امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#13
بچه ها لطفا نظراتتون رو راجع به عکس شخصیت ها بگید، به نظرتون عکسا به شخصیت ها می خوره؟


به گیرنده هاتون دست نزنید!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امشب انقدر هیجان می ریزم تو تنتون که خوابتون نبره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



صـدات کـردم که بـرگـردی ... هـمـه گـفـتـن که دیـوونـسـت ...
اره دیـوونـه بـودم که هـنـوز عـکـسـت تـو ایـن خـونـسـت ...
چـراغ خـونـه خـامـوشـه ... تـمـوم شـهـر تـاریـکـه ...
مـنـو بـاش فـکـر مـیـکـردم... تـه قـصـه رومــ ــانــ ــتــ ــیـــ ـکــ ــه . . .

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ****



دستای سردمو توی دستاش گرفت..گرم بود..دستای بنیامین بر خلاف دستای بی روح من داغ بود..می سوزوند ولی..گرمم نمی کرد..
بنیامین_ کار اون روزم غیرارادی بود..چون می خواستمت..می خواستم مال خودم باشی..برای اولین بار بود که بهت دست می زدم واسه همین ازخود بیخود شده بودم..اون لحظه حالمو نمی فهمیدم!....

صورتشو اورد جلو..زیر گوشم..هرم نفسش که زیر گوشم از روی همون شال پیچید یه حالی بهم دست داد..نه از روی علاقه..نه..نه از گرمی ِ نفسهای بنیامین هم نبود.......از یه چیزی که سر در نمیاوردم..قادر به معنا کردنش هم نبودم..
بنیامین_منو ببخش سوگل..بگو که می بخشی!..بگو که منو بخشیدی....بگو تا دنیا رو به پات بریزم..
صداش آرومتر شد..دستمو فشار داد: دوستت دارم سوگل!..
تنم لرزید..شاید چون برای اولین باره که داره اینطور باهام حرف می زنه..نمیگم تحت تاثیر حرفاش قرار نگرفتم..منکرش نمیشم....
اما از طرفی دوست داشتم پسش بزنم..و بهش بگم بیش از این حق پیشروی نداری..ولی نمی دونم..نمی دونم و برام عجیب بود که چرا در مقابلش کاری نکردم..حرفی نزدم..
گذاشتم که باور کنه سکوتم از سر رضایت بر این علاقه ست؟..من سکوت کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم..حتی نگاهش هم نکردم..ولی اون لب های فرو بسته م رو پای اشتیاقم گذاشت و از اتاق بیرون رفت..
اما....بنیامین نفهمید که سکوت همیشه به معنای رضایت نیست..شاید حرفی تو دلت هست که می خوای بگی ولی..توان گفتنش رو نداری و ترجیح میدی فقط سکوت کنی..

قبل از اینکه از در بیرون بره گفت شب یه جایی همین حوالی کار داره و دیر بر می گرده..ازم خواست مراقب خودم باشم!..
ازش نپرسیدم کجا..اونم چیزی نگفت و درو پشت سرش بست..هنوزم کادوشو باز نکردم..ولی شاخه گلی که اورده بود رو لمس کردم..بوییدم..لبخند نزدم..لبخندی حاصل از اون بوی خوش ..دست خودم نبود..

با شنیدن صدای بچه ها به خودم اومدم..از تاکسی پیاده شدیم..ماشین که از اونجا دور شد صدای پارس سگ ها و زوزه ی گرگ ها و صدای جیرجیرک ها تنها چیزی بود که می تونستیم بشنویم!..همه جا تاریک بود..
نسترن- اینجا دیگه کجاست؟!..
آفرین_ اوناهاش..ویلا ِ همونه..ماشینشون پیچید اونطرف!..
نگار_ اینجا که جز همین ویلا هیچ خونه ی دیگه ای نیست..همه جا هم اونقدر تاریکه که چیزی دیده نمیشه!..
سارا- بچه ها من گ/و/ه خوردم..اصن پشیمون شدم مث سگ، میگم برگردیم..
نگار _د ِ زر نزن تو بینم..اولا که تا اینجا اومدیم هنوز چیز ِ مشکوکی هم ندیدیم که بخوایم برگردیم..دوما بخوایمم برگردیم با چی اخه آی کیو؟!..تو اینجا یه ماشین می بینی که رد بشه؟!..
سارا_ وقتی آفرین به راننده گفت همینجا نگه دار، خود ِ مرده چارشاخ موند که 5 تا دختر تو این دشت ِ برهوت چکار می تونن داشته باشن؟!..گیرم اینجا ویلا ست، ولی یارو حتما یه جای کارش می لنگیده که اومده اینجا مهمونی گرفته!..
آفرین- آروین وآنیل الان اون تو َ ن ..نترسید چیزی نمیشه!..خب شاید یارو از اب و هوای اینجا خوشش اومده دوست داشته تک و تنها واسه خودش زندگی کنه به خاطر همینم..........
نسترن_من با سارا موافقم..بر گردیم بهتره!..
نگار_ نسترن ضدحال نزن جون عزیزت..گفتم که بخوایمم نمی تونیم..لااقل بریم تو ببینیم چه خبره اگه دیدیم حال نمیده بر می گردیم..اوکی؟!..
آفرین_ نگار راست میگه..اینجا هم خیلی تاریکه یه کوچولوی دیگه بمونیم سکته رو زدم..

به ناچار راه افتادیم سمت ویلا که چیزی جز دیوارای بلندش مشخص نبود..
نسترن_ این خراب شده احیانا در نداره؟!..
نگار_ چرا من پیداش کردم..ایناهاش اینجاست!..

یه در سیاه رنگ که یه لامپ کم نور سر درش نصب بود..رعد و برق زد..هوا بارونی بود..چند دقیقه شدید می بارید و دقیقه ای بعد کمتر می شد..
سارا_ بچه ها در بسته ست!..
آفرین_ نقاباتونو بزنید تا زنگ بزنم!..
نسترن_ مگه همینجوری زنگ بزنی باز نمی کنن؟!..
آفرین_ نمی دونم..ولی خب محض اینکه شناخته نشیم گفتم!..
یه پلاستیک ِ بزرگ ِ سفید رنگ دستش بود..یکی یه دونه نقاب از توش در اورد و داد دستمون..واسه من سفید بود با یه پر ِ نقره ای سمت راستش ..
نسترن_ میگم حالا رفتیم تو ازمون نخوان لباسای عجق وجق بپوشیم؟!..گفته باشم اگه بخواد اینجوری باشه مـ .............
نگار حرفشو قطع کرد و گفت: از غروب تا حالا 100 بار تهدید کردی..خیلی خب خودمون دیگه اینا رو می دونیم!..
نسترن_ هیچ حس خوبی به این مهمونی ندارم!..حالا ببینید کِی گفتم!..
- منم همینطور..نمی دونم چرا ولی دلم شور می زنه..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته!..
سارا_ وای سوگل دلم آشوب شد..بچه ها بهتر نیست بی خیال شیم؟!..
نگار_ آفرین زنگو بزن دیگه دارم دیوونه میشم..هی آیه ی یاس می خونن..بزن زنگو..

آفرین انگشتشو روی دکمه ی ایفن گذاشت..و چند لحظه بعد بدون اینکه کسی جواب بده در با صدای تیکی باز شد!..
نگاهی همراه با شَک بینمون رد و بدل شد..اولین قدم رو نگار برداشت..پشت سرش راه افتادیم..
در فلزی با صدایی بلند پشت سرمون بسته شد..تنم لرزید!..نگاهمون به ساختمون قدیمی ای افتاد که در فاصله ی نسبتا زیادی از ما قرار داشت..مدلش ویلایی بود..با اجرنماهای قهوه ای ِ تیره..و پنجره هایی که با پرده های ضخیم اونا رو پوشونده بودند و از پشت اونها فقط سایه های محوی دیده می شد..

-- شما کی هستید؟!..
از شنیدن اون صدای کلفت و مردونه سارا جیغ کشید و هر 5 نفر وحشت زده برگشتیم..اما در کمال تعجب صاحب صدا یک زن بود!!..زنی قد بلند و چهارشونه با هیکلی توپر و نگاهی اخم الود!..
نگاهه مشکوکی به سر تا پامون انداخت و گفت: چی می خواین؟!..
آفرین من من کنان گفت: مـ..ما راستش..جزو مهمونای این ویلا هستیم!..
زن بی وقفه گفت: اسم رمز!..
آفرین_ چی؟!..
--اسم رمزو بگو..د ِ یالا جوجه.....
عصبانی شده بود..
آفرین نیم نگاهی به ما انداخت و با تردید رو به زن گفت:گربه ی سياهی در اتاق تاریکتر از خود پنهان شده!..

لبای
زن به پوزخندی ازهم باز شد..سرشو تکون داد..افتاد جلو و گفت: راهو نشونتون میدم!..
با قدم هایی آهسته پشت سرش حرکت کردیم..
نسترن زیر گوش آفرین گفت: تو اسم رمزشونو از کجا می دونستی؟!..
آفرین که از حالت چهره ش مشخص بود هنوزم ترسیده آروم گفت: وقتی آنیل داشت با آروین حرف می زد شنیدم..اون موقع به نظرم مسخره اومد ولی خداییش شانسی حفظش کردم!..
زن رو به روی در بزرگ ساختمون ایستاد..دو تقه پشت سرهم و یکی با فاصله ی چند ثانیه..انگار اینم یه جور رمز بود!...
در اروم باز شد!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)








دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بازم میذارمممممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رکورد شکوندمممممممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


ببار باران

ببار باران که دل تنگم
مثال مرده بی رنگم
ببار باران کمی ارام
که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی وتنهایی رفیق باوفایم شد
ببار باران
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************




راهرویی تنگ و تاریک..بوی تند سیگار..بوی مشمئزکننده ی الکل..و یه بوی خیلی بد..بویی که وادارم کرد جلوی دهنمو بگیرم که مبادا بالا بیارم..
خدایا اینجا دیگه کجاست؟!..
از راهرو که رد شدیم رو به رومون سالنی رو دیدیم که از زور دود و شلوغی هیچ چیزش واضح دیده نمی شد!..
زن با دست گوشه ای رو نشونمون داد که تو اون مه ِ غلیظ هیچ کدوممون نتونستیم تشخیص بدیم که دقیقا منظورش به کدوم قسمت از سالن ِ : برید اونجا، به بچه ها میگم بیان واسه پذیرایی..
و به حالت مسخره ای چشماشو ریز کرد و گفت: خوش بگذره جوجوهای ناز و ملوس..
بلند خندید و به حالتی که انگار تعادل نداشت از کنارمون رد شد..

با دیدن سالن غرق در دود و بوی گند دستمو گرفتم جلوی دهنم..صدای موزیک سرسام اور بود..بدتر از اون بوی تند الکل..صدای جیغ..فریاد..دخترا با موهای هایلایت شده ی بنفش و قرمز ..و پسرا با موهای سیخ شده رو هوا و بعضی ها هم پوف کرده که در کمال تعجب هر دو گروه آرایش کرده بودند..ارایش های زننده و بی روحی که واقعا ترسناک بود..کمی که جلو رفتیم با دیدن یه عده شون که تو بغل هم لخت می رقصیدند مات و مبهوت درجا خشکمون زد!..بدون هیچ پوششی؟؟!!..مسخ شده تو جامون مونده بودیم..
یه عده هم لباسای تیره با مارک های عجیب وغریب روی سینه شون کنار سالن رو صندلی نشسته بودند و با لبخند و فریاد به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردند ..از فحش های رکیک و افتضاحی که به هم نسبت می دادند مو به تنم سیخ شد!..

سارا وحشت زده داد زد: خدایا اینجا جهنمه؟!..بچه هــــا..
و صدای بلند انفجار از بیرون..مثل نارنجک..یا شاید هم یه جور ترقه..همه جیغ کشیدند و صدای موزیک بلندتر شد....خدایـــــا..خدایا اینجا کجاست؟!..

نسترن داد زد: دست همو بگیرید بچه ها..مواظب باشید همدیگه رو گم نکنید..
تنم می لرزید..وحشت زده شاهد ادمایی بودم که پیش چشمامون مثل حیوون به جون هم افتاده بودند..به سختی خودمون رو رسوندیم سینه ی دیوار وهمونجا ایستادیم!..
صدای بلند یک نفرو شنیدم..با دیدن هیکل بزرگ و غول آسای مردی قد بلند نزدیک بود زانوهام از وحشت خم بشه و رو زمین فرو بریزم..
داد می زد: شاهرخ بجنب..لیوانا رو بیار..بچه ها تشنه شونه....

و پیش چشمای ما لیوان های یکبار مصرفی بین میهمانان توزیع شد که محتوای داخلش سرخ و غلیظ بود..
پسرک جلوی ما که رسید نسترن دست لرزونشو پیش برد و یکی برداشت!..می خواست بدونه محتواش چیه!..چیه که همه تو اون حالت وحشی گردی دارن می خورن و جیغ می کشن؟!..
کمی بو کشید..عق زد .. لیوان و پرت کرد کف سالن..به حدی تعدادشون زیاد بود که کسی متوجه نشد!..
آفرین رو به نسترن که هنوزم داشت عق می زد داد زد: نسترن..نسترن چی شدی؟!..نسترن.......
بازوی نسترن و گرفتم..سرشو بلند کرد..رنگش حسابی پریده بود!..زد زیر گریه..چیزی نمونده بود که پس بیافتم ..دستم به قدری سر شده بود که جون نداشتم بازوشو تکون بدم!..
و شنیدم که با هق هق گفت: بچه ها تو لیوانا خون ِ ..خــون..
سارا جیغ کشید..رنگ از رخ نگار پرید..آفرین چهره درهم کشید و وحشت زده دستش افتاد ..و من که دیگه توانی برام نمونده بود سر خوردم و افتادم .. آفرین دستمو گرفت..نگاهه بی رمق من به ادمایی بود که با ولع خون داخل لیوان های یکبار مصرف رو سر می کشیدند و قهقهه می زدند..

صدای اهنگ حالمو بدتر کرد..عق زدم..ولی معده م خالی بود..عق زدم..بوی خون تو فضا پیچیده بود..دستمو گرفتم جلوی دهنم و رو به زمین خم شدم..
آفرین_ سوگل..سوگل عزیزم..سوگل....
گوشم از فرط بلندی اون همه صدا و هیجان کیپ شده بود و صدای بچه ها رو واضح نمی شنیدم!..
سرمو تو دست گرفتم و جیغ کشیدم..از ته دل جیغ کشیدم..از سر وحشت..از زور ترس..جیغ کشیدم ..فریاد زدم..
سکوت که کردم صداها تا حدی واضح شد..دست و پام می لرزید..
نگار_ اینا چی می خونن؟..چرا اینجوری سراشونو دارن تکون میدن؟!..این لعنتیا چشونه؟!..
و آفرین که لاتین می فهمید تک تک جملاتی که مهمونا دیوانه وار به زبون می اوردن رو معنی کرد..


Everything's been said before

همه چیز گفته شده
Nothin' left to say anymore

چیزی برای گفتن نمونده
When it's all the same

وقتی همه چیز مثل قبله
You can ask for it by name

می تونی با بردن اسمش اونو طلب کنی

Rebel, Rebel, Party, Party

یاغی گری، یاغی گری، جشن، جشن
S//x, s//x, s//x, don't forget the violence

س/ک/س،س/ک/س،س/ک/س،خشونت یادت نره
Blah, blah, blah

اه،اه،اه
Stick your stupid slogan in

نعره بزن
Everybody sing along

بقیه هم با تو همخونی می کنن



ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


بچه ها می تونید حدس بزنید این چجور مهمونی می تونه باشه؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
متاسفانه این مهمونی حقیقت داره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) اینو بدونید بدون تحقیق چیزی رو ننوشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) و درادامه براتون کلی دلیل میارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) متاسفانه این اهنگ به قدری بد و مزخرف بود که ترجیح دادم نذارمش..فقط به صورت نوشتاری قرار دادم که همینجوری بخونید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
این مهمانی یه محفل مخصوص ش/ی/ط/ا/ن پ/ر/س/ت/ا/س/ت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) تو پستای بعد بازم ازشون می خونید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پس منتظر باشید که امشب بازم می خوام هیجان زده تون کنم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


من با این رمان خیلی کارا دارم..می خوام خیلی چیزا رو نشونتون بدم و همه رو طبق حقایق اطرافمون پیش می برم..با کلی تحقیق دست پر اومدم پیشتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
توی این رمان معماهای زیادی هست که دوست دارم تک تک بهشون بپردازم اونم در کنار شما دوستای خوبم که دوست دارم با حضور گرمتون دل منو هم گرم کنید و باور کنم که با بودنتون می تونم باشم و بنویسم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دوستتون دارم فراووووون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
در پناه خداوند..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شب خوش!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


مهم نیست که دنیا چقدر تنگ است،
اگر با خدا باشی
می تونی دلی به وسعت دریا داشته باشی
که تنگ بودنه دنیا را در اون غرق کنی
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ***




آفرین_ آنیل و آروین اونجان..بچه ها دیدمشون..باور کنید خودشون بودن!.. این لباسایی که تنشونه رو قبلا تو اتاقشون دیدم..
به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم..2 تا مرد سیاهپوش و قد بلند، که مثل بقیه لباس پوشیده بودند و رو صورتشون نقاب بود..توی اون مه و دود غلیظ، واضح نمی تونستم ببینمشون..
با دیدن دختری که تعادل نداشت و با دیدن اون رد ِ پررنگ از خون کنار لبای سرخش حالم بدتر شد..از بس عق زده بودم که حس می کردم دل و روده م بهم گره خورده!..

یه دفعه صداهای اطراف بلندتر شد..اوج گرفت..همه به هیاهو افتادند..می دویدند سمت در ..به خاطر شلوغی هیچ جا رو نمی دیدم..دستامو به دیوار گرفتم و سعی کردم از جام بلند شم..چشم چرخوندم تا نسترن و بچه ها رو پیدا کنم..ندیدمشون..نبودن..خدایـا !..
دختر و پسر لخت می دویدند سمت حیاط..اونایی هم که لباس تنشون بود دیگه تو سالن نبودن..
هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدم..خدایا گمشون کردم؟!..دستمو به ستون گرفتم..جمعیت کمتر شده بود..صدا زدم: نستـــــرن..آفریــــن..بچه هـــا.....
هیچ کس جواب نداد..سالن پر بود از لیوان های یکبار مصرف.. و لکه ها خون رو پارکت ها به طرز وحشتناک و حال بهم زنی دیده می شد..
رومو گردوندم ..خواستم برم سمت در، با دیدن مردی که اونطرف درست رو به روی من ایستاده بود سر جام خشک شدم..بنیامین با کت و شلوار مشکی و کلاهی استوانه ای شکل و کوتاه تو راهروی تنگ درست رو به روی من جلوی یه دختر ایستاده بود و باهاش حرف می زد..صورتش نشون نمی داد مست باشه..همه ی تعجبم از این بود که اون اینجا چکار می کنه؟!....
تنم لرزید..لرزی ناگهانی..لرزی که وجودم رو درهم شکست..انگار هنوزم باور نداشتم که این مرد می تونه خود ِ بنیامین باشه! ..رفتم جلو..جلو..جلوتر..دیگه هیچ صدایی رو نمی شنیدم..فقط تصویر اون دوتا پیش چشمام بود..دخترو از کنار دیوار سُر داد سمت یکی از اتاقا..رفتن تو..بنیامین درو پشت سرش هول داد ولی در کامل بسته نشد..
پاهام می لرزید ولی هر جور که بود خودمو به پشت در رسوندم..دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه!..داشتن دعوا می کردند..بنیامین سر دختر فریاد می کشید و دختر بی پروا تو چشماش خیره شده بود....

دست یکی نشست رو بازوم..نفسم حبس شد..جیغ کشیدم..ولی صدام بلند نشد..یه نفر محکم جلوی دهنمو گرفته بود!..
به تقلا افتادم..منو با خودش چرخوند سمت دیوار..یه جایی تو قسمت تاریک راهرو..به دور از دیوارکوب های قرمزرنگ روی دیوار........
در حالی که نفس نفس می زد زیر گوشم با تشر گفت: هیششششششش .. صدات در نیاد..
گریه می کردم و ناله ای که شنیده نمی شد..با دستش محکم به دیوار فشارم داد تا جلوی تقلاهامو بگیره..
-- بهت گفتم ساکت باش..می خوام ببرمت بیرون..فقط جیغ نزن!..اگه می خوای از این خراب شده نجاتت بدم ساکت باش!.........
دست از تقلا برداشتم....ارومتر از قبل زمزمه کرد: قول میدی آروم باشی؟!..
سرمو تکون دادم..راه دیگه ای نداشتم!..
--دنبال من بیا!..بدون اینکه یه کلمه حرف بزنی..
دستشو که برداشت نفس عمیق کشیدم ..مچ دستم از روی مانتو کشیده شد..اون جلو می رفت و من پشت سرش ..صورتشو نمی دیدم..یه مرد چهارشونه و قد بلند با یه تیشرت چسبون مشکی و شلوار ِ همرنگش..لباساش تقریبا مثل بقیه ی مهمونا بود!..یه نقاب سیاه و چرمی هم به چشماش زده بود!..

رفتم تو حیاط..مات و مبهوت به اون صحنه نگاه می کردم..هیزمایی که روی هم تلنبار کرده بودند و.. به اتیش کشیده شدن اونها توسط 3 تا پسر..2 تا تیر چوبی بسته بودن وسط هیزما..روی یکی از تیرها به ترتیب یه « صلیب » چوبی و بعد از اون نشان « الله » و چند جور کلمه که به لاتین نوشته شده بود رو بسته بودند و اون نشانه ها میون شعله های رقصان اتیش در حال ذوب شدن بودند..
عده ای دیوانه وار دور اتیش می چرخیدن و شعر می خوندند..بقیه قهقهه می زدن و شادی می کردند..
میون جملاتشون بارها اسم شیطان و معبود رو شنیدم..زیر یکی از درختا به دور از بقیه ایستادیم..هنوز مچمو ول نکرده بود..
پس چرا از اینجا نمیریم؟!..این مرد کیه؟!..نسترن و بقیه کجان؟!....
صورتم از اشک خیس بود..از دیدن صحنه ای که پیش روم بود.... طاقت ایستان و تماشا کردنش رو نداشتم..این بی حرمتی ها دیدن نداشت!..
یک دفعه اونایی که جلوی اتیش ایستاده بودند رو زمین زانو زدند و به حالت سجده خم شدند..
مردی با سر و شکل مسخره و کاملا ترسناک رو به روشون ایستاد ..هاله ای سیاه رنگ دور چشماش کشیده شده بود..چند جای صورتش انگار به طرز فجیعی بخیه خورده بود..لبای کبود و نگاهه سرد..موهایی که از یه سمت کامل زده بود....دوتا حلقه ی بزرگ سیاه به گوشاش اویزون بود..یه حلقه به همین رنگ و کمی کوچیکتربه بینی و ابروی سمت چپش..با بالا تنه ی برهنه و شلوار مشکی جذب که تیکه پاره شده بود..بدن نحیف و استخونیش که خالکوبی های درهم و وحشتناکی از اسکلت ِ سر انسان روی سینه و بازوهاش حک شده بود زیر نور شعله های اتیش از دید من ترسناک و رقت انگیز بود!..
یه صلیب ِ بزرگ به حالت معکوس به گردنش داشت ..و کنارش یه تیغ که کوچکتر از اون صلیب ِ وارونه بود..شبیه به گردنبند..
دستاشو که اورد بالا همه جیغ کشیدند و خم و راست شدند..به حالت ستایش..
یه چیزیایی کوچیک شبیه ِ گرز و جمجمه ی انسان تو دست چپش بود و یه نماد به حالت دو مثلث وارونه، تو دست راستش..............


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط jinger ، $hanane$ ، neda13 ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، هیوا1 ، دختر اتش ، bela vampire ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، س و گ ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، sogol.bf ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان ببار بارون - s1368 - 09-09-2013، 17:10

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان