امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#15
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
باز من گند زدم.

چه ها به خدا دیشب مسموم شدم ، هم زمان سرما هم خوردم ، دوباره تلپ تلپ پاشدیم رفتیم بیمارستان.
تا امروز بعداز ظهر اونجا بودم.

بعد از زیر سرم درومدم پاشدیم با داییم اینا رفتیم برج میلاد.
بعدش هم که پرواز داشتن ، رفتیم فرودگاه ، کلی اونجا گریه کردم ، حالم بدتر شد.

الان با هزار تا التماس به مامانم اومدم رمان رو بذارمBig Grin
وای چقدر خواننده اضافه شده ، خداییش می بینم خوشتون اومده واقعا خوشحال میشم.
من خودمم کلی واسه هستی گریه کردم ، آخه خیلی شبیه منه طفلی (حالا انگار وجود داره واقعا) از نظر اخلاقش می گما ، یه نمونش اینکه مشکلاتش رو با کسی در میون نمی زاره.HeartHeart
مرسی که می خونید و نظر می دید.
HeartHeartدوستون دارم فوق العاده زیادHeartHeart

خدا و دیگر هیچ...

المیرا به سمتم اومد ، رو مبل کنار من و تبسم نشست ، دستم رو گرفت و گفت خودت رو کنترل کن ، فشفشه ها خاموش شدن ، حالا فقط شمع در حال آب شدن بود ، دریا با صدای بلندگفت: خاله ، تبسم فوت کن. تبسم به من نگاه کرد عزیز دلم با کمک هم فوت کردیم شمعش رو ، بعدم خودش کلی دست زد ، کادو هارو باز کردیم ، واقعا دست همشون درد نکنه ، نوید و مهناز یه دونه کلبه ی بادی واسه ترنم آوردن که بره توش بازی کنه ، المیرا و ساشا هم یه ست بزرگ و کامل بیبی برن براش گرفتن ، دریا هم یه عروسک برتز که سه برابر تبسم بود براش خرید ، همشون منو کلی شرمنده کردن ، شام رو خوردم و همشون رفتن. شب شد ، تبسم رو خوابوندم ، و به امیر فکر کردم ، مطمئن نبودم از کاری که می خواستم بکنم ، از صداش حالش رو می تونم تشخیص بدم ، ولی ولی ، چی دارم میگم من؟ این چه کاریه؟ بعد از یک سال و خورده ای این چه مرضیه گرفتم؟ به سیم کارت توی دستم نگاه کردم ، نوید وقتی حامله بودم یه سیم کارت نو برام خرید ، اما من استفادش نکرده بودم ، چی شد امشب یهو یادش افتادم؟ یادش که همیشه هستم اما چی ، چی شد که... دلم برای صداش تنگ شده ، می دونم سیم کارتش همه جا جواب میده ، ایتالیا که رفته بودیم با سیم کارت خودش به همه زنگ می زدیم ، ایتالیا... ماه عسل... بستنی... من و امیر ، شبا کنار هم ، تو رستوران... وایییی دوباره یادم نیاد خدایا اون روزا رو ، داره خوش میگذرونه ، بالاخره امشب شب تولدشه ، حتما کاملا یادش رفته که دوسال پیش اینجا عروسیش بوده ، اونقدر شاد هست که نقشی از من تو ذهنش نمونده باشه ، هی روزگار چه بازی در میاری با ما آدما ، چرا باید همچین شانسی داشته باشم؟ چرا باید عاشق کسی باشم که عاشقم نیست؟ چرا عشق من باید موندگار باشه و عشق اون... سیم کارت رو توی گوشی گذاشتم ، اصلا اون لحظه فکر نکردم و شماره ی امیر رو گرفتم ، هرکاری می کردم از ذهنم بیرون نمی رفت ، مثه انگل افتاده بود تو جونم بود ، با گرفتن شماش اسمش رو صفحه ی گوشیم ظاهر شد ، شماره هام تو گوشیم سیو شده بود ، با اومدن اسم عشقم (eshgham) یخ کردم ، واییییی دارم می لرزم ، سردمه ، نمی تونم دندونام دارن به هم می خورن نمی دونم چندتا بوق خورد که گوشی رو برداشت ، ایست قلبی کردم اون لحظه ، یه صدای غمگین بود ، یه صدایی که آشنا بود برام ، صدایی که همیشه با شنیدنش گرم می شدم اما اینبار با شنیدن صداش بیشتر سردم شد:
- بله؟
مثه همه ی (بله) ها نبود ، یه جور دیگه بود فرق داشت با همشون صداش سرد بود ، پر غم بود ، ناراحت بود ، من اینطوری حس کردم ، شاید... شاید اینا فقط فکرای من بود ، شاید من اینطوری احساس کردم ، شایدم اشباه کردم ، دوباره صداش اومد ، همچنان می لرزیدم ، مثه بید ، صدای خوردن دندان هام بهم رو می تونست بشنوه قدرت حرکت دستام رو هم نداشتم ، نمی تونستم قطع کنم ، ناخواسته یه قطره اشک تو صورتم پدید اومد ، گفت:
- شما؟ از ایران زنگ زدید؟ الو؟
اشکام زیاد شد ، صدای نفس عمیقم تو خط تلفن پیچید... داد زد:
- حرف بزن دیگه... لعنتی توام داری با من بازی می کنی؟
شدت گرفتن ، دیگه مثه بارون بهار می باریدن ، تو گوشی هق هق کردم ، در حال مرگ بودم ، چرا نمی تونستم قطع کنم؟ باید گوشی رو قطع می کردم وگرنه می فهمید ، صداش دوباره آروم شد اما اون لحن غم انگیز رو هنوز داشت:
- اگه... حرف نزنی قطع می کنم.
- .......
- الو؟
- .......
- می شنوید صدامو؟
- .......
- متاسفم... دوست داشتم...
صدای بوق تو گوشم پیچید ، گوشی هنوز دستم بود زار زار گریه می کردم ، شرشر از چشام اشک می ریخت ، آخه این چه کاری بود؟ چرا زنگ زدی تا صداشو بشنوی؟ چرا؟ هستی چرا؟ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟ چرا خودتو آزار میدی؟ چرا نمی خوای قبول کنی اون دیگه مال تو نیست؟ گفت گفت توام منو بازی میدی؟ یعنی کی اونو بازی داده؟ دوست داشت چی؟ یعنی منو شناخت؟ شناختم؟ یعنی... واییییییی ، خدایا دیوونه شده بودم اون موقع ، موبایل رو با تلاش زیاد آوردم پایین و رو زمین پرت کردم ، با تمام لرزی که داشتم رو مبل سه نفره دراز کشیدم ، چشام رو بستم گذاشتم گریه خودش بباره مثه هرشب ، مثه همیشه ، فردا باید تبسم رو به مهدکودک ببرم ، خدایا دخترم رو حفظ کن ، علت زنده بودنم رو حفظ کن ، نذار غمش رو ببینم ، نذار کسی آزارش بده ، خدایا محکم نگهش دار ، نذار مثه من زود بشکنه ، دخترمه ، پاره تنمه ، دنیامه ، زندگیمه ، تبسممه ، یادگار امیرمه... با اشک ها ، همون مهمون های همیشگی چشام به شب بدرود گفتم و خوابیدم.
هفت ماه گذشت ، تو دانشگاه حداکثر واحد ها رو با هم می گرفتم تا زودتر تمام شه ، می خواستم کمتر از چهار سال تمام شه دانشگام ، پول ها به حسایم ریخته میشد ، هرروز تبسم رو به مهدکودک می بردم ، هرروز به دانشگاه می رفتم ، دوتایی می رفتیم خرید ، شهربازی ، رستوران اما... شب ها دنیام عوض میشد ، فقط گریه و گریه و گریه ، عزیز دلم تبسم همیشه با تعجب نگام می کرد. یه روز دوتایی نشسته بودیم بهش یسری کلمات رو یاد داده بودم ، دست و پا شکسته حرف می زد ، تازه از مهدکودک برگشته بودیم ، لباساش رو عوض کرده بود و ناهارشم خورده بود ، قربونش برم که قد گنجشک غذا می خوره ، رو مبل نشسته بودیم ، تبسم روپام بود و من بهش نگاه می کردم ، خیره زیباییش و شباهتش به خودم و باباش شدم البته بیشتر امیر ، ناخودآگاه دهان گشودم:
- تبسم... مامانم ، عزیزدلم... می دونستی که خیلی شبیه باباتی؟ می دونستی که من عاشقتونم؟
- با..با؟
اصلا نفهمیدم چی گفتم جلوش ، برا همین بحث رو عوض کردم:
- تبسم ، مامانی چشات چه رنگیه؟
- طوسییییییییییییییییی.
- وای مامان قربون اون طوسی گفتنات بشه ، زبون دراز.
- ما..ماننننن.
روزا می گذشتن ، ما زندگی می کردیم ، من و تبسم تنهایی ، دوتایی با هم ، با نوید و مهناز رابطه ی زیادی نداشتم شاید دوسه ماه یکبار بهم سر میزدن ، منم انتظاری نداشتم واقعا ، دریا هم سر کار می رفت خیلی درگیر بود ولی دوهفته یه بار سر میزد یا کم کم زنگ می زد حالم رو می پرسید ، المیرا و ساشا واقعا بی نظیر بودن خیلی مواظبم بودن ، خیلی هوامو داشتن ، ساشا مثه یه داداش مراقبم بود هی سفارش می کرد مواظب خودم باشم ، هی می پرسید چیزی کم ندارم و از این حرفا ، المیرا هم بدتر از اون ، دانشگام تمام شد ، تبسم رو دیگه به مهد کودک نفرستادم ، چهارسالش بود دیگه قشنگ حرف می زد ، از وقتی تونسته بود حرف بزنه هی می گفت بابام کجاست؟ بابا نمیاد؟ مامان من بابا ندارم؟ و من هردفعه با یه لبخند تلخ و عوض کردن موضوع به بحث خاتمه می دادم ، حال خودم تعریفی نداشت ، لبام ترک خورده بود ، بینیم قرمز بود و یه خط روش بود از بس که با دستمال پاکشون کرده بودم دماغم پوست پوست شده بود ، پنج سال میشد که آرایشگاه نرفته بودم ، صورت و بدنم رو خودم و دریا تو خونه اصلاح می کردیم ، چشام غم داشت ، غم دوری ، درست اسفندماه بود همون موقع هایی که ولم کرد و رفت ، رفت و برنگشت ، منو تو شوک گذاشت ، گفت یه روز خودت می فهمی ، پس کی؟ کی بود اون یه روز دیگه؟ پنج سال گذشت امیر.. هنوز برنگشتی ، هنوزم هرشب با گریه به خواب می رفتم ، افسرده بودم حتی بیشتر از قبل ، دیگه دانشگاهم نمی رفتم ، تو دانشگاه دو سه تا خواستگار داشتم ولی من... من چجوری می خواستم به اونا جواب مثبت بدم بعد اون شکست تلخ؟ بعد اون شکستی که منم شکست و نابود کرد ، همونی که باعث این قیافه ی ترسناک شده ، هنوزم به یادتم ، به فکرتم ، توچی؟ شاید الان ازدواج کردی ، زن داری ، بچه داری ، خوشبختی ، اما من... هنوز تو همون خونم خونه ای که یه زمانی باهم توش زندگی می کردیم ، خونه ای که وقتی دوتایی می شستیم توش خوشحال بودم به خودمون دوتا می گفتم خانواده ، تو خونه ای که هفت ماه باهم توش عاشق بودیم و الان تو پنج سال تو همین خونه تنهام گذاشتی ، امیر... حتی قفل هارو هم عوض نکردم ، به ماشین تو پارکینگ حتی دست هم نزدم ، یه بارم حتی بعد رفتنت تو آب نپریدم ، خیلی وقته دیگه رو تاب تاب نخوردم ، خونه همون شکلیه ، ماشین با شیشه های خورد شده هنوز تو پارکینگه ، در اتاقمون هنوز قفله ، هنوزم کلیدش تو جعبمه ، هنوزم تو اون اتاق تَکیه می خوابم ، تنها فرقی که کرده ، اتاق تبسمه ، اون اتاق خالیه رو واسش سیسمونی چیدم ، بعدشم براش تخت بزرگ و ست اتاقش خریدم ، باید بیای ببینی ، من بهترینو به بچم میدم ، یه فرق دیگه هم کرده ، صورتم ، چشام... انقدر گریه کرده بودم که رنگ چشام از بین رفته بود ، تقریبا سفید شده بود ، دیگه هیچ رگه آبی و عسلی ای توشون نبود ، دیگه سبز طوسیش رفته بود شده بود سبز کمرنگ خیلی کمرنگ ، تار میدیدم ، داشتم کور میشدم اما دوری بیشتر عذابم میداد ، گریه ولم نمی کرد ، امیر رو فراموش کرده بودم ، بعد از اون تماس دیگه هیچ خبری ازش نداشتم ، دیگه عشقم سرد شده بود ، هنوزم قلبم براش می تپید اما اونو از یاد برده بود یعنی دیگه امیدی نداشت ، برای همین به زندگیم مشغول بودم ، یه بعداز ظهر بود ، تبسم همیشه بعداز ظهرا می خوابید ، از رو مبل بغلش کردم و گذاشتمش رو تختش تو اتاقش ، در اتاق رو باز گذاشتم رفتم تو آشپزخانه و برای خودم چای دم کردم ، رو مبل نشسته بودم و منتظر بودم ، به تلویزیون خیره شدم توی پنج سال فقط کارتون دیده بودم باهاش اونم کنار تبسم ، خودم رو فراموش کرده بودم از همه نظر ، زنگ آیفون خورد ، تعجب آورترین اتفاقی که می تونست برام بیفته همین بود ، با دیدن قیافه ی پشت آیفون ، گریم گرفت ، اشک می ریختم ، چقدر دل تنگش بودم ، چقدر دوسش داشتم ، چقدر... چقدر... چقدر ، با دیدن اون پیرمرد پشت آیفون حالم عوض شد ، راستی کجا بود؟ چرا نیومده بود تو مدت پنج سال؟ اما... یه مسئله بود ، تبسم ، تبسم ، کسی نباید از وجود دخترم با خبر باشه ، خدایا به خودت سپردم ، تبسمم بیدار نشه ، اینو با خودم گفتم و در خونه رو باز کردم ، تو حیاط دویدم تا به در اصلی برسم ، می خواستم بعد این همه مدت خودم درو براش باز کنم ، در رو با شتاب باز کردم ، با دیدن صورتش داد زدم:
- عمــــــــــــــو.

و بعد پریدم تو بغلش ، چه بوی خوبی میداد ، بوی آرامش ، دست کشید رو پیشانیم:
- خوبی دخترم؟ خوبی هستیه عمو؟ خوبی وروجک عمو؟ چرا گریه م کنی عمو؟ کی اذیتت کرده؟ بگو عمو ، بگو راحت باش...
با گریه پریدم وسط حرفش:
- ع....عمو ، شُ...شما کجا؟ اینجا کجا؟ ببینم بالاخره دلتون برام تنگ شد یا... یا از اینجا رد میشدین گفتین به بدبخت بیچاره ها هم سر بزنید ، هان؟ عمو... شکستم ، پنج سال هیچکدومتون نبودین ، کجا بودین؟ اونا واقعا انقدر روم تعصب داشتن؟ الان اینجوری ولم کردن به... امون خدا...
- هستی جان ، نیومدم که بمونم ، پدرت غدغن کرده ملاقات باهات رو میگه حلالتون نمی کنم...
- بابام؟... اون منو طرد کرد بی اینکه چیزی بدونه گفت برو بیرون.
- عمو جان پدره ، نمی دونه چیکار کنه ، تو هیچی نمیگی... خودش دلتنگه...
- عمو بیا تو خواهش می کنم.
- نه عمو ، اومدم یه چیزی بهت بگم و برم...
- مثه همه؟ بازم به مرام شما... اونا نیومدن و رفتن... ولی شما...هِـــــــــــی.
- عمو بابات نمیاد ، تو برو خونش ، برو به پاش بیفت عذرخواهی کن ، بگو غلط کردم ، برو معذرت خواهی کن عزیزم...
- من انتظار ندارم عمو ، همون موقع که گفت برو فهمیدم دیگه هیچ وقت نمی تونم برگردم... نه عمو ، بابام گفت من دختری به اسم هستی ندارم ، به همه همینو گفته درسته؟ خودم می دونم ، انتظاری ندارم از بابا و نه از هیچ کس ، مرسی عموم...
- هستی جان ، عمو من تورو مثه دخترم دوست دارم ، عمو بدتو نمی خوام ، بعد پنج سال اومدم چون فکر می کردم خودت برمی گردی ، فکر می کردم بعد این همه سال ، تنهایی زندگی کردن به خودت میای اما... عمو بابات میگه کسی کاریش نداشته باشه بذار ببینم تنهایی چیکار می کنه ، میگم داداش این بچه پول نداره... تنهائه... جوونه ، میگه به درک خودش انتخاب کرد حالا چیکار می کنی؟ سر کار میری؟
- میرم.
- خوبه کارت چی کار میکنی؟
- کارم خوبه ، مرسی اومدین.
- من بهت گفتم عمو ، خودتم نابود شدی ، بیا برگرد پیش خانوادت ، مگه تو چند سالته؟ زندگی کن.
- خوبه ، زندگی می کنم.
- خدافظ.
- خوشحال شدم عمو... به امید دیدار.
دوباره اشکای خشک شدم ریزش کرد ، عمو سری از روی تاسف تکون داد و رفت ، درو پشت سرش بستم ، برگشتم تا برم تو خونه ، تبسم کنار استخر بود ، قشنگ لبه ی استخر ، نه کِی بیدار شد؟ کِی اومد؟ یا امام زمان کمکم کن ، داد زدم:
- تبسم تکون نخور ، نرو تو آب.
ولی نشنید شایدم دیر گفتم چون پرید تو آب ، دقیقا هم تو قسمت عمیق استخر ، شانس بدتر از این نداشتم ، نفهمیدم چی شد فقط یادمه با همون بلوز شلوار گرم کن پریدم تو استخر رفتم سمت تبسم رو آب نبود ، سعی کردم نفسم رو نگه دارم رفتم پایین سرما تا ته استخوانم رسیده بود ، دیگه تبسم چه حالی داشت ، بدن بی جونش رو دیدم ، با شنا به سمتش رفتم ، آوردمش رو آب چشای نازش بسته بود ، از ترس داشتم میمردم ، تبسم رو لبه ی استخر گذاشتم ، خودمم بالا رفتم ، این بچه خودش مشکل تنفسی داشت ، چرا این بلا سرش اومد؟ جیغ زدم: تبسم پاشو. با دست رو قفسه ی سینش فشار میدادم یکم آب از دهنش بیرون اومد ، هیچی بلد نبودم فقط هی قفسه سینش رو فشار میدادم ، چشماش رو باز نمی کرد ، بلندش کردم ، یه دستم رو زیر شکمش گذاشتم و فشار دادم ، با یه دستم هم از پشت می زدم رو کمرش تا بالا بیاره ، موفق شدم ، فشار رو شکمش زیاد بود ، آب ها از دهنش بیرون اومده بود اما همشون نه ، دیدم چشماشو باز کرده ، خدارو شکر گفتم ، رو زمین نشوندمش و به پله تکیه دادمش ، رفتم تو خونه سریع موبایلم رو برداشتم و شماره 115 رو گرفتم ، جواب داد:
- اورژانس 115 بفرمایید.
- خانم دخترم داره خفه میشه ، افتاده تو استخر ، خودش مشکل تنفسی داره ، تورو خدا کمک بفرستید ، تو رو خدا.
- خیل خوب خانم شما آروم باشید ، ایشا... بلا دوره ، آدرس؟
آدرس رو دادم.
- خیلی سریع الان براتون یه ماشین می فرستم.
- خانم دخترم فقط چهار سالشه ، تورو خدا سریع تر.
- باشه الان حرکت می کنند ، شما تا برسن ، باید آب رو از بدنش خارج کنی ، روی قفسه ی سینش به صورت متوالی با دوتا دستت فشار بیار ، شاید نیاز به تنفس مصنوعی هم باشه...
- ممنون ، تورو خدا زود.
قطع کردم به حیاط دویدم ، بچم نصفه جون با چشای بسته به پله تکیه داده بود ، جیغ زدم: تبســـــــمم ، لبخند مامان چشاتو باز کن ، عزیزم الان میرسن.
رفتم سمتش دوباره رو زمین خوابوندمش و به قفسه ی سینه اش فشار آوردم تو همون گیرودار موبایلم زنگ خورد بدون دیدن شماره جواب دادم:
- من بعدا زنگ می زنم خدافظ...
- هســــــتی؟
- المیرا... تویی؟ بیچاره شدم بچم داره میمیره.
- چی شده هستی؟
- افتاد تو استخر ، بچم افتاد تو استخر....
- خیل خوب زنگ زدی اورژانس؟
- آره آره.
- هروقت رسیدن بگو کجایی من خودمو برسونم...
- با این شرایطت؟ نمی تونی بیای بیمارستان که.
- میگم ساشا بیاد ، هستی یه کاری کن بالا بیاره ، یادته وقتی قرص خورده بودی باهات چی کار کردم؟ همون کارو کن باهاش...
- داره نفس میکشه ، ممنون خدافظ.
- خبر بده...
قطع کردم ، اورژانس رسید ، درو باز کردم ، تبسمم رو گذاشتن تو آمبولانس منم سریع یه پالتو تنم کردم و یه شال سرم ، سریع سوار آمبولانس شدم ، پرستاره تا جایی که تونسته بود همه ی آب های استخر تو بدنش رو به گفته ی خودش از بدن تبسم دراورده بود ، می ترسیدم ، برای اینکه آب استخر از چاه پر میشد و یه مدت زیادی بود که به کسی نگفته بودم بیاد آب استخر رو عوض کنه ، به تبسم اکسیژن وصل کرد ، زنگ زدم المیرا ، جواب داد:
- جانم چی شد؟
- تو آمبولانسیم. داریم میریم بیمارستان.......
- الان ساشا داره میاد.
- المیرا جان...
قطع کرد ، شرمندشون بودم به خدا ، رسیدیم بیمارستان ، تبسم رو سریع بردن بخش اورژانس بستری کردن ، وقتی تو اتاق دیدم بهش سرم و اکسیژن وصل کردن یه حالی شدم ، سردم بود خیلی سردم بود ، یه نگاه به سرتاپای خودم کردم شلوار گرم کن خیس نارنجی و مشکی ، پالتوی طوسی مشکی و شال مشکی ، موهام خیس خیس بود ، پالتوم هم خیس شده بود ، از همه جای بدنم آب می چکید ، حالم خوب نبود ، سرگیجه داشتم ، دستم رو روی سرم گذاشتم ، یه پرستاره اومد سمتم:
- خوبی خانم؟
- دخترم خوبه؟
- اون خوبه ، دکتر بالاسرشه ، اکسیژن هم بهش وصله ، دیگه نگران نباش ، حالش خوب میشه.
- خدایا شکرت.
- می خوای یه سرم بهت وصل کنم؟ فشارت افتاده.
- خیلی سردمه ، سرم گیج میره ، چشام سیاهی میره.
با کمکش رفتم تو یه اتاق ، سریع رو تخت خوابوندم ، پتو روم کشید و بعد بهم سرم وصل کرد ، خیلی خسته بودم ، چه روز بدی بود ، خوابیدم.
چشمام رو باز کردم ، یه نفر بالای سرم بود ، چشمام تا به نور عادت کنه طول کشید ، بعد بازشون کردم ، ساشا بود که بالای سرم ایستاده بود ، به حرف اومدم:
- ساشا... تو کِی اومدی؟
- همون موقع که المیرا زنگ زد خودم رو رسوندم.
- ساعت چنده؟
- ساعت دو نصفه شبه.
- معذرت می خوام واقعا ، یعنی انقدر خوابیدم؟
- خیلی ترسیده بودی.
- تبسم کجاس؟
- اونم خوابه ، حالشم خوبه.
سرم رو از دستم دراورده بودن ، از تخت بلند شدم ، با ساشا به سمت اتاق تبسم رفتیم ، خدای من ، فرشته کوچولوم خوابیده بود ، چقدر ناز بود تبسمم ، رفتیم پیش دکترش ، رو به دکتر کردم:
- آقای دکتر دخترم حالش خوبه؟
- خانم چه اتفاقی افتاد واسه ی بچتون؟
- افتاد تو استخر ، دخترم مشکل تنفسی داره ، هفته ای یدونه آمپول می زنه ، نفسش گرفته بود خیلی ترسیدم.
- آب استخر آلوده بوده درسته؟
- با آب چاه پر میشه.
- داخل بدنش مقدار زیادی عفونت بوجود اومده ، براش یکسری دارو نوشتم باید حتما مصرفشون کنه ، برای تنگی نفسش هم فکر کنم آمپولی که گفتید کافی باشه.
- یعنی الان دخترم مرخصه؟
- مرخصه.
- مرسی ، دخترم رو برگردوندید.
با ساشا بیرون رفتیم ، تبسم رو بغل کرد و سه تایی از بیمارستان خارج شدیم ، کیف پولم رو همرام نیاورده بودم ، نمی دونستم با چه رویی باید از ساشا پول بگیرم ولی فهمیدم خودش حساب کرده ، نشستیم تو ماشین ، تبسم رو روی صندلی عقب گذاشت ، ماشین رو روشن کرد ، به حرف اومدم:
- ساشا.
- بله هستی؟
- ساشا خیلی کمکم کردی ، خیلی کمکم می کنی ، ساشا یه لحظه هم تنهام نذاشتید تو و المیرا ، خیلی ممنونم ازت ، خیلی ، نمی دونم چجوری جبران کنم ، به خدا ساشا مثه داداش بودی همیشه برام ، خیلی مردی ، برعکسه... برعکسه...
- هستی تشکر نکن ، اصلا لازم نیست... فقط وظیفس.
- وظیفه ی کی؟چی؟ چرا میگی وظیفس؟ تو چه حقی به گردن من داری مگه؟
- به گردن تو؟ نه... هستی ما دوست داریم کمکت کنیم ، توام یه روزی به ما کمک می کنی...
- فقط امیدوارم بتونم جبران کنم.
دیگه هیچی نگفتیم جلوی در خونه نگه داشت ، وقتی داشتم پیاده میشدم گفت: بیشتر مواظب خودت و تبسم باش. لبخند زدم و خداحافظی کردم ، تبسم رو بغل کردم ، از جیب پالتوم کلید رو دراوردم و درو باز کردم ، رفتم تو ، درو بستم ، صدای ماشین ساشا تو گوشم پیچید ، به سمت خونه می رفتم ، تبسم تو بغل بود ، بیدار شد:
- مامان؟
- جان مامان؟
- کجاییم؟
- خونه ایم دیگه عزیزم ، تمام شد.
- من خیلی ترسیدم مامان.
- قربونت برم دیگه خونه ایم ، فقط دیگه تکرار نکن.
- من نمی دونستم خطرناکه ، ببخشید مامان ناراحتت کردم.
- اشکالی نداره عزیزم ، توهم لباسات خیسه الان سرما می خوری.

به در خونه رسیدیم ، در باز بود ، رفتیم تو ، حتی یادم رفته بود در رو قفل کنم ، با تبسم سریع رفتیم تو حمام ، از بوی بیمارستان بدم میومد ، تازه اونجا پر از آلودگی بود ، نمی خواستم تبسم حالش بد تر شه ، یه دوش آب گرم گرفتیم و بعد هم سریع لباس گرم تنمون کردیم ، موهاش رو سشوار کشیدم بعد هم موهای خودم رو دوتاییمون حسابی خوابیده بودیم ، دیگه خوابمون نمیومد رفتم تو آشپزخانه و سوپ درست کردم با کوکو سیب زمینی ، غذا که آماده شد کشیدم و خوردیم ، غذا خوردن تبسم اعصابم رو خورد می کرد ، همین یه چیزش باید به من می رفت ، لاغر مردنی مثله چوب ، نمی دونم چرا مثه باباش خوش هیکل نشد ، هِی هِی باباش باباش ، الان پنج ساله رفته عین خیالشم نیست. به تبسم داروهاش رو دادم ، سریع خوابید ، خودم هم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت ، حرفای عمو تازه داشت یادم میومد ، گفت بابات گفته می خوام ببینم تنهایی چی کار میکنه ، اگه بابا اینجوری فراموشم کرده... پس کی به حسابم پول میریزه؟ حتما خود عموئه چون به این نکته اشاره کرد ، یه بارم رفته بودم بانک پرسیده بودم کی به حسابم پول میریزه ، گفته بودن نمی تونیم به سوالتون جواب بدیم هم ممنوعه هم مشخص نیست ، با فکرام اون شب خوابیدم با مدتی گریه کردن ، انگار دیگه عادت هرشبم بود. خطر بزرگی از سرمون رد شد ، خطر خیلی بزرگی ، خدایا نوکرتم ، بزرگیتو شکر ، لبخندم رو بهم برگردوندی ، کاش یه روزی باشه که از ته دل خوشحال باشم.
بازم گذشت ، یازده ماه دیگه هم گذشت ، عاشق تر از خودم ندیده بودم حتی کژال هم بعد چهار سال ازدواج کرد و عشقش رو به فراموشی سپرد ، اما من... یه روز که تبسم باز راجب پدرش ازم سوال پرسید دیگه خسته شدم ، رو پام نشوندمش و گفتم:
- تبسم هرچی من بگم رو گوش می کنی؟
- آره مامانی گوش میدم.
- تبسم ، موقعش که برسه خودم همه چی رو بهت میگم ، تا وقتی بهت نگفتم هیچ وقت ، هیچ سوالی از پدرت نپرس باشه؟
- تو ناراحت میشی مامان؟
- خیلی ناراحت میشم عزیزم.
- پس من هیچ وقت ازت نمی پرسم تا خودت بگی.
- آفرین تبسمم.
دیگه نپرسید ، خیلی بچه ی فهمیده ای بود ، بیست و پنج بهمن بود ، پسر المیرا مدتی بود به دنیا اومده بود ، به خاطر اسباب کشی نتونسته بود درجا مهمونی بگیره و به همین خاطر چندماه بعد مهمانی گرفته بود ، دیروزش زنگ زده بود ، تبسم گوشی رو برداشت:
- بفرمایید؟... سلام خاله... خوبم ممنون.... مرسی پیام خوبه خاله؟... داشتم تلویزیون نگاه می کردم... خاله پیام هم می تونه ببینه؟... پس کی بزرگ میشه؟... بله گوشی... منم می بوسم.
داد زد: مـــــامــــــان؟
- بله تبسم؟
- مامان خاله المیرا زنگ زده.
- سه ساعته داری واسه خاله المیرا شیرین زبونی می کنی؟ بده من گوشی رو.
دوید پیشم و گوشی موبایلم رو دستم داد ، بعد هم رفت تو اتاقش تا برا خودش بازی کنه ، گوشی رو گرفتم دمه گوشم:
- الو المیرا؟
- سلام خوبی؟
- خوبم خانم مادر ، متاسفم برات.
- علت؟
- چرا نذاشتی بیام بیمارستان؟
- مگه تو رفتی تیمارستان من اومدم؟
- تو که هیچ وقت ولم نکردی ، اون دنیا هم می خواستیم بریم سفت یقه مارو چسبیدی.
- حالا بجاش مهمانی دعوتی.
- به مناسبت نخودی؟
- آره. حالا جدی دلخور نشیا هم مامان خودم بود ، هم خواهرای ساشا.
- خیل خوب قبول ، کیا هستن فردا؟
- اِم... هستی... همه ی بچه های دبیرستان رو دعوت کردم...
- بَ.. بچه ها؟ هنوز باهاشون رابطه داری؟
- آره ولی خیلی کم ، همشونو دعوت کردم.
- همشون یعنی کیا؟ کمند و نسترن و آناهید هم هستن؟
- هنوز دعوتشون نکردم...
- میشه نکنی؟
- چرا؟
- به خاطر تبسم ، اونا آخه فامیلن...
- باشه.
- فقط همینان؟
- آره دیگه با یه سری فامیلامونو دوستای ساشا ، چرا انقدر سوال می کنی کی میاد؟
- نمی دونم همین جوری... پیام رو ببوس.
- حتما.
- می بینمت.
- خدافظ.
- خدافظ.
اول تبسم رو آماده کردم ، شلوار لی صورتی با تاپ سفیدصورتی ، قربون موهای قهوه ای بلندش بشم ، موهاش تاروی کمرش بود ، موهاش رو دمب اسبی بستم ، مثله ماه بود ، حالا دیگه بیشتر شبیه باباش بود ، مدل خندیدنش ، رنگ چشاش ، حالت بینیش ، رنگ پوستش... بعد خودم حاضر شدم ، شلوار مشکی با بلوز آستین بلند راه راه سبز سفید ، یقه اش هم چپ و راست بود ، آرایش کردم ، اول کرم پودر زدم بعد هم یه رژگونه مات ، چشمام رو با مداد مشکی از تو کشیدم و بعد با مداد سبز از بیرون سایه ی سبز زدم ، ریمل مشکی زدم ، مژه هام خیلی رفت بالا روش هم فرمژه کشیدم ، دیگه مژه هام تو هوا بودن ، سایه ام با رنگ چشم های کمرنگم هماهنگی داشت ، لاک سبز هم زده بودم ، ناخن هام کوتاه بود همیشه ناخن کوتاه رو دوست داشتم ، رژلب خیلی کمرگی زدم ، یه صورتی کمرنگ یه رژلب کالباسی فقط برای گرفتن ترک لبام ، دیگه حاضر بودم ، به قیافم نگاه کردم ، آشفته بودم آرایش مقدار کمی از شکستگیم رو پوشونده بود ، موهام رو باز گذاشته بودم ، از دو طرف بافته بودم و بهم رسونده بودمشون ، یه هیکل لاغر که مثله مرده ها می موند ، حتی بعد حاملگی هم زیاد اضافه وزن نداشتم ، مانتوی مشکی پوشیدم و شال بادمجانی سرم کردم ، به آژانس زنگ زدم ، دوتایی رفتیم سمت خونه المیرا و ساشا ، جلوی در خونه پیاده شدیم ، تبسم رو بغل کردم و دوتایی رفتیم سمت خونشون ، زنگ زدم ، درو باز کردن ، رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم ، جلوی در خونشون نگه داشت ، یه حس بدی داشتم ، نمی دونستم علتش چیه ، المیرا جلوی در اومده بود استقبالمون ، تازگیا پایین موهاشو صورتی کرده بود دختره خجالتم نمیکشه ، بعد از روبوسی و دادن کادو وارد شدیم ، جلوی در روفرشی هامون رو پوشیدیم ، المیرا دوید تو و من هم پشت سر المیرا تو رفتم ، به محض رسیدن به سالن خوشکم زد ، وای باورم نمیشد که می بینمشون ، سایه و باران ، آخرین باری که دیده بودمشون عروسی المیرا بود ، حالا هم واسه بچه ی المیرا اومده بودن ، رفتم سمتشون بغلشون کردم ، چه قدر خوشحال شدم ، بعد پنج دقیقه ازشون جدا شدم ، یه قطره اشک از چشام چکیده بود ، پاکش کردم:
- باران... سایه... خیلی ، خیلی خوشحال شدم از دیدنتون.
باران- خوبی هستی؟
- خوبم شما خوبید؟
سایه- ماهم خوبیم.
باران به تبسم اشاره کرد و گفت: دخترته؟
- دخترمه ، اسمش تبسمه.
- پس دوباره ازدواج کردی؟
- نه... نه این... بچه ی من و امیره.
یه لحظه حالم دگرگون شد ، حس کردم امیرهم اونجاست ، باران لبخند زد به یه پسرکوچولو دو سه ساله خیلی خوشکل بغل دستش اشاره کرد:
- اینم پسر منه.
- پِ... پسرت؟
- آره... ازدواج کردم ، تو نبودی دوست داشتم عروسیم بیای...
- معذرت می خوام ، اسمش چیه؟
- حمید.
- خیلی نازه.
تازه متوجه حلقش شدم ، به دست های سایه نگاه کردم اونم حلقه داشت ، با ناباوری گفتم:
- توام ازدواج کردی؟
- نامزدم هنوز...
- با کی؟
- یکی از پسرای دانشگام.
- با بابات آشتی کردی؟
- آره خیلی وقته ، بابا از شایسته جدا شده ، فعلا دارم سعی می کنم با مامان آشتیشون بدم ، میگم جلو خانواده ی محمدرضا زشته ، یه کوچولو نرم شدن حالا.
- به فرشته جون خیلی سلام برسون.
- حتما ، مامان هم سلام رسوند.
- سلامت باشن ، چه خوب که شماها خوشبخت شدین ، امیدوارم بمونید.
مانتوم رو دراوردم و رفتم با همه سلام علیک کردم ، خواهر شوهرای المیرا رو خیلی دوست داشتم ، سارا و چیستا ، دوتاشون دخترای خوبی بودن ، با سارا بیشتر از چیستا دوست بودم ، ولی با دوتاشون خوب بودم ، همدیگه رو قبل از ازدواج المیرا هم می شناختیم ، بقیه هم دخترخاله های المیرا بودن که تبسم داشت با بچه های اونا بازی می کرد ، شوهراشونم بودن ، ساشا رو نمی دیدم ، دوباره به سمت باران و سایه رفتم ، سه تایی رو مبل نشستیم ، حمید هم رفت تا با بچه ها بازی کنه.
- بچه ها از کمند خبر دارین؟
سایه- خواهرش ازدواج کرد ، حالش خوب شد الانم یه پسر هفت هشت ماهه داره ، خودشم نامزده هنوز.
- خیلی سختی کشید بنده خدا.
المیرا پیام چهارماهه رو آورد تو سالن و همه دیدیمش ، خیلی بانمک بود ، قیافش شبیه المیرا بود تا ساشا ولی خوب بچه ها تغییر می کنند ، البته بعضی ها مثل تبسم نمی کنن ، پیام رو برد تا بخوابونه ، در حال صحبت با بچه ها بودم که در اتاق دونفرشون باز شد ، ساشا بیرون اومد ، بلند شدم ، داشتم بهش نزدیک میشدم تا باهاش سلام کنم ، از اتاق کاملا خارج شد ، پشت سرش هم یکی دیگه بود ، به ریختش نگاه کردم ، این دیگه کیه اومده؟ قشنگ معلومه معتاده ، یه آدم لاغر لاغر ، بیشتر دقیق شدم... این... این... این امیره ، این خودشه ، مطمئنم ، چشمای امیره ، به خدا خودشونه ، ولی... ولی چرا این شکلی؟ چقدر لاغر ، موهای شقیقش کجاس؟ چرا انقدر موهاش کمه؟ چرا رنگ موهاش تغییر کرده؟ چرا چشاش ریز شدن؟ لباش ترک خوردن مثله من ، این چه قیافه ی در همیه؟ چرا اینطوریه؟ این امیر نیست... امیری که می شناختم نیست ، این امیر... پنج دقیقه بود داشتم نگاش می کردم ، اونم همین طور ، ساشا کنار رفته بود ، سرجام خشک شده بودم ، امیر بهم نزدیک شد ، دارم خواب می بینم؟ بعد شش سال این امیره که رو به روم ایستاده؟ اونم یه امیر غریبه؟ خدایا این امیره؟ آره؟ صدای غمگینش تو گوشیم پیچید:

- هستی... عوض شدی.
یه لبخند زدم یه لبخند تلخ ، حتی تلخ تر از قهوه ، وقتی گفت هستی حالم بد شد ، بد بود بدتر شد ، گریم گرفت ، گریم شدت گرفت ، خدایا این امیره ، بعد شش سال برگشته می خواستی عوض نشم؟ می خواستی بعد رفتنت سالم بمونم؟ دستام لرزید ، دندونام بهم می خوردن ، تونستم از بین گریه داد بزنم:
- تبســـم... تبسم مامان ، بیا بریم.
- مامان دارم بازی می کنم.
- زود باش تبسم.
- مامان تورو خدا.
نگاه امیر عوض شد ، با ترس نگام کرد:
- هستی... ازدواج کردی؟
تبسم اومد ، هیچی نگفتم زبونم قفل شده بود ، به اتاق رفتم سریع مانتو رو بدون بستن دکمه هاش تنم کردم بعد هم شالم رو روی سرم انداختم ، به سالن رفتم ، تبسم رو به روی امیر وایستاده بود ، رفتم سمتش و سریع بغلش کردم ، دوباره دادش درومد: مامان ، مامان بمونیم دیگه ، من دارم بازی می کنم. صدای المیرا رو شنیدم ، تا اون لحظه همه جا سکوت بود: هستی جان بذار بمونه با بچه ها بازی کنه... من فردا میارمش پیشت ، وقت فکر کردن نداشتم فقط می خواستم از اونجا برم ، تبسم رو زمین گذاشتم و بدون خداحافظی از خونه رفتم بیرون ، به سرعت می دویدم. به خیابان رسیدم یه ماشین دربست گرفتم و دم خونه پیاده شدم ، فقط فکر می کردم که چرا برگشته؟ چرا اینجوری برگشته؟ چه قیافه ی شکسته ای داشت ، از منم بدتر بود ، مغزم سفید بود ، سفید سفید هیچ فکری نمی تونستم بکنم. در حیاط رو باز کردم ، یادم رفت ببندمش ، در خونه رو هم باز کردم و بستم ، اصلا قفل نکردم. رفتم تو دست شویی به صورتم آب زدم ، آرایشم بهم ریخت ، آرایشم رو شستم ، مانتوم رو در نیاورده بودم ، شالم از سرم افتاده بود دستی لای موهام کشیدم و رو مبل نشستم ، طوری که پشت به در خونه بودم ، سرم درد می کرد دستم رو سرم بود ، احساس کردم در خونه باز شده ، خواستم برگردم که بوی یه عطر تمام خونه رو پر کرد ، فهمیدم امیره ، هنوز دوسش دارم؟ نمی دونم... نمی دونم ، چرا اومده آخه؟ صداش اومد:
- خوب به قولت عمل کردی.
- ......
- تبسم... دختر منه؟ آره؟ یعنی دختر مائه؟
برگشتم سمتش با همون گریه هام گفتم:
- چرا اومدی؟ چرا برگشتی؟
- به خاطر تو... به خاطر عشقمون.
- بعد شش سال... خیلی دیره.
- هستی بذار بگم...
- نه امیر هیچی نگو فقط گوش کن به حرفام ، به حالم ، به روزگارم ، می دونی چقدر سختی کشیدم؟ می دونی چند بار خودکشی کردم؟ می دونی این بچه تو چه شرایطی دنیا اومد؟ وقتی مامانش سه بار خودکشی کرده بود؟ آره بچته بچه ای که باباش مامانش رو ول کرد و رفت پی هوسش ، می دونی اولین بار که زبون باز کرد چی گفت؟ گفت بابا... بابا (گریم زیادتر شد) همیشه ازم می پرسید بابام کجاس؟ بابا ندارم؟ چی می گفتم؟ می گفتم بابات ولم کرد رفت؟ هیشکسی رو نداشتم ، نه پدر ، نه مادر نه هیچ خانواده ای ، چشامو نگاه کن از بس گریه کردم به این روز افتاده ، لرزشام به خاطر عشق تو بود ، من عاشق بودم امیر ، واسه ی عشقمون جونم رو هم میدادم ، شش سال پیش بهت گفته بودم اگه بری نفسم می بره ، همون موقع که رفتی نفسم برید ، نگاه نکن نفس می کشم ، من شش سال پیش وقتی تو رفتی مردم ، الان من مردم ، درست یه مرده ی متحرکم ، اگه امیدی به زندگی داشتم که خودکشی نمی کردم ، وقتی از وجود تبسمم باخبر شدم ناراحت شدم ، بچم بابا نداشت ، نمی تونستم براش بابا بیارم ، چون عاشق بابای خودش بودم ، ولی باباش کجا بود؟ عشق من کجا بود که کنارمون باشه؟ مگه من از تو چی خواستم؟ گفتم به من دروغ نگو ، گفتم بهم خیانت نکن... همین ، امیر به خدا همینو می خواستم و عشقت رو ولی تو چی کار کردی؟ منو کشتی... چرا این شکلی شد امیر؟ چرا انقدر بدشانسم؟ چرا عشق عشقم نبودم؟ چرا؟ نوزده سالم بود ، فقط نوزده سالم بود که رفتی... حواست بهم بود؟ نفهمیدی چجوری دارم میمیرم که رفتی؟ التماسام رو ندیدی؟ عشقم رو باور نداشتی؟ باور نکردی اگه بری میمیرم که رفتی؟ تو می خواستی نذاری یه قطره اشکم از چشام بباره؟ من که هرشب با گریه خوابم می بره... تو قاتلی... بچمو بی پدر کردی ، حالا اومدی؟ واسه ی چی اومدی؟ که درد دلم رو بیشتر کنی؟
- نه عزیزم... درد دل تو مال منم هست ، نه خانمم ، نه هستی من ، معلومه که نه ، بهت گفتم هستی منی هنوزم هستی ، هنوزم عاشقتم ، هنوزم چشات برا من افسانه ایه... منو نگاه کن هستی... به سرو وضعم می خوره رفته باشم پی هوسم؟ منم داغون شدم ، منم مردم ، منم دیگه نفس نمی کشیدم ، حالا گوش کن تا آخر حرفای منو... اون موقع ها ، وقتی فهمیدم توهم دوسم داری بال دراوردم ، هستی خوشحال تر از همیشه بودم ، از وقتی تورو دیدم تو همون نگاه اول عشقم شدی ، اولین عشقم ، هستی من ، دنیای من کنارم بود ، همیشه تو قلبم بود و من می تونستم خودش رو هم داشته باشم ، چشمات رو به دنیا نمی دادم چون همیشه فکر می کردم دنیا تو چشمای تو خلاصه میشه ، تمام هستیم توی تو خلاصه می شد ، بالاخره تو مال من شدی ، می دونستم عاشقی اما مطمئن بودم عشق من بیشتره ، یقین داشتم که عشقت به پای عشق من نمیرسه... شش سال پیش یه مدت سردرد گرفتم ، حالم بد بود دکتر رفتم... هستی شش سال پیش وقتی فهمیدم سرطان خون دارم تمام دنیا رو سرم خالی شد ، عاشقت بودم ، چرا باید از پیشت می رفتم؟ حالا که هستیمو داشتم باید میمردم... ترجیح دادم تو نوزده سالگی مطلقه شی تا بیوه ، رفتم ، رفتم تا رفتنم رو نبینی... آره بهت دروغ گفتم ولی نه راجع به دوست داشتنت ، قلبم برای تو می تپید ، به عشق تو ، واسه وجود تو ، اینکه دوست ندارم رو دروغ گفتم ، یادته گفتم دلیل رفتنم رو زود می فهمی؟ چون قرار بود پنج ماه فقط زنده بمونم... عذاب کشیدنت رو نمی تونستم ببینم ، تو دنیای من بودی... اونطوری رفتم تا ازم متنفر شی ، که بری پی زندگیت که به من دیگه فکر نکنی ، که بدون من خوشبخت شی ، وقتی حال و روزتو دیدم ، وقتی می دیدم با خودت چی کار می کنی دوست داشتم زودتر بمیرم ، اونشب که اومدم خونه بهت بگم باید جدا شیم ، همون شب نفس منم برید... حتی نتونستم رنگ کردن موهات رو بهت تبریک بگم ، بوی غذایی که درست کرده بودی رو می فهمیدم ولی یه ماه بود که هی می گفتم فردا فردا... وقتی تو محضر حلقه تو بهم پس دادی قلبم از کار افتاد ، (من که شوکه ی شوکه بودم ، حلقه رو از جیبش دراورد) همین بود نه؟ دلیل زنده موندنم تا الان همین بود ، فقط همینو ازت داشتم ، صبح ها همین باعث میشد که از خواب بیدار شم و دوباره زندگی کنم ، طاقت اذیت شدنت رو نداشتم ، رفتم ، رفتم تا ماه های آخر زندگیم رو دور از تو بگذرونم تا سختی کشیدنت رو نفهمم ، موقع رفتن به تنها کسایی که داشتی گفتم مواظبت باشن ، نمی خواستم هیچ وقت سختی بکشی نمی دونستم که با رفتنم بیشترین سختی رو بهت دادم ، هرماه به حسابت پول می ریختم تا حداقل از لحاظ مادی تامین باشی ، از وجود تبسم اطلاع نداشتم ، نمی دونستم یه دختر دارم از وجود تو ، یه فرشته مثله خودت ، یه فرشته از عشقم... حتی نمی دونستم عشقت انقدر زیاده ، فکر می کردم ازم متنفر میشی و از یادم می بری ، وقتی به همه گفتی طلاق تقصیر خودته ، متوجه دلیل کارت نشدم... تمام این سال ها با آرزوی اینکه تو ازدواج نکرده باشی می خوابیدم ، سرطان رو داشتم شکست میدادم ، اونشب که زنگ زدی... در حال داغون شدن بودم دومین سالگرد ازدواجمون بود ، سالگردی که می خواستم تا زمان مرگم از بین نره ، وقتی صدای هق هقت رو شنیدم ، حالم عوض شد... فهمیدم توهم عاشق بودی ، توهم اندازه ی من دوسم داری ، شیمی درمانی رو تا چهار دوره انجام دادم ، می بینی موهای سرم رو؟ با یه معجزه سرطانم از بین رفت ، بعد پنج سال... با یه معجزه که بهش می گم معجزه ی عشق...
اون گریه می کرد ، من گریه می کردم ، اشک های دوتامون می ریخت.
- امیر... چرا بهم نگفتی؟ چرا فکر کردی از عشقم متنفر میشم؟ اگه می دونستم سرطان داری تا آخرش به پات می شستم تا خوب بشی ، من عاشقت بودم تو منو از بین بردی ، تو دنیام بودی ، بعد از رفتن تو من شکستم ، دوری هیشکی نه فقط دوری تو عذابم میداد... همین... ولی الان اومدنت دیره... خیلی دیره ، خیلی دیر عشقمو فهمیدی... دیگه دوست ندارم ، متاسفم.
حالم بد بود ، اینو گفتم و از در خونه بیرون رفتم ، امیر دنبالم اومد ، می دویدم می خواستم به سرم هوا بخوره ، می خواستم تنها باشم تا دلیل کار امیر رو بفهمم ، اون از منم عاشق تر بود ، خودش رو سوزوند تا من نسوزم اما منم سوختم ، به خاطر عشقم ، علت این همه عذاب ما دو نفر چی بود؟ عاشق بودنمون؟ آره؟
نفهمیدم کجا میرم ، نزدیک اتوبان بودم ، نه یعنی وسط اتوبان بودم ، صدای یه بوق بلند تو گوشم پیچید ، رو به روم رو نگاه کردم ، یه کامیون بود ، هر لحظه نزدیک تر می شد ، وحشت کردم ، تکون نمی خوردم ، نفهمیدم چی شد...
پلکام سنگینی می کرد ، احساس کردم تو آمبولانسم ، صداها رو میشنیدم: پاشو نفسم ، پاشو هستیه من ، پاشو دلیل زنده بودنم ، بمیرم که تو به این روز نیفتی پاشو...
چشم باز کردم ، یه چشمم باز نمی شد ، نفس کشیدنم اذیتم می کرد ، حس مردن داشتم ، تو چشمای خوش رنگ امیر نگاه کردم ، یه نگاه به اطرافم انداختم ، صدای امیر اومد:
- هستی ، صبر کن داریم میریم بیمارستان...
درد تو هردو چشمام موج می زد ، تو تمام وجودم ، تمام بدنم درد داشت ، پلکم سنگینی کرد ، بستمش ، دنیا برام رنگ دیگه ای گرفت ، دیگه صداهارو نمی شنیدم و هیچ چیز رو نمی دیدم.

اینم برای جبران:

هستی چشماش رو بست ، نگاش قلبم رو لرزوند ، نگاه کردن به صورتش برام سخت بود خیلی سخت ، داشتم میمردم. قلب من از کار ایستاد ، صفحه بالای سرش خط های صاف رو نشون میداد بدون هیچ انحنایی ، روی یکی از چشماش رو باندپیچی کرده بودن ، صورتش زخمی شده بود ، پاهاش شکسته بود ، دستش شکسته بود ، اما هنوز عشقم بود ، با اون صورت خونیش ، با اون لب های پاره شده و ترک خوردش ، با اون دماغ شکسته ، با اون چشمای افسانه ایش ، هنوز هستی من بود ، داد زدم: هستی من ، عشق من ، دنیای من ، باز کن چشای افسانه ایت رو ، باز کن قربونت بشم ، منو نکش با رفتنت ، بذار جون بگیرم ، بذار نفس داشته باشم عزیزم ، پاشو رو سرم بشین ، پاشو دوباره خانمی کن ، خانمم باش ، پاشو خودت واسه تبسممون مادری کن ، پاشو عزیزم بچه مون منتظر مامان باباشه ، پاشو بذار دوتایی کنار هم براش خانواده باشیم ، پاشو دنیای من... بلند نمی شد ، انگار صدام رو نمی شنید... انگار همه چیز براش تمام شده بود ، رو به پرستار کردم ، فریاد کشیدم: یه کاری بکن دیگه. دستگاه شوک رو برداشت ، زد رو سینه ی هستی ، بالا اومد ، چشمام رو بستم ، دنیام داشت بین مرگ و زندگی تلاش می کرد ، بین این دو دست و پا میزد ، یه بار ، دوبار ، سه بار ، نمی تونستم بالا پایین شدنش رو ببینم ، یک بار دیگه جواب نداد ، دوباره ، جواب نداد وقتی ششمین بار دستگاه شوک رو بهش زدن خط های دستگاه انحنا گرفتن ، یه نفس آروم کشیدم ، کاش من به جای هستی تصادف می کردم ، حتی به راننده کامیون هم هیچ توجهی نکردم ، فقط هستی مهم بود ، فقط اون ، رسیدیم بیمارستان ، بردنش تو اتاق عمل ، نمی ذاشتن ببینمش ، رو صندلی ها نشستم ، داشتم گریه می کردم ، همه یه جوری بهم نگاه می کردن ، اما کی مهم بود؟ فقط هستی ، ساعت پنج صبح بود ، دکتر اومد بیرون به سمتش دویدم:
- آقای دکتر حالش چطوره؟
- شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
- زنمه ، زندگیمه ، آقای دکتر چطوره؟
- فعلا تو کمائه ، البته ما امیدواریم که به هوش میاد.
- تو کمائه؟
- بله ، البته یک چشم بیمارتون تخلیه شده ، دست و پاش رو گچ گرفتیم ، فقط دعا کنید که خوب بشه.
هیچی نگفتم ، هستی من تو کمائه ، خدایا کمکش کن ، خدایا همون طور که منو از مرگ نجات دادی هستیمم بده ، دنیامم از مرگ نجات بده خدایا اون از کما بیرون نیاد که من میمیرم زودتر از اون ، خدایا بذار بیدار بشه ، چشمش رو ازش گرفتی ، دست و پاش شکست... به چه گناهی؟ خدایا به چه گناهی؟ درحال کلنجار با افکارم صدای موبایل تو گوشم پیچید ، جواب دادم:
- الو؟
- آقا امیر ، هستی با شمائه؟ نگرانش شدم هرچی زنگ می زنم گوشیش خاموشه ، تبسم از دیشب داره گریه می کنه ، هی آروم میشه ، دوباره یاد مامانش میفته ، چیزی بهش گفتی؟ هستی خیلی ناراحت بود دیشب ، جونش به تبسم بسته است هیچ وقت تنها نمی ذاره دخترش رو ، ولی دیشب رفت...
- دخترم خیلی گریه می کنه؟
- صدات... گرفته؟ گریه داری می کنی؟ کجایی؟ با هستی ای؟
- بیمارستانم...
- چی شده؟
- هستیم تصادف کرد ، خورد به یه کامیون الان تو کمائه ، المیرا هستی حالش خوب نیست...
- یعنی چی تصادف کرده؟ از خونه ما که رفتش بیرون اینطوری شد...
- دیشب رفتم خونه ، باهم حرف زدیم یه دفعه از خونه دوید بیرون دنبالش کردم ، رفته بود وسط اتوبان هرچی داد زدم نشنید ، هرچی کامیون بوق زد نشنید تا خواستم برم هولش بدم یه سمت دیگه ، نفهمیدم چی شد ، فقط با فاصله ی نه متر رو زمین افتاده بود.
- وای خدایا ، این دیگه چه اتفاقی بود ، خدایا این دیگه چه بلایی بود سرش آوردی؟ مگه کم سختی کشید...
- المیرا داد نزن ، گریه نکن...
- تو داری گریه می کنی ، به من میگی گریه نکنم؟
- به تبسم بگو مامانش چند روز دیگه میاد...
- قبول نمیکنه دائم گریه می کنه ، فقط بگو کدوم بیمارستان اید ما بیایم.
- باشه آدرس رو میگم یادت بمونه...
رفتم سمت قسمتی که بستری شده بود ، خواستم برم تو که یه پرستار مزاحم رسید.
- آقا نمی تونید برید تو.
- خانم بذار هستیمو ببینم...
- زنته؟
- دنیامه ، یه لحظه فقط...
- نمیشه ، دستگاه بهش وصله ، شما بهتره برید دعا کنید به هوش بیاد ، ایشالا که خوب شه.
پشت در اتاقش نشستم ، گریه کردم ، خدا رو صدا زدم ، خدایی که منو با معجزه ی عشق از سرطان نجات داده بود ، خدایی که تبسم رو به ما هدیه داد ، خدایا دلت به حال بچمون بسوزه ، تبسم مادر می خواد ، پدر می خواد ، من نبودم پیشش ولی مادرش رو ازش نگیر ، نذار غمه بی مادری بکشه ، بذار با هستیم با هم کنارش باشیم خودت شفاش بده ، خودت بذار هستیم چشم باز کنه ، ا، ز اون تخت بلندشه ، هستیم باشه ، چه تاوانیه؟ من به خاطر اون رفتم ، ولی اون چرا رفت؟ خدایا شش سال پیش اون نبودم اما خودم شصت سال ازش دور بودم ، نذار بازم این دقیقه های سال مانند زندگیم رو بگیرن ، نذار بازم ازش دور باشم ، عشقم پاکه پاکه ، به خدا عاشقشم ، یا مادر سادات یه زنو نجات بده ، نذار بره ، یه بچه رو نجات بده... نذار دخترم مثله بچه های خودت بی مادر بشه.
صدای دویدن میومد ، سرم رو بلند کردم ، ساشا و المیرا و تبسم و پیام بودن ، تبسم سریع گفت:
- مامانم اینجاس؟ میشه بگید مامانم بیاد؟ آخه دلم براش تنگ شده.
- تبسم چقدر شبیه مادرتی...
- شما مامانم رو میشناسید؟
- من پدرتم تبسم ، من باباتم...
- بابای من شمائید؟ مامان به من گفت چیزی راجب بابام ازش نپرسم ، خیلی ناراحت میشه اگه بدونه شما به من گفتتید که بابامید.
- من بابای واقعیتم تبسم ، هستی زن من بود ، یه مدت رفته بودم مسافرت ولی الان اومدم تا دوباره پیش تو و مامانت باشم.
- یعنی شما پدرمی؟
- دخترم ، باباها که به بچه هاشون دروغ نمیگن.
تبسم رو بغل کردم ، بوی هستی رو میداد ، یه معجزه بود خیلی شبیه مادرش بود حتی نگاه کردن به اون هم آدم رو یاد هستی می نداخت ، برق چشماش شبیه مادرش بود ، همون چشمایی که بهشون می گم افسانه ای.
تبسم رو بردم خونه ، به هیچی دست نزده بود ، همه چی همون شکلی بود ، فقط استخر رو خالی کرده بود ، رفتم سمت اتاقمون ، درش قفل بود ، تبسم رو صدا کردم:
- تبسمم؟
- بله بابایی؟
- چقدر صدات شبیه هستیه ، چقدر قشنگ صدام می کنی... مامانت شبا کجا می خوابه؟
- کنار اتاق من.
- اتاق مامانت رو بهم نشون میدی؟
- بله.
اتاق رو نشونم داد ، اول تبسم خوابید بعدش هم من رفتم تو اتاق هستی ، رو تختش دراز کشیدم ، بالشتش هوای هستی رو داشت ، عطر تن هستی رو داشت ، تا عمق وجودم نفس عمیق کشیدم ، و بعد به امید دفع ناراحتی نفسم رو بیرون دادم ، هستی خوب میشه من مطمئنم ، خوب میشه...
دوماه می گذره از تصادف ، هرروز علائم حیاتیش چک میشه اما برنگشته ، خدایا نجاتش بده ، خدایا فهمیدم رفتنم چقدر عذابش داده ، برش گردون ، من هنوز امیدوارم ، خدایا من امیدوارم امید تبسمم رو ناامید نمی کنی ، خدایا دخترم بی مادر نشه... کمکش کن. یک ماه دیگه گذشته تو بیمارستانم ، تبسم خیلی بی تابی می کنه ، دوباره اشک ها مهمان چشمام شدن ، یه پرستار سراسیمه و با سرعت از اتاق هستی بیرون اومد ، حالا دیگه هرروز می دیدمش اما با چشمای بسته ، خدایا ای کاش این پرستار خبر باز شدن چشم هستیم رو بده.
- همسر خانم هستی امینی شمائید؟
- اتفاقی افتاده؟
- چشمتون روشن ، مریضتون به هوش اومده.
- خانم راست میگید؟ یعنی باور کنم؟
- بله... فقط از وقتی چشم باز کرده میگه تبسم.
- تبسم دخترمونه ، می توننم ببینمش؟
- شاید...
- شاید چی؟
- شاید شمارو نشناسه ، آخه ضربه محکمی به سرش خورده.
- امکان داره؟
- انشالا که نه... می تونید ببینیدش ، فقط با احتیاط.
- ممنون.
بعد از خبر دادن به ساشا ، رفتم تو اتاق ، هستی دراز کشیده بود ، سِرُم بهش وصل بود ، نزدیکش شدم:
- هستیه من... منو می شناسی؟
- تو؟...

اینم از عکس شخصیتا که قولشو دادم تا آیدا منو نخوره.
منتظر بودم این تبسم بزرگ شه یکمBig Grin
ایناهاشن:
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، s1368 ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، rezaak ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 29-08-2013، 23:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان