امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#12
سلام مجدد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خب الوعده وفا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من باز اومدم و تا اونجایی که بتونم می نویسم و میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

این از اولیش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بازم هست پس منتظر باشید که با فاصله ی کوتاهی بعدی رو هم میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



خدایا تو می دانی آنچه را که من نمی دانم . .
در دانستن تو آرامشی ست و در ندانستن من تلاطمها . .
تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز ..
به این بچه های نازنین هم یاد بده که چطور دکمه ی تشکر و امتیاز رو فشــــــار بدن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نقدم یادتون نره!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
***********************************************




آروین_ آنیل وای به حالت.. یعنی اگه پاشه بیاد اینجا اونوقت من مـ .........
میان حرفش پرید و در حالی که کمر شلوارش را گرفته بود گفت: بذار بیاد دور هم یه دعوای خانوادگی راه میندازیم ..فقط اگه حریف حاج آقا مودت بشی....و خندید و با شیطنت توی چشمان سیاه و عصبی اروین خیره شد: زیاد رو پا وایسادی دم در بده بخوای هستم در خدمتت دادااااااااش..
و به پایین تنه ی آروین اشاره کرد..لب های آروین به لبخندی کمرنگ از هم باز شد ولی هنوز هم از دست سهل انگاری های آنیل عصبانی بود..
برگشت که آنیل از روی شیطنت دستش را گرفت و با لحنی ظریف که با کُلُفتی صدایش در هم آمیخته بود محکم گفت: ناز و کرشمتو به قربون..خریدارشم فقــــط بگو چنــد......
آروین هم که دست کمی از آنیل نداشت برگشت و با لبخند مشتش را گره کرد و بالا برد..آنیل به حالت تسلیم عقب رفت: تو روح هر چی ادم بی جنبه ست..نخواستیم بابا بکش بیرون هیکلو..
آروین _ خریدارشی درست ولی فروشی نیست....مگه اینکه اهلش باشی، اونوقت............
آنیل صاف ایستاد و مشت گره کرده ش را بالا برد که آروین سریع از در بیرون رفت..
آنیل داد زد:پس چرا در رفتی؟!..وایسا تا نشونت بدم اهلش هستم یا نه!..
صدای قهقهه ی آروین بلند شد..آنیل لبخند زد..
در حالی که سرش را به نشانه ی افسوس تکان می داد زیر لب زمزمه کرد: بچه پررو.........

شیر اب را باز کرد..از اون گرمای مرطوب حس خوبی داشت..حسی که در عین رخوت با افکار درهمش ازاردهنده بود..حسی که امید داشت با همین آب شسته شود....
صدای مادرش..صدای قسم هایش..صدای گریه هایش..زمانی که یواشکی از درگاهه اتاق شاهد مناجات مادرش با خدا بود..دست به سوی اسمان بلند می کرد..زیر لب دعا می خواند و آنیل نام خود را از زبان مادرش شاهد بود..او دعا می خواند..به خاطر آنیل..که برگردد..که نگوید..که فراموش کند....

زیر دوش به نفس نفس افتاد..قطرات آب به روی عضلات مرتعش از خشمش رقصان و عجولانه در حرکتند..دست راستش مشت شد..رگ های دستش تا روی گردنش متورم شد..صورتش را بالا گرفت..چشمانش بسته بود..اب به صورتش شلاق زد..ای کاش شلاق زمانه مثل شلاق این اب بی رحمانه نبود..طاقت نیاورد..برگشت..مشت زد..مشتی از سر جنون.. بر دیوار ِ ضخیم و شیشه ای ِ حمام.......
پیشانیش را به ان تیکه داد..چشمانش را بست..اما چه دید؟!..باز همان تصویر..تصویری که دو حس متضاد را در او زنده می کرد..حس ارامش..و در کنارش احساس عذاب داشت..از دید آنیل این دو حس ِ در عین حال تلخ، چه خنده دار و مضحک بودند..بر تلخی ان لبخند زد..بر گس بودن ان خندید..قهقهه زد..
سرش را بلند کرد..

نگاهش در دو چشم عسلی با رگه هایی از سبز گره خورد..همه می گفتند جذابی و دخترا خیلی زود عاشقت میشن ولی بلد نیستی از جذابیتت استفاده کنی!..آنیل به این فکر خندید..بلند و مستانه....از نظر او این چیزها مهم نبود..این اراجیف واسه تو قصه هاست..پسر جذاب..صورت جذاب..چشمان گیرا و مسخ کننده....بارها همان چیزاهایی را که دیگران در نگاهش می دیدند در نگاهه خود جستجو کرده بود..نتیجه ای نداشت..از دید خود همه چیز معمولی بود..

به اندام خودش در اینه خیره شد..اندامی ورزیده که دعا به جان باشگاه و تمریناتش می کرد..حرفه ای بود..یک استاد کامل در رشته ی خودش..یاد گرفته بود که چطور خشم را سرکوب کند..چطور و در چه زمانی ان را تخلیه کند تا دیگران را به شک نیاندازد..
به بوکس و کاراته علاقه ی خاصی داشت..با هر ضربه به بدنه ی چرمی و سنگین کیسه خالی می شد..با هر فریاد.. از این همه خشمی که وجودش را احاطه کرده بود..

به کمک ورزش ِ بوکس و ضربات سهمگینی که بر ان فرود می اورد می توانست با تکنیک و استقامت.. نیرو و تعادلش را هماهنگ کند..ذهنش را ازاد کند و فارغ شود از این همه درد که حتی توان ِ به زبان اوردنش را هم در خود نمی دید..به کمک کاراته خشمش سرکوب می شد و فریادش را در گلو حبس نمی کرد!..

او مرد بود..مرد که زیر کوهی از غم گریه نمی کند!..دل مرد که بلرزد دیگر لرزیده....مردی که می خندد بی شک در پس ان لبخند دردی دارد که ماسکی از بی تفاوتی بر چهره نشانده تا بگوید: من هستم..من شادم..من غمی ندارم....
ولی هر انچه که نشان می دهد تنها تظاهر است..دیگران ظاهر را می بینند و همین برای خام شدن انها بس است..خود او مهم است..خود او و رازی که بر قلبش سالهاست که حکمرانی می کند.......فرمان می دهد..آنیل عمل می کند.....فرمان می دهد و انیل گاهی کم میاورد..

قلبش فرمان می دهد و او را به انجام ِ این گناه وادار می کند..گناهی که شاید از دید خداوند هم گناه نباشد ولی از دید بندگانش ظلم است....گناهکاری با گناهی به ظاهر سنگین..نیاز به کمک داشت..به دستان ِ امدادگر ِ کسی که تنها او از راز ِ سالها خفته درون سینه ش خبر دارد....


ادامه دارد... رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


اینم از پست دوم امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بازم هستا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) منتظر باشید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

راستی یه چیزی قسمتی که توی این پست آنیل داره تو حمام با خدا زمزمه می کنه رو یه جایی خونده بودم..خیلی وقت پیش..وقتی داشتم این پست رو تایپ می کردم یه دفعه یادش افتادم..یه چیزاییش یادم بود و با چند کلمه از جانب خودم کنار هم قرارشون دادم و شد این..خودم که خیلی خوشم اومد ازش..از جانب ادمی میگه که حس گناه رو داره ولی از طرفی باورش نداره..فقط از دید دیگران اینطوره!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ********




پشتش را به دیواره سرد حمام تکیه داد..سرش را بلند کرد..رو به سقف..رو به اسمان....زمزمه کرد....

گفت: نامت چه بود؟........
بگفتم: آدم...................
--محل تولد؟.......
- بهشت پاک..................
--اينک محل سكونت؟....
-زمين خاک........................
--آن چيست بر گرده نهادی؟.....
-امانت است..................
--قدت؟.....
-روزی چنان بلند كه همسايه ی خدا،اينک به قدر سايه ی بختم به روی خاک.................
--رنگت؟ ......
-اينک فقط سياه ، ز شرم چنان گناه.................
--چشمت؟.....
- رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان...................
--وزنت ؟ ......
-نه آنچنان سبک كه پرم در هوای دوست، نه آنچنان وزين كه نشينم بر اين خاک..........................
--جنست؟.......
-نيمی مرا ز خاک ، نيمی دگر خدا..............................
--شاكی ِتو؟.....
-خدا........................
--نام وكيل؟.......
-آن هم خدا...........................
--جرمت؟.....
- يک سيب از درخت وسوسه..................
-- تنها همين ؟.....
-همين!.....................
--حكمت؟.....
- تبعيد در زمين........................
--همدست در گناه؟.....
-حوای آشنا.....................
--ترسيده ای؟....
-كمی.............
--ز چه؟....
- شوم اسير خاک.........................
--داری گلايه ای؟....
-ديگر گلايه نه.. ولی ........................
--ولی؟....
-حكمی چنين، آن هم به يک گناه؟..................
--داری تو ضامنی؟....
-بله...............
--چه كس ؟....
- تنها كَسم خدا.......................
--در آخرين دفاع؟....
- می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا..

سکوت کرد..صورتش خیس بود..نه از اب حمام..نه از بخار و رطوبت حمام....صورتش خیس بود، چون تنها در پیشگاهه او با ریختن 2 قطره اشک آرام می گرفت..پیش او مرد بود با دلی بی طاقت..پیش او مرد بود با نگاهی تب دار و بی قرار..پیش او..مرد بود..با دلی که به اتشش کشیدند........این دو قطره اشک چیزی از مردانگیش کم نمی کرد چون..پیش او..نزد معبود..خداوندی که آنیل با دلی پاک ستایشش می کرد..پرده ای بر این راز وجود نداشت.........
پس چه عیبی داشت که گریه کند؟!..پیش چشمان دیگران بخندد و شاد باشد و نزد او گریه کند و بگوید: تنهاترین بنده ت رو هیچ وقت تنها نذار..
******************************************
از حمام بیرون امد..تو قسمت رختکن، پایین تنه ش را با حوله ای کوتاه و سفید پوشاند..عادت نداشت بعد از حمام بدنش را خشک کند..حوله ای کوچک به روی موهایش انداخت..
بخار حمام ازارش می داد..امروز زیادتر از معمول در حمام مانده بود و بی دلیل شیر اب را باز گذاشته بود..لباس هایش را برداشت و از حمام بیرون رفت..

در همان حال که با قدمهایی پیوسته و ارام به سمت اتاقش می رفت حوله را به موهایش کشید.. ناگهان متوجهه جیغ دختری شد و همزمان دستش روی حوله ثابت ماند..سرش را از زیر آن بیرون اورد..
دختری وحشت زده در حالی که صورتش را با دست پوشانده، رو به رویش ایستاده بود..تازه یادش امد!..مهمانان ِ آفرین!..چطور فراموش کرده بود؟!..
ناخداگاه کف دستش را به پیشانی زد..دخترک دستش را پایین اورد ..نگاهش مجدد به انیل افتاد..چشمانش را بست و صورتش را برگرداند..هر دو بی حرکت مانده بودند....دخترک از ترس خشکش زده بود..و آنیل از تعجب....
لب باز کرد..حس کرد در این حالت نباید سکوت کند..آن دختر نیاز به توضیح داشت..باید چیزی می گفت تا سوتفاهمی پیش نیاید..آنیل اهل دردسر نبود.....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


خب خب خب اینم از پست سوم امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
همیشه از این ناپرهیزیا نمی کنما..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پس بزنید اون سپاس
خوشگله رو که شارژ شم بازم انرژی داشته باشم واسه نوشتن!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


 مهربان تر ازمن دیده ای؟نشانم بده....
کسی که بارها بسوزانیش و باز با عشق نگاهت کند.......


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ********


اما دختر پیش دستی کرد..صدایش می لرزید..زنگ دلنشینی داشت..آنیل لبخند زد..از دیدن تَن ِ مرتعش دختر که با دیدن آنیل با اون سر و وضع دستپاچه شده بود لبخندش عمیق تر شد..
-- بـ ..ببخشید..من..مـ..من حواسم نبود که شما تو حمومین وگرنه...........
آنیل یک قدم به طرفش برداشت..دخترک که چشمانش را بسته بود متوجه نشد..
آنیل_ من باید معذرت بخوام..پاک فراموش کرده بودم که دوستای آفرین الان تو ویلان و..........
جمله ش نصفه ماند..ادامه ش در نگاهه اون دختر گره خورد..از دیدن چشمان ِ او لبخندش رنگ باخت..خواست اخم را جایگزین کند ولی نشد..نتوانست!..
دخترک با دیدن آنیل نزدیک به خودش، دستپاچه تر از قبل با یک « ببخشید » به سمت اتاقش دوید..نگاهه آنیل بی هدف به روی رد پاهای دخترک خیره ماند..رد پاهایی که دیده نمی شد ولی ..........
نگاهش را بالا کشید..به در اتاق..با بسته شدن در نفسش را بیرون داد..به خودش نگاه کرد..
از آنیل بعید بود که با این سر و شکل جلوی دختری بایستد و با او حرف بزند..لبخند زد..سرش را تکان داد..حوله را دور گردنش انداخت..پنجه هایش را میان موهای خیس و نمدارش کشید..
نگاهش برای لحظه ای کوتاه روی راه پله ثابت ماند..منتظر دختر بعدی نبود..خندید..
به گردنش دست کشید و در همان حال به سمت اتاقش رفت!..
مهمانی ساعت 10 شروع می شد..چیزی تا زمان شروعش نمانده بود!..
***************************************

« سوگل»

آفرین رو به راننده گفت: آقا همینجا نگه دار..
سارا جلو نشسته بود، بقیه مون صندلی ِعقب..تو هم فشرده شده بودیم..کل 45 دقیقه رو که تو مسیر بودیم دل و روده م اومد تو دهنم..
تموم مدت داشتم به حرفای خودم و بنیامین فکر می کردم..به مکالماتمون..به نگاهه عجیب ِ بنیامین!......


بعد از اون خرابکاری جلوی حمام که همون لحظه از خدا خواستم زمین دهن باز کنه و منو بکشه تو خودش، جرات نداشتم از اتاق برم بیرون که مبادا با آنیل چشم تو چشم بشم و.........
ازش خجالت می کشیدم..
پامو که گذاشتم تو اتاق قلبم به قدری تند می زد که در اثر کوبش شدیدش قفسه ی سینه م درد گرفته بود..ولی یه لحظه خنده م گرفت..اونم دستپاچه شده بود..همین که یادش میافتم ناخواسته لبخند می زنم!..یادمه که چطور با دیدن من و جیغی که کشیدم درجا خشکش زد..با اینکه سریع جلوی چشمامو گرفتم ولی بعد از اون متوجهش شدم!..

تو خودم بودم که بنیامین سر زده اومد تو اتاق..کسی پیشم نبود..با دیدنش و ترسی که ناگهانی افتاد تو دلم باعث شد از جا بپرم و بگم: چرا اومدی اینجا؟!..
دستاشو برده بود پشت سرش..با لبخند به من نگاه می کرد..رنگی از شرارت تو اون چشما ندیدم..اروم بود..برعکس وقتی که با هم توی راهرو، جلوی همین اتاق حرف می زدیم..

به طرفم قدم برداشت..عقب رفتم..تخت پشت سرم بود..به ناچار نشستم..ولی نگاهمو از روی صورتش بر نداشتم..اگر هم می خواستم نمی شد..رنگم پریده بود..دستام سرد و بی حس بودند..
کنارم نشست..هنوزم با لبخند نگام می کرد..دستاشو اورد جلو..تو دست راستش یه جعبه ی کادو پیچ شده بود و تو دست چپش یه شاخه گل رز....با تعجب نگاهمو از رو دستاش تا روی صورتش بالا کشیدم..
بنیامین_با هر چی عشق تو قلبم نسبت بهت دارم اینا رو تقدیمت می کنم خانمم..فقط منو ببخش!..
فقط نگاش می کردم..بدون هیچ حرکتی..زبونم بند اومده بود..خدایا این خود ِ بنیامین ِ ؟؟!!..
جعبه ی کادو و گل رو گذاشت کنارم..کمی به طرفم خم شد..نگاهش رنگی از التماس داشت..باورم نمی شد!!..

بنیامین_ سوگل به کی قسم بخورم که دوستت دارم؟!..من می خوامت..برای اولین بار وقتی رو به روی یه دختر قرار می گیرم دستام می لرزه..دلمو می لرزونی سوگل .. اینو می فهمی؟!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط jinger ، $hanane$ ، neda13 ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، هیوا1 ، دختر اتش ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، n@jmeh ، Berserk ، hananeh_16 ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، mehraneh# ، sogol.bf ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان ببار بارون - s1368 - 08-09-2013، 16:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان