16-08-2013، 19:07
داستان از اونجایی شروع میشه که اون مرد فقط توی زندگیش چندتا دوست بیشتر نداره بعلاوه ی خانوادش .که تصمیم میگیره که بره خدمت تا دوستان بیشتری پیدا کنه اون تا قبل رفتنش به هیچ کس درباره رفتنش به کسی چیزی نمیگه حتی به خانوادش موقه ی رفتن فرا می رسه که یه روز قبل رفتنش به خانوادش خبر می ده که من دارم می رم خدمت پدر مسنش ناراحت میشه ومیگه که پسرم من مریضم و طاقت دوریت رو ندارم اگه بری خدمت قبل از اتمام خدمتت من میمیرم پس خواهش می کنم نرو مادر هم به او می گوید تو تنها فرزند ما هستی پس ما به کمکت در خانه نیاز داریم ولی تصمیم با تواست پسر هیچ توجهی به حرف خانواده اش نمی کنه و به خدمت میره . روزهای اولیه خدمت رو طی میکنه دلتنگ بود در گوشه ای از پادگان نشسته بود و به تنها کسانی که توی زندگی داشت فکر می کرد به چها ر تا از بهترین دوستانش به پدر و مادر پیر و مریض خود پشیمون شده بود ولی نمی تونست کاری بکنه چون خودش این راه رو انتخاب کرده بود پس باید ادامه می داد یکه ماه از خدمتش گذشته شده بود که یکی از دوستانش به اون سر میزنه و به او میگه که بهترین دوستت رو از دست دادی و مقصر هم خودت هستی چون به هیچ کدوم از ما نگفتی که داری میری خدمت وقتی که تورفتی مسعود (یکی ازدوستان) ناراحت شد و به دنبال کارهای خدمت سربازی رفت تا باتو هم خدمت بشه ولی توی راه تصادف می کنه ومیمیره و توباعث مرگ اونی ما همه دوستانت تو رو مقصر می دانیم و باید با ما قطع رابطه کنی پسر از دوستانش خواهش میکنه که اونو ببخشن ولی اونا هیچ توجهی به پسر نمیکنن پسر تنها و افسرده به پادگان برمی گرده تا چند روز با کسی حرف نمی زند ناراحت و غمگین نشسته بود با خود فکر می کرد که این چه بلایی بود سرش اومده تمام دوستانش رو از دست داده بود و با هیچ کس صحبت نمی کرد چند ماهی میگذره حالش به حالت اولیه بر می گرده تازه به دنبال دوست پیدا کردن میره که چند تا دوست پیدا کنه که به اون خبر میدن پدرت فوت شده پسر نگاهی به بال می کنه و غش می کنه وقتی بیدار میشه که شب شده بود بارون می آمد بیرون میره در حالی که خیس می شد به بالای پشت بام میره وبا صدای بلند میگه خداااااااااااااااااااااااااا چه گناهی در حق دیگرا ن کردم که این بلا باید سرم بیاد یاد حرف پدرش میفته که به اون گفت نرو خدمت تصمیم می گیره خود کشی کنه که با پریدن از پشت بام پادگان زندگیش رو خاتمه بده که دوستانش جلوی او را می گیرن ولی اون از زندگی سیر شده بود تا بلاخره توی یکی از روزهای خدمتیش زندگیش رو به پایان میرسونه و به خاطرات می پیونده .
بیاد بهترین دوستم که از دستش دادم . 




