امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#15
سلام سلام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من باز اومدم با پستای توپ و تاپ و جدید و باحال!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
عاشق تک تکتونم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


زير بارون تو فصل بهار
"همه دنيا بره به كنار"
اينقد كه دوستش دارم
"خدا واسش عشق ببار"

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ********




راه افتادیم سمت ساختمون..بازوی نسترن و کشیدم.. صورتشو برگردوند و نگام کرد..
--چیه؟!..
- نسترن باید باهات حرف بزنم..
--چی شده؟!..
- بذار بچه ها برن تو بهت میگم......

توی بالکن ایستادیم..بقیه که رفتن تو، نسترن تند برگشت طرفم و در حالی که چشماشو طبق عادت همیشه ش از روی کنجکاوی باریک کرده بود گفت: نکنه واقعا چیزی شده و نتونستی جلوی بچه ها بگی؟!..
سرمو تکون دادم ..
چشماش گرد شد..بازومو گرفت: خاک تو سرم، پس چرا گفتی خوبم؟!..وای خدا..سوگل بگو چی شده جون به لبم کردی....
مثل اینکه درست متوجهه منظورم نشده بود!..منظور من به بنیامین بود و نسترن فکر می کرد که.......
دستشو گرفتم و رفتیم طرف صندلی هایی که دور یه میز ِ کوچیک، دایره وار چیده شده بودند..
- نسترن من خوبم چرا الکی شلوغش می کنی؟!..
نفسش و داد بیرون..معلوم بود حرصش گرفته: چرا همچین می کنی تو؟!..قبض روح شدم..بگو چی شده؟!..

لبامو با زبون تر کردم..آروم آروم همه چیزو واسه ش تعریف کردم..از بنیامین گفتم..از اون دختر......و می دیدم که لحظه به لحظه چشمای نسترن چطور از فرط تعجب داره گشاد میشه تا جایی که هنوز حرفم کامل تموم نشده بود گفت: تو مطمئنی سوگل؟!..مطمئنی که خودش بود؟!..
- مطمئنم..یه کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با یه کلاهه استوانه ای شکل..دیدم که با دختره رفتن تو اتاق..داشتن دعوا می کردن که همون موقع آنیل سر رسید!......
لباشو روی هم فشار داد: عجب بی شرفیه..با اون چیزایی که تو ازش تعریف می کردی تعجبی هم نداره اینجور جاها ظاهر بشه!..
- یعنی تو میگی با اون ادما دستش تو یه کاسه ست؟!..
-- جز این چی می تونه باشه؟!..مرتیکه ی آشغال.......حالیش می کنم!..
- نسترن با وجود اتفاقات امشب و اون مهمونی ِ کوفتی ترسم از بنیامین چند برابر شده!..دیگه حتی جرئت نمی کنم مستقیم تو چشماش نگاه کنم!..شی/طا/ن پرستی!..دیگه فراتر از حد تصورمه!..
--نگران نباش، برسیم تهران به بابا همه چیزو میگم!..
- اونوقت اگه بابا پرسید تو اینا رو از کجا می دونی چی می خوای جوابشو بدی؟!..می دونی اگه بابا بفهمه ما هم....................
-- نترس، بابا قرار نیست چیزی بفهمه!..فوقش میگیم یکی از دوستای من اتفاقی پاش به اونجا باز شده و بنیامین و دیده!..به هر حال تو و بنیامین رو چندباری بچه های دانشگاه دیدن!..
-اگه بنیامین به همین راحتی کنار نکشه چی؟!..اگه خواست تلافی کنه اونوقت.............
سکوت کردم..
نسترن خم شد طرفم و گفت: غلط کرده..نگران نباش کاری ازش بر نمیاد!..
- تو یه همچین گروهی فعالیت می کنه یعنی چی که کاری ازش بر نمیاد؟!..می دونی این ادما چه کارایی می تونن بکنن؟!..
-- فعلا صداشو در نیار تا با بابا حرف بزنم!.............

صدای گوشیش بلند شد..به صفحه ش نگاه کرد: باباست.....تو گوشیت خاموشه؟!..
-نمی دونم..غروب شارژش کم بود فکر کنم خاموش شده!.....
از روی صندلی بلند شد و جواب داد!......
نزدیک به 10 دقیقه با بابا حرف زد..مثل اینکه نگرانمون شده بود!..
گوشی رو داد دستم: باباست..میگه با تو کار داره!..
تلفن رو کنار گوشم گرفتم: الو..سلام بابا!....
صدای مهربونش توی گوشی پیچید:سلام بابا..چطوری دخترم؟..همه چیز رو به راهه؟!..
لبخند زدم..چقدر توی اون لحظه دلتنگش بودم..حتی دلتنگ مامان..حتی دلتنگ نگین....یک آن بغضم گرفت!..
- خوبم بابا..دلم براتون تنگ شده!..
-- منم دلتنگتم دخترم..با اینکه تازه 1 روزه ازم دور شدین.....بنیامین اونجاست؟!..هر چی به گوشیش زنگ می زنم خاموشه!..
هول شدم..نگام به نسترن افتاد که رو به روم نشسته بود و نگاهشو به لبای لرزون از تشویش من دوخته بود!..
- آ..آره همینجاست..ولی خوابه....می گفت سرش درد می کنه!..
--باشه فردا بهش زنگ می زنم!..مراقب خودتون باشید..به نسترن هم گفتم سعی کنید زودتر برگردید........
- باشه چشم....مامان خوبه؟!..
--خوبه..تو اتاق گرفته خوابیده وگرنه می اومد باهات حرف می زد!..

لبخند زدم..لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود..حتی نسترن هم پی به تلخی اون لبخند برد که اخماش جمع شد!....
مامان هیچ وقت توی این ساعت نمی خوابید!!..
- باشه بابا، خوشحال شدم صداتو شنیدم..
-- منم همینطور دخترم..تا می تونی سعی کن بهت خوش بگذره..بازم میگم مراقب خودت باش!..
- چشم..
--خداحافظ!..
- خدانگهدار!..
گوشی رو دادم نسترن..
دستمو به چشمام کشیدم..خیس نبودن ولی می سوختند..
- بابا چی گفت؟!..ریختی بهم!.......
- هیچی..نسترن من میرم بخوابم.....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اینم از پست دوم!.......رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
توی این پست آنیل جونمم میاد!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



چقدر بده عشقت دو قدمیت باشه دلت بخواد بری بگیریش تو بغلتو سفت فشارش بدی ولی نتونی
حتی نتونی سرتو بیاری بالا بهش سلام کنی

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ****



-- باشه با هم میریم منم خسته م..راستی فردا باید یه تشکر درست و حسابی از پسر عمه ی افرین و داداشش بکنیم..خداییش اگه امشب به دادمون نرسیده بودن معلوم نبود چه بلایی به سرمون می اومد..کم ِ کمش یا مجبورمون می کردن عضو گروهشون بشیم یا مثل اون سگای زبون بسته دخلمونو می اوردن!.....
- هنوزم باورم نمیشه نسترن!.. اینکه امشب یه همچین جایی بودیم!..بین ادمایی که خودشون هم قبول دارن مثل حیوون وحشی و درنده ن .......
--بی خیال سوگل..اسمشون که میاد اعصابم خرد میشه..بریم تو!..
شاید حق با نسترن بود..شاید حتی دیگه نباید اسمی ازشون به میون می اومد..
ولی من حال خودمو میگم!..خواه ناخواه تو ضمیرناخداگاهم ثبت شده بود..که وقتی رو تشک دراز کشیدم و چشم رو هم گذاشتم تموم اون صحنه ها پیش چشمام جون گرفتن و تا خود صبح یک لحظه کابوس های وحشتناک و چندش اور دست از سرم برنداشتند!...........
**************************************

« آنیل»

آروین_ آنیل راستشو بگو!..
آنیل پوفی کشید و انگشتانش را لا به لای موهایش فرو برد..عادتش همین بود..هنگامی که کلافه و سرگردان باشد عکس العملش همین است..آروین این را خیلی خوب می دانست....
آنیل لپ تاپش را روشن کرد..
صدای آروین بلند شد: با تو ام آنیل..فکر نکن خیلی راحت ازش می گذرم!....و با سر انگشت محکم به شانه ش زد..
آنیل بدون آنکه منتظر بالا آمدن پنجره ی ویندوز باشد به سمت کمد لباس هایش رفت..در دل زمزمه کرد: گند زدی آنیل ..گند زدی! .......
بلوزی سفید رنگ از میان لباسهای تا شده و منظمش بیرون آورد و روی تخت انداخت!..
و با یک حرکت تیشرت خیس را از تنش بیرون کشید: خودمم فکر می کردم بالماسکه ست!..

آروین که از روی حرص گوشه ی لبش را می جوید داد زد: د ِ داری دروغ میگی مثل سگ..اون همه اطلاعات داشتی ازش..اسم رمز و لباس و ساعت دقیق مهمونی و حتی اون دعوتنامه ی کوفتی که مخصوص مهمونای ویژه شون بود.....آنیل تو همه چیزو می دونستی و به من دروغ گفتی..گفتی اونجا فقط یه مهمونی ِ ساده ست..گفتی یا نگفتی لعنتی؟!....
آروین فریاد می زد..اما آنیل خونسرد بود و همین خونسردی ذاتیش آروین را عصبانی می کرد..
روی تخت نرم و راحتش نشست..کمی بالا و پایین رفت و از شنیدن صدای جیر جیر فنر تختش برای یک لحظه یاد بچگی هایش افتاد....لبخند زد..لبخندی که هر چند کمرنگ، ولی آروین را دیوانه می کرد!..

آروین_ یه زری بزن بفهمم لال نیستی..واسه من می خندی؟!..
آنیل سرش را بلند کرد..با دیدن صورت برافروخته ی آروین خنده ش رنگ گرفت....عضلاتش گرفته بود..چند ضربه ی محکم روی بازوی راستش زد و کتف چپش....
باران بی موقع امشب کارش را ساخته بود..نیاز به یک دوش آب گرم داشت..از فکر کردن به حرارت و گرمای اغوش آب هم غرق در لذت می شد!..
برای انکه هر چه زودتر آروین دست از سرش بردارد با نگاهی از سر بی تفاوتی و لحنی کاملا معمولی گفت: من فقط می دونستم بالماسکه ست خبر نداشتم قراره توش چکار کنن!..بچه های باشگاه گفته بودن یه چند ساعت دور همیم دیگه بقیه شو........
شانه ش را بالا انداخت..آروین نگاه شک برانگیزی حواله ش کرد و گفت: خودتی آنیل..خر خودتی!..
آنیل خندید و دو انگشت اشاره ش را بالای سرش برد: خرتم میشیم داداش..فقط تو اراده کن!...

آروین ناخواسته لبخند زد..سخت بود..جلوی حرفها و نگاه های آنیل بی تفاوت ماندن سخت بود..برای آروینی که خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیش را با تنها دوست صمیمش آنیل پر کرده بود سخت بود کنار او باشد و در کمترین زمان ممکن آرام نگیرد!..
آنیل برای همه گنگ بود..مثل یک گره ی کور..یک معمای پیچیده..کسی از کارهای او سر در نمیاورد و آروین هم بر این امر واقف بود..
آنیل_ مرض..نیشتو ببند!......
با همین یک جمله ی کوتاه از جانب آنیل به خودش امد..آنیل می خندید و چپ چپ نگاهش می کرد..ظاهرا چند دقیقه به همان حالت مانده و به او خیره شده بود..
آنیل شیطنت بار نگاهش کرد: یه جایی..یه بنده خدایی..یه چیزی گفت که الان یاد تو افتادم..هر وقت نگاهه یکی روت سنگینی کرد بدون یا از عشقه یا نفرت..اگه خاص باشی خاص نگات می کنن......
صدایش را بم کرد و کشید ..و با چشم به تخت اشاره کرد: زیادی خاص نگاه می کنی دادااااااش!..قربونه اون حسرت ِعزب مونده ی چشات..بسه دیگه بوی ترشی همه جا رو برداشت!....ننه م می گفت با پسر عزب نگرد شیطون رفیق فابریکشه من گوش نگرفتم..اگه شبی، نصفه شبی اومدیم و جنابـ..............
آروین به سمتش حمله کرد که آنیل خندید و از روی تخت پرید!..
اروین نشست و در حالی که صورتش از خنده سرخ شده بود گفت: تو روحت آنیل!..

آنیل پشت سیستمش نشست و در کمترین زمان ممکن همان نقاب بی تفاوتی را بر چهره زد..و آروین متحیر بود..از این همه تغییر ِ ناگهانی..خونسردی آنیل ذاتی نبود..آروین یقین داشت که این بی تفاوتی ها از یک جای دیگر آب می خورد....ولی از کجا؟!.........

Local Drive : D را باز کرد..دنبال پوشه ی مورد نظرش می گشت..روی پوشه ی ( Bodybuilding) کلیک کرد..همه ی اطلاعات باشگاه را توی همین درایو ذخیره می کرد!..
آروین که حالا بالای سرش ایستاده بود گفت:هنوزم سبکت جو کای بو کاراته ست؟!..(ترکیبی از جودو، کاراته و بوکس)
آنیل_ و Bodybuilding..خیلی وقته به باشگاه سر نزدی!..
آروین_ وقتشو ندارم..این چند روز تازه دارم یه نفس راحت می کشم..از دست مامان و عقایدش کلافه م....
آنیل پوشه ی تصاویر را باز کرد..در حالی که دقیق به صفحه ی مانیتور زل زده بود گفت: تو که آخرش مجبوری گردن خم کنی بگی چشم ..همین الان اون وامونده رو بیار پایین بذار منم برم رد زندگیم!....
آروین آرنجش را گذاشت پشت صندلی آنیل و خم شد: تو خرت از پل گذشته حالیت نیس من چی دارم میگم!..همه ی دردشون اینه که زن بگیرم و بعدشم بچه و......پـــــــوف..درد اینا فقط بچه ست انیل نه اینده ی من........
.....آنیل دسته ی صندلی را گرفت و با یک حرکت چرخید..آروین کمی کنار کشید..نگاهه آنیل خیره تو چشمای آروین بود..جستجوگرانه و دقیق!.......
آروین یک تای ابرویش را بالا داد: هوم؟!..چته؟!..........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




پست سوم!....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


خدا كس بي كسونه
خدا خوب و مهربونه
خدا آخرش يه روز
تو عزيزمو به من ميرسونه

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
**********************************************



آنیل_ یه چیزی رو لا به لای حرفات نگرفتم! ..مگه همه زن نمی گیرن که خانواده تشکیل بدن و بچه و اینده و فلان، که تو انتظارت ازش یه چیز دیگه ست؟!....
آروین گوشه ی لبش را بالا برد..پوزخند زد و کنار کشید..جلوی در ایستاد: من اهل این مسخره بازیا نیستم..یا زن نمی گیرم..یا اگرم بگیرم از روی علاقه اینکارو می کنم..مامان تا اینجا نتونسته کاری بکنه مِن بعدم نمی تونه.....

آنیل لبخند زد و با لحنی که حتم داشت آروین را عصبانی می کند گفت: بــــرووو..دیگه هر کی زن دایی رو نشناسه من یکی خوب می دونم که چکارایی ازش ساخته ست!..پاش بیافته خِرکِشت می کنه و به زور می تمرگی سر سفره ی بردگی..صدای بع بع بعــله گفتنت از همین حالا بیخ گوشمه داش آروین!.......
آروین برخلاف تصور آنیل لبخند زد و سرش را تکان داد: اگه همچین روزی رو با چشمات دیدی هر چی خواستی میگم چشم!نه بیارم نامردم..........
آنیل_ من جلو جلو دیدم....خواستی یه شب بی س/ا/ن/س/و/رشو واسه ت تعریف می کنم.......
آروین اخم کرد: من هنوز بی خیال تو یکی نشدما حواست باشه! قضیه ی امشب حسابی بو داره....
آنیل_ باشه برو به تحقیقاتت برس ..بو بکش ببینم به کجا می رسی هر چند خر زرد برادر شغاله!........
اخم روی پیشانی آروین عمیق تر شد: منظور؟!....وای به حالت آنیل اگه........
آنیل خندید و با سر به در اتاق اشاره کرد: برو داداش رد کارت، کار ِ من از تهدید و این حرفا گذشته.....
آروین_ دوره منم می رسه .. راستی امشب از این یارو خبری نیست!.....
آنیل مکث کرد و پرسید: کدوم یارو؟!..
اروین_ همین که هنوز از گرد راه نرسیده فکر کرده این خونه ارث باباشه راه به راه دستور میده..بنیامین و میگم!..

آنیل ابروهایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد..او بنیامین را توی مهمانی دیده بود..ولی به آروین چیزی از این موضوع نگفت......
اروین_ من میرم تو اتاقم آفرین و دیدی بهش بگو یه مدت جلوی چشمم افتابی نشه.................
آنیل_ سخت نگیر تو ام ....خودش فهمیده چکار کرده شورشو در نیار!..
آروین_ حیف که حال وحوصله شو ندارم وگرنه می موندم و حالیت می کردم شورشو در اوردن یعنی چی!..شک ندارم همه ی این اتیشا از گور تو یکی بلند میشه!..معلوم نیست داری چه غلطی می کنی..بیچاره عمه که ........
آنیل_ تو مگه خوابت نمی اومد؟!..برو بکپ بذار منم به کارم برسم.....
آروین_ زهرمار، بار اخرت باشه عین خر جفت پا می پری وسط حرفم!..
آنیل خندید و چیزی نگفت..اروین در حالی که سرش را تکان می داد از اتاق بیرون رفت!..
لبخند آنیل خود به خود محو شد!..به حالت قبل بازگشت....فرصت زیادی نداشت..قبل از اینکه مزاحم بعدی سر برسد متن ایمیل را آماده کرد....
انگشتانش ماشین وار روی صفحه ی کیبورد حرکت می کردند..متن را یک بار از اول مرور کرد و روی دکمه ی ارسال کلیک کرد!..
پیام با موفقیت ارسال شد..........
نفسش را بیرون داد..نگاهی به ساعت مچیش انداخت!..بی صبرانه منتظر بود..پنجره ی دریافت ایمیل روی صفحه ی مانیتور لپ تاپش بالا امد..نفسش را در سینه حبس کرد..روی پنجره کلیک کرد..صفحه باز شد..متن را کامل خواند..لبخند زد و خودش را به عقب پرت کرد..سرش را بالا گرفت..به صورتش دست کشید..حسابی عرق کرده بود........

گردنش را به چپ و راست چرخواند..از صدای تیریک، تیریکه رگ های خشک شده ی گردنش خوشش آمد..در حالی که از روی صندلی بلند می شد آلبوم ترانه های گلچین شده را باز کرد..از روی عادت روی ترانه ی شماره 9 کلیک کرد....آهنگ play شد.....
به بدنش کش و قوس داد و انگشتانش را در هم قلاب کرد..در اتاقش را قفل کرد..شلوارش را در اورد..کمر شرت چسبان و اسپرت مشکی رنگش را گرفت و هر دو انگشت شصتش را یک دور لب آن چرخاند!....
صدای خواننده در سرش پیچید..زیر لب زمزمه کرد:
غروبم، مرگه رو دوشم
طلوعم کن، تو می تونی
تمومم...سایه می پوشم
شروعم کن، تو می تونی


ساعت نزدیک به 5 صبح بود و احساس خواب آلودگی نمی کرد..برعکس دوست داشت با تمام انرژی دور باغ را بدود..امشب خواب با او بیگانه بود..فقط امشب.........
شدم خورشید ِ غرقِ خون
میون مغرب ِ دریا
منو با چشمای بازت
ببر تا مشرق ِرویا


به شکم روی زمین دراز کشید..کف هر دو دستش را روی زمین گذاشت و آرنجش را بالا آورد..لبانش را روی هم فشار داد و جسمش را با هر دم و باز دم، به بالا و پایین حرکت داد..
جسمش از روی عادت نرمش ها را پشت سر هم انجام می داد ولی ذهنش..پر بود.....پر بود از خاطراتش.......در دل با خواننده همنوا شد ..........
دلم با هر تپش با هر.....
شکستن داره می فهمه
که هر اندازه خوبه عشق
همون اندازه بی رحمه

نفس زنان روی زمین غلت زد..اینبار به پشت خوابید..پاشنه ی هر دو پایش را لب تخت گذاشت..دستانش را درهم قلاب کرد..کمرش را هماهنگ بالا کشید..تنش از عرق خیس بود..
چه راهایی که رفتم تا
بفهمم جز تو راهی نیست
خلاصم کن از عشقایی
که گاهی هست و گاهی نیست


نشست..آرنج دست راستش را روی زانو گذاشت .. با دست چپ موهایش را که روی پیشانیش ریخته بود به عقب هدایت کرد..چشمانش را بست..با انگشت شصت و اشاره ی دستش پشت پلکانش را فشار داد......
تو خوب سوختنو می شناسی
سکوتو از اونم بهتر
من آتیشم یه کاری کن
نمونم زیر خاکستر


آه کشید..با هر دو دست صورتش را پوشاند!..او در گذشته هیچ چیز نداشت..از گذشته فرار می کرد..ماندنش در کوچه پس کوچه های خاطراتش بی فایده بود..او خاطره ای نداشت..خاطراتش یک شبه سوختن و نابود شدند....ولی حالا..بعد از چند سال.........
می خوام مثل همون روزا
که بارون بود و ابریشم
دوباره تو حریر تو
مثل چشمات ابری شم
(آهنگ خلاصم کن از احسان خواجه امیری)


ادامه دارد...

بچه ها هر کی معنی خِرکِش و نمی دونه معنیش میشه : کشیدن یقه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط $hanane$ ، jinger ، neda13 ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، هیوا1 ، دختر اتش ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، ♥ساراطلا♥ ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، س و گ ل یعنی سوگلی ، *havva* ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، sogol.bf ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان ببار بارون - s1368 - 11-09-2013، 16:18

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان