امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#14
سلاااااااااااام به روی ماهتـــــون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) به چشمونه خوشگلتــــون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امروز 3 تا پست حاضر کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) که با فاصله میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

به رستوران قلبها خوش آمديد؛ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) تقديم به تك مشتري رستوران قلبم؛رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
غذاهاي سفارشي:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
كباب بره: دلم برات شده يه ذرهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
آش: مواظب خودت باشرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
فسنجون: تويي عزيزتر از جونرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
تن ماهي: فدات بشم الهى
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
**************************************************



از زور ترس زبونم بند اومده بود..مغزم قفل کرده بود..هیچ فرمانی نمی داد..
از دیدن اتفاقات پیش روم به قدری متحیر و متعجب بودم که بیشترین ترسم از این بود طاقتمو از دست بدم و همونجا از حال برم..
دستمو تکون دادم..مرد سیاهپوش برگشت و نگام کرد..از ترس تو صورتش نگاه نکردم..
- بذار برم!....
صورتشو برگردوند و شنیدم که آروم گفت: قولتو یادت رفت؟!..
دستام می لرزید: بـ ..باید برم..خـ .. خواهرم و دوستام..........
--هیشششششش....فقط ساکت باش!..
-نـ ....
--گفتم ساکت باش!..
از صدای بلندش تنم لرزید و چشمامو بستم!..بغضم شکست..بغض سنگینی که با ریختن چند قطره اشک هم دلم راضی نمی شد.....دیگه نه اون چیزی گفت و نه من.....
واقعا چه کاری از دستم بر می اومد؟!..نگران نسترن و بقیه بودم!.خدا، خدا می کردم که اتفاق بدی براشون نیافتاده باشه!.....
از شنیدن صدای مردی که جلوی آتیش ایستاده بود ناخداگاه سرمو بلند کردم..جوری حرف می زد که اگر هم می خواستم نمی تونستم نگاهمو به یه سمت دیگه منحرف کنم!..

-- به نام شیطان ای فرمانروای زمین..ای پادشاه جهان.. من گردن می نهم نیرویی از تاریکی را که به امانت گذاشته ای..
باز کن پهنای دروازه های جهنم را و برسان اکنون از عمق وجودم سلام مرا ..
من تحیر دارم از نام تو، چرا که بخشی از وجود من است..من زندگی می کنم همانند چهارپایان در مزرعه و خوشحال هستم از این زندگی حیوانی و ش/ه/و/ا/ن/ی..من طرفدار عدالتم ونفرین می فرستم بر پوسیدگی..
کنار تموم خدایان درون چاه، من گردن می نهم چیزهایی را که باید بگویم رخ خواهد داد..
بیرون بیا و به نام خودت به خواسته های من جواب ده!.. ( همون به نشانه ی « آمین » این قسمت رو میگن!)

انگار یه جور ستایش بود..پیش خودم یه حدسایی زده بودم ..از لا به لای کتابا و مطالبی که تو کامپیوترم داشتم می تونستم مطمئن بشم که حدسم درسته یا نه..گرچه با وجود این همه شواهد جز این نمی تونستم فکر کنم....این کارها جزو لاینفک فرقه ی ش/ی/ط/ا/ن پ/ر/س/ت/ا ست....
خدایا باورم نمیشه.. که این منم بینشون؟!..

و باز هم صدای همون مرد که اینبار بلندتر از قبل می گفت..
-- ما راهی را انتخاب کرده ایم که شیطان نشانمان داد..

همه به حالت سجده کج و راست شدند..صداها به قدری بلند بود که گوشم سوت کشید..
--ما كسانی را كه چيزی را كوركورانه دنبال می كنند، سـرزنش می كنيم.. ما مخالف خداگرايی هستيم، ما بيرونی كردن گناه را نادرست و دردناک می دانیم ... ما به جای جمع كردن امتياز همراه با رياضت، برای رسيدن به دنيايی خوب بعد از مرگ، به شادی خويش و جسم معتقديم..

همه جیغ کشیدن و یه عده زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کردن..
-- ای گناهکاران هوشیار باشید که شیطان از پدر شما آدم برتر بود..شیطان سرور یکتاپرستان است..سعی کنید آتش جهنم را روشن نگه دارید..دوزخی در هیچ کجا نیست..اخرت وجود ندارد..زندگی ِ دوباره دروغ است..
ضربه را با ضربه..تمسخر را با تمسخر..و بدرفتاری را با بد رفتاری فرو ریزید....آن را با خواست مضاعف و آزادی انتخاب کنید چشم را با چشم و دندان را با دندان..خود را برای ترور و کشتن مخالفانت بساز....

و در میان ولوله ای که بین جمعیت به راه انداخته بود فریاد زد:این شعار ماست..شعاری برای خوشحالی شیطان و آرامش خودمان..شعاری از دل آتش ِ وجودیمان..همه فریاد بکشید........
و همه فریاد زدند:
(Kill God) خدا را بکش
(Kill your mom & dad) پدر و مادر خود را بکش
(Kill yourself) خودت را بکش

در میان بهت و ناباوری من همه شروع کردن به خودزنی..اونایی که لخت نشسته بودن وسط معرکه و جیغ می کشیدند..
صدای موزیک بلند شد..همه دیوانه وار بلند شده بودند و می رقصیدند..البته به ظاهر رقص بود وگرنه مثل یه مشت حیوون وحشی که از گله فرار کرده باشن افتاده بودند به جون هم..
یعنی این ادما هیچ بویی از انسانیت نبردند؟!..شک دارم که اصلا ادم باشن!.........
خودشون دارن اعتراف می کنن که از حیوونات وحشی هم درنده ترن..

شنیده بودم تو یه همچین مهمونی هایی مواد مخدر مصرف می کنن..مثل شیشه..هروئین..حشیش..قرصای توهم زا..مصرف می کردن تا نفهمن که دارن با جسم و روح خودشون چکار می کنند....
با چشمای خودم شاهد بودم که این مواد کوفتی چطور عقل و منطقشون رو ازشون گرفته و پوچ و بی ارزششون کرده!..
6 تا مرد قوی هیکل با 6 جام سیاه رنگ تو دستاشون کنار اون مرد ایستادند..مرد یکی از جام ها رو از دستشون گرفت و جلو رفت..محتویاتش و رو سر اونایی که محکم خودشونو تکون می دادن و به ظاهر می رقصیدند پاشید و بلند بلند یه چیزایی گفت..از زبونشون چیزی سر در نیاوردم..واضح نبود..
داشت می اومد سمت ما..مرد سیاهپوش لباسمو کشید .. تا اون موقع تو یه قسمتی از تاریکی زیر سایه ی درخت ایستاده بودیم و حالا پشت تنه ی قطورش مخفی شده بودیم..
مرد جام به دست از کنارمون رد شد..بیرون که اومدیم نتونستم ببینم و نپرسم..
تشنه بودم که بدونم..تشنه ی دونستن و فهمیدن..
نمی تونستم به راحتی بگذرم............
از هر چیزی که اطرافم می دیدم و نسبت بهش احساس کنجکاوی می کردم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


اینم از پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



دستهایم گرمی دستهایت را میخواهد دوباره

چشمانم ناز نگاه تو را کم می آورد

اسمت قشنگترین حرف روی لبان من است

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ********



ناخواسته این جمله روی زبونم چرخید: این چی بود؟!..
نمی دونم از کجا ولی انگار مطمئن بودم که جوابمو میده!..
و همونطور که احتمال می دادم سکوت نکرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: چی می خوای بدونی؟!..
-همینی که ..این مرد داره می ریزه رو سر ِ ..............
ادامه ندادم..
نفس عمیق کشید..سکوتش رو که دیدم ناراحت شدم..دوست داشتم بدونم توی اون جام ها چیه؟!.. تا حالا در موردشون جایی نخونده بودم!..

یه دفعه بدون هیچ مقدمه ای گفت: توی اون ظرفا اسپرم و ادرار ریختن..به عنوان آب مقدس می ریزن رو سرشون..

یه بار دیگه کامل چیزایی رو که شنیده بودم رو تو ذهنم ردیف کنار هم چیدم..
گفت اسپرم!..و ادرار!....آب مقـــدس؟؟؟؟!!!!!!..وای.....از حالت تهوعی که بهم دست داد محکم جلوی دهنمو گرفتم....و دقیقا توی اون لحظه، چیزی که خیلی خوشحالم کرد این بود که از محتویات اون جام روی من ریخته نشد!..اگه یه قطره ش بهم می پاشید خودمو زنده به گور می کردم!..
مرد سیاهپوش برگشت.. و با دیدن صورت رنگ پریده م که خیلی وقت بود ماسکمو برداشته بودم مچ دستمو ول کرد..محکم چسبیدم به درخت ..

-- حالت خوبه؟!..
حالمو پرسید ولی به اون ربطی نداشت..اون یه غریبه ست..یکی از همیناست..رومو ازش گرفتم..صدای کرکننده ی موزیک رو اعصابم بود....
صدای واق واق سگا رو که شنیدم سرمو بلند کردم..
جلوم ایستاده بود و نمی تونستم رو به رومو ببینم..
نخواستم پسش بزنم..اگه اون صحنه ای که حدس می زنم پیش روم باشه نمی خوام که ببینم..
انگار اونم فهمید که همونجا ایستاد و یه ذره هم کنار نکشید..چشمامو روی هم فشار دادم..
صدای زوزه ی سگ ها..از روی درد زوزه می کشیدن....
با اینکه نمی دیدم ولی حالم بد شد..تصورش هم بد و نفرت انگیز بود..

بعد از چند دقیقه..دیگه هیچ صدایی نمی اومد..با ترس و لرز کج شدم..قدش از من بلندتر بود..نگام افتاد به اونایی که به نوبت می رفتن جلو و دستاشون رو تو تشت خون می زدن و به سر و صورتشون می مالیدن..اون مردی که جام رو تو دستاش نگه داشته بود با یه خنجری که رو دسته ش ستاره ی پنج پر رو نشون می داد آروم رو شونه هاشون ضربه می زد ..
جسم بی جون چند تا سگ رو کنار تشت دیدم..اونا رو قربانی کرده بودند.. سریع صورتمو برگردوندم و پای همون درخت زانو زدم..
خدایا منو از این جهنم نجات بده..خدایا زنده م و دارم جهنمت رو به چشم می بینم..خدایا مگه من چه گناهی کردم؟....
سرمو به تنه ی درخت تکیه داده بودم و هق هق می کردم ...
-- پاشو دختر، داری تابلومون می کنی..
تکون نخوردم..اینبار محکمتر گفت: بت میگم پاشو، شک کنن خونمونو حلال می کنن..
خواستم بلند شم ولی نتونستم..زانوهام خم می شد..دستمو به درخت گرفتم و لرزون و با ترس رو پاهام ایستادم..اگه تنه رو ول می کردم محکم می خوردم زمین..
- تـ .. تو..تو گفتی منو..منو نجات میدی..درسته؟!..
هیچی نگفت..فقط نگام کرد....
با همون حال خرابم ادامه دادم: می خوام برم..می خوام از این جهنم برم بیرون..دیگه نمی تونم..............
به سرفه افتادم..گلوم خشک بود..
صداشو شنیدم: بازم باید صبر کنی!..

دیگه هیچ کس اون اطراف نبود..اونایی هم که لباس تنشون بود لباساشونو در اوردن و رفتن وسط جمعیت..دختر و پسر به طرز وحشتناکی داشتن با هم سـ ............
جیغ کشیدم وصورتمو با دستام پوشوندم..
این حیوونای وحشی دارن چکار می کنن؟!..صدای جیغ و داد دخترا بلند شده بود..
یه جایی خونده بودم که مهمترین اصل تو قانونشون رابطه ی ج/ن/س/ی/ ه اونم به طرز وحشیانه ای..چه اونایی که ه/م/ج/ن/س / ب/ا/ز بودن و.... س/ک/س یه چیز ضروری ِ بینشون..

یکی مچمو گرفت و دستمو از رو صورتم برداشت..هراسون نگاش کردم..قبل از اینکه به خودم بیام منو کشید پشت درختا و گفت: راه بیافت تا کسی نفهمیده!..
فقط می دویدم....زمینش صاف نبود و هر جا که پامو می ذاشتم سنگ ریزه بود و علفای هرز و بلند..
پشت به دیوار دستمو ول کرد: همینجا وایسا از جات تکونم نخور!..
قدرت تکون خوردن رو هم تو خودم نمی دیدم چه برسه بخوام فرار کنم!..
یه توده ی بزرگ از خار و چوب های خشک کنار دیوار بود که همه رو برداشت و ریخت کنار..یه سوراخ اونجا بود..یه سوراخ نسبتا بزرگ ..
در حالی که با نگاهش اطرافو می پایید با سر به دیوار اشاره کرد: رد شو.........
کمرمو خم کردم و خیلی راحت از سوراخ رد شدم..پشت سرم اومد و خم شد اونطرف و چوب خشکا رو کشید سمت سوراخ..اما کامل جلوی سوراخ رو نگرفت..
-- پشت سرم بیا.......
راه افتاد....ولی قدمای من شل شد..چرا باید دنبال این مرد برم؟!..از کجا معلوم تموم اینا نقشه نباشه؟!..اونم تو این مهمونی بوده و شاید می خواد از این طریق سواستفاده کنه!..
اونجا راهی نداشتم که به حرفاش گوش کنم ولی حالا که بیرونم چطور بهش اعتماد کنم؟!..من اون مرد و نمی شناسم!....

چند قدم ازم فاصله گرفته بود که برگشتم و به سمت مخالف دویدم..نمی دونستم دارم کجا میرم..هر چی از اون ویلا و ادماش دورتر، بهتر...
اون لحظه فقط همینو می خواستم..درست وغلطش برام مهم نبود..مغزم به تکاپو افتاده بود و بهم هشدار می داد.. راهی جز فرار از دست اون مرد نداشتم!..
رعد و برق زد..هنوزم بارون می بارید..اون موقع که داخل ساختمون بودیم کمتر بود ولی حالا شدید و سیل آسا می بارید..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


یک روز شادی،
روز دیگر غمگین،
یک روز دوری،
روز دیگر نزدیک،
یک روز بامنی،
روز دیگر بی من،ومن...
یک روز عاشقمو.روز دیگر عاشق تر

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** *****



صداشو از پشت سر شنیدم: وایسا دختر..کجا داری میری؟..این اطراف خطرناکه!..
اهمیت ندادم..نه به خطرناکی شماها..شماها از حیوون هم پست ترین..نه ..حیوون در مقابل اینا واقعا بی آزاره..
نفس کم اوردم..صدای جریان رودخونه رو که شنیدم نفس گرفتم..دویدم..به همون سمتی که با نزدیک شدن بهش صدای شر شر آب هم واضح تر می شد..
کمی جلوتر رودخونه رو دیدم..کنار جاده ی سنگلاخی تیرچراغ برق بود که نورش رودخونه رو روشن می کرد..
شدت بارون زیاد بود..مانتوم خیس به تنم چسبیده بود..
نفس زنان لب رودخونه ایستادم..دیگه جون تو پاهام نبود که بدوم..
مانتوم بی هوا از پشت کشیده شد..جیغ زدم و برگشتم..خودش بود..نفس نفس می زد..دستاشو به زانو گرفت و خم شد: خدا..لعنتت نکنه دختر..چرا انقدر تند و تیزی؟!..مردم...........
خودمو کنار کشیدم..سرشو بلند کرد و یه قدم بهم نزدیک شد..صورتش که تو هاله ای از نور چراغ قرار گرفت دیدمش..نقاب نداشت......با دهان باز نگاش می کردم..رو لباش لبخند بود و تو نگاهش خشم....
استینمو کشید: راه بیافت به اندازه ی کافی دنبال بازی کردی..
مغزم به کار افتاد..اونم یکی از اعضای همون گروه بود!..
- منو کجا می بری؟!..
-- پیش اون 4 تا چشم سفید!..
-مگه می دونید کجان؟!..
در ماشینشو باز کرد و با سر اشاره کرد: بشین......
تردید کردم..نگاهمو کوتاه بین خودش و ماشینش چرخوندم!..
-- دست بجنبون تا یکی از اهالی اون ویلا سر و کله ش پیدا نشده!..
همین ترس واسه نشستنم و پس زدن تردیدم کافی بود..نشست پشت فرمون و سریع راه افتاد..سرعتش زیاد بود..جرئت نداشتم ازش چیزی بپرسم..فقط می خواستم هر چه زودتر نسترن و ببینم....
وارد ویلا که شدیم نگام به نسترن افتاد که تو بالکن ایستاده بود..با دیدنمون دوید سمت ماشین..سریع پیاده شدم و همدیگه رو محکم بغل کردیم..تو اغوش هم می لرزیدیم..هردمون سر رو شونه ی همدیگه بغض داشتیم..
صورتمو رو شونه ش فشار دادم و بغضمو خالی کردم: نسترن........
--جانم عزیزم..داشتم دق می کردم سوگل....
سرشو بلند کرد..صورتمو با دستاش قاب گرفت و دقیق تو چشمام نگاه کرد..لباش می لرزید..چشماش از اشک خیس بود..زمزمه کرد: خوبی؟..چیزیت نیست؟!..
سرمو تکون دادم..لبخند زد و نفس راحتی کشید..
دخترا و آروین تو بالکن بودن..آروین، آنیل رو که تازه از ماشین پیاده شده بودو دید..با قدمای بلند و شتاب زده از پله ها اومد پایین .. یکراست رفت سمت آنیل و جلوی چشمای متعجب ما یقه ش رو محکم چسبید..
داد زد: د ِ نامرد ِ بی شرف، مگه تو نگفته بودی جمع خودیه ؟!..این کثافتکاریا چی بود؟!..چرا وقتی ازت پرسیدم گفتی فقط بالماسکه ست؟!.چرا آنیـــل؟!..
و محکم یقه ش رو ول کرد که پشت انیل خورد به در ماشین..هیچی نگفت..با یه پوزخند محو رو لباش به آروین نگاه می کرد که مثل اسپند رو اتیش بالا و پایین می پرید....
رفت سمت افرین و با عصبانیت در حالی که دستشو تو هوا تکون می داد گفت:مگه من بهت نگفته بودم حق نداری پاتو بذاری اونجا؟!..هان؟..آفرین با تو ام گفتم یا نگفتم؟!..
آفرین که به گریه افتاده بود سرشو تکون داد..آروین داد زد: پس چرا خودسر پاشدی اومدی یه همچین جایی؟!..اگه آنیل به موقع متوجهتون نمی شد می دونی الان کجا بودی؟!..اگه بین اون جمعیت یکی کار دستتون می داد چی؟!..اون موقع می خواستی چکار کنی افرین؟!..

و با خشم برگشت سمت آنیل و دستشو تو هوا تکون داد: از تو یکی توقع نداشتم آنیل..ایول..دست خوش.........
دوید سمت در حیاط که آنیل تند پشت سرش رفت و بازوشو گرفت..یه چیزایی زیر گوشش گفت که آروین جوش اورد ولی انیل دستشو ول نکرد و کشیدش سمت ویلا....پسرا که رفتن تو نسترن آفرین رو بغل کرد تا آرومش کنه!..
نسترن_ گریه نکن آفرین..داداشت حق داشت اینجوری از کوره در بره..می دونی اونجایی که ما رفتیم کجا بود؟!..
آفرین با هق هق گفت: اما نباید اینجوری سرم داد می زد..می دونم من کار درستی نکردم..ولی تقصیر من چیه؟!..فکر می کردم یه مهمونی ساده ست مثل همونایی که با دوستام می رفتیم، از کجا باید می دونستم که اونجا.................
سرشو رو شونه ی نسترن گذاشت و گریه کرد..
سارا هم صورتش خیس بود..
نگار_ منو ببخش آفرین..منم مقصر بودم نباید اونقدر اصرار می کردم!..
سارا_ وای خدا اگه مامانم بفهمه امشب پامو گذاشتم یه همچین جایی پدرمو در میاره..
نگار پشت چشم نازک کرد با اینکه صداش هنوزم از بغض دورگه بود گفت: برو بمیر تو هم، هی مامانم مامانم..آی کیو اگه خودت از دهنت نپره بیرون که چه غلطی کردی مامانت می خواد از کجا بفهمه؟!..
سارا دستمالشو به دماغش کشید و گفت: من هر کار کنم اون می فهمه..از بچگی همینطور بودم هر خطایی که مرتکب می شدم مامان سریع از یه جایی خبردار می شد همین امروز 10 بار بهم زنگ زده..اگه بابام اجازه نمی داد مامانم هیچ وقت راضی نمی شد بیام مسافرت..
ترسیده بود..رفتم طرفش..دستای سردشو گرفتم..با لحن ارومی دلداریش دادم: نگران نباش ساراجون..غیر از ما چند نفر کسی از موضوع ِ امشب خبر نداره..اصلا این مثل یه راز بین ما می مونه چطوره؟!..
نگار_ موافقم..
سارا_ پام برسه تهران صدقه میدم که خدا امشب هفتادتا که هیچ هفتصد بلا رو ازم دور کرده..هنوزم که یادشون میافتم تنم می لرزه بچه ها!..
نگار_ از سنت خجالت بکش..بعدشم همون موقع که نسترن گفت خون، فهمیدم پامون به کجا باز شده..درباره شون تو اینترنت سرچ کنید خیلی چیزا دستتون میاد!..
سارا_ من که اسمشونم نشنیده بودم..خدا به همه مون رحم کرد!..
آفرین_ بچه ها منو ببخشید..می دونم مقصر اصلی من بودم ..شما تازه امروز رسیده بودید بعد من به خاطر لجبازی های خودم نزدیک بود جونتونو به خطر بندازم!..
نگار_ ما که بدبخت خدادادی هستیم آفرین جون..ولی من میگم از همین الان فراموشش کنیم و دیگه هم اسمشو نیاریم..وقتی همه چیز به خیر گذشته دیگه کشش ندیم، باشه؟!..
نسترن_ نگار درست میگه بیشتر از این بخوایم کش بدیم قضیه رو، اعصاب خودمون خرد میشه ..
- راستی یه چیزی..شماها چطور از اونجا اومدید بیرون؟!..
نسترن_ وقتی همه دویدن سمت در به بچه ها که کنارم بودن گفتم دست همو بگیرید.. تا خواستم برگردم که ببینم کجایی هولمون دادن و ما رو هم با خودشون بردن بیرون..اوضاع خیلی بد بود..بیرون که رسیدیم دیدم یکی داره صدامون می زنه..آروین بود..بردمون یه گوشه گفت سر و صداها که زیاد شد فرار می کنیم..هر چی بهش گفتم تا سوگل رو هم پیدا نکنیم هیجا نمیام قبول نکرد..می گفت آنیل پیداش می کنه و بعدش میان ویلا..اوضاع هم جوری نبود که بخوام باهاش بحث کنم..از دور دیدمت که کنار یه مرد وایساده بودی..آروین گفت انیل ِ ..خواستم بیام پیشت ولی آروین نذاشت.....هر جوری بود از اونجا فرار کردیم..دل تو دلم نبود..مرتب به خودم فحش می دادم که چرا تو رو با خودم بردم اونجا.......به نگار نگاه کرد و خندید: این وسط کلی هم به نگار توپیدم ..
نگار_ در کل دیوار کوتاهتر از من گیر نمیاد..بچه ها بریم تو من دیگه دارم حروم میشم..


ادامه دارد... رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

صحبت نویسنده:

بچه ها چند نفری تو پ.خ ازم پرسیده بودند که مذهبه انیل تا چه حدیه؟..
براتون میگم..
آنیل هم یه بنده ی خداست..یه بنده ی خالص از دیگر بندگان خدا..ایمانش خیلی خیلی قویه..ولی خب ممکنه به لحاظ شرایطی که داشته و یا حتی شاید هم هنوز داره درگیری هایی رو تو خودش و زندگیش احساس کنه!..
میگم باخداست نه اینکه فکر کنید خشکه مذهب ِ و .....نه..میگم ایمان داره یعنی هر اونچه که تا حدی دین و خدا منع کرده رو رعایت می کنه!..مثل شراب خواری و نگاهه هرز و.......
خب می دونم اینا رو تو مناجات خالصانه ش با خدا خوندید و شاهد بودید..شاهد خوددرگیریهاش هم با خودش و احساسش بودید گرچه هنوز گنگه و کامل بازش نکردم ولی خب در ادامه کم کم این اتفاق میافته..
گفته بودم غرور آنیل کمتر از مهربونیاشه..بله درسته انیل مهربونه خیلی زیاد..ولی خب اونجایی که بدونه باید، مغرور میشه..
نه اونجور که آرشام بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) اون خدای غرور بود اصلا نمیشه با کسی مقایسه ش کرد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) اوخی دلم براش تنگ شد....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اهم اهم خب از بحث خارج نشیم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من همون موقع که تاپیک رمان ببار بارون رو زدم یعنی ۱۷ فروردين ۱۳۹۲ کل ایده رو روی کاغذ پیاده کرده بودم..روی شخصیتام کار کرده بودم و می دونستم که می خوام چی بنویسم..
اینا رو گفتم تا برسم به اینجا..تا اینکه سر عکس آنیل به مشکل برخوردم..نمی دونم بچه ها یادتون هست یا نه اون عکسی که قبل از عید اول واسه ش انتخاب کرده بودم رو میگم..اسمش آرمین بود..گفت که نمی خواد کسی از عکسش استفاده کنه..منم احترام گذاشتم..
و تصمیم گرفتم عکسی که اون موقع واسه آروین بود رو بذارم واسه آنیل..چون اونم خیلی به شخصیتم شبیه بود..من انیل قبلی رو بیشتر به خاطر هیکل ورزشکاریش انتخاب کرده بودم ولی این تصویر جدید واقعـــا می تنم بگم که خوده خودشه!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) الان هم از انتخابم پشیمون نیستم..خیلی راحت می تونم باهاش ارتباط برقرار کنم!..چه آنیل و چه سوگل و آروین و حتی نسترن ..
که البته تو گروه هم قبلا گفته بودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من ایده رو از مدتها پیش روی کاغذ نوشتم و دارم..فقط باید بهش شاخ و برگ بدم که این با وجود ایده ی کامل نسبت به شخصیتام کار راحتیه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) همون موقع که استارت رمان رو زدم خواستم که شخصیتام تک باشن..چه دختر و چه پسر..جوری که تکرارشدنی نباشن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) مثل دلاشام ِ خودمون ( دلارام و آرشام) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ..
به کمک شما و به دلگرمیاتون خیلی زیــــاد احتیاج دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) امیدوارم که تا تهش همینطور باهام باشید و تنهام نذارید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
تا دنیا دنیاست عاشقتونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) و عاشقتون هم می مونم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط $hanane$ ، neda13 ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، دختر اتش ، bela vampire ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، hananeh_16 ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، س و گ ل یعنی سوگلی ، *havva* ، mehraneh# ، sogol.bf ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان ببار بارون - s1368 - 10-09-2013، 16:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان