امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#10
4xvسلام به دوستای گلم، :ngh:بابت تاخیرم معدرت می خوام، آخه مسافرتم جند روز بیشتر طول کشید.خوب میریم سر پستای امروز:




ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺖ : ﺑﺠﺎﻧﻢ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
...ﮔﻔﺖ: ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﻢ!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺘﻢ: ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﻮﺭ ﺍﺯ ﺳﻬﻢ ﻧﺎﻧﻢ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺘﻢ: ﻛﺠﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺖ : ﺭﻭﻯ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺎﺭﭺ ﺁﺏ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﮔﻔﺖ : ﺍﻯ ﺧﺪﺍ ﺫﻟﻴﻠﺖ ﻛﻨﻪ،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ﺑﻤﻴﺮﻯ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ!!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بعلهههههههههههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) سه ساعت حرفو پیچوند تهش شد این!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

************************************************** *****




صداشو شنیدم..عصبانی بود ولی سعی داشت اروم حرف بزنه........
-- من یه عادتی که دارم تو رابطه م با جنس مخالف خشن رفتار می کنم..نمی تونم رمانتیک باشم..هر چی طرفم بیشتر جیغ بزنه من بیشتر لذت می برم..
ساکت بودم..سرمو انداخته بودم پایین.. و اون به خاطر سکوت پر از اجبارم، فکر می کرد بهش این اجازه رو دادم تا رفتار بی رحمانه ش رو در قبال ِ من با یه همچین دلایلی رفع و رجوع کنه..

-- من فقط تو یه همچین رابطه ای این کارا ازم سر می زنه..وحشی گری و وحشی بازی بهم لذت میده..زیاد پیش نرفتیم ..وقتی اوردمت تا ویلا رو نشونت بدم فقط قصدم بوسیدنت بود..ولی بعدش..دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!..
مکث کوتاهی کرد و گفت: این حرفا رو می خواستم قبل از رابطه ی اولمون بهت بزنم نه الان..من ممکنه تو یه همچین حالتی فحش بدم..حتی کتکت بزنم..ولی مطمئن باش از این نظر یه جوری جلوی خودمو می گیرم..ممکنه ازت توقعاتی داشته باشم که شاید به نظرت دور از ذهن باشه..اینجور مواقع عطش شدیدی رو تو خودم حس می کنم که کنترلش خیلی سخته.......برای همین ازت می.........
- چرا همون شب که اومدی خواستگاری بهم نگفتی؟..چرا الان؟!...چرا الان من باید بفهمم که تو...........
سکوت کردم..تند گفت: چون می دونستم تا به زبون بیارم جواب رد میدی..
صورتمو برگردوندم سمتش و نگاهش کردم: تو جای من بودی قبول می کردی؟!..
نیم نگاهی به صورتم انداخت و کلافه تو موهاش دست کشید..
-- نمی دونم..من جای تو نیستم....من فقط نیازای خودمو در نظر دارم..وقتی دیدمت ازت خوشم اومد..خوشگل بودی و اروم..یه ارامشی تو رفتارت بود که نسبت بهت یه جور کشش خاصی داشتم..حاضر بودم هرکاری بکنم تا به دستت بیارم..ولی تو خیلی ساکت بودی..ارامشت زیاد از حد بود..از طرفی بهم توجه نداشتی..کنارت که بودم دوست داشتم باهات رابطه داشته باشم شاید مستقیم نه ولی تا یه حدی چرا....دوست داشتم دستتو بگیرم ولی تو هر بار کنارگیری می کردی..من قبلا دوست دخترای زیادی داشتم..چندتاییشون مثل خودم بودن و تو رابطه همو راضی می کردیم ولی بعضیاشونم به رابطه نمی کشید و....
- دیگه ادامه نده!..
نمی دونم شنید یا نه..صدام بغض داشت و لحظه به لحظه تحلیل می رفت!..
شنید و گفت: می دونم باید اینا رو همون اول بهت می گفتم..ولی من که پسر پیغمبر نیستم..مثل اکثر جوونای امروزی یه نیازهایی تو خودم می دیدم و برای رفع اون نیازها احتیاج داشتم که با دخترا.............
اشک نشست رو صورتم..نالیدم: بنیامین.................
-- خیلی خب..کاری به این حرفا نداریم..فقط خواستم همه چیزو بدونی..دیگه واسه برگشتنت دیره چون من نمیذارم..چون می خوامت..هر چی هم تو نتونی راضیم کنی ولی من دست از سرت بر نمی دارم..بالاخره عادت می کنی..عادت می کنی که باهام بمونی..بهت قول میدم که اگه بتونی تو این زمینه بی نیازم کنی واسه ت کم نذارم..چه عاطفی چه مالی چه هر چی که خودت بخوای..من دوستت دارم..اینو روزی هزار بار بهت میگم..کارای من از روی علاقه ست و چون زنمی وظایفی هم داری..تو اینکارو برای من انجام بده..منم هرکاری که تو بخوای دریغ نمی کنم..........

سرم در حال انفجار بود..چقدر بی شرم بود این مرد....من قرار بود همسرش بشم و فقط محض ا/ر/ض/ا/ی نیازهای ج/ن/س/ی/ش و بس؟؟!!..و اون در عوض روزی هزار بار بهم بگه دوستت دارم؟!..یعنی زندگی مشترک ما قراره تو همین 2 مسیر خلاصه بشه؟!..غ/ر/ا/ی/ز/ه بنیامین و عقده های روحی ِ من؟!..زندگی یعنی این؟!..
زندگی که قرار بود بعد از فرار از اون خونه قسمتم بشه این بود؟!..
خدایا چقدر من بدبختم..چقدر من احمقم..چطور بدون فکر خودمو از چاله کشیدم بیرون و در عوض به قعر چاه انداختم؟!..

******************************************
مامان_ نمی دونم چش شده از کی تا حالا تو اتاقشه واسه شامم نیومد بیرون!..
بابا_ به تو چیزی نگفت؟!..
مامان_ مگه درست و حسابی جواب میده؟!..بهش میگم چته چرا رنگ و روت پریده ؟..میگه حالم خوب نیست بخوابم خوب میشم..بعدم رفت تو اتاقش..
بابا_ نرفتی بهش سر بزنی؟!..
مامان_ رفتم ولی خواب بود!..
بابا_ شامش و می بردی تو اتاقش........
مامان_ دیگه چی؟!..لازم نکرده بد عادتش کنی..اونوقت از فردا تقی به توقی بخوره میگه حوصله ندارم و شامش و باید براش ببریم تو اتاق.............کجا میری؟!..

و صدای باز شدن در اتاق باعث شد اروم لای پلکامو باز کنم..با دیدن بابا تو درگاه دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه م و خودمو کشیدم بالا..به خاطر اینکه زخمام دیده نشه یه پیراهن که طرح و مدلش مردونه بود پوشیده بودم..فکم در اثر سیلی که بنیامین بهم زده بود هنوز درد می کرد..
بابا نشست کنارم رو تخت و مهربون نگام کرد: خوبی بابا؟!..مامانت می گفت حالت خوش نیست!..
سرمو تکون دادم......موهامو نوازش کرد..وقتی مهربون می شد از ته دلم دوسش داشتم..وقتی هم از دستم عصبانی می شد بازم دوسش داشتم..مگه می تونستم از پدرم بگذرم؟!..من فقط دنبال محبتم..اینکه منو هم ببینن..نیاز داشتم که بغلم کنه و تو بغلش اشک بریزم..نیاز به محبت داشتم..کمبود محبت رو به شدت در خودم احساس می کردم..همیشه..همیشه این حس باهام بود و همین هم باعث شد راهو اشتباه برم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


ماشالله ماشالله بش بگید..ماشاالله..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
صد باریک الله بش بگید ماشالله..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هرکی نگه ماشالله شوهر کچل گیرش بیاد ایشاالله..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
همه یکصدا ماشاالله..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

***************************************



بابا که از تو چشمام راز دلمو خوند، دستمو گرفت و نرم کشیده شدم سمتش..آغوشش چقدر گرم بود..چقدر ارامش بخش بود..نفس عمیق کشیدم و با بازدمش بغضم شکست..لرزش شونه هام گریه ی بی صدام رو به گوش پدرم می رسوند!..
موهامو نوازش کرد و با لحن ارومی گفت: چرا گریه می کنی بابا؟!..کسی اذیتت کرده؟!..
-.................
-- دخترم اگه چیزی ناراحتت کرده بگو.........
-....................
سرمو از تو بغلش بلند کرد..نگاهمو زیر انداختم..چی باید می گفتم؟..که بنیامین باهام چکار کرده؟!..چی بگم بابا؟!..بگم نامزدم نمی تونه غ/ر/ا/ی/ز/ش و کنترل کنه؟!..روشو داشتم که بگم؟!..دردمو به کی بگم خدا؟!..
به مادرم که حتی نگامم نمی کرد چه برسه بخواد براش درد و دل کنم!..فقط نسترن بود که امشب سرش درد می کرد و زود خوابید..من کیو داشتم که از دردای دخترونه م براش بگم؟!..
- چیزی نیست بابا..فقط همینجوری دلم گرفته!..
لبخند کمرنگی مهمون لباش شد......
-- فقط همین بابا؟!..به خاطر همین داری گریه می کنی؟!..
سرمو تکون دادم!..
--چیز دیگه ای ناراحتت نمی کنه؟!..
- نه...............
-- با بنیامین میونه تون خوبه؟!..
سکوت کردم..تردید داشتم..به تکون دادن سرم که بگم اره، با هم خوبیم....ولی اگه بیشتر از اون خودم رو مردد نشون می دادم بابا حتما شک می کرد..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..انگار که خیالشو راحت کردم..با یه نفس عمیق لبخندش رنگ گرفت.......
- خب خدا رو شکر..بنیامین هم پسر خوبیه..رو خانواده ش شناخت دارم....مکث کرد: بیشتر به خاطر تو درخواست سفر نسترن و با دوستاش قبول کردم ..
منتظر به صورتش خیره شدم..ادامه داد: می دونم چند روز که اب و هوای اونجا به سرت بخوره روحیه ت و به دست میاری!....دوست دارم وقتی برگشتی بازم لبخند و رو لبات ببینم....
لبخند زدم..فقط برای دلخوشی بابا..کمرنگ و دلگیر..چی می شد همیشه همینطور باشی بابا؟!..
--یکی، دو باری گذاشتم نسترن با هم دانشگاهیاش بره اردو ولی اینبار فقط 4 تا دختر بیشتر نیستید..فعلا مرخصی بهم نمیدن..واسه اینکه خیالم از جانبتون راحت باشه سفارشتون و به کاویانی کردم..بنیامین هم که مثل پسرم می مونه..غریبه که نیست دامادمه..باهاتون باشه خاطرم جمع ِ که اتفاقی نمیافته!..
سرمو زیر انداختم..بابا چه می دونست بنیامین که نزدیک من باشه برام از صد پشت غریبه غریبه تر ِ ؟!..ای کاش می تونستم با اومدنش مخالفت کنم!..ولی با کوچکترین عکس العملی از جانب من بابا رو به شک می انداختم......
-- اردشیر بابای بنیامین ظاهرا امروز قلبش درد می گیره می رسوننش بیمارستان..الان حالش بهتره..چند دقیقه پیش بنیامین زنگ زد گفت اوردنش خونه!..مثل اینکه وقتی تو رو میذاره خونه یه راست میره بیمارستان!..
پس مکالمه ش با تلفن به خاطرهمین بود که اسم بیمارستان رو اورد!..
از کنارم بلند شد و گفت: پاشو دخترم..پاشو بیا تو اشپزخونه یه چیزی بخور..
- گشنه م نیست بابا..........
دستمو گرفت: پاشو دخترم..مامانت غذات و گرم کرده.........
به اصرار بابا از جام بلند شدم و همراهش رفتم..دلم درد می کرد..این یعنی گرسنه م ولی به روی خودم نمی اوردم تا از اون در بیرون نرم..می ترسیدم از تو چشمام بخونن که امروز چه بلایی سرم اومده!..
اما حالا در مقابل مهربونی پدرم تسلیم بودم..اگه همیشه باهام همینطور بود شاید نصف غصه هام تموم می شد......
*******************************************
نگار_ مرگ من این درختا رو نیگا..ادم با دیدنشون جون می گیره!..
سارا_ من که دارم عشق می کنم..از دیدن طبیعت و آب وهوای شمال هیچ وقت سیر نمیشم !..
نسترن با لبخند گفت: کی بود می گفت بریم اصفهان؟..............
نگار تند گفت: خب حــــــالا تو ام دست گرفتی!..نگاهش و به جاده انداخت و ادامه داد: چه می دونستم جاده ی گیلان انقدر جیگره!....از تو اینه منو نگاه کرد و گفت: راستی این نومزد ِ خوش تیپت بادیگارده؟!..
با تعجب نگاش کردم........
- نه..چطور؟!..
شونه ش و انداخت بالا: هیچی فقط جای اینکه تو ماشین اون باشی اومدی اینور..اون بدبختم خط راستو گرفته و داره پشت سرمون میاد!..
اخم کردم و چیزی نگفتم.....نگار ادامه داد: میونه تون شکرابه؟!..
سکوت کردم که نسترن گفت: به تو چه آخه!..جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی..درضمن امانتی بابامه حواست باشه!..
نگار با اخم ساختگی روشو برگردوند و گفت: خیلی خب بابا..ندید بدید بازی در نیار..
نسترن_ اگه خسته نبودم خودم می نشستم پشت فرمون!..
سارا_ ای کاش خودت رانندگی می کردی نسترن، نگار این چاله چوله ها رو نمی بینه دل و روده م اومد تو دهنم به خدا!..
نگار _ دو کلومم از قالپاق ماشین عروس بشنو..اخه گرد و قلمبه با این شکمی که تو داری و از همون اول که استارت زدیم کله تو کردی تو آخور و یه دم داری می لمبونی معلومه باید دل و روده ت بیاد تو دهنت..معده ت مثل mp3 عمل می کنه آره؟!..فشرده و جادار......
نگار با هر جمله بیشتر حرص می خورد..نسترن بلند زد زیر خنده و منم نتوسنتم جلوی خودمو بگیرم!..
سارا که وقتی عصبانی می شد جیغ می زد گفت: تو اون روحت نگار..حیف که داری رانندگی می کنی و پای جونم وسطه وگرنه........
نگار خندید و با شیطنت گفت: وگرنه هنوز جا داری منم می خوردی اره؟!..
اینبار منم همصدای نسترن خندیدم..سارا از زور عصبانیت نزدیک به انفجار بود..حالت هر دوشون توی اون لحظه واقعا بامزه بود.....


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سارا باز انگشتشو رو زنگ فشرد....
نگار که کلافه شده بود رو کرد بهش وگفت: بسه بابا پوکوندی زنگ مردمو..
سارا_ اخه باز نمی کنه......
نگار_ خب لابد نیستن.........
از خونه ی کناری یه زنی با لباس محلی اومد بیرون و با همون لهجه ی شیرین گیلکی گفت: با کی کار دارید؟!..
نسترن رفت جلو و گفت: سلام خانم..ما مهمونای اقای کاویانی هستیم از تهران اومدیم ولی ظاهرا کسی خونه شون نیست!..
زن سرشو تکون داد و گفت: اره دخترم نیستن رفتن شهر..
نسترن_ نمی دونید کی بر می گردن؟!..
-- مثل اینکه حال مادرزنش بد شده بردنش بیمارستان..احمد اقا اومد بهم گفت هر وقت مهموناش اومدن بگم شرمنده تا شب بر نمی گردن....
سارا_ پس حالا ما باید چکار کنیم؟!..
نگار_ انگار باید تا شب صبر کنیم دیگه راهی نیست!..
بنیامین که تا اون موقع ساکت بود گفت: می برمتون مسافرخونه ای جایی..
نسترن _ نه لازم نیست می دونم باید کجا بریم!..
زن همسایه با روی خوش که عاشق لهجه ش شده بودم رو بهمون گفت: بیاین تو تا شب که نمیشه اواره ی کوچه و خیابون باشید..بفرمایید تو مهمونای احمد اقا مهمونای ما هم هستن!..
نسترن با لبخند گفت: ممنونم ازتون..لطف دارید شما......ولی نه مزاحمتون نمیشیم..میریم خونه ی دوست من!..
--باشه مادر هر جور خودتون صلاح می دونید..بی تعارف گفتم!..
نسترن_ ممنونم..فقط اگه آقای کاویانی اومدن و سراغ ما رو گرفتن بگید با این شماره......«شماره ش و نوشت رو یه کاغذ».......تماس بگیرن!..
--باشه دخترم..حتما بهش میگم!..
زن که رفت تو رو به نسترن گفتم: دوستت اینجا زندگی می کنه؟!..
نسترن_ اینجا که نه..تو یه روستا همین حوالی..
نگار_ از بچه های دانشگاست؟!..
نسترن_ نه.......بهتره بریم منم بهش زنگ می زنم هماهنگ می کنم!..
سارا_ نکنه اونجایی که از اول قرار بود بریم همون خونه ی دوستت بود؟!..
نسترن سرشو تکون داد..داشتیم می رفتیم سمت ماشین که بنیامین دستمو گرفت و نگهم داشت..گرمای شدید دستش مثل صاعقه از تنم رد شد..
-- تو بیا تو ماشین من!..
- اما.........
-- راه بیافت!.....
جلوی بچه ها نمی تونستم چیزی بگم!..دنبالش رفتم و بنیامین که در ماشین و برام باز کرد نسترن برگشت..
برای اطمینانش سرمو تکون دادم..به صورتم لبخند زد و نشست تو ماشین....
ولی من تو دلم عزا گرفته بودم!..
***********************************
تو مسیر هیچ کدوم حرفی نزدیم..می دونست هر چی هم که بگه من سکوت می کنم بنابراین ترجیح می داد حرفی نزنه!..تو این مدت با خلق و خوی من تا حدودی آشنا شده بود!..
نیم ساعت بعد نسترن جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت..از روستا رد شده بودیم..و این ویلا دقیقا بالاترین نقطه از روستا قرار داشت!..
همه جلوی در بزرگ و سفید رنگش ایستاده بودیم..
نگار که دهنش باز مونده بود گفت: عجب دوست مایه داری نسترن..من که وقتی اسم روستا رو اوردی گفتم الان میریم تو یه خونه ی محلی و با یه مشت گاو و گوسفند و مرغ و خروس سر و کله می زنیم ولی اینجا که خیــــلی خفنه!..
سارا_ نسترن تو از این دوستا هم داشتی و رو نمی کردی؟!..
نسترن با لبخند زنگو زد و پشت در ایستاد..من کنارش بودم و بنیامین پشت سرم..سارا و نگار هم کنار نسترن ایستاده بودن!....
توقع نداشتیم به این زودی کسی درو باز کنه که یه دفعه در با شتاب باز شد و یکی با صدای مردونه بلند داد زد: به ارواح خاک حاج خانم می کشـــمت.............. و تا اینو گفت نسترن جیغ کشید: سوگل سرتو بدزد............. که همزمان دستمو گرفت و با خودش کشید پایین....و این حرکت ما همراه شد با صدای فریاد بنیامین از پشت سرمون!..
نگار و سارا از خنده غش کرده بودن!..من و نسترن مات و مبهوت سرمون و بلند کردیم که ببینم چه خبره و چی به چیه که با دیدن 2 تا مرد جوون رو به رومون سیخ سر جامون ایستادیم..اونا هم با تعجب به ما نگاه می کردن..
از شنیدن صدای ناله ی بنیامین برگشتم و نگاش کردم..افتاده بود رو زمین و سرشو چسبیده بود و یه لنگه کفش مردونه هم افتاده بود کنارش!....
نسترن که از این همه سر و صدا هول کرده بود گفت: ای وای، کی با لنگه کفش زد تو سر بنیامین؟!..
و همین جمله ی نسترن بود که باعث شد نگار و سارا بلندتر از قبل بزنن زیر خنده!..
صدای یکی از پسرا از پشت سر اومد: ما واقعا معذرت می خوایم ..نمی دونستیم شما پشت در هستید وگرنه........ما که برگشتیم اروم گفت: بازم معذرت!........
یکیشون رفت سمت بنیامین و دستشو گرفت بلندش کرد......بنیامین با حرص دستشو پس زد ......
-- نسترن!..........
نسترن با دیدن دختر جوونی که جلوی در ایستاده بود لبخند زد و به طرفش رفت!..
نسترن_ آفرین..وای چقدر دلم برات تنگ شده بود!..
همدیگه رو بغل کردن و آفرین با لبخند گفت: از بس بی معرفتی!........


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


وقتی به تو فکر میکنم آیینه ها رو می شکنم

عطر تو هر شب میزنه، سایه ی تو رو پیرهنم

وقتی به تو فکر می کنم لرزه میفته به تنم

تو کل دنیا من می خوام فقط با تو حرف بزنم

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** *******



نسترن با لبخند از تو بغلش اومد بیرون: باور کن نتونستم بیام..وگرنه...
آفرین لبخند زد و در حالی که دستشو به نشونه ی تعارف به سمت ویلا گرفته بود گفت: بی خیاله این حرفا، بیاین تو چرا دم در وایسادین؟!..
پسری که تو درگاه ایستاده بود کمی عقب ایستاد..تو صورتش نگاه نکردم ....
آفرین رو به بنیامین گفت: منم ازتون معذرت می خوام..یه سر ِ قضیه تقصیر من بود..
بنیامین که حالا اخماش ازهم باز شده بود گفت: مشکلی نیست..اتفاق بود!..
آفرین با لبخند به من نگاه کرد: شما باید خواهر نسترن جون باشید درسته؟!..
متقابلا با لبخند سرمو تکون دادم: بله....و دستمو به سمتش گرفتم که مشتاقانه باهام دست داد..
-اسمم سوگل ِ ..از اشناییتون خوشبختم.......
--منم آفرینم....و به همون پسری اشاره کرد که به بنیامین کمک کرده بود: برادرم آروین و....نگاهش و اطراف چرخوند و با تعجب گفت: پس آنیل کجا رفت؟!..الان همینجا بود.....
آروین_ رفت اونطرف..داره با گوشیش حرف می زنه!..
نگاهمو اطراف چرخوندم..نمای بیرونی ویلا سبک معمولی داشت ولی چشمگیر بود..باغی پر از دار و درخت که اکثرشون درختای بومی بودند..پرتقال .. انار .. انگور..و گل های رنگارنگی که هوش از سر ادم می برد!..صدای پرنده ها لا به لای درختا..صدای شرشر اب از فواره ای که وسط یه حوض بزرگ سمت راست باغ قرار داشت..
از پله ها بالا رفتیم..کنار هر پله یه گلدون ِ گل شمعدونی گذاشته بودند..با دیدن گلدونی که کمی بزرگتراز بقیه بود ناخداگاه ایستادم..شمعدونی سرخ و شادابی که به هیچ وجه نمی ذاشت نگاهمو به سمتی جز رخ شفاف و ظریفش بچرخونم!..
متوجه بچه ها نشدم ..رفته بودن تو..با شنیدن صدای قدمهایی از پشت سرم برگشتم..همون پسری بود که آفرین، آنیل معرفیش کرده بود..نگاهش که به من افتاد مکث کرد..سرشو زیر انداخت و پله ها رو آروم طی کرد..نگاهه کوتاهی به همون شمعدونی انداختم و رفتم تو!..
بنیامین با دیدنم اومد سمتم و کنارم ایستاد!..بچه ها تو راهرو بودند..
یه راهروی نسبتا عریض که از رو به رو به راه پله ها و از سمت راست به سالن راه داشت..سمت چپ هم شبیه به مهمونخونه بود..با دیدن سالن خالی از اثاثیه با تعجب همونجا ایستادیم....
نسترن_ فکر می کنم بد موقع مزاحم شدیم آفرین!..
آفرین و آروین داشتن لول یکی از فرشا رو باز می کردن..
آفرین_ داریم اثاث کشی می کنیم..فقط یه چندتا چیز دیگه مونده که فردا میان می برن!..
نسترن_ شرمنده نمی دونستم سرتون شلوغه وگرنه زنگ نمی زدم..
پسری که اسمش آروین بود فرش و غلت داد و لولش رو باز کرد..
رو به نسترن گفت: اثاثیه رو می برن ولی ما تا 1 هفته اینجا هستیم..
نسترن_ اگه به خاطر ما اینو می گید که.....
آروین میون حرفش اومد و گفت:من و آنیل یه مدت کوتاه اینجا کار داریم مجبوریم بمونیم!..
و رو به آفرین گفت: من یه سر میرم روستا کاری داشتی به گوشیم زنگ بزن!..
آفرین_ باشه..آنیل ام باهات میاد؟!..
آروین_ نمی دونم .. اگه خواست بیاد بهت خبر میدم!..
و زیر لب « با اجازه ای » گفت و از سالن بیرون رفت..آفرین به فرشی که با کمک آروین پهن کرده بود اشاره کرد: چرا سر ِ پا؟!..بشینید دیگه!..
نسترن_ ما تا شب بیشتر اینجا نیستیم..بازم معذرت حضورمون بی موقع بود!..
افرین یه اخم ساختگی نشوند رو پیشونیش و گفت: این چه حرفیه مگه من میذارم از اینجا برید؟!..بعد از یه مدتی تازه پیدات کردم!..
نگار که از همه خوش سر و زبون تر بود گفت: همین الانشم کلی معذبیم اینجا....و به سالن اشاره کرد: تو این اوضاع و احوال سرزده اومدیم درست نیست یه جورایی!..
آفرین کنار من نشست و با لحنی که معلوم بود دلخور ِ گفت: به اینجا نگاه نکنید تو 3 تا از اتاقا هنوز اسباب و اثاثیه هست..اشپزخونه هم همینطور..فقط 2 تا از سالنا و خورده ریزای اطراف و جمع کردیم..منم تا وقتی بچه ها اینجان پیششون هستم دیگه واسه چی برید؟!....
به نسترن نگاه کرد و ادامه داد: به جون مامان مریمم اگه بذارم پاتونو از اینجا بیرون بذارید..حالا ببین!..
نسترن خندید.......
--پس موندنمون یه شرط داره!..
آفرین منتظر نگاش کرد که نسترن گفت: باهامون مثل غریبه ها رفتار نکنید..اینجوری معذب میشیم!..
آفرین با ذوق خاصی که تو صداش مشهود بود گفت: من که از خدامه..خیالت راحت..من..............
صدای بسته شدن در و بعد از اون صدای مردی که گفت: واقعا صدآفرین...........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


فقط به عشق تو، به عشق اون چشمات، به عشق دیدنت، شنیدن صدات
تموم راهو با علاقه اومدم، قول میدم تا ابد تورو از دست ندم
فقط به عشق تو از خواب بیدار میشم
حس میکنم تورو بی اختیار پیشم
فقط به عشق تو دنیارو دوست دارم
حتی یه لحظه هم تنهات نمیذارم

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ****



آفرین از جاش بلند شد.......
آفرین_ با منی آنیل؟!..
آنیل پیراهنی که تو دستاش بود رو اورد بالا و گفت: این چیه؟!..
آفرین با دیدن لکه ی نسبتا تیره ی رو پیراهن لبشو گزید و رفت سمتش!..
آفرین _ ای وای ببخشید..یه لحظه حواسم پرت شد افتاد رو لباس مشکیا..رنگ گرفته!..
آنیل_ بله رنگ گرفته..حالا من چی بپوشم؟!..
آفرین_ یعنی جز این لباس دیگه ای نداری؟!..
آنیل_ دارم فقط استیناش زیادی کوتاهه!..
آفرین_ خب همون خوبه دیگه..فعلا بپوش تا بقیه شون خشک شن!..
آنیل_ یعنی میگی با زیرپوش برم جلو اون همه ادم؟!..
آفرین با تعجب نگاش کرد که آنیل با لبخند گفت: مگه بهت نگفتم همه رو نمی خواد بشوری؟!..فقط 2تا زیرپوش واسه م باقی گذاشتی هر چی داشتم و نداشتم ریختی تو اون وامونده!..
آفرین یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت: هوا گرمه زود خشک میشه..تازه مگه من خدمتکاره شما دوتام که دم به دقیقه دستور میدین؟!..اون از آروین که میگه جورابامو لنگه به لنگه شستی..اینم از تو که میگی یه دونه پیرهن ندارم بپوشم!..هر دقیقه لباس عوض می کنید توقع دارید چیزی هم تمیز بمونه؟!..
آنیل خندید و با لحنی که قصد داشت آفرین و اذیت کنه گفت: پس تو موندی اینجا چکار؟!..
آفرین _ تا کارای دانشگاهمو انجام بدم اونوقت با خیال راحت برگردم تهران..نموندم که کلفتی شما دوتا رو بکنم!..
آنیل که انگار تازه متوجه ما شده بود لبخندش و کمرنگ کرد ....
اومد جلو و با بنیامین دست داد: بابت لنگه کفش شرمنده..من نشونه گیریم همیشه دقیقه ولی خب اینبار........
و با لبخند به سر بنیامین اشاره کرد..اخمای بنیامین تو هم رفت و دستشو عقب کشید:مهم نیست!....
نگار با لبخندی غلیظ دستشو جلو برد و گفت: من نگارم، دوست نسترن!..
آنیل نگاهش کرد و بدون اینکه خودشو متوجه ِ دست دراز شده ی نگار نشون بده سرشو تکون داد و گفت: خوشبختم......
و رو به آفرین گفت: پس چرا راهنماییشون نمی کنی؟.......
و به طبقه ی بالا اشاره کرد...............
نگاهه من به نگار بود که لبخندشو قورت داد .. دستش رو هوا مشت شد و آروم عقب کشید..
از نسترن شنیده بودم که نگار بر عکس فرهنگی که ما توش بزرگ شدیم به محرم و نامحرم بودن چندان اهمیتی نمیده!..
**************************************
- از کجا آفرین و می شناسی؟!..
--قضیه ش مفصله بعدا برات میگم..ولی اتفاقی باهاش اشنا شدم..با خودش و خانواده ش..تو یه خانواده ی 5 نفره زندگی می کنه..مادرش اسمش مریم ِ که چون از خانواده ی ثروتمندی ِ میشه گفت یه جورایی مغروره..خود ِ آفرین بارها برام تعریف کرده..........پدرش هم اسمش علیرضاست..مرد مهربون و مودبی ِ ..متین و با شخصیت.........برادرش آروین مدیر هتل ِ ..هتل واسه بابا بزرگشونه تو تهران!..........آنیل هم باشگاه بدنسازی داره ..آفرین می گفت یه مغازه ی عطر فروشی هم تو یکی از پاساژا بالای شهر تو تهران داره که گه گاه بهش سر می زنه!....
نگار با خنده گفت: دمت گرم بابا چجوری این همه اطلاعات ازشون گرفتی؟!..مگه چند وقته می شناسیشون؟!..
نسترن خندید و هیچی نگفت..
سارا _ چیز ِ دیگه ای هم مونده که ازشون نگفته باشی؟!..
نسترن- فقط همین که یه بابابزرگ دارن به اسم حاج اقا مودت..مرد معتقد و مومنی ِ .. آفرین می گفت یه روستا رو اسمش قسم می خورن!..اینجا هم ویلای بابابزرگشه!..
نگار با بداخلاقی ابرهاشو کشید تو هم و گفت: از این پسره آنیل هیچ خوشم نمیاد..خیلی خودشو می گیره!..
سارا_ کجا بیچاره خودشو گرفت؟!..نکنه واسه این میگی که باهات دست نداد؟!..
و با شیطنت خندید..نگار با حرص زد تو پهلوی سارا و گفت: بُشکه ببند نیشتو....از خداشم باشه بخواد با من دست بده..منو بگو فک کردم ادمه..
سارا که با اخم داشت پهلوشو می مالید گفت: پس فک کردی چیه؟!..هر کی زل بزنه تو چشات و هیز بازی در بیاره از نظر تو ادمه؟!..ولی خوشم اومد بالاخره یکی پیدا شد روی تو رو کم کنه!..
نگار دهنشو باز کرد که یه چیزی به سارا بگه، همون موقع تقه ای به در خورد و تا یکی از ما خواست جواب بده در رو پاشنه چرخید...........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اگه خوبم، اگه اینجام یه نفر هست توی دنیام که مثل کوه پشتم موند همیشه
یه نفر که یه پدیدست، اتفاقی ناب و ویژست، زندگیمو خالی کرده از کلیشه
مثل مکس زیر بارون خود عشقه، واسه ی اون مهربونی مثل نبضه، بی ارادست
عشقو توی یه شب سرد تو وجودم منتشر کرد، یه سواله، یه ترانه، فوق العادست

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

************************************************** ******





با دیدن بنیامین لبخندمو خوردم و از رو تخت بلند شدم..
نیم نگاهی به بقیه انداخت و رو به من گفت: چند لحظه بیا بیرون کارت دارم!..
بدون اینکه به بچه ها نگاه کنم از اتاق بیرون رفتم!....
به محض اینکه درو بستم با غیظ گفت: می خوای اینجا بمونی؟!..
سرمو تکون دادم: اره.....تو مشکلی داری؟!..
-- معلومه که مشکل دارم..بین این دوتا غول تشن بمونی که چی بشه؟!..ما میریم مسافرخونه برو وسایلت و جمع کن!..
- ولی نسترن و دوستاشم هستن..تو هم که اینجایی واسه چی بریم مسافرخونه؟!..
-- از اول قرار شد بریم خونه ی دوست بابات نه ویلای دوست نسترن!..
- دیدی که نشد....الان هم خواستیم بریم آفرین نذاشت!..
-- نسترن هر کاری بخواد بکنه برام مهم نیست تو با من میای..
با اخم و صدای لرزونی گفتم: من با تو جایی نمیام..
جدی تو چشمام زل زد و مچ دستمو گرفت: همین که گفتم..برو کیفتو بردار.....
-ول کن دستمو زشته صدامون میره پایین..بنیامین خواهش می کنم.....
دیدم ساکته و فقط داره نگام می کنه فکر کردم کوتاه اومده ولی با چیزی که شنیدم درجا خشکم زد........
-- خیلی خب اگه بناست بمونیم من واسه ش یه شرط دارم!..تو باید توی یه اتاق با من باشی..
-چی؟؟!!......
-- همین که گفتم..لوازمت و میاری اون اتاق........در غیر اینصورت میریم هتل..
-ولـ .. ولی من..من نمی خوام!..
کشیده شدم سمتش..زور بنیامین زیاد بود و من توان مقابله با اون رو نداشتم..از لا به لای دندونای کلید شده ش غرید: تو غلط می کنی!..یادت نره تو نامزد منی.......
از خشمی که تو چشماش دو دو می زد و دردی که رو مچم احساس می کردم بغضم گرفت ..جسم لرزونمو محکم بین بازوهاش نگه داشت.. حتی بهم حق نفس کشیدن هم نمی داد..
- با اون کاری که تو ویلا باهام کردی..ازت می ترسم..من..من پیشت نمیام..ولم کن.......
تکونم داد و به همون ارومی ولی با خشم گفت: بهت گفتم ولت نمی کنم..بهت گفتم دست از سرت بر نمی دارم..تو هم فقط میگی چشم....
چشماشو باریک کرد و همونطور که تو چشمای خیس از اشکم خیره بود گفت: فک کردی واسه چی حاضر شدم کار و زندگیمو ول کنم و واسه چند روز باهات بیام اینجا؟!..بابات فکر کرده واسه دخترش بادیگارد استخدام کرده؟!..اومدم که بهت نزدیک باشم..تو رو وابسته ی خودم می کنم..از این حجب و حیای دخترونه و مزخرفت بدم میاد اینو می فهمی؟..ولی من برش می دارم..کاری می کنم هیچ کجا رو جز...................

--چیزی شده؟!..
صورتمو برگردوندم..آنیل با نگاهی از سر تعجب با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود!..بنیامین حتی با وجود اون هم ذره ای کنار نکشید!..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم رو گونه م چکید و نگاهمو زیر انداختم..توی موقعیتی که گیر افتاده بودم از اون مرد خجالت می کشیدم و از دست بنیامین عصبانی بودم!..
با شنیدن صدای بنیامین چشمامو بستم....
-- اتاق ما کجاست؟!.......
لبمو از شرم گزیدم.........و صدای آنیل.............
--اتاق شما؟!..منظرتون چیه؟!.......
بنیامین_اتاق ِ من و نامزدم!.......
تقلا کردم تا ولم کنه..ازش می ترسیدم..
- بنیامین تو رو خدا ولم کن..من با تو، تو یه اتاق نمی مونم!..
و صداشو شنیدم..بی توجه به من جمله ش رو مجددا تکرار کرد......
سرمو بلند کردم..اخمای آنیل تو هم رفت..نگاهش تو چشمام افتاد..چشمای گریونم....با بغض بنیامین رو پس زدم و محکم به در اتاق نسترن چسبیدم....و قبل از اینکه گریه م بگیره رفتم تو و درو سریع بستم و قفلش کردم..چسبیده به در زانو زدم..صدای هق هقم بلند شد..سرمو گذاشتم رو زانوهام..
صدای بچه ها رو می شنیدم..صدای بنیامین و که ازم می خواست درو بازکنم رو می شنیدم..
نسترن_ سوگل قربونت برم خواهری چی شده؟!..
دستش که رو سرم نشست نگاش کردم..با صورت خیس خودمو انداختم تو بغلش و با هق هق گفتم: نسترن یه کاری کن اون از اینجا بره..ازش می ترسم..تو رو خدا ......
پشتمو نوازش کرد: چی شده؟!..سوگل به خاطر خدا یه چیزی بگو..
با گریه به لباسش چنگ زدم.........
- اون دیوونه ست..نمی خوام منو ببره..

نسترن_ بچه ها میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟!..
نگار و سارا بدون هیچ حرفی از اتاق رفتن بیرون.....نسترن از رو زمین بلندم کرد..رو تخت نشستیم..اشکامو با سر انگشتاش نوازشگرانه پاک کرد و گفت: باز چت شده سوگل؟!..بنیامین باهات چکار کرده؟!..
تو صورتش نگاه کردم..نسترن بابا نبود..نسترن مامان نبود..نسترن کسی نبود که بخواد سرزنشم کنه..نسترن خواهرم بود..آره..وقتی همه چیزو بهش بگم منو شماتت نمی کنه که چرا اینکارو کردم..تموم مدت سکوت کردم چون می ترسیدم..می ترسیدم لب باز کنم و همه منو به چشم مقصر ببینن..می ترسیدم از بنیامین بگم و همه سرزنشم کنن..که همین یه ذره محبت رو هم از دست بدم..من می ترسیدم..ولی نسترن با بقیه فرق داشت..پس....... سکوتم رو شکستم و همه چیزو تعریف کردم..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
به خاطر جبران این چند روزی که نبودم تعداد پستا رو بیشتر می کنم. عصر هم دوباره برا پست گداشتن میام.فعلا بای:493:
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط jinger ، $hanane$ ، neda13 ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، هیوا1 ، bela vampire ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، hand ، parpar78 ، anti love ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Mahan537 ، آرشاااااااام ، simana11 ، zahra123456 ، havva1 ، neg@ar ، الوالو ، یاسی خ ، -Demoniac- ، نفسممممممم ، میر شهریار ، alone girl_sama ، Creative girl ، zahra gan ، س و گ ل یعنی سوگلی ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، sogol.bf ، Sasytimi ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه۱۳۸۰ ، یاس خوزستانی ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان