امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#50
نگاه همه نگران شد ، غرورم کار خودشو کرد ، این بود اون حس خاموشی که می گفتم ، این بود اون هستی مغروری که می گفتم ، امیر نگاهش رو به صورتم انداخت ، یک بار دیگه زیر لب تکرار کردم:
- نه.
بلند شدم تا از اتاق عقد بیرون برم ، بیرون برم و بمیرم ، داشتم بیرون می رفتم که
یکی از پشت بازو هام رو گرفت ، اونقدر محکم فشار داد که اشکم ریخت ، برگشتم ،
بابام بود ، نگاهی خشمگین بهم انداخت و گفت:
- داری چیکار می کنی دختر؟ به خودت بیا.
جمله ی آخرش رو با داد گفت ، یه سکوت تو کل محیط پیچیده شد و همه منتظر من بودن ، بازوم رو از تو دستای بابا دراوردم و به سمت در رفتم ، یه صدا منو سرجام نگه داشت ، صدای امیر بود:
- هستی وایستا.
برگشتم و با اشک تو چشماش نگاه کردم ، امیر مقابلم بود ، با عصبانیت شروع کردم به داد زدن:
- تقصیر توئه لعنتی ، تقصیر توئــــــــه ، اگه غرورمو نمی شکوندی ، اینجوری جوابت رو نمی دادم...
درحال داد زدن بودم که یهو امیر جلوی پام زانو زد ، صدام رو قطع کردم و به چشم های نگران همه خیره شدم و بعد به یه جفت چشم خاکستری رنگ ، امیر گفت:
- هستی ، خواهش می کنم ببخش منو ، غلط کردم ، حالا دوباره ازت می خوام که باهام ازدواج کنی ، با من ازدواج می کنی؟
خاله به عاقد اشاره کرد تا عقد رو یه بار دیگه بخونه ، صدای عاقد رو شنیدم:
- عروس خانم وکیلم؟
امیر هنوز هم جلوی پام زانو زده بود ، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترا ، بله.
المیرا گریش گرفته بود ، همه از ته دل خوشحال بودن ، همه می خندیدن ، خانم ها کل های بلند می کشیدن ، همه فوق العاده خوشحال بودن و من فوق العاده امیر رو دوست داشتم و منتظر یه آینده ی رنگارنگ در کنارش بودم...
با تکون های متعددی که به بازوم خورد ، از خواب پریدم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- خیلی خوابیدم؟
- ده دقه ایه که خوابت برد ، گفتم بیدارت کنم بری راحت بخوابی عزیزم.
بوسه ای روی گونه هاش زدم و گفتم:
- نه دیگه خوابم نمیاد.
یه صدای گومپ برخورد با زمین اومد و به دنبالش تبسم پاشد و دوید سمت صدا ، صدای ایلیا بود که داشت بازی می کرد ، تبسم داداشش رو بغل کرد و آورد پیش ما ، یه نگاه به ایلیا کردم ، پسرم کپ خودم بود ، چشم هاش مثله من از چندین رنگ تشکیل شده و بود و قیافش هم شبیه به من بود ، موهای مشکی رنگ داشت ، یه پسر ناز ، حالا چندین سال از اون ماجرا می گذره ، از آغاز هجده سالگیم و من حالا یه دختر چهار ده ساله و یه پسر دو ساله دارم ، با خودم قرار گذاشتم تا هروقت تبسم هجده سالش شد دفترخاطراتم رو بدم تا بخونه ، با اینکه فقط ده دقیقه خوابیدم اما تمام اون سال ها ، تمام خنده هام ، تمام غم هام به خاطرم اومد ، رو به امیر کردم و گفتم:
- خیلی دوست دارم امیر.
- منم خیلی دوست دارم عزیزم.
نگاهم رو به سمت فنجان نسکافه ی روی میز گرفتم ، دیگه ازش بخار نمیومد ، سرد شده بود ، یخ کرده بود ، درست مثله سال ها پیش من...
و این زندگی جریان دارد...
پایان

خیلی ازتون ممنونم که رمانم رو تا آخرش خوندید.HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartsize=x-large]
[color=#00BFFF]واقعا خوشحال میشم که نظراتونو ببینم.[
/color][/size]
چطور تمام شد؟
خوب این رمان جای تشکر از کسی رو نداره چون شخصیتش خیلی نزدیک به خودم بودBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
بچه ها می خواستم چندتا نکته در مورد رمان بعدی بگم
اولا اینکه به خاطر شروع شدن مدرسه ها دیگه زمان گذاشتن رمانم مشخص نیست البته تا قبل از اون هرشب می زارم.
دوما می خواستم نظرتون رو راجب رمان بعدی بدونم.
ببینید من دوتا کاندید دارم ، یکیش رمان عشق من ، عشق تو که واقعا متفاوته و اگه تعریف نباشه ، من خودم شخصا موضوعی مشترک با این رمانم ندیدم.
یکیشم رمان حرمت عشق که جلد دوم با من قدم بزن هستش ، اینو می خواستم بهتون بگم ، اگه قرار باشه حرمت عشق رو بذارم ممکنه یکم اذیت بشید چون هنوز تایپش کامل نشده و باید رمان رو در حال تایپ بذارم ، برا همین ممکنه اذیت بشید ، ولی اگه بخوام عشق من ، عشق تو رو بذارم در کنارش حرمت عشق رو تکمیل می کنم و بعد از اون رمان می زارم ، بعدش هم اگه خدا بخواد سایر رمان ها
Smile
همین دیگه ، حالا نظراتون رو بگید تا بدونم.

HeartHeartدوســــــــتـــــــــونــــــــ دارمـــــــــ خــــیــــــــلـــــــــــــــیــــــــــ زیــــــــــــــــــــــــــادHeartHeart
خدا و دیگر هیچ...
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، fatima1378 ، lili st ، gisoo.6 ، elnaz-s ، neda13 ، RєƖαx gнσѕт ، Berserk ، ♥Shokooh♥ ، SOGOL.NM ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 14-09-2013، 6:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان