وجودمو برد زير ذره بين پر قدرتش...ابروهاي نازكش بالا پريد و من خندمو قورت دادم.
- سميه خانوم ديگه كاري ندارين؟...من برم ديگه.
يه سر تكون داد و منم از در زدم بيرون...حالا تا فرمانيه چطور پول تاكسي بدم؟
.................................................. .................................................. ...................................
از تا كسي پياده شدم و با چشماي پرخون و دل پر خون تر به مسير رفتنش نگاه كردم...خب مي بيني كه ندارم ملاحظه كن برادر من...خب ديگه چي ته جيبم مونده كه اين راهو برگردم خونه؟...خب من چه كنم؟...در هر حال حلالت باشه.
برگشتم طرف در آهني بزرگ...تازه يادم افتاد...من اينجام...بعد از دو سال...دلهره دارم؟...ندارم؟...نچ ندارم... آقابزرگ خودش خواسته بيام...اگه نخواسته بود مهديس با اون شماره رند با اون صداي نازك به من نمي گفت" بيا خونه آقابزرگ...حالش خرابه".
بي ترديد كليد آيفون تصويري رو فشار دادم....در با صداي تيكي باز شد...در رو هل دادم و باغ جلوي چشمام قد كشيد ...دلم برات تنگ شده...بي وفاييمو ببخش...مجبور بودم...من بي وفا دوسالي هست دلتنگتم...دعوتم نميكني؟...چت ميزنم ديگه...خوددرگيرم و با باغ اختلاط ميكنم.
روي اولين پله ايوون كه پا گذاشتم خاتون از در زد بيرون...چقدر دلتنگتم دردت به جونم.
- اومدي مادر؟...كجا بودي فدات شم؟...نميگي من چه كنم تو دوريت؟
به جاي جواب به دلتنگياش كشيدمش تو بغلم...سرم فرو رفت تو گودي گردنش...نفس كشيدم از عطر تنش...غرق شدم تو حجم شناور دلتنگي مادرانه اش...من بي تو دو سال خون شد دلم خاتون من...تو اين دو سال من جون دادم تو اين حجم دردآور بدون عطر تنت...خاتون گريه نكن...من اومدم...آقابزرگ گفته كه بيام.
- دلم برات تنگ شده بود.
يه قطره من...يه قطره تو...يه قطره من...يه قطره تو...گريه نكن خاتون من...
.................................................. .................................................. ....................................
به لبه ديوارپنجره تكيه زدم و دستامو تو سينه جمع كردم و گفتم:وقتي از اين خونه ميرفتم فقط يه هدف داشتم...هم به خودم هم به شما ثابت كنم كه من تسليم نميشم...نميخواستم يه عمر چوب ندونم كاريمو بخورم و تو سري خورتر زندگي كنم...سخت بود ولي شد...سخت بود ولي مي ارزيد...نبودن خاتون دق بود و دق داد ولي دم نشد كه زده شه...نديدن شما خلاء بود نفس گرفت ولي پا سست نكرد...من بي شما تو اين دوسال...يه بار پرسيدين از خودتون كه اين دختره كجاست؟...نون شبش چيه؟...شب كجا سر ميذاره زمين؟...آقابزرگ گناه من كم نبود ولي خدا هم مي بخشه شما نبخشيدي...حالا چرا بعد دوسال؟...خنده داره ولي دلم حتي واسه علف هرزاي باغتون هم تنگ شده بود.
- بيا اينجا.
لبه تخت بزرگ و پر طمطراقش نشستم و به صورت مريضش خيره شدم.
دستمو گرفت و آروم و شمرده حرف كه نه... زخم زد.
- خودت خواستي...يه توپ و تشر بهت نميزدم كه نمي شد...خودسر شده بودي...گفتم بهت اين كوچه بن بسته لج كردي و تا ته رفتي و خوردي تو ديوار...گفتم اين قبر مرده نداره لج كردي و نشستي به فاتحه خوندن...لج كردي و رفتي...خودسر شدي ترانه...دختري كه من بزرگ كردم اين نبود.
- چهارسال پيش ترانه ديگه ترانه نبود...خر بودم...شما يه تو دهني ميزدي...خربودم...شما با كمربند سياهم ميكردي...خربودم...نه تو دهني زدين نه سياه و كبودم كردين...گذاشتين خر بمونم...من فقط هيجده سالم بود چه انتظاري داشتين از من؟
- من به تو ياد دادم كه گناه خودتو گردن كسي بندازي؟
- نه ولي يادم دادين كه هيچ وقت خود آدم مقصر نيست...خوب اين يكيو از برم...هميشه آدماي دور و برتون مقصرن و شما مبرا از گناه...دروغ ميگم فاروق خان؟
- بزرگ شدي.
- دوسالي هست...از همون روزي كه سهمم از اين خونه يه ساك لباس و چندتا كتاب بود...از اون شبي كه تو پارك شبو صبح كردم...از همون شبي كه تو خونه اجاره اي پايين شهرم يه تيكه نون خشك نبود سق بزنم و شب گشنه سر گذاشتم زمين و خوابيدم...بزرگ شدن من چيز عجيبي نيست.
- عوضش قدر عافيت دونستي.
- آره با يه حساب بانكي كه توش فقط رهن خونه ام در اومد قدر عافيت دونستم...من شاكر نبودم؟...قدر عافيت نمي دونستم؟...بد بودم آقابزرگ؟
- اينا رو ميگي كه منو شرمنده كني؟...ترانه من شرمنده نميشم...چون خودت كردي.
- آره خودم كردم...خدارو شكر بهترين...منم ديگه بهتره برم خونه...ديروقته.
- بمون...يه امشبو بمون...نذار دل خاتون خون تر بشه.
يه لبخند...شايد هم پوزخند...شايد هم همون لبخند...آقابزرگ هر چقدر هم كه خودخواه باشه بازم مجنون خاتونشه... خاتون بعد از خدا پرستش شدشه...من هنوزم غبطه ميخوم به اين عشق افسانه اي.
- ميرم كمك خاتون واسه شام...اگه پسر خوبي باشين قول ميدم خاتونو بفرستم اتاقتون مثه اون وقتا ليلي مجنوني شامو بزنين تو رگ.
رفتم طرف در...سنگين بود حجم لبخند پررنگ شده روي لبش...سايه اش سنگين سبك بود...من اين لبخند رو دوست دارم...با همه غرورش...با همه خودخواهيش...با همه يه حرفيش...آقا بزرگه ديگه.
.................................................. .................................................. ....................................
بي خيال اخم و تخم فرهاد ظرفا رو مي شمردم تا به تعداد باشه...سنگيني نگاهش خوره وار روحمو مي خورد و من لب مي گزيدم كه سر اين نگاه لجباز يه دنده و سرطق داد نزنم تا دست از سرم برداره...از رو نرفتنش قابل تجليله... خاتون رو ديدم كه يه چشم غره از اون مشتيايي كه آدم رو رو به قبله ميكرد بهش انداخت و حرص زد و من خنده ام گرفت.
خاتون – اه بچه مگه تو كار و زندگي نداري كه اينجا نشستي؟...خب برو پيش داداشت تو هال بشين.
فرهاد – دوست ندارم.
خاتون دندون رو هم فشرد و با همون دندوناي در مرز خرد شدن مثل هميشه با حرص گفت:فرهاد.
فرهاد – جون فرهاد...حرص نخور قربونت برم...پوستت چروك ميفته.
خاتون- فرهاد نري بيرون حرمت سن قد عزراييلتو نگه نميدارم با همين ملاقه تو دستم ميفتم به جونت تا صدا سگ سر بدي.
تو مرز تركيدن بودن از شدت خنده يعني اند بدبختي...جلوي ديد خاتون خشن وايسادن هم يعني اند فاتحه خوني... هميشه همينجوره...خوبه...خوبه...خوبه. ..خدا نكنه عصبي بشه...به قول خودش كاري ميكنه كه صدا سگ كه هيچي صدا فيل درآريم.
فرهاد – خشن شدي خاتون جون...من كه ميدونم فاروق خونت اومده پايين...دلت ميخواد بري بالا با فاروق جونت ليلي مجنون بازي درآرين دلت وا شه.
فرهاد جان خدا بيامرزتت...من كه خيلي دوست داشتم...بقيه رو نميدونم...ولي انشالا تو جهنم زياد بهت سخت نميگيرن.
خاتون تا اومد ملاقه رو بكوبه فرق سر فرهاد جونش فرهاد دوئيد بيرون و من غش غش خنديدم و سنگيني نگاه پر عشق خاتون رو به جون خريدم.
- دور خنده هات بگرده مادر...وقتي نباشي انگاري اين خونه روح نداره...دلم پوسيد.
- اه خاتون جون داشتيم؟...با مترسك سر جاليز كه يكيم كردي.
خنديدو لپمو كشيد و نگاش رو صورتم خشك شد...چشاش غم گرفت...اشك شد...خون شد...آب شد...چكيد...لباش لرزيد و زمزمه كرد.
- مادر به قربونت...چرا اينقدر لاغر شدي؟
- گريه كه نداره قربونت برم...عوضش خوشگل موشگل شدم...يادته چه حرصي ميخوردم واسه لاغر كردن؟
- دل بندت بودم مادر؟...شب و روز نداشتم اين دوسال...از غصه دق كردم.
- خدا نكنه شما دق كني فداي اون چشاي خوشگلت من بشم كه فاروق خان دل و ايمون ميده واسش...من بايد به خودم و آقابزرگ ثابت ميكردم هر اشتباهي يه تاواني داره.
- قربونت بره مادر...امانت دار خوبي نبوديم...ما نبايد ميذاشتيم تو اون اشتباهو بكني.
- به قول آقابزرگ آدما چوب ندونم كاري خودشونو ميخورن.
- چه بزرگ شدي مادر.
- نه مثلا ميخواستي همون خنگول خودت بمونم؟...فدات شم بيست و دو سالمه ديگه.
بيست و دو سالمه...ولي قد يه زن پنجاه ساله بدبخت زجر كشيدم...خاتون ندون اين پنجاه سالگيو...من براي تو همون بيست و دو ساله ام.
خاتون از آشپزخونه رفت بيرون و من موندم و اون ميز شش نفره با صندلياي لهستاني اصل و بشقابايي كه دستمال مي كشيدم...مي ترسم از اون آدماي تو سالن...بعد از دو سال؟... سخته؟...نيست؟...چه مرگمه؟...چرا دم به دقيقه با هر زنگ هلو ميگيرم؟...چرا ميترسم از نگاه سنگين و پرسشگر و توبيخ كننده فرهاد؟...چرا نميخوام با واقعيت روبرو بشم؟...من از اين آدما خيلي وقته دور افتادم...غريبگي حقمه...ترس از نگاه پر كنايه و بي اعتمادشون هم حقمه...كاش واقعيت اين چهار سال يه خواب مسخره و بي تعبير باشه...دلم تنگه... تنگه همون خونه آروم و كوچيك و همسايگانه با سميه خانوم كه عاشق خاموشي راس ساعت نه شب و ضد حال زدنه....دلم تنگ همون چهار سال پيشه.
.................................................. .................................................. ...................................
عمو فرامرز دست انداخت دور شونه ام و فنجون چاي رو داد دستم و گفت:بخور گل عمو...يخ ميشه.
عمو هميشه پر از عشقه...اخم نداره...عمو عمو بوده عمو مي مونه...عمو هميشه خوبه...حتي تو يازده سالگي كه نمره رياضيم شد دوازده و فقط به خودش گفتم و اون جاي تنبيه گفت" حتما سخت بوده...غصه نخوري يه دفه "...عمو پر از آرامشه... گاهي فكر ميكنم اگه عمو دوسال پيش نرفته بود اصفهان واسه سركشي به كارگاه ها من از اين خونه ميرفتم؟...شايد نه.
گلرخ جون با لبخند گفت:خب چه خبرا؟...چي كارا ميكني؟
- زندگي...والا دنبال كارم...دانشگام يه ماهه تموم شده و من راحت...عوضش بدبختي دنبال كار گشتن شروع شده.
فرهاد – نميخواد شما زحمت بكشي...فردا بار و بنديلتو جمع ميكني برميگردي اينجا.
خاتون كه كنار آقابزرگ حال ندار نشسته بود و ليلي وار سيب پوست ميگرفت واسه آقابرگ گفت:هرجور راحته مادر ... فقط بياد و بره...من راضيم.
باريكلا روشن فكري...اجر اين روشن فكريتو عشق است...چشاي فرهاد كه وق زده تو كاسه سرش در ميزنه هميشه مايه تفريحه...بعضي وقتا هم اجر خوبيه.
گلرخ جون – من با حسامم حرف ميزنم ببينم...
فرهاد – قربونت برم زن داداش...اين واسه من نزده ميرقصه شما ديگه پروبالش نده.
گلرخ جون ناز خنديد و نگاه عمو فرامرز باهاش رفت و من مردم از خنده...تو دلم...دوسالي هست ياد گرفتم بيرون دل نخندم...من تو اين خونه از بچگي رسم عاشقي ديدم...ياد گرفتم...آزمون دادم ...پاس نشدم...من با اين همه استاد اين درس رو پاس نشدم.
گلرخ جون – تو حرف نزن...چي كار به بچم داري؟...بده مثه تو تيتيش ماماني بار نيومده؟
خاتون خنديد...آقابزرگ لبخند زد...عمه فريبا چشم غره رفت...مهشيد غش كرد...مهديس هيش كرد...مهسا با آرنج كوبيد تو پهلوي فرهاد و يه جوري زيرلب گفت:پكيدي؟
فرهاد – دستت درد نكنه زن داداش...چه مرامي واسم خرج كردي...به خدا راضي نبودم.
گلرخ جون خنديد و عمو فرامرز باز نيشش تا ته كش اومد و باز من مردم از خنده...من شاگرد مشروط شده دلم رفت چه برسه به گلرخ جون.
مهسا – ولي بي مرامي كردي ترانه...بي خبر رفتي.
سرمو انداختم پايين و مهشيد اين بار با آرامشش گفت:بعضي وقتا آدما مجبورن يه كارايي بكنن كه نميخوان...ترانه مجبور بوده.
آقابزرگ – نميخوام ديگه حرفي در اين مورد تو اين خونه زده بشه.
مهديس – آقابزرگ ايشالا بهترين؟
فرهاد – آره بابا چيزيش نبوده كه...فقط بلده شلوغش كنه...هي من به اين خاتون ميگم بابا خوشگله بي خيال نمك شو تو غذات به گوشش نميره كه...بعد ميشينه واسه من هوچي بازي در مياره كه بيا حال بابات خرابه...حالا اگه اين حرفا رو دكتر صدر بزنه تمام كمال قبوله و حتي من بدبخت هم بايد غذا بي نمك بخورم ولي چون من ميگم و خاتون خانوم پسرشو به دكتري هنوز قبول نداره ديگه مجبورم نق و نوق خانومو كه كم از دختراي لوس چهارده ساله نداره تحمل كنم.
آقابزرگ – بچه آدم باش...با پشت دست ميزنم تو دهنتا.
لبخندم پررنگ شد...من بدون اين خونواده چه كردم تو اين دو سال؟...چطور دلم اومد هيچ وقت جواب تلفناي فرهاد رو ندم ...چطور راضي شدم دل بكنم از اين نگراني...فرهاد كاش خونه بودي اون شب.
چقدر محتاج بودم...محتاج اين شيطنتا...من محتاج خنده هاي مهسام كه براي حرص دادن روونه گوش فرهاد ميشه و فرهاد هم كم نميذاره و با يه چي تو گوش مهسا تلافي كه نه آتيش ميزنه بيچاره رو.
آقابزرگ – حسام نمياد؟
عمو فرامرز – چرا...گفت كارش يه كم تو شركت طول ميكشه نميتونه زودتر بياد...اخبارو از طريق فرهاد داره.
حسام...آخرين خاطره اي كه ازش دارم مربوط به دوازده سالگيمه كه از ايران رفت...دوسال پيش برگشته بود...تو حجم بدبختي و شوكه بودنم برگشته بود و من هيچ وقت فرصت نكردم ببينمش...چقدر تو بدبختي خودم گم شده بودم... يادمه اون شبي كه مي اومد و من تو اتاقم دل دادم به بي كسي...اون شبي كه حتي خاتون هم رفته بود پي نوه عزيز كرده اش و من تو بغض بي كسي دست و پا ميزدم.
گلرخ جون – پروژه جديد گرفته...بچم خسته ميشه.
نگام به مهسا بود كه رو به من چشاشو تو كاسه گردوند و به عادت همون وقتا لب زد" خدا شانس بده " و اين لب زدنو فقط من ديدم...مني كه با زير و بم اين حرف بزرگ شدم...مني كه شاهد بودم چه حرصي ميخورد از داداش حسام نبودش...داداش حسام نبوده و محبت زيادي خرج شده براش...مهسا زير وبمش براي من تعريف شده است و من چقدر براي اين تعريف شده دلتنگ شدم...براي رفيق همه سالاي خوب زندگيم.
آقابزرگ – خانوم نميخواي يه شام به اين بچه هام بدي؟
عمه فريبا – صبر كرديم بهمن خان و شهاب برسن بعد.
من همه حركات آقابزرگ رو حدس ميزنم...الان صورتش جمع شده و داره زيرلب غرغر ميكنه كه آخه بهمن خودش چي هست كه يه خان هم تهش مي بندن؟...يا مگه بچه هام مجبورن بخاطر اون جلمبون معطل بشن و گشنگي بكشن؟... آآآآ...آقابزرگ غيبت رو دوست داره...چه كنم؟...از سرش نيفتاد.
.................................................. .................................................. ...................................
- چيش جالبه كه اينجور نگاش ميكني؟
- تو اين دو سال خيلي چيزا فهميدم...بزرگ شدم...ياد گرفتم كه همه چي يه باغ دراندشت نيست... همه چي اون چيزي نيست كه تو از بچگي باهاش عياق شدي...همه چي بيرون اين خونه است... واقعيت اونجاست...جايي كه من بدون آقابزرگ هيچي نبودم...جايي كه وقتي پول نداشته باشي غذا سگ هم نميدن بخوري...بزرگ شدن بيرون اين خونه است...يه جايي اون پايينا...يه جايي بين مردمي كه تو عين نداري بازم با هم خوبن...هوا همو دارن...جايي كه اگه بترسي كلات پس معركه است...فرهاد شايد بد نشد...شايد به اين رفتن نياز داشتم.
- چهار سال پيش كه جلو همه وايسادي دلم ميخواست يه چك حرومت كنم و بگم دلامصب اين كجاش لياقت عزيزدل فرهادو داره؟...تو فقط با خودت بد نكردي...همه رو غصه دار كردي...من بي غيرت اگه دوسال پيش تو اين خونه بودم و نمي رفتم واسه اون سمينار كوفتي تو برام حرف از بزرگ شدن نمي زدي...د لامروت مگه من گفتم بري كه خطتو عوض كردي...من همه جا رو دنبالت گشتم...دو ماه پا نذاشتم تو اين خونه...وقتي فكر ميكردم كجا شب سر ميذاري زمين مي مردم از اين بي غيرتي خودم.
- آرماني نشو...قيصر بازي هم بذار كنار...نوه فاروق خانم و يه جو خودساختگي رو نداشته باشم كه به درد لا جرز ديوار هم نمي خورم.
- زندگي سخته؟
- نه...حداقل نه هميشه...بعضي وقتا اونقدر به انرژي مثبت نياز داري كه با كوچيك ترين چيزي حس خوشبختي ميكني...همين كه زنده اي واست يه دنيا ارزش داره...فرهاد همه چي پول نيست ...شايد نوددرصد قضيه باشه ولي همه قضيه نيست.
- چهارسال پيش هم كه تو رو آقابزرگ و فرامرز وايسادي همينو گفتي.
- چهارسال پيش بچه بودم...كور بودم...ولي تو اين دوسال ياد گرفتم كور نباشم...فقط واسه رسيدن به خواسته هام حرفاي كليشه اي آرماني و عق زن نزنم...فرهاد گذشت اون زموني كه به خاطر بي ارزش ترين چيز دنيا جلو شماها وايسادم...من هم كف اون نبودم.
- اون لياقت نداشت.
- ولي من خيلي دلم ميخواد يه روز ببينمش و ازش بپرسم چرا؟...چرا من؟...مگه منو نديد...مگه خودش نخواست...پس چرا اينقدر نامردي؟...من كه دلم با همه چيش راضي بود...من كه گفتم پا همه چيت واميستم...به من چه كه آقابزرگ نخواستش...به من چه كه آقابزرگ يه پاپاسي هم خرج اون مراسم كوفتي نكرد و سهم من شد يه محضر خشك و خالي...به من چه كه ...من همين بودم... خوشگل نيستم...خودش ديد...فرهاد يه بارم نيومدي خونه ام...يادته؟
بغضم بغض موند...ميون ملودي نفساي محكم و پر حرص فرهاد...بغض من پابرجاست...كاش اشك ميشد.
.................................................. .................................................. ...................................
با سالادم مشغول بودم كه گلرخ جون گفت:ترانه چرا غذا نمي خوري؟...چيه اون سالاد؟
- ممنون...عادت ندارم...معده ام سنگين ميشه و ميزنه پير و دينمو در مياره.
شهاب – اهكي...دلمون خوش بود تو تو اين خونه اونقده باحال غذا ميخوري كه آدم به اشتها ميفته...تو هم كه شدي قاطي ساير بانوان جمع.
خنديدم و اين بار مهديس در و گوهر پاشيد.
مهديس – با همين كارا تونسته اينجوري بشه...وگرنه تا جاييكه من يادمه اون پسره هم به خاطر همين هيكل و بي كلاس بازياش ولش كرد.
بغضم هنوزه بغضه...يه تلخ خند...سنگيني نگاه شهاب و فرهاد و مهسا...مهربوني نگاه عمو فرامرز و گلرخ جون و مهشيد...بي تفاوتي نگاه حسام...با بشقابش درگيره...گرسنه است...خسته...تازه از شركت اومده...همونه كه تو اوج بدبختي من اومد و همه منو ول كردن و بخاطرش رفتن فرودگاه.
عمو فرامرز – مهديس غذاتو بخور.
مهديس – من منظوري نداشتم...فقط خواستم بگم خيلي هيكل روفرمي پيدا كرده...در ضمن قيافه اش هم بهتر از قبل شده.
بازم برخورد قاشق و چنگال با ظروف...بازم من و سالاد بدون سسم...بازم من و سر پايين افتاده ام...بازم من و بغض هميشه بغض.
فرهاد – صدبار گفتم اين دو تا رو تنها نذارين...اگه فردايي پس فردايي خبر دار شدين يه ارث خور ديگه تو راهه نگين تقصير من بودا...از من گفتن.
ضربه عمو فرامرز درست پشت گردن فرهاد كه منجر به همون صداي سگ شد پكوندم از خنده...بازم تو دلم.
مهسا – خوردي بي حيا؟
گلرخ جون – تقصير خاتونه كه يه آستيني واسه اين بالا نمي زنه...شايد خدا خواست زنش آدمش كرد.
فرهاد – زن داداش فدات شم من فرشته ام چي كار به آدما دارم.
مهسا – شما غذاتو بخور و مارو از غذا ننداز.
فرهاد – همين كارا رو كردي رو دست مامانت موندي.
مهسا – اااااا....مامان نگاش كن.
دوباره عمو فرامرز وارد عمل شد كه فرهاد سرشو كشيد كنارو گفت:نه قربون داداش...همين دخترت ارزوني خودت...نمي خواد كسيو بدبخت كنه...خدا خيرتون بده كه به جووناي مردم فكر ميكنين.
مهشيد يه قاشق دهن آرتين كرد و بعد گفت:ما بيشتر نگران دختراي مردميم كه سر تو بدبخت نشن.
فرهاد – شما برو كلاتو بنداز عرش كه اين شهابو خدا مخ و ملاجشو گل گرفت اومد تو رو برداشت.
عمه فريبا – فرهاد شوخي بسه...چرا مراعات نمي كني...حال آقابزرگ بده حاليته؟
فرهاد – آره حاليمه...اونقدر حاليمه كه بدونم دلش واسه اين دور هم بودن تنگ شده بوده و مريضيش يه بهونه...من دكترشم پس خوب ميدونم...صدا خندمون اگه نره بالا غصه ميخوره...چند هفته است گذرت اينوري نخورده خواهر من؟...پس بي خيال بذار هم اون خوش باشه هم ما.
دلم چيزي ميخواد...شبيه اسمي به نام آرامش...دلم ميخواد سر بذارم رو بالش و بي خيال همه وقتايي بشم كه فرهاد شوخيش رو به جدي بودنش مي بخشه...فرهاد عصبيه...پر از حس بد عذابه...ماه من غصه چرا...فرهاد دلگيره... ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد...فرهاد جان نخور اين زهرو...غصه مال تو نيست...مال منه.
.................................................. .................................................. ...................................
فرهاد – من نمي فهمم...تو كه ده تومن تو حسابت داشتي.
- همون حرف گلرخ جون راسته...تو مثه اينكه نفست از جا گرم در مياد...آخه خوشگل پسر با ده تومن تفم نميندازن كف دستت...همين هم كه پيدا كردم خدايي قصريه واسه من.
مهسا – حالا تنهايي؟
- چه اعجب شما با من حرف زدي ؟
مهسا – شما حرف نزن...بي شعور نمي تونستي يه خبر به من بدي؟
- اون وقت دوست داشتي حرفم جلو آقابزرگ دوتا بشه...من قسم خوردم بي كس رو پا خودم وايسم.
مهسا – خرجتو چطور در مياوردي؟
نگام تو آينه به صورت پر حرص و رگ برجسته پيشوني فرهاد بود...غيرتت تو حلقم.
- تو يه رستوران نيمه وقت كمك آشپز بودم...دوماهي هست رستوران تعطيل شده.
فرهاد – يه فرصت چند وقته بهت ميدم تا خودت با خودت كنار بياي و از اون خونه كوفتي بزني بيرون و برگردي... شيرفهمي؟...ترانه من حرفم دوتا بشه كه ميدوني عاقبتش چي ميشه؟
- اگه راضي شدم برگردم واس خاطر خاتون وآقابزرگ بود...به قول خاتون من همون برم و بيام بهتره...كمتر خار چشه...بعضيا حرص نميزنن كه من دارم تو خونه اي كه حق اوناست مفت مي خورم و مفت ميگردم.
مهسا چرخيد و خيره شد تو صورتم...فرهاد بي خيال آينه به رانندگيش ادامه داد...ومن...من گفتم اين بار تحقير چهارده سال زندگيو.
- ببخشيد نميخواستم ناراحتتون كنم...ولي نمي گفتم رو دلم مي موند.
فرهاد – بعضي وقتا اونقدر حرفات بي منطقه و زور داره كه آدم نميدونه چي بهت بگه..آخه كدوم الاغي همچين نظري داره؟...عزيزدل فرهاد تو تاج سر خاتون وآقابزرگي...دلشون پره ازت تقصير خودته...تو يادگاري...يادگار پسر عزيز كرده فاروق خان...همون پسرش كه فاروق خان هميشه ميگفت تو مني دوزار با بچه هاي ديگم فرقشه... چهارسالت بود همش كه يتيم شدي و خاتون جا مادربزرگي مادري كرد برات...هنوزم ميگي سرباري؟...اگه آقابزرگ راضي نشد ارثي كه بابات واسه يه دونه دخترش گذاشته بودو بهت بده بخاطر بي لياقتي اون پسره جوعلق بود...اون كثافت چشش دنبال مال و منالت بود...بعدش هم كه خودت يه دندگي كردي و به قول خودت خواستي خودتو ثابت كني ...حالا اين ثابت كردن ارزش اينو داشت كه عزيزدل فرهاد بره تو آشپزخونه يه رستوران كوفتي كلفتي كنه؟...د مگه من بي غيرت بودم؟...خب به من مي گفتي...ترسيدي زير پروبالتو نگيرم؟...منو اينطور شناختي تو اين همه سال؟... تو عزيزترينمي ترانه.
مهسا – دستت درد نكنه فرهاد جون ما هم كه برگ چغندر.
فرهاد – د قربون اون عقل ناقصت برم صدبار گفتم خودتو با چغندر بدبخت مقايسه نكن...كمبود اعتماد به نفس ميگيريا...چغندر هميشه يه پله از تو جلوتره.
مهسا – خيلي بي مزه اي...من موندم اون مريضات يخ نمي بندن اينقده تو خنكي؟
فرهاد – مريضا رو نميدونم ولي پرستارا عاشقمن.
مهسا – مي بيني جون ترانه يه ذره هم بزرگ نشده.
- خودتو حرص نده...اصولا بچه آخريا اونم از مدل زنگوله پا تابوتا همه اينجورين.
فرهاد ترمز دستيو كشيد و برگشت طرفم و روسريو كشيد تو صورتم.
فرهاد – به جا اين شر و ور گوييا بنال ببينم اين قصر اليزابتنانتون كدوم يكيه؟
- اون خونه آخر كوچه.
فرهاد – به شخصه عاشق خونتم...تو دق نمي كني؟...اصلا ميتوني تو همچين خونه اي زندگي كني؟
- آره تازشم هرروز فيلم روز هم دارم...يك صابخونه اي دارم رد كار خودت فرهاد جون...عاشقش ميشي جون مهسا...يعني اصلا به نيت تو رفتم تو اين خونه...گفتم نكنه خدا خواست اسباب خير شدم...اينقده به هم مياين..ميگم به جون مهسا يعني دروغ نميگم.
مهسا – تو غلط كردي...هر وقت قسم دروغ مي خوري جون من دم دست ترينه برات.
فرهاد – از بس عزيزي.
مهسا – زهرمار...لياقت نداري تو ماشينت بشينم.
فرهاد – والا من يادم نمياد تعارف كرده باشم...به داداشت رفتي...جفتتون پررويين.
مهسا – بچه حلالزاده هم به عمو كوچيكش ميره.
- بچه ها من ديگه برم...شب خوبي بود...دلم واستون يه ذره شده بود.
مهسا – اون وقتي كه از اون كثافت ضربه خوردي كه همچين نظري نداشتي...ماها خيلي واست كمرنگ بوديم.
- مهسا شايد وقتي از اون خونه ميرفتم يه لحظه فقط واسه خاطره هاي با تو بودنم دلتنگ شدم... هنوزم عزيزترين دوستمي...تو اين دوسال خيلي دلم براتون تنگ شد...شما دوتا تنها كسايي بودين كه بهشون فكر كردم...به اينكه وقتي نباشم سرشون چي مياد؟...نگرانم ميشن؟...من عادت كردم... هيچكس هيچ وقت قرار نيست دركم كنه...هميشه من مقصرم...يه درصد هم كسي تو انتخاب غلطم دست نداشته...شب بخير.
مهسا – قبل شب بخير شماره جديدت.
- مهديس داره...نميدونم از كجا آورده.
فرهاد – اقابزرگ شمارتو يه سال پيش پيدا كرده.
دلم قرصه به نگرونياي زيرپوستي آقابزرگم.
.................................................. .................................................. ...................................
با صداي نخراشيده و سوهان روح گوشيم از خواب ورپريدم...اي تو روح من با اين زنگ انتخاب كردنم...سليقه هم ندارم دلم خوش باشه...اصلا كي هست اول صبح؟...مردم خودشون خواب و زندگي ندارن چرا فكر ميكنن بقيه هم مثه خودشونن؟...منم كه كسي ندارم بر اثر جو وارده دلش بخواد مراسم كرم ريزي اول صبح راه بندازه و از خواب بندازتم.
دستمو كنار بالش كشيدم و گوشيو تو مشت گرفتم و با همون چشماي بسته و دهن نيمه باز خميازه كش جواب دادم.
- بله؟
- به به مي بينم كه مصدع اوقات شريف شدم و از خواب ناز بيدارتون كردم...خوشم مياد مثه اون وقتات خوابو با هيچي عوض نميكني.
- تو روح اونيكه شماره منو داده تو.
- ااااااااا...نگو مهديس جون ناراحت ميشه.
- زهرمار...اگه تو بيدار شدي بري كله پزي فكر نكن همه ملت مثه جنابعالي خرماين و ميتونن اول صبح برن يه پرس مشتيشو بزن تو رگ و غمشون نباشه كه از خوابشون زدن.
- به جا زر زدن آماده شو كه ميخوام به همون يه پرس كله پاچه مهمونت كنم به ياد اون وقتا.
- اوه اوه چي شده دكي جون خر گازش گرفته زده تو فاز مضرات اصلي قلب؟
- تو ديگه بي خيال ما شو...بچه خوبي باشي يه روز هم مي برمت از اين ساندويچ كثيفا ميدمت بخوري حال كني.
- ديوونه تو ميخواي هلك و هلك از اون سر شهر راه بيفتي بياي دنبالم كه يه صبحونه بخوريم؟
- هلك و هلك نبايد راه بيفتم...چون ترافيك نبود يه ساعته رسيدم دم خونت...اگه مرحمت كني و از اون لحافت دل بكني و زودي آماده شي منم مجبور نميشم اين علفا زير چرخا ماشينو هرس كنم.
- فرهادي؟
- جون دل فرهادي؟
- تا حالا بهت گفته بودم چقده خري؟
- منم تا حالا بهت گفته بودم چقده شبيه مني؟
- با همه خربازيات بدمدله ميخوامت.
- آره اگه ميخواستيم دوسال تو اوج دل نگروني يه خبر بهم ميدادي.
- شروط آقابزرگو دست كم نگير فرهادي...سه سوته آماده ام و تو ماشينت.
- ببنيم و تعريف كنيم.
- كم رجز بخون.
- تقصير خودمه...لوس بارت آوردم...خودم آدمت ميكنم.
- از مادر زاييده نشده...تا سه سوت ديگه.
- منظورت همون سه ساعته؟
غش غش خنديدم وقطع كردم...فرهاد نعمت حضورت داره عابدم ميكنه...من تو اين دوسال تو اوج نبودنت فهميدم حس بودنت چقدر آرامش بخشه...فرهاد ديگه نميخوام تو نبودنت ياد بودنات بيفتم...پس هميشه بمون.
تيپم تو حلق فرهاد...آخه من با اين تيپو چه به پرادو سوار شدن؟...بيچاره فرهاد...بي خيال...خودش خواسته.
از كنار مقنعه يه دست از موهامو ريختم تو پيشوني و اعتراف كردم تيپ از اين بدتر تو دنيا وجود نداره
.................................................. .................................................. ...................................
خيره به نيمرخ جذابش به همه نداشته هاي اين دو سال كه خودشم جزئش بود فكر ميكردم...فرهاد دلم به وسعت همون ده تاي بچگي برات تنگ بود.
- پسندم؟
- يه عمره پسندي...مگه ميشه عمو من باشي و پسند نباشي؟...فرهاد من تكه.
- حالا تو بگو من چه كنم با اين خرشدنم؟
- شما سروري كن...از يه امروز لذت ببر چون ديگه از اين اتفاقا نميفته كه شما بخواي اين حرفا از زبون بنده بشنوي.
- ميشناسمت كه چه بچه بي شعوري هستي...توله بودي خودم سگت كردم.
- خيلي آشغالي كثافت...اگه به خاتون نگفتم زنگوله پا تابوتش چه انگليه؟
- تو هم كه به من رفتي.
- من غلط بكنم به توئه هردمبيل برم.
خنديد و بعد از يه مكث چندثانيه اي گفت:ترانه برگرد...ميخوام وقتي شبا برميگردم خونه ببينمت...عادتمه...نبودنت بد درديه...من اگه اون كثافتو پيداش كنم يه روز خوش براش نميذارم.
- بي خي داداش ما همه جوره زمين خوردتيم...من اگه برگردم خيلي برام سخت ميشه ...فراموش كردن اون سخت ميشه...شايد يه روز برگردم ولي اينقدر زود نه.
- من بي غيرت بايد يه سيلي حرومت ميكردم تا آدم شي و از اون كثافت بگذري.
- به نظرت با يه سيلي ميگذشتم؟
- به نظرم با پرت كردن اون عوضي از خونه تو ازش ميگذشتي...ترانه چي داشت كه هممونو بهش فروختي؟...هان؟...دلامصب چرا چشات كور شد؟
- من از شما گذشتم؟...مني كه تو دوسالي كه خونه اون بودم چشمم به در خشك شد كه نكنه خدا خواست فرهادم دلش به رحم بياد و دل ترانشو شاد كنه...اولين بار كه كوبيد تو صورتم شب تا صبح خوابم نبرد و به اين فكر كردم كه كاش روم ميشد ميتونستم زنگت بزنم و بگم دلم ميخواد بياي و بغلم كني...فرهاد سخت گذشت ولي گذشت...نميخوام مثه آدمايي باشم كه به خاطر يه اشتباه زندگيشونو حروم ميكنن... دلم ميخواد از هرچي فرصت تو زندگيم هست استفاده كنم...بي خيال من اون دوسالو قاطي همه اونايي كردم كه بايد فراموششون كنم.
- دوسال زيردستش چي كشيدي؟
- گفتم بي خيال...گوشات سنگينه؟
- دلم سنگينه.
فرهاد من به اين سنگيني عادت دارم...تو عادت نكن.
.................................................. .................................................. ...................................
لباممو به مدد جمع كردن از چاك خوردن احتمالي و قريب به وقوع نجات دادم و عوضش فرهاد غش غش خنديد و گفت:كثيف تر از اينجا رفتي واسه غذا خوردن؟
- من كه عاشقشم.
- ميگم كه به من رفتي وگرنه اگه به بابات و مامي جون خدابيامرزت رفته بودي بايد الان تو گراندهتل پيدات ميكردم.
- تو مگه چقدر اونا رو ديدي؟
- شونزده سال...فردين نمونه بارز فاروق خانه...ديسيپلين و مبادي آداب...تارا هم كه ديگه نگو ... اونقده خانوم...نميدونم چرا يهو تو به من رفتي؟
- چون رفيق همه سالاي باحال زندگيم بودي.
- هيچ وقت نتونستم رابطه اي كه با تو و مهسا دارم با مهديس داشته باشم.
- مشكل گوشت تلخ بودن خودته.
- شايدم اين معظل روي اون صادق باشه...بين خودمون باشه ولي بدجور تو نخ پسرعموته.
- حسام؟
- يه جورايي گل سرسبده...خيليا دندون تيزكردن واسه تنها نوه پسري فاروق خان.
- چه معلوم تا ابد يه دونه بمونه...بهم قول بده پوزشو به خاك بمالي و يه پسرپسرقندعسل واسمون بياري.
- تو زنشو پيدا كن بقيش با من.
- بي حيا.
- ولي بي شوخي تو اين دو سالي كه نبودي خيلي اتفاقا افتاده حسام يه شركت زده دنيا به دنيا... هم رشته تو بود...خرشم بدجور تو بساز بندازي ميره.
- يعني ميشه گلرخ جونو راضي كنم حسامو راضي كنه...
- كه بري تو شركت حسام؟...ديوونه ميشي دختر...حسام تو كار يه ديوه.
- پس اونم به تو رفته.
- شوخي نميكنم...حسام زيادي بي تفاوته...نميخوام سختياي اين دوسالت بيشتر بشه...قد خر ازت كار ميكشه.
- بهتر...وقتم پر ميشه.
- حالا مثلا استخدامت كرد.
- فرهاد جونمو هيچ وقت دست كم نميگيرم.
خنديد و قاشقو چپوند تو دهنش...ايكاش هميشه بخندي.
- راستي شهاب گفت بهت بگم بابت شب پيش كه باعث طعنه زدن مهديس شد ازت معذرت بخوام.
- نه بابا...من ديگه مهديسو ميشناسم ميدونم تو دلش هيچي نيست.
- آره هيچي نيست...از اين ديد مثبتت بعضي وقتا حرصم ميگيره...يادت رفته كه مهديسم جز اون بعضياست كه تو رو سربار ميدونن.
- بي خي دكي خوش تيپه...كله پاچتو بزن تو رگ.
- بدمدله وزنو كم كرديا.
- ديگه ديگه...به قول مهديس حداقل بهتر شدم.
- مهديسو ولش كن...از اول خار چشش بودي.
- چرا با مهديس لجي؟
- مهديس هيچيش به مهشيد نرفته...مثه فريباست...يخه...بچه بهمن بهتر از اين نميشه.
- بعضي وقتا فكر ميكنم از اون وقتي از مهديس بدت اومد كه پنج سال پيش بين تو و نگارو به هم زد.
- مهديس ميتونست نگارو برام نگه داره...ولي آمار دوست دختراي دوران جاهليتمو واسه نگار رديف كرد..حالا كه فكر ميكنم مي بينم نگار ارزش خراب كردن اون سالاي زندگيمو نداشت... بچه بود...از يه دختر نوزده ساله كه نميشه انتظاري داشت...فكر ميكرد بهتر از من گيرش مياد.
- عمرا...بهتر از تو واسه نگار وجود نداره.
- خبرشو دارم...با شوهرش شيراز زندگي ميكنه.
- نگار چي داشت؟...تو هم مثه من حاضر بودي بخاطر نگار جلو همه وايسي؟
- نگار بخاطر من جلوي فكراي ماليخولياييش واينساد.
- نگارو بي خيال ...بعد از نگار چي؟...كسي دل فرهادجون ما رو فرهاد تر نكرد؟
- نميدونم.
- اين نميدونم برداشت آزاده يا همون جواب مثبت پيچيده شده تو دستمال شرمه؟
- منو خجالت؟...نه جون ترانه...هنوز با خودم كنار نيومدم...نميدونم ميخوامش يا نه؟...بعضي وقتا ديوونم ميكنه...بعضي وقتا ميخوام خرخرشو بجوئم...خيلي شره.
- اجالتا يكي از پرستاراي بخشتون نيست؟
- حدسياتت قابل تجليله چون به خودم رفتي...خب آره ولي ميگم كه هنوز نميدونم حسم بهش چيه؟
- منو باهاش آشنا نميكني؟
- يه روزي شايد.
- سرتو كوبونده به طاق؟
- تو فكركن يه درصد...از مادر زاييده نشده.
- پس بد كوبونده...نه مثه اينكه اين دوسال توي سكوت زندگي كردن من بار عملي زياد داشته.
- تو هيچ وقت از نگار خوشت نيومد مگه نه؟
- بدم هم نيومد...ولي به دلم نشست...حس ميكردم فرهاد من بهتر از نگار گيرش مياد...يه جورايي هم حس ميكنم اين بهتره همين خانوم پرستاري باشه كه از دستش شكاري.
- گمشو.
- دلت مياد؟
- فعلا دلم مياد بينيتو بچلونم تا حاليت بشه كه بايد هميشه طرف فرهادخانت باشي.
- من هيچ وقت جبهتو خالي نميكنم...مطمئن باش.
خيره تو صورتم گفت:اون بي لياقت ديگه چي از زندگي ميخواست؟
سرم پايين افتاد...نگام غلتيد ميون كاسه آبگوشت نيم خورده و يخ كرده از دست صحبتاي تلمبار شده رو دل من و فرهاد...فرهاد بي خيال...من به همين حدشم قانعم كه تو باشي بموني كنارم فقط.
.......................

گذشتم از جلوي چشمام دارن رد ميشن آهسته
تو رويام تو رو مي بينم يه روياي پر از غصه با چشماي پر ازاشكم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهاي تو افتادم توآسون رد شدي رفتي تو كوران غم وسختي منم رفتم پي كارم تو هم دنبال خوشبختي گذشتم از جلوي چشمام دارن رد ميشن آهسته تو رويام تو رو مي بينم يه روياي پر از غصه با چشماي پر ازاشكم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهاي تو افتادم توآسون رد شدي رفتي تو كوران غم وسختي منم رفتم پي كارم تو هم دنبال خوشبختي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي يه جوري ريشه هام خشكيد كه انگار كار پاييزه خزون رفتنت انگار داره برگاشو ميريزه يه جوري گريه ميكردم كه بارون بينشون گم بود كاش اين رويا از آغازش فقط خواب و توهم بود كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي كي توي قلبت جاي من اومد اسممو از تو خاطر تو برد كي بوده انقدر انقده راحت باعثش بود كه خاطراتمو برد چي شده حالا كه از اين دنيا زندگي رو بدون من ميخواي چه جوري ميشه چه جوري ميتوني ميتوني با خودت كنار بياي (كي جاي من اومده از محسن يگانه) - اين مدلياگوش نميدادي داداش. - چه كنيم غم زندگيه. - حالا حتما بايد بيام؟...بابا من كه ديروز اونجا بودم. - خفه...خاتون سرنمازي ديد دارم روز جمعه اي جيم فنگ ميزنم شستش خبردار شد دارم ميام سراغ تو گفت شيرشو حلالم نميكنه اگه ناهار نبرمت پيشش. - واااااي من نميدونستم تو اينقده حرف گوش كني. - خب ديگه هر كسي نميتونه منو زود كشف كنه. دو سال پيش وقتي تو ماشينش نشستم...وقتي دلم خون بود...وقتي نگام فرار ميكرد از دست نگاه خون گرفته فرهاد... چقدر با حالا فاصله داره...چقدردوره...چقدر حس تلخ تو رگ و پيم جريان داشت...ولي حالا...كنار فرهاد حقير نيستم...شايد اجر و قرب نوه فاروق خان ديگه يال و كوپالم نباشه...ولي بازم همين كنار فرهاد بودن بد به دلم نشسته ...همين تحقير نشدن به دلم نشسته...همين چشاي آروم فرهاد به دلم نشسته. - بعد از محضر ديگه ديديش؟ - نه...سايه خواهرش يه روز تو خيابون اتفاقي ديدم و گفت همراه تينا از ايران رفته. - هنوزم نفهميدم چطور دو سال دم نزدي و يهو آتيش شدي. - شايد يه روز گفتم. - چرا نذاشتي تو هيچ كدوم از جلسه ها دادگات باشيم؟ - فرهاد بيا ازش حرف نزنيم...اون روزا خيلي پر تنش بود...عذاب آور. - هنوزم دلت باهاشه؟ نگام تو گيرودار يه خاطره دزديده شد...خودم هم هيچ وقت جوابشو نفهميدم. - از اين سكوتت بد برداشتي ميشه كرد...ترانه بفهمم هنوزم خر اون آشغالي عزاشو به دلت ميذارم. من از طپش قلب پيچيده تو داد و خطو نشون فرهاد دلگيرم...چرا از اينكه اونو تهديد ميكنه مي ترسم؟...حقا كه بي لياقتم. .................................................. .................................................. ................................... سيب زميني سرخ كرده ها رو كشيدم تو بشقاب...نگاه خاتون ميون دست من و بشقاب تو حركت بود. - از كي دستاي ترانه من آشپزي بلد شده؟ - خب ديگه زنديگه خاتون...چهار سالي ميشه اميد داريم انگشت كوچيكه ليلي فارق خان بشيم. - تو اين زبونتو از فرهاد بد به ارث بردي. - فرهاد انحصار طلبه ميگه همه چيم به اون رفته. - بميرم واسه بچم...اون شب وقتي برگشت خونه و ديد نيستي زمين و زمانو يكي كرد...بچم داشت سكته ميكرد...تا دوماه پا نذاشت اينجا...ديگه فقط بخاطر مريضي فاروق برگشت...مهسا بچم افسرده شده بود...ميگفت تقصير اونه...ميگفت اگه به حرفت گوش نمي داده و بهمون ميگفته كه اون از خدا بي خبر چه بلاهايي سرت مياره اينقدر عذاب نمي كشيدي. - قربونت برم من كه اينقده نازي...مي بيني كه ترانه خانوم سر و مروگنده جلوت شاخ شمشادي نشسته و ميخواد اون لپاي خوشگلتو دور از چشم فاروق جونت يه لقمه چپ كنه. خاتون اشك كه نه دونه مرواريداشو از گوشه چشم پاك كرد و خنديد و زد پشت دستم و گفت:برو بچه...فرهاد كم بود تو هم جا پاش گذاشتي؟ - آخ آخ ببخشيد...اصلا ما غلط بكنيم پامونو يه كوچولو بكنيم تو كفش فاروق خان...ما همون به يه ماچ نصف نيه رو لپت هم راضي هستيم خاتون جون. دستايي كه دور گردنم پيچيده شد و بوي خنك و تلخ ادوكلن فرهاد كه تو بينيم پيچيد به خنده ام انداخت...بحث اذيت كردن خاتون كه ميشه انگار فرهاد رو آتيش ميزنن...اونور دنيا هم باشه يه جوري خودشو تو بحث جا ميكنه. - مي بينم كه ليلي فاروق خانو داري دست ميندازي. - من؟...من؟...اصلا به من مياد؟ - اگه به فرهاد خوش تيپه رفته باشي چرا كه نه؟ نگاه گرم خاتون به صميميت من و فرهاد دوست داشتنيه...خاتون تو خوش باش من با خوشيت خوشم. چقدر صميمي كنار اين جمع چهار نفره بزرگ شدم و چهارسال دور افتادم...چقدر حالا كه كنارشونم پر از تجربه خوب لمس دوباره چهارده سال از زندگيمم...آقابزرگ پر از عشقه حتي اگه بعضي وقتا به قول فرهاد حرف تو مخش كردن همون نصب ويندوزه رو چرتكه. .................................................. .................................................. ................................... مهسا – كه بدون من ميرين كله پاچه ميزنين تو رگ ديگه نه؟ فرهاد – ميخواستيم غذا گوشت بشه بچسبه به تنمون نه زهر. مهسا – كي تو رو داخل آدم حساب كرد؟...منظورم ترانه است. فرهاد – منم پس دفعه بعدي باز يادم ميره خبرت كنم. مهسا - تو به ريش... امتداد نگاه مهسا رو گرفتم كه به چشم غره آقابزرگ رسيدم و دوباره يه مدل غش غشي تو دلم ريسه رفتم و مهسا حرفشو تغيير جهت داد. مهسا – تو به ريش نداشته خودت مي خندي. فرهاد – آره تو كه راست ميگي...اصلا منظورت درگذشتگان جمع نبود. از طرف مهسا يه نيشگون از پهلوي فرهاد درآوردم و قيافه بهتعرين عموي دنيا تو هم رفت...كنار گوشم زمزمه كرد. - تو روحت...آدمت نكنم فرهاد نيستم. - از مادر زاييده نشده. دوباره صداي مهسا ميون بحث ما دوتا ديوار كشيد. مهسا – راستي ترانه راسته كه آقابزرگ با حسام حرف زده كه بري تو شركتش؟ نگام اون چشماي با برق محبت زيرپوستي رو نشونه رفت و لبمو يه لبخند كشدار پر كرد...چرا هميشه يه پله جلوتري؟ مهديس – حسام كه هر كسيو تو شركتش راه نميده. عمو فرامرز – خوشگل عمو هم هر كسي نيست. فرهاد باز كنار گوشم اظهار فضل كرد و گفت:دو كلوم از ننه خانوم عروس شنيدي؟...حالشو ببر. - زهرمار. - نه جون فرهاد حال كردي سرعت عمل فاروق خانو؟...همين كارا رو كرده كه خاتون جونش اين جوري واسش چپ و راست ژوكوند مياد. - به مسخره كردن شما هم ميرسيم دكي جون. اينبار حرف اقابزرگ ميون حرف زدن مادوتا قدعلم كرد. آقابزرگ – من با حسام حرف زدم...ولي گفته تا آخر ماه نميشه بري شركت...بعدش هم بايد كل هيئت مديره تاييدت كنن...حسامه ديگه واسه آقابزرگش هم شرط و شروط ميذاره. نگام افتاد به گلرخ جون كه زيرلبي پسر پسر قندعسلشو مورد لطف و رحمت قرر ميداد و هرچي مرده تو گور داشت هم برد رو درجه ويبريشن...عوضش خاتون بلند گفت:قربونش برم من. هم زمان مهسا...فرهاد...و بنا به عادت دوران جاهليت بنده يه نيش كش داديم و يه خنده هم ضميمه ماجرا... عمه فريبا – خب حق داره...نميشه كه به خاطر فاميل بازي اعتبار شركتشو زير سوال ببره. دوباره آقابزرگ ورژن هاي جديد الساخت ميرغضي زير چشمي نگاه كردنشو رونمايي كرد و فرهاد اينبار رديف دندوناش رو به رخ جمع كشيد. خاتون – مهشيد كجاست مادر؟ عمه فريبا – خونه خواهر شوهرش...ختنه سورون پسرشه. خاتون – خدا حفظش كنه...من كه دلم آب شد بچه اين فرهادمو ببينم. پوزخند مهديس و سر به زير انداخته از شدت حرص خوردن فرهاد و دست من كه روي دست فرهاد لغزيد و فشارش داد...فرهادم تو هم ميتوني...آره ميتوني...تو بهتر از من تونستي...پس به خودت حالي كن...حالي كن كه اون عشق عشق نبود...نگار لياقت معشوقيتو نداشت...فرهادم بي خيال...خانوم پرستارو عشق است. عمو فرامرز – ايشالا به زودي. خاتون – ايشالا. آقابزرگ – حالا كي دختر دسته گلشو به اين بچه آس و پاس من ميده؟ فرهاد – من همه جوره غلام اين مهر و محبتتم فاروق خان. قربونت برم...دردت به جونم...چقدر خوشگل لباتو جمع ميكني تا خنديدنت رسوات نكنه...گاهي ميون حالاهام فكر ميكنم تو نبودي اونيكه منو بي خيالم شد...اونيكه دوسال پيش گفت"بايد لياقت نوه فاروق خان بودنتو نشون بدي"... دلم ديگه از دستت قرار نيست بگيره. مهسا – مامان حسام نمياد؟ گلرخ جون – نميدونم...خبر ندارم ازش...امروز با دوستاش بود. آيفون كه صدا داد فرهاد بلند شد و گفت:موشو كه اتيش ميزنن بدونين پسر پسر قند عسل خاندان پشت دره. عمه فريبا – عمه به فداش. مهسا جاي فرهاد رو گرفت و سرشو كرد تو گوشم و گفت:بازم خوبه نفرمودن مهديس به فداش. - زهرمار...چي كار به عمه داري؟ - ترانه ميزنم تو دهنتا...آخه همين تو سري خوردنات كار دستت داد...منكه ميدونم همه سعيش اينه كه مهديسو ببنده به ريش اين حسام ما...اگه من خواهر حسامم عمرا بذارم...كم تو عمرم نكشيدم از اينا...حالا بذارم بشه شريك خواب داداشم دخترش؟ - مهسا؟ - كوفت و مهسا...زهر هلاهل و مهسا...خفه شو جلو مهسا بذار راحت غيبت كنه مهسا. - كلا بلدي فقط بحثو بكشوني به سكس. - بده روشنت ميكنم؟ - ما از قبل جنابعالي چلچراغيم عزيز. - بده؟...نه من ميخوام بدونم بده؟ - نه عاليه...مهسا عاشقتم به خدا...هيچ فرقي نكردي تو اين دو سال. - دلم تنگت بود...ترانه من دق كردم...د بي محبت چرا همه رو با يه چوب روندي؟...همين عمه خانوم كه سنگشو به سينه ميزني فرداي رفتنت راست راست تو چشم خاتون زل زد و گفت نباشي كمتر آبروريزيه...بعدم آقابزرگ بين همه چو انداخت كه عزيز كردش رفته لندن درس بخونه... ميدوني هيچكي تو فاميل خبر نداره زن اون كثافت شدي؟ - چرا؟ - فكر ميكني آقابزرگ از دست متلكاي فاميل كمرش راست ميشد؟...همين گوشه كنايه هاي عمه و بهمن خان بسشه. - آخرشم من دشمني تو رو با عمه اينا كشف نكردم. - نميدونم شايد زبونشونه كه مي سوزونتم...ولي خدايي مهشيدو نميشه دوست نداشت. - كاش بود...جاش خيلي خاليه. - به به خان داداش هم كه واترقيدن...صفا كردن حسابي كه نيششون چاك خورده در خدمت ما قرار گرفته. رد نگاه مهسا رو گرفتم...واترقيدگي؟...حق داره مهسا...حسام ديشب كجا و حسام امشب كجا؟...نوه يكي پسريه؟... باشه...من و مهسا از بچگي چشم ديدنشو نداشتيم...من كه نه...بيشتر مهسا...مهسا هم هم ته تهش عاشق خان داداش واترقيده است...من مي شناسمش...عجب تيپي...پسرعموي منه و ايشالا رئيس آينده....يه كم ازش خوشم اومد. كنار فرهاد نشست و رو به اقابزرگ گفت:حالتون بهتره؟ فرهاد – آره بهتره...كلا حال و احوال آقابزرگو از من بپرس. حسام – نتركي از دكتري. فرهاد – مواظبم. يه لبخند به بحثشون زدم و از رو مبل بلند شدم و گفتم :خب ديگه من برم...ديروقته. خاتون – خب بمون مادر. - نه قربونت فردا كلاس خصوصي دارم اون طرفي واسم راحت تره. ديدم...اون لبخند تاييدو...رو لب آقابزرگ...نشون مهر استاندارد روي پاي خودم وايسادن...تيتيش ماماني بزرگ نشدن...قدر عافيت دونستن. فرهاد بلند شد و گفت:من مي رسونمت. مقنعمو رو سرم مرتب ردم و رفتم طرف خاتون و خم شدم و لپ گوشتيشو بوسيدم و كنار گوشش گفتم:هوا اين آقابزرگ ما رو بيشتر داشته باش خاتون. خاتون – تو ديگه نمي خواد طرفداري آقابزرگتو واسه من بكني. آقابزرگ – چيه خاتون حسوديت ميشه عزيز كرده ات طرف فاروق خانتو بگيره؟...مي شناسيش كه باباييه... برو باباجان به سلامت...مراقب خودت باش...زود به زود بهمون سر بزن. همون لحن...لحن چهارسال پيش...پر از مهر...گاهي اوقات...وقتايي كه دلش پر ميشه از محبت...طغيان ميكنه... فوران احساساتش دامنگير ميشه...لبخند ميده...لبخند ميگيره...اقابزرگه ديگه...خاص...در حد يه خان. مهسا – آقابزرگ دوباره تبعيض؟...يه بار شد اين نازايي كه از ترانه مي خري از ما بخري؟ آقابزرگ – تو رو تو بخندن زندگيتو چتر ميكني رو سرما. فرهاد – ببين چي هستي كه آقابزرگ هم شناختت. مهديس – ولي راست ميگه ترانه هميشه لوس كرده خودشو واسه خاتون و آقابزرگ. آقابزرگ – ترانه لوس شدن تو ذاتش نيست. عمه فريبا – شوخي كرد مهديس. آره ارواح خاك در خونه اش...نه كه كلا همه ميتونن با ابروهاي بالارفته و نگاه پر تمسخر شوخي كنن...مهديس هم ميتونه...مهسا هم كه فقط بلده يه هيش بكشه سرتاپا عمه و مهديس...جمع كن خودتو دختر...قباحت داره. فرهاد – بدو ترانه. .................................................. .................................................. ................................... - واااااااي ترانه جون چرا اينقدر گير ميدي؟ - خب داري اشتباه ميكني...آخه من كي گفتم از نوار ابزار استفاده كن....اتوكد يعني صفحه كليد. - خب سخته. - اتفاقا وقتي عادت كني راحت ميشه. - حالا به جا حرص خوردن آبميوتو بخور. ليوانو به لبم چسبوندم و با خيال راحت شروع كردم به مزه كردنش. - ترانه جون؟ - جونم؟ - تو دوس پسر نداري؟ - نه. - واقعا؟ - اره. - چرا؟ - خب ندارم...ولي يه جاست فرند دارم. - همون دوس اجتماعي. - يه جورايي...ولي دوست اجتماعي واسه بعضيا يه جور سرپوشه ولي من نيازي به قايم كردن ندارم...آدم بايد با خودش صادق باشه...توي سن تو و حتي بالاترش دوس پسر چيز خوبي نيست... نميگم هميشه بده نه ولي عاليم نيست...يه دختر تو زندگيش ميتونه فرصتاي خيلي خوبي با گذشت زمان تجربه كنه ودوس پسر ممكنه اون فرصتا رو بگيره. - وااااي چقده فلسفيش كردي. - نه واقعا نظرم بود...يه جورايي خودم به عينه ديدم. - واسه يكي از دوستات اتفاق افتاده؟ - شايد. - ناراحتت كردم؟ - نه اصلا...آدم بايد با واقعيتاي زندگيش كنار بياد. - مامان هميشه ميگه تو خيلي جالبي...هم خيلي موقري هم باحال...مامانم ازت خيلي خوشش مياد. - لطف دارن. - نه به خدا راست ميگم...تازشم داداشم... صداي زنگ در و حركت جت وارانه نرگس به طرف آيفون تو سالن به خنده ام انداخت...خيلي بانمكه. چند دقيقه بعد من سرپا وايساده بودم و داشتم مراسم احوالپرسي رو با پسر روبروم كه از قضا همون داداش جان نرگس تشريف داشتن به جا مي آوردم و تو دلم از دست نرگس با اون نگاهاي اميدوار به روابط حسنه منو برادرش مي خنديدم...ميگم بچه است يه چي حاليمه كه ميگم. - نرگس خيلي ازتون تعريف ميكنه. - نرگس لطف داره...ببخشين ديگه من بايد رفع زحمت كنم...تايم تدريس تموم شده. نرگس – اه كجا ميخواي بري؟...ناهار بمون. - نه عزيزم...يه قرار مهم دارم. نرگس – با كي؟ چشم غره برادرشو به نرگس ديدم و باز خنده ام گرفت...اين دختر همه سعيشو براي برقراري اين روابط حسنه به كار بسته...حتي غيرت رو هم داره به عنوان كاتاليزور استفاده ميكنه. - با يكي از دوستام. لبخند نااميدش روي صورت با مزه اش جا خوش كرد و منم از كنارشون گذشتم كه برادر جان خودي نشون دادن. - ببخشيد مامان گفتن دستمزدتونو براتون چك بشم...چيز قابل داري نيست...ايشالا در جلسات بعدي جبران ميكنيم. به قولي بخورم ادبتو...خب تو اين موارد يادي نكنم از مهسا كه نميشه...بچه به همين ياداي يهويي ودر لحظات حساس زندگي دلخوشه. دست برادر جان با يه پاكت متواضعانه...با كلاس...پر پرستيژ...با يه لبخند خوشگل و با آداب دختر خر كني روي صورت به طرفم دراز شد و من هم يه لبخند زدم و پاكت رو گرفتم. - در هر صورت لطف كردين. - اينا چه حرفيه؟...اگه مشكلي پيش اومد شمارمو پشت چك نوشتم...باهام تماس بگيرين. نگام روي لبخند نرگس كه در مراسم بال درآوردنش خوش بود موند...آخه كوچولو تو رو چه به حرفاي بزرگونه... برداشتآزاد نكن خانومم...شما تو حال و هواي رمانات خوش باش...ما هم با همين يه برگ چك. خداحافظي كردم و از واحدشون زدم بيرون...يه اپارتمان بزرگ و قديمي ساخت تو پاسداران...وضعشون ولي خوبه ...منم نوه فاروق خانم...كم چيزي نيستم...آره...مخصوصا با اون خونه پايين شهر و بي پولي سر ماه...اين پول هم براي سميه خانوم. .................................................. .................................................. ................................... گوشيو چسبوندم به گوشم و گفتم:قبل از سلام عليك گفته باشما من پول غذا گرون بده نيستم...صنار سه شاهي در ميارم بريزم تو حلق اين رستوران داراي مفت خور؟ - سگ خور...باشه تو بيا مهمون من. - پس افتخار ميدم در ركابم باشي. - گمشو...تا نيم ساعت ديگه پاتوق. - مي بينمت. - باي. اينم از قرار امروز...بازم به مرام خدا كه حرفمونو دروغ نكردجلو اين نرگس ورپريده...رو نكرده بود داداش به اين هلويي رو...جا مهساخالي كه از پاچه برادر جان يه دور بالا بره...يا جاي مهديس خالي كه همه عشوه هاي نريخته و تو دلش مونده رو واسه برادر جان خرج كنه...يادم باشه معرفيش كنم به اين دوتا...تنها خوري تو مرامم نيست. دوباره گوشي زنگ خورد و من بدون نگاه كردن به صفحه تو گوشي گفتم:اي تو روحت...ديگه چيه؟...پشيمون شدي؟...بابا يه ناهاره ديگه. - ببخشيد خانوم فرزين؟ قلبم نزد...ايست كرد و بعد با فشار قوي زد...خدا منو مرگ بده راحت شم...خدا منو بكش يه دنيا راحت شن. - ب...ب...بله...ببخشيد من خيال كردم... - مهم نيست...بنده شاهمرادي هستم...نوه سميه خانوم. - آ...آهان...خوبين شما؟ - بله ببخشين مزاحم شدم...غرض از مزاحمت اينكه...آخر هفته تولد هشتاد سالگي مامان بزرگه... مي خواستيم يه تولد كوچيك براشون بگيريم...ميدونم پرروييه ولي به اتاقاي شما هم نياز داريم. - نه اينا چه حرفيه...سميه خانوم بيشترازاينا به گردن من حق دارن...هر زمان كه بياين كليدو ميدم خدمتتون... - خيلي ممنون از لطفتون...پس من امشب حوالي ساعت نه...نه و نيم مزاحم ميشم...مشكلي نيست؟ - نه خيلي هم خوبه. - خوشحال شدم صداتونو شنيدم...خداحافظ. - خداحافظ. نه بابا انگاري نوه هاي سميه خانوم بويي از فرهنگ سكوت مابانش نبردن...انگار افتادن تو اتوبان بلبل زبوني... اون از نوه دختريش كه در عرض دوساعت مخ نداشته منو قاطي ماسه سيمان تو فرغون كرد...اينم از اين گل پسر... راستي سن سميه خانومو عشق است...هنوز سر جوونيشه...ماشالا به خوب موندن...قالي كرمون لنگ پهن كرده. .................................................. .................................................. ................................... پا روي پا انداخت و با لوندي نگاشو انداخت سمت ميز كناري و زيرلبي طوريكه فقط من بفهمم گفت:من نميدونم چرا هرچي جيگره تو اين رستورانه...خب بابا عوض كنين اين اسمو بذارين جيگركي. - زهرمار...مهسا به خدا زشته...دارن نگات ميكنن. - خب دوساعته چشامو پاره كردم بسكه غمزه اومدم تا نگام كنن...اي جونم اون پيرهن خاكستريه چه جيگره...خدا يه اين بار بخت مارو باز كن. - نتركي شما...مي ترسم رودل كني...آخه خر گازشون گرفته بيان نگاه به تو كنن. - نه ميان سر يكي كارت ويزيتاشونو ميدن دست تو. - من افتخار نميدم. - خفه شو داره غمزه هام به هم مي خوره. - مهسا به خدا زشته. - زشت خاتونه اگه شلوار جين بپوشه. - صدبار گفتم با خاتون و آقابزرگ شوخي نكن. - واي ترانه داره مياد...واي منو اين همه خوشبختي محاله محاله محال. - بتركي كه يه ذره هم شان نوه فاروق خان بودنو نگه نميداري. - ولمون كن بابا. نگام از پايين پيرهن خاكستريش بالا اومد تا رسيد به صورت شيش تيغه اش...صفايي ميدن به اين صورتا عجيب... اون كه هميشه با ته ريشش دلبري ميكرد...سرمو پايين انداختم تا نيش بازم نشه زمينه پروندن مرغ از قفس و حكم اعدامم. - خانوما اجازه هست رو اين صندلي بشينم؟ حالا مثلا ماهم بگيم نشين شما از خودت شعور ساطع ميكني و نميري تو فاز سيريش شدن؟ مهسا – خواهش ميكنم. مرده شور اين خواهشو ببرن من يكي راحت بشم...نيشو نگاه...والا بلا زشته...نوه فاروق خاني...مگه من نبودم؟... چي دادم بابت اين مزد؟ نگام به تيك و تاكشون بود...به دلبرياي ذاتي و سرشتي مهسا...به خوشگلي افسانه ايش...به نگاه براق پسر كنار دستم ...به مخ زني كه فقط واسه تفريح يه ساعته مهسا بسه...به پاره شدن كارت ويزيتي كه خرده هاش قراره ريخته بشه تو سطل بازيافت سبز رنگ كنار خيابون...چرا من ديگه مثه اون وقتا با اين كارا خوش نيستم؟...چرا ديگه نگاه من به خوش تيپاي دور وبرم خريدارانه نيست؟ .................................................. .................................................. ................................... سرمو انداختم پايين و نيشمو تا ته كش دادم كه تقريبا ميشه گفت در جنبيت گوشام قرار گرفت...زيرچشمي به فرهاد كه دود از كله اش بلند مي شد نگاه كردم...غيرت عمو وارانه ات تو حلقم عمو فرهاد...چه ميكنه اين فيلماي دهه چهل ايران زمين با محوريت قيصرانه...فرهادجان حرص نخور...به جا حرص خوردن از وسط دهه چهل شمسي بكش تو جاده خاكي قرن بيست و يك...فناوري اطلاعات و ارتباطاتو دست كم نگير عمو جان...مهسا كه گناهي نداره...قربوني اين تعاملات رسانه اي شده وگرنه هم من خوب ميدونم هم تو كه مهسا اصلا اهل كرم ريختن نيست. فرهاد – دختره ورپريده...تعارف ميكردي ديگه واسه چي ميرفتي تو بغلش يه باره كاري. مهسا – اه خب داشتيم با ترانه شوخي ميكرديم. فرهاد – شوخيت بخوره فرق سر ترانه. - اه به من چه؟...مهسا خيلي نامردي مگه من صدبار نمردم و زنده شدم كه بي خيال اين پسر جيگره شو. فرهاد – ترانه يه بار ديگه اين جيگرو بگو تا با پشت دست چنان بزنم تو صورتت كه هم چارتا استخونا دست من خرد بشه هم اون فك داغون تو. مهسا – اه چرا اينقده امل بازي در مياري؟...اصلا مگه تو الان نبايد بيمارستان باشي؟ فرهاد – بازم خوبه نبودم و گذرم اينوري خورد ببينم شما دوتا دارين چه غلطي ميكنين. مهسا – غلطو كه ما نمي كنيم مهديس جون غلط ميكنه با دوست پسراش. گفت و هرهر خنديد و فرهاد حرصي تر شد. - فرهاد تو رو جون ترانه ببخش. از تو آينه يه چشم غره از اون مشتي با حالا بهم رفت و من سرمو مظلوم وار پايين تر انداختم و عملا چونم تو گردنم فرو رفت و مهره هاي پشت گردنم در اين انقلاب انعطاف صدايي در حد هورا دادن. فرهاد – خر فرضم كردي؟ مهسا – استغفرا... اينا چه حرفيه برادر؟...شما تاج سري...عزيز دلي...عشقي...نفسي...زنگوله پا تابوتي. كف ماشين پهن شدم و قهقهه ام رفت هوا...مهسا كه بدتر...فرهاد نگه ميداشت و جاش لباش كج و كوله مي شد تو اين نبرد نابرابر...فرهاد غيرتي منه ديگه. فرهاد – حالا كدوم گوري خاليتون كنم؟ مهسا - زهرمار...اومدي عيشمونو به هم زدي تو رستوران حالا ميگي كجا خاليمون كني؟...برو اون دوست دخترا نكبتتو خالي كن...گوسفندم خودتي...اگه به آقابزرگ نگفتم زنگوله پا تابوتش چه بي شعوريه. فرهاد گونه مهسا رو تا جاييكه كش اومد كشيد و گفت:زر زر نكن...بايد برم بيمارستان. - همين جاها وايسا واسه من. فرهاد – به اين ميگن دختر خوب و خانوم. مهسا – فرهاد حالا چي ميشد آبرومونو نمي بردي؟ فرهاد – ها چيه؟...خوشت اومده؟...پسره نكبت داشت مي خوردت وايسم عين سيب زميني نگاتون كنم؟ - الهي من قربونت برم. فرهاد – تو كه عزيز دل فرهادي...مواظب خودت باشيا...با تا كسي دربستي برو. - باشه دكي جون.

شال رو شل روي سرم انداختم و كليد اضافه رو تو مشتم فشار دادم و رفتم تا جواب تقه شاهمرادي جون نوه صاحبخونه دل جوونم رو بدم.
در رو باز كردم و اون نگاش رو از موزاييكاي تراس كند و دوخت تو چشمام و همونجور خيره گفت:سلام.
تو جواب خيرگيش سرم رو انداختم پايين و گفتم:سلام...ببخشيد معطل شدين.
- نه اينا چه حرفيه؟...واقعا شرمنده ام بابت اين زحمت...قول ميدم هيچ كم و كاستي تو خونتون ايجاد نشه.
- نه اينا چه حرفيه...فقط من آخر هفته از ظهر ديگه نميام خونه...اگه كليدو بدين به سميه خانوم ممنون ميشم.
- حتما...مزاحم كاراتون نميشم ولي خوشحال مي شديم شما هم تو جشن كوچيك ما باشين.
تو خوشحال بشي سميه خانوم رو مطمئنا من شك دارم.
- نه ممنون...اين نهايت لطف شما رو ميرسونه...ولي مزاحم جمع خونوادگيتون نميشم.
باز هم تعارف رو تيكه تيكه كرد و منم اداي خانوماي باشخصيت رو درآوردم وتو دلم هي جاي خاتون رو خالي تا ببينه كه چه دسته گلي بارآورده.
حضرت والا كه تشريف مباركو بردن در رو پشت سرم بستم و باز تو دلم به نوه هاي سه درچهار سميه خانوم يه قهقهه رفتم...اين شاه پسرش بود...پس اگه فرهاد و حسام ما روببينه چي ميگه...اصلا همين برادر جان نرگس هم شرف داره سرتاپا اين پسره ريقو...چيه چارتا استخون رو هم كرده دلش هم خوشه؟...والا...هيكل فرهاد جونم رو عشق است ...بازم يه پوزخند به اون ممنوعه هاي ذهنم ميزنم و فكر ميكنم از همه مرداي زندگم خوش استيل تر و جذاب تر بود ...لپ كلام بگم آرزو بود براي هر دختري كه برحسب تصادف از كنارش رد ميشد.
.................................................. .................................................. ...................................
يه لبخند بد جنس زدم و از پشت دستامو روي چشماش گذاشتم...هنگ كردي عزيزم؟...حقته...الان داري تو دلت كيلو كيلو قند آب ميكني كه يكي از پرستار خوشگلا دست گذاشته رو چش و چالت؟
برگشت طرفم و من نيشمو تا ته كش دادم و گذاشتم هرچي فحش تو سي و دو سال زندگيش از بر شده رو تو دلش رديف كنه و حواله كنه واسه اموات داشته و نداشته ام.
- تو اينجا چي كار ميكني؟
آهان منظورت همون جمله تو اينجا داري گور كيو ميكنيه ديگه نه؟...مثلا كلاس گذاشتي واسه اون دو تا پرستار پشت سرت؟
- خب اومدم ببينم دكي جماعت چه تيريپيه داداش...بد كردم؟
- ترانه.
هان منظورت همون خفه شو و تا سه ميشمارم گورتو گم كنه ديگه نه؟...آخه نه كه من عادت ندارم به تربيتت يه كوچولو ضريب گيراييم اومده پايين.
- جون تو گذرم اينوري افتاد گفتم يه سر به شاخ شمشاد خاتون بزنم.
حيف نميشه جلو اين دو تا تابلو رنگ و روغن لقب هميشتو به ريشت ببندم داداش.
لبخندشو قورت داد و اخمشو حفظ كرد...برادرم چرا اذيت ميكني خودتو؟...ذخيره نكن اين خنده رو...پس انداز خنده سود نداره... كلهم ضرره...پس اندازش كه ميكني سود دراز مدتش بازم ميشه يه اخم قاطي چار تا قطره اشك.
- دكتر معرفي نميكنين؟
نه...اصلا چه معني داره آدم اينقده لش حرف بزنه؟...به قول خاتون بلا به دور...دخترا اين دوره زمونه كه دختر نيستن...يه مشت ورپريده ان.
فرهاد – برادرزاده ام ترانه خانوم.
- واااااي خوشبختم عزيزم از ديدنت.
- ولي من هيچ حس خاصي ندارم.
نيش شل شده فرهاد زيادي تو ذوق خانوم زد...چه كنم كه كپي برابر اصل خودتم فرهاد جون.
دختره كنف شده سر وته حرفشو با فرهاد هم آورد و جيم فنگ زد و هنگام عبورش از كنارم يه هيش مشتي هم بست به ريش گوشم.
- حال كردي حالشو گرفتم؟
- ترانه زشته...تو چرا اينقده ورپريده اي؟
- اومدم اون جيگرطلا روببينم حالشو ببرم و يه زن عمو جان جان هم بهش بگم دل و روده ام حال بياد.
- عمرا.
- صدبار گفتم اينقدر از اين جونت مايه نذار تو كه ميدوني من كار خودمو ميكنم پس جوونمرگي واسه خودت نخر...خالا كجاست اين عروس خوشگله خاتون؟
- ترانه بيا برو تا نزدم چپ وراستت نكردم.
- تو خيلي بيجا ميكني...زود تند سريع دختر خوشگله رو بيار اينجا تا منم زير آبتو نزنم تا خاتون بره خواستگاري پرستو.
خنديد و سرشو آورد نزديك صورتم و گفت:تو چي داري كه اينقده عزيزي؟...اگه يه دونه از اين حرفا رو مهديس ميزد دندون تو دهنش جا نمي موند.
- ديگه ديگه...من هميشه مهره مار داشتم...حالا خانوم پرستارو واسم جورش كن.
- از اينور.
- ميخوامت خفنيته.
شونه به شونه چارشونه اش رفتم طرف استيشن.
لبخندمو خوردم و به اون پري ناز روبروم كه مثلا ميخواست خودشو نسبت به خانوم كنار دكتر فرزين بي تفاوت نشون بده خيره شدم...مرحبا به انتخاب...خوش سليقگي در فرزين ها ارثيه و يك چيز ثابت شده است.
- سلام.
نگاه متعجبشش تا صورتم بالا آورد و به صورت ذوق زده و خل منشانه ام يه لبخند ناخودآگاه زد و منم گفتم:من ترانه ام...بچه داداش اين.
انگشت اشاره ام رفت طرف فرهاد كه با چشماي گشاده شده اش به من ديوانه خيره بود...لبخند دختر پررنگ شد و گفت:منم نسترنم...نسترن سميع.
- واااي چه اسمت مثه خودت جيگره.
درد انگشتاي پام و سوزن سوزن شدن پهلوم لب و لوچمو آويزون كرد و فرهاد كه وضعيت رو سفيد ديد دست از شكنجه بدني برداشت و سرد و يخي رو به نسترن جون من گفت:پرونده بيمار اتاق پونصد و يك.
نسترن نگاه نازش رو تو چشماي فرهاد انداخت و...بيچاره فرهاد...غريب فرهاد...مظلوم فرهاد...دلم سوخت واسه فرهاد.
نيگا چه كردي با اين زنگوله پا تابوت خانواده ما...نسترن جان گفتن غمزه بيا ديگه نگفتن كه بكش...حالا من چطور اين جنازه رو جمعش كنم؟
فرهاد به زور نگاشو از نسترن گرفت و كشوند به جون پرونده.
.................................................. .................................................. ..................................
- نسترن با تو دل من...
- زهرمار...ترانه پرتت ميكنم از ماشين بيرونا.
- اوه اوه...دلت از اين پره كه محل سگ هم بهت نذاشت؟...سرمن خالي نكنيا...دلت سريده؟...ننه من بود كه ميگفت هنوز نميدونم اسم احساسم بهش چيه؟
- ترانه.
- ااااا خب به من چه؟...اخه عمو جان يه كم حركت تا خدا بنمايد بركت.
- بركته بخوره فرق سر من...نديدي چطور كنفم كرد دختره چش سفيد؟
- آهان پس دردت اينه كه به اون يكي دكي خوش تيپه ليبخند ژوكوند زد؟
- ترانه...
- خفه شم؟
- لطفا.
- خواهش ميكنم.
انگشت اشاره اش با تكيه گاه آرنج به لبه شيشه پايين كشيده شده ميون لباش فشرده ميشد...خب فرهاد من بي خيال غرور...گورپدر نگار...نگار ديگه تكرار نميشه...حداقل نسترن تكرار نگار نميشه.
- فرهاد...عشق هميشه خب نيست ولي اكثر اوقات بهترين انتخاب زندگيه...نسترن براي تو ميتونه بهترين انتخاب باشه.
- درد من اينه كه...اه...اصلا كاش بهت نميگفتم.
- كه چي؟...كه بذارم يه عمر پاسوز ندونم كاري نگار بشي؟
- نسترن اونقدر تو اون بيمارستان خراب شده خاطرخواه داره كه ديگه نيازي به من بدبخت نباشه واسه خانوم.
- مطمئني نيازي به تو نيست؟
- لپ كلامتو بگو...نپيچون خانوم.
- نسترني كه بنده امروز رويت كردم انگاري بدجور دلشون واسه اين آكله ما سريده.
- توهم زدي خير باشه.
- حالا من توهم زدم يا تو خاك تو سري حرف عزيزدلتو باور نميكني.
لبخند بساط پهن كرده روي صورتت رو عشق است عمو جان...كيف حالك؟...انگاري ناجور كيفت كوكه.
.................................................. .................................................. ...................................
نگامو از صورتش گرفتم و دادم ارزوني گچ كارياي سقف.
- اين دوسال سخت بود؟
- عذاب بود...مهسا نبودتون اذيت بود ولي خب آقابزرگه ديگه.
- بعضي وقتا فكر ميكنم كاش يه سر به اون دانشگات ميزدم.
- انتقالي گرفته بودم واسه كرج.
- خيلي خري...شريعتيو ول كردي رفتي كرج؟
- ميخواستم ببينم تا كجا ميكشم.
- وقتي رفتي فرهاد دو ماه پاشو نذاشت اينجا...هنوزم عربده هاش يادمه...پسره لندهور چنان داد ميزد انگاري من مردم.
- نه بابا تو كه بميري اين يارو كه داد نميزنه ذوق ميزنه.
- زهرمار..بيچاره حسام...بعد از اين همه سال استقبال گرمي نداشت.
- حس ميكنم آقابزرگ يه خواباي واسه خان داداشت و مهديس جون ديده.
- كفر نگو...كفره اين حرفا...مگه آقابزرگ عقلشو پاره سنگ برداشته؟
- مگه مهديس چشه؟
- بگو چش نيست...گوشه...فدات شم كم از اين دختره نخورديم تو اين همه سال...يكي نبود بگه عمه جون بعد مرگ شوهرت شوهر كردنت ديگه چي بود؟...تازه اين ورپريده رو پس انداختن كه ديگه اوج هنر عمه جانو ميرسونه...به جون خودم ذات خوب مهشيد به اون بابا خدا بيامرزش رفته وگرنه اينم خرده شيشه دار ميشد.
- بي خيال اين حرفا...از خودت چه خبر؟...شوهر موهر يخده؟
- يخده...خدايا يعني تو اين دنيا يكي پيدا نميشه بياد منو ورم داره؟
- فدات شم اين همه خواستگار.
- ما نشستيم تا يار بياد.
- پس بشين تا بياد.
باز شدن يهويي در به خنده ام انداخت و مهسا فحش داد.
فرهاد – گفتم زيادي داره خوش به حالتون ميشه گفتم يه سر بزنم رودل نكرده باشين.
كنارم لبه تخت نشست و همونجور دست برد ميون موهام و گفت:دلت واسه اتاقت تنگ بود؟
- آدما بزرگ ميشن...بعد اتاق بچگياشون ميشه آخرين دورنماي زندگيشون ولي با همه دوريش بازم يه تجديدي خاطره است امشب.
فرهاد – كاش بر ميگشتي.
مهسا – مگه مغز خر خورده كه عشق و حال مجرديشو ول كنه بچپه بيخ ريش توئه غيرت خركي؟
فرهاد – صددرصد ترانه دلرحم من مغز تو بخور نيست.
مهسا خنديد و يه مشت مشتي حواله بازوي فرهاد كرد و گفت:كي بشه دومادت كنيم راحت شيم؟
- ايشالا به زودي.
مهسا – خبريه؟...به خدا به من نگين من ميكشمتون.
- فقط به مهسا بگم؟
فرهاد – چرا مي پيچوني بگو ميخوام فقط خواجه حافظ شيراز نفهمه.
مهسا غش غش خنديد و فرهاد يه لبخند كوچولو چاشني اون صورت جذابش و منم با آب و تاب مشغول حرافي در مورد عروس عزيز كرده آينده.


ريز ريز باز هم با همون عادت دوساله تو دلم خنديدم كه سميه خانوم در ادامه نطق فصيحشون درافشاني كردن كه...
- آخ نميدوني مادر كه اين بچم سهراب چه آقاست...يه تولدي برام گرفته بود...حساب سن منم نميكنه...پدر صلواتي ميگه جوونم.
اينكه صددرصد شما جوون نباشي من جوون باشم؟...والا...
- راستي چرا نموندي؟
- خيلي دلم ميخواست ولي خب يه كاري پيش اومد مجبور شدم.
- پس ديگه من برم...راستي اون ماه اجاره بيشتر ميشه.
بله ميدونم نرخ اجاره اين قصراليزابت با تورم سن شما به اندازه شما رشد ارزي خواهد داشت...مممنون از يادآوريتون...هميشه مايه انرژي مثبت من سميه خانومه.
بعد از رفتن اون موج مثبت نگاهي به خونه به قول شاهمرادي جان سالم تحويل داده انداختم و يه پوف هم قاطي نگام كردم و گفتم:تولد بوده يا كلاس عملي تئوري پرتاب نارنجك؟...خدايا من از اين همه امانت داري بنده هات در تحيرم.
صداي گوشي موبايل دوباره يه ناخن كشيد رو اعصابم و من هم براي خفه كردن اون صداي ناقوس مانندش بدون نگاه به شماره گوشي رو چسبوندم به گوشم.
- بله؟
- مگه سر سفره عقدي كه ميگي بله؟...عشوه كيلوييات تو فرق سرم.
- بنال ببينم دوباره چه گندي بالا آوردي اين وقت شب گذر خطت به گذر خطم افتاده؟
- شعور هم يه ذره نداري آدم دلش خوش باشه.
- مهسا؟
- هان چته؟...اگه مرحمت فرمودم و منت سرت گذاشتم واسه خاطر اينه كه بهت بگم اين فرهاده ميخواد ما دوتا رو دودر كنه و خودشو خاك تو سر تر از ايني كه هست.
- چي؟
- ببين امشب داشتم از دم در اتاقش رد ميشدم يهو شنيدم...واي ترانه مديونيا اگه فكر كني من فالگوش وايسادم.
- اونو كه من اصلا باورم نميشه تو اهل اين كارا باشي.
- باريكلا جيگر...بعد يهو شنيدم داشت در مورد يه مهموني واسه كاركناي بيمارستانشون حرف ميزد...غلط نكنم آخر اين هفته است.
- خب به من و تو چه؟...چه ربطي به دودر كردن داره؟
- آخه نفهم اگه فرهاد بره صدردصد...
مكث مهسا و لبخند كشدار من...مكث مهساو سقوط آزاد دوزار كج و كوله من...به به مهسا خانوم...اومدي تو خط خواهر...
- نه بهت اميدوار شدم...سعي كن از اين به بعد ترشي نخوري تا يه چي بشي...فرهاد هم كه كم از ماست نداره.
- والا...حالا اگه حسام ما باشه همون اول مهموني هفت هشت دور كه با دختره ميرقصه بعدم پيشنهاد بيشرمانشو مطرح ميكنه بعدم دست دختره رو ميگيره مي بره اتاق خالي از همون لحظه شروع ميكنه نامزد بازي رو.
- دروغ...
- جون تو...سرعت عمل داداشم قابل تحسينه.
- تحسين اونورتر...نيازمند اسكاره...حالا ميگي چي كار كنيم كه اين ماست چكيده يه تكوني به خودش بده.
- تنها يه راه داره.
- مهسا قصه شب نيستا...جوگرفتت چرا؟...لحنتو چرا اينجوري ميكني؟
- اه حسمو خراب نكن...ببين ما هم بايد اين ماستو راضي كنيم تا ببرتمون تو اين مهموني.
- نه بابا.
- ترانه شوخيم نمياد...از اين پسره تن لش كه آبي گرم نميشه...بابا دل اين آقابزرگ و خاتون آب شد واسه زن و بچه اين نره خر.
- حالا مثلا ما خواستيم بريم فكر ميكني اين بي بخار مارو ميبره؟
- غلط ميكنه نبره...ميدوني كه روش تهديد فرهاد چيه؟
- ايول پرستو...هر چي از خودش بدم مياد از اسمش خوشم مياد.
- پس پشتمي.
- برو جلوآبجي هواتو دارم خفنيته.
- پس ميبينمت.
- بوس باي.
- اي چندش.
خنديدم و گوشي قطع شده رو شوت كردم رومبل...
امشب ميون حجم تنهايي دلم قرصه... قرصه به تنها نبودن.
.................................................. .................................................. ...................................
- نرگس دقيقا ميشه توضيح بدي اين چيه؟
- خب پلانه ديگه.
- كورنيستم مي بينم يه چي پچخ شده رو صفحه ولي نمي فهمم دقيقا پلان چيه؟
- اه خب خوبه كه.
- خوب نيست...عاليه...بعد از كجا وارد ميشن؟
- اممممممممم...خب بعدش ميذارم.
- دركت ميكنم...حالا چرا تنهايي؟...مامانت كجاست؟
- طبق معمول دوره است...تو بگو چه خبر؟
- هيچي بي خبري.
- به قول مامان بي خبري يعني خوش خبري.
تقه اصابت شده به در ناخودآگاه دستمو به طرف شالم برد و جلوتر كشيدش.
نرگس سيني شربت رو از دست برادرجان گرفت و برادر جان همراه لبخند گفت:سلام ...خوب هستين؟
- سلام از بنده است...ممنون.
- ببخشين تروخدا اين خواهر من پذيرايي بلد نيست.
- نه بابا اينا چه حرفيه؟...شما بايد ببخشين...خب ديگه منم برم.
- نه كجا؟...تشريف داشته باشين...ناهار سفارش دادم.
- ممنون ولي ديگه مزاحم نميشم...ديرم هم شده.
نرگس – اه ترانه اذيت نكن ديگه...كجا ميخواي بري؟
- خوشحال ميشيم ناهار در خدمتتون باشيم.
هي من ميگم اين برادر جان جيگره هي بگين نه؟...چيگر تر از اين؟...نه خوبه مثه فرهاد ماست باشه اونم از نوع چكيده؟...ادبت تو حلق دوست دخترات...راستي اين چرا اين اينقده باشخصيته؟...اينم داره ميشه قاطي سوال فني هاي ذهنم و قراره دوباره يه ارور مشتي بدم و كم كم به مرحله هنگ نزديك بشم...اون هم اينقدر با شخصيت بود؟
نرگس – مي موني ترانه؟
يه لبخند زدم و سرم رو مثلا خجالت وارانه پايين انداختم كه نرگس با سرعت جت و حالت تف صورتم رو ماچ كرد و من هم دلم پر كشيد كه خارج از ادب آستينم رو روي صورتم بكشم...ولي چه كنم كه نوه خاتون بودن دست و بالم رو بسته؟
.................................................. .................................................. ...................................
نگاه نوسان زده نرگس پرش وار از من به برادرجان...از برادر جان به بنده در حركت بود و گاهي هم از سر بي حواسي و غرق شدن تو عمليات مچ گيري قاشق جاي دهن به گونه نرگس اصابت ميكرد...لبام رو تا جاييكه راه داشت جمع كردم و بي ميل به ظرف غذاي جلو روم خيره شدم...من نميدونم كه چرا اينقدر برقراري اين روابط حسنه من و برادر جان براي نرگس مهمه...خب عزيزم تو اگه يك صدم اين همه سعي رو براي اون پلان درندار صرف ميكردي كه پلانت شبيه خونه جن زده ها كه نمي شد برادر به قربونت.
- تنها زندگي ميكنين؟
- چطور مگه؟
- از نرگس شنيدم.
- آهان از اون لحاظ...بله تقريبا تنها زندگي ميكنم.
- خونوادتون شهرستانن؟
- نه...همه در حال حاضر تهرانن.
- پس چرا تنها؟
- خب هميشه همه چيز يه طور نميمونه.
- جالبه...ولي من از بحثاي فلسفي هيچ وقت سر در نياوردم.
- منم فلسفيش نكردم...فقط يه كم موضوع رو بستم.
- روش جالبي بود واسه عوض كردن بحث...يادم ميمونه.
- شما كه از بحثاي فلسفي سر درنمياوردين.
آروم و به قول مهسا جيگرانه خنديد و من باز هم جاي مهسا رو خالي كردم و به خودم يادآورشدم كه دفعه ديگه به هر بهونه اي شده دست مهسا رو بگيرم بيارمش كه تنها خوري هيچ مدله بهم مزه نميده.
نرگس – ترانه جون ميدونستي داداشم هم مثه تو مهندسه...فقط عمران خونده.
- اه چه جالب.
- فكركنم اولين نفري باشين كه اين حرفو ميزنين...اكثرا معماري ها و عمران ها طي يه قرار نانوشته با هم خصومت دارن.
- اون واسه تيريپاي دانشجوييه...وگرنه بيرون از دانشگاه كيه كه از مهندساي عمران بدش بياد.
- جالبه...
- شايد...بابت ناهار ممنون...من واقعا ديگه ديرم شده...به خانوم والده هم سلام برسونين.
- اگه ديرتون شده برسونمتون.
- نه ممنون...بابت امروز هم متشكرم خيلي خوش گذشت.
واقعا خوش گذشت مخصوصا با ناهاري كه من هيچ مدله دوست نداشتم و نگاه آرزومند نرگس بيچاره كه آخرش هم بايد توجيهش كنم كه من و برادرجان شماعمرا بتونيم برقراري روابط حسنه رو حتي در آينده دور هم داشته باشيم.
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ( DEYABLO )
آگهی
#2
ممنون
                                                                                                 
                                                                                                                                Bring it on back to me
                              
                                                                                  دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بغض ترانه ام مشو"خیلی قشنگه نخونی از دست دادیا!!" 1
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80
#3
(12-08-2013، 11:09)باران دلتنگی نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون
خواهش میکنم عزیزم

اینم از بقیشTongueTongueTongueTongue
نظر ندین مدیونینا!ExclamationExclamationExclamationExclamationExclamation
خاتون – وا چشونه اين دوتا؟
سرم پايين افتاد و لبخند رو لبم كش اومد...ميون صداي جيغ جيغوي مهسا و حرفاي برخاسته از لجبازي فرهاد خان لبخندمو قورت دادم و تو گلوم گير كرد و جاش سوپ آقابزرگو هم زدم كه صداها قوت گرفت و رسيد به آشپزخونه.
فرهاد – ترانه به خدا جلو زبون اينو نگيري هم تو رو هم اين ورپريده رو پرتتون ميكنم از خونه بيرونا.
مهسا – ااااااااااااااا...خاتون اينو نيگا چه دم درآورده واسه من...فرهاد قبول نكني الهي شير خاتون حلالت نشه.
نگام تا چشم غره خاتون رسيد و روي مهساي سكته زده استپ زد...مهسا جان جوون مرگ شدي و عروس نشدي... بميرم واسه اين آرزوي دلت.
فرهاد- الهي من قربون اين شاخ و شونه هات برم ليلي فاروق خان.
خاتون – دوباره تو خرس گنده خودتو لوس كردي؟
مهسا – ايول خاتون.
خاتون – مهسااااا.
يعني برو بمير مهسا...يعني خاك برسرت مهسا...يعني دم دستم باشي پرپر ميشي مهسا...يعني همين كارا رو كردي هيچ بني بشري راضي به وصالت نيست مهسا...اي مهسا...يعني من چه كنم از دستت مهسا؟
نيش شل شده فرهاد و دونه دونه انگور بالا انداختنش بدجور تو چشم اين مهسا خانوم رفت كه آخرين پاتكشو واسه حالگيري حضرت اقا نشونه رفت.
مهسا – راستي خاتون چه خبر از پرستو؟...شنيدم درسش تموم شده...واااااي عجب خانوميه.
خاتون هم كه انگار از جنيفر لوپز واسش حرف زده باشي چنان بل گرفت كه هم انگور تو دهن فرهاد ماسيد هم حرف تو دهن مهسا خشكيد.
خاتون – چشمم كف پاش...يك جواهريه كه نگو...ثريا ميگفت از وقتي درسش تموم شده چنان خواستگارايي واسش پيدا ميشن كه نگو و نپرس...حقم دارن مردم...دختره تك دختر نيست كه هست...باباش كارخونه دار نيست كه هست... برو رو نداره كه داره...دندونپزشك نيست كه هست...
اييييييييييييييييييييييي.. .فكر كن...پرستو...برورو...مگه ميشه؟...عمرا...اصلا خاتون حواسش هست ما پرستو رو ميگيم...والا اين دختري كه خاتون توصيف كرد منم باشم ميرم خواستگاريش...بميرم برات خاتون...از زن نداري اين فرهاد به چه كسي هم متوسل شدي...اجرت با خدا...همت كني بهترشو زير سر داريم.
مهسا لباي فرسنگي فاصلشو با هزار زحمت به وصال هم رسوند و خيلي محترمانه و زيرپوستي بي ادبانه گفت: پرستو رو ميگما...همون دماغ عمليه.
خاتون – عمل كرده مادر؟...خاك به سرم...حتما به نظرت رسيده.
فرهاد – راست ميگه تازه لباش هم پروتزه.
خاتون – بي حيا تو چيكار به لب دختر مردم داري؟
فرهاد – به جون خودم اگه من كاري داشته باشم.
خداوندا...بارالها...تقاضا دارم جوري دهن منو با اين حجم خنده ببند كه گند كشيده نشه به اين سوپ عمل اومده از هياهوي مهموني آخرهفته...تروخدا مهسا رو نيگا...كم مونده از خنده صندلي لهستانياي اصل وابسته به جون ليلي و مجنونو گاز بگيره.
خاتون – حالا اصلا چرا اومدين اينجا؟...چتونه از سرشب عينهو سگ و گربه افتادين به جون هم؟
فرهاد و مهسا هم نوايي كردن و ملودي خاتونو يه صدا اومدن و بازم نيش من چاك خورده تقديم قيافه هاي سه در چهار توسري خورده از خاتونشون شد.
مهسا – ببين خاتون چه پسر لوسي داري...آخرهفته ميخواد تنها تنها بره مهموني...خب منم ميخوام برم ديگه... نيگا جون من ترانه رو...بچه دلش پكيد.
فرهاد – تو هم كه فقط به خاطر ترانه ميخواي بياي.
مهسا – صددرصد.
فرهاد – تو همون بگو صفردرصد...آخه جوجه من تو رو نشناسم برم بميرم ديگه...فسقله اون وقتي كه شما به اقيانوس ميگفتي آقايونس ما اين كلكا رو از بر بوديم...عزيز من ما رو رنگ نكن.
خاتون – فرهاد چرا اذيتشون ميكني؟...مگه كم مياد ازت خب برشون دار ببرشون دلشون واشه.
فرهاد – گل بگيرن اين دلا رو من راحت شم.
خاتون – فرهاد.
فرهاد – جون فرهاد...فقط به خاطر تو خاتون.
خاتون دست و پنجت طلا...مهسا رو نيگا...نپوكي شما...غش مرگ شدنت تو حلق خواستگارات...قربون اخمات بره ترانه فرهاد جان...دردت به جونم همه اينا واسه خاطر خودته...واسه خاطر خودت كه نميخوايم بيفتي زير دست پرستو ...همون كه بگم كركس بهتره و خدا قهرش نميگيره.
.................................................. .................................................. ...................................
آقابزرگ – ترانه؟
- جانم؟
آقابزرگ – حسام گفت اول اون هفته بري شركتش...بهم قول نداده...گفته براساس لياقتت استخدامت ميكنه.
- ميفهمم...حق داره.
مهسا – چه غلطا...لازم شد به مامان بگم يه گوشمالي حسابي آقا رو مهمون كنه...غلط كرده واسه جنتلمن من شرط گذاشته.
آقابزرگ – دوباره تو واسه من لوس شدي؟
مهسا – چه كنم ديگه؟...كاريه كه از دستم برمياد.
آقابزرگ خنديد و گفت:ولي كار خوبي ميكني بگو مامانت بزنه پسره رو آدم كنه.
مهسا – ايول آدمه رو خوب اومدين...مامان از دستش شكاره.
آقابزرگ – دوماد ميشه خوب ميشه.
فرهاد – كي به اين نكبت دختر ميده؟
آقابزرگ – ديگ به ديگ ميگه روت سياه...آخه اگه تو رو بتونم يه جوري قالبت كنم كه شاخ غولو شكستم.
فرهاد – داشتيم؟
آقابزرگ چشم و ابرويي اومد و من...و من...ومن...دلم براي اين خنده هات و شوخيات تنگ بود...چرا همه چي عوض شد؟ ...چرا دريغ كردي ازم اين شوخي و خنده هارو؟...گناهم چي بود جز عشق؟
خاتون – ترانه مادر اصلا ول كن كارو...خسته ميشي.
فرهاد – خاتون؟...اين چه حرفيه؟...بچم اين همه درس خونده شده خانوم مهندس كه بچپه تو پستو يهو رنگ رخسارش نپره؟...حرفا ميزنيا فدات شم...اين دختري كه من مي بينم از همه ما تو كار موفق تر ميشه.
آقابزرگ – بايد نشون بده بچه فردينه ديگه نه؟
- ما كوچيك شماييم.
فرهاد – نه بابا...دوسال چه چيزا كه يادت نداده.
آقابزرگ – حداقلش مثه توئه نره خر سوسول بار نيومده.
مهسا – چاكر مرامتم فاروق خان همه جوره.
آقابزرگ – شما هم ماهي گيري نكن حالا تو اين آب گل آلود.
فرهاد كج خندشو نثار صورت تو هم رفته مهسا كرد و زيرلب گفت:خوردي خانوم؟
دلم براي كل انداختن شماها هم تنگ بود...تنگ نديدنتون...چقدر بد گذشت...ولي گذشت.
.................................................. .................................................. ...................................
- دقيقا ميخوام بدونم تو منو چي فرض كردي؟
- چرا خب؟
- من كل النگوها سميه خانوم هم بدزدم ازش نميتونم پول اينو درآرم.
- زهرماااااار...خب ديوانه اقابزرگ مگ دور از جونش مرده؟
- قرار من و آقابزرگ اينه كه تا من به جايي نرسيدم حق ندارم حرفي از ثروت بابامو پيش بكشم.
- اين قرار اند ناحقيه...آخه خره حقته...ميدوني با سودي كه اين همه سال از پولا بابات كارخونه و كارگاها بردن چقدر بوده؟...آخه اسكول چرا يه بار اين رودربايسي مسخره رو نميذاري كنار... آقابزرگ حق خودشو كه بهت قرار نيست بده...حق خودته...حق يتيميته...حاليته؟
- نه حاليم نيست...مهسا اونا منو بزرگ كردن...تو بي كسيم...اونوقت من جواب آقابزرگو چي دادم؟...يادته به خاطر اون جلو همه وايسادم...حتي تو رو آقابزرگ...من همون روز از حقم گذشتم وگرنه آقابزرگ كه ماه به ماه حسابمو پر ميكرد...هر چي بدبختي دارم از صدقه سر چشا كور شده خودمه مهسا...من خودم اين زندگي كوفتيو خواستم.
- ولي خيلي خوشگله.
- چي؟
- لباسه رو ميگم.
- كوفت...من كه همچين چيزي قرار نيست بپوشم...اوج اوجش يه كت و دامن اسپرت ميزنم به بدن و وسط مهموني جولون ميدم.
- اي درد بگيري كه فقط بلدي منو حرص بدي...از اون گذشته يه مانتو شلوار درست درمون ميخواي ديگه كه هم خبر مرگ من بياي مهموني هم شركت اين داداش گور به گور شدم.
- حالا چرا اينقده فحش ميدي؟
- من كي فحش دادم؟
- پس نقل و نبات بود ريختي رو سر من و داداشت؟
- زر كم بزن...ميخوام برم اون دكلته شرابيه رو پرو كنم.
- فرهاد ميكشتت.
- سگ كي باشه؟
- همچين ميزنمت تو جات تكون نخوري...كثافت فرهاد عشق منه.
- گل بگيرن اين عشقو...مجسمه بشه بره قاطي موزه ايران باستان...پسره امل.
- خيليم دلت بخواد فرهاد جونم غيرتيه.
- شما كه خواستي بسه ديگه.
رفت تو مغازه و نگاه من باز پي يه تيكه پارچه اي رفت كه اسم لباسو يدك ميكشيد...يادمه اونم از لباساي باز بدش مي اومد...غيرتي بود...اولا عاشق اين غيرته بودم بدرقمه.
با صداي مهسا رفتم داخل مغازه...نه بابا...دم در بده بفرما داخل...پيشخون نبود كه عملا مهسا رو داشت تو بغل مي چلوند...خدا خير بده صاحب مغازه رو كه پيشخون يه متري علم كرده وسط وگرنه معلوم نبود چندنفر روزانه باعفت وارد و بي عفت خارج ميشدن از اين بوتيك...موهارو جون من نيگا...به قول خاتون از اوناست كه تو گاوداري ميون يه گله گاو شير دوشيده و به گاوا عوض شيراشون يكي يه ليس به موهاش باج داده.
- به نظرت خوشگله برم پرو كنم؟
- نچ.
چشماي ريز پسره انگل در حد يه اپيلسون به زور گشاد شد و گفت:اختيار دارين خانوم...يكي از بهترين و به روز ترين مدلاست.
- ولي من اين مدلو دو سال پيش تو يه پاساژ طرفا ميرداماد ديده بودم.
فكش يك دور اسلوموشن به زمين خورد و بالا اومد و خودش خفه خون گرفته بهم خيره شد.
مهسا لباي كش اومدش روبيشتر كش داد و دنبال من تقليد وار از جوجه اردك هاي دنبال مادر از بوتيك بيرون اومد. 
- تو خجالت نمي كشي؟..ولت كرده بودم تا تو حلق طرف رفته بودي.
- ول كن بابا...نه به حسام نه به تو...اينقده داداشم اپن ماينده كه خدا ميدونه...يه كم مردم ياد بگيرن.
- كم نياريا...آخه دختر يه كم حيا داشته باش...شانس كه نداريم يهو ديدي فرهاد عينهو جن بوداده اينجا پيداش شد...حالا مهسارو بيار و باقالي بارش كن.
- كوفت...ميزنم پخش اون ويترين روبرويي بشي و نشه با كاردك هم جمعت كرد...حالا چي بخريم؟
- من كه اول پاساژ يه كت و دامن شكلاتي پسندم شد...فكر كنم اون مغازه تهي هم مانتو شلواراش بدك نباشن.
- منم برم همون دنباله داره رو بخرم.
- مهسا به نظر من اسپورت بهتره.
- ولمون كن...خسته نشدي از اين تيپ مدل...يه كم خانومونه شو دبگه.
- ما راضيم...فرهاد گيرت داد نگي من نگفتم.
- ول كن فرهادو كه اگه پرو بالش بدي ميخواد چپ و راست واست قيصر بشه.
شونه بالا انداختنم يعني خودداني...ولي من ميدونم...فرهاد حالتو ميگيره...نگيره فرهاد نيست...فرهاد من همون قيصربودن هم بهش مياد...اميدوارم تو نبردت با فرهاد شكست نخوري...هرچند چشمم آب نميخوره و ميدونم ته تهش متوسل ميشي به يكي از لباساي انبار شده تو كمدت و بعدم با حرص يه دور كامل رژه ميري جلو فرهاد و به فحشاي خيلي باكلاست مهمونش ميكني و فرهاد هم يه لبخند ژوكوند ميزنه كه تا فيهاخالدونت به جزجز ميفته.
.................................................. .................................................. ...................................

فشاي عروسكي پاپيون دار رو پا كردم و شالو انداختم روسرم كه مهسا گفت:زود اون مانتو منو بده فرهاد لباسمو نبينه.
- نه بابا بلديا.
- مجبوريم عزيز...همه با فاز برقشون ميگيره به ما نول هم افتخار نميده... همه عمو دارن ما هم عمو داريم.
- چشه مگه؟...پسر به اين جيگري.
- آره اگه واسه پرستو جون جيگر باشه.
- چشات كور شه كه اينقده پررويي...مگه چه هيزم تري بهت فروخته.
- هيچي...ولي با تو بد تا كرد ترانه...اون وقتي كه تو اون محضر كوفتي چشت به در خشك شد كه نكنه خدا خواست و فرهادجونت از در اومد تو دلم ازش گرفت...ولي در هرحال خيلي دوسش دارم حتي از حسام بيشتر.
- چرا گذشته من اينقدر واسه همه پررنگه؟
- چون عزيزي...چون عمه فريبا هم با همه اون فيس و افادش ته تهش خيلي دوست داره واي به حال بقيه...تو كه شكست خوردي يه خونواده شكست خورد.
- چرا همه باهاش مخالف بودين؟
- من نبودم...مگه چي كم داشت؟...آرزوي هر دختري بود...ولي شما بد شروع كردين...تو اوج منفي بافي دوتا خونواده خواستين خودي نشون بدين.
- اون منو نميخواست...دنبال همون پول فردين خان رفته زيرخاك بود.
- ترانه...گلم بي خيال...تموم شد...خوشت مياد از نبش قبر؟
- خوشم مياد از اينكه يادم بياد چه غلط اضافه اي كردم...نوه فاروق خان فرزين بودم و بد غلطي كردم...دودش هم بد چشامو كور كرد.
- به جا اين حرفا بريم بيرون كه دو ساعت بايد فقط نق و نوقا اين فرهادخانو تحمل كنيم كه هيچ رقمه تو كتم نميره.
- به خودش رفتي مهسا...ديگه ايراد اونو نگير.
مهساي من گاهي تو اوج درموندگي ميشه همون مرهم زخم...من تو اين دوسال جاي اين مرهم نمك پاشيده شد به زخمام...مهساي من دلم براي همين سالي به ماهي يه بار جدي بودنات خوشه...اينكه تو باور بدبختي حس خوشبختي بهم ميدي...دلبم برات ميره وقتي دلت قرص ميشه واسه حالي كردن واقععيت بهم.
از اتاق زديم بيرون و از زير اشعه ايكس چشماي فرهاد خيلي خانومانه رد شديم و اون يه نيمچه اخم به مهسا رفت و گفت:تو باز ميخواي منو حرص بدي؟
مهسا – كي به پا تو ميرسه تو حرص دادن؟...آقا سر جدت يه امشبه رو بذار دل خوش بريم مهموني.
فرهاد به جاي اون اخم لبخند رو چاشني لباش كرد و دست انداخت گردن مهسا و گفت:شما جون بخواه عزيز عمو.
مهسا – داري خرم ميكني كه برم تو كار خر كردن نسترن جونت؟...ببينم چطور ميشه؟...اگه قول بدي بچه خوبي باشي و تا آخرشب دم پرم نپري شايد يه كم رومخ نسترن جون واسه بدبخت شدن با تو كار كردم كه اميدوارم خدا منو ببخشه بابت اين گناه كبيره.
فرهاد چشاشو درشت تر ازاونيكه هست كرد و گفت:نه بابا اگه بدبختي هم باشه واسه ما مرداست كه يه عمر بايد بشيم غلام حلقه به گوش خانوما...دلشم بخواد نسترن جون...چي كم دارم؟
مهسا – يه جو عقل.
فرهاد – خوشت مياد قبل مهموني بزنم دكوراسيونتو بيارم پايين بگو چرا مي پيچوني عزيزدل عمو؟
مهسا – بيا بريم دير شد...اگه دير برسيم يهو ديدي يكي به نسترن جون پيشنهاد رقص داد و وقتي تو رسيدي اونجا ديدي جا تره و بچه وسط تو بغل يه جيگر ديگه در حال عشوه ريزيه.
فرهاد – الحمدالله اين كارا اصلا بهش نمياد فقط بلده واسه ما شاخ وشونه بياد.
مهسا – اونجا محيط كاريه ولي امشب...
فرهاد- بريم...بريم كه يه كم ديگه بگذره فكر كنم امشب نسترنو حامله هم ميكني تا منو حرص بدي.
مهسا – خاك تو سرت...تو چي كار به شيكم نسترن جونم داري.
فرهاد – اختيار داري عزيز مگه ميشه توجه ننمود به اون شكم ناناز خانوم.
منو مهسا در يه آژير ناگهاني و اضطراري با هم گفتيم:فرهاااااااااااد.
فرهاد – بريم ديگه.
بي حيايي تو خونته...حق هم داري ...والا مايي كه دختريم زيردست دلبريا و ناز خريدناي كيلويي خاتون و آقابزرگ چش دريده شديم اون هم در طفوليت تو كه با اين سن قد خرست و خود عذب موندت كه ديگه جاي خود داري.
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا ليوان شربتو با يه حالت فوق العاده مكش مرگ ما به طرف لباي خوش حالت و رژ زدش برد و من دوباره تو دلم به تفاوتاي خودم ومهسا پي بردم...لوندي توذات من يكي عمرا پيدا بشه.
- داري طرفو؟
- كدوم طرفو؟
- تو حلقت درآد...همون كت قهوه ايه.
نگام تا صورت ياروي كت قهوه اي بالا اومد و در دل تحسين كردم اين حسن انتخابو...خوش سليقگيمون ارثيه.
- مهديس بخورتش.
- چرا مهديس؟...مگه من رژيم گرفتم؟
- ميترسم رودل كني.
- نه بابا...چهار روزه به خاطر اين مهموني لب به چيزي نزدم كه بيام اينجا دلي از عزا درآرم.
- مهسا طرف داره مياد تو حلقمون.
- اي جونم...بذار بياد كه بدمدله گشنمه.
- ايشالا با همين يكي سير شي كه بعدش بايد به عمليات خودمون برسيم.
- عزيزم شب درازه.
- اون روده توئه كه درازه.
- حالا هر چي...شرو كم كن كه ميخوام درسته قورتش بدم.
- بپا يهو تو حلقت گير نكنه.
- با دوتا ليوان آب بالاش حله.
- پس من برم...تورتو پهن نكنيا...بپيچ دورش...از اين كيسا تو زندگي تو پيدا بشو نيست.
با يه حالت موقر به طرف فرهاد كه توي يه جمع وايساده بود رفتم و دوشادوشش قرار گرفتم و دستاي مهربونش دور كمرم پيچيد و لبخند نسترن كه روبرومون بود به صورتم پاشيده شد.
- فرهاد جان معرفي نميكني؟
فرهاد – آخ اصلا حواسم نبود...ترانه خانم برادرزاده بنده .
مرد يه لبخند از اونا كه آدم ميخواد بخاطرش همون وسط غش مرگ بميره بهم زد وگفت:خيلي خوشحال شدم از ديدنتون خانوم.
- به همچنين.
نسترن – ترانه جان عزيزم هنوز داري درس ميخوني؟
تا اومدم جواب بدم فرهاد جان در يك خودنمايي صوتي اظهار وجود كردن و نيابت زبون بنده رو عهده دار شدن و يه قفل گنده هم به دهن نيمه باز بنده زدن و با لبخند ژوكوند مختص نسترن جون گفتن:نه چند ماهي هست تموم شده... خوشگل عمو مهندسه.
از اين ناپرهيزيا نميكرد فرهاد تو جمع...خوشگل عمو؟...مهندس؟...تا جاييكه اين حافظه اجازه بده مهندس الان من يه اسم ديگه داشت اونم فكر كنم همون عملگي بود...چي شده آقا رو جو گرفته خدا داند و نيش چاك خورده خود فرهاد جان بر اثر هم صحبتي با نسترن جون.
- مثه اينكه خيلي خاطرشون واست عزيزه فرهاد.
فرهاد اينبار لبخندش برق زد...من اين برقو مي شناسم...از جنس خاطره است.
فرهاد – تنها يادگار داداش و زن داداشمه...جونمون به جونش بسته است.
نسترن – متاسفم ترانه.
- بي خيال...جزء يه خاطره خيلي كم رنگه...زياد يادم نمياد.
فرهاد – ترانه خيلي بچه بود...حق داره چيزي يادش نباشه.
بازم حضرت آقاي جلو روم با اون لبخند مسبب غش مرگي دختراي مجلس اظهار فضل كردن.
- در هر صورت متاسفيم...در ضمن باعث افتخاره كه باهاتون آشنا شديم ترانه خانوم.
- ممنون...نظر لطفتونو ميرسونه.
نسترن – ترانه نميخواي يه تكوني به خودت بدي؟
- همچين بدم نمياد.
با يه ببخشيد با اجازه از ميون مردا گذشتيم و رفتيم وسط سالن...هركي به هر كي بود جون خودم...بدتر ازاون.
با نسترن رقصيدم...خنديدم...بهم خوش گذشت...مثل چهار سال پيش...تو يه همچين مهموني...اون روز چه دلبرانه رقصيدم و نگاه اون زوم من شد و من غرق خوشي شدم...چه چهارسال دوري.

از پيست رقص زديم بيرون و با هم رفتيم طرف ميزي كه مهسا حالا تنها با يه لبخند بدجنس پشتش نشسته بود...فرهاد هم كه قربونش برم چشاش ول نميكنه نسترن جونشو...از اول شب كه چشاش ديده اين حوري لباس شب پوشيده رو...بي مقنعه...بي روپوش سفيد...با يه لباس فيروزه اي و موهاي شنيون شده...بيچاره فرهادم...چه لبخندي هم ميزنه ناكس.
بي خيال مراسم خوش و بش فوق صميمانه مهسا با نسترن شدم و يه دونه از خياراي ورقه شده تو ظرفشو بردم طرف دهنم و گفتم:چه خبر از طرف؟
مهسا – رفت همون طرف.
خودش پريد يا پرونديش؟
مهسا – هيچكدوم...گذاشتمش تو آب نمك يه طعم و مزه اي بگيره من بعد دل بقيه رو هم مثه من نزنه.
نسترن – واااااي...در مورد دكتر كياني حرف ميزني؟...هر چي قيافه داره عوضش يه جو شعور نداره...كم مونده به دكتر فرزين هم چشم داشته باشه.
مهسا – نه بابا خوشم اومد...دوزاريت همچين صاف و صوفه.
نسترن – پس چي خيال كردي؟...فكر كنم تو كلهم دكتراي اينجا يه دكتر فرزينه كه چشش دنبال دخترا مردم نيست.
مهسا – فرهاد؟...نه من ميخوام بدونم دقيقا فرهاد؟...خب چون كوره...بچه از بچگيش مشكل دار بود...نه كه خاتون پا به سن گذاشته اينو زاييد مشكل دار شد از همن اول.
حرفا اينو باور نكنيا...شوخيشه...با فرهاد عينهو كارد و پنيرن.
مهسا – ولي از من ميشنوي زياد محلش نده پررو ميشه.
لپاي نسترن تو ايكي ثانيه سرخ شد و گفت:اوا چه ربطي به من دارن اصلا. 
مهسا – ربطش دقيقا به اين لپا گليته...ببين واسه فرهاد ناز كه بياي خريدارت ميشه...يعني اينو هر چي باهاش دور از جون من و تو سگ تر باشي بيشتر خاطرخواته...مثلا همين ترانه رو واسه چي خيال كردي اين همه لي لي به لالاش ميذاره...نه كه از بچگي ترانه همش زد تو سر اين اينم مريدش شد...اصلا از من ميشنوي يه دور با ماشينت زيرش بگير ببين چطور به دست و پات ميفته.
خندمو ول دادم و نسترن هم به غش غش افتاد و مهسا جدي گفت:نخندين جون من الان مياد عين اين املا به سه تامون ميگه پاشيم بريم خونه...ببندين نيشا رو.
نسترن – وااااي مهسا مردم...خيلي باحالي.
مهسا – باحال ترم ميشم وقتي كه تو به وصال عموجان برسي.
نسترن – ااااا لوس نشو.
بحث لوس شدن نيست...بحث اينه كه فرهاد ماست تو هم خانوم...ايشالا ازدواجتون دم پل صراط ... ما دوتا كاتاليزور اين اتفاق نشيم كلاتون پس معركه است.
نسترن – كي گفته حالا من ميخوام زن عموتون بشم؟
مهسا – كي بهتر از عمو جون من؟...فوق تخصص قلب و عروق نداره كه داره...بچه خرپول نيست كه هست...خوش تيپ نيست كه هست...خوش قيافه نيست كه هست...ديگه چي ميخواي از زندگي؟
نسترن – بحث اين حرفا نيست...خيلي باهاتون حس صميميت ميكنم كه اينو ميگم ولي حس عموتون به من...
مهسا – غلط كرده حس نداشته باشه...به حسش مياريم فقط تو اوكيو به ما بده ببينيم وكيليم يا نه؟
نسترن خنديد و مهسا گفت:آفرين دختر خوب كه عينهو خودم تشنه شوهري.
اينبار من خنديدم و نسترن يه نيشگون از بازو مهسا گرفت و مهسا برام جيغ جيغ اومد.
خوبه...آره خيلي خوبه...اينكه نسترن مثل مادوتاست...اينكه اهل حاشيه رفتن نيست...زيادي خوبه...خوبه و من نگرانم كه فرهادم لياقت اين همه خوبيو داشته باشه.
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا يه چشم و ابرو واسه فرهاد اومد و فرهاد هم يه چشم غره تپل مهمونش كرد و من زيرچشمي واسه نسترن علامت اومدم...فرهاد هم به مدد نيشگوناي مهسا رفت طرف نسترن و گفت:خانوم سميع اگه ماشين خدمتتون نيست خوشحال ميشم برسونيمتون.
نسترن – نه مزاحم نميشم.
فرهاد باز با اخطار نيشگونانه مهسا به خودش اومد و گفت:اينا چه حرفيه وظيفه است...سوار شين.
نسترن – تروخدا ببخشينا.
فرهاد – خواهش ميكنم.
مهسا – خوشحالمون ميكني.
نسترن يه چشم غره مشت به مهسا رفت.
من و مهسا چپيديم صندلي عقب و نسترن با بهت به ما و فرهاد شيطون به نسترن خيره شد...خب ديگه ميشناسه اين جنس جلب بچه هاي داداشاشو.
نسترن با تعارف فرهاد هزار بار مرده شده زنده شده صندلي جلو نشست و فرهاد هم راه افتاد...مهسا چشاشو بست كه يعني خوابه و منم به تقليد از اون به خواب مصلحتي رفتم.
فرهاد – از كدوم سمت برم؟
نسترن – فرمانيه.
فرهاد – ااا چه جالب هم مسيريم...راستي چه خبر از بيمار اتاق شصت ونه.
نسترن – خداروشكر بهتره.
مهسا كنار گوشم زمزمه كرد:گل بگيرن اين شعور عمومونو كه خاندانو آبرو برده تو طبق اخلاص پيشكش نسترن كرد ...يعني يه جو عقل تو مخ گل گرفته اين پيدا نميشه...اين حرف بود اين زد...ول كنيم اين دو تا رو كيسه صفرا ولسمون تشريح ميكنن.
هيسسسسس...بذار ببينيم چي ميشه؟
مهسا – هيچي...اوج اوجش اين دوتا لبنيات تكوني به خودش بدن همون حرف بيمارستانو پيش ميكشن.
نسترن – راستي دكتر شيدا باز بستري شده.
فرهاد – اي جان دلم...وضعيتش وخيمه؟
نسترن – تعريفي نداره...اگه يه قلب پيدا ميشد همه چي حل بود.
فرهاد – من دلم روشنه...ايشالا خوب ميشه.
نسترن – انگار خيلي بچه ها رو دوست دارين.
فرهاد – شما هم همينطور.
نسترن – خب آره من عاشق بچه هام...حس خوبي به آدم ميدن.
مهسا باز كنار گوشم گفت:بهه اين دو تا رو چه جو دست بالا گرفتتشون...نه به داره نه به باره كم مونده اسم بچشونم تعيين كنن.
خندمو خوردم و يه فحش از اون ناموسياي بد مدل حواله مهسا كردم.
فرهاد – چه جالب فقط يه كوچه با هم تفاوت داريم.
نسترن – بفرمايين داخل.
فرهاد – خيلي ممنون...اين دو تا كه خوابن ديروقت هم كه هست وگرنه خيلي خشحال ميشدم به خانواده آشنا بشم... سلام خدمت خونواده برسونين.
نسترن – بزرگيتونو ميرسونم...شب خوش.
زيرچشمي مسير رفتن نسترن رو دنبال كردم و صداي گرومب حاصله از برخورد كيف دستي مهسا با سر بدبخت فرهاد تو سرم پيچيد...چشاي گشاد شده ام مثه چشاي فرهاد به مهسا دو خته شد و مهسا هم در عين متانت گفت: خاك بر سر بي عرضه ات...يعني يه دعوت به شام خفه ات ميكرد...كم مونده بود برسي به وضعيت مزاجي مريضات...د آخه تو چرا اينقده ماستي...بابا يه كم تكون بده خودتو...يعني من برم بميرم از دست تو سنگين ترم.
فرهاد – گاماس گاماس عزيزم.
گاماس گاماس تو بيشتر به اون دنيا ميخوره.
مهسا چشم و ابرويي اومد و فرهاد هم يه كج خند و منم به اين باور رسيدم كه بميرم سنگين ترم تا اين بابا عموم باشه.
.................................................. .................................................. ...................................

كنار آقابزرگ نشستن و خيره شدن به صورتش دردي ازم دوا نميكنه ولي حداقلش بهم تلقين ميكنه كه من فقط خودم مسبب بدبختيام بودم...تلقين دردناكيه...شايدم يه تلقين واقعي.
- چيه؟...چرا اينجور نگام ميكني؟
كم از سميه خانوم نداره اين آقابزرگ ما...زيرچشمي ديد زدنش كار هزار تا دوربين امنيتيو انجام ميده...والا.
- خوش تيپين خب.
- زبون بازيو از مهسا ياد گرفتي ديگه نه؟
- هي همچين...در هرحال با همون زبون بازيه ميخوام بگم همه جوره نوكرتونيم فاروق خان.
- دلم خوش بود تو مثه فرهاد و مهسا نخاله بازي و با زبون پيش رفتن تو خونت نيست ولي انگاري كم هم نشيني نكردي باهاشون...حسام امشب مياد اينجا...ميخوام جلو حسام سربلندم كني.
- حتما...اگه نزدم پوز اين پسره رو بيارم پايين كه رو حرف فاروق جونم حرف زده كه ديگه ترانه نيستم.
- بچه داري درمورد حسام حرف ميزنيا.
- آخ آخ ببخشيد...حواسم نبود حضرت والا عزيزدل تشريف دارن.
آقابزرگ خندشو قورت داد و من نگام رو اخماي پرخنده آقابزرگ موند و دلم ضعف رفت واسه همون وقتايي كه اخم ميكرد و من با همه بچگيم ميدونستم حتي اگه بزرگترين گناه عالم هم بكنم باز آقابزرگ ته تهش واسم همين اخم خوشگلشو ميره و مثلا واسه من جذبه مياد...كاش جاي اين اخم چهار سال پيش يه تو دهني بهم ميزد.
مهديس – خب چه خبر ترانه؟...شنيدم فردا قراره بري شركت حسام.
- آره.
مهديس – ولي از من ميشنوي زياد اميدوار نباش.
شهاب – چرا؟...حسام دلشم بخواد مهندس به اين هاي كلاسيو.
- دوباره چي كار دستم داري اينجوري واسم هندونه بار ميزني؟
شهاب – بيا...من نا آرنجم عسل بكنم بذارم دهنت بازم بي چشم و رويي...اصلا خوبي به من نيومده.
مهشيد – ولي خوشم اومد ترانه.
- ما چاكريم.
گلرخ جون – ترانه عزيزم خيالت راحت...اين پسره جرات داره بگه بالا چشم تو ابرئه...حسابشو ميرسم.
خاتون – من دلم روشنه...بچم حسام به اين آقايي كه نمياد يه دونه دختر عموشو بيكار بذاره.
فرهاد – بابا اصلا كاري به اين حسام نداريم...ترانه خودش با لياقت خودش تو شركت استخدام ميشه.
مهسا – بعدش هم كم نداره از اون مهندسايي كه پول دادن مدرك گرفتن...بچه خودش زحمت كشيده.
عمه فريبا – به نظر من با ارث فردين ترانه نيازي به كار كردن نداره.
نگام تا صورت آقابزرگ بالا اومد و خاتون چشم غره رفت به عمه فريبا و آقابزرگ دستش مشت تر شد به تكيه گاه عصاش و گفت:زماني حقشو بهش ميدم كه از هر نظر ازش مطمئن باشم...نميخوام مثه بعضيا پشتش به پولاي تو حسابش گرم باشه و قدر زندگي ندونه.
مهسا – خب ترانه داره سختي ميكشه.
آقابزرگ – ترانه تا حالا شكايتي دليل بر سختي كشيدنش نكرده.
فرهاد – اصلا بيا اينجا ترانه.
آقابزرگ – خونه اي كه توش زندگي ميكنه جاي بدي نيست...ترانه بزرگ شده بايد روي پاي خودش وايسه.
مهسا – باريكلا روشن فكري.
عمو فرامرز – شما حالا دور برت نداره...ترانه فرق ميكنه با تو... بلده يه زندگي رو اداره كنه.
مهسا – من آخرش از دست اين همه تبعيض خودمو ميكشم.
منم خودمو ميكشم...نه از ذوق مرگي آزادي...نه مهسا جان...از اينكه من لايق تنهاييم و تو لايق تو ناز و نعمت بزرگ شدن...اينكه من بايد براي رسيدن به حقم خون دل بخورم و تو تو حقت غرق بشي...من بايد آخرش خودمو بكشم...از اين همه تبعيض...از اين همه يتيمي.
زنگ در و اومدن حسام...سر هنوز پايين من...چرا هميشه آخر از همه مياد؟...چرا همه دوسش دارن؟
خاتونو كه به قول فرهاد ول كنيم خودشو از دست ناز و قربون رفتن واسه اين يكي يه دونه سكته ميده.
روبروم كنار فرهاد نشست و فقط يه سر كوچولو برام تكون داد و گفت:فردا تو شركت منتظرتونم.
- مزاحم ميشم.
مهسا اهكي رو زيرلب با همون لحن كشدار منجر به خنده هجي كرد و زيرگوشم گفت:اين يارو ادب هم بلده؟
- چيكار داري به رئيسم؟
- نه به داره نه به باره شدي مهندس؟...بي خيال بابا...اين نره خري كه من ميبينم هزار و يك عيب روت ميذاره تا استخدامت نكنه...نه كه ميترسه راپورت گندكاريا و فساد اخلاقيشو به ماها بدي عمرا استخدامت كنه.
- مهسا تو چرا اينقده اعتماد به نفساي الكي بهم ميدي..بابا من واقعا مديونتم...من اگه به جايي هم برسم هميشه به همه ميگم قوت قلباي تو پشتيبانم بوده.
- عزيزم...از بس با محبتي.
- كوفت...نيشو جمع كن...بعد همش از بي شوهري ميناله.
خندشو عين شيهه اسب ول داد و منو به مرز تركيدن رسوند.
.................................................. .................................................. ...................................
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ( DEYABLO )
#4
اینم یه قسمت دیگه:
زنده باد برچسب استاندارد...سخت ترين مرحله اجرا شد...پس بقيش چيزي نيست...از زير نگاه ميكروسكوپانه سميه خانوم رد شدن و يه كج خند تاييد كننده رو لبش ديدن يعني روز خوبي رو شروع كردم.
در رو پشت سرم بستم و يه به اميد تو زيرلبي واسه ضميمه قوت قلبم گفتم و بازبه اين فكر افتادم كه اگه ذات نجيب حسام هموني باشه كه مهسا توصيف كرده عمرا من شاغل بشم امروز.
باز هم قاسم و يه دهن هنرنمايي و باز هم چشم غره مصلحتي من...چقدر بامزه است...با همه مزاحم بودنش بدمدله بامزه است...اين هم دومين قوت قلب بنده.
سوار تاكسي ميشم و واسه خودم يه نوشابه تگري باز ميكنم كه يه امروزو باكلاس تشريف فرما بشم شركت پسرعمو جان يا همون حسام سرتخته شسته شده معرف مهسا.
نگام ميون كارت تو دستم و برج روبروم بالا پايين شد و باز فكرم كشيده شد به اينكه نوه فاروق خانه ديگه...همينو بايد ازش انتظار داشت.
از پله هاي سنگي بالا رفتم و در شيشه اي خودبه خودي و جني باز شد و من هم عين بچه هاي دوساله ذوق كردم و ازش گذشتم و كج شدم طرف اطلاعات.
اين اگه نگهبانشونه مهندساش ديگه چين...والا.
يه لبخند از اون مدلا كه به قول مهسا تنها در مواقع گره گشايي ازش استفاده ميكردم به نگهبان يا بهتر بگم شاه جيگر روبروم زدم و اونم يه لبخند كه نه يه دهن وا كرد كه تا غذا پريروز تو معده اش رويت شد و گفت:امرتون؟
- شركت مهندسي گيتي گستر كدوم طبقه است؟
- از طبقه دهم به بعد.
دروغ...منو نيگا...گيتي گسترو گفتما...واااااااااا...نخوره ترشي يه چي درست حسابي در مياد اين سرتخته شسته.
- ممنون از كمكتون.
- خواهش ميكنم...وظيفه بود.
فاكتور از اون نيش كنترل نشده اش ميشه روش حساب كرد.
دوباره كج شدم طرف آسانسور و چون امروز رو دور شانس بودم آسانسور تحت اختيارم تو طبقه هكف بود و من خيلي شيك جلو اون دوتا چشم واردش شدم.
گفت طبقه دهم به بعد...حالا مگه چند طبقه است؟...نه بابا...بيست تااااااا؟...نه خوشم اومد...غير از سرتخته شسته شدنش ميشه روش حساب باز كرد.
تو لابي نگام افتاد به بردي كه آدرس هر گروه رو داده بود.
بيستم...مديريت...يعني من بايد يرم بيستم؟...از اوج خوشش مياد.
- خانوم ميتونم كمكتون كنم؟
برگشتم طرف صاحب صدا...نه فكر كنم فقط همون نگهبانه رو ميشه روش حساب كرد.
- م...من با جناب فرزين قرار ملاقات داشتم.
- ايشون طبقه بيستم هستن.
- بله متوجه شدم...ممنون از كمكتون.
- من هم دارم ميرم اونجا.
يه لبخند زوري به سرخلوتيان روبروم زدم و همراش چپيدم تو اون يه تيكه جا.
دكمه رو فشار داد و بعد رو كرد بهم و گفت:ميشه بپرسم چه كار با ايشون دارين؟
- خب براي استخدام اومدم.
- پس اون خانوم مهندسي كه مهندس فرزين معرفي كردن شمايين.
بازم يه لبخند زوري و بازم فكر به اينكه مگه يه كاشت مو چقدر خرج داره؟
با تعارفش زود تر از اون اتاقك فلزي و آهنگ مسخره اش خلاص شدم و سرخلوتيان گفتن:از اين طرف...كارتون يه كم سخته...بايد يه هيئت مديره رو راضي كنين.
نگام كشيده شد به آرشيو و كيف لپ تاپ تو دستم...من ميتونم...من نوه فارق خانم...نشد براي من وجود نداره...مثه همه اين دوسال...من براي رسيدن به اون ثروت بايد بتونم.
.................................................. .................................................. ...................................
- جالبه فاميلي شما و مهندس فرزين.
- خب زياد هم چيز عجيبي نيست...خيلي از آدما فاميليشون شبيه همه.
- درسته.
باز نگاش غلتيد روي طرحام و من نگام زيرزيركي نشونه رفت سمت همون سرتخته شسته شده...با اخم به طرحاي تو لپ تاپم خيره بود و بعد سرشو بالا آورد و گفت:من از تمام پرسنلم يه اعتبار ميخوام...كي ميتونه اعتبار شما بشه؟ ...البته به جز خونوادتون.
دوست نداري بگي من دخترعموتم قبول...اعتبار ميخواي؟...اونم قبول.
- پس با اجازه من يه تماس داشته باشم...فقط ضامن من ايران نيستن...مشكلي نيست؟
دوباره جناب سرخلوتيان نيش چاك دادن و خيلي پر ذوق اظهار فضل نمودن.
- اگه سرشناس باشن اصلا مشكلي نيست.
حسام هم بااون نگاه يخ زده اش تاييد كرد حرف آقارو.
دستام رو شماره ها لغزيد و ناخودآگاه يه لبخند قاطي صورتم شد....چقدر دلم برات تنگ شده رفيق.
صداي چند بوق و بعد صداي خواب آلوده اش و باور اينكه منو الان ميكشه ودرآخر حرفاي خارجكي كه به خوردم ميداد.
- بي زحمت فارسي حرف بزن يه نمه حاليمون شه داداش.
صدام آرم بود ولي پنج جفت چشم ميخ من بود و دهنم...خب روتونو بكنين اونور...خجالت هم كه اصلا تو مرامشون نيست.
- تويي ترانه؟...دختره بي شعور اگه اونجا صلوة ظهره دليل نميشه اينجا نصفه شب نباشه.
- بي تربيبت سلامتو خوردي؟
- كوفت و سلام...نصفه شب زنگ زدي سلام كني؟
- نه خب...جون ترانه كارم گيربود.
- اگه كارت گير باشه يادي از من بكني...حالا نميشد يه چهارساعت ديگه كارت گير ميفتاد؟
- جون ترانه ببخشيد.
- ميدوني كه خرشدن تو رده كاريم نيست.
- بله حاليمه عزيزدل...فقط يه اين بارو.
- تو كه از خواب انداختيمون...بگو اين گره چيه كه توئه سليطه با اون دندونا گرازيت هم نتونستي بازش كني و دخيل بستي به ضريح من؟
خنديدم...با تمام سعي با سبك مهسا...جلو پنج تاجفت چشم بايد مهسايي خنديد.
- فدات شن دوست دخترات ميگما من به يه ضامن نياز دارم.
- چرا؟...نكنه ميخواي عروس شي؟...من جوون مردمو بدبخت نميكنم.
- شادمهر...واسه كارم .
- اااااا...به سلامتي آخرش اين خدماتيا استخدامت كردن؟
- زهرمار...ضامنم ميشي؟
- چه كنم ديگه؟...حالا اين خراب شده كدوم گوري هست؟...اصلا محيطش به درد ميخوره؟...به خداوندي خدا بفهمم محيطش آدم وار نيست با اولين پرواز ميام ايران و...
- خيلي خب فهميدم غيرت داري بابا...آقابزرگ تضمين كرده.
- خب پس مو لا درزش نميره...راستي با فاروق خان آشتي كردي؟
- مگه قهر بودم.
- اصلا...من بودم دوسال پا نذاشتم خونه پدري.
- شادمهر وقت ندارم.
- خيلي خب گوشيو بده اون رئيس خراب شده ببينم چه لگوري بوده كه به خاطرش نصفه شبي منو زابراه كردي؟
- گوشي.
از روي صندلي بلند شدم و با قدماي مهساوار رفتم طرف حسام و گفتم:جناب ملكي ميخوان باهاتون حرف بزنن.
ابروهاش بالا پريد...كيه كه ملكي رو نشناسه؟...كيه كه شادمهر ملكي رو نشناسه؟
بعد ميگن ما زنا رودمون درازه...بابا من آخر ماه بايد قبض بدم نه شما كه پشت تلفن مونده لباس چاك بدين از تعارف...لبخند حسامو نيگا جون ترانه...آخه پسرخوب دوست دخترات كه ناز و قربون راه ننداختن برات كه چشات نور بارونه...يارو پشت خط شادمهره...رفيق من...
تلفنو گرفت سمت منو يه لبخند تاييد كننده به هيئت مديره زدو منم گوشيو چسبوندم به گوشم و بي خيال شادمهر گفتم:شادمهر شب باهات تماس ميگيرم.
دستم رو دكمه قطغ تماس لغزيد و ابروهام از لبخنداي كشدار حسام بالا پريد.
- ضمانت عالي داشتين خانوم مهندس.
- ميدونم.
- خب معلومه آدم با جناب ملكي غول بساز بفروش ايران اعتماد به نفسش بالا ميره.
- آدماي زندگي من همه يه جورايي غول تجارت هستن.
- پس بابت اين اعتماد به نفس ازشون متشكر باشين.
- حتما...فقط من ميتونم كارمو شروع كنم؟
- از نظر من مشكلي نيست...فردا راس ساعت هشت جناب مهندس كاويان كارتونو بهتون توضيح ميدن.
نيش سرخلوتيان كاويان نام دوباره چاك خورده در طبق اخلاص تقديمم شد و من بازم فكر كردم كه يه وامي تقاضا كنم تا اين مودار بشه...حالا بهتر از كاويان نبود؟...به خدا من با همون نگهبانه هم كنار مياما.
.................................................. .................................................. ...................................
شيرينيا رو تو ديس بلور مي چيدم كه مهسا يكي كش رفت و من هم بنا به همون عادت قديم يه پشت دست اشانتيونش دادم.
- ااااا...دختره گدا.
- آدم باش...ميارم تو پذيرايي بعد بخور.
- خيلي خب...حالا خودمونيم چطور اين داداش منو راضي كردي؟...نكنه پيشنهاد بي شرمانه داده توهم زرت قبول كرده باشي؟
- ميشه يه لطفي بكني خفه شي؟
- نه بي شوخي حسام بي ضامن كسيو تو اون خراب شده راه نميده...حتي واسه آبدارچياش هم ضامن ميخواد اونم دو قبضه معتبر.
- تو فكر كن نخواسته رو آقابزرگو زمين بندازه.
- حسام بي چشم ورو تر ازايناست كه اين وصله ها بهش بچسبه.
- بي خي خوشگله...دنبال چي هستي؟...اينو بگو.
- دنبال يه اسم...شادمهر ملكي هنوزم توي زندگيته؟
- نبايد باشه؟
- ترانه...ترانه...دآخه دختر خوب چرا همه اون گذشته رو پرت نميكني دور؟
- چون بعضي وقتا همون گذشته بهم آرامش ميده.
- اين آرامش رو مخمه...چي اون توسري خوردنات آرامش بخشه؟
- من به اون دوسال به قول تو توسري خوري محتاجم...با همه بدبختياش...با همه كتك خوردناش.
- از بس خري.
- آره خرم...با همين خريت عاشق شدم.
- راحت تر از عاشق شدنت متنفر شدي يادته؟
- من هيچ وقت نگفتم متنفر شدم...سعي كردم فراموش كنم.
- با اين آدما؟...با شادمهرملكي؟
- شادمهر مهمه...تو زندگي من بيشتر از فرهاد مهم نباشه كمتر هم نيست...بي چشم و روييه اون همه محبتو ببخشم به يه نفرتي كه تو تو مخت پرورشش دادي.
- ترانه بفهم هر پلي كه به اون دوسال زجركشيدنت وصلت كنه بدتره برات...ترانه هنوز يادم نرفته خون دل خوردنات.
- مهسا تمومش كن...فعلا اين بحث داره اذيتم ميكنه. 
صداي فرهاد سكوت بين نگاه از جنس گله مهسا و از جنس رنج منو پر كرد.
فرهاد – يه شيريني ميخواي بهمون بديا...بابا دلمون آب شد.
- الان ميارم.
فرهاد يه نگاه پر از شك بهمون انداخت و گفت:اتفاقي افتاده؟
- نه...داشتيم دردودل ميكرديم.
فرهاد – به جا اين كارا راه كار نشونم بدين واسه نسترن.
مهسا چشاشو رو درشت ترين حالت ممكن تنظيم كرد و دندوناش رو آماده حمله نشون فرهاد داد و جيغش در آخرين
مرحله به وقوع پيوست.
مهسا – تو يكي دهن گشادتو ببند و به عملات برس...وسط ماشين كلاس تشريح راه انداخته پسره جلمبون... 
فرهاد – ميخواستي اول كاري ببرمش رستوران؟
- تو اون نصفه شبي كه نميشد ولي خب ميتونستي يه شماره اي چيزي...
فرهاد – اونو كه دارم.
مهسا دوباره نفير كش پريد رو سر فرهاد و من هم ريلكس و بي خيال كتك خور بودن ملس عمو جان راهي هال شدم.
.................................................. .................................................. ...................................


چشمام رو يك دور باز و بسته كردم و سعي كردم به جاي اعصاب خردي يه لبخند بزنم.
- قربونت برم خاتون جونم...اولين بارم نيست كه ميخوام برم سركار.
- مادر من چه كنم؟...قوه بنيه اي كه نداري ميترسم خسته شي مادر.
- الهي من دورت بگردم عزيز دل...من بدتر از ايناشو از سر گذروندم قربونت برم.
- پس مادر مواظب خودت باشيا...اين حسام هم كار زياد بهت گفت چغليشو به خودم بكن.
- ميخواي لوسم كني خاتونم؟
- نه مادر...يادگار فردينمي...دردت به جونم مواظب خودت باشيا...شبا زود برگرد خونه...به اين شهر اعتباري نيست...هرروز بهم زنگ بزنيا.
- چشم...حالا مرخصم؟
- برو مادر...برو به سلامت.
دلم براي مهربونيات ميتپه...هميشه تپيده خاتون قصه من...حق داره فاروق خان كه با يه لبخندت فتح دنيا رو حس كنه.
از پله هاي سنگي جلوي برج بالا رفتم و باز نگهبان برام عرض اندام فرمودن و لبخند كش دادن...كلا با دهن بسته جيگره.
- خانوم مهندس؟
سرم خودكار زاويه نود درجه رو چرخش كرد و روي صورت كاويان استپ زد و به زور يه لبخند قاطي داشته هاي صورتم شد و اون با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت:سلام...صبح بخير.
- صبح شما هم بخير.
- چه وقت شناس...اميدوارم هميشه اينطور باشين.
- آدما براساس عادتاشون روزمرگياشونو پيش مي برن.
- چه جواب فيلسوفانه اي.
باز هم لبام رو كش دادم و اون با دست تعارف زد كه وارد اون اتاقك بشم و خودش هم بعد از من وارد شدو گفت: كارتون فعلا تو بخش محاسباتيه...البته بنا به لياقت مهندسين هر چند ماه يكبار يك ارتقا مقامي خواهيم داشت...و تا جاييكه من از طرحاتون متوجه شدم خيلي زود ميتونين به تيپ طراحاي گروه ملحق بشين.
- ممنون از لطفتون.
- در ضمن باعث افتخاره كه قراره يه همكار متشخص داشته باشيم.
- ممنون.
جداي از بلبل زبوني كه نه همون روده درازياي كاويان سر خلوت روز نسبتا خوبي بود...پرسنل همه فوق العاده بودن...به قول مهسا سر تخته شسته هر چيش كه ناقص باشه مديريتش نامبر وانه.
.................................................. .................................................. ...................................
از كنارم گذشت...خب يه سر هم تكون ميدادي من دلم نپوسه...همون سر تخته شسته بيشتر لياقت نداري پسر عمو جان.
قدماش روي استپ زده شد و با يه چرخش به قول مهسا فوق العاده جنتلمنانه و جيسون استتهاني برگشت طرفم و گفت: همه چي خوب پيش ميره خانوم ...مهندس؟
مثلا اين مكثت يعني اينكه من لياقت مهندس بودن ندارم؟...منم چه كسي...يه لبخند از اونا كه تا فيها خالدون طرف دچار سوختگي بالاي هشتاد درصد ميشه رو لبام نشوندم و چشمام از اون همه بدجنسي ذاتي و سرشتيم باريك شد و گفتم:عاليه جناب...مهندس.
- به به مهندس فرزين...چي شد بالاخره ما امروز چشممون به جمالتون روشن شد؟
حسام با يه مكث چند صدم ثانيه اي نگاشو از صورتم گرفت و با همون پوزخندي كه ثمره نطق بنده بود به كاويان تازه از گرد راه رسيده نگاهي كرد و گفت:قرار نبود بيام...ولي مثه اينكه قرارداد با اون شركت بي در و پيكر عقب افتاده و طبق برنامه اي كه خودشون چيدن هفته ديگه تو اين شركت جلسه برگزار ميشه.
كاويان – چيه پسر؟...چرا اينقدر عصبي؟...نكنه ناراحتي كه بايد خرج پذيرايي يه جلسه نصفه روزه رو بدي؟
نيشم از حرف كاويان بيشتر باز شد و عقب گرد كردم و به طرف در اتاقم رفتم تا يارو با ديدن اين نيش غير كنترل شده نخواد همه حرص روزانشو سر من خالي كنه...بيچاره آقابزرگ كه ميخواد كلهم مال و يملكشو دست كي بسپاره ...بچمون مهمون جماعت تو كتش نميره البته بر اساس برداشت هاي بنده و كاوياني كه كم كم داره ازش خوشم مياد... جداي از اون بي موييش بدك نيست.
- خانوم فرزين؟
چشمام رو تو كاسه چشم گردوندم و رو پاشنه پا يه چرخش سيصد و شصت درجه زدم و سعي كردم به نوه عزيز كرده فاروق خان يه لبخند مليح بزنم تا خستگي روزانه از تنش بيرون بره...كه فكر كنم يارو كنفيكون تر شد.
- بله مهندس؟
- بهتره بيشتر به كارتون برسين.
نگام به صورت شش تيغش كشيده شد و اخمام ناخودآگاه تو هم كشيده شد...از اين خاطره ها متنفرم.
- بله مهندس.
نگاش رنگ گرفت...رنگي از تعجب...گربه پنجول كش چند دقيقه قبل شد يه كارمند مطيع...دخترعمو جان مبارز عقب نشيني كرد...تعجب حقته حسام خان.
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا ساعت ماركدارشو نشون دادو با انگشت اشاره دست راستش چند تا ضربه اون شيشه براقو نشونه رفت و گفت: خوب شد قول شرف دادي وگرنه پس فردا بايد اينجا پيدات ميكرديم ديگه نه؟
نسترن يه لبخند ناز زد و من جاي فرهاد لبام كش پيدا كرد.
بغلش كردم و گفتم:چقدر خوشحالم كه مي بينمت.
مهسا – منم اينجا آدمم.
- اونكه هنوز شبهه داره.
مهسا – زهرمار...چه خبر از شركت خان داداش؟
- سلامتي.
نسترن – منظورش كه اين نبود...فكر كنم اين بود كه آمار خان داداشو رد كن بياد.
مهسا – آ قربون آدم چيز فهم كه ميشه همه جوره روش حساب كرد.
- تو بگو نسترن...اين ماست ما يه كم خودشو نگرفت؟
نسترن – چرا خب...يه كوچولو رفتارش بهتر شده...ديگه عينهو سگ پاچه نميگيره.
مهسا – آبجي داري در مورد عمو جان مادوتا حرف ميزنيا...حاليته؟
نسترن – دروغ ميگم بگو دروغ ميگي...اينقده اخماش توهمه كه من حس دين ميكنم به عزرائيل وقتي با دكتر مقايسش ميكنم...وقتي مياد تو بخش سوپر وايزر هم دست و پاش ويبره ميره من كه از اول باهام لج بوده كه ديگه جاي خود دارم.
مهسا – چه دستي دستي عمو ما رو گاد آو وار كرد.
- دركت ميكنم نسترن...وقتي جدي باشه زيادي اعصاب خرد كنه...اون تو جمعاي ما بيشتر باحاله و اين جنبه از شخصيتش يه كوچولو واسه ما غير متعارفه.
مهسا – ترانه صدبار گفتم روزاي بعد از اينكه كتاب ميخوني لطفا حرف نزن....ايييييييي حالم به هم خورد...بابا خاكي باشين...نشستيم اينجا دور هم يكيو از درد بي شوهري نجات بديم...هم فكري كنين جا پردازش به لايه هاي شخصيتي اين فرهاد زنگوله پا تابوت.
نسترن –مهسا بي شوخي من فكر نميكنم اين عمو شماها اصلا به من حسي داشته باشه.
- داره...مني كه يه عمر پيشش زندگي ميكردم ميدونم حس داره.
مهسا – نسترن اين ماست قرار نيست تا تو يه غلطي بكني تكوني به خودش بده.
نسترن – منظورتو بگو.
مهسا – آهان...ماها امروز تو خونه چو ميندازيم كه خانوم خانوما يه خواستگار همه چي تموم پاش وايساده...فرهاد هم رگ گردن باد كرده نفس كش گل به بغل امشب نه فردا شب دم خونتونه.
نسترن – نه به خدا زشته...حالا اين فرهاد فكر ميكنه خيلي ميخوامش.
مهسا – نه كه نميخوايش.
نسترن – خب...خب خواستن كه...چطور بگم...
مهسا – نگو شما...دردتو حس ميكنم...فقط يه كوچولو نقش بازي كن...شاد و شنگول تر از هميشه جلوش باش...الكي الكي با تلفن حرف بزن...بگو بخند.
- مهسا هر چيش مذخرف باشه...مسائل راهيابي به دل آقايونو خوب فوت آبه...تجربه ثابت كرده مهسا تئورياي معركه اي واسه رسيدن به پسرا داره كه نه سيخ بسوزه نه كباب.
مهسا – عزيزم من متعلق به همه شمام...تو فكرشم كه يه كتاب بنويسم.
نسترن – بچه ها فقط من جلو فرهاد ضايع بشم ميكشمتون.
مهسا – چه غلطا...تو حرف مارو گوش بده...ما خوب ميشناسيم اين قيصرو جون تو.
- قيصرو خوب اومدي.
مهسا خنديد...نگاه من تيره شد...كاش چهار سال پيش قيصر ميشدي فرهاد جان.
.................................................. .................................................. ...................................
نگام بين سيب تو هوا مونده و صورت مه و مات عمو جان ده دوري گردش كرد و دهنم چسبيد به گوش مهسا و گفتم:به نظرت زياده روي نكرديم.
مهسا چشماش رو با ترس تو صورت فرهاد انداخت و گفت:بيا بريم يه جا ديگه...منفجر بشه تركش بارونيما.
- مهسايي اين رگ گردنش باد كنه خونه داغونه.
- واسه اولين بار حس ميكنم يه كوچولو زياده روي كردم.
- فقط يه كوچولو؟
- منظورم همون خيلي زياد بود.
- آهان.
فرهاد سيبو كوبيد رو ميز و گفت:حالا اين نره خري كه ميخواد بره خواستگاري نسترن كي هست؟
مهسا دوباره دم گوشم گفت:نه بابا جواب داد.
- فكر كنم گفت"دكتر تيموري...دكتر طهموري"...بالاخره يه چي تو اين مايه ها.
فرهاد – اون تيموري نكبت كه...
مهسا – كه چي؟...مشكل داره؟
فرهاد كمرشو كوبوند به پشتي مبل و با حرص چشم غره وار رو به ما گفت:مشكل اينه كه مشكل نداره.
مهسا – اون وقت اينجور دكترايي تو بيمارستان شمان و من بايد بترشم؟...حقته كه نسترن زن...
فرهاد – مهسا يه كلمه ديگه حرف بزن ببين چطور چار تا استخون دستم تو فكت خرد ميشه.
مهسا – ايشششش...حقت بود نمي گفتيم بهت تا هي دست دست كني و كارت عروسي تيموري جون و...
فرهاد – مهسااااااااااا.
مهسا – درد بي درمون و مهسا...خب به ما چه كه اينقده شلي؟...خب يه تكوني به خودت بده...دختره كه هنوز به اين يارو جواب درست حسابي نداده خب تو هم تو اين فرصت يه گلي به سر واموندت بگير.
- اينو راست ميگه بچه...خب قربونت برم هنوزم دير نشده...يه كار ي كن...تو ميتوني...تو آرزوي خيليا هستي...نسترن بايد خل باشه كه با پيشنهاد جنتلمنانه تو مخالفت كنه.
مهسا – مثلا همين پرستو چقده خودشو هلاك كرده واست...پس بدون تو قدرت عاشق كردن دخترا رو داري.
- اينم راست ميگه.
فرهاد – اين نياز به تاييد نداره كه دم به دقيه راست ميگه راست ميگه واسم رديف ميكني.
مهسا – چشم نداري ببيني يكي تحويلم ميگيره؟
فرهاد – حالا من چه غلطي بكنم؟
مهسا – غلطو كه بعد از عقد بكن...ولي حالا نياز به يه كم ناز خري و سوپر من بازي حضرت آقا داره.
فرهاد – مثلا چطوري؟
مهسا – خيلي راحت...عزيزم اينجا تهرونه يعني شهري كه...
زيرچشمي چشمك نامحسوس مهسا رو به خودم ديد زدم و با مغز در حد نامعلوم خنگ تو اين مسائل ارور دادم كه يعني چي تو مخ اين ناقص العقل كنار دستم رژه ميره.
.................................................. .................................................. ...................................


روي صندلي ماشين خودمونو جاسوسانه پايين كشيديم...يه چيزي اين وسط جور در نمي اومد...با تموم حرصي كه تو بيست و دوسال زندگي از خودم سراغ داشتم بوسيله انگشتاي شست و اشاره ام گوشت بازوي مهسا رو چنان پيچوندم كه بيچاره كبود اونورتر شد و من تونستم با خيال راحت به فيلم زنده روبروم نگاه كنم.
- زهرمار چه مرگته؟
- كي وسط يه ماموريت مهم تا حالا چيپس زهرمار كرده با اون خش خشش كه تو دوميش باشي؟
- عذر ميخوام كه داشتم تو ماموريت امنيتيتون اختلال ايجاد ميكردم...آخه نفهم تو ماشينيم ديگه.
- واي واي واي مهسا بيرون اومدن.
- ميگم ماسته تو بگو نه...عينهو گاو داره سوار ماشين ميشه...نكرد اين نسترنو سوار كنه...من موندم اين دختره از چي اين نره خر پاتابوتي خوشش اومده.
- خب بچم خوش تيپه.
- پسر آقا تقي سوپر ماكت سر خيابون خاتون اينا هم اينقده خوش تيپه ذليل مرده من برم عاشقش بشم؟
- از تو بعيده تا حالا نشده باشي.
- كوفت.
گفت و نيشش به قاعده يه كف دست اوپن شد...مهسا گوشيو چسبوند به گوشش و بعد از يه مكث گفت:حالا وقتشه.
با استرس پوست لبم رو پيشكشي استرس وجودم كردم و با انشگت شست و اشاره افتادم به جونش.
نگام به پرشيايي بود كه هي جلو پا اين نسترن كورشده جلو عقب ميرفت و نسترن مثلا براش كلاس محجوبيت و خانومي برميداشت.
- يا ابالفضل...قيصرشد.
- خفه شو ببينيم چي ميشه.
- مگه تو صدا رو داري؟
- نه بابا ميخوام تمركز كنم.
- آهان پس مزاحمت نميشم.
- لطف ميكني.
چشام گشاد شده خيره به يقه بيچاره اي بود كه تو مشتاي فرهاد جر ميخورد...نسترن جا خركيف شدن خودي نشون بده.
- مهسايي چرا زد و خوردي شد؟
- نميدونم...اين با برنامه ريزياي من جور در نمياد.
- بميري با برنامه ريزيات يه جا خاكت كنيم.
مشتي كه پا چشم فرهاد كاشته شد جيغ من و فحش ناموسي مهسا رو با هم در پي داشت.
- مرتيكه نفهم...قرارمون اين نبود.
- مهسا زياده روي كرديم.
- آره فكر كنم يه كم زيادي شد.
- فقط يه كم؟
- خيلي خب بابا همون خيلي.
گاز دادن پرشيا و فرهادي كه گوشه جوب نشست و نسترني كه با اون هاي هاي گريه اش كنارش جاگيرشد...كلا گل بگيرن مهسا رو با اين تزهاش.
- مهسا به نظرت اگه زماني فرهاد بو ببره امشب كار ما بوده چيكار ميكنه؟
- كلي بگم يا با جزئيات؟
- كلي راحت ترم.
- مي كشتمون...جسدمون هم ته باغ خاك ميكنه.
- ممنون از راهنماييت.
ملودي گوشي مهسا بينمون يه نگاه ردوبدل كرد و مهسا دكمه سبزو زده نزده شروع كرد.
- مگه من به شما يابوها نگفتم برخورد فيزيكي تو هر شرايطي نبايد انجام بشه؟...آخه الاغ همين كارا رو ميكني كه مريم تف هم تو روت نميندازه ديگه...جون به جون جفتتون كنن كره خرين..باش تا بيام حساب كنم...خفه فعلا...راپورتتو به مريم ميدما...پس ساكت.
گوشيو روي داشبورد پرت كرد و گفت:يكي مثه اين مريم خرشانس كه اين وحيد مرده شور برده واسه خاطرش حاضره للگي كل رفقاشو بكنه يكي هم مثه من بدبخت كه هنوز اندر خم يك كوچه ام.
- مهسا...فرهاد.
- دردو فرهاد...نمرد كه...يه مشت خورد...اينا همه خاطره است...جون تو.
- اميدوارم
.................................................. .................................................. ...................................
خاتون – الهي دستش قلم شه...الهي بميرم برات مادر.
مهسا – خدا نكنه خاتون...حالا كه طوري نشده.
خاتون - طوري نشده؟...طوري نشده؟...الهي خدا باعث و بانيشو به زمين گرم بزنه.
دهنم چسبيد به گوش مهسا و گفتم:ميبينم كه خيلي خاطره است.
مهسا – كاري نكن كفگرگي واجب شي.
- واقعيت تلخه باعث و باني؟
چشم غره مهسا و لبخند كش اومده من و فرهاد تو هپروت...پس همچين بي تاثير هم نبوده اين پيشنهاد سنگ در چاه انداخته مهساي خنگ و ناتواني چارتا عاقل مثه من در درآوردنش.
خاتون كه از پيچ راهرو گذشت مهسا خودشو كنار فرهاد رو كاناپه ول كرد و گفت:چه خبر؟
فرهاد – گورتو گم كن كه هيچ مدله حوصله تويكيو ندارم.
مهسا – تقصير منه كه ميخواستم بگم نسترن...
فرهاد – نسترن چي؟
مهسا - خب من كه دارم گورمو گم ميكنم...به من هيچ ربطي نداره كه نسترن چي.
فرهاد – بتمسرگ سر جات و خودتو واسه من يكي لوس نكن كه اصلا حس و حال نازخري ندارم.
مهسا – خرج داره.
اي تو روحت...بادمجون كشت ميكني هكتاري پا چشم عموجان و خرج هم داره؟...پررويي هم ارثيه تو اين خانواده.
فرهاد – سگ خور...قبوله.
مهسا – عرضم به حضور نا مباركت كه نسترن خانوم يه ده دقيقه پيش طي يه تماس تلفني اظهار نگراني براي ماماماست روبروي من كردن و تاكيد كردن اگه حالتون مساعد بود حتما يه تماسي باهاشون داشته باشين.
فنر زير فرهاد دررفت و چشماي من و مهسا نعلبكي وار گشاد شد و فرهاد در حاليكه دستشو به جيباش ميكشيد گفت: اه معلوم نيست كجا گذاشتمش؟
مهسا – مار گزيدت؟...ضد حساسيت ميخواي؟...ريلكس باش.
فرهاد – چي ميگي واسه خودت؟...گوشيم كو؟
مهسا- ميخواي زنگ بزني اورژانس؟
فرهاد – نه ميخوام زنگ بزنم نعش كش اطلاع بدم بعد از كشته شدنت توسط خودم بياد جمعت كنه.
مهسا - نكن اينجوري.
فرهاد – ترانه چرا عين تيمارستانيا منو نگاه ميكني؟...برو اون گوشي بي صاحاب منو پيداش كن تو اتاقم.
دستامو به حالت دفاعي جلو خودم گرفتم و گفتم:باشه عزيزم...تو به خودت فشار نيار واسه زيرچشمت خوب نيست... الان ميارم.
پله ها زيرپام دوتا يكي ميشد و من با خنده تو دلم و لباي كش اومدم تو اتاق با دكوراسيون بازار شام فرهاد دنبال اون گوشي بودم كه تقريبا ميشه گفت همون دنبال سوزن گشتن تو انبار كاه بود.
گوشي به دست جلو حضرت آقا وايسادم و اون آمازوني وار گوشيو از دستم چنگ زد و گفت:حالا برين پيش خاتون ميخوام تنها باشم.
چشماي مهسا كم كم گشاد شد و دهنش آماده رگبار فحش باز كه فرهاد گوشيو چسبوند به گوشش و با چشم و ابرو اشاره كرد بزنيم به چاك.
پشت ديوار دست مهسا رو كشيدم و انگشتم رو با علامت سكوت به بينيش چسبوندم و با چشم و ابرو تو مغز در حد جلبكش فرو كردم كه يه كم فالگوشي به كسي برنخورده.
- ممنون...بله بهترم....شما لطف دارين...كاري نكردم...وظيفم بود...اصلا چرا هرروز تنها ميرين خونه؟...خب اينكه مساله اي نيست هم مسيريم ميتونيم هرروز با هم بريم و بيام...البته اگه خونواده مشكل ندارن...نه بابا چه مزاحمتي...پس فردا صبح منتظرم باشين...شب خوبي داشته باشين.
مهسا سرشو به ديوار تكيه داد و با ابروهاي بالارفته گفت:ناز شستش.
- كي؟
- وحيدو ميگم...چه كرده با ملاج عموجان.
- اينو هستم.
- اب نميديد وگرنه پروانه ميره واسمون مامان...دلم مي سوزه واسه اون پنجاه تومني كه دادم اون الاغ زد پا چشم اين ناكس.
- درهرصورت بهت تبريك ميگم...راهكار نسبتا خوبي بود.
- قابلي نداشت اگه اين زنگوله پا تابوت هدرش نده.
- بقيشو بعدا جور ميكنيم.
.................................................. .................................................. ...................................
ليوان چاي رو از دست خانوم سليماني گرفتم و يه لبخند چاشني لبم كردم و همراه تشكرم به روش پاشيدم.
- خب بگو ببينم خانومي چند سالته؟
- بيست و دو...يعني آبان امسال تموم ميشه.
- به سلامتي...متاهلي؟
- نه بابا.
آقا شكوري قند رو كنج دهنش جا داد و با همون خنده قاطي صورتش گفت:اصلا به اين قيافه ازدواج كرده ميخوره؟
لبام كش اومد...بي لبخند...با پوزخند...با همون حس دردآور مذخرف دوسال هدررفته از زندگي.
خانوم سليماني چاييشو مزه مزه كرد و دوباره گفت:اين مهندس فرزين واسه استخدام اذيتت نكرد؟
- نه بابا...بنده خدا كه كاري نداره همه ازش ديو ساختن.
آقاشكوري- شوخي ميكني...اين مهندس آدمو درسته قورت ميده...هيئت مديره از دستش شكارن.
خانوم سليماني چشماش رو تو كاسه چشم چرخش داد و با خنده تركيبانه با حالتش گفت:همه از دستش شكارن.
- چند وقته اينجا كار ميكنين؟
آقا شكوري- از اولش...مهندس از صفر اينجا رو ساخت...تو دوسال عاليه اين رشد.
تقه در و آقا شكوري نشسته پشت ميز و خانوم سليماني سر كرده تو مانيتور جلوروش...پس اينجا فقط كاره و كاره و كار...
كاويان و اون سر خلوتش با لبخند موناليزا خراب كرده اش خيره نگامون كرد و گفت:خسته نباشين...براي امروز كافيه...بخاطر جلسه فردا زودتر تعطيل ميكنيم.
از سرجام بلند شدم و گوشيم زنگ خورد...من هم با اين زنگ انتخاب كردنم...خودم به درك...ملت عاصي شدن.
دستم رو دكمه تماس لغزيد.
- الو.
- سلام...خوبي؟
- چه اعجب آدم وار احوالپرسي كردي؟
- هيچي بابا حس و حال ندارم...اين خاتون از خواب ناز ظهر ماروكشونده آورده اينجا پي حمالي.
- چه خبره باز؟...مهديس عروس كنيه؟
- نه بابا ما كه از اين شانسا نداريبم خدا بزنه تو سر يكيو بياد اينو بگيره...نذري پزونه.
- وووووااااااييييييي...راست ميگيا اصلا يادم نبود....حالا كي هست؟
- شما خودتو حرص نديا...خاتون ناراحت ميشه...آقابزرگ هم گفتن ترانه ام كار ميكنه خسته ميشه بچم زحمتش ندين...فقط زنگ زدم بگم اين نره خر مارو ديدي بهش بگو امشب سه سوته بياد اينوري...خودتم نياي خاتون كشتت....بيا خانومي كن البته اگه من گذاشتم.
- نگفتي نذري پزون كيه؟
- پس فردا.
- مهسايي يه فكري.
سرمو واسه كاويان تكون دادم و از كنارش گذشتم.
- مهسا گوشي.
از خانوم سليماني و آقا شكوي خداحافظي كردم و رفتم طرف آسانسور.
- الو..مهسا.
- فكرتو بگو ميشنوم.
- با يه سوپرايز واسه زنگوله پا تابوت چطوري؟
- نه بابا زناي اين خونواده جنبه منبه يخده...ميترسم نسترن نديده شب همه گل به بغل شيريني به دست خونشون تلپ باشن جلوتر ازهمه هم خاتون...تازه باد به غبغب فرداش زنگ ميزنه خونه پرستو اينا كه عروس پيدا كردم پنجه آفتاب همه چي تموم ناز ماماني عشق فرهادي.
- بي شوخي...خاتون هم يه آشنايي باهاش پيدا ميكنه.
- قد خر ازش كا ركشيدن نگي تقصير منه...نظر تو بود.
- نه بابا...خاتونو كه ميشناسي.
- آره...عمه فريبامون هم ميشناسيم...ولي اينم بد فكري نيست.
- پس هماهنگي و اوكي كردن قضيه با تو.
- حسامو يادت نره.
- نه بابا...بوس باي.
- خداحافظ.
از آسانسور بيرون زدم و جلوي منشي سر تخته شسته وايسادم و بي خيال حدس زدن مارك لوازم آرايشيش شدم وگفتم:ميتونم مهندسو ببينم؟
با يكي از همون به قول مهسا عشوه خركيا موهاي تو صورتش رو با ناخوناي مانيكور شده اش كنار زد و گفت:اجازه بدين.
دو دقيقه بعد انگشتاي خم شده ام تقه اي به در زد و با "بيا تو" در رو باز كردم...بي تربيت اصولا ميگن بفرماييد... شعور نداري يه ذره دلمون بهش خوش باشه.
به صندليش لم داد و از بالا تا پايين يه دور رصدم كرد و گفت:كاري داشتي؟
- مهسا گفت بگم حتما شب برين خونه آقابزرگ...مهمه...ترجيحا خيلي زود.
- چرا به خودم زنگ نزد؟
- نميدونم.
نگاشو به گوشيش انداخت و سرشو تكون داد.
- ميتوني بري.
بي فرهنگ...هردمبيل...بي شخصيت...گاو...ازگل...مرتيكه بي شعور نفهم...مردن نداره يه تعارف زدن...ناسلامتي هم مسيريم...بازم مقايسه...با همه كثافت بودنش زبون تعارف داشت...با همه كثافت بودنش غيرت داشت...با همه...اصلا چرا مقايسه؟...براي چي مقايسه؟
در پشت سرم بسته و نگاه رنگ باخته ام بي خيال نگاه پر عشوه منشي و خوراك يه مدت غيبت خودم و مهسا شد.
.................................................. .................................................. ...................................

يك خنده پرتزوير رو بك گراوند صورتم كردم و براي عمو فريبرز با تمام سعيي كه از خودم سراغ داشتم يك لبخند چاپلوسانه ول دادم...عمو هم كه ماشالا خداي دوزارياي راست و ريسه چشمكي به تمام حالات بصري بنده در زمينه جواب داد و گفت:باشه بابا برين گلخونه...ولي آقابزرگ شستش خبردار شد به منطقه ممنوعه اش پا گذاشتين من خودمو دخيل نميكنما.
- قربون اون هيكل ورزشكاريتون برم من.
عمو در حد كل مردان خاندان فرزين از تعريف ذوق مرگ شده برام ژوكوند اومد و منم با مهسا و به قول مهسا دممون مهديس رفتيم طرف منطقه ممنوعه...
مهديس – حالا مثلا بريم گلخونه كه چي؟
مهسا – بابا اين راه اين جاده اينم درازيش...خيلي ناراحتي ميتوني راتو بكشي بري و اينقدر انرژي منفي نياي واسم ... بابا يه كم ريسك پذير باش.
مهديس – آره من ريسك پذير نيستم و بلد نيستم مثه بعضيا خودمو با سر تو چاه بندازم.
نفسم پوف شد و با چشماي بسته ام از ميون لباي لرزونم بيرون زد...سرم پايين افتاد و دلم تو گيرودار توسري خوري گرفت...چشمام لبريز شد و بغض چنگ كشيد به گلوم...دلم گرفت...به وسعت همه اين سالاي توسري خوري دلم گرفت...مهديس جان يه سوال...دلگيري من چه سودي داره براي تو؟
مهسا – مهديس ضدحال كه ميزني منتظر عواقبش باش.
مهديس – اوا من منظوري نداشتم...فقط نميفهمم اون گلخونه درب و داغون چه چيز عجيبي واسه اكتشافات جنابعالي داره.
مهسا – اگه نداشت...ترانه بابا خركنمو نميفرستادم جلو كه كسب اجازه كنه...بابا خونه عشق ليلي مجنونه...يه چي بايد داشته باشه كه شده منطقه ممنوعه.
مهديس – بهت قول ميدم جز دوتا بيل و كلنگ چيزي نداشته باشه.
مهسا – تو مطمئني قرصاتو خوردي؟...آخه نفهم من اين دوتا كه مثه تو مغز خر خورده نيستن چپ و راست ميون دوتا بيل و كلنگ پلاس باشن.
مهديس – مهسا مواظب حرف زدنت باشيا.
- خيلي خب بچه ها...چتونه؟...صدامون ميره بالا.
مهديس نگاشو بي حرف از صورتم لغزوند...دلت از دست من خونه؟...طلب محبت آقابزرگو ازم داري؟....حق خوري كردم تو محبت ازت؟...آقابزرگ بال و پر نداده به بقيه رو دودستي داده به من؟...عزيز كرده خاتونم؟... به قول مهسا عمو فريبرز خر كنم؟...دلت ميسوزه از محبتاي زيرپوستي مامانت به من؟...دلت خون ميشه از تعارفاي كيلويي و آماده گلرخ جون؟...گلم نگيره اين دل...محبت رنگ و بودار دل خوني نداره...رنگ وبوي ترحم دل خوني نداره.
در رو باز كردم و دستم رو ديوار كنار در حركت كرد و نگام رو بيل و كلنگ تصور شده مهديس و خونه عشق ليلي و مجنون در فكر مهسا ثابت موند...لبام به وسعت گوش تا گوشم كشدار شد و گفتم:ميبينم كه بيل و كلنگ و خونه عشقيه عجيب.
مهسا – بيشتر شبيه بهشته.
مهديس – فكر نميكردم آقابزرگ تا اين حد گل و گياه پرورش داده باشه.
مهسا – پس چي خيال كردي؟....آقابزرگ من از هر انگشتش يه هنر ميباره.
مهديس – همچين اقابزرگم آقابزرگم ميكنه انگاري داره دختر شوهر ميده.
سرم پايين افتاد و دوباره تو دلم يه غش غشي رفتم به لباس عروس آقابزرگ.
مهسا – اين ليلي مجنون هم واسه ما خوب خلوتي دارنا.
- شك داشتي؟
دستم چسبيد به قلبم و جيغ مهسا و مهديس همزمان نفيركش رو پرده گوشاي يكي يكيمون خط انداخت.
با حرص تو صورت زنگوله پا تابوت و سرتخته شسته روبرم براق شدم و تا اومدم ماشه رگباري فحش رو بچكونم مهسا خودي نشون داده پريد وسط جذبه شاخ و شونه بنده.
مهسا - سرقبر جفتتون حلوا پخش كنم راحت شم....مرض دارين؟
فرهاد – مرضو ما نداريم...شماهايي دارين كه بي اجازه پا گذاشتين تو خلوت ليلي و مجنون.
مهسا – نه كه تو تا حالا بچه خلف موندي و سر و گوشي اينجا آب ندادي اومدي در مقام ارشاد ما اظهار فضل ميكني ...جمع كن بابا.
فرهاد درحال بيني مهسا رو چلوندن نگاشو دور گلخونه باصفا انداخت و گفت:حرف زيادي بزني راپورتت كف دست آقابزرگه عزيز دل.
مهسا نامردي نكرده يكي كوبيد پشت دست فرهاد و گفت:مگه من با توئه نره خر شوخي دارم ايكبيري؟
حسام – حرص نزن آبجي.
مهسا – تويكي نميخواد اظهار وجود كني سالي ماهي يه بار....همون مترسك بيشتر بهت مياد.
لباش رو براي حرص دادن مهسا كج كرد و مثلا لبخند زد كه بيشتربا همون معيار هاي پوزخند يكي بود...كم كم هم بر اثر ضربه وارده به ساق پا خنده پرپر شده رو لبش خشكيد و مهديس جاي حسام چشم غره وار مهسا رو نشونه رفت.
مهديس – چيزيت شد حسام؟
حسام – نه...خوبم...حساب شما هم باشه واسه بعد مهسا خانوم.
مهسا – وجودشو نداري برادر من.
حسام باز پوزخند زن از كنار مهسا رد شد و نگاشو زيرچشمي معطوف من اخم كرده بهش كرد.
بازهم همون جوابي كه به مهسا داد رو دودستي پيشكش اخماي من كرد...من از پيچ و خم ذهنم بيزارم...كنار توده سنگين اين بار خاطره حسرت به دلم...نميخوام...از بل گرفتن اين حجم خاموش شده دوساله بيزارم...از پوزخند توئه روبروم بيزارتر.
فرهاد – ترانه...
نگام از لباي باريك شده روبروم كنده شده به صورت مهربون بهترين عموي دنيا افتاد.
- جانم؟
فرهاد – بيا اينجا...تو عاشق ياسي.
انعكاس صدام تكراروار توي اون شب بهاري تو گوشم زنگ زد"رز هم قشنگه ولي من عاشق ياسم"...چرا امشب؟... فرهاد حداقل تو تمومش كن...دلم خونه...خون ترش نكن...اين تشت خون ديگه جا نداره...من كاسه صبرم اين كاسه لبريزه.
.................................................. .................................................. ...................................كش رو دور موهام انداختم و يه نگاه به سرتاپام...هي بدك نشده بودم...يه تونيك ياسي و ساپورت مشكي بلند.
از اتاق زدم بيرون و تو پيچ راهرو مهسا رو گوشي به دست پيدا كردم.
- آره...كي ميرسي؟...پس منتظريما...دير كردي نكردي...باي.
سرم كج شده منتظر پاسخ كي بود. 
- دوست پسرم نبود...نه كه ندارم...مجبورم با اين نسترن خيرنديده دل و قلوه بدم....فكر كنم ته تهش بايد برم اينو من ورش دارم...از اين فرهاد كه بخاري بلند نميشه.
- داره مياد؟
- آره گفت تازه رسيده خونه...يه كم استراحت كنه مياد.
- فرهاد چرا نيومده؟
- چه ميدونيم والا...فكر كنم خاتون امروز بچه رو گرفته به كار.
- اين تن پرور ازش بعيده.
خنده شد چاشني صورت خوشگلش و از كنارم گذشت...چه نازه...با اون دامن بالا زانوي جين و تي شرت چسبون سرخابي واقعا نازه.
- نخوري منو.
- آشغال خوري بلد نيستم.
- گمشو كثافت.
خنده باز تو دلم رنگ گرفت و قدمام طرف حجم تلنبار شده سبزي جهت.
كنار گلرخ جون نشستم و طعم گس مهربوني زيرپوستيشو بي كلام باحس نوازش دستم درك كردم.
عمه فريبا – چه خبر ترانه؟...كارت تو شركت حسام خوب پيش ميره؟
- آره عمه جون...بدك نيست...فعلا تا بستن قرارداد سرمون خلوته.
عمه عادت كرده به عدم ابراز احساسات سرش باز گرم حجم عمرا تموم شدني سبزي شد و منم دست بردم كه گوشه اي از اين حجم هر ساله خاتون و دوسال نبوده خودم رو ساموني بدم.
مهشيد – حالا اين پسردايي ما كه تو شركت بهت سخت نميگيره.
گلرخ جون – مگه جراتشو داره؟...خودم يك دماري از روزگارش درميارم كه بيا و ببين....تازه فريبرز اولتيماتوم داده تو خونه كه ترانه خم به ابروش بياد جل و پلاس حسام تو كوچه است.
مهديس مثلا با خنده و درواقع با حرص گفت:خدا شانس بده.
گلرخ جون – عزيزه از بس.
باز هم يه لبخند به اون مهر تو چشماي مهربون و يه حس بد از نگاه لبريز حسادت مهديس.
مهسا كنارم رو زمين پخش شد و كنار گوشم نظر داد باز.
مهسا – ميبينم كه مهديس خانوم ميخوان سر به تنتون نباشه.
- فكر كنم بد مدله خاطر خان داداشتو ميخواد.
مهسا – بشينه تا اين حسامي كه من ديدم بگيرتش.
- مهسا نامرد نباش ديگه...مهديس همه چي تمومه.
مهسا – آره تو همه چي همون تمومه...آف آف.
- كوفت...يه كم منطقي باش...آخه چه هيزم تري بهت فروخته مگه؟
مهسا – من از هيزمش نناليدم از يه عمر زير بار تحقير تو چشاش ناليدم.
- فلسفيش نكن مهسا...مهديس صددرصد انتخاب آقابزرگه واسه يكي يه دونه خل ديوونه فاميل.
مهسا – حسام هم زير بار حرف زور برو نيست اينو خيلي خوب حاليمه.
مهشيد – چيه شما دوتا دوساعته سر كردين تو گوش هم؟
مهسا – تو به سبزيت برس.
مهشيد سبزي تو دستشو طرف مهسا پرت كرد و من با خنده اظهار وجود كردم.
- مهشيد آرتين كجاست؟
مهشيد – خونه مادر شوهرم...مياوردمش تو دست و پا بود.
- اااااا...خب من دلم براش تنگ شده بود.
مهشيد – بچم به مادرش رفته...كشته مرده زياد داره.
مهسا – دوباره اين واسه ما تيريپ توهم اومد...خانومي شهاب هم كه اومد گرفتت بچه ايثار كرد وگرنه...
مهشيد – مهسا كاري نكن بكشمت امشب جا آش رشته كله پاچتو بديم ملت بخورنا.
اينبار مهسا حجم سبزي رو پرت كرد طرف مهشيد و من بازم نيشم كش اومد.
- راستي خاتون يكي از دوستاي من و مهسا هم قراره بياد كمك.
خاتون – قدمش سر چشم...فقط ترانه برو يه سر به غذا رو گاز بزن.
مهسا – اونوقت خاتون چرا ترانه؟
خاتون – مثلا ميخواستي به تو بگم كه نيمرو هم بلد نيستي بپزي؟
مهسا – خاتون.
ابرو بالا انداختن واسه مهسا لب و لوچه آويزون تفريحيه براي خودش.


غذا رو چك كرده شال انداختم رو سرم و از در آشپزخونه پا گذاشتم به باغ...نگام به جنب و جوش كارگرا بود...نگام به آرومي مظلومانه اي بود كه لبه ايوون نشسته و با حسرت به تاب وسط باغ خيره بود...پاهام اختيار دارن خودشون ...تحت فرمان من نيستن.
كنارش لبه ايوون نشستم و لبخند زده به اون همه معصوميت گفتم:خانوم خوشگله اسمت چيه؟...اسم من ترانه است.
سرش ميليمتري بالااومده باز چونه اش به گردنش چسبيد و من دست دراز كردم طرفش و گفتم:از اين تاب خوشگله يكي هم حياط پشتيه...ميخواي بريم ببينيم؟
اينبار سرش بالاتر اومد و گفت:بابام گفته اينجا بسينم.
آخ من به فداي اين لحن...دل آب ميكني خانوم خوشگله...من اگه بابات بودم جون ميدادم واسه اين باباگفتن.
- خب برو از بابايي اجازه بگير.
از روي ايوون پريد و من تو سياليت ذوقش شناور شدم.
باباش سري برام خم كرد و من لبخند زدم و دختر كوچولوي مو فرفري پري وار دوئيد طرفم.
لبخند زنون دست دراز كرده به طرفش محتاج محبت گفتم:بريم؟
دست كوچيكش ارزشمند شد تو دستم و من تو باور خوشبختي لحظه اي گفتم:حالا نگفتي اسمت چيه خانومي؟
- اسمم سماس...سما...مامان ميگه يعني آسمون.
- خوش به حالت چه اسم خوشگلي داري.
دست كوچيكش رو رو لبش گذاشت و نخودي ريسه رفت و من ذوق كردم با اين نخوددونه چشماش.
روي تاب فلزي پر خاطره نشوندمش...پشت سرش وايسادم و با خنده گفتم:چقدر ميخواي بالابري؟
مثل فرهاد...فرهاد هم اينجوري ميگفت چقدر ميخواي بالا بري...منم ميگفتم تا آسمونا...كاش به بلندي اين تاب قانع بودم...آسمونم آسمون نبود...آسمونم با صورت رو زمين گرم خوردن بود.
- خاله من يه سعل بلدم...بخونم؟
- آره قربونت برم.
- ميوه نخول نسسته...لويس مگس نسسته...اول بسول با دقت...بعدس بخول با لذت.
دل ميدم براي اين جاي "ر""ل"وجاي"ش""س"گفتنا...دل من با دو حرف زيرو رو ميشه و حس ميكنه الان خوشبخت ترينه.
.................................................. .................................................. ...................................
بغلش كرده و اون دست انداخته گردنم...آداب شيرين زبوني رو خوب بلده اين نيم وجب قد و بالا.
- خب ديگه چي دوست داري؟
- خب من بستني هم دوست دالم ولي مامان بلام نميخله ميگه سلما خولدم بلام خوب نيست.
- خب ماماني راست ميگه...وقتي خوب شدي قول ميدم يه عالمه واست بخره.
- قول قول؟
- قول قول.
- خاله خيلي دوست دالم.
با عشق غرق بوسه كردن يه صورت يعني اوج بودن...با اين بودن در اين لحظه خوشم.
- من عاشقتم عزيزم.
مهديس – ترانه اين بچه كيه؟
- بچه يكي از كارگرا تو حياطه...ببين چه نازه.
بي احساس نگاش كرد و بي تفاوت از كنارم گذشت...نه بابا اينم به عمه خانوم رفته.
كنار خاتون نشستم و تازه متوجه نسترن شدم...روبوسي و حال و احوال كه تموم شد تازه خاتون تونست چشم بگيره از اين عروس آرزوهاش و بگه.
خاتون – مادر اين بچه كيه؟
- بچه يكي از كارگرا....ببينين چه نازه.
خاتون – آره مادر خدا حفظش كنه.
مهشيد – ترانه نگفته بودي اينقده بچه دوستي.
يه لبخند شاد خواست رو لبم جون بگيره كه تيره شدن نگاه خاتون زهرش كرد...خاتونم بي خيال....من دوساله كنار اومدم...تو هم كنار بيا...با آرزوي بربادرفته ترانه ات كنار بيا...خاتونم تموم شد...من حالاشم خوشم.
لبخند لاجون و با اصرار رولبم پافشاري كرد و گفتم:بچه ها همه عشقن.
نسترن – بچه ها همه عزيزدلن....منم عاشقشونم.
خاتون دم گوشم گفت:ماشالا به سرتاپاش....الهي بگردم چه نازه.
خاتون با صداي غمناك تعريف نميكنن از عروس آرزو...خاتونم قرار شد بي خيالي طي كني...بخاطر من بي خيالي طي كن.
- دوسش دارين؟
خاتون – اگه اين پسره دوباره دبه نكنه چرا كه نه؟...چي ديگه از خدا ميخوام مگه؟
با اون لاجوني خنديدم...براي دل تو خنديدم خاتونم...تو هم بخند براي دل من.
نگام رو صورت رنگ پريده گلرخ جون موند و رد نگاشو دنبال كرده رسيد به...يا قمر بني هاشم...اين چرا اينجوريه؟ ...يعني هميشه اينجوريه...ولي حالا ديگه چرا اينجوريه؟
مهسا كوبيد تو صورتش و رنگ عمه فريبا پشت بند اين ضربه شد زردچوبه و خاتون سكته رد كرده به اين نمونه نادر خيره موند و حجم سبزي هاي تو دستش توي روفرشي ول شد.
خميازه كش و چشم بسته از پشت سرم رد شد و يكي كوبوند پشت سرم و گفت:سلام بر بانوان غيور اين خانه.
گفت و چپيد تو آشپزخونه...مهسا ارورداده سبزي ها رو برد طرف دهنش و مهشيد زد پشت دستش و بعد به ادامه ماتزدگيش رسيد...گلرخ جون يه چشم غره و اشاره به مهسا رفت و قبل از حركتي از جانب مهسا باز اين نمونه نادر انساني پيداش شد و با همون چشماي نيم بندش كنار من جا گرفت و من باز نگام به اون شلوارك ارتشي زيرزانو و ركابي پر از حرف انگليسيش خيره موند و آقا سر گذاشت رو پا خاتون و گفت:خاتوني خوابم مياد.
حركت لب خاتونو ديدم كه ميگفت:خواب به خواب بري مادر.
نگامو زير چشمي نشونه دادم طرف نسترن سرخ شده...ما عادت كرديم...دليل نميشه كت و شلوار پوش بيمارستانو شلوارك و ركابي پوش ببينه اين...بيدار شو درد كلهممون به جونت.
چشماشو باز تر كرد...فنر دوباره زيرش دررفت و با سرعت اف چهارده جنگي تو پيچ راهرو گم شد.
مهشيد و مهسا پكيده ول شدن رو حجم سبزي ها و من هم سر كردم تو موهاي سما و خاتون رنگ و حالش برگشت.
خاتون – ببخش مادر...اين بچه من از خواب كه ميخواد بيدار شه دور از جون تو عين اين ديوونه هاست.
مهسا دوباره شيهه اسب سرداده رو سبزي ها پخش شد و گلرخ جون هم بي خجالت يه نيشگون از ناكجاي مهسا درآورد و من و مهشيد با سعيي شگرف به جاي شيهه مليحانه خنديديم.
عمه فريبا با حرص سر گردوند...نسترن جان باب ميل عمه فريبا نيست...عمه فريبا دق ميكنه نبنده پرستو رو به ريش فرهاد...عمه جان خدا قوت.
.................................................. .................................................. ...................................
براي سماي سوار ماشين دست تكون دادم و اون خواب آلوده تو بغل باباش بهم خنديد...جان دلم...دلتنگ ميشم برات.
آقابزرگ – ترانه بابا.
دوئيدم طرف تخت يا همون مجمع هرساله نذري خورون.
- جونم آقابزرگ؟
آقابزرگ – بيا اينجا بابا بشين بخور...صبح تا حالا چيزي نخوردي.
مهسا – آقابزرگ من موندم چطور شما فقط آمار ترانه رو دارين.
آقابزرگ – آخه تو تعارفت نكرده قد همه ما ميخوري.
خاتون – راست ميگه آقابزرگت بيا اينجا آش بخور...جون تو تنت نمونده صبح تا حالا.
ميون خاتون و آقابزرگ نشستم و فرهاد كاسه آشو داد دستم و باز خيره شد به نسترن معذب شده...خب عمو جان ميبيني كه داره غذا ميخوره چشم درويش كن بذار راحت باشه...مهسا همه ناز و قربوناي منو با نيشگوني كه از بازوي فرهاد درآورد حالي فرهاد خسته دل كرد.
حسام – دست خاتونم درد نكنه با اين دست پخت.
خاتون – منكه كاري نكردم مادر...نوش جونت.
مهسا – ما هم كه بوق...ديروز تا حالا دور از جون تراكتور ازم كار كشيدن بعد خاتون دستش درد نكنه؟
آقابزگ با ته عصاش چندباري مصلحت آميز زد به بازوي مهسا و گفت:بچه خجالت بكش جلو نسترن خانوم...نسترن جان بابا غريبي نكنيا.
نسترن – نه ممنون...اونقدر جمعتون صميمي هست كه جايي واسه غريبي نمونه.
حسام با آرنج كوبيد تو پهلوي فرهاد كه يعني بشنو و حظ كن فرهاد خان...فرهاد هم نيش چاك داده گفت:كاستونو بدين بريزم براتون.
همه نگاهمون به كاسه تازه استفاده شده نسترن خيره موند و باز شيهه مهسا هوا رفت البته بي صدا و سركرده توسينه خود فرهاد.
آقابزرگ – نسترن جان بابا و مامانو هم مي آوردي خوشحال ميشديم.
نسترن – بابا فعلا تا يه ماه آينده ايران نيستن...مامان هم براي يه كنفرانس رفتن شيراز...وگرنه مشتاق ديدار بودن.
خاتون – اونوقت بچه تكي مادر؟
نسترن – نه يه برادر هم دارم...چهار سالي هست با همسرش سوئد زندگي ميكنه.
عمه فريبا – اونوقت مامان بابات شغلشون چيه؟
نسترن – بابا جراح قلب و عروقه...مامان هم سوپروايزره.
فرهاد – يعني دختر دكتر سميع معروفين؟
نسترن – اگه اجازه بدين.
فرهاد كنار گوش مهسا يه چي گفت و مهسا با چشما گشادشده خيره نگاش كرد وبلندگفت:دروغ...
فرهاد – به جون ترانه.
ندونستن اينكه فرهاد و مهسا بي من چي ميگن و مايه ميذارن از من بد رو مخمه.
.................................................. .................................................. ...................................

خواهشا سپاس بدین
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ( DEYABLO )
#5
خنده بالا اومده تا پشت لبم رو باز قاطي داشته هاي دلم كردم و منتظر اظهار وجود سميه خانوم سيني به دست پشت در وايسادم.
سميه خانوم و سلام زيرلبي و يه نگاه بالا به پاييني و برداشتن كاسه آش بي تشكر.
نگام رو در بسته خشك شده بالا پايين ميشد كه مهسا لباسمو كشيد و كنار گوشم اظهار فضل نمود كه.
- ميبينم كه صاحبخونه فوق العاده مهربوني داري عزيزم.
- خفه نشي همين نصفه شبي پرتت ميكنم از خونه بيرون هم خواب سگا بشي.
- دلت از سميه خانوم جونت پره سر من خالي نكنيا.
- گمشو بابا...منكه عادتيم.
- آره بدجور عادتي...ترانه چي شدي؟...يادمه هيچكس جرات نداشت به عزيزكرده فاروق خان بگه بالاچشمت ابروئه...ترانه چقدر عوض شدي...من هيچوقت نميتونم مثه تو ناز ونعمتام رو فداي خودراييم كنم...من نميتونم مثه تو عاشق بشم.
- هيچوقت مثه من عاشق نشو...هيچوقت...حاليته؟...اون عشق نبود...كورشدن بود.
- پس چرا هنوزم اين كوريو دوست داري؟
پاهام جهت گرفت طرف آلونك ملقب به خونه ام.
- يادم نمياد گفته باشم دوست دارم.
- پس اسم احساستو چي بذارم؟
- ولم كن توروخدا...بيا بريم بكپيم كه فردا صبح اينا ميخوان زابرامون كنن.
- بايد تو كتاب ركوردا نوشت اين قضيه همنشيني خان داداشو با ماها.
- ولي انگاري رابطش با فرهاد خيلي خوبه.
- اوهوم...رفيق بچگي همن ديگه.
- مهسا؟
- هوم؟
- خاتون هيچ وقت از دليل طلاق من به هيچكس حرفي نزد مگه نه؟
- نه بابا اين ليلي مجنون دهنشون بد قرص بود...تو هم كه نم پس نميدي.
- چيز قابل گفتني نيست...تو فكر كن جون به لب رسيدن بود.
- از سايه و مامان و باباش خبر داري؟
- خيلي وقته رفتن دوبي...سايه آخرين بار تماس گرفت...ازم خجالت ميكشن.
- از اونا شانس آوردي...خيلي دوست داشتن.
- منم عاشقشونم...دلم براي توسرو كله زدن با سايه تنگ شده.
- سايه رفيق خوبيه...ترانه كاش نميرفتيم اون مهموني.
- تقدير دست ما نيست...نمي رفتيم يه جا ديگه تو يه موقعيت ديگه عاشق ميشدم.
- ترانه دلم ميسوزه از همه چي تموم بودنش...چرا اينجوري؟...كي فكرشو ميكنه يكي با اون حس بدبختي داشته باشه؟
- من هيچوقت با اون حس بدبختي نداشتم...من به كنارش بودن هم قانع بودم.
- دلت برا اون روزا تنگ هم ميشه؟
- دلم برا روزاي دختر خونه فاروق خان بودن بيشتر تنگ ميشه.
- دلت نميخواد بدي خاطراتشو مرور كني؟
- دلم نميخواد بدي اين دلو مرور كنم...خودكرده تدبير نداره...من از خودم شاكيم...از آقابزرگ...يه نه گفت و تموم...نگفت چرا نه...دلم از فرهاد گرفته است كه تا فهميد ميخوام عروس شم بي پرس و جو از يارو باهام قهر كرد...من شاكيم ولي بخشيدم...تو همين شكايت بخشيدم.
- فرهاد بعد رفتنت خيلي تنها شد...همه كسش بودي...محرم رازش...دلتنگ بود...هميشه واسه فرهاد عزيزتريني...همه هم ميدونن فرهاد قسم راستش جون ترانشه.
- مهسا رمانتيك كه ميشي حس ميكنم اين مهسا يه مهسا ي ديگه است.
- بخواب بابا...كله پاچه از دستمون ميره وگرنه.
- ديوونه.
تو عمق ديوونگي مهسا بودن يعني مهربوني...بلد نيست ابراز احساسات...دلش با جدي بودن صاف نشدنيه...همه سالاي زندگيم با همه شوخ بودنش جدي بود...حتي اون روزي كه تو اون آشپزخونه تو نظر من قشنگ كوبيد تو صورتم و گفت"چرا ول نميكني اين بدبختيو"...
.................................................. .................................................. ...................................
سرم تکیه داده به شونه فرهاد در حال چرت زدگی بود که حضرت آقا قری به شونه مبارک دادن و چرت باریک بنده رو پاره نموده و در جواب این گستاخی یک آرنج به پهلو هم نوش جان مبارک کردن.
فرهاد - چته خب؟
- زهرمار خب عین بچه آدم بشین بذار دودقیقه این کپه مرگ من آروم بگیره دیگه....هی جم میخوره پسره دیوونه.
فرهاد - تو که اینقده خوابت میومد مجبور بودی هلک وهلک دنبال ما راه بیفتی که صبح جمعمونو زهرمارمون کنی؟
- واسه خاطر کوری چشم تو یکی بود جون تو.
فرهاد - گمشو کنار...شونم درد گرفت...این همه پول کله پاچه ندادم که حیف و میل بشه پس عینهو بچه آدم بلند شو غذاتو بخور.
- نوموخوام...من خواب میخوام.
فرهاد - اگه بچه خوبی باشی این حسامه رو راضی میکنم ببرتمون ویلا لواسون فریبرز.
- اونوقت قول میدی دنبال نسترن هم بریم؟
فرهاد - تو چرا هی تو آب گل آلود ماهی میگیری؟...باآبروریزی دیروز دیگه من روم میشه تو چشش نگاه کنم.
- تا جاییکه من یادمه خوب واسش کاسه آش پر میکردی.
فرهاد - زهرمار...حالا زنگ بزن ببین خوابه یا نه؟
- شما که روتون نمیشد تو چشش نگاه کنین؟
فرهاد اومد جذبه وار منو به باد سرزنش بگیره که مهسا تاکتیکی پرید وسط ماجرا و گفت:بلند بگین ببینم که در مورد چی حرف میزنین؟
- در مورد...
ادامه حرفم شد چارتا مژه زدن ویه چشم و ابرو اومدن و صاف شدن دوزاری مهسا خانوم.
مهسا - منم موافقم.
فرهاد - دقیقا با چي؟
مهسا - کلا با تو یکی من هیچ وقت موافق نبودم...منظورم پیشنهاد خردمندانه ترانه بود.
مهدیس - یکی به ما هم بگه اینجا چه خبره؟
حسام - انگاری رمزیه.
مهسا - صدبار گفتم برادرم تو سالی یه بار حرف بزن اون هم روز جهانی کودک...اون روز هم حرف نزنی قرار نیست کسی بگه چرا.
حسام کفگرگیشو حروم پشت گردن مهسا کرد و خیال راحت شده از تلافی رو به فرهاد و منو آدم حساب نکرده گفت:حالا میگی چی تو سرتونه؟
فرهاد زیرچشمی مهدیس نگاه کنی انجام داد و گفت:چیز مهمی نیست...ترانه و مهسا میخوان دوستشون هم باهاشون بیاد لواسون.
حسام - اونوقت کی گفته من موافقت کردم با ویلا لواسون؟
فرهاد - همون که مهسا گفت...شما همون سالی یه بار حرف بزن.
سرم پایین و لبم پرخنده...خوردی مهندس فرزین؟...بینیتو قربون...بو جزغالگیش بد شامه نوازه.
مهدیس - حالا چرا اون هم تو جمع خونوادگیمون باشه؟
فرهاد نگاه تو چشمش نکن...میسوزی...دلت میسوزه...بی خیال ما همه پشتتیم.
حسام - مگه چیه؟...دختر به این خوبی.
مهدیس چشم باریک کرده برانداز کرد حسام و با طعنه گفت:مثه اینکه همچين خوشت اومده؟
حسام - من که رو چشم خواهری خیلی خوشم اومده...بقیه رو نمیدوم.
لبای کش اومده مهدیس و چشمک حسام به فرهاد و لبخند نیمه جوئیده فرهاد بد به دلم میشینه...حسام سرتخته شسته هم که باشه بازم مرام فرزینا تو خونشه...چشم به ناموس کسی داشتن نامردی دونستنه تو قابوس فرزینا.
مهسا تلفن به دست از میز دور شد و مهدیس گفت:فرهاد جا تمیزتر از اینجا پیدا نکردی واسه صبحونه خوردن؟
نگاه من و فرهاد و تداعی خاطرات این همه سال صبحونه خوری روز جمعه...کثیفیش قلب تمیز کنه مهدیس جان...اینجا حکم داره...حکمش هم قرار پر از مهر کاسه و محبت من و مهسا و حسامه...حسام جان من برای همه سالای اینجا اومدن ازت ممنونم.
.................................................. .................................................. ...................................لبه استخر نشسته و پاچه تا زانو بالا زده پا تو آب حرکت میدادم که حضور کسیو کنارم حس کردم...زیرچشمی نگاش کردم که روی یکی از صندلیای فلزی دور استخر نشست و سنگین كرد نگاشو رو من.
پامو از استخر بیرون آوردم و بلندشدم که گفت:عجیبه...تو چرا اینقدر عزیزی؟
یه لبخند ازاونا که تا فیها خالدونو جزغاله میده رو لبم نقاشی شد و بی اونکه نگاش کنم گفتم:باعث ناراحتی شما میشه؟
- هر چیزی که بخواد با زور روی من تسلط پیدا کنه منو ناراحت میکنه...خوش ندارم چپ و راست بهم گوشزد کنن که یهو آب تو دل ترانه خانوم تکون نخوره...من دوست دارم همونجوری که با کارمندای دیگم برخورد میکنم با تو هم برخورد کنم...پس از راپورت دهی بهتره دست برداری...وگرنه من کادر شرکتم تکمیله حتی بدون...تو.
- من نیازی به شاخ و شونه کشیدن اون آدما واسه تو ندارم....همینجور که این دوسال نداشتم و تونستم گلیممو بدون هیچ کمکی از آقابزرگ بالا بکشم.
- آره...یادم نبود تو آدم خیلی مهمیو جدای از این خونواده داری...شادمهرملکی...خیلی سرشناسه.
- به اطلاع برسونم شادمهر سه ساله ایران نیست...حرف دیگه ای مونده جناب مهندس فرزین؟
- حرف دیگه اینکه بهتره تو شرکت فقط سرت گرم کارای خوت باشه...من از کلاغا متنفرم و خوب نوکشونو قیچی میکنم.
- قابل تقدیره...من از آدمای تو لفافه حرف زن خیلی خوشم میاد...در ضمن دوسالی هست یاد گرفتم نباید تو کار این خونواده سرک کشید...فاروق خان استادم بوده اینو همیشه یادت باشه.
از سرجاش بلند شد و روبروی من قد علم کرده وایساد...که چی؟...میخوای بگی قدت بلنده؟...هر درازي كه باشي از اون کوتاهتری.
- قرارداد جدید تا فردابسته میشه...تو هنوز زیاد وارد نیستی پس بهتره زیاد توی این پروژه شرکت نداشته باشی؟...نمیخوام بخاطر سهل انگاری عزیزکرده خاتون و آقابزرگ این پروژه چند ده میلیاردی رو از دست بدم...بهتره کنار خانوم سلیمانی فعلا دوره بگذرونی.
چشمای باریک شده من و پوزخند سراسر نفرت آدم روبروم...تو و مهدیس چی از من طلب دارین؟...تو چرا؟...تو یکی یه دونه؟ ...نفرتت درک نشدنیه...من حق خوری نکردم...یه عمر شاهد توسری خوری بودم.
از کنارش گذشتم...من بخاطر توئه رفته دارم این همه تاوان میدم حالیته؟...ثروت من خیلی بیشتر از این آدمیه که باید خفتشو بکشم...یه روزی میرسه که این آدم هم محتاج من میشه...دیر نیست اون روز.
.................................................. .................................................. ...................................
خداقوت مهسا جان...این توپ بود شما انداختی؟...والیباله نه پرتاب موشك به فضا.
نگام به صورت نسترن چشم گشاد شده و در جستجوی توپ و فرهاد با لبخند خیره شده بهش افتاد...نه بابا این دوتا هم که دیگه تعطیل تعطیلن...مهسا هم که همون بازی نکنه والا سنگین تره...بازم خدا خیر شلوار مارکدار مهدیس بده که زمین گیرش کرده ... مهندس فرزین بازم بهتره...مهندس فرزین نه دیگه حسام...باید خفت کش باشم براش...تهدید کار کرده ...جلوم میخواد پل بسازه ...به وسعت همه سالای محبت خاتون وآقابزرگ....واسه سدت خودم سنگ میشم مهندس.
مهدیس - بچه ها بازی بسه بیاین ناهار.
نسترن کنار گوشم لب زد که.
نسترن - چرا این مثه شما دوتا نیست.
مهسا هم سر کرده تو گوش جفتمون گفت:نه که ما شلوار ده قرن پیشمونو پوشیدیم مشکلی نیست بازی کنیم ولی چون ایشون شلوارشون مارک اصله حیفه...هیشکی ندونه منکه میدونم افه خرکیشه جلو خان داداش که مثلا بگه من ظریفم.
- مهسا.
مهسا - دردو مهسا...کم ازش کشیدی...من جای تو باشم یه تو دهنی حروم اون همه بی مروتیش میکنم...هنوزم یادمه چقدر سوخت وقتی اون اومد خواستگاری تو...مهدیس هوزم تو رو رقیب میدونه....حسام بهونه است همه خب میدونیم که دلش پیش کی بوده.
نسترن - میشه بگین چه خبره اینجا؟
مهسا - فرهاد حرف زدن در مورد یه آدم مهمو ممنوعه اعلام کرده...اون آدم تو زندگی ما خیلی مهم بود...یه نقش کلیدی داشت... یه نقش که نابود کرد یه خونواده رو.
- مهسا کی نابود شد؟...بگو ببینم جز من کس دیگه ای هم ضربه خورد؟...نه مهسا...همه رو با من جمع نبند...تو دوسال خونه اون بودن گفتن این جماعت ترانه زنده است یا مرده؟...فقط بعد از دوسال خون دل خوردن من یاد سرزنشای تلنبار شده تو دلشون افتادن...من خرابم...خراب ترم نکن...حرفشو وسط نکش.
مهسا - از این حس تو چشات وقتی ازش حرف میزنی متنفرم ترانه...من شاهد بدبختیت از این حس متنفرم حالیته؟
نسترن - داری چی میگی ترانه؟...تو مگه جدا از فرهاد اینا زندگی میکنی؟
مهسا - چهارساله...چهار ساله وقتی میری خونه خاتون داره میناله ازنبودن ترانش...یادگار فردینش...ترانه تو فقط با خودت لج نکردی با خاتون وآقابزرگ لج کردی.
نسترن -مهسا تو بگو چهار سال پیش چرا ترانه از خونه رفته؟...اصلا به فرهاد غیرتی نمیخوره که بذاره ترانه تنها زندگی کنه.
- یه روزی شاید خودم گفتم فقط اینو بدون که من دوساله مطلقه ام.
نسترن - شوخی میکنی.
مهسا -کاش شوخی بود...جز خودمون هیشکی نمیدونه...همه فکر میکنن ترانه رفته اونور آب واسه تحصیل.
دلم شکست...تکه پاره های این دلوجمع کردن آزارم میده...من سرشکستگی میارم واسه آقابزرگ...دلش نمیخواد جار بزنه بدبختی ترانشو...جارزدنی نیست...کی باور میكنه عزیز کرده فاروق خان بی لباس سفید بره تو خونه شوهر... دیگه نباید انتظاری داشت از من بی لباس سفیدرفته و بی کفن سفید برگشته...خونه شوهرم خونه من نبود...شوهرم هم شوهر من نبود.
.................................................. .................................................. ...................................

پوشه برگه هاي تو دستم رو گذاشتم جلو خانوم سليماني و گفتم:مگه اين طرف قراردادا خيلي كاره ان؟
خانوم سليماني- آره فدات شم...مثه اينكه خرشون خيلي برو داره...مهندس هم حكومت نظامي اعلام كرده و طبقه دهم رو ممنوع الورود.
- اي بابا...همچين كلاسي برميدارن انگاري گفتگو تمدناست...چارتا امضا كه ديگه اين حرفا رو نداره.
آقا شكوري- نه بابا يه كوچولو اونورتر گفتگو تمدناست...طوريكه من شنيدم رئيس اين شركت طرف قرارداد همه پروژه اي قبول نميكنه...كاراي كم ولي مهمي انجام داده.
- نه همچين خوشم اومد.
خانوم سليماني – فقط تو نيستي كه خوشت اومده...يه نگاه به سرتاپا خانوما شركت بندازي ميبيني همچين اونا هم بدشون نيومده.
- راستي اين مهندس كاويان اينجا دقيقا چيكاره است؟
آقا شكوري – دست راست مهندس فرزين...مثه اينكه اونور با هم آشنا شدن.
خانوم سليماني – الهي بميرم شنيدم چهارسال پيش زنش مرده...ميگن خيلي عاشق زنش بوده.
آقاشكوري- من موندم اين خانوما چطور اينقدر دقيق آمار كسيو درميارن.
خانوم سليماني – مثه اينكه يادتون رفته كي آمار خانوم شمسو ميخواست ديگه نه؟
آقا شكوري – ما يه عمر نوكرتونيم بابت اين قضيه.
خانوم سليماني – شما زن پا به ماتو اذيت نكن نوكري من پيشكشت.
يه لبخند و يه تبريك و يه باريك شدن چشم از بابت يه حسرت عميق....من و اين لبخند...من و اين بغض...من و اين درد ...تا كي بشنوم و دم نزده تو خودم انبار كنم اين حجم تلنبار شده بغضو؟...همش بخاطر توئه حاليته؟
.................................................. .................................................. ...................................
كوله افتاده از شونه رو دوباره درست كردم و به عددايي كه كمتر ميشد خيره شدم با يه حس بد به اسم بي حوصلگي مفرط...تو اين شركت رفيق پيدا كردن همون آب تو هاون كوبيدنه...شيطونه ميگه جاي اين شركت و اين دختراي انگار دشمن خوني به پيشنهاد مامان نرگس براي معلم خصوصي كلهم درساي نرگس حتي با وجود برادر جان جواب مثبت بدم و نه خفت كش اين مهندس فرزين بشم و نه متحمل نگاه سراسر دشمني دختراي شركت...انگار با نگاشون ارث نداشته باباجوناشونو طلب ميكنن...از هم...از من...نميدونم واسه چي...خانوم سليماني كه ميگه بخاطر تب عشقشونه به مهندس فرزين و من ميگم واسه خاطرتب جنونشونه ....وگرنه اين كوه يخ چي داره كه ملت با نگاشون به جنگ تن به تن برن؟...والا...من كه چيز خاصي تو وجودش نديدم...خوش تيپي و خوش قيافگي دوروبرم زياد بوده...چشم و دل سيري آورده...با وجود اون جذاب ترين دل قرصم كرده كه جذابيت دم كوزه بذاريش هم دوچيكه آب نميشه دستتو بگيره...حسام چي داره؟...جز يه نگاه هيز؟...جز يه غرور و تكبر آميخته به نگاه اكثريت آقايون ايراني؟ ...جز پول و مكنت؟...جز مدرك معتبر اونور آبي؟...جيز خاصي نداره لااقل واسه من خاص نيست كه بخاطرش رقيب شمرده بشم.
در آسانسور كه باز شد نفسم رو پوفي دادم بيرون و سر پايين و سراميك شمار رفتم طرف دركه...
نگام به كوله افتاده خودم و سامسونيت افتاده پاهاي روبروم بود...با همون سر پايين رو زانو نشسته سامسونيتو بالا گرفته با پشت دست تكونده گرفتم طرف صاحب پاها و سامسونيت نرم از دستم كشيده شد...كولمو برداشتم و بلند شده تازه سر بالا كردم...يكي با يه جذابيت براي من عادي...با يه نگاه بالابه پايين....ولي با يه تفاوت...سبك...نرم...سيال ...با يه كج خند گوشه لب.
- منتظر عذرخواهيم هستين؟
كج خندش بيشتر شيب گرفت و يه دستش مثلا جنتلمنانه گوشه كت ماركدارش رو بالازده فرورفت تو جيبش و در جوابم گفت:ابدا....اصولا من بايد از يه خانوم متشخص عذرخواهي كنم.
د بيا...اين بابا هم كه هيزه...يعني كلهم مرداي اين ساختمون هيزن جز اون آقا شكوري عاشق همسر پا به ماه...نه من ميخوام بدونم با يه نگاه چطور تشخيص داد كه من متشخصم...اونم من...مني كه در نقل قولاي مهسا كاملا به اين موضوع واقفم كه سليطه اي بيش نيستم.
- درهرصورت هردوخورديم به هم پس نيازي به عذرخواهي نيست.
- كارمند اين ساختمونين؟
- چطورمگه؟
- احساس ميكنم شما رو يه جا ديدم.
- لابد مثه يه نقاشي مينياتوري توي يكي از موزه هاي لوورپاريس نيستم؟
كج خندش پخش شد و قهقهه اش هوا رفت و بعد از يه دور به رخ كشيدن كلاس خنده اش با لبخند ته مونده اون خنده كذايي گفت:جالبه...من از خانوماي متشخص و حاضرجواب خيلي خوشم مياد...ولي جداي از شوخي من مطمئنم كه شما رو ميشناسم.
- نه بازيگرم نه يه چهره سرشناس كه پوسترم تو كل شهر پخش باشه...شايد هم شما به زندگي فبل از اين دنيا اعتقاد دارين و به نظرتون اون دنيا يه ملاقاتي باهام داشتين؟
- شايد ولي با نظريه پوستر موافق ترم...حس ميكنم خيلي برام آشنايين.
صداي مهندس فرزين ديروز تاحالا و حسام يك عمر و سرتخته شسته چندساله تو گوشم صداداد و اخمامو بيشتر تو هم تداخل داد.
- اميرعلي چرا اينجايي؟...دوساعته بالا منتظرتم...فكر كردم از اينور خيابون تا اونور خيابون به رحمت ايزدي پيوستي.
- نه داشتم يه اختلاط دوستانه ميكردم.
انگشت شستم زيربندكوله و انگشتاي ديگم دورش حلقه شد و در حال گذر از كنارش گفتم:درهرصورت من يكي مطمئنم شما رو هيچ جا نديدم.
- خوشحال ميشم اسم اين خانوم متشخصو بدونم.
زيرچشمي شاهد شدم واسه ابروهاي به سرعت بالارفته و به همون سرعت گره خورده مهندس فرزين ديروز تا حالا...نگام بازبرگشت روي مثلا جنتلمن روبروم و گفتم:شما كلا با همه اينقدر زود حس صميميت ميكنين؟
- نه همه... فقط آدماي خاص و آشنا و چهره پوستري.
- اونوقت اجالتا كي بهتون گفته كه هركسي از اين صميميت خوشش مياد؟
- من كلا كاري به خوش آمد كسي جز خودم ندارم.
- منم واسه آدماي زود صميمي شوو كاري به خوش آمد كسي نداشته تره هم خرد نميكنم چه برسه باب آشنايي بدم...پس خداحافظ.
نگاهي به مهندس فرزين هم نكردم تا باز شاهد بشم واسه حالات بصري كه تداعي گر عمو فريبرز و فرهاده برام.
- خب آشنايي با شما كه براي من كاري نداره.
- فقط به اين خاطر كه شما حس آشنايي دارين ميخواين عملي كنين اين آشناييو؟...نه بابا باور كردم كه شما صددرصد به زندگي قبل از اين دنيا اعتقاد دارين.
باز هم كج خند چسبيده به لباي در نظر اكثريت خوش فرمش بيشتر زاويه دار شد و اينبار رو به مهندس فرزين گفت: شما خانومو ميشناسي حسام؟
بي نگاه به حسام خواستم در حين قدم برداشتن بدردو دودستي پيشكش آدم مثلا جنتلمن روبروم كنم كه دستي روي شونه ام سنگين شد و گفت:مهندس فرزين...دختر عموم.
نگام جاي تعجب از برخورد فوق العاده استراتژيكي مهندس فرزين ديروز تا حالا متعجب شد از چشماي باريك شده از تعجب مرد روبروم و گفت:بايد فكرشو ميكردم...در هر صورت از ديدنتون خوشحال شدم خانوم.
نگاهش بي حال بود ولي پر مهر...لمس مهرش خاص بود...مثل همه مرداي هيز نبود...رنگي از واقعيت آشنايي داشت...و لحن بي انرژي و در خلاف چند لحظه پيشش بود كه سنگين تر كرد فشار دست مهندس فرزينو رو شونه ام...ومني كه دلم خواست بدونم راز پشت اين آشناييت اعتقاد پيدا كرده به جهاني قبل از اين دنيا.
- من...من ديگه بايد برم...داره ديرم ميشه.
مهندس فرزين سري تكون داد و اينبار باز اميرعلي به گفته حسام اظهار وجود كرده گفت:حسام ديروقته بهتره دخترعموتو برسوني...بعدا هم ميتوني اون پوشه رو بهم بدي.
نگاهش روي من بود و باز لبخند از جنس مهر و نگاه آشنا و من ناآشنا به اين نگاه آشنا.
مهندس فرزين – خب...باشه پسر...ترانه تو لابي منتظر باش وسايلموبرميدارم ميام پايين.
منتظر جواب من نشده دست داده با اميرعلي خان قدم تند كرده رفت طرف آسانسور و امير علي در دوقدمي من وايساده گفت:خوشحالم كه ديدمت...بالاخره ديدمت...بهتره من برم...خداحافظ.
به جاي خداحافظي مغزم شروع به پردازش اين جمله"بالاخره ديدمت"كرد و خواست بدونه مگه من بلا نسبت شكيرا شكيرام؟...يا جوليا رابرتز كه يه مردي در حد اون و در چشم دخترا فوق جذاب بهم اينجور جمله جوگيرانه اي بگه و دم به دقيقه نگاه پر عطوفت شليك كنه.
.................................................. .................................................. ...................................
باورم نشده به پشتي صندلي جنسيس سودان مهندس فرزين تكيه زده بالاخره از هنگي دراومدم و گفتم:من سر همين چهارراه پياده ميشم.
- فكر نميكنم خونت اينورا باشه.
- ممنون...دوست ندارم بخاطر رودربايستي با رفيقت مجبور شي اين همه راهتو دور كني.
- هيچكس نميتونه منو تو عمل انجام شده قرار بده حتي اون.
- آدم مهميه؟
- نميشناختيش؟
- نه...چرا ميپرسي؟
- احساس ميكردم اون ميشناستت...انگاري آدم خيلي مهمي باشي تو زندگيش.
- ولي من تا حالا اونو نديدم.
- خيلي خب پس چطوره در مورد قبل از اين دوسال اومدن من حرف بزنيم كه دلمون هم تا خونت نگيره.
- كه چي؟...دنبال چي هستي؟
- يه بخش حل نشده از ذهنم...اينكه چرا نوه عزيزكرده فاروق خان دوساله كه نيست و واسه چي آقابزرگ واسش شرط ارث گذاشته.
- فكر نميكنم ندوني.
- دونستش در حد يه عكس سه نفره است لا فال حافظ مهسا.
- پس هنوز نگهش داشته.
- پشتش هم نوشته بود...ازدواج دوتا عزيزتريناي زندگيم تا ابد مبارك.
- اونوقت مهسا ميدونه كه خان داداشش تو وسايلش سرك ميكشه؟
- روز عيد ديدم...يادش نبود و خودش كتابو داد دستم.
- واسه وقت گذروني خيلي بيشتر ازاين بحث هست.
- ولي من مشتاق اين بحثم.
جدي حرف زدنت نابود ميكنه...درحد آقابزرگ ميشي وقتي ميخواي حرفت كرسي نشين بشه مهندس...بيا و بگذر... من طاقت زيرورويي خاكستراي اين دلو ندارم...بي خيالم شو.
- از كجاش بگم؟...چهارسال پيش عاشق يكي شدم تو مهموني تولد مهديس و بعد هم پامو تو يه كفش كردم كه يا اون يا هيچكس...آقابزرگ هم گفت يا ارث يا اون...منم گفتم اون و زنش شدم...بعد فهميدم يه چيزايي اين وسط درست درنمياد...آقبزرگ يه چي حاليش بود كه اينجوري ميگفت... بعد هم با مهر طلاق برگشتم خونه آقبزرگ كه اون شرطو واسه ارث بابا فردين گذاشت.
- خلاصه و مفيد...يارو وضعش بد بود؟
- شوخيت گرفته؟...سرتر از همه مردايي بود كه تو زندگيم ديدم.
- ولي از مامان شنيدم واسه پولت ميخواستت.
- خبر داري از ثروت جداي از ارث و ميراث آقابزرگ كه بابام واسم گذاشته؟
- يه چيزايي از بابا شنيدم.
- تو يه دوره اي چندتاطلبكار داشته...روي اون پولا حساب باز كرده بود...ولي بعد تونست كله پاشون كنه و چندتا شعبه اونور آب هم بزنه.
- خنده دار بود و خيلي ابلهانه.
- خب آره براي مهندس فرزين همه چيز ابلهانه است.
- آره من از اين عشقاي آبكي و دوروزه متنفرم...يه مرد هيچ وقت نميتونه عاشق باشه وقتي سرش گرم دودوتا چهارتاشه.
- ولي يه زن ميتونه عاشق باشه حتي وقتي دنبال اينه كه دودوتاشو بكنه پنج تا.
- هر چيزي نيازمند منفعته...حتي ازدواج.
- اووووه....يادم نبود مهندس تزاي خودشونو واسه هر چيزي دارن...حتي ازدواج.
- حداقلش طلاق گرفته برنميگردم و واسه ارثي كه حقمه سگ دونميزنم.
زخم ميزني اما از جذام بيزاري...دلت گرم اين خرد كردنامه كه پوزخندت شده نيشخند؟...من يه روزي به همتون ثابت ميكنم حتي اون دوسال زندگيم هم بي ثمر نگذشته...نميخوام...من اين بار تحقيرو نميخوام...من نيشخند كنار لب هركس و ناكسيو نميخوام...دلم از همه اين نخواستنا پره...من كاسه صبرم اين كاسه لبريزه.
ترمز دستي كشيده برگشت طرفم و نگاشو سوق داد ته كوچه و گفت:با همه حقارتش ولي خوب دهن آقبزرگو بسته... از بچگيت اينجوري دل آقابزرگو بردي ديگه نه؟
- دشمني تو سر ثروتمه يا محبت خرج شده برام؟
- دشمني من دشمني نيست....بذارش پاي كنجكاوي.
- به نظرت سخت نيست؟
- فكر نكني بهش آسونه.
- مهندس فرزين من بابت همه وقتايي كه به نظرت تو حقت نامردي شده متاسفم...راحت شدي؟
- نيازي به تاسف تو نيست...تو حق من تك پسر هيچ وقت نامردي نشده...ولي يه چيزي رو مخمه... مايه نگراني بودنت...حتي تو خونه ما.
- فلسفه آشي كه پريروز خوردي رو ميدوني؟
نگاش گوشه چشمي و سر تكيه داده به پشتي صندلي برانداز كن بهم خيره شد و من نگامو دادم قاطي باريكي اون كوچه و خاطرت دوساله تنهاييم.
- فرهاد ميگه وقتي مامان و بابا تو اون تصادف ميميرن...من از دوري مامان چند روز تب ميكنم و يه شب تشنج...دكتر گفته بوده تا صبح دووم بيار نيستم...خاتون نذر ميكنه اين ديگ آشو...شايد دليلش واسه خيليا از ياد رفته باشه ولي واسه من و خاتون وآقابزرگ هيچ وقت ازيادرفتني نيست.
- عمو فردين كه مرد خونواده داغون شد....يه جور مهره اصلي بود...آقابزرگ هميشه عمو فردينو يه جور ديگه دوست داشته.
- چون مديريتش شبيه آقابزرگ بود...دلرحمي عمو فريبرزو نداشت واسه كارگر جماعت و آرزوپروري و دنبال كار خود رفتن فرهاد هم تو خونش نبود...تو واسه آقابزرگ همون فرديني حتي با دنبال آرزو رفتناي خودت....مممنون از پيشنهاد رفيقت بابت رسوندنم وتويي كه تو رودربايستي موندي.
- من رودربايستي تو كارم نيست...خوش ندارم يه چيزو دوبار تكرار كنم.
- آخ ببخشيد مهندس فرزين.
نموندم تا اون نيشخند رو ببينم...ماشين كه تو پيچ كوچه تنگ گم شد يه لبخند نشست كنج لبم...پسر بدي نيست...فقط عادت نداره به خاكي بودن فرهادوارانه من عادت كرده...حسامه...نوه فاروق خان...اونيكه يه عمره من و مهسا با شوخي و خنده مثلا حسودي كرده چشم ديدن ارث خور اصلي بودنشو نداشتيم....راستي اميرعلي كي بود؟...دلم هنوز گرم نگاه آشناشه...يه جور تلاقي...ديگه بسمه...اعتقاد به جهان قبل از اين دنيا داشتن كمترين عضو كلكسيون خرافاتم بود كه به سلامتي كارت عضويتش هم صادر شد.
.................................................. .................................................. ...................................

گوشم به حرفاي كاويان بود و نگام تو پس زمينه صورتش...يعن ي اين مرد شاد جلو روم هم سختي كشيده است؟... انگار واسه مني كه خون دلي عايد سختيام شده اين مدل رفتار بعيده...خانوم سليماني ميگه عاشق زنش بوده...دلم ميگيره...يكي هم كه شوهرش عاشقشه بايد بره زير خاك...دلم بدجور ميگيره...يكي هم مثه من اين همه عاشق شوهرش بايد بره پي خوشياش بدون اون.
كاويان – خانوم مهندس پس متوجه حرفام شدين؟
- بله جناب كاويان...سعي خودمو ميكنم ولي هنوز غيرقابل هضمه برام كه چطور مهندس فرزين خواستن من هم تو همچين پروژه مهمي شركت داشته باشم.
كاويان – از من ميشنوين اين مهندس ما هيچ كاريش بي حساب و كتاب نيست...بين خودمون باشه يه اخلاق مذخرف هم كه داره اينه كه واسه كاراش به هيچكس توضيح بده نيست.
يه لبخند شد چاشني صورتم واسه شوخ طبعي مهربون نگاه كاوياني كه حالا با حس عذاب وجدان از تمسخر اين چندوقته اش تو دلم جلوش قدعلم كرده وايساده بودم...خركيفي رو حالا حس ميكنم با شنيدن خبر اينكه مهندس فرزين حاضر شده كه من هم تو پروژه حياتي شركت داشته باشم....گرچه مشكوكه ولي قابل تشكره.
- در هر صورت خوشحال ميشم كه از مهندس فرزين از طرف من تشكر كنين.
- چرا خودتون از من تشكر نميكنين مهندس فرزين؟
رو پاشنه پا چرخش سيصدوشصتو زدم و با يه لبخند تمام بعد زل زده تو صورتش گفتم:روز بخير مهندس.
مهندس فرزين – روز شما هم بخير خانوم.
- ميخواستم بابت اين لطفتون ازتون تشكر كنم.
مهندس فرزين – نيازي به تشكر نيست...من ايده جديد ميخوام...طرحاي شما با اينكه جاي كار زياد داشت ولي براي يه پروژه آخر ترم بدك نبود...بهتره يه كم به تنوع فكر كرد...در ضمن خودتونو براي جلسه آخرهفته آماده كنين.
- بله مهندس.
كاويان در حال گذر از كنارم آروم گفت:اين مهندس هم يه چيزيش ميشه.
لبخندم باز كش اومده تقديم مهربوني صورتش شد...اسم نگاشو چي بذارم نميدونم...حتي با خيرگيش هم ميدونم كه هيز نيست...انگاري كنجكاوانه است...يه جورايي حتي با اون كله كچلش كه تازه ازآقاشكوري كسب اطلاع شده بودم كه خودش هر ماه كامل ميتراشدش بامزه بود...مردم هم چت ميزنن...مو دارن و ميتراشن.
.................................................. .................................................. ...................................دوتايي سر چسبونده به سر خاتون و متحمل نيشگوناي كبودكننده اش با نيش باز درسكوت كامل در حال ذوق مرگي واسه نجات يك بشر از نژاد دختران دم بخت از بي شوهري به سر ميبرديم كه با سقلمه آخر خاتون مهسا پخش زمين و با كشيده شدن دستم توسط مهيساي زمين خورده منم با زانو خرد شده به صورت راضي خاتون تلفن به دست خيره شدم.
خاتون – نگين اين حرفو...ماشالا هزار ماشالا قربون قدوبالاش برم من همه چي تمومه....پس ما آخر هفته مزاحم ميشيم...سلام خدمت آقاي دكتر هم برسونين.
مهسا به محض قطع تماس با نيش چاك خورده اش گفت:چي شد ميرين خواستگاري؟
خاتون – آره ميريم خواستگاري نسترن...نه تو كه اينقده ذوق كردي...ورپريده ها انگاري حاليشون نيست دارم تلفن حرف ميزنم...يكي يه دونه بزنم كه تا دوروز حال خودتونو ندونين.
مهسا – نه خاتون از شما به ما زياد رسيده.
فرهاد رو نيگا...انگاري چه خبري بهش دادن...شانسو ميبيني؟...حالا العهد دكتر هم بايد يه ماه زودتر برگرده ايران كه عموجان ما ماهي گيري كرده تو آب گل آلود بخواد آخر هفته اي بره تندي به وصال نسترن خانومش برسه.
مهسا – نميري شما از ذوق؟
فرهاد – چه كنم ديگه؟
- كار خاصي نكن...فقط اون نيشو جمع كن حالمون بد شد...دوماد هم اينقدر ذليل؟
خاتون – ورپريده ها چي كار بچم دارين؟....چشم ندارين ببينين بعد اين همه سال سرش به سنگ خورده ميخواد زن بگيره؟
مهسا – ديگه اگه سنگ خورده باشه تو سرش...وگرنه اين بي بخارو من هنوزم شك دارم به آخر هفته برسه...شانس كه نداري خاتونم زرت يه عمل جراحي مهم ميفته وسط تايم خواستگاريش و همه چي داغون ميشه...نسترن هم پرپر.
فرهاد سيب پرتاب كرده گفت:مرده شور اين سق سياتو بببرن من راحت شم...كوري چشم تو هم شده گوشيمو اون شب خاموش ميكنم.
گلرخ جون – ايشالا به خيري و خوشي تموم ميشه...ما آرزو به دل عروسي تو نمي مونيم.
فرهاد - بابا من نميدونستم همه آرزو عروسي منو دارن.
مهسا – آره مادر دل خاتونم آب شد تا تو رو تو لباس عروسي ببينه.
باز پرتاب سيب و باز جاخالي مهسا و باز جمله"خجالت بكشين...قد خرس سن دارين"خاتون.
دلم تنگ اتاقم شد...پاهام قدم گرفتن طرف اتاق...در پشت سرم بسته شد...گاهي دلگيرم از چشماي خاتون كه وقتي اسم لباس عروس مياد برگرده رو منو پر بشه از حجم حسرتاي كشيده اش و كشيده ام...من از اين سهمم راضيم خاتون جان ...سهم من همين حسرتاست...تو ديگه حسرت به دل نباش...شادي به دل عروسي ته تغاريت باشه.
از پنجره باغ كه بيرونو نگاه ميكنم دلم ميره واسه عاشقانه هاي آقابزرگ و درختا...دلم ميره واسه مهربوني پدرانه عمو فريبرز واسه گل و گياها...چطور بي خيال اين عاشقانه ها و پدرانه ها و حسرت كشيدنا شدم؟...فرهادم داره دوماد ميشه...فرهاد نيومده تو محضر خطبه خون ازدواج من داره دوماد ميشه...دلم حسرت به دل نگاهت موند فرهاد جان ...تو مرامم تلافي نيست وگرنه حسرت به دليت واسه بي من بودنت تو مراسم حقته...پشت و پناه ميخواستم نشدي... ولي اينبار من پشت و پناه عروسيت ميشم...سر سفره عقدت نميام...شگون ندارم...دختر طلاق گرفته شگون نداره.
.................................................. .................................................. ...................................
حسام لبخند خورده زيرچشمي نگام كرد و گفت:پس فرهاد هم رفت قاطي مرغا.
- فكر ميكردم از گلرخ جون شنيده باشين.
- ديشب نرفتم خونه
ابروهام بالا پريد و تو يك حل معادله به اين نتيجه پربار رسيد كه مهندس فرزين زندگي مجردي نامبر واني داره.
- اين پوشه رو مطالعه كردم...يه جورايي خيلي خوب بود.
- بهتره تمام تمركزت رو بذاري واسه آخرهفته من جلو اميرعلي آبرو دارم.
ابروهام باز بالاپريده به صورت مهندس فرزين خيره موند كه خودش با درك بالاش به اين نتيجه رسيد كه توضيح بده.
- اميرعلي رئيس شركت طرف قرارداده...تو يه همايش تو تركيه باهاش آشنا شدم...در ضمن آخر هفته بايد يه كم به تيپ و قيافت برسي.
دلم باز ميگيره...كه چي؟...بدتيپ و قيافه ام؟...به دل نميشينم؟...ساده ام؟...ميخوام همين جور باشم...دوساله كه ميخوام اينجور باشم.
سرپايين رفتم طرف در كه گفت:يادم نمياد اجازه داده باشم از اتاق بري بيرون.
خفت كشي براي يه مرد از جنس تكبر يعني آخر خرد شدن...يعني با همه بودن حس كاش نبودن كردن...من از اين خفت كشي بيزارم...يك روزي ميرسه...دير نيست.
سرپايين بي نگاه برگشتم طرفش كه گفت:پول داري واسه لباس؟
باز من و حس خفت كشي...باز من و حس بيقرار درك نشدن...من همينم...چرا همينجور نمي بيننم؟
- بله...اونقدرا هم بدبخت و مفلس نيستم مهندس فرزين.
تلخي لحنم و سنگيني نگاش كه تو هم ميپيچه فضا خود به خود نفس تنگ ميكنه.
- ناراحت شدي نوه فاروق خان؟
- يه عمره عادت كردم واسه حرف آدماي بي ارزش تره خرد نكنم.
صداي بلند پوزخندش و حس لبخند نقش بسته رو لبم.
- خوبه...جالبه...اولين كارمندي كه جلو رو آدم واميسته و حاضر جوابي ميكنه...حس جالبيه.
- ميتونم برم مهندس؟...خانوم سليماني بهم نياز دارن.
- برو ولي آخر هفته و شرايطشو يادت نره.
دستگيره رو هم كه فشار ميدم حس ميكنم فشردگيش به فشردگي قلب يخزده ام نيست...دلم تنگ همون روزاييه كه مهسا علي بي غم صدام ميزد...علي بي غم كجايي؟...دلم تنگ توئه...تنگ همه سالاي با هم بودنمون...چي شد كه رفتي؟ ...من ولت كردم؟...يا تو بي مرامي؟
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا به مانتو و من به اتكتش خيره بوديم...قيمتش نجومي كه نه كهكشاني بود.
- مهسا اينكه خيلي زشته.
- تو از بچگيت سليقه درست درموني نداشتي...برو همينو پرو كن.
- مهسا نگاه كن...من ديگه مثه چهارسال پيش كيفم پرپول نيست...حاليته؟
- ترانه پوز حسام به خاك ماليدن ارزش سر گشنه زمين گذاشتنو داره...اون كثافت هرچي لايق اون هرزه هاي زيرخوابشه بارت كرده...نميخوام خردشده ببينمت...پريشب تاحالا يه چي تو گلومه كه دم به دقيقه اشكمو درمياره...دلم ميسوزه از اينكه از هممون وضع توپ تري بايد داشته باشي ولي واسه يه لج و لجبازي بايد منت اون برادر نسناس منو بكشي.
- مهسا داري پشيمونم ميكني از دردو دل كردن.
- پشيموني از چي؟...چقدر تو خودت ريختي ترانه؟...اون حسام عشقشه خرد كردن دخترا...دلش ميسوزه از اينكه محل سگ هم بهش نميدي...عادت كرده دخترا تمام و كمال در خدمتش باشن... نميتونه ببينه يكي واسش تره هم خرد نميكنه.
- مهسا تخته گاز نگير و تا ته برو...من بايد تو اون جلسه شيك باشم...با يه لباس ارزونتر هم ميتونم.
- آره ولي اين هم ميتوني بخري...اونقدر پس انداز فكر كنم داشته باشي كه واسه روكم كني خرجش كني...در ضمن يادت نره كه اگه خواستگاري اين زنگوله پا تابوت قرار نيست ببرنمون ولي واسه بله برون تلپيم خونه نسترن اينا پس بايد يه چي بپوشي در حد برادرزاده دكتر فرزين...حاليته؟
- من حريف تو بشو نيستم...ميرم پرو كنم.
- آ قربون آدم چيز فهم...برم ببينم شلوار ملوار درست درموني واسه اين مانتو دارن؟
- برو ببينم ميتوني كل زندگي مارو بدي واسه يه مانتو شلوار؟
- عزيزم هنوز كفش و كيف و روسري و شال هم ميخواي.
صورتم زاري به خود گرفت و مانتو به دست رفتم طرف اتاق پرو.
وقتي از مغازه بيرون مي اومديم...مهسا در حال تعريف از مانتوي بلند و تنگ قهوه اي وشلوار مشكي و كيف و كفش قهوه اي مشكي و شال چروك مشكيم بود و من تو شيش وبش خرج كردني كه جونمو درسته تقديم عزارييل كرد و عزراييل پس زده باز تقديمم كرد خدمت مهسا جان...مهسا جاني بسازم من كه اون سرش ناپيدا...نفسش جا گرمه مارو هم مثه خودش فرضيه سازي ميكنه.
.................................................. .................................................. ...................................
گوشيم واسه بار دهم زنگ خورد و من برداشته گفتم:الان درست جلو ساختمونم...شما فقط بگين كدوم طبقه؟
- طبقه دهم...خانوم فرزين فقط زود باشين...جلسه داره شروع ميشه.
- بشمر سه بالام....فعلا.
قدمام تند شدن طرف آسانسور و بازم تو جنگ و جدال مغزيم حرص خوردم ازدست حسام خان فرزين با اين حرفشون كه هر كس خودش بياد شركت...چهل و پنج دقيقه فقط آدرس پيدا ميكردم.
از آسانسور زدم بيرون و جلوي منشي سر كرده تو مانيتور جلو روش وايسادم و گفتم:از شركت گيتي گستر اومدم... مهندس فرزين هستم.
نيشخند كنج لبش با حجم رژهاي جگريش زاويه دار تر شد و خيره بهم گفت:پس منم نيكول كيدمنم.
- خانوم محترم مگه من با شما شوخي دارم؟...جلسه داره شروع ميشه....لطفا اگه شك دارين هماهنگ كنين.
- تا جاييكه من ميدونم اولا مهندس فرزين يه آقاي جوون و خوش تيپ تشريف دارن...دوما الان تو جلسه ان.
- شما يه هماهنگي بكنين متوجه ميشين.
قبل از حرفي با اداي كامل واجبات تمسخر در بزرگ باز شد و اميرعلي خان با پرستيژ بيرون اومده با اخم خيره شده به منشي اظهار وجود كردن.
اميرعلي – چرا خانوم مهندسو معطل ميكني؟...مهندس من ازتون معذرت ميخوام....بفرماييد.
گوشه چشم اومدن واسه آدمي كه تا چند دقيقه پيش داشته حالگيري ميكرده ازت يعني ته ته عشق و حال روزانه.
با يه لبخند مليح از كنار اميرعلي كه در رو برام باز نگه داشته بود رد شدم و نگام تو نگاه عصبي حسام نشست و با لبخند روي تنها صندلي خالي نشستم و با لوندي در اثر جاذبه لباس هاي جديد دسته موهاي تو صورتم رو با ناخوناي بلندم كنار زدم.
اميرعلي در حال نشستن يه لبخند آشنا پاشيد به صورتم و گفت:بازم ازتون معذرت ميخوام.
ابروهاي حسام و خانم كنارش همزمان بالاپريد و منم خركن ترين لبخندم رو براي اميرعلي جان به عرصه نمايش گذاشتم.
سايت پروژه عالي بود...از حق هم نگذرم نقشه هاي پيشنهادي دو گروه معركه ...ولي هر دو يه اشكال ريز داشت كه سعي كردم چشم پوشي پيشه كنم و جلوي مهندس فرزين حرفي نزنم...واسه تايم تنفس اميرعلي كنار صندليم وايساد و بطري آبميوه رو خودش باز كرد و برام ريخت تو ليوان و گفت:از خودت پذيرايي كن.
نگام رنگي از تعجب داشت و اون نگاه متعجبمو با يه نگاه آشناي نا آشنا جواب داد و كنار حسام خيره شده به اون همه صميميت اميرعلي وايساد و شروع به حرف زدن كرد.
هنوز نگام به اميرعلي بود كه با چشم و ابرو اشاره كرد آبميوه رو بخورم...دستم دور ليوان حلقه شده بالا اومد و لباي رژ زده ام خيس تر شد.
جلسه كه باز شروع شد اميرعلي اينبار رو كرده بهم گفت:من احساس ميكنم خانوم مهندس يه جورايي از نقشه ما يه ايرادي درآوردن درست ميگم؟
دوازده جفت چشم برگشت طرفم و من خيره شدم به حسام و دختر كنار دستش كه سراسر نفرت بهم خيره بود.
- خب...خب زياد مهم نيست...اصلا چيز خاصي نيست...فقط يه لحظه از نگاه يه خريدار كه وارد مجتمع تجاري ميشه به موضوع نگاه كردم.
اميرعلي – خوشحال ميشم ايدتونو بدونم.
- اين پروژه به نظر من به شرطي ميتونه پيش فروش خوبي داشته باشه كه جاي طبقه شهر بازي به طبقه آخر انتقال پيدا كنه...هر فروشنده اي ميدونه كه يه بچه هميشه زورش به مادر پدرش چربيده و خونوادش مجبورن براي بردن اون به شهر بازي تمام طبقاتو عملا ديدن كنن و اين يعني يه نوع جلب مشتري...بودن شهربازي تو آخرين طبقه ميتونه نوگيري بهتري داشته باشه اونم براي جلب نظر بچه ها.
ساكت شده و نگران سرمو پايين انداختم كه صداي كف زدن كسي سرمو بالا آورد...اميرعلي هم يه چيزيش ميشه.
اميرعلي – عالي بود...من بخاطر يه خواهرزاده شيطون اينجور مورديو تجربه كردم...نظر فوق العاده اي بود خانوم مهندس.
كاويان – به نظر من هم فوق العاده بود...بچه ها هميشه تو اين موارد زورگو بودن.
حسام – به تيمم ميگم طرحا رو عوض كنن...پس پروژه آخر اين ماه شروع ميشه.
اينبار دختر كنار دست حسام لبخندزنون به اميرعلي بي توجه گفت:البته بخاطر اين طرح موقعيتاي بهتري رو از دست ميديم.
اميرعلي – تو كار ما ريسك پذيري حرف اولو ميزنه خانوم نادري.
باز يدك كشي نگاه غرق در نفرت خانوم نادري و ابروهاي گره خورده حسام خان فرزين و لبخند آشناي ناآشناي اميرعلي.
.................................................. .................................................. ...................................
با لبخند جلوش وايسادم و دستشو پس زدم و شروع كردم به گره كراوات زدن كه مهربوني نگاشو حس كرده سربالا كردم.
فرهاد – برام دعا كن واسه استادم مقبول بيفتم.
- خيلي ميخوايش؟
فرهاد – اولا فكر ميكردم واسم يه حس عاديه اما حالا ميبينم همه جوره مخلصشم.
- من دلم روشنه...اصلا مگه دوماد بهتر از تو هم قراره گيرشون بياد؟
فرهاد – ترانه من هميشه ممنون اين اعتماد به نفساتم.
مهسا – منو چي؟
فرهاد – تو كه خل و چل خودمي.
مهسا – كاش خاتون ميذاشت ما هم بيايم.
فرهاد – خوبه نذاشت...وگرنه سه تاييتون واسم آتيش ميسوزوندين...همون يه دونش واسه كلهم مراسم كفاف ميده.
- برو پسر كه امشب راضي كردن دكتر سخت گير مملكتو بايدانجام بدي.
مهسا – غلاميشو بگو واسه خاطر نسترن خانوم...ميگما يه كار كن اعتماد به نفس بگيري تا اونجا...از اولي كه نشستي تو ماشين مثه هميشه آهنگ موردعلاقه رو بذار و كيف دنيا رو ببر.
- چه آهنگي؟
مهسا – بابا همون نسترن با تو دل من...
فرهاد يه پس گردني خل و چلشو مهمون كرد و گفت:برو عمتو دست بنداز.
- دوباره با عمه فريبا شوخي كردي؟...راپورت بدم؟
فرهاد – شما فعلا برو ببين اين دسته گلي كه گلرخ جونتون خريده خوشگل هست يا نه؟
- پس چي خيال كردي؟...سليقه گلرخ جونم هميشه تكه....فرهاد ايشالا خوشبخت بشي.
گا ه گاهي كه سر ميذارم رو سينه ورزشكاري عموجان دلم قرص همه مهربونياش ميشه و دلتنگ ميشه واسه همه روزاي خوش گذشته...فرهادم تو به جاي من خوشبخت شو...به جاي من پس بزن همه دلتنگيا رو...نگارو پس بزن... نسترن همون با تو دل منه...با اين دل بمون.
.................................................. .................................................. ...................................
- حالا بله برون كي هست؟
عمه فريبا – آخر هفته...هل بودن انگاري.
نگام به پشت چشم نازك شده عمه و لب گزيدگي خاتون از اين نيش و كنايه بود كه فرهاد گفت:من كه تا آخر هفته دق ميكنم.
عمه فريبرز – آقابزرگ زن ذليليش بدجور به خودتون رفته.
آقابزرگ – بچه چرا حرف در مياري...من كي زن ذليل بودم؟
- نبودين؟...والا تا جاييكه سن من كفاف ميده خاتون ميگفت فاروق شما جون تقديم كرده سه سوته در خدمت بودين.
مهسا – حالا بابا منم كم نداره...كافيه مامان بگه فريبرز...باباجان اون سر دنياهم باشن ايكي ثانيه دست به سينه در خدمتن...ارثيه انگار تو فاميل.
خاتون – فردينم هم با همه غدبازياش دلش ميرفت واسه تارا...خدابيامرزا خيلي عاشق هم بودن.
آقابزرگ – خاتون جان الان چه وقت اين حرفاست...الان بايد خدارو شكر كنيم و دست دكترو ببوسيم كه اين ته تغاري مارو به غلامي قبول كرده و دختر دسته گلشو بدبخت.
فرهاد – من هميشه مديون مهربونياتون بودم آقابزرگ.
آقابزرگ – قابل نداره باباجان.
لبخدم رو صورت داشت پخش ميشد كه با حرف مهديس صورتم خنديدن يادش رفته زل زده به گلدون كريستال رو ميز موند و دلم پيچ خورد و دهنم تلخ شد...دلم ميگيره از اين حالگيريات مهديس جان.
مهديس – خداكنه حداقل اين ازدواج مثه ترانه تو آب درنياد...آخه چشمون بد ترسيده سر عاشق معشوق بازي.
گلرخ جون دست كشيد رو دستم و باز زيرپوستي مهربونيشو حس كرده دلم كمي گرم شد.
آقابزرگ – صدبار گفتم خوش ندارم تو اين خونه حرفي از اون اتفاق زده بشه...حاليتونه؟...مهديس بهتره از اين به بعد مراقب حرف زدنت باشي.
سرم بالا نيومد تا طعم گس لبخند رضايت مهسا رو بچشه...من سر پايين افتاده حس ميكنم آرامش نگاه فرهاد و گلرخ جون و مهشيد و مهسا و خاتونو...من نميخواستم اينطور بشه.
از سر جام بلند شدم و گفتم:من امشب بايد زودتر برم خونه...ببخشيد.
كسي حرفي نزد و من در حال گذر از كنار مهديس شنيدم حرف تلنبار شده رو دلشو.
- هميشه شانس داشتي...ولي بعضي وقتا آدما بدشانسي هم ميارن.
چشام لبريز اشك وگلوم باركش بغض...دلم پر از بي مرامي اون و تنم گرگرفته از ياد و خاطرش...همه اينا بخاطر توئه...به نظرت ميشه روزي ازت گذشت؟
فرهاد – ترانه ميرسونمت.
- نه نيازي نيست...سر شبه...تو هم خسته اي...شب خوبي داشته باشين.
فرهادم ممنون...ممنون بخاطر درك بالات...ممنون بخاطر دونستن من محتاج تنهايي و قدم زدن...كاش بعد از اين دوسال هم نمي اومدم....تنهايي هميشه هم طعم تلخ نداره...تنهايي با همه بديش يه خوبي داره...نيش و كنايه تو خلوتت جايي نداره.
.................................................. .................................................. ...................................
نگام به پلاناي پهن شده روي ميزبود كه كاويان گفت:به نظرتون بهتره؟
- عاليه...معركه است.
حسام – تحليل و نقد بنا با شما...من براي اولين بار ميخوام به يه تازه وارد اجازه همچين كار مهميو بدم...ميدونم اين كار يه جورايي فرماليته است ولي واسه اميرعلي مهمه....اون وسواس زيادي داره...اكثر پروژه هاش توي تركيه معركه بودن...پس نميخوام بخاطر سهل انگاري يه نفر اين موقعيتو از دست بدم.
كاويان – فكر نكنم حتي اگه خانوم مهندس سهل انگاري هم كنن مهندس زند ايرادي بگيرن...احترام خيلي زيادي واسه خانوم مهندس قائلن انگار.
نگاهت يعني چي؟...فكرت انگاري بدجور اشتب ميزنه...مهندس زندي كه من ديدم رنگ نگاهش رنگ نگاه مرداي ديگه نيست...حس داره...آشنا...آشناي نا آشنا...يه عذاب قاطي به نگاه...يه لبخند تلخ...يه مهربوني زيرپوستي... نميشه تعبير كرد...سعي ميكنم تعبير نكنم اين گنگي تو رفتار اميرعلي رو.
حسام – در هر صورت بايد ياد بگيرين كاراي شركت منو به نحو احسنت انجام بدين...همه اطلاعات توي اون پوشه است...در ضمن اين كار شما تعيين ميكنه كه تو اين پروژه تا آخر جايي دارين يا نه.
- همه سعي خودمو ميكنم.
حسام – ميتونين برين.
عقب گرد كرده با يه پوشه دكمه دار آبي از اتاق با دكوراسيون مشكي سفيدش زدم بيرون و يه لبخند شد بك گراوند اين صورت چندروزه دپرس از تداعي خاطرات اين چندساله.
صداي دوباره باز شدن در اتاق نگامو به سمت كاويان كشوند.
- اميدوارم موفق باشين...به نظر من شما لياقت اينو دارين كه تو تيم طراحي وارد بشين...مهندس فرزينو نميشه آسون راضي كرد.
- ممنون از قوت قلباتون.
بازم لبخندش و خيرگيش و باز دونستن اينكه اين خيرگي از جنس ملموس هيزي نيست.
- در ضمن...شما با مهندس زند آشناييتي دارين؟
- نه...ولي ايشون اصرار دارن كه منو يه جا ديدن.
- چه جالب...اولين باره كه مهندس زند براي كسي از پشت ميز مديريتش بلند ميشه و با تمام احترام اونو به اتاقش راهنمايي ميكنه...اونقدر عجيبه كه ميشه گفت مهندس فرزين هم با همه خونسرديش شوكه شده بود.
- فكر نميكنم زياد هم براي يه مرد جنتلمن عجيب باشه.
- آره ولي نه براي كسي كه همه تقريبا ميدونن رابطه زياد خوبي با خانوما نداره.
- مهندس زند؟...امكان نداره...ايشون براساس برداشتاي من يه آدم صميمي و گرمي هستن مخصوصا در ارتباط با خانوما.
- نه همه خانوما...فعلا فقط شما.
ابروهام بالا پريده و چشمام خرگوشي به گلدون كنار سالن خيره موند و باز به گرمي اون نگاه فكر كرد....اميرعلي كجاي اين معادله چند مجهولي زندگي من جاداره؟...من هنوز تو حل ايكس و ايگرگ هام ناتوانم...اين زد جديدو كجاي دلم جا بدم كه بشه حلش كرد؟
.................................................. .................................................. ...................................
لب هام متظاهرانه براي سميه خانوم كش اومد و اون باز زير چشمي...زير لبي...زيرعينكي...جواب سلامم رو با پايين ترين ولوم ممكن حواله ام كرد و من باز انرژي مثبت گرفته از در خونه زدم بيرون... باز حواسم بود كه در آروم بسته شه تا يك مرحمت به مرده و زنده داشته و نداشته ام اول صبحي از قبل سميه خانوم نرسه.
باز قاسم و باز اخماي مثلا كشيده تو هم من و در اصل ذوق كرده از سوت بلبليش...چه نمك ميريزه اين بشر...كي گفته همه مزاحما بدن؟...من از قاسم مزاحم بيشتر راضيم تا مثلا آدماي بافرهنگ بالاشهري.
نميدونم چمه؟...چم كه نه...خوشمه...دلم پيچ و تاب داره از يه دلشوره...دلشوره كه نه...يه پيش بيني واسه يه اتفاق خوب....دلم گرمه...مثه چندروز گذشته مرده نيست...خون گردش شده داره...پيچ و تاب داره اونم از جنس شيرين... از يه جنس خوب كه من با خساستو اول صبح مهمون ميكنه به يه پيراشكي دست فروشي كنار خيابون...به قول فرهاد زندگي يعني اين چيزاي كثيف و كنار خيابونيو با لذت خوردن...چمه امروز؟...چمه كه از صبح حس زندگي سرم به سرم و قطه به قطره به بدنم سرازير ميشه و من غرق ميشم تو طعم خوب پيراشكي زندگي ده.
حتي اينبار كه وارد ميشم نگهبانو با اون لبخندش هم دوست داشتني فرض ميكنم و جواب لبخندش ميشه يه نيم خند كنج لبم... تو آسانسور بي خيال شيش و بش واسه اين صداي مثلا پرعشوه زن آسانسورشده و ديد مثبت هم باز بي سقف توقف همين جور بالاتر ميره و بالاتر ميره.
خانوم سليماني هم متلك انداز اينه كه خبري شده كه من بي دم گردو ميشكنم كيلو كيلو و باز تو دلم پيچ ميخوره و حس ميكنم يه خبري هست امروز.
با فنجون قد پارچم كه از آبدارخونه بيرون ميزنم...
نگام بي اينكه به تكه هاي شكسته ليوان باشه رو صورتش بالا پايين ميره و حل ميكنه اين معادله سينوس كسينوس پيچ و تاب اين دلو...دلم با تانژانت كج خند گوشه لبش قرص ميشه و از نيشگون هاي ريز رون پام دست برميداره واسه اينكه خواب نباشم.
قدمام جون ميگيره...سرم كه به سينه پرمهرش ميرسه آروم ميشم...با همه نا آروميم تو اون سينه امن و بزرگ آروم ميگيرم.
دستاش قاب صورتم ميشه و لبخندش روي تك به تك اجزاي صورتم پاشيده و لب ميزنه كه.
- چه لاغر شدي دختر؟
اولين قطره كه رو صورتم ميريزه تازه يادم ميفته وسط سالنم و خداروشكر كسي رد نشده ببينه اين همه ابراز محبتو.
- كي رسيدي؟
- ديشب...اولين كار امروز هم اومدن اينجا بود.
- اينجا رو از كجا بلد بودي؟
- اهكي مثه اينكه داداشتو دست كم گرفتي...بعدا بايد يه چيزاييو واست توضيح بدم...زود برو مرخصي رد كن كه امروز ميخوام دربست در خدمت خانوم خوشگله روبروم باشم.
- باورم نميشه.
- خب نشه...پرتاب نارنجك به فضا كه نيستم...اومدم ايران...كار شاقي كه نكردم...نميذاري يه روز عين بچه آدم باهات رفتار كنما...بعد دم به دقيقه ميگه به من احترام نميذاري.
لبام كش اومد و دلم پر از حجم مهر انباشته تو وجودش پشت نقاب توسر من زدناش شد...منو اين همه خوشبختي محاله.
.................................................. .................................................. ...................................

قاشق بستني رو بردم طرف دهنم كه شادمهر با اون تيپ مكش مرگ ماش نگاشو از دختراي ميز بغلي گرفت و گفت: خب چه خبر؟
- خبرا فعلا پيش حضرت آقاست...چي شد بعد سه سال هواي سرزمين مادري به سرت زد؟
- اومدم كه فعلا بمونم...بخاطر شادي...اونور زيادي واسش اپن مايندي آورده.
- بي خيال پسر...تو خودت همه غلطي ميكني اونوقت به من و شادي كه ميرسي رگ ايروني بودنت گل ميكنه؟
- يعني چي هي منو با خودتون مقايسه ميكنين؟...من با شما دوتا جغله فرق ميكنم.
يه لبخند كوچواوي من و پاسخ دهي شادمهر با يه لبخنر گنده تر.
- پسرعموت شركت بدكي نداره...نه خوشم اومد تو خون اين خونواده پول پارو كردنه.
- نگفتي چطور آدرس شركتو پيدا كردي؟
- يه آشنا آدرس داد...فعلا بي خيال اين چيزاي پيش پا افتاده...از خودت بگو...چي كارا كردي تو اين دوسال؟
- كار و درس.
نگاش رنگ سرزنش گرفته به نگام كوك زده شد و اون خشونت رئيس مآبانشو چاشني حالتاش كرد و گفت:دقيقا چه كاري؟
- بي خيال پسر...منو چي فرض كردي؟...تو يه رستوران يه مدت كمك آشپز بودم...يه مدت هم معلم خصوصي...زندگي خرج داره...خيلي خرج داره...من نميدونستم...تو اين دوساله فهميدم...هميشه هر چي خواستم آماده كرده جلوم آماده بود...پولاي تو كيف پولم از حقوق يه ماه يه كارمند هم بيشتر بود...حالا ميفهمم معني زندگي يعني چي...يعني اينكه واسه يه لقمه نون سگ دو بزني...من گشنگي كشيده عاشقي يادم رفت...دل سيري دل زدگي مياره...آقابزرگ شايد در ظاهر ظلم كرد ولي يادم داد كه قدر عافيت بدونم.
- يه چيزي دوساله بد رو دلم مونده.
- تو كه ته تهش ميپرسي...خب بپرس و سبك كن اين بار دلو.
- تو كه با همه چي اون مرتيكه نفهم ساختي چي شد يهو بي خبر افتادي دنبال طلاقت؟
- فكر كن كاسه صبرم لبريز شد.
- توئه خري كه من ديدم تا ابد هم پاي اون عوضي واميسادي...يه چي اين وسط جور درنمياد...چي كار كرد كه تو با اين همه عشق خركيت حاضر شدي بي خيالش بشي؟
- من تحميل شده بودم...تو فكر كن دلم از اين تحميل شدگي ديگه خيلي گرفت و راحتش گذاشت.
- از اين فكر كنايي كه به ريشم ميبندي بدم مياد ترانه...رفتم كه نبينم اون همه تحقير شدنتو...خاك تو سربودنتو...دلت به چيش خوش بود كه دوسالتو هدر دادي پاش؟
- نميدونم چرا هيچكس دركم نميكنه...عشق تو مرام من حساب كتاب سرش نميشه...تو اين مرام عشق جواب بدي خوبيه...من خودم خواستم كه پا همه چيش وايسم...خودم خواستم كه توسري خوري قبول كنم...ديگه تموم شده...حداقل تو ديگه آتيش زير خاكستر نشو.
- هيچ وقت به عشق تو شك نكردم...ولي هنوزم طلاقت معماست...يه چي شده كه تو رو ازش كنده ...يه چي كه بد سوزوندتت...يه چي كه سواي اون تيناي...چي شد ترانه؟...د مگه من رفيقت نيستم؟...خب بگو چي رو اون دلت سنگيني كرد؟
- تو رو به همين رفاقتت قسم بي خيالم شو...رفيقي كن و بگذر از اين بدبختي من.
نگاش حرف زد و لب هاش دوخته شد...برگشتي؟...جانم به قربانت ولي حالا چرا؟...تو ديگه نمكپاش اين زخم دوساله نشو...خاطراتش همينجوري تيشه زن هست تو ديگه بدترش نكن.
.................................................. .................................................. ...................................كليپس رو از موهام كندم و باز به نگاه مهساي مشكوك نيم نگاهي انداختم و گفتم:دقيقا الان چه مرگته؟
- دقيقا ميخوام بدونم با كي بودي تا حالا كه بو عطر مردونه و سيگارش از لباسات داره خفه ام ميكنه.
سركردم تو سينه ام تا اين بوي توصيف شده رو استشمام كنم كه مهسا خانوم دوباره برام نطق غرا اومدن.
- حسام ميگفت از دوربين مداربسته شركت ديده كه يه مرد اومده دنبالت و تو هم زيادي صميمي باهاش رفتي...دقيقا اين يارو كيه؟
- آهان...پس بحت بو سيگار و ادوكلن ماركدار به اينجا رسيد...نگفته بودي داداشت اينقده بيكاره كه چپ و راست آمار كارمنداشو درآره؟
- ترانه نپيچون منو...اون ياروي كه باهاش رفتي دقيقا چي كارته؟
- شادمهر ملكيو ميشناسي؟...اومده ايران...واسه اولين كسي هم كه وقت داشته من بودم...سوال ديگه اي هم هست؟...در ضمن لازم به ذكره كه ميخواد يه چندوقتي واسه تنوع اينجا بمونه.
نيشخند مهسا بيشتر كج شد و با تمسخر گفت:جالبه...بالاخره نمرديم و حضور آقا رو تو زندگي شما لمس كرديم...تو اين سه ساله بدبختيت كدوم گوري بود كه حالا واسه من تيريپ مرام برداشته كه اولين نفر ويزيت كنندشون سركار خانوم باشه؟...من هيچ وقت اونو نديدم ولي ميدونم كم از اون رفيق نامردش نداره.
- اوووووووي...شادمهر هر غلطي كه بكنه مرام داره...شعور داره...راه اون دوتا از هم جداست... تو يه بارم اونو نديدي...پس حق نداري در موردش قضاوت كني.
- باريكلا...از كي تا حالا اين آقا شادمهر از ما واستون عزيزتر شدن؟
- تو عزيزتريني اونم برام عزيزه...من همه جوره دوسش دارم...چون برام مثه مرداي ديگه نبوده.
- تو چرا دور نميريزي اون خاطرات لجنو؟ 
- شادمهر دور ريختني نيست...من هميشه ازش ممنونم...اولين باري كه حس كردم تنهام كنارم موند ...اگه هم رفت سه سال پيش ديگه نتونست ياسيناشو دم گوشم ادامه بده...زبونش مو درآورد....اولا فكر ميكردم رفيق نامرديه كه داره زيرآب رفيقشو جلوم ميزنه تا زنش نشم...ولي بعد دوهفته فهميدم رفيق من خواسته رفاقت كنه و من كور شده هيچي از اين رفاقت نفهميدم.
نگاه مهسا بسته شد و سرش به پشتي كاناپه چسبيد و دل من تير كشيد...ميترسه...از همه گذشته من ميترسه...از اون لكه سياه زير چشمم كه اولين بار تو خونه اون ديد هم ميترسه.
- شام چي ميخوري ؟
- هر كوفتي خودت كوفت ميكردي؟
- منو كه ميشناسي...عين خودت گشادم...حاضرم سر گشنه كپه مرگمو بذارم ولي طرف آشپزخونه نرم...اين حرفي هم كه زدم يعني برو تو اون خراب شده يه چي درست كن دوتايي بزنيم تو رگ.
- تو حلقت درآد اين شامي كه من ميخوام بدمت تو بريزي تو خندق بلا.
- دلت مياد؟
- نه فقط دل شادمهر جون نمياد.
- زهرمار...برو ديگه...وقتي كسي خودش خودشو تلپ ميكنه اينجا...خب كور ميشه غذا هم درست ميكنه.
- من موندم اين خاتون چپ و راست قربون صدقه چي تو ميره؟
مهسا دلش گرم نيست...به حضور تازه وارد مهم زندگي من دلش گرم نيست...چشم ترسيده است...نباش مهسا جان...شادمهر هميشه پشت و پناهه... ومن نديده محتاج اين پناه.
.................................................. .................................................. ...................................
شيت ها رو جلوي حسام و اميرعلي روي ميز پهن كردم كه اميرعلي يه لبخند زد و گفت:همونجور كه فكرشو ميكردم عاليه.
چشماي خانوم نادري وحسام توپ تنيسانه به اميرعلي خيره موند و خانوم نادري گفت:اولين باره كه از چيزي تعريف ميكنين مهندس.
اميرعلي بي توجه نگاشو جاي خانوم نادري با يه لبخند كنج لب و خوش زاويه سوق داد طرف من و گفت:من به آينده كاري شماخيلي خوش بينم خانوم.
باز سنگيني نگاه خانوم نادري و اخماي تو هم كشيده حسام و لبخند ذوق زده خاك تو سرانه من...امير علي جان من به شخصه عاششششششقتم...روزي اگه به جايي هم رسيدم ميگم اعتماد به نفساي تو پشتم بوده...فكر كن اگه الان شادمهري اينجا بود جاي اين اعتماد به نفس يكي يه حرف ميزد كه فيها خالدونم آتيش گرفته و لب و لوچم هم با شوك وارده سكته اي آويزون ميشد. 
- ممنون از لطفتون...اينقدرا چيز خوبي نيست...جاي كار زياد داره.
اميرعلي – خب هيچ آدمي نيست كه بتونه بهترين كارو بدون هيچ نقصي ارائه بده....هميشه آدما يه كوچولو اشتباه دارن.
خانوم نادري ابرو تو هم كشيده به من خيره بود و حسام اخماش تو هم به اميرعلي....دقيقا فلسفه اين اخما يعني چي؟... مثلا غيرت برت داشته برادر من...بي خيال بابا...جو فرهاده اينا...دوبار با فرهاد نشستن و برخاستن همينه ديگه... ميشه يه آدم متحجر پشت كوهي و حساس به هر گونه نگاه جنس ذكور به روي دختران و بانوان خانواده.
دست اميرعلي بند تلفن روميزش شد كه زنگ خورده بود و به فاصله چندلحظه يه لبخند رو لبش ظاهر شد و گفت:راهنماييشون كنين داخل.
لبخندش بعد از گذاشتن گوشي رو صورت من پاشيده شد و باز اخماي شش در هشت حسام و خانوم نادري همزمان تو هم كشيده شد.
باز شدن در و...
.................................................. .................................................. ...................................

چشام رو درشت ترين حالت ممكن تنظيم شد و به اميرعلي يه نگاه كردم و گفتم:واقعني؟
لبخندش باز رو لباش پخش شد و دست گذاشت رو شونه من و باز اين اخم رو حالت خودكار حسام تو هم كشيده شد و امير علي جان گفت:آره بابا...عجيبه برام كه تو منونشناخته باشي...اسمم هم برات آشنا نبود؟
- خب من فراموش كرده بودم.
سنگيني يه دست ديگه و ورزدن كنار گوشم و چشم غره من.
- تو كلا شوتي بابا.
- زهرمار.
خنده امير علي هوارفت و گفت:ايول...دمت گرم.
- چيه چرا همچين خوشت اومده؟
اميرعلي – حال ميكنم وقتي يكي توئه نره خرو سرجات ميشونه.
- يه كم جلو اين بچه عفت كلام داشته باش.
- اون عمته كه بچه است...دستتو بكش شونه ام خرد شد.
- لياقت نداري...دخترا واسه اين دستا جون ميدن.
- آره ديگه يه چي تو ملاجشون خورده كه به اين دجه خريت رسيدن.
اميرعلي – باهات موافقم.
- حالا نميخواي پسرعموتو بهمون معرفي كني؟...بنده خدا چشاش لوچ شد بس كه چپ چپ نگامون كرد.
خنديدم و رو به حسام گفتم:فكر ميكنم يه آشناييتي با هم داشته باشين...جناب شادمهر ملكي يكي دوستان هستن.
ابروهاي حسام بالاپريده و لباش پوزخند دار دو قدم جلو اومدو دست دراز كرد طرف شادمهر جاني كه من تازه درك كردم رفيق گرمابه گلستان اميرعلي روبرومه...اميرعلي كه از روز اول شناخت منو...مني كه وصل بودم به رفقاش ...مني كه كندم از يه رفيقش...من هنوز وصل به شادمهر زندگيش...روحياتو قربون...زمين تا آسمون تفاوت... يكي مثل اين بشر آروم و با كلاس...يكي مثه شادمهر كله خر و خاكي.
نگام تو تبادلات معارفه شادمهر و حسام بود كه اميرعلي كنار گوشم گفت:خوشحالم كه بالاخره ديدمت.
نگام تو صورتش برگشت و لبخند آقا باز پخش شد رو صورتش و گفت:بابت اون به قول شادمهر عوضي هم متاسفم.
تلخ كردم اون لبخد شيرين رو و باز سرم افتاد پايين كه شنيدم شادمهر رو به حسام گفت:آقا اگه اجازه بدي ما اين جغله رو امروز ازت قرضش بگيريم بريم يه ناهاري بزنيم تورگ...البت خوشحال ميشيم در ركاب شما هم باشيم.
لبخند مثلا و نيشخند واقعا رو صورت بشر روبروم حكاكي شد و گفت:امروز تو شركت سرمون شلوغه...ترانه هم تو شركت بهش نيازه...ببخشيد ولي بهتره بذارينش براي يه وقت ديگه.
سرم گرم دودوتا چهارتاي اين شد كه امروز پنج شنبه است و ساعت راحتي من از شركت همين حول و حوشاس.
ابروهاي اميرعلي اتوماتيك بالاپريد و گفت:امروز كه پنج شنبه است...فكر نميكنم ترانه كاري به اون صورت داشته باشه.
باز هم نگام درگير چشماي غرق نفرت خانوم نادري و چشماي كنجكاو مهندس كاويان شد...مهندس كاويان جون شما رو ديگه كجاي دلم بذارم؟
حسام – فراموش كرده بودم...ترانه نميخواي بياي خونهآقابزرگ؟...امشبو كه يادت نرفته؟
- خودمو ميرسونم مهندس فرزين.
اين هم ميشه ضميمه ياد آوريت بابت اينكه من خانوم فرزينم نه ترانه...اين دوتا چپ و راست بي شعوري خرج ميكنن جلو ملت مارو ترانه ترانه صدا ميزنن حق آب و گل دارن شما چي اونوقت؟...ترانه شما رو به حساب چي بذارم؟... پيش خودت نميگي كاويان بدبخت داره دق ميكنه از كنجكاوي بابت اين حل معادله ترانه امروز؟
حسام – هرجور راحتي...خوش بگذره.
لبخند پيروز مندانه شما دوتا ديگه چه صيغه ايه كه بار اين پسرعموجان ما ميكنين؟...انگار دوئل ميكنن سه تايي؟...بابا بي خيال جو وسترن گرفته ها.
.................................................. .................................................. ...................................خودمو از ميون دوتا صندلي كشيدم بيرون و نگامو دادم ارزوني دكور جلو روم و گفتم:بيخيال پسر...ميخواي پول خونمونو ازم بگيري راحت بگو...چرا دق مرگمون ميكني.
صداي خنده باكلاس اميرعلي تو ماشين انعكاس گرفت...نازشي پسر...چه لعبتي هستي تو.
اميرعلي – مهمون مني ترانه...ميدونم يه عمره اين بچه گدا جز فلافل فروشي جا ديگت نبرده.
شادمهر – هان كه چي؟...ما از اين كلاسا بي دروپيكر خوشمون نمياد...چيه بشيني جلو اين همه چشم ونتوني درست درمون اندازه پولي كه ميدي كوفت كني.
اميرعلي – من موندم اون بابات با چه اميدي شادي رو دست تو سپرد و مرد.
شادمهر- شما نميخواد نگران روح پر فتوت ددي بنده باشي...ناكس نكرد دستمونو بذاره تو پوست گردو يه لعبتي بشونه تو خونمون...العهد دم مرگش اين نكره رو انداخت تو جونمون كه دنيا وآخرتمونو يكي كنه.
يه كفرگي مرحمت پشت گردن شادمهر كردم و گفتم:بيچاره بچه...چي ميكشه از دست توئه متحجر؟
اميرعلي – موافقم.
شادمهر – تو برو با ننت موافق باش مرتيكه...صدبار گفتم خوش ندارم با ليديا زندگي ما تيك و تاك بزني حاليته؟
- مهندس زند اينو بي خيال...مخش امروز يه تابي برداشته شما به دل نگير.
اميرعلي – مهندس زندو بگو واست بزان تمام بعد...اسم به اين جيگري مامان بابام برام انتخاب كردن كه شما بگي مهندس زند؟
شادمهر – ترانه بچه گل و سنبل و خانومي باش و همون مهندسي كه نيست صداش كن.
خندمو كش دادم تو صورت شادمهر و گفتم:خب ميخوام بگم اميرعلي مشكليه؟
شادمهر – چون ميدونم اين نره خر كار و بارش با دخترا زياد مچ نيست اجازه ميدم با شرطها و شروطها...حجابتو درست كن اولا...دوما باهاش بگي بخندي دندون نه تو دهن تو ميمونه نه تو دهن اين مرتيكه غول تشن كنار دستم.
از ماشين زدم بيرون و كيفو رو شونه ام صاف و صوف كردم و به شادمهر درحال پياده شدن گفتم:بايد يه دست لباس هم بخرم...مهسا منو امروز ميكشه.
شادمهر – مگه چه خبره كه اين پسرعمو يخت يادآوري ميكرد؟
- بله برون فرهاده.
اميرعلي – فرهاد؟
شادمهر – عموشو ميگه...هم سن ماست...فكر كن.
- دقيقا به چي؟
شادمهر – من غلط بكنم به اتاق خواب خاتون و آقابزرگت فكر بكنم.
خندم شد قهقهه و شادمهر هم تيريپ شاخ و شونه اومد و گفت:دختره نفهم يعني چي خندتو ول ميدي جلو ملت؟
اميرعلي – كوري چشش بخند...مرتيكه امل...يه كم آپديت شو.
شادمهر – ما به سبك خودمون آپديتيم.
اميرعلي – آره ميشناسم اين جنس ناجورتو كه همه چي واسه خودت نامبروان باشه و واسه بقيه آخر بي كلاسي.
- اينو خوب اومدي...اينقده بدم مياد.
شادمهر – ما بعدا با هم تنها ميشيم...حالا بريم ببينم اين مثلا جنتلمن چي ميخواد بدتمون كه اين شيكم صاب مرده رو سروسامون بده.
سه تايي تو رستوران پشت ميز چند ساعت اخير رزرو شده اميرعلي نشستيم و شادمهر آبروريز يه نگاه به سرتاپا منو انداخته گفت:خاك توسر منو آوردي كدوم گورستوني؟...دلم خوشه اومدم ايران كوبيده و بختياري بزنم تو رگ آورديم از اين رستورانا اجنبي؟
اميرعلي چشم غره رفت واسه شادمهر و رو به من با اون لبخند نانازش گفت:چي ميخوري سفارش بدم؟
- اسپاگتي رو ترجيح ميدم.
شادمهر – همين كارا رو كردي شدي چارتا استخون ديگه...امير من امروز سير نشده از اينجا بزنم بيرون كاري ميكنم تا ته عمرت گشنه بمونيا.
كنار اين دوتاي رفيق من امروز خوشم...با همه هجوم خاطرات براثر معاشرت بازم خوشم...تو گيرو دار غيرتاي دوست داشتني شادمهرم كه ديگه بدجوره خوشم.
زنگ گوشيو پكيدن شادمهر از خنده بابت ملوديش و اميرعلي چشم غره رويي كه به همون قول شادمهر تا چنددقيقه ديگه لوچ ميشه از بابت اين عمل.
گوشي چسبيد به گوشم و تا اومدم بگم الو صداي نفير كش مهسا تو گوشم پيچيد و گوشي يه ده سانتي از گوشم فاصله گرفت و يكي از چشمام خودكار بسته شد.
- دختره كوووووووووودن معلوومه كدوووووووم گووووووري هستيييييييييييييييييييييي ييي؟
- مهسا جونم.
- دردو مهسا...كوفت و مهسا....زهر هلاهل و مهسا...نكشتت اين مهسا مهسا نيست اين مهسا.
نگام كه تا چشماي تنيس وارانه شادمهر و صورت درحال انفجار اميرعلي افتاد سعي كردم تموم انرژي مثبت داشته و نداشته تو وجودمو صرف ريلكسيشن بشر كله خر پشت خط كنم.
- مهسا چته؟...يه كم آروم تر عزيزم.
- يعني چي شب به اين مهمي كه اين همه كار سرمون ريخته با اون پسره نره خر يابو پاشدي هلك و هلك رفتي ناهار بخوري؟
اينبار كه نگام به صورت شادمهر افتاد...حس كردم تغييرات جديد رو كه شامل سرخي حضرت و باريكي چشماي به خون نشستشون بود...مهسا هم كه دست گذاشت العهد رو كي اونم با اون حنجره خستگي ناپذيرش.
- مهسا من خودمو ميرسونم...مطمئن باش ساعت پنج خونه آقابزرگم.
- به خداوندي خدا يه دقيقه دير كني خاتونو به عزات ميشونم.
- باشه بابا...چته گوشم پرده ندار شد؟
- پس تا ساعت پنج...حاليته كه گفتم پنج؟
- باشه بابا.
قطع كردنش همون حالت گاو مآبانه زنگ زدنشو داشت.
گوشيو رو ميز گذاشتم و با مظلوم ترين ورژن سراغ داشته از خودم به شادمهر دود از كله بلند شده خيره شدم و براي تاثير پذيري بيشتر گردن مباركو هم با زاويه چهل و پنج درجه كج كردم.
- خب مهسا اصلا منظوري نداشت از اون حرفا...مهساست ديگه شوخي زياد ميكنه.
اخم باز نكرده اشاره زد به ظرف غذام و گفت:بخور كه با لباس خريدنت بايد پنج برسونمت خدمت خانوم.
اميرعلي – شادمهرجان چه با روحيه لطيفي ازت ياد كرد...حقا كه هيچكي تا به امروز به اين درجه شادمهر شناسي نرسيده بود.
شادمهر – ميبندي يا ببندم برات؟
خنده رو لبم باز جاخوش كرد و چنگال به دست گرفته به حجم اسپاگتياي تو بشقاب خيره شد و دلم حس كرد بعد از چندسال داره يه ناهار باب ميل ميخوره.
.................................................. .................................................. ..................................
- خوبه ديگه...مگه چشه؟
- چشم نيست گوشه...آخه اينكه سرو تهش بيست سانتم پارچه نبرده رو بخري كه كجاتو بپوشونه دقيقا؟
- شادمهر.
يه پاكوبي به سراميكاي كف پاساژ رو هم ضميمه اعتراضم كردم كه گفت:زر زيادي بزني مجبورت ميكنم با مانتو شلوار تو مجلس بشيني.
- اصلا تو غلط ميكني با من مياي خريد...يه كم از امير ياد بگير چه آقا راشو گرفت و رفت پي كارو زندگيش.
- بسكه ماسته...اين بچه غيرت نميدونه يعني چي...مثلا تو فكر كن خواهرشو تو خيابون با يه پسر ببينه مثلا چه واكنشي نشون ميده؟...خيلي ريلكس با پسره خوش وبش ميكنه و خيلي هم از خودش جربزه نشون بده به خواهره ميگه"واسه شام دير نكني"...منو با اون سطل ماست آبكي يكي نكن... اوكي شدي؟
- ولي به خدا خيلي خوشگله...تازه قيمتش هم خوبه.
- يه جور ميزنم تو دهنت دندون تو دهنت نمونه...تو چي كار به قيمتش داري...يه چي درست درمون انتخاب كن...ببين اون كت شلواره چه شيكه.
نگامو دادم به كت و شلوار پيشنهادي الحق شيك شكلاتي رنگ كه با كفشام هم همخوني داشت...اگه بحث لجباازي نخوام پيش بيارم همين ميشه انتخاب اولم...البته بازهم يه كوچولو گرون بود كه به نقو نوق نشنيدن از مهسا مي ارزيد.
با هزار تا پشت چشم نازك كني رفتم تو مغازه.
بيرون كه زدم با حرص يه سقلمه واسه نيش باز شادمهر اومدم و كيسه رو از دستش كشيدم و گفتم:كلا از بيرون رفت با دوست دخترات خرج كردن براشونو ياد گرفتي؟
- من واسه يه دختر آويزون هيچ وقت پول مفت ندارم كه خرج كنم ولي واسه رفيقم زندگيم هم ميدم...حاليته جغله؟
سرم بالا اومدو دلم تو مهربوني قايم شده پشت اخماش گرم شد...شادمهره ديگه...منطق بي منطق.
قدمامون طرف پاركينگ تند شد و شادمهر گفت:چيز ديگه نميخواي؟
- نه بابا...فهميديم جنتلمني ديگه بيشتر از اين مارو خجل نكن داداش.
بينيمو با دوانگشت كشيد و من فكر كردم يه عمل بينيو تو اين وانفسا كم داشتم كه اينم از مرحمت حضرت آقا مشمولمون شد...با همه اين وحشي بازياش عزيزه.
.................................................. .................................................. ...................................
نگاهي به ساعت مچي ماركدارش كرد و گفت:دقيق چهارو پنجاه و پنج دقيقه...آي دلم ميخواد ضايعگي اين دختره پررو رو ببينم.
- اوووووي مواظب حرف زدنت باشيا....مهسا مثه خواهرمه.
نيشخند زد و من فهميدم با اين مخ معيوب كه فكرش درگير اينه كه اين خونواده اگه محبتي داشتن كه چهارسال منو به امون خدا ول نميكردن.
- حساب مهسا جداست...هميشه بهم سرميزد...جز اين دوسال كه هيچكس از جام خبر نداشت.
- باشه فهميديم اين مهسا خانوم شما فرشته است حالا برو تا عزراييل هم نشده...كه من با اون چيزي كه از پشت تلفن فرض كردم بعيد نميدونم.
- كم زر مفت بزن بابا....به شادي سلام برسون...فردا ورش دار بياين خونه من.
- حالا ببينم چي ميشه....خوش بگذره بهت.
- ميگذره...ممنون بابت همه چي خداحافظ.
كيسه به دست از ماشين بيرون زدم و تا گم شدن ماشين تو پيچ كوچه جلوي در وايسادم...اومدم زنگ رو بزنم كه صداي مهندس فرزين دستمو رو هوا خشكوند.
- به سلامتي خوش گذشت؟
آروم برگشتم طرفش كه به صندلي ماشين تكيه داه بود و با ريموت داشت در رو باز ميكرد.
- عالي بود.
نيشخندش رو نخواستم ببينم كه مثل هميشه كج تر ميشه و از لاي در درحال باز شدن خودمو كشيدم داخل باغ و در حال چشم و ابرو اومدن واسه مهساي منتظر رو ايوون بلند گفتم:حال ميكني آن تايميو؟
مهسا – فعلا حال ميكنم يكي بزنم تو سرت كه خواب ابديت يه سره بشه.
با خنده از پله هاي ايوون بالا رفتم كه نگاش به كيسه لباس افتاد و گفت:نه بابا ميبينم كه جناب ملكي همچين توئه خنسكو سر ذوق خريد آوردن.
- منو كه ميشناسي آب از دستم نميچكه...كار خودشه.
مهسا – نه بابا خوشم اومد...همچين يه رگه جنتليو داره.
- پس چي خيال كردي؟...بچم اينقده باحاله.
آره ارواح عمه فريبا...شادمهر و باحالي...منافاتشونو بايد جزء محالات ممكن متصور شد.
حسام – چرا اينجا وايسادين؟
مهسا – به خان داداش...شما هم بو بله برون بهتون خورده؟...نديده بوديمت پنجشنبه جمعه ها اين اطراف.
حسام زيرچشمي از بالا به پايين براساس قرارداد نانوشته اش نگام كرد و گفت:كم زبون بريز.
گفت و ردشده از كنارمون داد مهسا رو با مضمون"بي شخصيت اول خانوما"درآورد...امير علي و شادمهر زدن تو برجكت به من چه پسرعمو جان؟
.................................................. .................................................. ...................................
فرهاد به ميز توالت تكيه داد وخيره تو صورتم گفت:زود باشين ديگه.
مهسا – بابا هنوز ساعت شيش و نيمه...قرار ما ساعت هشته.
فرهاد – اين فس فسي كه من از شما دوتا ديدم به نه هم كفاف نميده.
مهسا – فرهاد ميري بيرون يا يه داد بكشم كه دمپايي خاتون واجب شي؟...برو به مهديس گير بده.
حسام تكيه زده به در اتاق اومد جلو و دست گذاشته رو شونه فرهاد گفت:بيا بريم بابا...اين عقل درست درمون نداره.
مهسا صندل پرت كرده طرف حسام خيالش راحت شد از نشونه گيري دقيقش و من اتو رو محكم تر به موهام كشيدم و فرهاد با داد گفت:كنديشون الاغ...آرومتر.
- موهاي خودمه دوست دارم.
حسام بي نگاه دست فرهاد كش از اتاق بيرون زد و فرهاد رو هم دنبال خودش برد.
- اوووووف تا اينو دوماد كنيم جونمون در اومده.
- مهسا موهام خوبه؟
- مامان...بيست...اوكي اوكي.
نگامو دادم به موهاي بابيليس شده اش كه ناز دورش ريخته بود....مهسا آرزوي هر مرديه...كاش من هم آرزوي اون بودم...يه امشبو بي خيال.
در اتاق دوباره باز شد و گلرخ جون اينبار سر كشيد داخل و گفت:زود باشين بچه ها آقابزرگ داره كم كم صداش در مياد.
مهسا – بيزحمت ساعتو نشون بده...هنوز تا هشت خيلي مونده.
گلرخ جون چشم غره وار مهسا رو نشونه رفت و گفت:تو كه عروس نيستي اين همه قرو فرت واسم گرفته...زود باش ديگه...ترانه مادر تو هم زود لباس بپوش بيا پايين.
مهسا – اونوقت چرا ترانه مادر؟...چرا تبعيض؟
گلرخ جون بدجنس لبخند زد و فيها خالدون مهسا جزغاله شد.
كت و شلوارو دست گرفتم و رفتم پشت پاراوان پوشيده اومدم بيرون.
مهسا سوت بلند بالا تحويل شيكي لباس داد و گفت:نه بابا يارو بد خوش سليقه است.
سرمو پايين آوردم وگل سرو پشت حجم موهام به سرم وصل كردم و سر بالا كرده موهام مدل دار دورم لخت ريخت ...به قول مهسا امشب يه دوزاري روم رفته بود.
.................................................. .................................................. ...................................
پا رو پا انداخته سرمو نزديك سر مهسا كرده گفتم:بابا با كلاس.
مهسا – نميره اين نسترن...ايول به مرام خاكي بودنش.
- ميگما اين مامان باباش چه نازن.
مهسا – عين قالي كرمون...ماشالا اصلا بهشون نمياد...حالا از فردا بايد منتظر بوتاكس و كلاساي مديتيشن و من جوان هستم عمه خانوم باشيم.
- بميري الهي...حالا چرا اين عاقده لفتش ميده اينقدر....يه صيغه يه ماهه كه اين حرفا رو نداره.
صداي حسام دخالت كرد تو بحثمون وگفت:يه كم آروم تر.
نگام برگشت طرفش كه حتي با فاصله گرفتن من و تقريبا يه وري شدم رو مبل هم بهم زيادي نزديك بود...چشماشو بي تفاوت ازم گذروند و من با درگيري ذهنيم فكر كردم اين يارو امروز يه چيزيش ميشه.
مهسا – الهي نازشن جفتشون...بگردم نيگا اين فرهادو هي عين كروكديل عرق ميكنه از خجالت.
- توصيفتو قربون.
مهسا – چه كنم ديگه...تعارفش كردم يه امشبو.
نگام افتاد به اشاره خاتون و از كنار اون بوي تلخ و نميدونم از چه ماركي بلند شدم و رفتم طرف خاتون.
- جونم خاتون؟
خاتون – الهي مادر به فدات...برو تو ماشين فرهاد كيف منو بيار جا گذاشتم.
- الساعه...فقط بي زحمت سوئيچو اگه ميشه بدين ممنون ميشم.
آقابزرگ يه نگاه به سرتاپام انداخته و لبخند زيرپوستي زده سوئيچو دستم داد و زيرگوش خاتون يه چي گفت و خاتون يه نگاه قربون صدقه اي بالاپايين منو مهمون كرد و گفت:الهي فداش شم من.
چشامو گرد كردم و به سوال متفكرانه منظور خاتون كي بود پرداختم.
خم شدم رو صندلي عقب و دنبال اون يه تيكه چيز گشتم كه نور موبايل تو صورتم پاشيده شد و صداي حسام هم پشت زمينه اش پخش شد تو فضاي ماشين.
- خب چراغو روشن كن چش و چارت درست ببينه. 
گفت و كيف منجق دوزي خاتونو جلوروم تكون داد و خيره شد تو صورتم.
معذب شده پا پس كشيدم و گفتم:بريم ديگه دير شد.
- يعني من غريبه تر شادمهر خانم كه درميري از دستم؟
- چرا بايد دربرم؟
- نميدونم...انگاري من جنم و تو بسم الله...شادمهر كيته؟...دوست پسرت؟
نيشم از اين تفكر گوش تا گوش دريد و فكر كردم كه اگه شادمهر دوست پسرم بود چي ميشد.
- پس دوست پسرته؟
- چطور اين فكر مسخره به ذهنت رسيده؟
- با اون لبخند شما فكر ديگه اي هم ميشه كرد؟
در ماشين بسته با اون كفشاي پاشنه هفت سانتي خواستم برم طرف ساختمون كه بازو كشي كرده منو وايسوند و نگاه من به انگشتاي حلق شده دور بازوم و صورتش در رفت و آمد حركت گرفت و اون با چشماي نفرت بارش از بين اون دندوناي كليدشده گفت:خوش ندارم وقتي سوالي ميپرسم جوابشو نگيرم...شيرفهمي؟
دستمو كشيدم و بازوم با يه فشار خفيف از بين انگشتاش ول شد و حرص بيداد كرده تو چشامو ريختم به جون چشماش و گفتم:منم خوش ندارم كسي تو مسائل خصوصي زندگيم دخالت كنه...شيرفهمي؟
پوزخندش باز رو اون لبا كش پيدا كرد و بعد از يه نگاه بالا تا پايينيش دررفتم از اون وزن ثقيل مثلا انسانيت روبروم ...جلوي آينه كنسول راهرو دلم از گونه هاي بي رنگم پيچ خورد و دهنم تلخ تر شد...اين خاطره ها ميخوان منو بكشن ...از اين سوالاي با ضميمه شيرفهم متنفرم...وقتي ياد سوالاي اون ميفتم كه مثلا منطقي و من دونسته از حس عصبانيتش مجبورم ميكرد عين طوطي براش جواب پيدا كنم.
.................................................. .................................................. ...................................
سنگيني دست فرهاد نگامو از انگشتر نشون نسترن كند و به صورتش كشوند...ميون دستاش به سينه اش كوبيده شدن يعني ترانه تو پشت و پناه داري.
- خوشبخت بشي زنگوله.
آروم زد توسرم و صورتم رو با دستاش قاب كرده خيره به چشمام گفت:نسترنو مديون توام...وگرنه من آدم جلو رفتن نبودم.
مهسا – بسكه بي بخاري...حالا يه كم مارو درياب شاه دوماد.
از بغل فرهاد بيرون اومدم و دست عمو فريبرز دور شونه ام حلقه شد و اين حس كه باز اين آدما با همه نبودنشون تو اين چهارسال بازم دلگرمم ميكنن به اين محبتاي نابشون تو دلم جون گرفت.
عمو فريبرز كنار گوشم گفت:نبينم غمتو عزيز دل عمو...من دلم روشنه...از همه آدماي اين جمع خوش بخت ترينشون تو ميشي....ترانه من غصه خوردن بلد نيست.
دلم يه شونه ميخواد...يه شونه از جنس همدردي...يه شونه به وسعت دل غم ديده من...يه شونه آشنا با درداي من... عمو جان گاه گاهي كه دلت ميخواد همدرد بشي خنجر ميشي...نميخوام زير ضربه اين خنجر بي چشم و رويي كنم.... بي چشم و رويي نميكنم و با زخمي كه زدي يه لبخند به وسعت همه دردام ميشونم رو اين لب خشك شده از غصه زير لايه هاي رژ مايع.
نسرتنو بغل ميكنم و ميگم:خوشبخت بشي عزيزم.
تو دلم دنباله دار ميكنم جمله رو و ميگم:جاي من خوشبخت بشي عزيزم.
مهسا – بابا دلمون پوسيد يه آهنگي چيزي...بله برون كه همينجور خشك و خالي مزه نداره.
نسترن مليح ميخنده و دست فرهاد بي خجالت دكتر وبقيه دور كمرش حلقه ميشه و خاتون باز ازاون چشم غره هاي به وصال عزراييل رسون بهش ميره و فرهاد هم پررو پررو چشم و ابرو مياد كه زنمه خب.
مهسا دست كشون نسترنو ميبره وسط سالن و ناهيد خانوم مادر نسترن گوشه چشمشو از خيسي اشك شوق خوشبختي دخترش پاك ميكنه...گاهي فكر ميكنم اگه من خوشبخت نشدم بخاطر اينه كه كسي برام اشك شوق نريخت...آرزوي خوشبختي نكرد...دلش براي رقصيدنم نرفت...فقط همه گفتن خودداني و بس...با نگاشون گفتن...بي كلام...چه دادي داشت اين سكوتشون...گوش روحمو بد خراش داد اين داد سكوت.
گلرخ جون سر كرده تو گوشم گفت:چطور دلت مياد واسمون نرقصي خانوم؟...دلمون خوش بود يه امشبو واسمون از اون هنرات ميريزي.
خنده بر لب زده با غم پشت نگاه روبروي مهسا واميستم و سعي ميكنم ريتم آهنگ جاي ريتم بدبختيام تو مغزم جولون بده و بدنم با ريتمش ضرب بگيره.
فرهاد به جمعمون پيوسته با لبخند خيره ميشه تو چهره همون زنمه خب و كنار گوشش يه چي ميگه كه به قول مهسا تا ناكجاي نسترن لبو ميشه...فرهادم خوشبختش كن...من صدقه همه فاميلم...بلا گردوني من بدرقه راهتون.
ميگردم و نگام ميفته به حسام در حال حرف زدن با مهديس و با همون پوزخند خيره به صورتش...مگه ميشه فرهاد مهديسو نخواد؟...مهسا هم واسه دل خوش كنك خودش چه حرفا كه نميزنه.
.................................................. .................................................. ...................................

سرمو رو پاي خاتون جابجا كردم و حس كردم دست خاتونو كه ميون موهام فرو رفت.
براساس نقل قول فرهاد خودمو گربه وارانه لوس كردم و چشمام رو بيشتر روي هم فشار دادم و مهسا غر زد كه.
مهسا – اااااا....منم ميخوام لوس شم.
خاتون – ورپريده بذار بچم بخوابه خسته است صبح تا حالا...مثه تو كه بيكار نيست تا لنگ ظهر بخوابه.
مهسا – بله خبر داريم چقدر مردم كار ميكنن.
آقابزرگ – نصفه شبي چتونه اينقدر سروصدا ميكنين؟...من ديگه خسته ام ميخوام برم استراحت كنم.
فرهاد – مهسا خانم شامل حال خانومه كه يعني برو گورتو گم كن نصفه شبي بذار ملتي از دستت آسايش داشته باشن.
بي ميل دل كندم از پاهاي خاتون و چشماي پف كردمو دوختم به صورت فرهاد و گفتم:شاه دوماد يه آژانس زنگ بزن من برم خونه كه داره جونم از تو حلقم درميزنه.
خاتون – اوا مادر كجا ميخواي بري نصفه شبي؟...خب بمون همين جا.
- نه قربونت برم...فردا مهمون دارم مجبورم كه برم...ايشالا يه وقت ديگه.
مهسا رو ابرو بالا انداخته نظاره كردم و اومدم فحش ناموسي تو دلم بارش كنم كه گفت:بلندشو من و حسام ميرسونيمت.
فرهاد – حالا نميشد يه فردا رو مهمون دعوت نميكردي؟...حالا كي هست اين مهمونت.؟
- دوستامن.
آقابزرگ – بچه تو دوماد شدي ياد نگرفتي نبايد تو كار كسي دخالت كني؟
مهسا – آ قربون دهنت آقابزرگ.
از سر جام بلند شدم و زيرچشمي حسام بي تفاوت منافات ندارو با چندساعت قبل نگاه كردم و رو به مهسا گفتم:ديروقته راتون خيلي دور ميشه...فرهاد جون من يه آژانس خبر كن كه الان ميميرم همين وسط.
خاتون – حسام دردت تو جونم مادر ترانه رو ميرسوني؟
حسام – اينا چه حرفيه خاتون؟...به روي چشم...شما جون بخواه ازم عزيز من.
- نه ديگه مزاحم شما نميشم.
حسام – ميرسونمت.
يعني خفه خون گرفته سر به زير حرف گوش كن دختر.
كنار مهسا از ساختمون بيرون زدم و مهسا كنار گوشم گفت:خاله نسترنو ديدي؟...همون كت و دامن سرمه ايه... انگاري بد رفته بود تو نخت...خاتون هم فهميد.
- مهسا يه امشبو توهم نزن جون من...حس و حال ندارم.
مهسا – آره ديگه اگه منم چندساعت با شادمهر خان تو خيابونا تاب خورده بودم جون ندار بودم...من هنوزم رابطه عميق شمادوتا رو درك نميكنم.
- اولين بار كه ازش كتك خوردم شادمهر به دادم رسيد...بعدش هم عين يه داداش كنارم موند... شايد از اونجا بيشتر باهم رفيق شديم...بعدش هم كه به شادي تو درساش كمك كردم رابطمون صميمي تر شد و حالا اينجوريم...عين كف دستيم واسه هم...همه چي همو ميدونيم...شبي كه از اينجا زدم بيرون تا دوروز دل دل كردم بهش زنگ بزنم يانه...دلم نيومد...بعد چندوقت كه همه چيزو بهش گفت عينهو مشنگا ميخواست بياد ايران خدايي بود كه تونستم راضيش كنم زندگيم همچينم بدك نيست...از اون غيرتياست...خيلي دوسش دارم...جاي فرهادو گرفت اون سالا...هيچ وقت كنار من مثل مرداي ديگه نبود...با همه فرق داشت...با همه فرق داره...اميرعلي رو داداش جونت قضيشو واست گفته؟
مهسا – نه...كدوم جيگريه اين يكي؟
- طرف قراردادمونه...يه جوري بود از اول...زيادي باهام راحت بود...امروز شستم خبردار شد رفيق فاب شادمهر و اون به قول خودش مرتيكه بوده...عكسمو تو خونه شادمهر ديده بوده و شناختتم.
مهسا – تو خودشو نداشتي ولي آدم جانبياي زندگيشو خوب داشتي.
حسام – سوار شين ديگه...چرا لفتش ميدين؟
هردو سوار اون جنسيس سودان مشكي شديم و مهسا قبل اين سواري كنار گوشم گفت:يكي مثه اين بايد همچين جيگري داشته باشه يكي هم مثه من و تو آويزون.
حرف حق جواب نداره...والا...من نميدونم چه صيغه ايه كه عمو فريبرز هم با اين همه دم و دستگاه يه دويست شيش ناقابل نميندازه زيرپا اين عقده اي...مهديس هم يه مزدا تري داره ولي انگاري تو بخت و طالع ما دوتا دختر عمو نوشته آويزون.
تو ماشين بازم حكمراني اون بوي تلخ و سيگار قاطيش حس شدني بود...مهسا كه از همون اول سرش به پشتي صندلي نرسيده خروپفو استارت زده بود...تو اون سكوت نيمه شب بازم به چهارسال پيشي فكر ميكردم كه بايد پا ميذاشتم به اون پنت هاوس...چه خوش خيالانه دل داده بودم به لبخند نالبخندش...چه كوركورانه عاشق همه اون شخصيت نداشتش شدم...چقدر كور بودم...خيلي كور...كور و كر.
- من نميخوام تو زندگيت دخالت كنم...اصلا به من ربطي نداره...ولي آقابزرگ يه جورايي دلش گرم راپورت دهي منه...چي بگم درمورد يه مرد جديد تو زندگيت؟...شادمهر ملكي رو جز مهسا كسي ميشناسه؟...مهسا هم كه نم پس نميده.
- شادمهر دوستمه...اگه آقابزرگ چيزي پرسيد اينو بگو...اگه راپورت خواست بگو ترانه از اين به بعد زياد شادمهر و خواهرشو تو اوقات فراغتش ميبينه...البته اميرعلي هم اضافه شده.
- اونوقت صنم تو با مهندس زند معروف چيه؟
- به اندازه صنم شادمهر و اميرعلي قوت داره...اميرعلي رو نميدونم ولي شادمهر از هر مردي تو زندگيم مردتر بوده...اينم حتما بگو.
- آشناييت با دوتا آدم كه پولشون از پارو بالا ميره هضم نشدنيه.
- دقيقا همينه...شادمهر به پول آدما نگاه نميكنه...اولين تفاوتشه با آدماي زندگي من.
- بهترنيست يه كم شفاف سازي كني...زندگي عجيبي داري...حتي من بهش كنجكاو شدم.
- كنجكاوي تو مرداي ايراني يه چيز غيرقابل انكاره و صدالبته توهين آميز.
- ببين دختر خوب من نه با تو دشمني دارم و نه دوستي...ما دوتا يه فاميلي مشابه داريم كه براساس اين مجبوريم نسبت به هم مسئول باشيم...من از اين مسئوليت زياد خوشم نمياد ولي فاروق خانو كه ميشناسي وقتي يه چيز ازت ميخواد يعني اگه انجامش ندي كلات پس معركه است...از من ميشنوي اين پاييدنت واسه خاطر خودت نيست ميترسه پات بسره و آبرو خونواده رو بيشتر تو خطر بندازي ...همونجوري كه اين دوسال به همه گفته اونوري...دوستشون داشته باش ولي زياد هم بهشون وفادار نمون...اين يه توصيه دوستانه است.
- پس تنها نوه پسري فاروق خان فرزين اين مدلي زيرآبي ميره...جالبه.
- آره جالبه...به نظرت اگه آقابزرگ لجبازي نميكرد باهات تو الان سرخونه و زندگيت نبودي؟... به نظرت شوهرت بازهم مثه يه آشغال از زندگيش پرتت ميكرد بيرون؟...حتي با همه نامرديش به خاطر خودت هم نه به خاطر پولات پات واميساد...اين واقعيت خونواده ماست...با پنبه سربريدن تو خونشونه...همشون نه...ولي خيلياشون چرا.
چشام سوخت...با اشك سوخت...راست ميگه...من آشغالانه تو خونه شوهرم زندگي كردم...ولي قبول ندارم...اين حرفا رو قبول ندارم...آقابزرگ و بقيه گرچه بي صلاح من جلو رفتن ولي من با همه بدياشون تو حقم دوسشون دارم.... زخمي كه زد تاول چركي اين چندساله رو سرباز كرد و ريخت همه چركاشو تو تنم....ممنون...بابت واقعيت زندگيم ممنون ...آشغال بودنمو به روم نياورده بودن كه اونم تو زحمت كشش شدي پسرعمو...من يه روزي بالاخره به جايي ميرسم كه از شما بالاتره...دير نيست.
.................................................. .................................................. ...................................
شانس يعني اينكه سميه خانوم نيست و من متحمل نگاهي زيرچشمي و زيرعينكي بابت مهمونام نيستم.
نگام به سرتاپام تو آينه كشيده شد...خب بدك نيست...يه شلوار كوتاه جين زيرزانو و يه تونيك بنفش سير...موهام هم كه دم اسبي...شادمهر و ساده پوشي جلوشو چندسالي هست از برم.
زنگ در و ريتم تند قلب من...بعد از اين همه وقت يكي كوبيد...بالاخره يكي قابل دونسته در اين خونه رو كوبيد...دلم به تپش افتاد...عقلم به پاهام فرمان داد...پاهام قدم تند كرد طرف در آهني و دلم پيچ خورد از اين همه ذوق مرگي بابت مهموناي عزيز دلم.
شادي رو بغل كشيده ناز خريدم.
- فدات شم چه بزرگ شدي خانومي.
ابرو بالاانداخته مژه مژه اي زد و با خنده گفت:ميدونم عزيز ناناز شدم مگه نه؟
چقدر خوبه شادمهر و اخلاقياتش كه اجازه غربزدگي به اين سرتاپا شور و هيجانو نميده.
از جلوي در كنار رفته تعارف زدم بيان داخل...شادمهر سلام كنون يه نگاه به خونه انداخت و لبخند زن گفت:چه نقلي و خوشگل.
همينه...عمق تفاوت شادمهر و بقيه تو همينه...اينكه شادمهر با همه دارابودنش به نداري احترام ميذاره...اينكه شادمهر با همه دارا بودنش ندارنوازي ميكنه با اون لبخند جذاب كنج لبش.
شادي – اي جون دلم...چه حوض خوشگليه ترانه.
- اوخ اوخ منطقه ممنوعه است وپا بذاري طرفش سميه خانوم تيربارونت ميكنه بچه.
خنديد و من ذوق كردم تو حجم پررنگ انعكاس خندش.
شادمهر – نه خوشم اومد...خوب زدي تو گوش استقلال....ولي گفته باشما اين محله ها درست درمون نيست آسته ميري آسته مياي.
- چشم...حالا بيا بريم داخل...پختيم از گرما.
سيني چايي به دست با اوج هنر كدبانو گري جلوي شادي و شادمهرخم شدم و بعد پذيرايي رو كاناپه از سمساري خريده ولو شدم و شادمهر يه نگاه دوروبري انداخت و گفت:راحتي؟
- آره خب...همينكه صابخونه ام پيرزنه خوبه...ميدوني كه جامعه چطوريه؟
زانوهاش تكيه گاه آرنجاي دستش شد و رو به شادي وررفته به سي دي هام گفت:چي كار ميكني بچه؟...شد من تورو يه جا ببرم آبرو منو نريزي؟
- چي كارش داري؟...شادي خوش باش.
شادي – تو فكر كردي من واسه اين غول تشن تره خرد ميكنم؟...حرفا شادمهر تو يه گوش ميره از اون گوش درميزنه.
شادمهر – شيطونه ميگه...
- شيطونه و شما جفتي غلط ميكنين...ديگه چه خبر؟
شادمهر – خبر خاصي نيست...اگه هم هست به تو ربطي نداره.
اين يعني سرتو بنداز پايين و با اون چشات نخواه حرفي بشنوي از اون عوضي...من مگه دلم واسه شنيدن خبري از اون داره تاپ تاپ ميكنه؟...هيچم اينجور نيست...د هست...هست كه ديشب تا حالا با آتيش انداخته به جونت از دست حسام خواب راحت نداشته همه راه حلي تو ذهنت رسيده واسه زيرزبون كشي از اين بشر چشم غره رو جلو روت.
- شادمهر من...
شادي – ترانه جونم...ازش چيزي نپرس...ديوونه ميشه يهو...ميشناسيش كه همچين نرمال نيست.
لبام با برخورد كوسن كنار دست شادمهر تو صورت شادي كش اومد...حتي با اون غم لونه شده تو چشام بازم لبام كش اومد...هميشه كنار شادمهر كم ميشه اين بار غم...شادمهر مهم شده تو زندگيم هميشه كم كرده بار غمو...بي دليل كه مهم نشده.
.................................................. .................................................. ...................................

شادي – بپاخفه نشي شما.
شادمهر – ياد بگير يه كم...دلم اونور آب واسه يه قرمه سبزي پرپر ميزد...خدا خيرت بده ترانه.
- خواهش ميكنم...نوش جون...حالا نگفتين چرا برگشتين؟
شادي – بهتر...پوسيديم اونجا...با اين امل اونور آب يعني حكومت نظامي...آبرو ما رو جلو ملت ميريخت.
شادمهر – بچه دوباره ميزنم تو صورتتا.
شادي – ايشالا مامان بابا حلالت نكنن.
شادمهر- فعلا اين منم كه بايد حلالشون كنم كه معذورم از اين كار..تو رو به دنيا آوردنشون ديگه چه صيغه اي بود؟
لبخند زده به صورت در هم هم رفته شادي قاشق بردم طرف دهنم كه باز شادمهر گفت:اميرعلي سلام رسوند...بچه خوبيه فقط اگه اينقده ديسيپرين و مبادي آداب نباشه...كلا اون وقتا ايران نبود...بعد قضيه طلاقتون هم كه اومد ايران تو گم و گور شده بودي...اولين باره واسه يه زن مهربوني زرت زرت از خودش ول ميكنه...اينم بيشتر بخاطر اينه كه رفيق نامردش باعث اين خونه خرابيته...اميرعلي كلا مثه من و اون عوضي نبود...ما دوتا از همون بچگي هم پايه خلاف بوديم ولي اين بشر زيادي پاستوريزه بود.
خوشم مياد از اين استارت و گاز گرفته شادمهر...خوشم مياد كه بي اينكه حرفي بزنم تا ته برام موشكافي ميكنه همه چيو.
- زياد از گذشتتون حرف نمي زدي هيچ وقت.
شادي – گذشته اين سه تا فقط تو خراب كاري خلاصه ميشه.
شادمهر – اين جغله هم واسه من آدم شد...بچه يه كم احترام منو نگه دار.
شادي نيشي كرده به ادامه شكم پروريش مشغول شد و شادمهر خيره به ظرفش گفت:جداي اين چهارسال رفيقاي خوبي بوديم.
- چرا جدا از اين چهارسال؟...ميخواي باور كنم كه تو اين چندساله نديديش؟
شادمهر – مثلا داري خرم ميكني كه به اون چيزي برسي كه سرصبح تا حالا برقش تو چشته؟
سرم پايين افتاد و خيره شد به توده برنج و قرمه سبزي كنارش و قاشق و چنگال همكاري گونه براي انحراف بحث به جون اين توده افتاده.
شادمهر – در هر صورت خوش ندارم هنوزم به اون فكر كني.
دست شادي نوازشگر رو دستم لغزيد و من تو خشونت صداي شادمهر مهر هميشگيشو قايم شده حس كردم...تو هم مي ترسي...مثل مهسا...به وسعت همون اولين بار گوشه سه گوش اتاقم پيدام كرده...هنوزم ميتونم تجسم كنم اون نگاه وحشت زده و داد و فحشاشو...هنوزم ميتونم تصور كنم با زانو جلوم روي پاركت فرود اومدنتو...هنوزم ميتونم تصور كنم اشك دودو زده تو اون چشماي هميشه خشنشو.
زنگ در و كشيده شدنم به حال...نگام رو صورت متعجب اون دو تا هم يه گشتي خورد و از سر سفره بلندشدم و شال دم دست رو رو سرم انداختم و راهي در باز كني شدم.
نگام تو صورت خندون و سر مثلا كج شده از مظلوميتش بالا پايين شد و كشيدم كنار و گفتم:يه سلام حداقل از اون فكت درآد...خوش داري چپ وراست سرم خراب شي ديگه نه؟
از كنارم رد شد و بوي قرمه سبزي رو سروصدادار راهي بينيش كرد و گفت:مادرشوهرم بدمدله دوستم داره مثه اينكه.
گفت و خود دعوت كن وسط حياط شال از سر كشيده در حال باز كردن دكمه هاش وارد ساختمون شد و منم دنبال سرش براي يادآوري مهموني كه ديشب بخاطرش زابراشون كردم تا اين سر شهر.
استپ زد و منم از كنارش گذشتم و شادمهر خيلي مثلا ارواح خاك رفتگانش جنتلمنانه از سر سفره بلند شد و يه لبخند از اونا كه تنها ميشه در مواقع رويارويي با جنس لطيف ازش ديد رو لب جاسازي كرد و شيك يه سلام داد و شادي چشم دريده به اين همه تغييرات چند ثانيه اي خان داداش خيره شد و مهسا من من كنون گفت:وااااي من فراموش كرده بودم ترانه امروز مهمون داره.
اين هم كه باز به اون نقش لطيف و حساس در مواجهه با جنس ذكور روي آورده بود...مردمك تو كاسه چشم گردونده گفتم:معرفي ميكنم...جناب شادمهر ملكي و خواهرشون شادي جان...دختر عموم مهسا.
ابروهاي شادمهر بالا پريد و جاي اون لبخند شيك و دختر كش يه پوزخند جاسازي شد و شادي نفس راحت كشيده فهميد اين بابا دوشخصيتي نيست فقط همون وير اكثريت مردا رو داراست...مهسا هم بي خيال اون مراسم دلبري هميشگي شالو رو دسته مبل انداخت و چپيد تو آشپزخونه و ظرف و قاشق و چنگال به دست نشست سر سفره و با يه لبخند دوستانه به شادي گفت:چرا نميخوري؟...اين ترانه سالي به ماهي يه بار از اين غلطا ميكنه...بخور كه اگه نخوري بايد آرزو به دل دست پخت اين بشر بموني.
شادمهر هم بدتر اون رو زمين ول شد و من هم در نظاره اين دو موجود عجيب الخلقه به سراغ غذام رفتم و مهسا دهن خالي كرده گفت:اين فرهاد بي جنبه ننر برداشته نسترنو عشقولي برده ددر دودور...منم كه حوصله اين مهديسو ندارم از خونه آقابزرگ زدم بيرون...گفتم جمعه اي بيام از دلتنگي خودم نجاتت بدم.
شادي – ترانه نگفته بودي دخترعموت اينقده باحاله.
مهسا با تمام قوا يه تيكه از اون لپ نداشته شادي رو كشيد و گفت:الهي بگردم...باحالي از خودته...ولي چه كنم ديگه همه همين نظرو دارن.
شادمهر زيرلب دم گوش من گفت:بتركن اين همه...آخه اين دراكولا كجاش به درد حال و حول ميخوره؟
يكي پس گردني حروم شادمهر كردم و حرصي گفتم:كثافت...مجرد اينجا نشسته.
غش كرده از خنده باز بي كلاس و عادي و راحت و مردونه غذاخوري رو شروع كرد و من باز فكر كردم بعد از اون از غذا خوردن با شادمهر بي تكلف خيلي لذت بردم.
مهسا – ترانه يه چي ميگم كپ كن...اين شاپوري...وكيل آقابزرگو يادته؟.
- آره يادمه...كه چي؟
مهسا – اومده هلك و هلك از آقابزرگ مهديسو خواستگاري كرده...حالا فكر كن پسره از اين آويزوناستا...از اينا كه سرصبح از ددي پول تو جيبي ميگيرن...عمه فريبا كه صبح تا حالا دوتا پارچ آب قند حروم كرده...فكر كن اين دختره خواستگار نداشت نداشت وقتي هم كه داشت اين آكله رو داشت.
خندم نيمه خورده با صورت از خنده تركيده شادي بيشتر از هم شكفت و مهسا شونه بالا انداخته گفت:والا...همينه كه عمه فريبا هي چپ و راست اين دخترشو بند اين داداش من ميكنه ديگه...نامردي نكرده باشم اين حسام هم درست درموني نيست حقشه اين دختره بيفته تو كاسه اش.
زيرچشمي به شادمهر بي حوصله از حرفاي خاله زنكانه مهسا نگاه كردم و آروم گفتم:بكشم برات؟
خودش دست به كار شد و يه ظرف ديگه غذا كشيد و مهسا با چشا چارتا شده به شيش و بش اين پرداخت كه اين بابا مگه چقدر جا داره؟...خب بچم ورزشكاره...مثه اون.
.................................................. .................................................. ...................................
با دست شادمهر كه به چشماي شادي چسبيد تركيده از خنده رو زمين پخش شدم.
شادي – صحنه حساسش بود ديوونه.
شادمهر – بي حيا...اينا به سن تو نميخوره.
شادي – آخه آف نرمال اونور دنيا كه تو خيابوناش هم مردم راه به راه جو ميگرفتشون رو من ديدم اونوقت يه بغل گرفتن ساده رو شما منافي عفت ميدوني؟
شادمهر – همين فيلما رو ديدي اينقده پررو شدي.
مهسا با خنده يه چشمك به شادي زده گفت:عزيزم ناراحت نشو هنوز هستن مردايي كه همه غلطي واسه خودشون خوبه مشكل نداره به بقيه كه ميرسه ميشه اه و اخ.
شادمهر نگاه طوفاني شدشو نشونه رفت طرف مهسا و بي خيال اون آرزوي كتك مشتي زدن به مهسا شد و به ادامه فيلم رسيد. 
مهسا سركرده تو گوشم گفت:اين بابا كجاش خوبه كه تو اينقده واسش هلاكي؟
- بچم به اين آقايي...خودت كرم داري ميچزونيش ...بعدش هم سوختتت كه محل سگ بهت نذاشته؟
مهسا – سگ كي باشه؟
شادمهر كنترل دست گرفته تيتراژ پايان فيلمو ديده زد يه كانال ديگه و شادي اونور گوشم گفت:ترانه اين دوتا يه مرگيشون هست غلط نكنم...چرا عينهو برج زهرمار همديگه رو نگاه ميكنن؟
زيرچشمي چرخشي جفتشونو رصد كردم و گفتم:چه ميدونم والا؟
شادي – من كه ميگم مهسا بخاطر اينكه محل شادمهر نذاشته شادمهر اينجوري ظهرتاحالا وارفته.
- بچه تو چرا اينقده چشم دريده شدي؟
شادي – بابا من الان هيجده سالمه...اونورآب اگه يه دختر هيجده ساله دوست پسر نداشته باشه يعني مشكل رواني داره.
چشم گشاد كرده تو صورت نازش خيره شدم و گفتم:شادمهر حق داشته باروبنديل بسته يه شبه بياد ايران....من موندم با اين رگ گردن چطور سه سال دووم آورده.
شادي – خيلي روشن فكري بازي درآورد از خودش بچه.
لپشو آروم كشيدم و جاي اون دلم گرم شد از حس حضور يه برادر هميشه نگران.
شادمهر – شادي بريم ديگه...ترانه هم خسته است فردا بايد بره سركار.
- بذار شادي بمونه.
شادمهر – نه بابا فردا كلاس طراحي داره...تو هم خسته اي...اين اميرعلي هم گفته كه پسرعموت قد خر ازت كار ميكشه.
شادي – راست ميگه ترانه؟...الهي بميرم.
مهسا – نه بابا...اين داداش من پول مفت ميده اين...به خانوم بگه بالا چشمت ابروئه چارصد تا وكيل وصي پيدا ميشه...بچه جرات نداره حرف بزنه.
شادمهر دوباره پوزخند تكراركنون كنار گوشم گفت:اون پسرعمويي كه من ديدم از اين حرف گوش كنيا بهش نمي اومد...اگه اذيت شدي بگو ميگم اميرعلي يه كار درست درمون واست تو شركتش دست و پا كنه.
- نه بابا محيط كاريم خوبه...زياد هم پسر بدي نيست...همون مثل هم خون جماعت گوشت همو بخورن استخون دور ريز نيستنه.
موهام رو هم ريخته و بي خيالو فحش زيرلبيم رو به شادي گفت:بدو بچه ديروقته...يه سر هم بايد برم خونه وكيلم.
شادي لبخند شيطون زن گفت:حالا اگه وكيلت يه سيبيل كلفت بود هم باز شب جمعه اي ميرفتي يه سر بهش بزني؟
خنده رو لبم بالا پايين شد و شادمهر شاخ و شونه كشيده دست شادي كش از در زد بيرون و تو همون حال گفت:بيا اونوري...خوش ندارم بچپي تو خونت و در نزني از اين چارديواري.
لبخند رو لب به اون پرادوي تناسب ندار با محله نگاه كردم و شادي دستي تكون داد و ماشين از جلو چشام رد شد.
- اين بابا همه چي بهش مياد الا اون فرشته اي كه تو ازش برام تصور كردي.
- من نگفتم فرشته...گفتم يه پشت و پناه محكم...كسي كه وقتي آقابزرگ و فرهاد و عمو فريبرزي نبود اون بود...كسي كه وقتي رفت بيشتر از نبودن فرهاد تو زندگيم كمبود حس كردم...مهسا اون شايد واسه تو وجهه خوبي نداشته باشه ولي تو يه كلوم بگم اون آرزوي هر دختريه.
- دقيقا چيش آرزوئه؟
- ثروتش...لوتي منشيش...اين مرد بودنش...تيپ و قيافش.
مهسا چشم و ابرو اومده برام از كنارم گذشت و من حس كردم اون امواج متشعشع از حس حسادت يه رقيب رفاقتو ازش...مهسا جان تو عزيزي...اونم عزيز...من به حضور دوتاتون دلگرمم.
.................................................. .................................................. ...................................

فلش مموري رو تو دستم بالا پايين انداخته از پله هاي جلويي پايين ميرفتم كه صداي مهندس فرزين قدمامو زد رو استپ.
- ترانه.
با چشماي گشاد شده نگاش كردم و خواستم به حل اين موضوع بپردازم كه چرا تو اين محيط ممنوعه من از خانم فرزين رسيدم به ترانه.
منتظر با همون حالت گشادگي دوتا چشم نگاش كردم و اون باز يخ خيره نگام كرد و گفت:گوشيت چرا خاموشه؟
دستم خودكار تو جيبم فرورفته بيرون اومد و مشت باز كرده شاهد خاموشي گوشي شدم...شارژ تموم كردن تنها گزينه احتماليه.
- شارژ تموم كردم...چطور مگه؟
- هيچي بابا خاتون زنگ زده بود بهم نگرانت بود...مثه اينكه امشب خونواده نسترن دارن ميان خونه آقابزرگ...خاتون هم خواسته هممون باشيم....اگه قرار مداري نداري صبر كن ماشينو از پاركينگ بردارم با هم بريم كه باز نق و نوق خاتونو من يكي حوصله ندارم.
ابروهامو سعي كردم از اون بالا پريدن بكشونم پايين و گفتم:ممنون...مزاحمت نباشم.
دستي تو هوا تكون داد وباز مسيرش طرف آسانسور كج شد و منم غين يه بچه اردك زشت دنبالش.
نگام به موهاي بالازده اش بود و باز ياد موهاي پرپشت اون تو ذهنم جون گرفت و من سعي كردم اين جونو بگيرم و باز نشد و چشام دلتنگ دوتا قطره اشك شده مسير نگاه عوض كرده به سقف آسانسور خيره موند.
پشت سرش سوار اون جنسيس سودان شدم و با يه حساب سرانگشتي دوزاريم افتاد كه دفعه سومه كه تو اين اتاقك فوق هاي كلاس مستقرميشم.
- اين فرهاد هم ميخواد دوماد شه خر حماليش واسه ماهاست.
- من كه گفتم...
- منم گفتم مزاحم نيستي...امشب ميخواستم يه كم خوش بگذرونم.
- آهان...ميتونم يه توصيه به قول خودت دوستانه بكنم...من اون وقتا از مهمونياي خانداني آقابزرگ بدم مي اومد...وسطا هر كي به هركي ميشد...من و مهسا هم جيم فنگ ميزديم پشت بوم...فكر نكنم امشب كسي تو اون بل بشو و بريز بپاش تو فكر سرشماري اعضاي فاميل باشه ميتوني بعد نيم ساعت دودر كني.
باز نگاش سنگين شد و من بي توجه به اون سنگيني از شيشه ماشين به ماشينايي كه تو گذر از كنارمون سرعت ميگرفتن خيره شدم.
- پس اينجوري به قرارات ميرسيدي.
سرم تند برگشت طرفش و دستم چسبيد به گردنم و چشام از درد باريك شد و دهنم يه آخ تحويل پوزخند روبروم داد.
- منظورت چيه؟
- خب...آقابزرگ كه نميشه بي دليل از نهش واسه اون پسره برگشته باشه...خب حتما يه چي ديده كه راضي شده به ازدواج عزيز كرده اش با اون پسره.
درد تو چشمام بيشتر شد و دستم جاي كناره گردنم چسبيد به گلوم و حس خفگي با اون بغض باز تو وجودم بيداد كرد.
پس زدم...اين بغض توده دارو پس زدم...چشمام درشت شد و يه لبخند جايگزين اون افتادگي لبا.
- خب ميدوني؟...هيجان داشت...يه كار ممنوعه رو انجام دادن فوق العاده است...خب تو هم حتما بايد تجربه كرده باشي...وقتي آقابزرگ شرط خروجت از ايرانو چشم و گوش بسته موندنت گذاشت ...خب با علم به اينكه تو هيچ مدله پايبند قول و قرارات نبودي ميتونستي اين حسو تجربه كرده باشي...درسته؟
باز پوزخندش كج تر شد و گفت:من مثه تو با آبروي يه خاندان بازي نكردم...اين درسته.
- منم با كسي ازدواج كردم كه آرزوي هر خونواده ايه واسه اينكه دومادش باشه...آقابزرگ درك كرده بود كه هدف اون بابا از ازدواج با من چيه...خب اين هيچ ربطي به آبرو نداره...من هيچ وقت بابت اين قضيه قرار نيست جلوي خونواده ام شرمنده باشم...چون قد خودم خفت كشيدم... پس بيزحمت تو يكي تازه از راه رسيده نخواه واسم عذاب وجدان بياري.
- ديدي؟...خودت هم قبول داري كه اين خاندان تا باهاشون موافقي باهات خوبن...خدا نكنه رودنده چپ بيفتن.
- دلت از چي اين خاندان پره يكي يه دونه؟...اوني كه به قول مهسا عذاب كش فاميل بوده فقط منم ...پس بيزحمت اينقدر نمك رو زخم نريز...به قول خودت ما دشمن هم نيستيم.
- من كه چيز بدي نگفتم...فقط ميخوام چشمتو باز كني...تو با دوتا وكيل هم ميتوني اون ثروت چند ميليارديتو از آقابزرگ بگيري...نيازي به اين همه حمالي نيست.
- من مثه بعضيا بي چشم و رويي بلد نيستم.
- بشين ببينم اين چشم و روت تا كي قراره واست نون و آب بشه...حاليته كه اين فاميل عمرا بذارن جز ثروت عمو فردين چيز ديگه اي بهت برسه...ميدوني كه هيچي از ميراث آقابزرگ بدون وصيت بهت تعلق نميگيره.
- من همونم بگيرم بسمه... بقيش ارزوني يكي مثه تو.
- ببين داري خودت دشمني ميكني...من ميخوام بهت حالي كنم كه اينقدرا واسه اين خونواده خوب نباش...چرا بايد هميشه تو نقش نوه خوبه و تو سري خوره رو بازي كني؟
- ببين پسرعمو من با اين نقش هيچ مشكلي ندارم...درسته كه تو دوسال زندگي با اون هيچ وقت هيچكس جز مهسا نيومد بهم بگه بابا ترانه خرت به چند من ولي منو اين همه سال بي پدر مادر تر و خشك كردن...من نميدونم مشكل تو دقيقا با رابطه من با خونواده چيه؟
- ميدوني سودي كه سال تا سال از پول بابات بايد بره تو حساب تو صاف ميره تو حساب كي؟
نگام اين بار مشتاق برگشت طرفش و اون بدجنس قهقهه زد و با يه مكث گفت:تو حساب باباي من...و اين يعني چي؟ ...اينكه تو واقعا عزيز دل عمويي...سرتو عين كبك نكن زير برف...باباي من هر چقدر هم كه بخواد وفادار به تنها وارث برادرش باشه بازم دندونش واسه ثروتت تيز هست...تو اگه زماني بخواي پولتو از كارخونه ها بكشي بيرون ضرري كه به كارخونه ها ميخوره تقريبا ميتونه خاندانو به مرز ورشكستگي برسونه...پشت اين همه مهربوني ميتونه يه عالمه منفعت هم خوابيده باشه...من حساب فرهادو جدا ميدونم...ولي بهمن خان همه نگرانيش بابت اينه كه سر اقابزرگ به سنگ نخوره و حقتو نده...باباي من تنها نگرانيش بابت اينه كه تو با رسيدن به ثروتت نخواي كارخونه ها رو از رونق بندازي...يه جورايي گناه باباي من كمتره...عموي بدي نيست ولي پسر فاروق خانه و تشنه پول و قدرت...ميترسه از روزي كه كه ثروت عزيز دردونه از كارخونه ها جمع بشه...ميدوني تو ميتوني هيجان انگيزترين كار خاندانو انجام بدي؟.... يه روزي اگه به اون پول رسيدي كارايي رو بكن كه يه عمر دلت خواسته...همونجور كه اين همه سال اونا تو خيال خودشون بخاطر خودت دورت زدن دورشون بزن اينبار واقعا بخاطر خودت...به اون چيزايي برس كه اين دوسال حق تو بوده و نوه هاي ديگه فاروق كيفشو بردن...تا جاييكه ميدونم تو مراسم ازدواجي نداشتي ولي تولدي بگير كه جبران همه سالاي تولد مهديسو بكنه...ديدي من دشمنت نيستم...فقط راهي رو ميرم كه خودم ميخوام...تو هم راهي رو برو كه يه عمر نذاشتن بري...دلم برات سوخته كه اينجور بهت گفتم...اولين باره براي يكي دلم ميسوزه.
نگام خالي شده باز به حجماي رنگارنگ در عبور از كنارمون بود...چرا تا حالا خودم بهش فكر نكرده بودم؟...چرا تا حالا به همه اين حقام فكر نكرده بودم؟...چرا حسام با اين همه دوريش بايد به يادم بندازه كه حق من چيه؟...چرا داداي مهسا رو هيچ وقت تره خردشده هم حساب نكردم...يعني من اينقدر مال و مكنت دار بايد تو يه خونه پايين شهر امورات بگذونم؟...هنوزم نميتونم نابود كنم اين همه محبت به پام ريخته رو...ولي...منم همه اين سالا دلم خواست يه تولد مثه تولداي مهديس و مهسا...نگفتم...يادم رفت...نرفت...از يادم انداختم...خاتون وآقابزرگ زحمتمو ميكشيدن حق نبود اضافه تر بخوام...من لباس عروس نپوشيدم ولي مهشيد از يه مزون تو پاريس سفارش داد...من مجلس عروسي نداشتم ولي فرهاد قراره يه باغ تو لواسون كرايه كنه و بهترين پذيرايي تو خاندان واسه اين مراسم باشه...من ماشين ندارم ولي مهديس مزدا تري مشكي متاليك داره...من واسه يه لقمه نون شبم معلم خصوصي و كارمندم ولي مهديس تو مزونا وله...من...پولاي من ميره تو حساب عمو؟...چرا؟...چرا حساب خودم نه؟...ميگن ارث از شير مادر حلال تره... چرا واسه من حرومه؟...چرا من نبايد داشته باشم همه داشته هاي آدماي دوروبرمو؟...حسام من دلم پره...مسبب اين پري تويي...چه كنم تو حجم اين پري؟...چه كنم از اين نگاه پر سوء ظني كه از حالا تو جونم افتاده كه به نگاه اون خونواده بندازم...حسام خير نبيني...خير نبيني كه من اينطور پر از شك شدم.
.................................................. .................................................. ...................................

دستايي كه دور گردنم حلقه شد و لبخندي كه از سر ظهر تا حالا به لبم نيومده بود نامحسوس رو لبم نشست و گفتم:نكن مهسا...برو اونور خداي ناكرده روغن ميپاشه تو صورتت.
مهسا – بسه بابا برو لباساتو عوض كن و يه كم به خودت برس...بقيشو مامان هست.
گلرخ جون – آره ترانه جون برو قربونت برم...بميرم ظهر تا حالا از خستگي داره جونت درمياد...ما هم گرفتيمت به كار.
لبخندم واسه اون همه مادرانه ريخته به پام بيشتر كش اومد و حرف گوش كن رفتم طرف اتاق دوران تجرد.
لبه تخت نشستن و عزا گرفتن براي چي پوشيدن تو دلم باز شك انداخت...همون شك ظهر تا حالا.
لباسي نداشتم...كمد باز كردم و اون پيرهن حرير پنج سال پيشي كه فرهاد برام از شيراز خريده بود به چشمم اومد.
شونه بالا انداختم و بي خيال گشاديش شدم و رو همون شلوار جين مكشي پوشيدم وباز شونه بالاانداختم و موهامو مثل هميشه دم اسبي بستم و باز شونه بالا انداختم و آرايش معمولي هميشگيمو تجديد نكردم وباز شونه بالا انداختم.
من همونم كه كمترين شانسو واسه به چشم اومدن تو جمع دارم...من همونم بايد ساده باشم...من همونم كه مطلقه ام و بايد مواظب رفتارم باشم...من همونم...همون كه آقابزرگ واسه حقش شرط ميذاره...شك نداشته باش...به اون همه مهربوني زيرپوستي شك نداشته باش...ندارم...به اون محبت شك ندارم...به پول نداشتم شك دارم...به اين لباس نداشتم شك دارم...فرهادم ببخشم...همه پولامو خرج اون لباس شب مهموني ديدن نسترن و مانتو شلواري كردم كه براي حسام خان كسر شان نياره...ته ته كيف پولم ده تومنه...ده تومنه و دلم خوشه به كلاس آخري كه فردا با نرگس دارم و قراره پول آخرمو بگيرم.
از پله ها پايين اومدم و نگاه مهسا بالاپايينم كرد و تو جمع سكوت كرد ولي مهديس جاي اون حرف دل زد.
مهديس – ترانه اين چيه پوشيدي؟
همه نگاها برگشت طرفم...لبخند نزدم تا آب شدگيم به چشم نياد...عوضش چشام لبريز شد و دلم تيكه تيكه.
نگامو دادم ارزوني آقابزرگ اخم كرده به مهديس و خاتوني كه به درگاه آشپزخونه با سرزنش آقابزرگو نشونه رفته بود.
قدمام طرف فرهاد تند شد و جلوش وايسادم و سرپايين انداخته گفتم:ميشه من امشب نباشم؟...سرم خيلي درد ميكنه... فردا بايد زود از خواب بلندشم.
لبش گزيده شد و صورتش بيشتر تو هم رفت و من فهميدم كه يعني"برو"...جلوي دكتر كسرشان فاميله كه لباس پنج سال پيش تو تن عزيز كرده باشه...چه عزيزكرده اي؟
از ساختمون زدم بيرون...زدم بيرون ودلم نخواست بره خونه...دلم خواست بره يه ساندويچ بخوره...دلم خواست ولخرجي كنه و آتيش بزنه به اون ده تومن و ساندويچ بخوره...دلم خواست تو اون مهموني باشه...دلم خيلي خواست كه تو اون مهموني باشه...دلم خواست و چشام پر شد...دلم خواست و يادم افتاد اگه اون شب بله برون هم خوش تيپ بودم چون شادمهر برام ولخرجي كرد...دلم خواست و يادم اومد اول هفته همه پولمو دادم خرج مايحتاج خونه و يخچالي كه از بي چيزي هوا خنك ميكرد.
ايرادي نداره...منم يه روزي دلم به هر چي خواست ميرسه...دير نيست.
.................................................. .................................................. ...................................
آقا شكوري رو پاشنه پا چرخيده گفت:خانوم فرزين هنوز ميخواين بمونين؟
- اينو تموم بكنم ميرم...شما برين به سلامت.
لبخندزنون از در بيرون زد و من نگام ميخ ساعتي شد كه از پنج گذشته بود و با يه حساب سر انگستي اگه شش هم كار تموم كرده از اينجا ميزدم بيرون با مترو هفت خونه نرگس اينا بودم.
تمركزمو دادم به برگه ها...از اين محاسبات هيچ مدله خوشم نيومده...منو چه به كاراي عمران؟...من معاري خوندم.
كار تموم كرده از رو صندلي بلند شدم و رفتم طرف در.
از نگهباني گذشتم و بخاطر كاويان صدام زده برگشتم طرفش و بي خيال دير شدنم شدم و سعي كردم حرصمو قايم كنم پشت يه لبخند منافات ندار با لبخند.
- امري داشتين؟
- نه خانوم مهندس...فقط اينكه مهندس فرزين بابت چند تا چيز ميخوان فردا اول وقت تو دفترشون ببيننتون.
- خب چرا شما زحمت كشيدين؟...منشي بهم ميگفت.
- گفتم ديدمتون بگم...در ضمن جايي ميرين برسونمتون.
- نه ممنون...خداحافظ.
لبخند زد و من نتونستم درك كنم چطور اينقدر عاشق زنش بوده و اينقدر راحت به همه لبخند ميزنه...چه خيري ديده ...دارم به اين باور ميرسم كه خيرنديده ها بيشتر لبخند ميزنن...يكيش هم من لبخند ظاهري زن.
با نگاه به ساعت فهميدم يه يه ربعي دير تر از هفت مقرر رسيدم....فاصله در ساختمون تا اتاق نرگس به ميمنت احوالپرسياي مادرش پنج دقيقه اي طول كشيد.
روز آخري بيشتر حرف زد تا درس ياد بگيره...دلم براي اين شوت بازياش تنگ ميشه...من تو زندگيم دلم خيلي براي همه تنگ ميشه...بده اين تنگي...دل كندنو سخت ميكنه اين تنگي.
وقت خداحافظي زود رسيد و منم اونقدر تو فكر اين چند روزه بودم كه يه دونه از حرفاي نرگس كاه لگد كرده رو هم يادم نبود.
مامان نرگس – عزيزم اينم ناقابله...ببخشيد اگه كمه.
- نه بابا اينا چه حرفيه؟...اصلا قابلي نداره.
مامان نرگس – نه عزيزم...فقط يه شماره ثابتي جز موبايلت به من بده كه اگه باز يهت نياز داشتم خبرت كنم.
دستم به خودكار رفت و...چرا اين شماره؟...نگام تو برگه بالا پايين شد و شونه ام باز بالا انداخته ...خب مگه چيه؟ ...چه اشكال داره خونه آقابزرگه...چه ايرادي داره خونه آقابزگو خونه خودم تلقي كنم؟
نرگس بغلم كرد و ابراز احساستش تموم نشده با گوشزد من كه ديرم شده ازم دل كند و من روز آخري مايه خنده يعني برادرجان رو نديدم.
بازم دل خوش كردم...دل خوشي به دوتا تراول پنجاه تومني...دل خوشي به دوتا تراولي كه اوج اوجش با خريد بد مارك ترين هم دوتا كيسه خريد از سوپر ميشد...دل خوشي به دوتا تراولي كه صدقه سر صبح خاتون هم ازش بيشتره...دل خوشي به دوتا تراولي كه...خودم زحمت كشيدم...عوض كميش مال خودمه...مال خود خودم...بي منت ...بدون انتظار براي قدر عافيت دونستن...مال خودمه...مال حرص دير رسيدنام...مال حرص خوب ياد دادنام.
نرگس جان دلم براي كودكانه هاي نوجوونيت تنگ ميشه...براي همون دل خوشي به ايجاد روابط حسنه من و برادرجان هم دلم تنگ ميشه...براي همه خوش خياليات دلم تنگ ميشه.
.................................................. .................................................. ...................................
شادمهر چشمك زن به من خم شد و يه گاز اساسي به بستني در حال خورده شدن شادي زد و جيغ شادي به فاصله يك اپيليسيون ثانيه تو گوش جفتمون زنگ زد و شادمهر قهقهه زن گفت:خب دلم خواست.
شادي – خب برو بخر.
شادمهر – تا خواهري به خوبي تو دارم ديوونه ام اين همه راه برم اونور خيابون؟...بستنيتو بده من خودت برو يكي ديگه بخر.
شادي يه نگاه به بستني رو به تموميش انداخت و از ماشين زد بيرون و بستني رو از شيشه پايين داده شادمهر داد دستش...نگاش كردم تا توي بستني فروشي از نگام محو شد.
- خب؟
- به جمال بي نقطه ات...خب كه چي؟
- مخلص كلومو بگم چه مرگته؟
- يه ذره شعور بدنيستا.
- ببين من اون جغله رو نفرستادم دنبال بستني با اسانس نخودسياه كه حرف صد من يه غاز تحويل بگيرم...ميفهمي كه؟...چته ترانه؟...يه مرگيت هست چند روزه...يه چيت هست كه وقتي امروز زنگت زدم توئه پايه خوشگذروني واسم ناز اومدي و فقط واس خاطر شادي همرامون شدي.
- هيچي...چند روزيه دلم گرفته.
- واسه چي؟
- واسه چي داره؟...تو دلت ميگيره دنبال دليل ميگردي؟
- من كلا هيچ وقت دلم نميگيره كه دنبال دليلش باشم...ولي تا دلت بخواد دل خيليا دوروبرم گرفته كه مجبور شدم واسش دنبال دليل باشم...ترانه تو بي دليل دلگير نميشي.
- يه چيزي عين مته رو مخمه...داره داغونم ميكنه چندروزه...شده يكي يه حرفي مثلا از رو دوستي بهت بزنه و تو داغون شي با فكر به اون حرف و هي از تو خودتو بخوري؟
- درست حرف بزن...كي زر اضافي زده؟
- كيش مهم نيست...حرفه مهمه...ميدوني بعضي وقتا ندونستن خيلي خوبه...خريت درمورد هرچي دوروورت اتفاق ميفته يه جور خوش خبريه ولي خدا نكنه بعضي چيزا رو بهت بگن و تو راست و دروغيشو نتوني تشخيص بدي...بگن و بندازنت تو برزخ...من الان تو برزخم...دارم ديوونه ميشم ...چندروزه همش دارم به اين فكر ميكنم كه بابا مگه ميشه اونا اونجوري باشن كه اون گفته...من عشق تو چشاشونو ميبينم ولي حرفاش انگاري راستن...انگاري يه چي اين وسط هست...من از اين يه چيه بدم مياد...از اينكه چندشبه تا سر گذاشتم رو بالش به اين يه چيه فكر كردم دارم ديوونه ميشم...شادمهر منم آدمم...منم دل دارم...منم يه زندگي عادي ميخوام...منم دلم ميخواد مثه شادي همه هم و غمم يه بستني باشه كه داداشم دهنيش كرده.
- خب قربونت برم اينكه كاري نداره يه بستني بخر برات دهنيش كنم...غصه خوردن كه نداره.
ميون بغضم به خنده افتادم و شادمهر جدي تو صورتم گفت:نميخوام فوضولي كنم...هر چي هست و داره اذيتت ميكنه رو بريز دور...خودت شو...ترانه اي كه من ديدم چهارسال پيش وقتي فهميد وسط زندگيش تينايي هم هست پا همه چي وايساد...فكر نميكنم معضل الانت به بزرگي معضل تينا باشه.
چه خوب كه ميون بداي زندگيم بدترينامو علم ميكنه و من دلم گرم ميشه كه زياد هم مشكلي ندارم.
- دلم واسه اون فرهاد بي معرفت تنگ شده...زن گرفته نديدبديد ما از يادش رفتيم.
- لونج نكن زشت تر ايني كه هستي ميشي مردم برام دل ميسوزونن كه با چه عنتري اومدم ددر دودور.
- كوفت....اين شادي رفت بستني بگيره يا بسازه.
- هيچكدوم...ميخوره و مياد...بچه به داداشش رفته از يه سوراخ دوبار نيش نميخوره.
نگام به نيمرخ جذابش كشيده شد و فكر كردم بعد از اون فقط شادمهر برام اوج قدرت بود.
- شادمهر؟
- هوووم؟
- تو اين سه سال اونور آب باب ميل پيدا نكردي؟
- من يه مرد ايرانيم كه فقط عاشق توليد ملي ميشم و به اين كشور وفادار ميمونم.
- بي شوخي گفتم ديوونه...نميخواي دوماد شي؟...داره دير ميشه.
- گمشو بابا...كي حالوحوصله سرخر داره؟
- سرخري هم اگه باشه شما مردايين كه سر زنا سوارين...شادمهر تا كي ميخواي جووني كني؟
- تايم دقيق بدم يا حول و حوشي؟
- شادمهر.
- فعلا با شادي و اين آكله هايي كه ميان وميرن خوشم...كيو پيدا كنم اينقدر با شعور كه شادي رو سرخر زندگي مشتركمون ندونه؟...فعلا تنها چيزي كه ميخوام اينه كه شادي خوش باشه.
- تو اينكه تو داداش فوق العاده اي هستي شكي نيست...ولي شادمهر به اينم فكر كن يه زن تو زندگي تو ميتونه براي شادي هم مفيد باشه جاي مادر كه نه ولي جاي خواهرشو بگيره...اون يه دختره نميتونه همه حرفاشو به تو بزنه.
- بحثو نكشون به چيزايي كه تهش واست هيچي نداره.
- خيلي كله خري.
- واسه راحت شدن خيالت ميگم...من زماني اگه خواستم ازدواج كنم با دختري ازدواج ميكنم كه با همه اونايي كه مزه رابطه باهاشونو چشيدم فرق داشته باشه...اونقدر فرق كه بتونه منو به خودش پابند كنه...اون وقت منم بخاطرش همه كاري ميكنم.
تو دلم لبخند ميزنم...شادمهر جان تو عاشق نبوده ايني...برادرانه ايني...عاشق بشي چي ميشي.
.................................................. .................................................. ...................................

بي حوصله سر كرده تو مانيتور به رقما خيره بودم كه زنگ تلفن بي حوصله ترم كرده مجبوري منو كش و قوس داد و به سمت خودش كشوند.
- بله بفرماييد.
- بيا اتاقم.
به گوشي خيره شده فكر كردم يارو مهندس فرزين خودمون نبود؟
پاهامو حركت دادم و از اتاق زده بيرون با همون رخوت تو تنم خودمو رسوندم به طبقه بيستم.
جلوي منشي تمام قد وايسادم و با حس ارث طلب داشته ازش خيره خيره نگاش كردم و اون چشم غره اي حواله اين همه ارث طلب كرده كرد و گفت:مهندس منتظرتونن.
آره ديگه عشوه خركياش اختصاص داره به جنس ذكور به ما كه ميرسه صداش ميشه قريب به چاله ميدون.
تقه زن وارد شدم و نگام بهش افتاد كه سيگار كنج لب دار سرش تو لپ تاپش بود.
قدم جلو گذاشتم و واسه اينكه يادآوري حضورمو به حضرت داشته باشم دوتا سرفه مصلحتي هم به سكوت اتاق الحاق كردم كه گفت:بشين.
همين...بشين و من نگات نميكنم...همين بشين و من قرار نيست واسه امثال تو تره خردكني راه بندازم.
رو دورترين صندلي به ميزش پشت ميز كنفرانس نشستم و گفتم:كاري باهام داشتين؟
سيگارش تو جاسيگاري كنار دستش خاموش شد و از روي صندلي بلند شده پشت شيشه هاي سرتاسري اتاقش قد علم كرد و گفت:داري پشيمونم ميكني.
- چرا؟...از چي؟
- فكر ميكردم تنها كسي كه ميتونم باجنبه حسابش كنم تو اون خونواده تويي...پشيمونم كردي از حرفام.
- براي چي؟
- قرار ما عوض شدن تو نبود...اگه قرار باشه با چارتا حرف اينطور بل بگيري و از همه ببري كه هيچ وقت به حقت نميرسي...يه كم سياست بد نيست...اگه يه رگ هم از عمه فريبات به ارث برده باشي بايد خرج كني اين سياستو...من واسه هيچكس اينقدر وقت خودمو هدر نميدم ولي تو يه جورايي اونقدر توسري خوري كه آدم با همه سنگدليش دلش برات كباب ميشه.
- من نيازي به دلسوزي و ترحم كسي ندارم.
- آره واقفم به اين قضيه كه تو هيچ مدله اصلا به درد ترحم نميخوري.
برگشته طرفم...دست ستون كرده به ميز...خيره تو چشام گفت:مثه خودشون باش...با پنبه سر ببر...سياست خرج كن ترانه...سياست....داري خراب ميكني.
- چيزي شروع نشده كه من بخوام خرابش كنم.
- د تو داري كاري ميكني كه من فكر كنم شروع شده.
- چي ميگي واسه خودت؟
- ببين ترانه من واسه آيندم خودم برنامه ميريزم واز اين زمزمه هاي پيچيده تو فاميل هم هيچ خوشم نمياد.
- پس بگو آقا واسه خودش دل سوزونده...ولي از من ميشنوي آقابزرگي كه من ديدم تا تو و مهديسو سر سفره عقد هم نشونه ول كنتون نيست...مهديس هم كه انگاري بدش نمياد.
- با آتيشي كه اگه تو تو فاميل بندازي همه نون و نوا دار ميشيم.
- چي تو فكرته؟
- دورشون بزن...دورشون ميزنيم...من از موفقياتات تو كار ميگم تو از حقوق بالارفتت...آقابزرگ پسند ميريم جلو...كم كم تو فكر دور و بريات يه جور حساس نشدني بنداز كه ارثت با برنده شدن شرطت چرا بهت نميرسه...آقابزرگو لا منگنه بذار.
- تو در مورد من چي فكر كردي دقيقا؟
- من در مورد تو فقط به اين فكر كردم كه بايد زمينه اينو به وجود بياري كه چند نفر راحت شن... تو فقط خودت باش بقيش بامن...به يه پنت هاوس و ماشين آخرين مدل ماماني فكر كن...يا تحصيل اونور آب...بي دروغ...واقعي واقعي.
- چي باعث شده فكر كني من خر حرفاي تو ميشم؟
- همون چيزي كه چند روزه از اون باغ دورت كرده...همون شك و ترديدت...همون پول نداشتت كه تو روز مهموني كشوندت از باغ بيرون...ترانه چرا لگد ميزني به آينده روياييت؟...من نميخوام دشمني كنم...تو رو من حساب دوستي باز كن...دوستي مسالمت آميز..من به تو تو رسيدنت به حقت كمك ميكنم تو هم با حذف ثروتت از سهام كارخونه ها خاندانو به هم ميريزي...مطمئن باش هيشكي نميتونه بگه چرا...اينبار تو محقي.
- تو فكر كردي من به آقابزرگ خيانت ميكنم؟
- دختر خوبي باش...خيانت؟...مسخره است...خيانت اينه كه تو بخاطر خودخواهي اونا الان مطلقه اي...خودخواهي اينه كه اونا با پول تو كيف دنيا رو ببرن و تو پايين شهر زندگي كني.
- من تو همون خونه هم خوشم.
- ترانه...ترانه....ترانه من دارم بهت نشون ميدم واقعيت اين همه محبت به پات ريخته رو...فكر كردي خرجي كه اين همه سال برات كردن پول خرد اون ثروتت حساب ميشه؟...ترانه من نميگم بي چشم ورويي كن ميگم حق گيري كن...حقته...خلاف نيست...بي شعون اگه واسه خاطر حقت بخوان ازت ببرن.
- من خودم به حقم ميرسم...خودم...حاليته؟...تو هم يه راه ديگه واسه دور زدن آقابزرگ پيدا كن.
چشماش از عصباينت دودو زده خيره تو صورتم چرخ خورد و گفت:اگه زن اون مرتيكه نميشدي بايد حالا تو فكر خريد لباس عروست مي بودي...فكر كردي همه هدف آقابزرگ از نخواستن سرگيري اون ازدواج فقط شناختن اون پسره بوده نه بابا...به قول خودت اون شوهرت همه چي تموم بوده ولي آقابزرگ حساب كتاب داشته...به هم زدي اين حساب كتابو...با ازدواجت با من اون ثروت از فاميل خارج نميشد ولي با اون يه پا وايسادنت همه رو سر لج انداختي.
دستم به دهنم چسبيد و چشام دودو زد تو كاسه چشمم.
- ديدي دختر خوب اونا فقط به فكر منافع اسم فرزينن نه هيچكدوم از فرزينا.
- با همه اينا آقابزرگ حق پدري داره...بگي آقابزرگ ميخواد بكشتت هم من ميگم خوب ميكنه...يه چي حالشه كه ميخواد بكشتم.
گفتم و با حس پوزخندش از اتاق زدم بيرون...من از اين دودلي بيزارم...كنار اومدن با اين همه حرف زمينم ميزنه...داغونم ميكنه...ولي من بازم دوسشون دارم...با همه اين مذخرفاتي كه حسام گفت دوسشون دارم...گور پدر پول هم آوردن.
.................................................. .................................................. ...................................

آرتين بغل...بوي شامپوي بچه تو بينيم رفته و بيرون نيومده...به كاناپه تكيه زده و زير جبر ديكتاتوري چندسال سن دار زير دستم به تام و جري پخش شده از ال سي دي خونه پدري خيره بودم.
فرهاد لم داد كنارم و گفت:نيستي چرا؟
- شما سايتون سنگين شده...نسترن كجا رفت؟
فرهاد – رفت اتاق من لباساشو عوض كنه...چي كارا ميكني؟
- هيچي...زندگي...تو اين پروژه آخريه دستم بنده...حسام هم حمال مفت گير آورده آي كار ميكشه آي كار ميكشه.
مهسا ور ديگم لم داده گفت:بگو بگم ننه جون گوششو بپيچونه.
- ننه جونو خوب اومدي.
صداي آقابزرگ تو سالن پخش شده ...نگاه بقيه رو سمت خود كش...طرف مخاطبش بنده...ميون حرفاي عامي و من عاشق هرروزه قد علم كرد.
آقابزرگ – ترانه تو اتاقم منتظرتم.
نه بابا...آقابزرگ اين چندوقته نبود...اين روزايي نبود...مهر چشماش كم آورد از اون ديكتاتوريش كه تو تن و ريشه همه خاندان به ارث رفته...نمونه بارز همين فسقل بچه زير دست ما كه ملتي بايد تام و جري رو به همراه كودك درون به نظاره بشينن.
بالا رفتنش از پله ها...چشماي باريك شده مهسا...خاتون چشم غره رو به سايه افتاده آقابزرگ رو پله ها و فرهادي كه لپ كلام مطرح كن خودي نشون داد.
فرهاد – خاتونم...بلا...دوباره باهاش سر ناسازگاري گذاشتي كه فاروقي شده؟
خاتون – مراعتتو نميكنم كه تو دوماديتي جلو زنت همچين ميزنم تو دهنت كه صدا سگ سربدي.
فرهاد – اوا خاتونم...چرا خشونت؟...يه كم لطيف باش.
آرتينو بغل مهسا دادم و زيرچشمي ديدم مشت شدن دستاي خاتون و حرصي كه خورد.
از پله ها رفتم بالا و به خود اومده پشت در اتاق فاروق خان چند لحظه پيش بودم...انگشت حلقه كرده چند تا ضربه زدم به در و دستگيره آب طلا رو فشار داده وارد شدم.
روي كاناپه راحتي لم داده بود و بالا پاييني نگام ميكرد.
- بشين.
لبه تخت روبروش نشستم و با نگام انتظار حرفشو به روش آوردم.
- كاري داشتين باهام؟
مكثش و بعد حرفايي كه در انتهاي اين مكث تو گوشم رفت و تو سرم چرخ خورده بيرون نرفت.
- حسام ميگه تو كارت پيشرفت كردي...ميگه لياقت نشون دادي...ميگه از صدتا مرد هم جربزه دار تر ميتوني بشي...چراشو نميدونم...نميدونم و برام عجيبه...حسام تا آرنج عسل بذاري دهنش ته ته تعارفش اينه كه تف نندازه جلو پات...برام عجيبه كه چرا داره از توئه با پارتي تو شركتش استخدام شده حمايت ميكنه...عجيب نيست به نظرت؟
دلم از دست لحنت خونه...شك داري...شك دارم...ميترسي. ..ميترسم.. .نميدوني.. .نميدونم...حسام كجاي اين معادله است كه لحن تو با اسم بردنش ميشه زهر و چشمات ياد اون چهار سال پيشم ميندازه.
- نميدونم...شايد فكر كرده اينجوري شما راحت تر ثروتمو بهم ميدين.
ثروتم تو لحنم تشديددار شد و چشماي آقابزرگ از اون باريكي در اومد و عوضش چشماي من باريك شد... گفتم... چيزي كه اين همه سال بابتش خفه خون گرفتم رو گفتم...بي عذاب وجدان...با شك...با ترس...با حس مبارزه با اون لحن پر شك در اومده از دهن آقابزرگ گفتم.
- خب همه ميدونن كه من بايد تو كارم موفق باشم تا شما ثروتمو به اختيار خودم بذارين...شايد خواسته اينجوري به من كمك كنه...شايد دلش سوخته...از بابت خونه پايين شهرو هر روز با اتوبوس اينور اونور رفتنم....زياد هم عجيب نيست...پروژه جديدمون تونسته به يه جاهايي برسه.
سكوتت تعبير داره؟...سكوتت بد سكوته...آقابزرگ فاروق شو...آقابزرگ تو دهني بزن...آقابزرگ داد بزن و بگو هنوز واسه اون ثروت بچه ام...چي شدي فاروق خان...حسام خير نبيني بابت اين همه شك انداخته تو جونم.
- من هر وقت موقعش باشه ثروتتو بهت برميگردونم.
تا پشت لبام اومد و در نزد و دلم دادش گوش كر كن تو وجودم نفير كشيد كه"كي پس؟"
- خاتون يه حرفايي باهات داره...اميدوارم منطقي باهاش برخورد كني.
شقيقه ام نبض گرفت...دلم پيچ خورد...خاتون وقتايي باهام ازقول آقابزرگ كار داره كه...همون دوسال پيش...همون سالاي...بسه...نه...ديگه چيه؟
پاهام رو زمين كشيده شد و باز شقيقه ام نبض گرفت...باز دلم پيچ خورد...باز...
كنار خاتون روي اون استيلاي طلايي و به قول فرهاد فقط در حد كلاس واسه مهمون جاگير شدم و منتظر به اون چشماي غرق تو مهر خيره.
- آقابزرگ گفتن كارم دارين؟
دستش روي دستم لغزيد...شقيقه ام ميزد...دلم پيچ ميخورد...
- ترانه جان...دردت تو جون مادر...عزيزمي...غمتو كه ميبينم انگار همه دنيام زيرورو ميشه... من هميشه با فاروق موافق نبودم...سكوتم هميشه دليل رضايتم نبوده...ولي مادر اون بيشتر از من سرش تو حساب كتابه...ميفهمه...من امروزو ميبينم اون فردارو...قربون اون چشاي خوشگلت برم آينده تو مال خودته...هرجوري دوست داري ولي خب...دختر برورودار مال مردمه...ترانه دردت تو جونم اينايي كه ميگم فقط چون مجبورم ميگم...وگرنه تو خودت مختاري.
ميفهميدم و نمي فهميدم....ميفهميدم و نفهم نشون ميدادم.
- جونم خاتون؟...بگو...اذيت نكن خودتو.
آره اذيت نكن خودتو...من اذيت كش فاميلم...من كفايت شده ام.. .شما حرص نخور ديگه.
- ديرز بعدازظهري...يه خانومي زنگ زد...مثه اينكه يه مدت معلم خصوصي دخترش بودي.. . ميخواست بيان واسه...
دستم جلو صورتش با لرز بالا اومد...شقيقه ام ميزد...دلم پيچ ميخورد...چشمام پر و خالي ميشد. ..بغض زخم ميزد.
- اونوقت شما واسه همون چيز گفتي دختر ما...نوه عزيز كرده...يادگار فردينتون ...مطلقه است. .. گفتين؟...گفتين كه...
دستش چسبيد به لباي خشكي زده ام...چشماش پر شد.. .ريخت...به اندازه دو سال تو خودم ريختناي من ريخت.
- نگو مادر...نگو دردت تو جونم...نگو قربون قدوبالات برم...خدا ازش نگذره.
خدا ميگذره...من گذشتم...خدا هم ميگذره.
- دفعه بعدي كسي زنگ زد ميگي اين دختره طلاق گرفته است. ..ميگي آقابزرگش واسه ارثي كه همه براش دندون تيز كردن شرط گذاشته... ميگين اين دختره تعادل رواني نداره. ..ميگين تو يه خونه مجردي پايين شهر زندگي ميكنه و معلوم نيست دوسال تك و تنها تو اين شهر چه غلطي كرده ...ميگين...خاتونم من عادي نيستم...من مثه زناي ديگه نيستم...من جاي همه چي تمومي...هيچي تمومم...بسه خاتون...به جون فاروقت ديگه از اين لقمه ها واسه ما نگير...مردمو مچل نكن... اينا رو كه بگي دمشون رو كولشونه ود برو كه رفتيم.
بلند شدم...باز هم شقيقه ام نبض زد...نرگس جان كاش شاگردم نبودي ...دلم پيچ خورد. ..كاش آقابزرگ شك نمينداخت ... چشمم پروخالي شد...كاش...
صداي نسترن و سنگيني دستش نگامو از قاب آقابزرگ كند.
نسترن – كجايي خانومي؟
- همين جام...خوبي؟
مهسا – مگه ميشه آدم يه زن ذليلي مثه فرهاد گيرش بياد بد هم باشه؟
فرهاد – بچه ميزنم از خونه پرتت ميكنم بيرونا.
مهسا – بابااااااا...
عمو فريبرز...حسام ميگه پول سود من تو حساب...نه بابا مگه ميشه؟. ..عمو فريبرز مرده... خيلي مرده... حسام ميگه خيلي دوسم داره ولي از پول گذشتن. ..عمو فريبرز واسه من همون پشت و پناهه...نميشه...حسام نميشه...اين حرفا رو مخمه...آقابزرگ حق خوري بلد نيست ...بهمن خان لقمه يتيم سر سفره ببر نيست...عمو فريبرز حسابش...حسابش ... من پول ندارم...مهسا تو كيف پولش تراول داره...من يه كارت اعتباري دارم و صدو بيست تومن توش و يه ده تومني ته جيبم...مهديس كيف پولش چرم اصله ...من چهار ساله پرادا و ورساچه رو ديگه نميدونم چطور مينويسن...من... حسام خير نبيني.
نسترن – ترانه؟
- جونم؟
فرهاد – خاتون چي بهت گفته كه شيش و هشت ميزني؟
مهسا – چته بابا؟...چرا ميخ ميشي به يه جا ول هم نميكني؟
- هيچي...ديگه هيچي.. .مهسا حسام كي مياد؟
مهسا بهتش رو مخفي كرده گفت:نميدونم...باهاش كاري داري؟
- زياد مهم نيست...واسه كار يه سوال داشتم ...بي خيال...برم ببينم گلرخ جون كاري نداشته باشه.
دستم كشيده شده وايسادم وباز عطر فرهاد تو دماغم پيچيد و كنار گوشم گرمي نفساش حس شد.
فرهاد – ترانه من چشه امروز؟
- فرهاد بي خيالم شو...اعصاب ندارم...بعدا با هم حرف ميزنيم.
زنگ گوشيم و اسم شادمهر روي اسكرين گوشيم...دلم برات تنگه رفيق.
فرهاد – شادمهر كيه؟
نگاه فرهاد هم به گوشي تو مشتم بود.
مهسا به دادم رسيده گفت:يكي از دوستاشه.
فرهاد – نگفته بودي با پسرا هم رفاقت ميكني.
نگفتم و لحنت چند ثانيه اي شد فاروقي برادر من...نگفتم و رنگ نگات شد رنگ نگاه فاروقي برادر من...
بي خيال چشماي فرهاد و اون لحن فاروقي گوشي چسبونده به گوشم گفتم:يه لحظه گوشي.
توي ايوون نفس فوت كرده باز صداي شادمهررو شنيدم.
- شادمهر.
- كجايي كه مارو يه دقيقه علاف كردي؟
- سلامتو خوردي پسر بد؟
- گيرم عليك.
- وعليكم...چي شده تو كانتكتات راه گم كردي.
- هيچي بابا...ديدم كه تو معرفت نداري ببينم چي كاره اي واسه جمعه؟
جمعه ها و قرار چندساله كله پاچه هم كه به مدد اين دومادي ته تغاري ماليده شد.
- نه بابا...چه برنامه اي داري؟
- هيچي اين شادي ديوونه گيرداده بريم پارك لويزان...اسكول كرده مارو گفته بگمت مهسا خانومشون هم بگين بيان.
- مطمئني فقط شادي گفته؟
- گمشو ديوونه اون دختره آكله رو نبينم كمتر بايد كفاره بدم.
- شادمهر...
- باشششششه بابا...مهسا خانوم نه آكله...مياين؟
- من كه جورم...مهسا هم جور ميشه...فقط اره بده تيشه بگير راه بندازين جفت ملاجتونو تو فرقون ميفرستم پيش مامي جونات...تورو بهشت زهرا...مهسا هم پيش گلرخ جون.
- كم رجز بخون...خواستي برو بچ ديگه فاميلوتن هم جز هاپو مراماشون واسمون بيار علي الخصوص داف جيگراشون...جون تو يه ماهه اومدم اينوري هيشكي باب دل نبوده.
- پس اون عمه منه چپ و راست ميره خونه وكيلش؟
- من كه نگاش هم نميكنم...اون آويزونه.
- آره ديگه همه آويزونيا واسه ماست...به شما آقابيون كه ميرسه ميشه مجنونيت...جمع كن بابا.
- ترانه اين امير علي خفمون كرد دوساعته...يه تيكه بيخ ريش من داره ميگه سلامت برسونم.
- سلامت باشه.
صدا شادمهرو شنيدم كه به اميرعلي گفت:ميگه اينقدر سلام برسون تا جونت درآد.
جيغم تو گوشي پيچيد و قهقهه شادمهر هوا رفت.
شادمهر هستي...هستي و من ممنون اين هستنم...هستي و من كنار نبودن همه به هستنت دلخوشم...هستي و من دلم گاهي تو اين روزا از شكاي آدماي كنارم اين همه عمر به هستنت خوش ميشه...هستي و من كنار هستنت يادم ميره حسامي حرفي زده...حسام هم سنگ خود به سينه زنه...حسام هم دلش داره واسه خودش مهربوني زيرآبي ميره و تو هستي...شادمهر همينطوري كه واسه من برادرنه هستي واسه عشق يه زمانيت هم عاشقانه باش.
.................................................. .................................................. ...................................

از آينه بغل به صورت مهساي خوابيده نگاه كردم كه شادمهر آروم گفت:چه خبر؟
- بي خبري.
- پس خوش خبري...ترانه چته؟...به خدا خيلي داغوني...مثه اون دفعه با اون جوابا نصفه نيمت نپيچونم جون داداش.
- خودم هم هنوز يه جوري پبچيدم...يه حرفايي از يكي شنيدم كه چندوقته دودلم كرده...سر همين قضيه ارث بابام كه چهارساله به تعويق افتاده.
- خيلي ناراحتي چرا تعارف ميكني؟...رك و پوست كنده بگو پولتو ميخواي و خلاص...من هميشه گفتم آقابزرگت نميتونه واسه پولي كه حق فقط توئه شرط و شروط بذاره...يه جورايي زوره...رو مخمه...هرچقدر هم كه آقابزرگتو الهه واسم متصور بشي بازم من ميگم يه چي اين وسط ميلنگه... يا آقابزرگت زيادي سخت گيره يا اينكه تو رو خر فرض كرده كه منم تو اين فرضيه بد باهاش موافقم...اگه خر نبودي تو اين دوسال جا رفتن از خونه پدري واميسادي و حقتو ميخواستي... مثلا ميخواي نوه خلف و خوبه باشي ولي داري اين وسط بدجور ضرر ميبيني...ترانه اين سربه زيري داره كار دستت ميده...چرا ميخواي بچه خوبه باشي؟...نباش...مثه همه نوه هاي آقابزرگت كه من نديده اخلاقاشونو فوت آبم...مثلا همين حسام...تو اين يه باري كه ديدمش دستم اومده از اوناست كه رسم زيرآبي رفتنو خوب بلدن...نميگم بد باش...اينقدر هم خوب نباش.
- من خوبم؟...مني كه واسه حرف آقابزرگم سر اون ازدواج تره هم خرد نكردم؟...من دارم تاوان گناهمو پس ميدم.
- تو گناه نكردي...يه كوچولو اشتباه كردي...همه اون دوسال زندگيت با اون عوضي هم همچين بد نبود...بود؟...لحظه هاي خوبي هم داشتين...نداشتين؟
ميخوام انصاف خرج بدم...راست ميگه... تو همه بدياش بعضي وقتا غرق ميشدم تو عمق خوبياش...تو همه بي تفاوتياش بعضي وقتا دلم غنج ميرفت واسه توجهاش...بد بود...گاهي خوب هم بود...نامرد بود...گاهي همه كس بود...زخم ميزد ...گاهي نوازش ميكرد...دل خون ميكرد...گاهي...نميخوام...همه اون دوسال تلخياش بيشتر تو كامم نشسته تا شيريني هاي مصنوعيش.
- ترانه بسه...دوسال به هر دري زد كه صنار سه شاهي دربياري بسه...بهتره يه بار عين بچه آدم اون همه عشقتو به آقابزرگت بذاري كنار و بشيني رودررو بي تعارف حرف دلتو بزني...تا جاييكه يادمه تو هميشه قيد اون حقو زدي...حقي كه شايد از ثروت من هم كم نداشته باشه.
- تو كه اينقده وضعت خوب بود...چرا سر چكاش كمكش نكردي؟
- اون يارو هر چي كه نداشت غرورو خوب داشت...واسه همين دست گذاشت رو كثيف ترين كار و تورو وارد اين بازي كرد...بعدش هم كه ديد از تو قرار نيست آبي گرم بشه خودش زد اين درو اون در و با يه سرمايه گذاري كوچيك سر برج پول چندبرابر شدشو گذاشت جلو طلبكاراش... بعدش هم كه خبر شعبه هاي شركتش تو چندتا كشور به گوشمون رسيد.
- الان كجاست؟
- قرارمون اين بود سوالي درمورد حالاش نپرسي.
- خب مثلا چي ميشه بدونم الان كجاست؟
- جا ثابتي نداره...چند ماه اينور...چند ماه يه ور ديگه...چند ماه بعدش هم يه جا ديگه...پولي پارو ميكنه.
- از سايه و بابا مهدي و مامان شهره چه خبر؟
- ممكنه چند ماه ديگه بيان ايران...البته سايه رو نميدونم...سر اون آشغال خراب شده و داره خونشو تو شيشه ميكنه...انتقام رفيقشو ميگيره ديگه.
يه تك خند تلخ و يه نفس عميق و باز بغضي كه آروم برگشت قاطي خون دليام.
صداي خواب آلود شادي ميون خنده تلخ من و لبخند شادمهر پررنگ شد.
شادي – كي ميرسيم؟
شادمهر – رسيديم...شما يه كم بخواب جون داداش.
.................................................. .................................................. .................
يه سقلمه مهسا رو مهمون كردم و يه فحش ناموسي هم جزء يادآوراي مخم گذاشتم كه بعد در تنهايي حواله اش كنم.
مهسا سر كرده تو گوشم گفت:دروغ ميگم بگو دروغ ميگم...نه من دروغ ميگم؟...پسره دخترباز عوضي فقط بلده چپ و راست به شادي گير بده...از اول تا حالا تا تونسته با چشمش سايز لباس زير دخترا هم حدس زده...با تو تعارف نداشت ديگه پيش ما نبود كه؟
- به تو چه؟
مهسا پر حرص اخم تو هم كشيد و بعد با شادي و تبلتش مشغول شد.
اميرعلي – ترانه چند وقتيه نيستي.
يه لبخند به اون همه مهربوني هاي كلاس زدم كه شادمهر گفت:نيشتو جمع كن...خوش ندارم زياد با اين لگوري خوش و بش كني.
- به تو چه؟
شادمهر – خفه بچه...امروزمو كلهمتون گند زدين...حالم گرفته است.
مهسا باز يه نيشخند زد و نگاه شادمهر تو نيشخند باز هم به اندازه لبخنداي مهسا خوشگل خشكيد و پرحرص نفس داد بيرون و مهسا هم بيشتر نيشخندزن سر كرد تو تبلت و كليپ خنده دار جلو چشاش.
گوشيم زنگ خورد و شادي اين بار پكيد از خنده.
- خو مگه چيه؟...صدا ني نيه.
شادمهر – اين بيشتر به حنجره غول ميخوره تا ني ني.
خنده رو لبم كش اومد و نگام رو صفحه خشك شد...نه بابا...مهديس و خط رندش و اسكرين گوشي من؟
- الو؟
- سلام ترانه.
اون بار كه زنگ زد سلام و اين برنامه ها نداشت...تازه اصلا ضميمه ترانه كه كلا تو حرفاش نبوده هيچ وقت.
- سلام مهديس جون.
باز مهسا و بيني چين داده...وخود مني كه تو دلم گفتم"اين جونمو ديگه از كجام درآوردم؟"
- شنيدم با مهسا رفتين گردش...كجايين؟...منم حوصلم سررفته.
مهسا كه گوشش به گوشيم چسبيده بود لب زد كه.
- خب زيرشو كم كن.
يه چشم غره به مهسا و باز دل دادن به حرفاي مهديس و جواب خودم.
- ما پارك لويزانيم.
مهسا خواست جيغ بكشه و دست من چسبيده به دهن بازش زدمش رو استپ و چشاش توپ تنيسي شد و كف دست من ميون دندوناش قفل.
جيغم تو گلو خفه شد و خداحافظي به زور از بين دندونام درزد.
- كثااااااااااااااااااااااا اااااااافت.
دستم كه ول شد جيغ مهسا بلند شد.
مهسا – دختره خاك تو سر...چه فكري كردي كه جامونو به اين دختره لش ازخودراضي لو دادي.
- خب دلش گرفته بود.
مهسا – خب بره دستشويي...اه اه چندشم شد...يعني چي كه ميخواد بياد وردل ما؟...خب بچپه وردل اون...
چشم و ابرويي اومدم و مهسا حرفشو خورد و باز چشم تنيسي نگام كرد و من فهميدم كه غلط اضافي كردم.
- خب چه اشكالي داره؟...حالا درسته بچه پايه اي نيست ولي خب نميشه كه دعوتش نكنم...اصلا تقصير توئه كه به همه جار ميزني ميخوايم بريم گردش.
مهسا – عين بچه ها بهونه نيار...هميشه همين بوديا...مثه همه ته تغارياي لوس.
- من هيچش هم ته تغاري نيستم...حالا فرهاد بچه دار ميشه ديگه...
مهسا – مايكروويو كه نيست نسترن...قبل عروسيشون هم اگه...
چشام اين بار گشاد شد و دستم هجوم برد طرف دهنش و صدا قهقهمه بازم باكلاس اميرعلي و پوزخند شادمهر هوا رفت....خدا ازت نگذره كه دهنت همه جا وله...ديگه از دست متلك انداري شادمهر امون نداري خواهر.
مهسا بي خيال باز به تبلت شادي از خنده سرخ شده خيره شد و من سرم پايين افتاد و شادمهر كنار گشوم گفت: نسترنو گفت لبو...يعني از اين دختره كوچيك تري؟
- آره...فقط چهار ماه...ولي خب فرهاد هم كه بچه بياره...
شادمهر اينبار جاي پوزخند خنده ول داد و من جاي به قول خودش لبو شدن يه آرنج تو پهلو مهمونش كردم.
.................................................. .................................................. ...................................

شادمهر نيش شل كرده مثلا و اخم نامحسوس تو پيشوني به حرفاي مهديس گوش ميداد و مهسا كنار گوشم غر ميزد و اميرعلي و شادي هم بي خيال همه بدمينتون بازي ميكردن.
- به خدا نيگاش كن...همينجور كه اين پسره واسه ما نزده ميرقصيد حالا اين دختره هم اومده لي لي به لالاش بذاره...من ميخوام آقابزرگ اين دختره رو وقت تيك و تاك به جنس ذكور ببينه ببينم اون وقت هم تو فاميل ميپيچه كه عروس فريبرزخان فرزين قراره اين آكله باشه؟
- چرا آقابزرگ گيره رو اين موضوع واقعا؟
- بين خودمون باشه ولي چندروز پيش داشتم از در اتاق خواب بابا مامان ميگذشتم شنيدم مامان داشت به بابا ميگفت كه كاش نميذاشتيم ترانه زن اون پسره بشه كه نظر آقابزرگ ازش برگرده ....ترانه شستم خبردار شده كه تو و اين داداش نفهم من ناف بريده هم بودين.
- چي؟
- اسكول دارم ميگم قرار بوده اين حسامه كه از اونور برگرده تو رو ببندن به نافش ولي انگاري مرغ يه پاي تو نذاشته اين قرار مداراشون به سرانجام برسه...همينه كه مامانم از بچگيت اينقده لوست كرده فكر ميكرده قراره عروس عزيزكردش بشي.
دلم پيچ خورد...دهنم تلخ شد...نفسم بريد...حسام گفته بود...مهسا ميگه...آقابزرگ نذاشت واسه خواستگاري بيان...بابا مهدي ناراحت شد...آقابزرگ گفت يا ثروتت يا اون پسره...عمو فريبرز دلش گرفت...گلرخ جون نيومد سر عقدم... چرا؟...چرا هيچ وقت هيشكي از اين قرارمدار حرفي نزد؟...حسام و من؟...از خودراضي و من؟...فرزين و فرزين؟ ...پولاي من؟...آره همش پولاي منه...فقط پولاي منه...مال منه...پس چرا پيش من نيست؟...پس چرا مال من نيست؟ ... پس چرا...
شادمهر – ترانه؟
نگام تا چشماش بالا اومد و اون با نگاش پرسيد"چيه؟"
دهن تلخ شده ام تكون خورد و لب زدم كه"هيچي"
مهسا باز كنار گوشم گفت:عمه فريبا چندروز پيش داشت به خاتون ميگفت كه اگه ترانه پولشو بخواد...
- چي؟...بقيشو بگو...
- ترانه من نميدونم اينا دارن چي كار ميكنن؟...افتادم تو شك...تو شش و بش اينكه نوني كه دارم سق ميزنم حق تو نباشه.
- مهسا بي خيال بگو عمه چي گفت؟...بعدش هم اينا چه حرفيه؟...مگه عمو فريبرز خودش كم پول داره كه اين حرفا رو ميزني؟
- مثه اينكه به وكيل آقابزرگ خبررسيده كه ترانه برگشته اونم به آقا بهمن گفته كه بهتره زودتر حق ترانه رو بهش بدين وگرنه بعنوان وكيل اين همه سال خونوادگي براي تنها يادگار فردين خان ميفته دنبال شكايت...انگاري همه اين چهارسالي كه به سن قانوني رسيدي ساكت مونده تا بين خونواده اتفاقي نيفته و حالا به خاطر اين دوسالي كه تك و تنها و بي خبر تو شهر گم و گور شدي چشمش ترسيده...خاتون هم گفت:حق داره...اگه به اونم باشه شكايت ميكنه....فكر كن خاتون از فاروق جونش شكايت كنه...چه شود؟
- مهسا داره چه اتفاقي ميفته؟...من...يعني چي؟...خب آقابزرگ قيم منه.
- تا هيجده سالگي...ترانه تو الان خودت بايد واسه ثروتت تعيين تكليف كني.
حرفاي حسام...حق من...حق وارث فردين...حق يكي يه دونه فردين.
مهديس – ترانه شنيدم از مامان كه حسام خيلي تعريفتو كرده.
حسام نكن...با يه خونواده بازي نكن...با من بدبخت بازي نكن.
- حسام لطف داره.
مهديس – خب عجيبه...حسام كلا از كسي تعريف نميكنه.
پركينه...مثه همه اين سالا...مثه همون چهارسال پيش...مثه همون اولين بار تو بغل اون رقصيدن...مثه...
- مشكلش كجاست؟
تلخ گفتم...به جاي همه سالاي تو كينه نگاش غرق شدن تلخ گفتم...دلم لرزيد و تلخ گفتم...
مهديس - مشكلي نداره...فقط انگاري حسام خيلي باهات صميمي شده.
صميمي؟...آره اونقدر صميمي كه ميخواد بندازتم وسط بل و بشوي تو و خودش...ميخواد سپرم كنه...حقمو بندازه وسط ماجرا و دور بزنه خاندانو...ميخواد من بلاكشي كنم...مثه همه اين سالا...ميخواد...آره من و نفرت اون با هم صميمي هستيم...آره من و سپر شدنم بد واسه اون پسر صميمي هستيم.
- واسه چي اينطور فكري كردي؟
مهديس – خب...
شادمهر – ترانه اصولا آدم راحتيه ولي زياد صميمي نيست...اگه تعريفي هم شده خب واسه لياقتشه...ايشالا چندوقت ديگه كه پولاش بهش رسيد يه شركت ميزنه بهتر از مال پسرعموش.
مهسا اولين بار و بي نيش و كنايه با لبخند حرص درآري كه تنها در مواقع رويارويي با مهديس از خودش بروز ميداد گفت:ايشالا.
ابروي شادمهر يه وري بالا رفت و مهديس اخم تو هم كشيده گفت:مگه آقابزرگ ميخواد پولتو بده؟
مهسا – فقط پول كه نيست...بيشترين سهام كارخونه بعد ازآقابزرگ و چند تا ويلا تو سطح كشور و يه حساب دراز مدت و سودايي كه هرساله از كارخونه بايد بين همه سهامدارا تقسيم ميشده.
امير علي سوتي كشيد و گفت:مارو درياب ترانه خانوم.
مهديس – آره خب دريابشون...كلا رفقا انگاري به فكر پولن.
انداخت...متلك فهميدن موضوع چي كاره من بودن شادمهر و اميرعلي رو انداخت...
مهسا – آدم به فكر پول باشه...بهتر از اينه كه تو فكر مد باشه.
نه كه شما نيستي مهسا جان؟...بازم درهر حال مرامتو عشق است.
مهديس – حالا چي شده كه حرف از ارث و ميراث اومده وسط؟
مهسا – خب ترانه تونسته خودشو اثبات كنه...اينكه جنمش از خيليامون كه پول تو جيبيمون هميشه به راهه بيشتره... اينكه مثه بعضي نوه هاي آقابزرگ نيست كه چپ و راست تو فكر سفراي اونور آبيش باشه...خب يه جورايي ترانه نمونه بارز عمو فردينه.
- نه بابا...من اين همه خوبم و خودم خبر ندارم؟
خواستم تلخي لحن مهسا رو بگيرم كه شادي گفت:خب اگه ترانه اينقده پولداره نامرديه خونه پايين شهرداشته باشه.
اميرعلي – ولي خدايي ترانه جون خيلي خوب تونستي زندگيتو يه تنه بگردوني.
لبخند زدم به اون همه مهربوني و گفتم:ممنون.
باز يه لبخند از اونا كه باكلاسن و شادمهري كه پس گردني حواله اميرعلي كرد.
دلم گيره...فكرم كه بدتر...دلم ميسوزه...شقيقه ام بيشتر...اين حرف ارث و ميراث من چرا حالا با استارت حسام تو دهن همه افتاده؟...چرا همه حساب كتاباشون داره رو ميشه؟...چرا همه دور و برم دارن تو كف دودوتا چارتاشون ميرن؟...چرا مهديس نفرتش بسشتر شده؟...چرا مهسا گوشش ميجنبه واسه هر حرفي از اون ارث؟...چرا حسام؟... حسام داري چه ميكني؟...خدا ازت نگذره پسر...دل و ايمونم توي اين شك داره ميشه عقل و بي ايموني...
.................................................. .................................................. ...................................

با لبخند از كنار كاويان تازه از در اتاق حسام بيرون اومده گذشتم و با چند تا ضربه مصلحتي دستگيره رو فشار دادم و وارد شدم...سيگار ميون انگشتاش يه پوزخند نشوند رو لبم...حتي سيگار كشيدن اون هم شيك تر بود...گاهي حالم به هم ميخوره از اون همه مقايسه.
يه نگاه بازم بالا به پاييني بهم انداخت و منم دست به سينه گفتم:كاري باهام داشتي؟
با دست به يكي از كاناپه هاي چرم گوشه اتاقش اشاره زد و منم در حال جاگيري گفتم:زياد وقت ندارم...حرفتو بزن.
روبروم نشست و خيره تو صورتم گفت:واكنش همه عجيبه...نيست؟...من فقط يه كم ازت تعريف كردم...انگاري تازه دارن اون روشونو نشون ميدن...وكيلمون هم كه ديگه نورعلي نور شده.
- حسام تموم كن...من با طناب تو يكي تو چاه برو نيستم...ميفهمي؟
- من طنابي ننداختم...فقط دارم ملتفتت ميكنم....تو هم بچه فرديني...يه كم مختو به كار بنداز...اين چيزي كه من تو واكنش خونواده واسه ارث و ميراثت ديدم زيادي ناجوره...بهمني كه سال تا سال گذرش طرف خونه ما نميفتاد حالا چار روزه تو اتاق كار بابام پلاسه...ميفهمي؟...ترانه تو ميتوني با اين كارت هم به خودت كمك كني هم به مني كه عمرا برم زير سلطه فاروق خان...دوران سلطنتش داره تموم ميشه.
- تو حق نداري در مورد آقابزرگم بد حرف بزني.
- ببين دختر خوب...من واسه اون مدرك تحصيلي مسخرت استخدامت نكردم...واسه حرف آقابزرگ هم كه اصلا تو حيطه كاريم براش تره خرد نميكنم هم استخدامت نكردم ولي تو تو اهدافم ميتوني نقش مهمي داشته باشي.
- حرفاتو زدي؟...حالا گوش كن...تو اگه تو من شك هم انداخته باشي...بازم من به آقابزرگ وفادارم.
- آره اون كه حتما...ديديم چهارسال پيشو.
پوزخند كنج لبش و سيگار ميون انگشتاش و لم دادن زيادي صميميش به كاناپه.
- به نظرت آقابزرگ از حرفش برميگرده؟...چند روز پيش آب پاكيو ريخت رو دستم كه تا خودش نخواد نبايد حرفي از ارث و ميراث زده بشه.
- اون از اين نميترسه كه تو بخواي پولتو از كارخونه ها بيرون بكشي...اون از نبودت ميترسه... از اينكه با اون پول حالا كه برگشتي باز بري...هنوزم سر حرفم هستم كه تو براش عزيزتريني حتي از مني كه ميتونم اسم خاندانشو حفظ كنم...آقابزرگ دودوتا چارتاي باباي من و بهمنو درحال حاضر نداره...اون تو فكر خودته...از بابا شنيدم همه اون سودي كه با پولاي تو به حسابش ميرفته با خواست آقابزرگ از حساب بيرون كشيده شده...اون پيرمرد داره يه كارايي ميكنه... تازه يه جور وسواس هم به رابطه من و تو پيدا شده...اونا از اين ميترسن كه من و تو...
- گمشو...من منم...تو تو...من و تويي وجود نداره...اونا يه چيزيشون ميشه.
- ببين ترانه...من اگه واسه پروندن مهديس مجبور بشم اداي خاطرخواه تو شدن هم درآرم در ميارم تا از حرف آقابزرگ سرباز بزنم...ميفهمي كه؟
- نه نميفهمم...از اين وسيله بودنم واسه اهدافت حالم به هم ميخوره...تو يه فرزيني تا قبل از ميون اومدن حرف ازدواجت با مهديس بايد يه غلطي بكني...نميدونم دنبال يكي بگرد كه چند وقتي نقش معشوقتو بازي كنه.
- خب تو چطوري؟
- شوخياي كوچه بازاريتو واسه رفقات خرج كن...من يه پيشنهاد دوستانه دادم.
- منم پيشنهادم دوستانه بود.
قهقهه ام هوا رفت...اين پسر يه تخته كه نه كلا تو كار تخته مخته نيست.
- ببين پسر خوب...اين گوري كه ميخواي واسش عزاداري كني خاليه...من واسه يه مشكل بزرگ از چشم آقابزرگ افتادم...توبايد دنبال يكي باشي كه سرش به تنش بيرزه.
- مطلقه بودن زياد هم معضل نيست...در ضمن تاكيد ميكنم اين پيشنهاد خيلي فرماليته است.
- برو بابا...دارم بهت ميگم آدم باش...من سعي خودمو ميكنم كه ماجراي تو و مهديسو كمرنگ كنم ولي تو هم بهتره يه تكوني به خودت بدي.
- پس داري از خر شيطون پياده ميشي.
- من اصولا اهل كولي گرفتن از پسرعموم نيستم.
لبخند من و پوزخند حسام...به طرف در اتاق قدم تند كردم كه صداش باز بلند شد.
- ترانه بهتره همه چيو بندازي بعد از مراسم فرهاد.
- اوكي.
حسام هم يه فرزينه...اين تنها چيزيه كه ميتونه اين همه مارموذيشو لاپوشوني كنه.
.................................................. .................................................. ...................................
دست انداخته گردن نسترن و لپ فرهاد رو بوسيده گفتم:پس شما دوتا هم پرپر ديگه نه؟
فرهاد – آره ديگه...چيزيه كه تو و مهسا خانوم تو دامن من گذاشتين.
نسترن – يعني ميخواي بگي ناراحتي؟
فرهاد سركرده تو گوش نسترن يه چي گفت كه لپا نسترن در عرض دوثانيه شد لبو.
مهسا – دوباره فرهاد تو بي حيا بازي درآوردي؟...ميبيني كه اين دختره جنبش پايينه...مراعات كن...فكر كنم شب عروسي بايد همينجور پارچ آب قند درست كنيم بديم اين دختره.
- كلا همتون بي حيايين.
مهسا – نه كه شما نيستي.
خاتون – ترانه مادر...لباس خريدي؟...ميخواي بگم خياطم برات بدوزه؟
مهسا – خاتونم بچه كه نميخواد بقچه پيچ بشينه تو جمع...خودم مي برمش ميخريم باهم...به سليقه اين اعتباري نيست.
آقابزرگ – ترانه بيا اينجا.
كنار اقابزرگ نشستم و آقابزرگ كنار گوشم گفت:پول داري؟
پوزخندم به زور كنترل شد و بي خيالي صورتم مصنوعي.
- بله...حقوقمو تازه گرفتم.
آقابزرگ – خواستي بهم بگو.
- نترسين...خجالت زدتون نميكنم.
آقابزرگ – عوض شدي...ترانه من تلخي بلد نبود.
- چهارسال زمان كمي واسه عوض شدن نيست...آدما راحت ميتونن عوض بشن براساس شرايط.
آقابزرگ – ترانه تو چندوقته عوض شدي.
- عوض نشدم...فقط يه كم فكرم مشغوله.
آقابزرگ – اگه از حرفاي اون روزم...
- نه اصلا مساله سر اين چيزا نيست...مساله سر اينه كه من خسته شدم...دلم يه كم آرامش ميخواد... دلم واسه بي فكر خوابيدن لك زده.
فرهاد – ترانه بيا بريم تو باغ.
نگامو دادم به جذابيت خوابيده زير چين و شكناي صورتش كه گفت:برو...روزاي آخر آزادي فرهاده...همه به حضورش تو اين خونه عادت كرديم.
- عادتا راحت ترك ميشن.
گفتم و بلند شدم...سنگين بود نگاش...سنگين بود...به اندازه غم همه سالاي نبودنشون...سنگينيش كمر شكنه.
حسام – ترانه...بيا ديگه.
آقابزرگ – صميمي شدين.
حرفي نيست كه بشه جوابش...اين ظن لحنت گاهي تو همه باورام ناباوري مياره...بد با من تا ميكني فاروق خان.
- نه زياد صميمي...فقط در حد دوتا آشنا.
آقابزرگ – خوبه...دوست ندارم زياد باهاش صميمي بشي.
- جذاميه؟
آقابزرگ – برو ديگه چرا معطلشون ميكني؟
- يعني سوال نپرسم؟
آقابزرگ – ترانه.
روپاشنه پا چرخيده رفتم طرف در سالن...بازم سگيني نگاش...بازم ناباوري تو كمبود باورام...بازم حرفاي حسام... بازم اون تلخي...
دلم پيچ ميخوره...شقيقه ام ميزنه...نفسم سخته...دلم گرم نيست...به هيچ پشت و پناهي جز شادمهر و رفاقتش گرم نيست...آقابزرگ گاهي دلسرد ميشم حتي با گرمي بودنت...
.................................................. .................................................. ...................................
- اينم كارت عروسي.
- يعني ما هم دعوتيم؟
- خب ديگه من نتونم چندتا از رفقا رو دعوت كنم كه اون وقت نميشم عزيزدل فرهاد.
- حالا چي شد اينقده يهويي اين پسره دوماد شد؟
- هيچي بابا من و مهسا دستشو گذاشتيم تو پوست گردو.
- ترانه؟
- هوم؟
- توي اين عروسي جلوي فاميلت يعني توتازه برگشتي ايران؟
- آره...ولي زياد تو چشم نيستم...تو اون فاميل حيوون خونگياشون هم يه دور رفتن اونور و برگشتن ...واسه تحصيل ديگه افه مفه نداره.
- پس بچه خوبي باش..لباست هم باهم ميريم انتخاب ميكنيم.
- اهكي بي خي...مهسا رزروم كرده.
- پوووووف اين دختره هم واسه ما شده معضل...شادي هم يه بند تو خونه ازش حرف ميزنه...نه كه تو كم بودي.
- خب دخترعمو منه ديگه.
- ترانه اين دختره رو بپيچون با هم بريم...به تو كه باشه ميري يه چي ورميداري كه پنجاه سانت هم پارچه نبرده.
- به تو چه؟
- شايد از اون يارو رفيقم جدا شده باشي ولي از همون اولش تا ته عمرت ناموسمي...بي غيرت كه نيستم...واسم از شادي عزيزتر نباشي كمتر نيستي...پس بي خيال بازي با غيرتم.
- شادمهر تو مطمئني چيزيو از من قايم نميكني؟
نگاشو داد به پنجره و جوابمو با سكوتش داد...جوابتو قربون برادر...چي شده؟...يه جاي كار بد شروع كرده به لنگيدن...شادمهر اين چند روزه شادمهر يه هفته قبل نيست.
- جواب نداشت سوالم؟
- جواب سوالت باشه واسه وقتي فهميدم اونقدري بزرگ شدي كه راحت از كنارش رد بشي.
- جناييش نكن جون ترانه.
- جنايي نيست...اعصاب خرد كنه...رو مخمه...بي خيال.
زنگ گوشيش و سرباز زدگيش از جوابم...شادمهر داري چي رو تو لفافه آروم آروم به خوردم ميدي؟
.................................................. .................................................. ...................................


لبام رو بابت تسلي شادي مادرمرده كش دادم و شادي پوفي كشيده روي نيمكت وسط پاساژ ول شد و با چشم و ابرو يه اشاره به اون دو موجود مثلا آدميزاد زد و گفت:اگه يه روز ازم بپرسن بدترين روز عمرت كي بوده مطمئن باش ميگم روزي كه با اين دوتا اومدم خريد.
كنارش نشسته بازم به اون دوتا كه انگار بحثشون گفتگوي تمدنهاست يه نيم نگاه انداختم و باز توشيش و بش اين موضوع رفتم كه برم بميرم با خريد كردنم.
شادي – ترانه من ميرم چهارتا بستني بخرم بزنيم به بدن...چشم آب نميخوره با وجود اين دوتا لباسي بخريم ما امشب.
يه سرتكون دادم و اينبار شادمهر پوف كش كنارم به صندلي لم داده گفت:هرچي ما ميگيم نره اين خانوم ميگه بدوش... خب من نميخوام خواهرم اون يه تيكه پارچه رو بپوشه كيو بايد ببينم؟
مهسا دست به كمر با تمام سعي طلبكارمآبانه خم شده تو صورت شادمهر و داد ول داده گفت:شادي ميخواد بپوشه شما رو سننه؟
شادمهر – ترانه...
شونه بالا انداخته نگامو دادم ارزوني بستني فروشي كه شادي نديد بديدانه تو انتخاب مدل بستني دلخواش فروشنده رو به مرز غلط كردن بابت باز كردن مغازش تو اين پاساژ داشت ميرسوند.
مهسا – اصلا ترانه چه معني داره وقتي سه تا خانم متشخص ميخوان خريد كنن يه مرد هم باهاشون باشه؟
شادمهر – معنيش به اينه كه من بايد تعيين كنم خواهرم چي بپوشه.
مهسا باز صورت كشيد تو صورت شادمهر و با همون داد ول داده معروفش كه به نقل قول فرهاد به علت همين داد شهرت عام داشتش تا حالا كسي حاضر نشده امر خطير ازدواج باهاش رو به دوش بكشه تو گوش شادمهر يه نفير نسبتا ملايم و به اقتضاي محيط كشيد و گفت:مثلا ميخواي بگين خيلي جنتلمنين؟...شادي الان تو سنيه كه دوست داره هرجور دوست داره بگرده...شما دارين محدودش ميكنين.
شادمهر – من شادي رو محدود نميكنم فقط امانت داري ميكنم.
مهسا پس كشيد...چشماش پرحيرت شد و پس كشيد...ديدم تعجب نگاش و پس كشيد.
مهسا – من...من نميدونستم...يعني...
شادمهر پوف كشيده نگاش رو داد به همون مغازه غلط كرده از باز شدن تو اين پاساژ و گفت:خوشم مياد ترانه خوب روش تاثير گذاشتي...دق ميده طرفو تا يه چي بخره.
مهسا كنارم نشسته خيره به نيمرخ شادمهر موند و كنار گوشم صدوهشتاد درجه مغاير با لحن چند لحظه قبلش گفت: مامان و باباش كجان؟
- مامانش چندماه بعد زاييدن شادي واسه بيماري قلبيش ميميره...باباشون هم ده سال پيش سرطان ميگره و بعد...
مهسا – يعني اين همه سال تنهايي شادي رو بزرگ كرده؟
- خب مامان شهره و بابا مهدي هم كمكش كردن...شادي اونا رو مثه مامان باباش ميدونه.
شادمهر – به به چه اعجب از شادي خانوم بخاري بلند شد؟
شادي – چه كنم داداش ديدم تو سرگرمي گفتم واسه تقويت قواي جفتتون يه تكوني به خودم بدم.
- شادمهر زبونش به خودت كشيده.
شادمهر – نه كه تو بي زبوني روش تاثير نذاشتي.
مهسا – قربون اين دست شادي خوشگله.
نيش شادي شل شد و خودشو حالت غش تو بغل شادمهر پرت كرده گفت:من هميشه گفتم مهسا عزيزدله.
شادمهر شادي رو پرت كرد يه ور ديگه و از سيني يه بستني برداشت و خيره به دوتا دختري كه جلومون با لوندي رد ميشدن كنار گوشم گفت:اي جوووون.
- زهرمار...برو بمير...انگل اجتماع.
غش غش خنده اش و لبخند من و شادي با بستنيش درگير و مهساي به يه نقطه خيره...قربون اون چشماي تو چته؟... يه مخالفت بابت يه لباس كه اين حرفا رو نداره.
مهسا – ترانه اون لباسه رو نيگا.
نگام رفت طرف لباس و لبام كش اومدو چشمام تو صورت شادمهر چرخ زده منتظر تاييد شد.
شادمهر يه نيمچه لبخند به اون لباي خوش فرم داد و زيرلب گفت:نه بابا بعضي وقتا ميشه به سليقه اش اميدوار شد.
.................................................. .................................................. ...................................
با دهن پر نگامو دادم به آخرين برش پيتزا خونواده كه دوتا دست يكي مردونه و يكي كشيده و ظريف و دخترونه رفت طرفش و بعد از به هم كانكت ضعيفشون پس كشيده شد.
شادمهر – بردارين بخورين.
شادمهر و اين همه جنتلمني محاله.
مهسا – نه ممنون...ديگه سير شدم.
مهسا و گذشتن از خيكش كه ديگه از اوجت محالاته.
مهسا يه لبخند ناز چاشني صورتش كرد و باز شست ما هم خبردار شد كه اين موجود پليد جنسي لطيف از تبار ذكوررو مدنظر قرار داده.
شادي رد نگاه مهسا رو گرفته نيش ول داد و گفت:مهسا داريش؟
مهسا لبخند حفظ كرده ليوان رو با ملوس ترين حالت ممكن تو دست چرخوند و بردش طرف لباي غنچه شده و رژ زده اي كه كلا من با همه مونث بودنم ازشون خوشم مي اومد.
سرم رو بر اثر ممارست و تمرين زياد نامحسوس طرف رد نگاه شادي و مهسا و علت آب راه افتاده از لب و لوچشون دادم و...
واااااااي...چه تيكه اي...مهسا كه ديگه امشب يه ده دوري عاشق شد و رفت...شادي هم كه غش مرگ شده بايد سوار ماشينش كنيم.
شادمهر – بسه ديگه بلند شين.
شادي – خب يه كم ديگه بمونيم...من هنوز دلسترمو نخوردم.
شادمهر از ميون كليد دندوناش غريد كه...
شادمهر – كوفت بخوري...ميگمت بلند شو عين بچه آدم بلند شو.
به جز مهسا همه قيام كرده دور ميز وايساديم و شادمهر گفت:شما تشريف نميارين؟
مهسا بي نگاه به شادمهر و آدم حسابش نكرده گفت:ترانه من خودم ميرم خونه...ميخوام يه كم ديگه بگردم ببينم يه كراوات واسه بابا ميتونم پيدا كنم؟
شادمهر نگاشو طوفانزده كشيد روبروي صورت مهسا و خط ديد تيكه رو مسدود كرده گفت:واسه كراوات خريدن يه روز ديگه هم وقت هست...بهتر نيست بريم؟
مهسا – نه...هنوز از ساعت برگشتم به خونه نگذشته.
شادمهر حرفي نزد و من يه چشم و ابرو واسه مهسا اومدم كه يارو پشت پيشخون منظورمو دريافت الا اين مهساي از ابتداي تولد داراي هفتادوپنج درصد نارسايي مغزي.
دستم به كار افتاد و گوشت پهلوي مهسا تو دستم چلونده شدو مهسا عين فشنگ تو جاش راست وايساد و گفت:بريم... بريم.
يه لبخند به چشماي وق زده شادمهر و شادي زده و دنبال مهسا از فست فود زدم بيرون. 
.................................................. .................................................. ...................................


سرم رو همراه كاويان انداخته پايين و با نيش باز به پرونده هاي پخش شده كف پاركت از دست منشي حسام نگاه كرديم و كاويان آروم گفت:حسام هم داغون كرده شركتو با اين منشي انتخاب كردنش.
- وااااي نگين مهندس...گناه داره.
- والا گناه ما داريم با اين بشر.
يه لبخند به اون همه انرژي زدم و گفتم:كاري با من ندارين؟
- من كه نه ولي انگاري پسرعمو كار داره...حالا چي ميشد روز اول ميگفتين فاميلين؟
- خب دبگه...جناب فرزين خواستن.
- مزاحمتون نميشم ...تا بعد.
به استيل راه رفتنش يه نگاه انداختم و بازم باورم نشد كه اين همه غم ديده باشه.
بي توجه به اون همه پرونده پخش شده رو زمين يه تقه به در زده وارد شدم.
نگاشو از لپ تاپش كند و گفت:ديركردي.
- داشتم با كاويان حرف ميزدم.
- چه خبر؟
- فعلا هيچي...تو چيكار واسه بدبختيت كردي؟
- بدبختيو خوب اومدي...مهديس سرتاپاش بدبختيه واسه من...و واسه تو...
- چرا واسه من؟
- خب مهسا كم نگفته كه اگه مهديس تو تولدش دخترخاله پسرخاله دوستشو دعوت نميكرد تو اينقدر تو هچل نميفتادي.
- هچل؟...اسم دوسال زندگي مشترك من هچله؟
- پس نه...حتما اسمش روياي هر دختريه.
- دقيقا...زندگي با اون آرزوي همه دختراي دوروبرم بود.
- چرا دعوا ميكني؟...من كه چيزي نگفتم فقط دارم ميگم تو هميشه خوش خيالي...چه تو انتخاب اون يارو چه سر پولي كه حقته.
- ببين من واسه اون پول جلو هيشكي وانميستم...تو هم روشتو تغيير بده.
پوزخندش از فاصله چند سانتي كه من سر كشيده بودم تو صورتش نفرت انگيز تر از هميشه بود.
به پشتي اون صندلي گردون مشكي تكيه زد و خيره تو صورتم گفت:خوشگلي.
كمرم راست شد و دهنم بسته...اخمام تو هم كشيده شد و دستام تو سينه قفل...همه نفرتم تو اون لحظه تو چشام جمع شد و لبام از هم باز.
- اين تعريفا رو برو از مهديس بكن كه تشنه يه كلمشه...در ضمن سعي ميكنم تمسخرتو فراموش كنم.
- تمسخر؟....تو تعريف منو مسخره ميدوني؟
قهقهه اش مثه قهقهه همه شخصيت بداي كارتوني تو اتاق اوج گرفت و بعد باز خيره تو صورتم گفت:تو ميتوني با وجود من انتقام همه سالاي زندگيتو از مهديس هم بگيري...چه برسه به بقيه.
نفرت تو چشمام بيشتر شده باز رو ميزش خم شدو براق شده تو صورتش گفتم:داري حالمو به هم ميزني...من وسيله رسيدن تو به خواسته هات نيستم.
گفتم و رو پاشنه پا چرخيده رفتم طرف درو دستم به دستگيره نرسيده صداش تو گوشم اكو داد.
- وسيله نيستي ولي ناف بريدمي...تو ناف بريدمي نه اون مهديس...من به وسيله خودشون بهشون ضربه ميزنم.
- تو ديوونه اي...چه بدي از اين خونواده ديدي؟
- بدي؟....نچ من بدي نديدم ولي از اجبار هم متنفرم.
- بي زحمت اين دام بر مرغ دگر ده.
باز هم همون قهقهه با اسلايد شخصيت بداي كارتوني و مني كه به در تكيه داده خيره شدم به جذابيتش و با حرص گفتم:چته؟...خوش خنده شدي...آقابزرگ يه چي حاليش بود كه ميگفت نبايد به تو نزديك شد...تو جنبت پايينه.
روبروي من قرار گرفتن و كف دستش رو كنار صورتم به در تكيه دادنش به ثانيه هم نرسيد...پررو ترين حالت ممكن رو بك گراوند صورتم كردم و خيره شدم تو چشماش و اونم با چشماي باريك شده از بين اون همه دندون كليد شده گفت:چه زري زدي؟
- زر زدن كار من نيست...بكش كنار.
- ببين عزيزكرده بهتره پا رو دم من نذاري و مثه بچه آدم منطقي باشي...من هميشه اينقدر مهربون نيستم.
- متنفرم از منطقت...من از اسب افتادم ولي اصلمو كه ميتونم حفظ كنم...حسام بي خيالم شو...همون آتيشي كه بابت ارث انداختي تو جونم بسمه.
سرش رو بيشتر جلو آورده گفت:من ميخوام به حقت برسي.
- كه تو هم به خواسته هات برسي؟
- خواسته هاي من واسه هيشكي ضرر نداره.
- ولي حق من واسه همه ضرره....حتي واسه بهمن خاني كه ازش زياد خوشم نمياد...من وسيله نيستم...ديگه نيستم.
بغض قاطي جمله آخر و نگاه حسام كه تو چشمام چرخ خورد و گفت:بي خيال راه حلاي دخترونه شو...داريم منطقي حرف ميزنيم.
- از تكرار يه جمله بدم مياد...من حرف منطقي جزحرف كار با تو ندارم.
دستش از كنار سرم كنده شد و نگاش باز هم ميخ صورتم چند قدم عقب رفت و به لبه ميز كنفرانس تكيه زد...از اين همه گنگي نگاش متنفرم...از اين همه غرور تو چشماش بيشتر...حسام هم يكيه مثه همه مرداي حسابگر خاندان فرزين...يكي از همه اوناييكه منافع خودشون مهمتر از يادگار فردينه براشون.
.................................................. .................................................. ...................................


يه پشت دستي مهسا رو مهمون كرده گفتم:زهرمار خب بذار ميارم بيرون ميخوريم.
مهسا – حالا اگه اين كيكه رو داد ما بريزيم تو اين شكم گشنه وامونده.
فرهاد – نميفهمه كه...قدرمو بدون ترانه...شب آخره مجردي اين عمو خوش تيپته.
نسترن – همچين ميگه انگاري ميخوايم بريم اون سر دنيا زندگي كنيم...پسر خوب آپارتمون كه دوتا خيابون اونورتره ... بعد دوروز هم كه تو قراره تكراري بشي من چي كار بهت دارم ميگم مهسا و ترانه هي بيان خونمون من دلم وابشه.
فرهاد – اهكي...يعني من اين همه دارم خرج ميكنم كه فقط دوروز به چشم مباركتون بيام؟
نسترن با چشماش يه ناز اومده و دلبري كرده و فرهاد سينه قبرستون تا فردا فرستاده گفت:خوبه تو هم...چه واسه من بل ميگيره.
مهسا سر كرده تو گوشم گفت:اين نسترني كه من ميبينم عمرا بذاره فرهاد تا فردا شب صبر كنه...والا.
نيشمو جمع كرده باز مشغول تزيين كيك شدم و گوشم رفت پي حرفاي درگوشي فرهاد به نسترن.
فرهاد – شما كه اين نازا رو واسه ما مياي فكر فردا شبت هم هستي؟
زيرچشمي لبو شدن نسترن خانوم هم به چشممون اومد و آخرين مجرد خونواده هم تكيه زده به چارچوب در اعلام حضور كرد.
حسام – آقا اين كيك چي شد پس؟
- تا مهسا يه سيني چايي بريزه ديگه آماده است.
مهسا – به من چه؟...آخرين مجردي اين دوتاست من جوركشي كنم؟
فرهاد كنار سماور وايساد و قبل از دست بردن طرف قوري يه كفگرگي از اونا كه تا دوساعت بعد از وقوع حادثه پيشوني طرف سرخه حواله مهسا كرد و گفت:كي بشه آخرين مجردي تو رو ببينيم...گرچه فكر كنم همون شب آخر عمرت باشه.
مهسا – بتركي...نسترن چه فكري كردي از اين تن لش خوشت اومد؟
نسترن – اوه اوه حواست باشه كه داري درمورد آقامون حرف ميزنيا.
مهسا – بابا آقامون اينا...همه شوهر دارن تو هم شوهر داري.
نسترن – چشه مگه.
حسام – چشم كه نيست نسترن جون كلا يه پا اعضا بدنه...اين كيك ترانه پز بد داره چشمك ميزنه بابا...دلمون آب شد.
گفت و يه لبخند مغاير با پوزخنداش هم ضميمه اش كرد...خدا ازت نگذره حسام.
مهديس تا حالا سر كرده بوده تو گوشيش سر بالا كرد و پوزخند چاشني حرفش.
مهديس – خب حالا يه كيكه ديگه.
حسام – كيك داريم تا كيك...مثلا يكي مثه ترانه خانوم كه بي پودر كيك يه چي ميپزه كه بوش هلاك ميكنه هركي از شهاع دوكيلوتري اين خونه رد ميشه و يكي هم مثه بعضيا كه نيمرو رو نميدونه با تخم مرغ درست ميكنن يا مرغ.
مهسا نيشش كه به قاعده گوش تا گوشش چاك خورد و فرهاد كه صورتش سرخ شد و باز سرگرم چايي ريختنش شد و نسترن كه لب گزيد تا همون نيش گوش تا گوش مهسا شامل حالش نشه و من...حسام بد داري شروع ميكني... قرارمون اين نبود....چشم غره ام رو ديد وباز يه لبخند جاي پوزخند هميشگي زد و نا محسوس شونه بالا انداخت كه يعني "به من چه؟"...لبات داغ ببينن كه واسه من چپ و راست ژوكوند نياي.
نگامو زيرچشمي دادم به مهديس پرنفرت مثه هميشه بهم خيره و كيك رو بلند كرده رو دست گفتم:نسترن بي زحمت بشقاب و چنگالا هم بيار.
از كنار حسام رد شدم و حسام سر كرد تو گوشم و گفت:واسه من شاخ و شونه نيا.
يه تنه محكم و رد كردنش و خنده اي كه ول داد و حرصي كه من خوردم...خدا ازت نگذره حسام...
روي يكي از مبلاي استيل نشستم و مهسا با ريموت يه آهنگ شاد گذاشت و بقيه هم روي مبلاي ديگه جاگير شدن.
مهسا – شما دوتا بلند شين يه تكوني به خودتون بدين ديگه...عروس و دوماد هم اينقده شل؟
نسترن با ناز دست فرهاد رو كشيد و رفتن وسط...نگام به حسام افتاد كه دوربين دست گرفته با خنده به رقص نميدونم كجايي و چه سبكي فرهاد ايراد ميگرفت.
نسترن – ترانه تو هم بيا.
- برو بابا...داره جونم درمياد.
مهديس جاي من بلند شد و حسام كنارم به مبل لم داد و جدي خيره تو نيمرخم گفت:اون وقت اين اخما يعني من دارم با تو بازي ميكنم؟
- درحدش نيستي...ببين پسر خوب من خر نيستم كه ندونم چرا جاي اون همه نفرت رفاقت تو قلبت بابت من جوشيده...درضمن من بعضي وقتا دهنم جلو آقابزرگ چفت و بست نداره...خب دست من نيست.
جاي اون لبخند چند لحظه پيش نوبت به پوزخند هميشگيش رسيد و بعد از جاگيريش كنج لب آقا گفت:ببين دختر خوب منم زياد اهل لي لي به لالا گذاشتن واسه امثال تو نيستم...يا عين بچه آدم پيشنهاد منو قبول ميكني يا منم دلم به يه تعديل نيرو خوش ميشه.
- واسه من كار كم نيست...در ضمن دم پر من نپر...هر وقت هم نياز به تعديل نيرو رو حس كردي يه خبر بده بگردم دنبال كار.
پوزخندش خشك شد رو صورتش و اخمش تو هم كشيده...خوردي؟...ديدي كه من اهل باج دادن نيستم؟...من ديگه وسيله شدن تو كارم نيست....يه بار بسم بود.
.................................................. .................................................. ...................................


گوشي رو چسبونده به گوشم در تا كسي رو باز كردم و گفتم:چته بابا...دارم ميام.
- با چي داري مياي؟
- با تاكسي.
- غلط كردي...حسام زنگ زد گفت هنوز طرفاي توئه...مياد دنبالت.
دهنم وا شد واسه اعتراض كه بوق قطع تماس تو گوشم زنگ زد...اي تو روحت مهسا.
باز در تاكسي رو به هم زدم و با حرص پول يامفت تا اينجا اومدنشو حساب كردم و باز تو دلم خون به پا شد و باز مهسا فحش خور دوعالم.
دوباره زنگ گوشي و حك شدن اسم مهندس فرزين و نور بالايي كه تو چشمام خورد و مني كه باز فحش كشيدم به دوعالم مهسا و با اون كفشاي پاشنه هفت سانتي رفتم طرف ماشين و با حرص روي صندلي چاگير شدم.
- دقيقا اين جنتلمن بازيات يعني چي؟
سكوتش حال هم زن ترين حالت ممكنشه...خدا ازت نگذره حسام خان.
صورتم برگشت طرف صورت شش تيغه و بوي افترشيو به رخ كشيده اش...اخمام تو هم كشيده شد و اون باز پوزخند معروفش رو پرده برداري كرد.
- سلامتو خوردي؟
- گيرم سلام.
- و عليك.
- خب؟
- به جمالت.
- آدم باش حسام...آدم..سخت نيست جون تو.
- من تو آدميت خودم مشكلي نمي بينم.
- اين كارات يعني چي؟...ببين پسر خوب من بي چشم و رويي تو خونمه...پس سعي نكن نمك گيرم كني.
- ميدونم اين قلمو...بد كردم نذاشتم با اين تيپ و قيافه بشيني تو ماشين يه غريبه؟...آخه كدوم دختر عاقلي اين وقت شب از آريشگاه ميشينه تو تاكسي؟
- آره بد كردي...اون غريبه انتظاري از منو جايي بردن جز پول نداره ولي تو...
- حالا من ازت ميخوام بچه آدمي باشي...ساكت باش و اعصابمو بيشتر از اين به هم نريز.
- ناراحتي پياده ميشم.
- ترانه خفه خون ميدوني يعني چي؟
- پياده ميشم...بزن كنار.
- اون شوهرت راحت شد از دستت.
دوباره لشكر بغض با تمام ارتش داشته و نداشته هجومي غير قابل جبران تو گلوم راه انداخت...چشمام سوخت...دهنم تلخ شد...قلبم آتيش گرفت...اون هيچ وقت از پرحرفيام نناليد....تو ناليدي...توئه كارت لنگ پيش من بد ناليدي...ناليدن كه نه...زخم زدي...زخمت كاريه....زخمت هميشه تازه موندنيه.
- ترانه...ترانه...ترانه با توام...من...ببين لعنتي خودت سر قضيه رو باز ميكني...حالا من يه چي گفتم...نگام كن...ترانه خب به من چه كه اون عوضي اينقدر عذابت داده...زهرمار اصلا به درك...فكر كرده نازشو ميكشم.
بازم نگام به ماشيناي كناري بود...بازم دلم هواي آهنگ داشت...بازم دلم هواي اون...بسه...ترانه تو رو جون خاتونت تمومش كن...
دستش رفت طرف پخش...ميخواد از اين غربيا بذاره كه من هيچي نميفهمم ازشون لابد...بره بميره كه هر چي كشيدم تو اين چند وقته از دست اين آشغال بوده...حسام خدا ازت نگذره.
تو اون همه حجم بي خيالي نسبت به اون موجود نفرت انگيز كنار دستم با نسبت فاميلي عموزادگي فقط دلم به آهنگ پخش شده تو ماشينش خوش شد.
"دو سه روزه كه مات و بي ارده ام...يه چيزي فكر مو مشغول كرده
همين عشقي كه درگير هواشم...منو نسبت به تو مسئول كرده
از اون رابطه معمولي ما...چه عشقي سر گرفت تو روزگارم
دو سه روزه كه بعد از اين همه سال...واسه تو ادعاي عشق دارم
نمي بيني دارم جون ميدم اينجا...نمي بيني به تو محتاجم اينجا
چقدر راحت منو وابسته كردي....دارم ديوونه ميشم كم كم اينجا
ميخوام مثه قديما مثه سابق...يه وقتايي يكي با من بخنده
يكي باشه كه دستامو بگيره...يكي باشه كه زخمامو ببنده
نمي بيني دارم جون ميدم اينجا...نمي دوني به تو محتاجم اينجا
چقدر راحت منو وابسته كردي...دارم ديوونه ميشم كم كم اينجا"
(احسان خواجه اميري)
زيرچشمي تو بهر اون نيمرخ برق زده از بابت شش تيغي يه نگاه انداختم...باورش هم واسه هر كس ناممكنه...اين بابا آهنگ ايروني گوش بده؟...اون هم هميشه وقتاي دلتنگي بي خيال پز دادن ايروني گوش ميداد...واسه وقتايي كه تو ماشينش ميشستم ايروني گوش ميداد.
.................................................. .................................................. ...................................
لبخندم خورده شد تا به لونديم آسيبي نرسونه...قدمام هماهنگ برداشته ميشد...جاي اون نيش ول داده يه لبخند ناز از همون مدلاي مهسايي چاشني صورتم كرده كنارمهسا وايسادم...نگاش بالا پايينمو وجب كرده ولم كرد و گفت:چي شدي...نكبت...از سكه انداختيمون آشغال.
- گمشو عزيزم.
نگام به حسامي افتاد كه سنگين كرده بود نگاش رو...تيپش دختركشي خاندانو راه انداخته...بي خيالش رفتم طرف فرهاد و نسترن.
- چه جيگري شدي...مواظب باش اين فرهاد ما نخورتت يهو.
فرهاد نگاشو رنگ عشق زد و كشيد به سرتاپاي پري روي كنار دستش...لبخندم خشك شد...من لباس عروس نپوشيدم ...روز عروسيم با قبل عروسيم فرقي نداشتم...من تبريك ميگم به فرهاد...فرهاد قهر كرد با من...همه از نسترن تعريف ميكنن...من كسي نگام هم نكرد.
نسترن – ترانه كجايي؟...شاس ميزنيا.
يه لبخند از اون زوركيا كه ته تهش همون دلزدگي بيشتره به اون لباي خشك شده زير رژ زدم و گفتم:جونم گلم؟
نسترن – خاتون داره اشاره ميزنه بري پيششون.
- خوش باشين.
فرهاد – مزاحم نشي هستيم.
- من كه شب خونه شمام.
نسترن ريزخنديد و دست فرهاد دور كمر باريكش حلقه شد و يه چي دم گوشش صد در صد با همون مضمون مسائل تخت خوابي گفت و منم لبخند زوركيمو حفظ كرده رفتم طرف خاتون و آقابزرگ.
- جونم خاتون؟
خاتون – دردت به جونم مادر...بگم برات اسپند دود كنن چشم نخوري.
آقابزرگ لبخندشو نيم خورده رو صورتش جا گذاشت و دست انداخت دور شونم و پيشونيم رو با همون حس همه سالاي خوب زندگيم بوسيد...جدا از حس اون محضر خونه.
اشكام پس زده شد و باز صداي مهسا مخل آسايش احساسات چند سال يكبار به غليان دراومده آقابزرگ بابت من.
مهسا – اااااااااا....آقابزرگ دوباره تبعيض؟
گلرخ جون – فداش شم بس كه خوشگل شده منم ميترسم چشمش بزنن.
- واااااي من اين همه خاطر خواه داشتم خبر نداشتم؟
عمو فريبرز – تو عزيزدلي گل عمو.
يه لبخند به اون همه پدرانه زيرپوستي و آرومش زدم و مهسا دستمو كشيد.
- چته تو؟
مهسا – مهمونات اومدن



نگام رفت ته رد نگاه مهسا.....وويي....شادمهر دختركشي ميخواي راه بندازي برادرم؟
با لبخند و اون قدماي موزون رفتم طرفشون...نگاش با مهربوني خوابيده پشت خشونت نگاش زير وروم كرد و بعد با نيمچه لبخندش مهر تاييد زد.
 
شادي رو تو بغلم كشيدم و با امير علي و شادمهر دست دادم.
 
- بريم پيش آقابزرگ اينا معرفيتون كنم.
 
شادمهر – نه كه خيلي از اون نسناس دل خوشي دارن حالا تو ميخواي تو بوق و كرنا هم بكني كه ماها چه اشخاص مهمي هستيم.
 
- لوس نشو ديگه...ميگم فقط رفيقمين.
 
شادي – ترانه من كجا ميتونم خودمو مرتب كنم؟
 
- مهسا اونجاست بري راهنماييت ميكنه.
 
سه تايي رد نگامو گرفتن و رسيدن به مهسايي كه تو اوج لوندي با نوه عمه خانوم فرخنده بگو بخندش بساط پهن كرده بود...بخورم تورو كه گلرخ جون از سر شب تا حالا فقط خواستگاراتو پرونده.
 
شادي – واااااي بگردم جفتي ماه شدين...اون پسره كيه؟
 
- بين خودمون باشه اين مهسا نميدونه ولي طبق آخرين اخبار رسيده يكي از پروپاقرص ترين خواستگاراي مهساست.
 
شادي – خيلي خوش تيپه.
 
- تازه كجاشو ديدي؟...پسره عينهو خر پول داره...ولي طوريكه من فهميدم عمو فريبرز يه چي از اين خوش تيپ ما ديده كه سر ميدوئونتش.
 
شادي خنديده از كنارم گذشت و قاطي بحث مهسا و بغلش شد.
 
شادمهر سر كرده تو گوشم گفت:خوشگل شدي.
 
- بودم.
 
شادمهر – اون دختره هم بدك نشده.
 
- فقط بدك نشده؟...يا به قول شادي وااااااااي داره؟
 
يه پوزخند و گذشتن از كنارم.
 
به خودم كه اومدم سه تايي درحضور آقابزرگ و حسام و عمو فريبرز بوديم.
 
مراسم معارفشون كه به پايان رسيد آقابزرگ كنار گوشم گفت:وضعشون خوبه؟
 
- از حسام بپرسين.
 
باز آقابزرگ سر كرد تو گوش حسام و حسام تو جوابش يه چي گفت كه ابروهاي آقابزرگ يه نيم ميلي بالا رفت و يه لبخند نامحسوس هم كنج لبش جاخوش كرد.
 
حسام – ترانه مهسا كارت داره...اون وره.
 
با لبخند بي خيال حسام يه تعارف به شادمهر و اميرعلي زدم تا سر ميز مهسا و شادي جاگير بشن و خودم دنبالشون راه افتادم.
 
مهسا – واي داري چي ميگي به آقابزرگ كه ول نمي كني بنده خدارو....داشتي باز ناز مي اومدي؟
 
- وقتي خريدار داره چرا نيام؟
 
شادي – واي چه جيگره اين آقابزرگتون.
 
مهسا – عزيزم لازم به ذكره كه اين جيگره يه خاتون داره كه همه زندگيشو فداي يه تارموي اين خاتونه ميكنه... خاتون بگه آخ آقابزرگ زمين و زمانو يكي ميكنه.
 
شادي – تروخدا؟
 
مهسا – به جون همين ترانه كه خودش از بچگيش شاهده...بين خودمون باشه ولي مثه اينكه اين خاتون ما جوون كه بوده ورپريده اي بوده...آقابزرگ هم از اين خشك و جديا تو نگاه اول همينكه از بلاد كفر پاش ميرسه به خونه پدري و دختر شريك جان پدرو ميبينه دست و پاش شل ميشه و تب عشق دامنگيرش...ميگن عمو فردين خدابيامرزم هم مثه آقابزرگ عاشق تاراجون شده...خدا جفتشونو بيامرزه مامان گلرخم ميگه ليلي و مجنونو گذاشته بودن جيب بغلشون... البته اينم بگم كه هر كي تو اين خونواده مزدوج شده با عشق و عاشقي بوده...مثلا همين مهشيد شهابو كه روز اول ديد همچين تو بغل من غش كرد كه دوتا پارچ آب قند هم به هوشش نياورد.
 
به اميرعلي به خنده افتاده و شادمهر با لبخند خاصش به صورت مهسا خيره شده يه نگاه انداختم و گفتم:مهسا چرا دروغ ميگي؟...مهشيد بدبخت كه اول عاشق شهاب نشد...يادت نيست شهاب بدبخت من و تو رو مامور رسوندن كادوهاش به مهشيد ميكرد؟...بيچاره خودشو كشت تا مهشيد يه گوشه چشمي واسش اومد.
 
مهسا – بس كه جنس جلبي داره.
 
صداي حسام امروز در مقام راننده ام تو بحث شركت پيدا كرد و بعدش حجم وجوديش روي يكي از صندليا نشست.
 
حسام – جنس جلب داشتن تو اين خاندان ارثيه....يه نمونه اش همين فرهاد كه خودمون چطور به اين فرصت رخت دومادي پوشيد.
 
مهسا – نترس شما هم تو صفي...ديرو زود داره ولي آقابزرگ عمرا بذاره سوخت و ساز هم داشته باشه.
 
حسام باز اون پوزخند معروفو تكرار كرده مشغول پوست كندن پرتقال بشقابش شد.
 
شادمهر – ترانه مهدي خان اومده ايران....ميخواد ببينتت.
 
نگاه مهسا خشك شد رو صورت شادمهر و بعد پرحرص غريد كه.
 
مهسا – ترانه نميخواد كسيو ببينه.
 
شادمهر - ترانه خودش زبون داره.
 
مهسا – نداره...به خدا نداره...خره لنگش هم تو دنيا پيدا نميشه...همينكه شماها تو زندگيشين هم اوج خريتشه ديگه اين قلمو بي خيال شين.
 
گفت و بلند شد...يادم رفت اون بغض تو گلومو با هيجانات واكنشي مهسا به اون اسما...شادمهر داري قبل از من اونو عذاب ميدي.
 
زيرچشمي ديدم سوال نگاه حسام رو درباره هويت مهدي خاني كه شايد تو زندگيش اسمي ازش نشنيده باشه.
 
.................................................. .................................................. ...................................

- مهسايي؟
- هوم؟
 
- چته؟...چرا اينقده اعصابت قاراش ميشه؟
 
- اين پسره طهماسب بد داره سيريش بازي درمياره...شيطونه ميگه مهديسو بندازم به جونش آدم بشه.
 
- اوااااااا چشه مگه پسر به اين خوبي؟
 
- ترانه بي خيال شو ديگه...از اول شب اين عمه فرخنده يه بند پيله كرده به من...دارم ديوونه ميشم ...اين همه عروس نشدم نشدم كه بشم زن اين پسره؟
 
- پس فهميدي.
 
- مرض و فهميدي...مگه ميشه آدم با اين قربون صدقه هاي عمه فرخنده حاليش نشه كه اين نوه تن لشش ما رو ميخواد.
 
- مهسا چي ميخواي ديگه؟...اون همه چي تمومه.
 
- ما از همه چي تمومي يه بار ضربه خورديم.
 
- مهسا قضيه ها رو قاطي نكن.
 
- قاطي نميكنم فقط زورم مياد كه همه فكر ميكنن من بايد از يه آدم همه چي تموم حتما خوشم بياد.
 
عقب گرد كرد كه بره و دست من دور مچ دستش نذاشت.
 
- دلت سريده؟
 
- گمشو.
 
گردوند اون دوتا قهوه شيرينو تو كاسه چشمش و من جاي چرخش ديدم اون لرزش پس زمينه رو.
 
- پس سريده...بد سريده.
 
- ترانه هيچ معلومه واسه خودت چي بلغور ميكني؟...من و عاشقي؟
 
خندشو ول داد...دل من لرزيد...دلم با مردمك چشمش لرزيد...دلم به برق اشك نشسته تو چشماش لرزيد...مهسا من چشيدم طعم اين لرزيدنا رو...تو ديگه نچش...اين لرزيدنا يعني اند نااميدي...يعني من هستم و اون نيست...يعني من ميخوام و اون نميخواد...من پي اچ دي دارم تو اين حس من خواستن و اون عمرا خواستن.
 
- نخند...آشناس؟...شعور داره؟
 
- ترانه ولمون كن يه امشبو...چه گيري هم داده...بعدا در مورد نظريه هاي از ذهن منگولت برخاسته حرف ميزنيم...حالا بريم وسط.
 
باشه...نگو...من نگفته ميدونم...نگفته رد نگاه ميخونم...اين نگات لو ميده همه داشته و نداشته هاتو واسه مني كه رد كردم...تو اند جووني رد كردم...سنم به قانوني نرسيده رد كردم.
 
ريتم بدنم با ريتم آهنگ هم خوني دار ضرب ميگرفت و مهسا لبخند ميزد و باز نگاش ميلرزيد...حالا كه دستش پيش من رو شده بدتر ميلرزه.
 
با آهنگ دوتايي نگاه به هم كرده پقي زده زير خنده نگامونو دوختيم به فرهاد نيش تا ته كش داده.
 
"نسترن با تو دل من..."
 
مهسا كنار گوشم لب زد كه...
 
- بي جنبه رو تروخدا نيگا....شرطي چند كه فقط داره به مسائل ساعت سه نصفه شب به بعدش فكر ميكنه؟
 
- گمشو.
 
- دروغ ميگم؟...نه من ميخوام بدونم دروغ ميگم؟...جون ترانه دروغ ميگم؟
 
- برو اونور رقصم خراب شد.
 
- اوا مامانم اينا.
 
خنديدنت آرامشه...نگير اين آرامشو.
 
باز نگام به حسامي افتاد كه گيلاس شامپاين به دست كنار فرهاد به پيست رقص خيره شده بود و با چشماش وجب ميكرد سرتاپا دخترا رو...امشب تازه پي بردن به اين موضوع كه حسام فرزين آرزوي كلهم دختراي خاندانه ملموس تر از هميشه بود و حرص خوردن مهديس به قول مهسا باب دل تر.
 
نگامو از خيرگي حسام كندم و دادم قاطي رقص دختراي كنار دستم...حسام داره بد بازي ميكنه...اون زير آبي ميره و من متنفرم از اين سبك بازي...اون ميپيچونه و من دلم زهر ميشه از اين مدل بازي...اون نارو ميزنه و من شكاك ميشم به اين بازي...حسام...پسرعمو جان...خراب تر نكن اين بازيو...يه بازي نيمه تموم بهتر از يه تموم نيمه است.
 
.................................................. .................................................. ...................................
 
با نيش باز نگامو از صورت شادي غش مرگ شده از خنده دادم به صورت جدي با يه رد كمرنگ لبخند اميرعلي و دست دراز شده طرف شادي و شادمهر مثه چشماش اعتماد داشته به اميرعلي و بي خيال در حال ويسكي بالا رفتن.
 
اميرعلي – چرا ميخندي؟...بده دارم آدم حسابت ميكنم بهت پيشنهاد رقص ميدم؟
 
شادي – بي خيال بابا...من فقط از رقص همون جفتكشو بلدم...چيه بريم اون بالا دوساعت هي اينور بريم هي اونور؟ ...خب عين بچه آدم همينجا ميشينيم.
 
شادمهر – اين اميرعلي سالي يه بار از اين پيشنهادا ميده...بلند شو آبجي...نكنه خدا خواست و جا اون جفتنك يه كم آدمونه رقصيدن ياد گرفتي.
 
- حالا چي شده شما لارژ شدي؟
 
شادمهر – اين اميرعلي همون كبريت بي خطره كه تازه نم هم كشيده.
 
با خنده به رفتن شادي و اميرعلي خيره خيره نگاه كردم و شادمهر كنار گوشم گفت: اين حسامه چرا اينجوري نگات ميكنه؟
 
- ارث باباشو طلب داره.
 
شادمهر – پيچوندن از اين بهتر بلد نبودي؟
 
- جون تو راست ميگم...خاصيت فرزيناست ديگه...جز فرهاد همه طلبكارن.
 
شادمهر – عمو فريبرزت خيلي باشعوره.
 
- جيگره.
 
مهسا كنارم به صندلي لم داده و يه تيكه موز از ظرفم كش رفته گفت:بابامون صاحاب داره صاحبش هم خيلي دوست داره.
 
- كيه كه ندونه گلرخ جون عزيز دله؟
 
مهسا – خدا شانس بده...والا ما هم اگه اينجور شوهري داشتيم تكون نميخورديم جون تو...بعد دلش خوشه كه هر كي ميبينتش بهش ميگه"اصلا بهتون نمياد كه دوتا بچه به اين بزرگي داشته باشين".
 
- نپكي شما از حسادت.
 
شادمهر يه لبخند كنار لب زينت صورت داد و نگاشو سرتاپا دختري كه با لوندي از كنار ميزمون رد ميشد و دختره هم اسلوموشن با دست يه تيكه مو از رو صورتش كنار زد و من ديدم...ديدم مشت مهسا رو...ديدم و نگام شد ناباور...ديدم و دلم لرزيد...ديدم و نگام شد نگران...ديدم و مهسا سر پايين انداخت...ديدم و شادمهر با يه با اجازه از رو صندلي بلند شد و رسم قديم و هميشگي به جا آورده رفت دنبال دختر كرم ريخته...دستم رو مشت مهسا نشست....دستم رو سنگ يخ مهسا نشست...مهسا تركستان منو ديدي و باز راه اشتباه اومدي؟...مهسا جان چه كنم با اين حجم رنگ پريدت؟...مهسا جان اين مشت و سنگ يخ حرف يه لحظشه با حرف بعدش كه ديگه ويروني.
 
.................................................. .................................................. ...................................
 
يه تيكه جوجه كباب سر چنگال زدم و نگام رفت سمت مهساي بي خيال و به فرهاد و نسترن خيره شده.
 
- ترانه؟
 
نگام همونجور روصورتش موند و مهسا يه نيش كش داد و گفت:اين حسامه مشكوك ميزنه...حاليته كه زياد دم پرت ميپره؟...كلا عجيبه چون با فاميل جماعت زياد اهل تيك زدن نيست.
 
- شايد چون كارمندشم.
 
- بي خي دخي اين پسره يه مرگيش هست...از من خواهرش ميشنوي رو بهش نده...شنيدي ميگن سلام گرگ بي طمع نيست...داداش منو همون گرگه تصور كن.
 
- عجب خواهر مهربوني.
 
- آره من نميتونم تويي كه يه عمر باهات تو غم و شادي بودمو فدا يه نسبت خوني كنم...يادت باشه حسام هم فرزينه...بابا من و آقابزرگو نبين كه بعضي وقتا لي لي به لالات ميذارن...اين پسره تا جاييكه سودش باشه با كسي خوب ميشه...ترانه غلط نكنم اين پسره يه نقشه اي تو كلشه...شستم هم داره خبردار ميشه هرچي هست واسه خاطر اون ارثته...يه بار تا ته چاه با سر خوردي زمين دفعه دومي اميدوارم وجود نداشته باشه.
 
- مهسا چته امشب؟...نه من ترانه خر چهارسال پيشم نه حسام اون ديوي كه داري ازش ميسازي.
 
- هست ترانه...بدتر از ديوه...پاي منافعش وسط باشه بدتر از اون پسره بي لياقت مي پيچونتت.
 
- اينو كه دستم اومده...به داداشت رفتي...دوتاتون تو زيرآبي رفتن استادين.
 
- ما غلام شماييم ترانه خانوم...تو نگي من كه ميدونم كي زيرآبي خوب ميرفت واسه قراراي عاشقانه.
 
- خريتاي من به رخ كشيدن نداره.
 
- چرا؟...چون شكست خوردي؟...ولي به نظر من يه گوشه از خاطراتته...منطقي نيست ولي به نظر من اگه من جاي تو بودم با همه تلخياي بعدش بازم دوسشون داشتم.
 
- من به كدوم ساز تو دقيقا برقصم...تعيين كن اشتباه نكنم.
 
- به هيچكدوم...يه كم منطقي باش.
 
- همه اين حرفا رو واسه خودت هم ميگي؟...مهسا من و تو خيلي بايد با هم حرفي بزنيم.
 
- من حرفي ندارم.
 
- تو به ريش پدرجدمون ميخندي...امشب حرف ميزنيم...من نميذارم خريتمو عزيزدلم تكرار كنه.
 
- ترانه.
 
- درد و ترانه...خفه شو فعلا بذار شاممونو بخوريم.
 
حضور شادمهر كنار دستم نگاه مهسا رو از خيرگي به صورتم راحت كرد و شادمهر با لبخند كنج لبش واسه دلبري از هر كس و ناكسي گفت:چته دمغي؟
 
مهسا از سر جاش بلند شد و رفت طرف گلرخ جون و نگاه منم باهاش .
 
- چشه اين دختره؟
 
- مهسا...اسمش مهساست.
 
- ترانه من كه چيزي نگفتم.
 
آره تو نگفتي و من تو دلم حرص خوردم...نگفتي و من عصبيم...نگفتي و من دارم جون ميدم تو اين حرص خوري...نگفتي و دلم ميسوزه...بد دلم ميسوزه...مهسا تكرار من نيست...نميذارم كه باشه.
 
- ببخشيد...يه كم حالم خوب نيست.
 
- خب اينقده نرقص.
 
- شادمهر؟
 
- هوم؟
 
- چيزه...ميگم...
 
- چته؟...بگو...تو كه تهش ميگي...اونيكه رودلت سنگيني ميكنه رو بگو.
 
- هيچي بي خيال...كاش مهموني تموم بشه...خيلي خسته ام.
 
نگاه شادمهر تو صورتم چرخ خورد و نگاه من هم تو صورت اون...شادمهرجان يك سوال كليدي...چرا اينقده جذابي؟
 
.................................................. .................................................. ...................................
 
فرهاد تو بغلش منو چلونده كنار گوشم گفت:چقدر خوبه كه هستي.
 
- بي خيال شاه دوماد...تو هم كه ديگه رفتي قاطي مرغا.
 
خنديد و ولم كرد...يه قطره اشك هم نميخوام بريزم...من نميخوام...ولي ميريزه...دست من نيست و ميريزه...مثه چهارسال پيش كه به حكم عمو بودنت كه نه ولي به قد برادر بودنت هم نيومدي محضر و چشمم به در خشك شد.
 
نسترن تو بغلم كنار گوشم گفت:ممنون...اگه فرهادمو دارم همش مديون شماهام.
 
- و دلبرياي خودت.
 
كاش نسترن وارانه بودم نه حسرت به دل و ترانه وارانه...كاش يه فرهاد داشتم و تا ابد دلم به بودنش خوش بود نه به در نظر همه بي صفت بودنش و حسرت به دل موندنش.
 
مهسا – بابا بسه ديگه...اين هندي بازيا يعني چي؟...خاتونم نكن اون چشارو اشكي كه دل آقابزرگم بپوسه.
 
آقابزرگ چشم غره حواله مهسا كرده دست انداخت دور شونه ليليش و من بازم تو درس عشق اين خونواده مشروطي رد كرده اخراج شدم.
 
حسام كنار گوشم گفت:چته دم به دقيقه عين عزادارا اشك ميريزي؟
 
خودمو كشيدم كنار و بازم نگاه آقابزرگ به نزديكي من و حسام بود و بازم دل من شور زد.
 
.................................................. .................................................. ...................................

سرمو كنار مهسا روي اون بالش قلبي شكلش گذاشتم و اونم كنارم دراز كشيد و گفت:هان چيه؟
- مهسا.
- جون مهسا؟...خب به من چه؟...به اين دل صاب مرده بگو...بگو اين پسره لياقت نداره...بگو اين پسره هوس بازه...بگو همه چي تمومه جزهوس بازيش...بگو دلامصب تو كه به دست و پات افتادن سرتر ازاين پره رو چه به اين پسره؟...بگو ترانه...بگو تا خفه خون بگيره....بگو تا نلرزه....بگو تا واسه هر برق نگاش جون نده...بگو تا واسه هر حرفي ازش صدتا رويا واسه خودش نبافه...بگو تا بدونه اي پسره دلش پيش تو گيره...گيره و واسه دلبري ازت هوسبازي ميكنه.
- چي واسه خودت بلغور ميكني؟
- دروغ ميگم؟...كدوم رفيق شوهر سابقيو ديدي كه همه كاري واسه زن سابق دوستش بكنه؟
- مهسا يعني اينقدر خري؟...شادمهر كثيف ترين پسر دنيا هم كه باشه ناموس پرسته...خيال كردي خودم اولا بهش فكر نميكردم؟...خيال كردي نپرسيدم؟...جوابم يه تو دهني بود و يه بغض...مهسا شادمهر با همه دبدبه كبكبه اش وقتي تهمتمو شنيد بغض كرد...شادمهر گفت من براش خواهرم... از همون وقتي كه اسمم قاطي صفحه دوم شناسنومه رفيقش شده...از همون وقتي كه پام رسيده به خونه رفيقش واسش شدم خواهر...قد شادي...شدم همدم داداش...حاليته؟...يا يه تو دهني به اندازه همون تو دهني شادمهر بايد خرجت كنم تا دوزاريت بيفته كه اين پسره چشم به ناموس كسي نداره ...حتي حالا كه ناموس رفيقش هم نيستم روم غيرت داره هنوزم براش ناموس رفيقشم... حاليته؟... حاليته كه از سر شب تا حالا به حرمت رفيق به قول خودش آشغال به هر جنس مذكري كه نزديكم شده واكنش نشون داده؟...مهسا حرف من حس شادمهر به من نيست...حرف من برداشت غلط توئه ...من اگه ميگم اين پسره نه واسه خاطر خودم نيست...كي بدش مياد عزيزدلش بشه زن برادرش؟ ...مهسا حرف من شادمهر و اون هوس بازيشه...شادمهر و اون بي و بندوباريشه...شادمهريه كه اگه خودش با هرزه ترين زن شهر هم بخوابه خواهرش حق نداره با پسر غريبه همسايه يه كلوم حرف بزنه...فكر كردي واسه چي برگشته ايران؟...يه ور قضيه شاديه و اينكه تو دل غرب بزرگ نشه يه ورش هم منم كه تنها تو اين شهر دوساله بودم و شادمهر دلش مثه سير و سركه جوشيده.... مهسا شادمهر بهترين برادر دنيا هم كه باشه بدترين معشوقه دنياست...رفقا همه شكل همن...فقط شادمهر مرامش اونقدري بوده كه بازي با يه دختر نشه بازي با پول و احساسش...مهسا شادمهر واسه من بهترينه واسه تو بايد همون بدترين باشه حاليته؟
- من آره اين دل صاب مرده نه.
- مني كه تو چشت بودم هم نميتونه خفه خون بده اين دل صاب مرده رو؟...مهسا تو كه ديدي...تو كه اولين نفر ديدي بادمجون پا چشممو...تو كه تو بغلم گرفتي ديگه چرا؟...مهسا شادمهر لنگه اونه ...فقط ناموس سرش ميشه...اونم سرش ميشد...خيلي هم سرش ميشد...ولي تهش چي شد؟...تو كه ديدي تهش چي شد؟
- ترانه من...
- يادت ميره...مثه من.
- يادت رفته؟...نه جون مهسا يادت رفته؟
- وقتي مجبور باشي يادت هم ميره...گشنگي ميكشي و يادت ميره.
- ترانه من...ميدونم مسخره است...مني كه واسه هيشكي تره خرد نكردم دل دادم به كسي كه آدم هم حسابم هم نميكنه...من نفهميدم از كجا شروع شد...من اومدم خونت...با يه نگاه ديدمش...يه چي تو دلم ريخت پايين....تو گفتي شادمهره...دلم پيچ خورد...شادمهره رفيق اون...گفتم يه حس مسخره است كه وقتي يه پسر خوش تيپو ميبيني سراغت مياد...نبود ترانه...شب خوابم نبرد...من سر رسيده به بالش و خواب هفت پادشاه ببين اون شب خوابم نبرد...ترانه حرف من حرف امروز و ديروز نيست حرف دوماهه...ميبيني؟...تاريخش هم خوب حفظم...حالا تو ميگي از سرم ميفته؟... واسه مهسايي كه اولين بار به قول خودت دلش سريده از سر افتادن باعث و باني سريدن دلش راحته؟...نه تو بگو راحته؟
- مهسا چرا اينقده خربازي از خودت ول ميكني؟
- خر بودن هم عالمي داره...نترس من جلو اون كوچيك بشو نيستم...تو خودم ريختنو از تو خوب ياد گرفتم...من ياد ميدم به دلم كه خفه خون بگيره...خوبه؟
- آره واسه تو خيلي خوبه.
اشك دوئيد تو دوتا كاسه چشمش و سرش فرو رفت تو بغل باز شده ام و هق هقش تو گلو گير كرد...مهسا من واسه خاطر خودت ميگم...خودي كه واسه من قد يه دنيا ارزش داره.
.................................................. .................................................. ..................................
مهسا بيني چين داد و سر كرد تو گوشم و گفت:اينقده بدم مياد از اين قرتي بازيا.
خندمو خوردم و نگام باز كشيده شد سمت سنگيني نگاه رو وجودم...يه پوزخند باز كنج لبش خودنمايي كرد و مهساگفت:ميگما بيا دودرشون كنيم بريم خونه تو..جلو ملت آبرومونو بردن.
- زشته.
- زشت عمه فرخنده است اگه رژ لب قرمز بزنه.
- كوفت.
- تصورش هم قشنگه.
- آخرش زشته يا قشنگه؟
- با شلوار جين يخي كه ديگه معركه است.
- خجالت بكش.
- توتيريپ فازيم اين مدل كارا اصلا وجود نداره....بريم كه مهديس جون هم با خيال راحت تو ماشين داداش چپه بشه....آخه من نميدونم دو هفته ماه عسل رفتن اين همه آدم كشيدن فرودگاه ميخواست؟
- خب بريم...ولي گفته باشما من پول تاكسي بده نيستم.
- سگ خور...يكي طلبت....چوب خطت داره پر ميشه.
خنديده با همه خداحافظي كردم و راه خروجي رو گرفتم و مهسا كنارم.
- مهسا.
هردو وايساده نگامون برگشت طرف حسام با اون پيرهن جذب مشكي و شلوار جين به همون رنگ...اسپرت بهش مياد.
مهسا – هان چيه؟
حسام – جايي ميرين ميرسونمتون.
- نه مزاحم نميشيم.
مهسا – آره ديگه....روز جمعه اي برو خوش باش.
حسام – ميرسونمتون.
مهسا – نكنه نخواسته باشيم سرخر همراه خودمون اينور اونور بكشيم...كيو بايد ببينيم؟
حسام – زودباشين.
خودش رفت طرف پاركينگ و مهسا و من دنبالش و مهسا كنار گوشم يه بند غرغر كن گفت:اين پسره يه ريگي به كفشش هست...اين نكبت منو تنها كنار خيابون ببينه يه بوق هم نميزنه واسه رسم ادب...ترانه ميچپي عقب و سرت هم طرفآينه جلو نميگرده...شيرفهمي؟
- مگه ميخواي دختر تو پستو قايم كني؟
مهسا – تو فعلا حكم گنجو واسه اين خونواده داري....يه چي هم ديشب دستگيرم شد...خاتون چپ و راست هركي تا مي اومد و ميگفت ترانه رو پر ميداد...چرا؟
- اينو كه خودم خواستم.
مهسا – تو غلط كردي....يعني چي تا ابد عذب بموني؟
- يه چيزيايي هست كه بين من و خاتون و آقابزرگه.
مهسا – با همه آره با ما هم آره؟
خودمو رو صندلي عقب ماشين حسام ول كردم و مهسا واسم چشم و ابرو اومد و حسام دست برد طرف گوشيش.
زنگ اس ام اس گوشيم و باز كردنش و اسم حسام.
"بايد با هم حرف بزنيم"
دقيقا بگو كه چي بشه؟....من و تو حرفي نداريم....تو هم اگه حرفي داري يه مشت حرف مفته قاطي تهديد عدم كار و شغل...اخم تو ابروهام دوئيد و گوشي تو مشتم مخفي و نگام به شيشه كنارم افتاد.
من از اين حرفاي حسام پرم...عادت داره به پركردن من و آتيش تو جون فاميل انداختن...عادت داره...تركش ميدم....اون ترك نكرده مرض داره...با ترك توفيري نميكنه.
مهسا – ترانه بريم شام بيرون؟...مهمون من.
خندم رو خوردم از بابت اون لحن كلافه آخرش...كارد بخوره به اين شيكم....ديشب كه تو عروسي عموجان قد يه ماه شكم پروروندي.
- بي خيال خسته ايم...پاهام داره تو گوشت درمياد.
حسام – شام ميگيريم ميريم خونه.
مهسا – ميريم؟...كي اونوقت شما رو دعوت كرد؟
حسام – پا رو دم من زياد ميذاري آبجي...بپا بي پا نشي...خونه دخترعمومه ميام و شام هم ميخورم.
مهسا – دقيقا الان كي دعوتت كرد؟
حسام – من نيازي به دعوت ندارم.
دستام رو دكمه هاي گوشي لغزيد و بعد از چند لحظه زنگ اس ام اش گوشي حسام تو ماشين پيچيد و اون باز نكرده ميتونستم چشماي گشاد شده از متنمو تو صورتش تصور كنم..."استعفام فردا رو ميزته تا ديگه نيازي به باج دادن نباشه"...
جاي چشم گشاد شده يه پوزخند از اون مدلاي هميشگي كنج لبش قدعلم كرد و زيرچشمي نگاش برگشت سمتم.
حالم از اين ژستاي خركيت به هم ميخوره...از اين ژستايي كه حس ميكني رو من تاثير داره و من چشم و دل سير هيچ مدله تاثيرپذيرفتني نيستم...تو ميتوني واسه همه جذاب باشي واسه من نه...مني كه دوسال همه قبله گاهم جذاب ترين مرد دوروبرم بوده...مردي كه به نقل قول مهسا چشم همه رو با اون اخماش هم در مياورد چه برسه لبخندش...تو براي من هيچي نيستي...ديگه دلم واسه اين تهديدات نمي پيچه....من تا اينجا اومدم از اينجاش هم ميتونم برم.
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا با دهن پر از قاچ پيتزاش گف:دستت طلا داداش...روده كوچيكه جلو بزرگه تعظيم كرده بود.
حسام نگاشو از كندو كاو خونه فسقليم برداشت و دوخت تو صورت مهسا و گفت:شما كه نميخواستي مارو راه بدي.
باز اخماي مهسا تو هم كشيده شد و بعد از يه چشم غره به سرتاپاي حسام گفت:برو ديگه رد كارت...يعني چي اينجا عين خاله زنكا لم دادي وردلمون؟
حسام پوزخند زن با يه گاز گنده قاچ پيتزا رو نصف كرد و منم به جا خودش به قاچ پيتزاي نصفه اش خيره موندم.
حسام – ترانه مشكلي داري؟
- من...
مهسا – آره كه مشكل داره....نگاه به اينكه هيچي نميگه نكن زبون نداره وگرنه پاش بيفته حالتو ميگيره.
حسام – فعلا دارم شام ميخورم...شب باهم برميگرديم.
مهسا – من اينجا ميمونم...پس برو ديگه...بقيش هم تو ماشين بخور.
- راست ميگه ديگه...خوشم نمياد جلو صابخونم...خب...
جلو من وايساد و جعبه پيتزاش نصفه موند...اخماش تو هم كشيده شد و گفت:آره ديگه صابخونت فقط با من مشكل داره ولي شادمهرخان بيان و برن هيچ مشكلي نيست.
سرم پايين افتاد و مهسا جاي من دفاعيه رو كرد.
مهسا – ببين بچه خوب...شادمهر حسابش با تو جداست...اين همه سال تو زندگي ترانه بوده...ترانه واسه بودنش دليل داره ولي فكر نمكينم واسه توئه تازه ديده دليلي داشته باشه.
حسام خم شد و نگاشو داد به نگاه من و گفت:فردا تو شركت ميبينمت.
رفت...صداي در خبر از رفتنش داد...بي خداحافظي رفت...با اولتيماتوم آميخته به نگاش رفت...با تهديد تو چشاش رفت...با حس عذاب خماري فردا چي ميشه من گذاشت و رفت.
- اينم يه تختش كمه...خب قربونت برم زودتر ميگفتي تا شرشو كم كنه.
- زشت نشد؟
- بره گم شه...پسره عوضي حتما دوست دختراش دم دستش نبودن خواسته چتر شه اينجا.
- ولي من كه ميگم خيلي زشت شد.
- ترانه كوفت كن.
كوفتم شد...جعبه پيتزاش نيم خورده موند...كوفتش شد...آخي گشنه است.
- ترانه؟
- هان؟
- كجايي؟...شامتو بخور...بخور و بخواب فردا صبح تمومه...فرهاد هم دوماد شد رفت...ديدي؟
- الان اين جملهآخري چه ربطي به جمله هاي قبلي داشت؟
- گفتم همه غصه ها دلمو يه باره بگم...سرتو درد نيارم.
- من واقعا ممنونم.
- خواهش ميكنم.
نگام به چشماي لرزون خندونش افتاد...درد نكش...درد كشيدن واسه عشق همون گل لگد كردنه...پشيزي ارزش نداره ترانه به قربونت...اين روزگار ديگه ليلي بودن بهايي نداره...حالا فقط ليليا واسه يه شب ليلين...فردا صبح همه ميشن دستمال كهنه كنج سطل آشغال...مهسا جان اين مقوله رو جون ترانه بي خيال.
.................................................. .................................................. ...................................
نگام موذماري سرتاپا منشي رو رصد كرد...هي همچين بدكي نيست...در زده پريدم تو اتاق...چشماي حسام گشاد شد...من لبخند زدم...حسام قدم تند كرد طرفم...من لبخند زدم.
- چته؟...طوري شده؟...چرا اينجوري پريدي تو اتاق.
- يه فكري.
- چي؟
- ببين اين دختره منشيت هست....عاليه...يه كيس مناسب...تازه از اوناست كه پاش بيفته مهديسو ميذاره جيب بغلش....كم هم نمياره.
- چي ميگي تو؟
- واااااااي چرا خنگ بازي در مياري؟...ميگم به اين دختره پا بدي خوب تيكه ايه...تازه از اون سليطه هاست...ميشه روش حساب كرد.
- اونوقت واسه چي؟
- واسه اينكه بياد منو ورم داره...خب حسام واسه چي؟...تو دقيقا مشكلت چيه؟...بيا برو با اين دختره هم پوز مهديس بخوره زمين هم دست تو از سر كچل من برداشته بشه.
پوزخند رو لبش جا خوش كرد و نگاش رفت طرف دسته مويي كه از زير روسريم يه وري رو پيشونيم ريخته بود.
- تا جاييكه من ديدم موهاي خوشگلي داري.
دهنم خشك شد...نگام تار شد...دلم پيچ خورد...شقيقه ام نبض گرفت.
- موهاتو خيلي دوست دارم...هيچ وقت رنگشون نكن.
نگام تو صورت آدم روبروم چرخ خورد و از گذشته كشيده شدم به حال
- كجايي؟
- همينجا...چي شد قبوله؟
- يه چي هست كه آقابزرگ دل نميكنه پولتو بده دست خودت...من اگه دست گذاشتم رو تو...واسه همه چي تموميته...واسه اينه كه عزيزي...واسه اينه كه ناف بريدم بودي ومن حق دارم حق خودمو بخوام.
- نداري...حق نداري...واسه من شروور نباف...عزيزم درست...يادگار فردينم درست...ولي همه چي تموم...نه نيستم...يه مشكلي هست اين وسط كه بد خرابم كرده...در ضمن اگه همه چي تموم هم بودم خودمو قاطي كثافت كاريات نميكردم...اگه دلت ميخواد اخراجم كن.
- تو فقط مشكلت مطلقه بودنته...مهم نيست...اصلا مهم نيست...نه تو زمون حالا.
پوزخندم آتيشش زد و كوبوندم به در...درد تو كمرم غوغا كرد...پلكام به هم فشرده شد.
- د تو چه مرگته؟...مگه من كمم؟...چي ميخواي از زندگي؟...برو كلاتو بنداز عرش آسمون كه نگاه تو روت انداختم...واسه من دختر رديف ميكنه...من نميخوامت واسه عروس خونم شدن...ميخوامت تا از سر باز كنم اون مهديس كنه رو.
- اشتباهت دقيقا همينجاست...من هرزه نيستم كه واسه خاطر يه عوضي تن به عروسك خيمه شب بازي بودن بدم.
قهقهه اش تو اتاق اوج گرفت...دل من گرفت...چقدر بدبختم...اينا واسه خاطر توئه حاليته؟...اگه بودي هر كس و ناكسي واسه من شاخ و شونه نميكشيد....رفتي و شاخ و شونه شاخ شد و رفت تو دلم.
دستش تو موهاش بود...دستم به كمرم بود...نگاش كلافه بود...نگام پر اشك بود.
- من متاسفم...خب عصبيم ميكني.
- دور منو خط بكش...فقط همين.
دستم رو دستگيره لغزيدو آخرين جملش هلم داد بيرون از اون فضاي خفقان.
- من و تو ميتونيم با هم به حقمون برسيم.
از اين حق من و حق تو عقم ميگيره...از اين حق من و حق تو دلم ميگره...اين حقا خيلي وقته كه خورده شده...من به اين بي حقي تنها به دور از تو راضيم...منو قاطي اين حق و حقوقت نكن.
.................................................. .................................................. ...................................
كيفم كشيده شد و منم پشت بندش كشيده شدم و گوشي تو دستم بيشتر مشت شد...نگام چرخيد رو صورت حسامي كه گوشي چسبيده به گوش و حرف زن بي خيال نگاه فحش كش من به سرتاپاش مشغول حرافي بود.
خواستم كيفمو از ميون مشتش آزاد كنم كه بيشتر كشيده شد و فاصلم به ميليمترش رسيد و تماسش قطع شد.
- ولم كن.
- كارت دارم....بريم تو ماشينم بهت ميگم.
- جز حرفاي تكراري حرفي هم مونده؟
- ترانه بچه خوبي باش بذار منم اعصاب درستمو داشته باشم.
با حرص جلوتر از اون باز سوار اون آسانسور شدم و چشماي نگهبون جدا از نيش مذخرفش در حد زيادي جيگر گشاد شده به حسام هم كنارم وايساده خيره موند.
روي صندلي جاگير شده گفتم:خب.
- چرا با من راه نمياي؟
- من از پياده روي متنفرم....مخلص كلوم من با طناب تو تو چاه برو نيستم...من يه بار راه زندگيم رفت طرف خريت بسمه دفعه دومي ديگه وجود نداره....بيشتر از اين از چشم آقابزرگ نميفتم... من ناخلف بودم...ناخلف نميمونم...تو هم يه جور ديگه مهديسو دور بزن...آتو بگير ازش ....چه ميدونم يه غلطي بكن ولي منو لا منگنه نذار.
- نقطه ضعف مهديس تويي.
- اصلا چرا مهديس نه؟...مهديس دوست داره...كجا ميخواي پيدا كني دختري رو كه دوست داشته باشه؟...بيا و از خر شيطون پياده شو.
- ترانه گفتي تا آقابزرگ نخواد حرفي از ارث نميزني كاسه كوزمو ريختي به هم...يه اين نقش بازي كردن كه ديگه...
- حرفت اينه؟...باشه من كور شده حرف ارث ميكشم وسط ولي ناخلف تر از ايني كه هستم نميشم....راحت شدي؟
جاي لبخند رو لبش پوزخندش رخ كشيد...ديگه دردت چيه؟...ديگه چه مرگته؟...منكه بلاكشي كردم مثه هميشه...منكه ميشم چوب دوسر طلا...ديگه چه دردته؟
- ديگه چيزي مونده؟...نه كه تعارفي هستي ميترسم رو دلت بمونه...بگو و خلاص كن خودتو.
دنده رو جازد و نگاش بي توجه به من به روبرو خيره موند و گفت:نه حرفي نمونده.
- بازم خدارو شكر...حداقل ديگه ولمون كردي...بي زحمت من بعد از اين پيشنهادا به ما نده.
- زياد هم با اصل قضيه فرقي نكرد...تو بالاخره بعد از مراسم فرهاد حرف ارثو پيش ميكشيدي من ميخواستم همه چي با هم اتفاق بيفته.
- نه من هيچ حرفي نميزدم اگه مسخره بازي امروزتو نميديدم...تو نفرت انگيزي.. و من واسه آدماي نفرت انگيز تره هم خرد نميكنم.
سكوتش و دستي كه به صورتش كشيد.
- همينجا پياده ميشم.
- كه چي اين وقت شب؟
- ميخوام تنها باشم...از نظر شما كه مشكلي نداره اجالتا؟
- ميرسونمت...تو ماشين حس كن تنهايي...مزاحمت نميشم.
- غيرتت قلميه شده يا ميترسي اين بادمجون بم يه چيش بشه كارت لنگ بمونه؟
- ميشه اين طعنه زدنت تموم بشه؟
- من طعنه زدم؟...ببخشيد اگه ناراحتتون كردم واقعا منظوري نداشتم.
بغض قاطي صدام...لحن پر از كينه ام...نفرتم نسبت بهش...من ازت دلگيرم...من ديگه نميخوام وسيله باشم...تمومش كن...تا همينجاش هم بسه...حداقل بذار طعنه هامو بزنم از بار دلم كم بشه.
ماشين گوشه خيابون وايساد و من نگامو نكندم از شيشه كنار دستم و اون از ماشين زد بيرون.
باز شدن در و هواي پاييزي...نشستنش از گوشه چشم قابل رويت بود.
ليوان كافي ميت جلو صورتم اومد و انگشتام جاييكه انگشتاي اون نبود قرار گرفت...صداي پوزخندش و ليواني كه به لبام نزديك شد...پوزخند حسام همون فلسفه متلكيه كه سربسته و بي حرف تو سيني پيشكش اعصاب خرابت ميشه.
- حالا آرومي.
- تا وقتي كنار توام بي اعصاب ترين آدم دنيام.
- ركي...خوشم مياد.
- اين خصلتم بد يا خوب فقط جلو آدمايي حس ميشه كه ازشون متنفرم.
- خوشت مياد رو اعصابم اسكي سواري كني؟
- من تا حالا اسكي نكردم.
اينبار صداي خنده ول شده اش تو اتاقك ماشين پيچيد و يه لبخند شايد از اثرات اون كافي ميت ريلكس رو لبم جاخوش كرد.
- فقط واسه اينكه اذيت نشي بهش فكر نكن...تو حقتو ميگيري.
- و تو يه خونواده رو ميپيچوني.
- من آيندمو ميسازم...مهديس چوب خطش با كثافت كارياش پره...يه جو غيرت كه تو تنم هست.
باز هم به اون حجم پيچيده تو كت و شلوار خاكستري زير چشمي يه نگاه انداختم...نه بابا اين يارو هم ته و ريشش همون فرزينه...فقط يه كوچولو نخالگي قاطيشه كه نباشه آدم بايد شك كنه كه اين بابا يه ده سالي اونور آب داشته زندگي ميكرده.
.................................................. .................................................. ...................................
با سر انگشت موهاي ريخته تو پيشونيمو واسه همون سوختگيري اعتماد به نفس كنار زدم و خاتونو زيرچشمي نظاره گر شدم كه با ميل بافتني و كاموا صورتيش درگيري راه انداخته بود....آخه دردت تو جونم فرهاد صورتي پوشه يا فاروق جونت؟
- ميگم خاتون؟
خاتون – جون خاتون.
- من...خب من...چطور بگم؟
آقابزرگ – حرفتو بزن بچه.
- خب آخه سخته يه كوچولو.
خاتون – بگو مادر...راحت باش.
- خب من...من به...به پولم نياز دارم.
نفسام با پايان جمله از دهن و بينيم هم زمان پوف وارانه بيرون زده و چشمام ترس گرفته تو جون به صورت آقابزرگ از زير عينك نوك بيني زده بهم خيره يه نيم نگاه زيرزيركي انداخت.
آقابزرگ – چي كارش داري؟
خونسرديت مردم آزاره فاروق خان.
- خب...من بايد خونمو تخليه كنم...يعني تا سرسال.
آقابزرگ – كو تا سر سال؟
- خب ميخوام اگه بشه زودتر از اين خونه برم كه...
آقابزرگ – قرارمون چي بود ترانه؟
- قرارمون اين بود كه اگه تونستم رو پا خودم بي منت كسي وايسم ميتونم سهم الارثمو داشته باشم.
خاتون – راست ميگه بچم.
نگاه آقابزرگ رو صورت خاتون تا حالا رو حرفش حرف نزده خيره موند...خاتونم تو ديگه آتيش بياري نكن...من خودم هيزم كشي ميكنم كفاف ميده.
آقابزرگ نگاشو از صورت خاتونش كنده داد تو صورت من و گفت:اينا حرف ترانه اي نيست كه يه عمر زير پرو بال من بزرگ شده...ترانه من پول و مال و منال همون چرك كف دست بود براش...يكي زيرپات نشسته.
- شما فكر كنين دوسال دربه دري زيرپام نشسته.
خاتون باز بي نگاه به مجنونش درگير با ميله و كامواي صورتي گفت:حق بچمه...تا كي بشينه ببينه بقيه حقشو ميخورن.
خاتون جان دردت تو جونم چي شده امروز؟...چرا امروز دنده بيدار شدنت شده صراط چپ؟...خاتونم ميفهمي كه طرف صحبتت فاروق مجنون بهت زده از حمله كماندويي كلامته؟...خاتونم تو كه داري داغون ميكني اين مجنونو.
آقابزرگ – خاتون...
خاتون- دروغ ميگم؟...فاروق تو قول دادي به محض اينكه ترانه به جايي رسيد همه ما يملكش تحت اختيار خودش باشه...مگه بچم چه فرقي با بقيه داره كه بايد لنگ دوزار سه شاهي باشه؟...بهتره هر چه زودتر حساب ترانه پر بشه و سهامش توي كارخونه به نام خودش...بهتر نيست فاروق؟
نگام تو نگاه آقابزرگ لبخند به لب و خيره به ليلي وشش موند و صداش تو گوشم با تمام تعجب سراغ داشته از خودم پيچيد.
آقابزرگ – ترانه اون تلفنو بده من.
بي سيم كنار دستم تعارف زده شد به آقابزرگ و خاتون باز هم درگير بود با ميله و كاموا صورتي...خاتون غصه نخوريا هر چي كه بشه ته اين درگيري خودم نو كرشم.
آقابزرگ – الو فريبرز...عليك سلام...به بهمن خبر بده دوتايي بياين اينجا...يه كار مهم دارم...فعلا.
تلفن قطع كرده چونه تكيه داده به عصا خيره به صورت خاتون گفت:خاتونم يه استكان چايي ما رو مهمون ميكني؟
خاتون لبخند زد...نه معمولي...از اونا كه باهاش هم دل خودش شاد ميشه هم آقابزرگ...از اونا كه نيش آقابزرگو هم شل ميكنه.
آقابزرگ كنار گوشم لب زد كه...
- پدرصلواتي برو خدارو شكر كن كه خاتونتو داري.
يه چشم مظلوم كردم و نگامو دادم تو چشماي مهربون شده از تاثير لبخند خاتونش و گفتم:من چاكر جفتتونم.
آقابزرگ – دلتو صابون نزن...تا حدي بهت امتياز ميدم.
- همينش هم واسه ما خيليه آقابزرگ.
باز اون لبخند كمياب تكرار شد و دستش رو شونم نشست و گفت:هميشه يادت باشه كه من دشمنت نيستم...تو براي من عزيزترين نومي...حتي اگه بيشتر از همه عذابت ميدم...من هر كاري كه كردم واسه خاطر خودت بوده.
لبخندم كش اومد...آقابزرگ ميبخشي؟...اون شك نشسته تو دلمو ميبخشي؟...من خطاكارم...ميبخشي؟
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا ناخن فداي دندون كرده به گلدون وسط ميز خيره بود...گلرخ جون با ذوق با خاتون مشغول اختلاط...عمه فريبا با اخم خيره به من....مهديس پرحرص با گوشي درگير...باز هم خوبه اقابزرگ گفت عمو فريبرز و آقابهمن بيان...وگرنه دل اين جماعت كه تو خونه رو به پوسيدن بود.
گلرخ جون – حالا كي از ماه عسل برميگردن؟
مهديس – چرا اذيت ميكنين خودتونو گلرخ جون....ماه عسل كه نبايد بگيم بايد بگيم سال عسل...خدا شانس بده.
خاتون – فدا عروسم بشم...ماهه...الهي بهش خوش بگذره...ديگه پنجشنبه برميگردن.
يعني بچه سرت تو كار خودت باشه...بچم ميخواد واسه عروسش سنگ تموم بذاره تو رو سننه...يعني به احدالناسي مربوط نيس كه فرهاد واسه نسترنش ماه عسلشونو بردتش پاريس.
حسام تكيه داده به چارچوب در گفت:چه اعجب...فرهاد بودنش مصيبته نبودنش فاجعه...عادت كرديم بهش.
اشك قل زد تو چشم خاتونم...ته تغاريت نيست؟...قربونت برم كه اينقده فرهاد دوستي.
حسام چشم و ابرويي اومد واسم...شونه من بالا افتاد...دستم رفت تو كاسه آجيل و باز حسام چشم و ابرو اومد و اشاره زد طرف باغ...نميرم...مگه چلم كه برم؟...همين جور همه حساسن رو اين ارتباط پر نفرت في ما بين ما دونفر... مرض ندارم كه بلا تو جون خودم بندازم...والا.
حسام – ترانه بيا چندتا ديسك واسه پروژه اميرعلي بهت بدم.
مهديس سرش اتومات از رو گوشيش برداشته شد و بين مادونفر در گردش افتاد...ديدي پسرعمو جان؟...ديسك هم بهونت بشه اين تلسكوپه بازم درحال رصده.
حسام – ترانه.
يعني هرچي من بهت ميگم...منم حرف گوش نكنم...عجبا.
با حرص از روي اون صندلي لهستاني گرد ميز غذاخوري كه نه بيشتر كنفرانس خانوادگي بلند شدم و مهسا جاي برادر جان چشم و ابرويي واسه من رقصوندن و باز شونه بالا افتادن من شد جوابش.
دنبال اين مرغ يه پا از آشپزخونه بيرون زدم كه صداي آقابهمن جنجالي تو پله ها پيچيد...رواستپ زدم پشت سر حسام ونگاه حسام و خودش همراش چرخيدن طرفم.
آقا بهمن – فريبرز اين خريت محضه...اگه ترانه به سرش بزنه و سهامشو از كارخونه ها بكشه بيرون همه ضرر ميكنيم.
عمو فريبرز- حقشه...ترانه حق داره بعد از اين همه سال در مورد ثروتش تصميم بگيره.
آقابهمن – اون دختر بچه با ازدواجش تو رو هممون گفت كه دور ثروتشو خط ميكشه...پس حرفي نمي مونه.
عمو فريبرز – بهمن خيلي كثيفي.
آقا بهمن – تا جاييكه به منافع كارخونه مربوط باشه آره كثيفم...تا فردين بود بايد از فردين ميكشيديم حالا هم كه اين دخترش...نبود چهارسال راحت بوديم.
نگام تو صورت حسام پوزخند كنار لب نگه داشته خيره به من و با نگاش گفته"ديدي هر چي گفتم راست بود؟"چرخ خورد و روي آخرين پله نشستم...بهمن من به تو بدهكارم؟...باباي خدا بيامرز شدم بهت بدهكاره؟...اشتباه ميكني بهمن خان اين منم كه طلبكارم....ترانه نيستم اگه با ثروتم به خاك سياه نشونمت.
عمو فريبرز – خوشم مياد كه آقابزرگ به حرف من و تو نيست.
آقابهمن – اون دختر از پول چي ميدونه؟
عمو فريبرز – در مورد ترانه درست صحبت كن...حاليته؟
آقابهمن – چه يه روزه مهم شد.
عمو فريبرز – بوده...هميشه بوده.
حسام كنارم نشسته تو گوشم لب زد كه...
حسام – اين جماعت لياقت مراعات ندارن...مراعاتشونو نكن.
- من...من...من...
حسام – تو چي؟...بغض نكن...بزرگونه باش...ترانه من حق ندارم نخوام دوماد همچين آدم رذلي بشم؟
نگام ميون قهموه اي نگاش گير كرد و اون جاي پوزخند لبخند پاشيد تو صورتم و گفت:تو هم منو به خواسته هام ميرسوني هم خودتو.
- ديسكا رو بهم نميدي؟
خنده رو لبش پررنگ شد و از كنارم بلند شده گفت:مثه خودشون باهاشون بازي كن...از پشت خنجر زدن شايد بي مرامي باشه ولي بهترين نتيجه رو داره.
من از اين پشت خنجرا زياد خوردم...ديگه بساط خوردنم داره برچيده ميشه...اينبار خنجر تو دستاي منه.
.................................................. .................................................. ...................................

بي خيال سنگيني اين همه جفت چشم چنگال زدم به گوجه سالادم و بردم طرف دهنم كه مهديس جو رونتونسته تحمل كرده گفت:يعني تمام مايملك ترانه به خودش واگذار ميشه؟
مهسا – آره شنيدي كه...حالا ترانه از كي ميتونه از پولاش برداشت داشته باشه؟
آقابزرگ – فردا موجودي حسابش با سود دوساله اخير بدون اصل پول پر ميشه.
مهسا – پس بقيش...
آقابزرگ – يه فكرايي واسه سرمايه گذاريش به نفع ترانه دارم.
لبخندمو دادم ارزوني كج خند كنار لب آقابزرگ با مضمون حرص درآري از آقابهمن. 
حسام – من خوشحال ميشم كه...
آقابزرگ – نه...ترانه همون كارمندت بمونه بهتره...البته اگه خواست به كارش ادامه بده.
حسام ابرو بالا انداخته لباشو پوزخند پوشوند و مهسا كنار گوشم گفت:آقابزرگ چه امشب طرفدارت شده.
- مديون خاتونم.
مهسا – آهان از اون لحاظ.
خاتون – ترانه بهتر نيست برگردي همينجا؟
عمه فريبا چشم غره وار خاتونو نشونه رفت و گفت:اون كه داره به مال و مناش ميرسه ديگه چه احتياجيه اينجا زندگي كنه؟
آقابزرگ – كسي از اين موضوع كه ترانه داره به حقش ميرسه ناراضيه؟
نگام رفت سمت آقابهمن...حسام زيرچشمي نگاش كرد...عمو فريبرز پركينه خيره شد بهش.
آقابهمن – به نظر من ترانه هنوز باموقعيت كارخونه...
- نيازي نداره كه من با موقعيت كارخونه آشنايي پيدا كنم...خيلي برنامه هاي ديگه هست كه فعلا... تاكيد ميكنم فعلا نيازي به دست زدن به سهام كارخونه نباشه...در ضمن من هميشه فقط به عمو اعتماد كامل داشتم.
بزرگ شدن تو يه لحظه گاهي ميتونه نتيجه يه كينه تازه تو قلبت ريشه دوونده باشه و من كينه اي ترم از همه لحظه هاي زنديگم...دختر فردين فرزين نميذاره حقش پايمال بشه.
عمه فريبا شاخ و شونه واسم روكرد بابت تيكه اي كه ارزوني آقاشون كردم.
آقابهمن – خوبه...خوب خم و چم دنياي بيرون از اين خونه دستت اومده.
- شايد ده درصد اين قضيه اكتسابي باشه ولي مطمئن باشين نود درصدش ارثيه.
حسام ابروش رو باز بالا انداخت و لباشو جمع كرد تا انفجار خندش گند نكشه به ميز با سليقه خاتون تزيين شده.
گلرخ جون كنار گوشم گفت:خوب حالشو گرفتي مادر...مرتيكه نسناس.
- گلرخ جون.
گلرخ جون – اينقده بدم مياد ازش...من نميدونم فريبا چي ديد از اين بابا كه بعد از اون خدابيامرز راضي شد با اين ازدواج كنه.
نيشم چاك خورد و سرم پايين افتاد...كلهم خونواده دل خوشي ندارن و نداشتن ااز اين يارو بهمن خان...مهديس هم راه دوري نرفته.
.................................................. .................................................. ...................................
با سوت شادمهر گوشي يه ده سانتي از گوشم فاصله گرفت و بينيم چين افتاد.
- مرض چته تو؟
- يعني ديگه ليدي واسه ما شده خرمايه؟
- تا كور شود هر آنكه نتواند ديد.
- حالا چقدري ميريزن تو دست و بالت؟
- والا تا جاييكه من ميدونم سود اين دوساله است كه آقابزرگ ميگه حول و حوش صدو پنجاه مليونه...اصل پول و سوداي قبلي هم دست آقابزرگه كه ميخواد تو يه كار واسم بندازتش كه با كارخونه درگير نشم.
- نه خوشم اومد...همچين زيرپوستي دوست داره...من كه ميگم تا تو اين خونه اي نميخواد ازش بيرون بزني...صاحبخونت شناخته شده است و تو هم راحتي...فعلا يه ماشين واجب ترته و به قول اين جغله ما يه پاساژ درماني مشت.
- البته بدون تو.
- اتفاقا اون دفعه مزش هنوز زير دندونمه...كل كل با اون جيغ جيغو بدمدله به مذاقم خوش اومده.
دستم عرق كرد...شقيقه ام نبض گرفت...دلم به هم خورد.
- مهسا از اوناش نيست شادمهر...دورشو خط بكش.
- نه بابا اينقدرا هم عوضي نيستم كه با خودي جماعت تيك بزنم...خوشم مياد بچزونمش...جيغ كه ميكشه همچين جيگرم حال مياد.
- كارد بخوره به اون جيگر صاب مردت عوضي...مهسا هم وقت نداره تپ و تپ با گروه كر واسه سمفوني جيغ بياد...ديگه كاري نداري؟
- فردا دم شركت منتظر باش ميام دنبالت شب بياي خونه ما يه فيلم وشامي سه تايي دور همي خونوادگي بزنيم تو رگ.
- شام از تو.
- خدا پدرمادر اونيكه رستورانو ساخت بيامرزه.
- نچ نچ دست پخت خودت فقط.
- اون جيغ جيغو رو بيار رو چشم.
- گمشو...اصلا نميام.
- چته ترش ميكني يهو؟...باشه بابا اون آكله ارزوني خودت و ننه باباش....فردا ساعت پنج جلو شركت.
- اميرعلي هم مياد؟
- نه بابا عمه خانومش از بلاد كفر اومدن بچه دست به سينه آماده به خدمته...ميبينمت.
- فعلا.
گوشي همراه دستم پايين اومد و نگام به تيتر پاياني فيلم افتاد...شادمهر هميشه يكيو كه چشم گير ميكنه دل نميكنه ازش...خاصيتشه...مهسا نبايد طعمه باشه...نميذارم كه باشه.
باز گوشي تو دستم ويبره رفت...حلالزاده بودنش حتميه اين مهسا.
- جونم؟
- اشتباه گرفتم ببخشيد.
- مهسا ديوونه شدي؟
- آخه نه كه تو كلا بي شعوري فكر كردم اشتباه گرفتم.
- زهرمار...سلامتو خوردي؟
- سلام آبجي چطوري؟
- خوبم...چي شده ياد ما كردي؟
- هيچي بابا گفتم فردا داره پول دستت مياد چتر بشم سرت نگي اين دختره معرفت حاليش نيست.
- آخه فردا من...
- ترانه مامان داره صدام ميزنه...قرارمون فردا ساعت پنج جلو شركت.
- مه...
بوق قطع تماس و شماره گيري سريع من و"مشتركمورد نظر خاموش ميباشد"...مهسا وقت چترشدن عادتشه گوشي خاموش كردن...چه با هم هم هماهنگن جفتي...هردوتا فردا ساعت پنج جلو شركت...حالا اينو كجا دلم بذارم؟
دستم رو كانتكت شادمهر لغزيد و گوشي به گوشم چسبيد.
- الو باز چيه؟
- ميگم شادمهر جونم...
يه صداي ظريف پاك كن شد واسه آخر جملم.
- شادمهر عزيزم كيه؟
جواب شادمهر هم كه ديگه سوت قطار كرد اين مغز مارو...
- خواهرمه...بگو ترانه وقت ندارم...
- شما به خواهراي ديگت برس برادر...بي شعور شادي الان تنهاست تو هم پي كثافت كاريت؟
- نه بابا پيش مهدي خان و شهره جونه...فعلا.
تازه يادم اومد حرف باعث زنگ زدنم و گفته نشدم...تا اومدم بگم بوق قطع تماس بود و من زل زده به گوشي.
باز شماره گرفته شد و باز زني كه واسه من صداش پرعشوه شد و گف"مشترك مورد نظر خاموش ميباشد"...حقا كه جفتتون هم بي شعورين.
شادمهر و غرب زده بودن كنار غيرت ايرانيشو عشق است...مرتيكه شادي رو ميندازه تو جون مامان شهره و بابامهدي و خودش ميره دنبال كاراي منافي عفت و مثبت هيجدش...بتركي شادمهر با اين كارات...نه تو چرا بتركي؟ ...اين مهساي گورمرگ مرده بميره كه دل نبنده به توئه يللي تللي باز...اي من بميرم كه دلم به داداش خوش غيرتم خوشه...بتركي شادمهر كه جون به جونت كنن رفيق همون يارويي...اين اميرعلي هم اگه قصر در رفته باشه صدقه سر شعور خودشه وگرنه تو و اوني كه من ديديم اسم جنس لطيف كه مي اومد هوش از كله مبارتون مي پريد.
.................................................. .................................................. ...................................
- ترانه.
قدمام از حالت كندي به استپ و چرخش سيصد و شصت تغييرحالت داد و برگشتم طرف منبع صدا كه از قضا همون حسام خودمونه.
- كاري داري؟
- داري ميري خونه؟
- تقريبا.
- يعني چي اونوقت اين تقريبا؟
- يعني نميدونم...يا ميرم خونه شادمهر و مهسا رو دور ميزنم يا ميرم خونه خودم با مهسا و شادمهرو دور ميزنم.
- اونوقت اين دورزدن ته جمله هات ديگه چه صيغه ايه؟
- من چه ميدونم؟...شدم چوب دوسر طلا...دوتاشون قرار ميذارن بعد نظر منو نميپرسن بعد قطع ميكنن بعد هم گوشيشونو خاموش ميكنن.
- لنج نكن زشت تر از ايني كه هستي ميشي.
- بي شعور.
آروم گفتم و اونم از كنارم گذشته گفت:اولا شنيدم دوما يه پيشنهاد...شام با من بيا بيرون جفتشونو دور بزن.
- نه ممنون همون با جفتشون برم خونه شادمهر بهتره.
دوباره جاي لبخندش پوزخندش شد زينت اون لبا و گفت:اونقدرا هم بد معاشرت نيستم.
- نه خب ميدوني؟...من...
- بهونه تو كتم نميره...فعلا.
رفت...خب به من چه كه كت تو مشكل داره؟...يعني چي هي هلك و هلك با تو اينور اونور برم؟...اصلا چه معني داره؟
- ترانه...
نگام رفت طرف مهسايي كه آبرو نه واسه من گذاشت نه واسه داداشش...بال بال ميزنه تو لابي واسه من.
قدمام تند شد طرفش و گفتم:چته؟...سر جاليز كه صدا نميزني منو.
- سلام چطوري؟
- سلام.
- حسام بودا.
- ميدونم.
- بريم سرش خراب شيم تا يه جا برسونتمون.
- نه ديگه.
همراش از پله هاي ورودي پايين رفتم و اينبار پرادوي شادمهر جلو پامون زد رو ترمز و شيشه پايين داده گت:خانوما در ركابتون باشيم.
مهسا روشو داد طرف نميدونم كجا و منم يه نيش وا كردم كه تا ته لوزالمعدم تو چشم شادمهر انعكاس پيدا كرد و گفتم:شادمهر من امشب نميتونم...
شادمهر – حرف مفت تو كتم نميره...بياين بالا...جا هرجايي كه ميخواستين برين خونه من...شادي عينهو كوزت صبح تا حالا جون كنده بلانسبت خر.
خب به من چه كلا كت مرداي روبرو شده با من امروز آدميزادي نيست.
مهسا شونه بي تفاوت بالا انداخت و دست من رو دستگيره در رفت و قبل سوار شدن چشم و ابروم واسه مهسا رقصيد و مهسا پوف كشيد و رو صندلي عقب نشست.
شادمهر دست برد ولوم پخشو پايين آورد و گفت:سلام عرض شد مهسا خانوم.
مهسا بي نگاه كندن از شيشه كنار دستش آروم گفت:سلام.
شادمهر چشم و ابرو امده اشاره زد كه چشه يعني؟...منم بنا به عادت وقتاي بي جوابي شونه بالا انداختم.
شادمهر – حالا كجا داتشين ميرفتين؟
- خونه من.
شادمهر – حالا همچين يه دومتر خونه است هي خونه من خونه من واسه من راه انداخته...چه خبر؟
باز شونه ام بالا افتاد و شادمهر اينبار گفت:چتونه امروز؟...رو مود خوشي نيستين.
- دلمون واسه فرهاد تنگ شده.
مهسا – عمرا...فكر كن يه درصد...تازه ميشه هوا تهرونو تحمل كرد.
- بتركي كه اينقده بي چشم و روئي.
مهسا نيششو تا ته كش داد و گفت:دلت مياد؟
نگاه شادمهر از آينه جلو رو صورت مهسا بالا پايين رفت و بعد چشمش به من اخم كرده بهش افتاد و واسه مظلوميت يه لبخند از اونا كه ژوكوندو نابود ميكنه انداخت و شونه اش بالا افتاد...شادمهر من نميذارم...مهسا تكرار من نميشه.
.................................................. .................................................. ...................................
شادي پكيده از خنده لم داد به من و گفت:من كه ميگم زنگ بزنيم همون رستوران...ميميريما...يا از گشنگي يا از اين غذاي شادمهر پز.
مهسا لبخندشو خورد و با كليپ پخش شده از پي ام سي سرگرم شد...مهسا همه چي تموميت بد به چشم آدم مياد... شادمهر واسه من هميشه برادرانه عالي بوده ولي عاشقانه نميتونه حالا حالاها واسه تو باشه.
شادمهر – بچه كم زر بزن...ميام شقه شقت ميكنم جا شام ميذارمت جلو اينا.
مهسا بيني چين داد و من خندم گرفت...عمرا كسي بتونه شادمهرو تحمل كنه...حتي مهساي دل بسته به اين يارو و شب خواب نداشته از عشق بهش.
مهسا – ترانه شايد چندروزي با رفيقام برم شمال...تو هم مياي؟
- اين وقت سال؟...سرد نيست؟
مهسا – همه عشق شمال به پاييزشه.
شادمهر – من پايه ام.
مهسا – كي به شما دعوت زد؟...همه خودمونين.
شادمهر – گفتم منم بيام شماها حس غريبي نكنين.
- نه من ميرم نه شادمهر.
مهسا خندشو خورد از بابت زور زدن من واسه عدم نزديكيش به شادمهر و شادمهر چشم غره رفت بهم...من تو رو نشناسم كه به درد لا جرز ديوار هم نميخورم برادر من...اين قبري كه بالاش وايسادي به فاتحه خوني من نبش قبرش كردم و مرده توش جا نذاشتم...مهسا عاشقت هم كه باشه منطقش ميچربه به احساسش...مهسا طعمه بعدي واسه تو نيست ...مهسا دختر ديشبت وارانه نيست...مهسا اين همه سال با همه بازي كرده بازي نخورده اينبار هم اگه خودش بخواد من نميذارم كه بازي بخوره.
مهسا – ترانه تو نياي منم نميرم...همه جفتين حال نميده.
شادمهر باز اومد واسه من خودي نشون بده كه من نذاشته گفتم:تو چرا اينقدر لفتش ميدي؟...يه شام ميخواي بهمون بديا...هيشكي ندونه فكر ميكنه ميخواد چي بهمون بده...بابا يه بندريه ديگه.
شادمهر – مصبتو شكر دختر...تو عادت داري زحمت آدمو اينجور بي مزد كني؟
شادي – الهي بميرم برات داداش كه چه زحمتي هم ميكشي شما.
شادمهر خنديد...خنده هات هم دختركشه برادرم...مهسا تروخدا فدايي اين خنده ها نشو...من يه بار شدم....تو ديگه نشو.
.................................................. .................................................. ...................................

لبخند رو لبم پايين بالا شد و نسترن جا من خنده ول داد و گفت:به جون تومهسا كه خاطرت خيلي عزيزه...همچين پسره رو خفت گير كرد كه بنده خدا گند زد به شلوارش.
مهسا – خاك تو سرتو با اين شوهر كردنت...آخه اين همه شوهر نكردي نكردي العهد رفتي اين آمازوني امل عهد دقيانسيو پيدا كردي؟
نسترن – خوش ندارم در مورد آقامون بد بگيا...وگرنه همچين چپ و راستت ميكنم كه نفهمي شوهر يعني چي.
- يعني واقعا پسره جلو فرهاد بهت پيشنهاد رقص داد؟
نسترن – ميگم كه...اين رستورانه يه سن داشت زوجا ميرفتن بالا تا تو حلق هم برقصن...اين فرهاد هم كه از اول پهن شده بود رو غذاش اصلا تو اين خطا نرفت منم عين بچهآدم فقط نظاره گر شدم و هي آه كشيدم...يهو يه پسره اومد سر ميز پيشنهاد رقص داد...به خدا بنده خدا نميدونست اين فرهاد شوهرمه تازه اگه ميدونست هم كه اين چيزا واسه اين بنده خداها چيز زياد مهمي نيست...والا تو ايران هم ديگه مهم نيست من نميدونم اين فرهاد چي شده يهو اين وسط؟... والا...بالاخره فرهاد هم يه اخمي كشيد به پسره و چنان توپيد بهش كه رستوران كلهمي برگشت نگامون كرد...بعدم قيصرونه دست منو كشيد و بي خيال غذا و اون همه پول يامفت بابتش شد و ما رو دنبال خودش برد هتل.
مهسا – حتما عينهو سگ بوده باهات.
نسترن – مهسا بهت ميگم درست صحبت كن يعني درست صحبت كنا...يعني چي عين سگ شد؟
مهسا – خب آخه هميشه مارو كه مچ گير ميكرد تا چندوقت پاچمون تو حلقش بود.
نسترن چشم و ابرويي رقصونده به پشتي مبل تكيه زده دست به سينه شده گفت:نه بابا همون شب حل شد.
مهسا چشماش گشاده شده خيره بالا پايين نسترنو رصد كرده گفت:چه غلطي كردي؟
نسترن – اونشو ديگه شرمنده خوش ندارم مسائل خصوصي زندگيمو برات باز كنم.
مهسا صورت شل كرده از حالت تعجب تكيه زد به مبل و ابروهاشو بالا انداخت و گفت:آهان...خب بگو...اين فرهادي كه من ديدم با يه لب تو لب با تو خره...خسته نميكردي خودتو بعدش.
نگام به كوسن چسبيده به صورت مهسا بود و فكرم درگير تحسين ناز شست نسترن.
فرهاد – چه خبره باز؟...خانومم اين مهسا آدم شدن تو كارش نيست...خودتو اذيت نكن.
نيش من و مهسا تو هم كشيده شد و نيش نسترن عين چي رو صورتش از گوش راست تا گوش چپ كشيده شد.... مهسا سركرده تو گوشم گفت:اينقده بدم مياد شوهر تا اين حد جلف.
- خدا از دلت بشنوه.
مهسا پوزخند زن باز بي خيال دل و قلوه صادري دوتا به قول خودش جلف نديدبديد خاندان تو گوشم گفت:من فاتحه نازخوني رو خوندم...صلواتشو هم شما بفرست كه يه صوابي بهش برسه.
دلم از اين همه مثل من بودنت ميگيره...ميگيره و باز يادش مياد خريتاش...يادش مياد اينكه نبايد تو تكرار باشي.
فرهاد – ديگه چه خبر؟
مهسا – مهمش همين پول ترانه و حرص خوري بعضيا بود.
فرهاد – اونو كه خاتون واسم پشت تلفن با تمام جزئيات شرح داد...دلم شاده...از سوختن بهمن بدمدله دل شادم.
مهسا – بس كه بي شعوري...ترانه به مال و منال رسيده اونوقت تو فقط از چزيدن بهمن دل شادي؟
نسترن با حرص...دندون روي هم فشرده...من مطمئن از تو دلش فحش كشده به مهسا گفت:مهسا...
خب اي حناق بگيري مهسا...ميبيني كه رو شوهر غيرت داره...خب آروم بگير مهسا...
فرهاد چشم و ابرو اومده واسه مهسا دست دور شونه نسترن انداخته و اونو به خودش نزديك كرده باز گفت:قربون خانومم برم.
مهسا هم واكنشش شد حرف در گوشيش و نيش جمع شده اش.
مهسا – اين نسترنه خوب چيزيه...يه دوره برم پيشش كارسازه جون تو.
فرهاد – مهسا يه چيزايي شنيدم مثه اينكه عمه فرخنده...
مهسا – غلط كرده عمه فرخنده...
فرهاد – مهسا بد پسري نيست...تا جاييكه من هم ميدونيم خيلي خاطرتو ميخواد.
مهسا – خاطر ننشو بخواد.
دستم رفت روي تكه يخ ملقب به دست مهسا و دلم باز پيچ خورد...
نسترن – فرهاد چرا اذيتش ميكني؟...خب از پسره خوشش نمياد.
فرهاد شنا نكرده تو چشماي نسترن غرق شده گفت:خب نميخوادش ديگه...غلط ميكنه اونيكه بگه بخواه اون تن لشو.
لبم ميون دندونام قفل شد تا انفجار خنده ام به گوش آقابزرگ در حال استراحت نرسه...مجنوني اين بشر كم بود تو كلكسيون خانوادگي كه ماشالا پيوسه شد اينم.
.................................................. .................................................. ...................................
تقه اي به در اتاق خورد و خانوم سليماني سر كرده تو كشوي كنار در بي نگاه دستگيره رو پايين كشيد...
نگام رو سبد گل پر از ياس بالا پايين رفت و منشي بخش با لبخند و ابروهاي بالا رفته از شدت شيطنت و كنايه گفت:خانوم فرزين مثه اينكه واسه شماست.
از پشت ميز بلند شده قدمام كند و بي اعتماد طرف سبد گذاشته شده رو ميز وسط اتاق نظم گرفت.
دستم به پاكت كوچيك روي سبد گير كرد.
"بيست و سومين بيست و سوم آبانت مبارك"
- نميدونين اينو كي آورده؟
- نه والا...مثه اينكه يه آقاي خيلي خوش پوش داده به نگهباني و رفته.
- ممنون از لطفتون.
رفت و خانوم سليماني شيطون شده گفت:بلا خبريه؟...سبد گل و تبريك تولد و...اصلا تو چرا نگفتي امروز تولدته؟
- اصلا نميدونستم امروزه.
- وااااي تو ديگه نوبري دختر.
نوبرم و دلم ميخواد بدونم دهنده سبد گل بيست و سومين بيست و سوم آبانم كيه؟...نوبرم و نميدونم دست خط خوش با روان نويس اصل انگليسي تو دستم از كيه؟...دلم از اين نوبري پره.
- بيا برو...بيا برو و روز تولدت خوش باش...ديگه كاري نمونده...يه امروزو اضافه كاري نميخواد وايسي.
لبخندم رو صورتم بساط پهن كرد و لبام به گونه نرمش چسبيد...مهربونيتو عشق است.
.................................................. .................................................. ...................................از پشت شيشه به خيابون خلوت گاهي پذيراي يه ماشين خيره شدم و صداش تو گوشم جون گرفت.
- دلم برات تنگ شده بود.
بازم خيرگيم و باز هم رد شدن يه ماشين.
- محاله بي يادت برامون بگذره.
بازم خيرگيم و باز هم ردشدن يه ماشين.
- دلتنگت كه ميشدم ميرفتم تو يه گلفروشي و ميگفتم يه دسته ياس بدين...ياسا جاي تو عزيز منو نميگيرن ولي دلگرمم ميكنن كه هنوزم تو يادم هستي ...كه هنوزم دوست داشتنيات برام دوست داشتنيه...يه چي بگو...دلم پوسيد.
نگام ديگه خيره خيابون و مهموناي زودگذرش نبود...حالا تو صورت جذاب و سالخورده مرد كنار دستم چرخ ميخورد.
- چي بگم؟
- تو بگو هر چي دلت ميخواد بگو بابا.
با يه قطره چكيده رو گونم گفتم:بابا.
- جون بابا؟
- دلم براتون يه ذره شده بود...مامان كجاست؟
- رفته طالقان...سالگرد زن داداششه.
باز هم يه قطره اشكم و كشيده شدنم ميون عطر گرمش و هق هق خفه شدم تو پناه سينه اش.
- نميبخشمش بابا...هيچ وقت نمي بخشمش...تا تو نگي ازش راضي نمي بخشمش.
- بابا...
- بگو بابا...شادمهر گفته برام از دردات...رفتم تا نبينم آب شدنتو ولي ايكاش قلم پام ميشكست و پامو از اين شهر بيرون نميذاشتم بابا...اگه ميموندم گل بابا كه نبايد سختي ميكشيد....دختربابا رو چشم بابا جا داشت.
- هي...هي ...هي ميخواستم...ميخواستم به شادمهر بگم كه بهتون بگه ميخوام بيام ببينمتون...ولي ترسيدم...از يادتون رفتن ترسيدم...از واستون مثه قديم نبودن ترسيدم.
- هيشششش...مگه بابايي ميتونه دخترشو از ياد ببره؟...نگاش كن چه خودشو هم لوس ميكنه...بسه ديگه اشك وآه...روز تولدته ناسلامتي...بگم يه چيزي لو نميدي؟
با طنز كلامش خنديدم و موهاي از زير روسريم بيرون زده بوسيده شد.
- شادمهر الاناست كه زنگت بزنه و الكي بگه بياي يه رستوران شام همينجوري بخورين.
- خب اين كجاش لو رفتن داره؟
- يه كم فكر كن بچه.
قهقهه ام تو اتاقك الگانس مشكي بابا انعكاس گرفت و شماره شادمهر و زنگ موبايل هم باعث پكيدن دوباره شد.
.................................................. .................................................. ...................................
لبام رو چسبوندم به گونه پر از بوي افترشيوش و بابا گفت:پس تو چيزي نميدونستي.
- خيالتون تخت...شما هم بياين...خوشحال ميشم.
- نه بابا...از ما گذشته ...خوش باشين...فقط يه چيز...
نگام تو نگاه مهربونش نشست و گردنبند نگين ياقوت جلو چشام تاب خورد.
- اينو از سايه تقلب گرفتم...گفته سلام ويژه برسونم...تولدت هم تبريك بگم.
- بابا من راضي...
- بيا برو بچه واسه من هرچي لوس شدي بسه...بگير دستم خسته شد.
- خب هركي گردنبند كادو ميده خودش هم واسه ما ميبنده.
گردنبندو تو گردنم بالا آوردم و بوسيدم و چشماي بابا برق زد و دست من رفت طرف دستگيره در و از اون اتاقك پر از عطر گرم پدرونه دل كندم.
- مواظب خودتون باشين.
- خوش بگذره...تو هم مواظلب خودت باش.
- هستم.
به مسير رفتن ماشين يه نگاه كوتاه انداختم و سعي وافرم به كار رفت تا نيشم وا نشه و نزنم كاسه كوزه اين جاعت بالا خونه تعطيلو بريزم به هم.
قدمام سرعت گرفتن طرف در رستوران و زنگوله بالا در كه صدا داد با شماره سه من تو دلم برف شادي و بمب كاغذ رنگي بالا سرم تركيد و من باز سعي كردم هيجانزده نشون بدم.
"تولدت مبارك"..."تولدت مبارك"
خب كه چي؟...هيجانم نمياد خب...به من چه؟
به اجبار نيشم تا ته كش اومد و رستوران قرق شده و بر وبچه هاي ديوونه جلو چشمم پررنگ شدن.
- واااااااااااااااااااااااا ااااااااااايييييييييييييي يييييييييي مرررررررررررسسسسسسسسييييي ييييييييييييييي.
ابروهاي شادمهر و مهسا با هم بالا پريد و يه نگاه بينشون رد و بدل شد و باز من حرصم گرفت.
فرهاد با خنده بغلم كرد و گفت:پير شدي دختر.
نسترن كنارش زده بغلم كرد و گفت:با خانوما در مورد سنشون...
ذكور جماعت جمع يكصدا شدن كه"شوخي نكن".
اميرعلي دستمو فشرد و با اون برادرانه هاي وجوديش و مهربوني موج زده تو رگ و پي تنش گفت:صدوبيست سالگيتو جشن بگيريم.
- اوووووه بي خيال بابا يعني ميخواي تا اونوقت هم زنده بموني؟
جمع باز پكيد از خنده و شادي تو بغلم جا گرفت و گفت:دوست دارم.
- من بيشتر.
من به خواهرانه هات دلخوشم شادي من...به قول شادمهر من جز فاميلي نتونسته كاري براش كردن جزئي از خونواده كم جمعيت شمام.
مهديس دستم رو فشار داد...مهشيد بغلم كرد...شهاب ديونه بازي درآورد...آرتين كلاه بوقي خودشو دو دستي داد ارزوني سر من و لنز دوربين شادمهر و مهسا.
مهسا كنار گوشم گفت:عجيبي شما امشب.
- ديگه ديگه.
اومد چيزي بگه كه شادمهر دست انداخت دور گردنم و عملا شوتم كرد با اون قدماي بلندش طرف ميز كيك.
- واي من انتظار نداشتم اصلا.
آره جون عمه فريبام...اصلا هم كه بابا مهدي لو نداده بود.
نگام به حسام با اون پوزخند غوغا كرده گوشه لبش و دست به سينه دور از جمع وايساده افتاد و سرم به معني سلام واسش تكون خورد...ولي پوزخندش غليظ تر شد و قدماش طرف ميز برداشته.
حسام – ولي فكر ميكنم همچين غير منتظره هم نبود با اون سبد گل ياسي كه صبح بعنوان بيست و سومين بيست و سوم آبانت مبارك برات آورده بودن شركت.
ماشالا شركت كه نيست...ميذاشتين خبرنگاري سنگين تر بودين.
جمع ساكت نگاه شيرجه رفته طرفم موند...شادمهر فك منقبض...اميرعلي اخم كرده...فرهاد دست به كمرو سوالي... مهساي چشم گشاد كرده و نسترن لبخند بدجنس به لب داشته رو ديگه كم داشتم اين وسط كه كم نذاشتن قربونشون برم و خداخيرشون بده.
- خب...خب...خب تو روز تولد آدم خيليا بهش تبريك ميگن.
مهديس – اونوقت همه اون خيليا واسه آدم سبد گل ياس ميارن؟
مهسا واسه اولين بار هم نوايي كرده با مهديس ادامه داده گفت:و پيام تبريك؟
- يه آشناي قديمي بود كه من خيلي دوسش دارم.
چشماي شادمهر گشاد و بعد دهنش باز و بعد بسته و باز باز و باز بسته و بعد فحشي كه خواست بده و نداد و بالاخره يه چي گفت.
شادمهر – تو از امشب خبر داشتي.
- نه...اصلا...امشب يكي از بهترين شباي زندگيمه واقعا...خيلي غافلگير شدم.
شادمهر چشم باريك كرد...شك كرده؟...خب شك نكن...بچه خوبي باش.
باز تولد از سر گرفته شد...ولي حسام به جاي عكس العمل فراموش كرده كلهم ذكوراي جمع پوزخندش مختص من حفظ شد.
مهسا – خب اينم از كيك...بريم سراغ كادو.
- من راضي به زحمت نبودم.
شادمهر – تو غلط كردي....من نشناسمت كه بدچيزيه...جونت واسه كادو درميره.
فرهاد حساس شده به صميمت لحن شادمهر با اون تصنع لبخندش گفت:موافقم.
تو كه صدردرصد موافقي...با هر كي هم نه با شادمهر به نظر خودت هووي رابطه من و تو شده.
مهسا كيف پراداي به قول خودش واسه هر خانوم متشخصي واجب...مهشيد وشهاب ساعت مارك رونيز مهشيد هم ازش راضي...مهديس خرس عروسكي به قول مهسا به درد همون آرتين ذوق كرده باهاش خورده...شادي ست لوازم آرايش يا همون به نقل قول شادمهر ممنوعة الاستفاده... نسترن و فرهاد پالتوي چرم مهسا لو داده از يكي از بهترين مزوناي پاريس مال خاله نسترن خريده شده...اميرعلي ادوكلن شنل و شادي كش...شادمهر هم كه غوغا كرده دستبند طلا سفيد ظريف...
همه نگاها سمت حسام گشت و حسام پوزخندش حفظ شده جعبه جواهرو داد دستم...نه بابا تو و از اين غلطا؟...بهت نمي اومد از اين غلطا...خوشم اومد ازت بابت اين غلطا.
نگاه مهسا و مهشيد و نسترن و شادي تو جعبه بالا پايين ميشد و نظارتشون پچ پچي راهي گوش همديگه مثلا بابت نگين اصلش و قيراطش و جنتلمن بودن حضرت آقا.
نگام رفت طرف مهديس اخم كرده به حسام بي توجه با كيكش درگير و پوزخند حفظ كرده.
مهسا – ترانه بنداز گردنت خيلي نازه.
لبخندم وانشده پرپر شد و گفتم:نه خب...يه وقت ديگه ميندازم.
شادمهر اخم كرده به هديه گرون حسام همه ناباور كن كنايه زده گفت:آره خب بنداز...زياد خرجش كردن.
مهسا گره روسريمو باز كرد و نگاش رو گردنم خشك شد.
مهسا ميخ شده به اون هديه بابا ده گفت:ترانه اصله؟
- فكر كنم.
شادمهر – چي اصله؟
چشاش روي اون ياقوت من پسند موند و يه كج خند گوشه لبش جون گرفت و نگاه تو چشام كرده گفت:پس دووم نياورد.
خنديدم و مهسا گفت:كي دووم نياورد؟
شادمهر- يه آدمي كه سبد گل ياس ميفرسته و گردنبند ياقوت اصل ميخره واسه خانوم.
نيش اميرعلي و شادي هم دوزاري راست شده وا شد و مهسا حرص خورده در جعبه جواهر حسام اهدا كرده رو بست و نگاه حسام رو گردنبد باباده تو گردنم و من عاشقش بالا پايين شد و جاي پوزخند اخم ميون دوتا ابروش افتتاح شد.
مهشيد – بزرگترا هم گفتن ديدنت هديشونو ميدن.
نسترن – غلط نكنم آقابزرگ يه چي مامان واسه ترانه خانوم خريده باشه...آخه بدجور با خاتون مشكوك ميزدن.
فرهاد – من تا جاييكه يادمه اين دوتا مشكوك ميزدن...همش بايد مواظبشون باشم كه بعد من زنگوله ديگه اي قاطي ارث خورا نشه.
اميرعلي و شادمهر پكيدن...مهشيد نيشگون گرفت...نسترن سقلمه تحويل شوهر داد...مهسا هم يه تو سري ضميمه كرد.
.................................................. .................................................. ...................................


نگاه مهسا پر حرص بالا پايينم كرد و حسام از آينه ماشين هنوز نفهميده راز دهنده سبد گل ياس و گردنبند طلاي نگين ياقوت گاهي نگام ميكرد.
مهسا – ترانه بي خيال...چرا ميخواي خودتو عذاب بدي؟
- من با اونا خوشم...اونا سرتاپاشون محبته.
مهسا – ترانه...
- ترانه و درد...ميشه تمومش كني؟
حسام – ميشه اينقدر رمزي حرف نزنين؟...دارين در مورد كي حرف ميزنين؟
مهسا – يه چيز خصوصيه.
حسام – آره خب اون چيز خصوصي رو بايد شادمهر و اميرعلي و شادي و تو بدونين و من و بقيه ندونيم.
مهسا – خب تو فكر كن دوستانه است.
پوخند حسام تكرارشدني رو صورتش جا خوش كرد و مهسا مردمك چشماشو تو كاسه چشم رقصونده و باز رو كرده به من گفت:حالا ميريم خونه آقابزرگ اصلا به رو خودمون نمياريما باشه؟
- اگه دهن تو چفت و بست داشته باشه دهن من هم مطمئنا وا نميشه.
مهسا هيش كرده تو آينه بغل ماشين خودشو چك كرد و از ماشين زد بيرون...دستم رفت طرف دستگيره در كه حسام خان نطق فرمودن.
حسام – يه ساعت ديگه لب استخر ميبينمت.
اومدم بگم نه نميام كه مهسا نذاشت و در سمتم باز شد و دستم با كشيده شدن به تحرك بدنم كمك كرد و نگام از آينه جلو ماشين كنده شد.
خاتون تو بغلش كشيدم و جفت لپام بوسيده شد...تو عمق محبتت لمس عاشقانه هاتو عشق است خاتون فاروق خان.
آقابزرگ پيشونيمو بوسيده كنار گوشم ولوم پايين آورده گفت:دلتنگ بوديم همه واسه بيست و سوم آبان چندساليه.
خنده هام تو صداي احوالپرسي حسام با جمع گم شد و عمو فريبرز كشيدم ميون حجم آغوش پررنگ شده تر از شك هاي اين چند وقته.
گلرخ جونو بوسيدم...عمه فريبا رو پيش قدم شده تو آغوش گرفتم...فرهاد هم باز مسخره بازي از خودش ول كرده تو بغلم گرفت و كنار خودش نشوندم.
آرتين لوس شده تو بغلم نشست و من تو بغلم گرفته بوسيدمش و فرهاد گفت:خب از هرچه بگذريم سخن دوست خوش تر است ديگه نه؟...كادوها رو رو كنين جميعا....كيكتون هم كه بي ترانه خوردين و شام خاتون پز هم كه زدين تو رگ....ببين فسقلي عمو چه همه خاطرتو ميخوان.
خنديدم و خاتون چشم و ابرو اومد واسه آقابزرگ و آقابزرگ لبخند نامحسوس زده دست برد طرف عسلي كنار دستش و يه پاكت برداشته گفت:بيا بابا.
آرتينو دادم بغل فرهاد و قدم برداشتم طرف آقابزرگ و بسته رو با تعارفاي لوس و قاطي ديوونه بازيم گرفتم و بازش كردم...سند تو دستم ورقه خورد...
فرهاد – خب بگو چيه دختر دلمون آب شد.
جا من شوكه از اون همه عجايب ديده آقابزرگ گفت:ترانه كه دنيا اومد واسه هديه پاقدمش سه دونگ ويلا نوشهرمو زدم به نام فردين...سه دونگش كه حق خودشه سه دونگ ديگشم هديمه واسه خانوميش.
آقابزرگ من خطاكار حق خواهش بخشيده شدنو دارم؟...من شكاك اصلا حق محبت ديدن دارم؟
دستم دور گردن آقابزرگ حلقه شد و صورتم تو گودي گردنش فرو رفت و آقابزرگ واسه خفه كردن اون چندتا دهن باز شده واسه متلك گويي گفت:من به همه نوه هام يه تيكه از املاكمو هديه دادم...حق ترانه هم بايد ميدادم كه دادم.
فرهاد – نسترن خانومم بچه نياريم؟
نسترن چشم گشاد كرده لبو شد و مهسا غش مرگ شده از خنده ول شد تو بغل خان داداش و فرهاد خفه خون گرفته به لوستر خيره شد و خاتون كفري زيرلب ديوونه اي نثار اين ته تغاري كرد كه انگار زياد سر تولدش رو مود نبوده.
زنگ اس ام اسم و بي خيالي لوس شدن و دل كندن از بغل آقابزرگ.
"بيا لب استخر...مهمه"
اي تو روحت...من هرچي عذاب وجدان كشيدم و نكشيدم مسببش توئه نگران فقط خودتي. 
.................................................. .................................................. ...................................بازم خدا رو صدهزار مرتبه شكر مجلس با ديوونه بازياي مهسا و فرهاد شلوغ شد و آماده جيم فنگ بنده.
- دير كردي.
- شيطونه ميگه...
خندشوول داد و من تو گيرو دار اين گيركردم كه بابا ايول خنده هات هم كلاس داره برادر.
- خب...چي كار داشتي؟
- راحت ميرم سر اصل مطلب...خوش ندارم تو شركتم...
- تكرار نميشه پسرعمو جان...يه بار بود.
رو پاشنه پا چرخيده و آماده رفتن شدم كه باز گفت:گرونه...
باز يه چرخش و باز رخ و به رخش با نزديكي بيشتر.
- چي؟
- گردنبنده رو ميگم...خيلي خاطرتو ميخواسته.
- خب هديه تو و شادمهر هم گرونه...دليل ميشه؟
باز اون پوخند و باز فكر من درگير اينكه اون لبخند نميزد هميشه ولي پوخند هم نميزد هيچ وقت.
سرشو پايين آورد و روبروي صورتم زدش رو استپ.
- تو خودتو زدي به خريت؟...شادمهرو نميدونم واسه چي واسه تو اين كارا رو ميكنه؟...قرق يه رستوران معروف و سوپرايز خانوم و تقبل همه خرج امشب...ولي اينو هم ميدونم كه نگاش به تو خاطرخواهي نيست...منم...
- تو چي؟...ميخواستي مهديسو حرص بدي دادي...دقيق تو نخش بودم...پكيد از حرص...خالي شدي؟
- چرا بعضي وقتا اينقدر كودني؟
برخورده بهم بي خيال لبخندش دندونام رو هم فشار داده شد و اون قهقهه زده گفت:خيلي بامزه اي.
آمادگي حملم خنثي شد و لحنم پر از كنايه.
- جونم؟
- اون هديه از طرف كي بود؟
- يه آشنا...خيلي آشنا...واسه من هم خيلي مهم.
- اونوقت اين آشنا اسم نداره؟
- تو فكر كن همون آشناي خيلي آشنا.
- آره اونقدر آشنا كه بدونه خانوم عاشق ياسه.
ياد گلخونه و حرف فرهاد و عشق ياس و ياد اون باز پيچيد تو رگ و پي تنم....اخمام تو هم رفت.
- من بايد برم.
- بايدي وجود نداره...اون كي بود؟
- به تو چه ربطي داره؟...زندگي خصوصي هر كسي مال خودشه.
- ترانه تو بايد بگي...واسه من خيلي مهمه.
- بايدي وجود نداره...چرا بايد زندگي خصوي من واسه تو مهم باشه؟
باز چرخش و باز خواستن رفتن...كشيده شدن بازوم ونگاه خيره ام به انگشتاي حلقه شده دور بازوم باز خواستن رفتنمو ناخواسته كرد.
نگام از گره انگشتاش تا چشماي قهوه رنگش بالا اومد و نگاه اون هم چرخيده تو صورتم تو چشمام قفل شده آروم گفت: مهمه...واسه من مهمه.
بازومو كشيدم...انگشتاش شل شد...قدمام تند شد...شقيقه ام نبض گرفت...دلم پيچ خورد...دهنم تلخ شد...بازي بديه... خيلي بد.
.................................................. .................................................. ...................................
گوشي رو چسبوندم به گوشم و دكمه آسانسورو زدم.
- الو بگو...
- سلامت كو جغله؟
- شادمهر حوصله ندارم امروز.
- حوصلت ميارم.
- شادمهر بگو چي كار داري؟...داره جونم از تو حلقم ميزنه بيرون.
- حتي اگه بگم شهره جون واسه خاطر ترانه خانوم امشب يه كشك بادمجون مشتي و مخصوص درست كرده و دعوت كرده خانومو...مهدي خان هم واسه خاطر خانوم حوضخونه سنتي طبقه پايينو راه انداخته؟
نيشم كم كمك وا شد و دلم شاد شد و لبم خندون.
- بگو جون ترانه.
- جون تو كه حالا مهمي نيست ولي جون خودم آره..از قبل شما من و شادي هم به نوا رسيده ايم امشب.
- نپكي شما.
- نترس شما.
- پس چند ساعت ديگه ميبينمت.
- دير نكنيا...با تاكسي هم مياي.
- چشم...مرخصم؟
- مرخصي...فعلا.
- بچه پررو.
از آسنسور پياده شده راه خروجي رو پيش گرفتم و جلوي شركت منتظر تاكسي وايسادم.
ماشينش جلو پام زد رو ترمز و شيشه طرفش پايين داده شد.
- بيا بالا ميرسونمت.
- ممنون...كار دارم خودم.
- كارتم انجام ميديم...ميگمت بيا بالا.
دستم طرف دستگيره رفت و خودم رو صندلي جلو كشيده شدم...نگاش هم نكردم.
- كجا ميري؟
- فعلا خونه.
- فعلا؟
- اونوقت اين لحن سواليت يعني چي؟
- يعني ميري خونه آقابزرگ يا فرهاد؟
- نه.
- دنده چپ بلند شدي ديگه نه؟
- تو اينجوري فكر كن.
- چته تو چند روزه؟...واسه پروژه اميرعلي كه فلش ميدي دست منشيم...هر جا من ميرم تو غيبت ميزنه...من شدم جن و تو بسم الله؟
- من آتيشي كه بايد تو فاميل مينداختمو انداختم تو خودت بايد بلد باشي با اين آتيش كي و چي و كجا رو بسوزوني....بقيش به من ربطي نداره...پس كار من و تو با هم تموم ميشه.
- اوه اوه...چه اولتيماتوم هم ميده.
- تو حل نشده اي واسه من حسام...نه به اون اوايل كه سايمو با تير ميزدي و آقابزرگ واست خط و نشون كشيد كه بذاري تو شركتت كار كنم نه به حالات كه نميدونم چي از جونم ميخواي.
- جواب...من بدم مياد سوالام بي جواب بمونن.
- منم بدم مياد يكي تو مسائل خصوصيم دخالت كنه....حالا ميخواد اون يكي رئيسم باشه يا پسرعموم يا تنها نام برده از فرزين در حال حاضر.
خنده كرده گفت:حالا مهمون كي هستي امشب؟
- يادم نمياد گفته باشم مهمونم.
- مهمون نيستي؟...خب پس دعوت شام مارو كه ميتوني قبول كني.
- نه مهمونم...در ضمن اگه هم نبودم خسته بودم.
با پوزخند كنج لب داشته گفت:بايد خيلي خاطرش عزيز باشه كه از خستگيت واسه دعوتش ميگذري.
- عزيزه خيلي عزيزه.
دنده جا زد و پوزخندش بيشتر شد...وقتي حرص ميخوره پوزخند ميزنه.
.................................................. .................................................. ...................................

دسته گلو تو بغل فشرده زنگ آيفون تصويري روبروم رو فشار دادم...دلم پيچ ميخوره...بعد دوسال...دو ساله كه ديگه مهون عزيزكرده و نورچشمي اين خونه نبودم.
در باز شده به روم رو هل دادم و از حياط بزرگش گذر كردم...خاطره هاي خوشم تو اين حياط همون خواهرانه هامه با سايه...همون دخترانه هامه با بابا مهدي...همون ناز اومدنامه واسه مامان شهره...همون بعضي شباي رو دنده خوب افتادن اون همه چي تمومه تو نگاه همه و دل بردن از منه...حاليته اي مرد؟...همه اينا واسه نامروتي توئه نالوتي.
بابا مهدي كشيده منو تو حجم مهر پدري طغيان شده تو آغوشش كنار چشممو بوسيد به رسم همون پسر ناخلفش...مامان شهره هم كه به نقل قول شادمهر آبغوره ميگرفت و ميچلوندم تو گرماي مادرانه هاي بغلش.
كنارشون رو همون كاناپه هايي كه دوسال پيش هم مركزيت اجتماعمون تو اين خونه ويلايي بود نشستيم و شادمهر سيب از ظرف ميوه رو ميز كش رفته گفت:بسه ديگه شهره جون...ديديش ديگه...سرومرو گنده جلو روت...ديگه اين اشكات چيه فدات شم؟
بابا مهدي- راست ميگه خانوم...بذار بچم خوشحال باشه.
شادي – مخصوصا كه امشب كشك و بادمجون هم داريم.
مامان شهره خنديد و دست برد تو موهاي شادي دل رفته واسه يه محبت ارزني مادرانه.
مامان شهره – الهي درد و بلات تو جونم مادر...سخت گذشت واست؟
شادمهر – حالا همچين تو مضيقه هم نبوده اين دختره چش سفيد...ما كه ديديمش شده بود همون نوه خوشگله و تيتيش فاروق خان فرزين.
بابا مهدي – پس به سلامتي اين آقابزرگت از در سازش وارد شد.
شادمهر – تازه واسه خانوم نم نمك ارثم رديف كرده.
مامان شهره باز هم منو تو بغلش فشار داده و از حجم مادرانه هاي عقده شده تو تنم نجاتم داده گفت:خدارو شكر... همش غصه اينو ميخوردم كه نكنه حقت واسه خاطر اون پسره هيچي ندار من پايمال بشه.
شادي خنده كرده رفته طرف آشپزخونه حكومت نظامي دار مامان شهره و گفت:خب از هرچه بگذريم سخن دوست كه نه ولي چايي شهره جون دم كن خوش تر است.
مامان شهره – شادي مادر مواظب دست و بالت باش نسوزي.
شادمهر هنوز هم با اون سيب گنده درگير گفت:اميرعلي ميگفت زيادي درگير پروژه اين...مثه اينكه اين پسرعموت زيادي داره ازت كار ميكشه...اگه سختته و خسته ميشي اميرعلي كه گفت از اونجا دربيا برو شركت اميرعلي...تازه رو سرش هم ميذارتت حلوا حلوات هم ميكنه...كل كاري هم كه بهت بده همون چايي آوردنه كه خستگي نداره جون تو.
جعبه دستاي كاغذي رو ميز كه پرت شد طرفش و حساب كار دستش اومد بابا مهدي خيال راحت كرده از وجود همون ترانه دوسال پيش با همون خصوصيات ريلكس منشانه كنترل تي وي به دست گرفته زد همون كانال يار غار هميشگيش و زل زد به صفحه سبز و دوئيدن بيست تا آدم بيكار دنبال يه شي ء دوار.
شادمهر هم به رسم همه مرداي دنيا كوسن كنار خود تو بهترين ناحيه واقع كرده لم داد و از تو كاسه بزرگ روي ميز يه مشت آجيل برداشت و ترق ترق كنار گوشم شكوند.
مامان شهره كنار گوشم گفت:دردت تو جونم چرا اينقدر پژمرده شدي مادر؟...نميدونم جواب كدوم كار بدمو خدا داد كه اين پسرو گذاشت تو دامنم.
دستم رفت رو دست كشيده و لوسيون زده اش...مامان شهره جز اين آخريا كه غمي تو زندگي نديده بود.
- نه مامان...نگين اينجور...قستم بوده...حالا خوب يا بد مهم اينه كه من باهاش كنار اومدم.
- فردايي پس فردايي اون دنيا مادرت جلو رومو نميگيره بگه ازم انتظار مادري واستو داشته؟... ترانه تو امانتي...امانت دوتا شير پاك خورده عزيز...امانت آقابزرگت بودي كه امانتداريت نكرديم و تو بدترين حالت ممكن داديمت ارزوني خونه پدريت...ترانه مادر من تو اين دوسال قدري كه ياد تو بودم ارزنيشو ياد اون پسره تن لشم نبودم.
- قربونتون برم من...عزيزمين...منم به يادتون بودم...دلم هم براتون قد يه نخود شده بود.
خنديد و من ديدم چروكاي نداشته قبلا كنار چشمشو.
شادي به اون دو تا تو بهر فوتبال چايي تعارف زد و بعد كنار ما نشست و گفت:شهره جونم؟
مامان شهره – جونم؟
شادي – سايه نگفت كي مياد ايران؟
مامان شهره- كارش گرفته مادر...ميگه چند وقتي نمياد...حالا هم كه...
كه چي؟...چرا چشم و ابرو واسه شادي ميرقصونين و زير چشمي منو اشاره ميرين؟...چرا شادمهر واسه من تلفن مشكوك داره اونور آبي و شادي چندوقتيه دهن قرصي ميكنه از اتفاقاي افتاده و نيفتاده تو خونشون؟...چرا تو هرم چشماي شما دوتا پدر مادر راضي به حضورتون يه برق شرمه؟...چرا غصه نگاتون بيشتر از درصد دوسال پيشه؟ ...يكي هم كه پيدا نميشه جواب سوال مارو ارزونيمون كنه.
.................................................. .................................................. ..................................
شادي نيشش رو تا ته چاك داده و بشقابش رو واسه بار سوم جلو مامان شهره گرفت و مامان شهره قربون صدقه رو واسش لب تا لب پشقاب كشك و بادمجون عشقي منو كشيد و من هم سرعت داده به خوردنم سعي كردم نذارم اين ته ظرف ديگه حداقل به شادمهر گوريل پهن شده رو بشقابش و آدم به شك انداز واسه خاطر چند روزي غذا نخوردنش نرسه.
نگام پر اشك...لبام برچيده...صورتم شل و ول...گلوم پر بغض...با همون اشكا خيره خيره نگاه كردم به بشقاب لب تا لب پر شده شادمهر...مامان منم ميخوام.
مامان شهره شناخته زير و بم حالات بصريمو يه لبخند زد از اونا كه هم دل مهدي جونش باهاش ميره هم دل من و يه گردان آدم ديگه و گفت:تو قابلمه باز هم هست مادر...برو بكش بي زحمت.
- الهي من به فداي دست و پنجه شما...الهي درد و بلاتون درسته بخوره فرق سر همين شادمهر... الهي...
شادمهر نيم خيز شده نذاشت ادامه ناز و قربونامو برم...تو پيچ آشپزخونه گم شدم و خواستم قدم تند كنم واسه رسيدن به اون خوشمزه ترين كه حرفاي مرموز با ولوم پايين جمعيشون قدم سستم كرد.
شادمهر – سايه قبل شامي زنگ زد و گفت ذلشون كرده...يه فكري بردارين پسرتون بد مدله داره ديوونه ميشه.
دستم چسبيد به قلب با ولوم بالا تو گوشم ضرب گرفته...تو اين زمونه از اون همه چي تمومه تو چشم بقيه كه خبري نبود.
مامان شهره – حقشه...تا باشه واسه من از اين غلطا اضافه نكنه.
بابا مهدي – به ما هيچ ارتباطي نداره...دوسالي هست من پسري ندارم...از همون وقتي كه ترانه رو....
شادمهر – ترانه رو چي؟....چرا هيچ كدوم نميگين كه چرا ترانه ازش جدا شد؟...ترانه اهل دل كندن و دل بريدن نبود.
مامان شهره – بچم خانومه...اون وقتش هم اگه فاروق خان و خاتون و من و مهدي مجبورش نميكرديم شايد پا همه كثافت كارياي اين ظالم هيچي ندار واميستاد...بچم ترانه پرپر شد...حالا بكشه...خدا تقاص ترانمو ازش بگيره...آه يتيم زودتر ميگيره.
شادمهر – بچتونه....ترانه گذشته...شما هم بگذرين....عينهو خر تو گل گيره...شما بزرگي كنين.
بابا مهدي – يه زماني بزرگي ميكنم كه ترانه تو چشام زل بزنه و بگه ازش گذشته...از همه ظلمايي كه به حقش كرده گذشته.
من گذشتم...هم از خودش ...هم از بودنش.
شادي – سايه چه كاره است؟...كمكش ميكنه.
شادمهر – يكي بايد مواظب سايه باشه.
بابا مهدي – باز دوبار تو روت خنديدم شير شدي پشت سر دختر من حرف زدي؟
شادمهر – نوبرشو آوردن با اين دخترشون.
ديگه نموندم...نموندم تا بشنوم بقيه حرفاشونو...ميخوام بدونم...دلم ميخواد بدونه...اي حناق بگيره اين دل...تو گل گير كرده؟...واسه چي؟....اونكه اهل گيري نبود...اونكه راه دور زني رو خوب بلد بود...حالا گيره؟....به چي؟...سايه داره اونجا كار ميكنه يا آمار طرد شده اين خونواده رو ساعت به ساعت گزارش ميده؟...دلم تنگه...تنگه همون چارديواري خودم به دور از هياهو به پايه مبل تكيه زده پا دراز كرده فنجون بزرگ چايي به دست غرق فكر شناور تو گذشته...من كجاي زندگيم اشتباه كردم؟
.................................................. .................................................. ...................................
- چته؟...تو لكي.
- خوبم...فكريم يه كم.
- چه فكري؟...بگو شايد اين مغز فعالم به اون مغز ناقصت يه نيمچه كمكي كرد.
كامل برگشتم طرفش و زل زدم به اون نيمرخ جذابش...دلم از مهسا ميگيره واسه به دام افتادن اين جذابيت.
- نگفتي...
بازم به اون حجم جذابيت كنار دستم خيره شدم و لب زدم كه...
- شادمهر چيزي هست كه من بايد بدونم و نميدونم؟...مثلا بقيه نخوان كه بدونم؟
دنده عوض كرده نامحسوس ميون دوتا ابروش اخم نشسته گفت:مثلا چي؟
- خب من...من فكر ميكنم...فكر ميكنم يه چي هست...خب آخه يه نمه همتون همچين بگي نگي مشكوك ميزنين.
اخماش باز شده باز بي نگاه به من خيره به مسير گفت:اون حسامه كه با كاراش داره مشكوك ميزنه نه من و بقيه... اصلا بذار ببينم چه معني داره پسره نره خر هردمبيل واسه خانوم كادو تولد گردنبند نگين برليان بخره؟...نه من ميخوام بدونم واسه همه اينجوري دست و دل بازي ميكنه يا فقط مختص عليا مخدره است؟
مسير عوض ميكني برادر؟...خيال كردي حاليم نيست؟...خيالي نيست.
- حالا تو چه گيري دادي به اين بنده خدا؟
- خوشم نمياد ازش...يه جوريه...يه جور ناجوريه...زياد دم پرته...خوش ندارم هيشكي دم پر خواهرم بپره...حاليته؟...نگاش رو تو بد رو مخمه...اذيتم ميكنه.
- بابا غيرت فهميديم از نسل فردين و قيصر جماعتي...پسرعمومه...تو كه ميدوني من با همه...
- نه نميدونم...خوش ندارم...ترانه من يه مردم...نگاه يه مردو خوب تشخيص ميدم...نگاه حسام نگاه من و اميرعلي به تو نيست...جنسش فرق داره...جنس بنجوليه...داداشتو دوست داري حرفش هم گوش ميدي.
- چشم داداش.
- داداش به فدات.
حسام و نگاش؟...شادمهر و رو فاميل غيرتي شدن؟...چطور حاليت كنم كه اين پسرعمو واسه خاطر دلبري از من نگاه مل مل نمكينه...ميخواد مهديس چزوني راه بندازه عزيزم.
- ولي خودمونيما...خوب پيچوندي.
قهقهه اش و فضاي اتاقك ماشين...قهقهه ات هم با هميشه فرق داره...جورناجوري ميزنه.
.................................................. .................................................. ...................................
دست فرو برده تو جيب اون شلوار خوش كپ نوك مدادي قدم سنگين برداشت طرفم و من هم مثلا نديدمش و با خانوم سليماني و مراسم پر ملات خداحافظيش همراه شدم.
خانوم سليماني رفت طرف آسانسور و من هم خواستم واسه خاطر شادمهرم خانوم باشم و رفتم طرف اتاق كه صداش نذاشت.
- حرف دارم باهات.
اشاره زد به اتاقم و در باز كرد و كنار وايساد و من رد شدم...نه بابا...بلد بود از اين كارا؟
دست به سينه جلوي اون با پيرهن خوش دوخت خاكستري و كراوات دودي وايسادم و دست از آناليز موهاي مدل فرق داده اش شدم و گفتم:امرتون؟
با شست و اشاره دستش كنار لبش خط كشد و پوزخند زنون گفت:يه مرگيت هست.
- جونم؟
فاصله رو به يه قدمي تقليل داد و نگاشو تو صورتم چرخوند و تو چشام قفل كرد و گفت:جذاميم؟...ترانه از قايمو موشك بازي خوشم نمياد...حاليته؟
- ديوونه شدي حسام؟...چته امروز؟
- من چمه يا تو؟...قرار بود رفيق باشيم ...قرار نبود؟
- نه نبود...قرار بود دشمن نباشيم...من از آدمايي كه دنبال منفعت خودشونن متنفرم...اون گردنبد كادو دادت هم برميگردونم.
اخم تو صورتش قد علم كرد و يقه مانتو پاييزه شكلاتيم تو دستش گير افتاد...صورتش تو پنج سانتي صورتم قرار گرفت و من چشم گشاد كرده خيره شدم به اون جذابيت چشم باريك كرده از شدت عصبانيت.
از بين دندوناي كليده شده اش غر زد كه...
- بدم مياد بد باهام حرف بزنن...نشنيده ميگيرم زري كه ناخواسته زدي....بچگي كردي ازت ميگذرم...دفعه دوم...
قل زد...همون خشم نوه فاروق خان فرزيني تو تنم قل زد...صدام افتاد تو سرم...دستام چسبيد به دستاش و انداختنشون.
- دفعه دوم مثلا چه غلطي ميكني؟...دور برت داشته چرا؟...منو چي فرض كردي؟...نه قربونت من اون توسري خوري كه تو فكرته نيستم...جنتلمن بازيات هم فدا اون دافاي نكبتت بكن.
پوزخند رو لبش شد لبخند و نگاش بالا تا پايينمو اسلوموشني وجب كرد.
- نه خوشم اومد...بچه فرديني ديگه...ولي يادت بمونه اون كادو واسه خاطر چزوندن كسي نبود...خوش ندارم كادويي كه ميخرم از ياد كسي بره.
رو پاشنه پا چرخيد و همونجور سنگين دست تو جيب برده قدماش برداشته شد طرف در و دستش رو دستگيره مونده گفت:در ضمن...بهمن داره يه غلطايي ميكنه...يه ندا به آقابزرگ بده...بابا هنوز نميدونه دودوتا چارتاي بهمن يا ميشه پنج تا يا دوتا و نصفي...آقابزرگ بايد از پس اين مردك بربياد...ترانه كولاك كردي...خونواده بايد منتظر كولاك بعدي باشه.
گفت و در پشت سرش بسته شد...كولاك بعدي؟...هواشناسي شده يارو...ديوانه.
شادمهر ميگه دوري كن يه چي حاليشه كه ميگه.
.................................................. .................................................. ...................................

نسترن دراز كش رو مبل كانال ماهواره بالا پايين ميكرد و از غم دوري شوهر فقط يه صبح تا شب ماموريت داشته و مارو علاف خودش كرده آه ميكشيد.
مهسا قره قروتو يه چشمي تو دهنش تابي داد و بعد يه قورت مشتي و گفت:من كه ميگم بياين امشب از خودمون مجردي عشق و حال خفنيته ول بديم و دنبال اون شادي هم بريم يه بادي بخوره تو كلش نكنه از اين همه درس خوندن يه چي حاليش بشه...بد ميگم؟
 
نسترن نيم خيز شده گفت:موافقم...از وقتي عروس شدم مگه اين فرهاد گذاشته بدون اون جايي برم؟...دلم واسه يه نمه خوشي دخترونه تنگيده.
 
مهسا – نه بابا...چه اين دل داره؟...نشسته جلو دوتا سليطه از خاندان شوهر و راحت و خرم ميگه دلش واسه غلطا اضافي خونه باباش تنگيده.
 
نسترن كوسن ول داده تو صورت مهسا از جاش بلند شد و رفت طرف اتاق خوابش و گفت:آماده شين تا اين فرهاده نرسيده.
 
مهسا غش غش خنده ول داد و دنبال نسترن رفت و گفت:ميبيني همين دوماه اول واسه هم جلوه دارن....تازه اين دوتا عاشقا توشون بودن.
 
لبخندم تلخ شد...دوماه اول؟...من يادي از دوماه اولم جز خوابيدن اون رو كاناپه و فكر واسه جنتلمن بودنش ندارم.... فكر واسه شعورش كه مثلا مراعات بچه سال بودنمو ميكرد...خريت كه حد و مرز نداره.
 
مهسا – ترانه كجايي؟...بلندشو آماده شو كه ميخوايم فاتحه خوني راه بندازيم هم واسه خودمون هم واسه ماشين عمو جون كه ميره زيرپا نسترن خانوم.
 
نسترن – كم كري بخون دختر....كي شه شوهرت بديم يه دنيا از دستت راحت بشيم.
 
مهسا – بگو تو رو خدا يه كم فرهاد باهات كار كنه....شده لنگه شوهرش....حالا راستي راستي با اين طبع هات عمو جون بچه مچه يخده؟
 
دلم پوكيد...قلبم ضرب گرفت...دلم پوسيد...قلبم وايساد.
 
نسترن باز كوسن ارزوني صورت مهسا كرد و مهسا غش غش خنديد و پشت بندش خود نسترن آماده حمله مثلا.
 
از سر جام بلند شدم و رفتم طرف اتاق.
 
جلو آينه تمام قد زيرورو كردم اون صورت غبار گرفته از شدت غم اين چند ساله رو ...پشت اين نقاب منم و يه دل بي كس و كار.
 
مهسا – بپا غرق نشي خانومي....خوشگل كن يه نامبروانشو بزنيم تو تور.
 
- اونجا نشستن ملت من و تو بريم بزنيمشون تو تور.
 
- حالا نه كه دفعه هاي پيش هيشكي نگامون نميكرده حالا بايد غصه اينو بخوريم كه هيشكي طرفمون بيا نيست.
 
- مهسا چته؟...اين بغضت دقيقا يعني چي؟
 
- يعني خاك تو سرم با اين دل صاب مردم.
 
- اين دل دختراي فاميل ما هم آدم وار نيست...تو لعن و نفرينش نكن....درست ميشه.
 
- درست شدنشو ميترسم عاقبتش بشه تموم شدن.
 
- بده تموم شدن؟
 
- آره واسه اولين بار من بده...آدم هميشه دوست داره اولين بارش بهترين بارش باشه.
 
- بس كه اين آدم خره...من يه بار تا ته اين اولين بار رفتم...فقط راهه...ته نداره...يه جور بن بست بي تهه...آدم خسته كنه...دل كندن و دل بريدن مياره...يادته بهم ميگفتي من تو شوهر شانس آوردم؟...شايد واسه همه بهترين بود...مغرور....جذاب...خوش تيپ...خوش استيل...خوش قد وبالا...باكلاس...وضع مالي توپ ولي از دوماه بعدش شروع شد...مهسا نميخوام شادمهر جذاب من بشه همون بعد از دوماه شروع شدني كه من تجربه كردم.
 
- چيو تجربه كردي؟
 
- اينكه من دستگاه پول ساز قرار بوده باشم و نشدم...اينكه شوهرم اگه ازم جدا ميخوابيد دليل جنتلمنيش نبود ميخواست هم بار عذاب وجدانشو كم كنه هم اينكه از من خوشش نمي اومد... اگه گاهي هم خوب بود و با دل من راه مي اومد دليل محبتش به من نبود دليل از دنده راست بلند شدنش و حول و قوه الهي بود و بس و گرنه ترانه كجاي اون دل دراندشت جا داشت؟... ميدونستم ميان و ميرنا ولي كي بود كه به رو خودش بياره؟....ميدونستم شوهرم يه سر داره هزار سودا ولي كي به رو خودم آوردم؟....اونقدر كبك شدم و سر كردم زير برف كه سر بالا آوردم ديدم يه تينايي هست و سوگلي شده واسه آقا...يه تينايي هست و جاي همه نبودناي ترانه رو داره تو خالي بودناي زندگي آقا پر ميكنه...سايه راست ميگفت آدم بايد لياقت داشته باشه...من لياقت سوگلي بودن تو نوه هاي فاروق خانو نداشتم...من لياقت هيچيو نداشتم...من فقط واسه اون از همه خوبياي زندگيم دل كندم....اين دل كندن بهاش سنگين بود...سنگين تر از همه تاوانايي كه تا حالا دادم...درد من يه مهر طلاق تو شناسنومم نيست درد من يه چيز ديگست...يه چيزي كه درد خاتونم هم دوساله شده و خون دلي واسش آورده...مهسا من اگه ميگم شادمهر نه واسه خاطر اين نيست كه پسر بدي باشه نه به خدا....فقط به نظر من شادمهر با اين همه دختري كه دوروبرشه اهل تنوعه...دلش به يكي گرم بشو نيست...ذاتشه...ولي بازم نااميد نشو...اگه اين اولين بار قسمتت باشه قسمتت ميشه.
 
يه لبخند جاي اون همه بغض غوغا شده تو چشماش نشست و باز روز از نو روزي از نو رو شروع كرد و پلاس شده جلو آينه بساط پهن كرد...آخه توئه نازپرورده عمو فريبرزو كه هيشكي بالا چشمت چارتا شاخ ابروئه رو نقل قول نكرده رو چه به شادمهر قلدر زبون نفهم ما؟...والا.
 
.................................................. .................................................. ...................................
 
شادي نيش چاكوند و چشم دو سه باري مل مل داد و دوتا دستو تو هم گره زده زد زير چونه و منو خيره خيره نگاه كرد.
 
شادي – نوبت توئه ترانه جونم.
 
ترانه جونت بي جون بشه از دست شما جماعت نسوان نامرد نالوتي دودره باز.
 
مهسا – بچه راست ميگه...نوبت توئه.
 
- بابا نامرديه شرطاي شما راحت بود.
 
نسترن – ده بار با پاشنه كفش زدن تو ملاجم آسون بود؟
 
مهسا – يا پا برهنه از سر خيابون تا رستورانو پياده اومدن جلو ملت؟
 
شادي – يا دزدگير كلهم ماشيناي تو خيابون رستورانو روشن كردن؟...كار تو آسون ترينشونه ترانه جونم.
 
- اي سر قبر ترانه بياي كه من راحت شم.
 
مهسا – ترانه ميدوني كه راه نداره...بايد بري سر اون ميز.
 
- بابا زشته به خدا...اگه يه آشنا منو ببينه.
 
مهسا – اونوقت اشكال نداشت اون آشناها منو بدون كفش ميديدن؟
 
شادي – يا منو در حال راه اندازي دزدگير كلهم ماشينا؟
 
نسترن – يا منو با پاشنه كفش در حال زدن تو سر خودم؟
 
- اي بتركين كلتون كه همش جواب دارين...نسترن تو يكيو كه من آدم ميكنم...شادي خانوم شما هم ميدونين كه شادمهر جون چه بلايي سرت مياره...مهسا خانوم شما هم كه گلرخ جون خوب از خجالتت در مياد و من نبايد نگران باشم.
 
شادي – كم رجز بخون...فعلا برو سر اون ميز.
 
- رو دل نكنين يه وقت.
 
شادي – نه عزيزم...نسترن كه شوهر داره كاري به كيس ميس نداره...يه من و مهسا ميمونيم كه بايد زحمتمونو تو بكشي.
 
با حرص از سرجام بلند شدم و قدمامو به زور كشوندم طرف اون ميز مذكور.
 
حالا من چه گلي سر بگيرم كه آبرو ريزي نشه اين وسط؟
 
كنار ميز قد علم كرده نگاه سه پسرو به خود كشيده يه لبخند از مدلاي گوش تا گوشي چاكونده گفتم:ميتونم اينجا بشينم؟
 
مهسا بود ميگفت"اي خاك دوعالم تو سرت ترانه با اين عشوه اومدنت"...ياروها داغون شده ابرو بالا داده نگاه بالا پايينم انداختن و من پررو پررو نشستم و شروع كردم.
 
- به خدا ببخشين...من مجبورم...آخه ماها واسه هم قپي اومديم...بعد خب....درك كنين ديگه...من يه يه ربعي اينجا بشينم تروخدا.
 
لبخند رو لب دكمه تا سوراخ ناف باز روبروم ابروي وسطش سه تا تيغ انداخته رو بالا داد و گفت:باعث افتخاره مصاحبت با شما واسه ما.
 
نه بابا...بهت نمياد از اين غلطا...مخصوصا با اون ابروي وسطش سه تا تيغ افتاده و دكمه تا سوراخ نافت باز...همين چيزا تو ملت عين مور و ملخ ريخته واريخته ميشن كه گشت ارشاد ميشه فعال ترين ارگان دولتي ديگه...والا.
 
يه دونه ديگه بي تيغ و ميغ و دكمه در حد معمول گفت:خب چرا سخت ميگيرن به خودتون؟...يه كم ريلكس تر.
 
من مشكلي ندارم آخه...شما رودل نكني يه وقت.
 
يه نيمچه لبخند و كشيده شدن يه فنجون قهوه جلوم و بالا اومدن نگام و باز سه تا تيغ وسط ابرو و دكمه اي كه بد رو مخم بود تا خم شم و يه يه دقيقه وقت صرف بسته شدنش كنم.
 
- چيز نمك داري نيست.
 
آهان از اون لحاظ...جالبه...نمك و قهوه و دو دقيقه ديگه هم صدردصد مراد دل شادي و يه دوتا كارت مشتي ديگه نه؟
 
نگامو چرخوندم طرف شادي رنگش عين ميت تو قبر دراومده و مهسا شال تا حد ممكن جلو كشيده و نسترن در حال علامت دهي و مسير علامت و....خدا منو بكش.
 
.................................................. .................................................. ...................................

سرم پايين افتاده تا حد ممكن گفتم:تروخدا سوتي ندين.
حس كردم اون گشادي چشما رو...خب به من چه؟
باز زيرچشمي منبع اين رعب و وحشت رو يه نگاه انداختم...اي خاك دو عالم گل گرفته پيش كشي سرت...برو بمير نكبت.
- اتفاقي افتاده.
با همون چونه چسبيده به سينه رو به اون دكمه در حد معمول باز گفتم:يكي از آشناها اينجاست بايد يه جوري در برم.
دوباره اون دكمه تا سوراخ نافش باز و ابرو واسه من سه تا تيغ به جونش زده گفت:خب مگه دارين خلاف ميكنين؟
لبم بين دوتا دندونم گير افتاد...واسه اين بشر موقعيت واقع شده من در اين لحظه از جرم جنايي بالا تره.
- خب نه ولي...
دستمو جلو چشمام سايه بون كردم و فنجون قهوه تلخو يه نفس بالا رفتم و باز نگام افتاد به اون و لوند دختر كنار دستش كه كم مونده يله بده تو بغل آقا و كارو ديگه به تخت خواب بعد از شام نكشونه.
نگامو گردوندم طرف شادي كه با اون استتارش منو خفه كرده تو مرز تركيدن رسونده بود...يه علامت از اين مدلاي فرود هواپيمايي واسم اومد كه رستوران كلهم برگشت نگامون كرد.
- خب ديگه از حضورتون واقعا مستفيض شدم...بازم معذرت ميخوام بابت مزاحمتم.
گفتم و فشنگي تو جام در رفته از نديدن اون منبع رعب و وحشت سوءاستفاده برده زدم از رستوران بيرون و پشت بندم اون سه كله پوك هم جوجه اردك وارانه مورچه اي گام برداشته و تو خيالشون گانگستري جيم فنگ زده دورم حلقه زدن.
هم زمان چا رتايي نفس ول داديم و شادي پشت بندش صبر نكرده گفت:اي بتركه پسره لندهور....هيشششششش...چي بود اين آكله؟
نسترن – حالا همچين بد هم نبود...واااي ديدن شام هم نخورديم؟
شادي – الهي مرده شورشو ببرن كه هر چي ميكشيم از گور اين لندهور بلند ميشه.
نگامو دادم قاطي فرار كرده هاي نگاه مهسا و سرش با خرده سنگ جلو پاش سرگرم شده...دردت تو جونم...بي درد كن اين نگاهو قربونت برم.
شادي - بريم نكنه شد يه ساندويچي بتونيم سق بزنيم.
نسترن خوشش اومده از شيطونياي تو وجود هميشگي شادي دست انداخته گردنش جلوتر رفت و من موندم و مهساي هنوز درگير اون خرده سنگ.
دستاش تو دستام گير افتاد و نگاش لرزون...بي حس...لبريز...دلتنگ به نگام گره خورد.
- شانس آورديم نه؟...وااااي چه خيري از سرمون گذشتا.
من دلم از اين بغض گير تو صداي نازت تنگه...دلم از اين لبريزي و نريزيت تنگه.
دست انداختم گردنش و قدماشو با خودم هماهنگ.
- ديدي؟...اين واقعيت پيش روته...از غيرتش بايد بچزيم و سوراخ موش پيدا كنيم و در بريم تا نبينه غلطاي ناناز و دخترونه و پاستوريزمونو اونوقت آقا واسه من داف مياره از اوناش كه از صد فرسخي داد ميزنه چي كاره است...شادمهر همينه...شادي رو ميبيني؟...از بچگي بزرگ شده با اين رفيقاي شبونه داداشش...شادي زود بزرگ شده...از همه هم سن و سالاش زودتر ...ميدوني چرا؟...چون اين داداشش از بچگي جلو چشم اين تنها غلطي كه نكرده اين بوده كه تخت خوابشو نياره تو نشيمن خونشون...مهسا تركستونشو كه ديگه ديدي؟...پس جون ترانه بي خيال.
گفتم و باز بغض كرد...گفتم و اولين بارش خراب شد...گفتم و نذاشتم قسمت بشه...مهسا تو حيفي...عاشقانه هات حيفن...شادمهر لياقت اين عاشقانه ها رو نداره...حالا حالاها نداره...شادمهر فقط در حال حاضر برادرانه هاش به دل نشينه...دلتو نبند به اين برادرانه هاي واسه من...اون عاشقانه هاش همون رستوران و شب تو بغل خوابيه گلم...پاكي تو از سر شادمهر زيادي زياده نفسم....مهسا ي من...تو ماه من بي خيال شو.
- ترانه...
- جون ترانه؟
- من دوسش دارم...
همون ياسين بود ديگه نه؟...خر باز دهيش كه بالاتر از توئه نفهمه...همون برو بمير با اين خاك تو سرانه هات.
- ترانه...
مهسا دستش چسبيد به قلبش و من پاهام غش رفت و دستم از دور گردن مهسا شل شده افتاد و بدنم سيصد و شصت درجه اي با پاشنه پام چرخيد و نيشم از اينور تا اونور چاك خورد و با همون سعي شگرف خر كردن گفت:واي شادمهر تو اينجا چيكار ميكني؟
شادمهر ابرو تو هم گره زده نگاشو بالا پايين من و مهسا انداخته ناراضي از تيپ زدنمون گفت:تنهايين؟
- نه خب...واي اصلا سلام.
مهسا جاي بغض عينهو خر تيتاپ هديه گرفته نيش ول داد از اين جواب من و سقلمه من حروم اون پهلوي ناقصش شد و باز گفتم:واي اصلا يادم نبود...نسترن و شادي هم باهامونن...رفتن ماشينو از پارك درآرن...نه كه شادي هوس ساندويچ كرده گفتيم بي خيال اينجا بشيم.
شادمهر ابرو يه وري بالا انداخته با اون تيپ دختر كشش دقيق در معرض ديد مهسا قرار گرفته واسمون غمزه پسرونه مي اومد و حرارت بدن مهسا هي عينهو آبگرمكن سميه خانوم بالا پايين ميشد.
شادمهر – يعني تو رستوران نيومدين؟...آخه حس كردم تو رو سر يه ميز يه لحظه ديدم.
ديگه مرد...سكته اي با همون نيش خشك شده فحش بلد بوده نبوده تو كل زندگي رديف كردم واسه رفته مونده اين سه تا نخاله و قلبم رو هزار رفت....مهسا رو كه همون مرد .
- نههههههههههههه...يعني اومديم...نيومديم...نسترن منو رو كه ديد جيم...يعني بيرون اومديم..آره حتما اونجا ديديمون.
شادمهر چشم گشاد كرده خيره به نمونه نادر انساني روبرش مشغول آناليز ته مونده هاي اثرات مغزي تو جمجمم گفت: مطمئني؟
مهسا – آره راست ميگه...نه كه شادي ساندويچ بندري خواست...
بندري؟...شادي؟...شادي كه بندري دور دهن هم نميبره...چه برسه خواستن...اي تو گل بگير با اين رفع و رجوع گند مالي كشيدت.
شادمهر – شادي گفت بندري؟...اونكه...
- خب هوسه ديگه...يهويي شد اصلا...حالا نه كه بچه تو كنكوره گفتيم يه كم تعارفش كنيم.
نيشگونم تو ناكجاي مهسا در اومد و جيغ مهسا ميون رديف دندوناي فشردش خفه.
- خب ديگه ما بريم...مزاحمت نميشيم.
موبايلش زنگ خورده نگاه به صفحه انداخته زيرچشمي منو پاييده اخم تو هم كشيده ازمون دور شد و مكالمشو با چار تا فحش و داد وبيداد ختم به خير كرد.
شادمهر – پس خوش بگذره.
مهسا طعنه زده لباشو غنچه كرده بيني چين داده گفت:و همچنين...مطمئنا خوش ميگذره بهتون.
گفت و رو برگردونده قدم تند كرد طرف بچه ها و من موندم و شادمهر و فكر درگيرم بابت اون تلفن.
- تلفن مهمي بود؟
هل شد...از دست بردن طرف پيشونيش فهميدم...دلم مشت شد...شقيقه ام نبض گرفت...شادمهر و هل شدن؟...كم پيش مياد.
- كس خاصي نبود...شخصي بود حل شد...برو منتظرتن.
نشد...نشد كه نشه...بي نيش كه نميشد.
- به قول مهسا و همچنين...باي.
رفتم و شنيدم خداحافظي آرومشو...شادمهر زير آبي رفتناش بد حال گيره.
كنار ماشين سه تايي منتظر بودن و شادي گفت:چي شد ديدتت؟
- نه بابا...شك كرده بود.
يهو شادي لوند ترين لبخند عمرشو رو لب نشونده شالشو درست كرده ندا داد كه...
شادي – دارين اونورو؟
خاك تو سر من با اون ور داشته نداشته تو...آخه اينو ديگه كجا دلم جا بدم من؟
روبروم يه وري لبخند زده مثلا تو فكر خودش جذاب يه كارت ميون انگشت سبابه و وسطش گير انداخته گفت: خوشحال ميشم شمارمو داشته باشي.
تو كه ميشي دليل ميشه منم بشم؟...مخصوصا با اون دكمه باز تا سوراخ ناف و ابروهاي وسطش سه تا تيغ حروم شده؟ ...قابل تجليله اين اعتماد به نفس... والا.
كارتو گرفته گذاشتم تو جيب پيرهنش وابروهامو با خنده تو صورت بروبچ اهل حالگيري جنس ذكور در حال پشتيبانيم گفتم:من خوشحال نميبشم.
- ترانه...
يعني دوحالت بيشتر نداره...اون زمونيكه شانس كيلو كيلو ميدادن دست مردم من يا تو صف بدبختي گير بودم يا جا ظرف آبكش برده بودم.
فاصله اسلاميم با اون بشر جلو روم بيشتر شد و شادي شالشو جلوتر كشيد و مهسا بي تفاوت شد و نسترن لبخند خانومونه آشنايي دار زد و زودتر از همه گفت:سلام شادمهر خان خوبين شما؟
شادمهر مردونه لبخند زده نگاش دنبال ناموس مردم نبوده گفت:ممنون شما خوبي؟...فرهاد جان خوبن؟
نسترن – سلام دارن خدمتتون.
تو اين گيرودار احوالپرسي از ننه قمر همديگه بودن جفتي كه مهسا هرچي تيك و تاك تو كلهم زندگي بيست و سه سالش فرا گرفته بود واسه اون تن لش دكمه دريده اجرا كرد و اين يارو اسكولانه نگرفت كه نگرفت.
شادمهر خلاص شده از احوالپرسي با نسترن رو به اون دكمه دريده گفت:كاري دارين؟
نسترن يهو قاشق نشسته وار پريده وسط ماجرا گفت:بله...يعني پسردايي منه...نه كه مسافرت بود تو عروسي نديدينش.
فرهاد هم با اين زن گرفتنش...پسردايي؟...عروسي نبوده؟...مسافرت بوده؟...دروووووغ.
شادمهر رصد كرده زيرورو اون دكمه دريده رو عقب گرد كرده دزدگير ماشينشو چك كرده در حال رفتن گفت:خوش بگذره...ولي من هنوز اسم شريفتونو نميدونم.
دست جلو برده همون كج خند قاطي صورت كرده گفت:كارن زند هستم....از ديدنتون خوشوقتم.
خب هستي كه باش چرا فشار ما چار تا رو بازي گرفتي؟...اي من برم سينه قبرستون راحت شم حداقل از دست اين سه تا منگول آبادي خرفت.
شادمهر سري تكون داد و رفت و ما مونديم اخمامون و كارن زند روبرون.
- خب ديگه برو رد كارت.
- آخه آدم با فنيلش اينجوري خرف ميزنه؟
يه نگاه از اونا كه تا فيها خالدون طرف جزغاله ميشه بالا پاييني مهمونش كردم و پوزخند زنون گذشتم از كنارش...آدم هم اين همه بي جنبه؟...خب يه دودقيقه سر ميزتون نشستن كه ديگه اين حرفا رو نداره...حالا يه فنجون قهوه هم بوده...كم اومد؟...حسابيه بگو دنگمو رو كنم داداش...والا. 
نشسته تو ماشين نگاش هم نكردم و اون لم داد به بدنه پورشه آبي كاربني رنگ كنار دستمون و خيره خيره نظاره نشست دست فرمون مشتي نسترني كه لاك پشت رو زكي وار پشت سر ميذاره.
عجب شبي بود امشب...تنها خوبيش همين به اثبات رسيدن خريت مهسا بود واسه من ياسين خون دم گوشش.
مهسا – نسترن دروغاتو قربون.
شادي – ايول دخي داشتي از اين پسردايي ها رو نميكردي؟
ماشين تركيد از خنده و من نگام رفت طرف اون كه هنوز به بدنه ماشين خوشگله تكيه زده دور شدن ما رو خيره خيره نگاه ميكرد.
.................................................. .................................................. ...................................

به دسته مبل لم داده زيرچشمي احكام پاييدن پسرعمو جان در حال پايشم رو به جا مي آوردم كه گفت:چه خبر؟
نگامو جاي اون غلتوندم رو خاتون درگير با اون كامواي صورتي و مهساي غرق تو لپ تاپش وبعد بي خيال اون حرص خور هميشگي برش گردوندم تو تلويزين و گفتم:سلامتي.
پوزخندش تكرار شدني تو صورتش غوغا كرد و خم شد طرفم و خيره خيره نيمرخمو آناليز كرده گفت:ولي من چيز ديگه اي شنيدم...چند روز پيش اين خونه مهمون داشته.
نگامو باز ميخ تلويزيون كرده گفتم:اين خونه زياد مهمون داره.
پوزخندش باز تكرار مكررات كرد و قد علم كرده تو صورتش گفت:مامان كه ميگفت خيلي آدم حسابي بودن...ولي...
كشيد اين وليو...ولي كه چي؟...مهمون آدم حسابي اومده تو اين خونه رو چه به من ؟
نگامو دادم به قهوه اي هاي نگاش و اون اينبار بي پوزخند و عدم تكرار مكررات اخم دوئيده ميون دوتا ابروش نگاه گير داده به فرش تبريز زير پاش گفت:مثه اينكه تو عروسي فرهاد ديدنت...خاتون ردشون كرده ولي يه پا وايسادن كه الا و بلا بايد خود ترانه بگه نه...ميگي نه ديگه؟...مگه نه؟
پا رو پدال گاز گذاشتن و دل نكندن ازش تو خونته ديگه نه؟...پياده شو نكنه هم مسير شديم پسرعمو جان...چي چيو ترانه بايد خودش بگه نه؟...من هنوز از اصل قضيه باخبر نشده رو چه به جواب رد دادن؟
- چي داري ميگي؟
با همون اخم گره خورده تو ابروها پوزخند زنون نگاشو داد به خاتون كامواي صورتي درحال بافتن نميدونم چي چي و گفت:خبر اينكه تو عزيزكرده فاروق خاني بين همه پيچيده...بو كباب شنيدن نفهميدن خر دارن اينجا داغ ميكنن.
فهميده نفهميده...خوشحال از ردشون توسط خاتون...ناراحت از طعنه حسام به مبل تكيه دادم...كباب؟...خر؟...داغ؟... كدومشم من حسام جان؟... بي تعارف رو كن تو لفافه هاتو...من كدومشم؟...كباب سوخته يا خر داغديده؟
مهسا – ترانه بيا اين لباسه رو ببين.
زنجير نگامونو پاره كرده دل چركين پر بغض از جام بلند شده قدم سستامو برداشتم طرف مهسا و خاتون مهربون بالا تا پايين با چشم قربونم رفت و دلم گرم شد...به همه وقتايي كه بوده...به همه وقتايي كه نبوده ولي حس بودنش بوده...خاتونم من تو رو نداشتم چه ميكردم؟
كنار مهسا نشستم و خيره شدم به اون لباس انتخابي مهسا و مهسا كنار گوشم گفت:چي گفت بهت كه دوقورت و نيمتو طلب كار شدي از لپ تاپ من؟
- هيچي...داداشت هم مثه خودت ديوونه هست.
مهسا اومد يه چي بگه كه حرف حسام قطع كرد اين رشته رو.
حسام – خاتون چه خبر؟...ساكتي چرا قربونت برم؟
خاتون آه كشيده دلگير از پياده روي يه ساعته آقابزرگ و نديدن مجنونش گفت:بي خبري مادر...چي بگم خب؟
حسام – خبري نيست؟...شنيدم از بابا كه آقابزرگ داره دنبال يه كمپاني خوب واسه سرمايه ترانه ميگرده.
خاتون – به من كه چيزي نميگه ولي انگاري زيادي دل نگرانه واسه اينكه شركته خوب و معتبر و شناخته شده باشه...بازم هر چي صلاح بچمه.
مهسا مردمك تو كاسه چسم رقصوند و من لبخند چاشني اون همه كدري صورتم كرده گفتم:تو اين موارد شادمهر كاركشته است...اگه آقابزرگ بخوان ميگم يه اطلاعاتي بهشون بده.
مهسا لبخند نامحسوس ول داد رو صورتش و من نيش تو هم كشيدم براش...خاك دوعالم كه كمه ولي بازم جفتيش تو سرت.
حسام دست برد به گوشيش و بعد چند لحظه گوشي تو جيبم ويبره رفت و حسام با چشم و ابرو اشاره زد به جيبم و شست منم خبردار شد كه حضرت آقا باز نامحسوس اظهار فضل نمودن.
"بيا پشت ساختمون...نيمكت زير بيد مجنون."
من نخوام برم كيو بايد ببينم؟
خنده كش دادم واسه مهسا و گفتم:من ميرم قدم بزنم.
نگاشو عاقلونه اندر سفيهونه داد تو چشام و سر با تاسف تكون داده گفت:خدا يه شفايي به تو بده يه عقلي به شادمهر و يه صبري به من.
نيشگونم از بازوي مهسا يادگاري گرفت و پالتو پوشيده زدم از اون ساختمون بيرون.
كنارش با فاصله رو اون نيمكت نشسته خيره به باغ سرمازده روبروم گفتم:چي كارم داري باز؟...از حالا گفته باشما بخواي بانبول درآري من ميدونم و تو...
سرشو عقب داده خيره به آسمون و رمانتيك بازي گونه و حال من به هم زده از اين ژست گفت:چي داشت كه عاشقش شدي؟
دهنم تلخ شده شقيقه ام نبض گرفته بغض به گلوم چنگ كشيده صدامو صاف كرده بي لرزش ناشي زده از اون بغض گفتم:منو تو اين سرما كشوندي بيرون كه چرت و پرت به هم ببافي؟...تو هوشياري يارو؟
- نه...يه سوال پرسيدم...يه جوابم خواستم...نگيرم ول كن نيستم.
- پس بشين تا جوابم بياد واست.
- اينقدر سخته؟...يا بسكه متنفري ازش نميخواي حرفي ازش زده بشه هان؟
باز دستم رفت طرف دل پيچ خوردم...دلم واسه خودم ميسوخت براي قلب درگيرم...لباي خشكي زدمو تو اون سرماي استخون سوراخ كن با زبون تر كردم...سرم رو گرم ميكردم كه از يادم بره اين غم...هاي دهنمو ول دادم كف دو دست چسبيده به صورتم...نميخواستم بفهمي تو كه من طاقت نميارم...اشكم تو كاسه چشمم مثه همه اين چندسال ناكام پس زده تو خلوتش نشست.
- جواب نداشت سوالم؟
- نه...نداشت...اينكه من يه زماني عاشق اون شدم فقط واسه خودم معني داره و بس...ميدونم هيشكي بهم حق نميده ولي من واسه خودم حق دارم به همه اونايي كه اين حقو ازم ميگيرن هيچ حرفي نزنم ...شايد بزرگترين اشتباه زندگيم بود ولي به قول شادمهر هميشش هم بد نبود...نميخوام بي چشم و رويي كنم بابت اين غير هميشه هاش...تو هم اين حجم كنجكاويتو بكشون سمت يكي ديگه...مهديس هم گزينه بدكي نيست.
لبخندم شيطون شد و حسام پوزخند زد...حرص كه ميخوره پوزخند ميزنه.
- هنوزم بهش فكر ميكني؟
دلم واسه خودم ميسوخت براي قلب درگيرم...خواستنت تو عين نخواستنت...من به اندازه دوست داشتنهام نفرت دارم...ولي بازم شبا تا صبح تو رو تو خواب ميديدم...كمرنگي...بيرنگي...حس نبودنت پررنگه...نميدونستي اينا رو چرا بايد ميفهميدي...
- فكر كردن به آدماي زندگي كار هر روز و هر شبمونه...چه خوب چه بد.
- پس فكر ميكني.
- چرا نبايد فكر كنم؟
- چرا نبايد اين دندون لقو بكشي؟
دندون لق؟...من و اين زندگي دندون لقيم؟...يا اون و اون زندگي؟...كدومش؟
- حسام چرا به اين بحث علاقه داري؟...دركت ميكنم نبودي تا از نزديك زندگيمو ببيني...خب بهتره بگم هيشكي جز مهسا نبود...همه اين دوسالي كه از همه دور بودم غصه نبود مهسا بيشتر بهم گفت...بيشتر باهام بود...از مهسا بپرس...من بعضي جاها خوب نميتونم حرف بزنم.
- پرسيدم...ميگه راضي بودي...ميگه سوختن و ساختن تو خونت بوده...ميگه ميكشيدي و دم زدنو بلد نبودي...ازچي بايد دم ميزدي؟...به شادمهر نمياد رفيق رذل داشته باشه.
- رذل؟...امشب تو لغتنامه زندگيم كلمه هاي جديد استفاده ميشه...رذل و دندون لق...حسام من و زندگيم به تو هيچ ربطي نداريم...پس بيزحمت واسه من جو نگيرتت من بعد كه رو نيمكت تو سرمايي كه خر زورش مياد جفتك بندازه بشينيم و زر مفت تحويل هم بديم...بعضي وقتا فكر ميكنم برگرديم به همون سايه همو با تير زدن خيلي به منفعت تره واسه حداقل من.
گفتم و بلند شدم و اونم پشت بندم...
تو چشمام خيره سر جلو آورده لبخند كنج لبش غوغا كرده گفت:ازت خوشم مياد...نترسي...و...وصدالبته...خ وشگلي.
چشمام گشاد و به همون سرعت گشادي تنگ و ابروهاي بالا رفتم هم مثه چشما تو هم كشيده و بدنم چرخيده قدم تند كردم طرف ساختمون.
- ترانه...
درد و ترانه...بچه مزلف و بيني بالا كشيده واسه من خوشگل خوشگل و نترس نترس رديف ميكنه...شيطونه ميگه برگردم يه مشت حروم اون شش تيغي صورتش كنم و هوار كش تو صورتش متذكر بشم به زندگي لنگ در هواي خودش لقب دندون لق اهدا كنه...
دستم عقب موند و تنم هم عقب رفت و پاهام تو نبرد جلو كشيد تنمو ولي دستم باز عقب موند.
جلوم وايساد و دست زير چونم برده نگامو از سنگ فرشاي كف باغ كنده داد تو صورتش و بخار از دهنش بيرون زده گفت:بي جنبه اي چقدر تو...ترانه بزرگ شو...حرفامو بفهم...همه چيو نميشه گفت...بفهم ديگه د دختر.
چيو بفهممم...چيو نميشه گفت؟...مرموز ميزني...منم معما حل كردنم همون گل لگد كردنه...بي خيالم شو غربزده جان.
دستمو كشيده اينبار موفق به ورود به ساختمون نفس راحت ول دادم...حسام بد بازي ميكنه.
.................................................. .................................................. ...................................
با انگشتاش رو پيشونيش ضرب گرفته متفكر بعد اون تماس و داد و هواراش به گوشي رو ميز خيره بود و منم دولپي چيپس تو دهن جاداده به اون.
- حالا چند تا هست؟
سر بالا گرفته مات موند بهم و گفت:چي؟
- كشتياتو ميگم داداش...چندتاشون غرقيدن كه اينجور تو لكي؟
لبخند زد و لباش بد كش اومد و شستم باخبر كه آقا تصنع ميبره تو صورت واسه من.
- جون ترانه چته؟
- قسم نده...يه چي هست تو هم قرار نيست درگيرش بشي.
- شادمهر عجيب شدي...تو واسم كف دستي ميشناسمت يه چي داره داغونت ميكنه.
- منو داغون نميكنه يكي ديگه رو داره نابود ميكنه...چوب كاراشه...همه ميگن حقشه.
دلم پيچ خورد...پاكت چيپس اومد پايين...همه مزه خوش چيپس ساده تون دهنم ماسيد...نكنه اون يكي و چوب كارش خور...به تو چه؟...واسه من انسان دوستيت دربگيره نه من نه تو...حاليته؟...آره حاليمه من يه عمره من منم نه تو.
- تو چت شد يهو؟
- هان؟...هيچي...اصلا بذار ببينم اون دختره آكله كي بود پريشب به صرف شام مهمونش كرده بودي؟...ايي چه تيپ خزي هم داشت...اصلا به سليقت شك كردم.
- دختر فرهوديه...همون تيتيشه كه تازه ازآلمان اومده يه مدته آويزونمه...دنبال يكيم ازم بكندش.
نگاه و لبخند پرمعني دارش به صورتم كوك زده شد و اخماي من تو هم كشيده شد و دادم هوا رفت.
- كه چي اينطور نگام ميكني؟
- چه به خودت ميگيري تو...مگه چلم توئه شاس زنو هلك و هلك دنبال خودم بندازم كه دختره گيس بريده ولم كنه؟...راحت و نامبرواني اگه شما مرحمتي كني و مهسا خانومو يه شبي تو رستوراني اجاره اش كني...
لنگه كفشم پرت شده طرفش عكس العمل نشون داده خودشو كنار كشيده خورد تو ديوار و نگاه متفكر بهش انداخته گفت:ضرب دستت هم كه خوبه...ولي جون ترانه اين مه...
لنگه بعدي و من آسوده از حصول اهداي كفش به تخته سينه شادمهر باز درگير چيپسم شدم.
- خب چرا هوچي بازي درمياري؟...نگفتم كه واسه تختم اجارش بده گفتم...
دستم بند گلدون كريستال رو ميز شد كه دستش تسليم مدلانه بالا اومد و گفت:غلط كردم...من همون با دختر فرهودي خوشم...ولي دركم نميكنيا جون شادي...همه خواهر دارن منم خواهر دارم.
- خواهرت سر قبرت حلوا خيرات كنه من راحت شم...شادمهر دارم اتمام حجت ميكنم مهسا اونقدر از سر تو يكي زياده كه حق نداري حتي فكر اينكه يه روز يه نگاه هم بندازه بهت داشته باشي... مهسا پاكه مثه تو پر از تجربه نيست...من خط نگاتو حفظم شادمهر اين خطه جديدا بد رو مخمه.
- شمشير واسم از رو نبند...من ميدونم دختر يكي يه دونه فريبرزخان فرزين از سرم زياده ولي بعضي وقتا آدم از ممنوعه ها خوشش مياد.
- ميبيني تو هنوزم همه رو به يه چشم ميبيني...مونده تا عاشقيت...مونده تا اينكه يه دختر تو چشمت با ارزش بشه...تو واسه من و شادي هميشه بهتريني ولي واسه يه دختر ديگه حالا حالاها نميتوني ...شادمهر مهسا براي من خيلي مهمه...دوستم كه داري...پس طرف اين دوست داشتني من نرو... اون ميتونه اولين بارش با يكي باشه كه قدرشو بدونه.
- حيوون فرضم ميكني ترانه؟...قربونت برم...شوخي بود...تو ببخش خانوم خوشگله.
- چرا آدم نميشي؟...اگه آدم بودي الان بچت هم تو بغلت بود.
- اونوقت به نظرت همه زني ميتونه ببينه من اينقدر ترانه خانومو دوست دارم؟...اونوقت همه زني حاضر ميشه شادي تو زندگيش بمونه و حكم سرخر براش نداشته باشه؟...ترانه من با هم همه چيزو نميتونم كنار هم ذداشته باشم...شادي و تو فعلا مهم ترين پارامتراي زندگي منين...خيالت هم تخت سعي خودمو ميكنم طرف مهسا خانوم شاه پريون نرم البته قول بده نيستم.
باز دستم بند گلدون كريستال شد و شادمهر خنده كنون پشت صندلي گردونش سنگر گرفت...من با تو چه كنم؟...با تو و اون مهساي دلباخته به تو؟...كنار هم مكمل همين ولي اگه هر دو يه جو عقل داشتين...به چيتون دلخوش باشم؟... به مهساي آب تو دلش تكون نخورده يا توئه يللي تللي باز؟...مهسا همه پارامتراتو قبول بكنه غيرتات تو كتش نميره...پس همون تو اينجا بموني اون اونجا به نفعه.
.................................................. .................................................. ..................................
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ( DEYABLO ) ، zary2000
#6
ممنون
پاسخ
آگهی
#7
عزیزم بقیش رو کی میزاری فقط زود ترHeartHeartHeartHeart
ممنونRolleyesRolleyes

تا الان که عالی بودHeartBlush
نگی بکــ30 خیلی نفــ30 از هرکــ30بپر30به این جمله میر30 که واسه من همه کــ 30

HeartHeart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان