امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#17
ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺁﯾﺎ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ ؟؟؟؟!!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ ؟؟؟!!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ؟؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
**************************************************





نگار_ حقیقت تلخه!..مانتوی چسبون هم که می پوشی.. همه ی زار و زندگیت زده بیرون..
سارا_ به تو چه آخه؟!..باز مانتوی من یه کوچولو از سر زانوهام بالاتره تو که تا یه وجب زیر باسنته چی میگی؟!.قلمبه سلمبه انداختی بیرون خجالتم نمی کشی!..........
نگار خودشو پرت کرد کنار سارا و به شوخی با ارنجش زد تو پهلوش..
نسترن_ بسه، باز که شروع کردید!..
به شوخی و خنده هاشون نگاه می کردم و من هم سعی داشتم مثل نگار و سارا خودمو بی خیال نشون بدم و لبخند بزنم..
ولی تو دلم غوغایی بود........دیشب بنیامین برنگشت ویلا..اعصابم خرد بود....آفرین هم می خواست امروز باهامون بیاد ولی آروین اجازه نداد..توی قضیه ی دیشب همه ی ما مقصر بودیم و دلم نمی اومد آفرین تنها مجازات بشه!..روشو هم نداشتم برم و با داداشش حرف بزنم.....................
نگار_ اِ سوگل نامزدتم که اینجاست!..

مثل برق گرفته ها تو جام پریدم و سرمو بلند کردم..بنیامین بود..با یه لبخند بزرگ روی لباش..داشت می اومد سمتمون!..ناخداگاه به نسترن نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم و نگاهش تیز روی بنیامین بود!..
بنیامین_ سلام خانم خانما.....پدرم در اومد تا پیداتون کردم! اینجا چکار می کنید؟!..
نسترن بلند شد ..با دیدن حالت تهاجمی که به خودش گرفته بود تند بلند شدم و کنارش ایستادم!..
سینه به سینه ی بنیامین ایستاد و گفت: به تو چه ربطی داره؟..هان؟!..بزن به چاک تا زنگ نزدم پلیس بیاد..د ِ یالا!.......
بنیامین مات و مبهوت تو چشمای نسترن خیره شد..یک دفعه پقی زد زیر خنده و خنده ش به قهقهه تبدیل شد..
بنیامین_ باز که تو رم کردی خواهر زن!..پلیس؟!..خب زنگ بزن بیاد منو از چی می ترسونی؟!..اصلا معلوم هست مشکل تو با من چیه؟!..........
و مچ دست منو گرفت و گفت: سوگل زن منه تو که هیچ باباتم نمی تونه جلوی منو بگیره....
تنم می لرزید..بدبختانه جایی بودیم که کمتر کسی از اونجا رد می شد..بیشتر به خاطر زمین سرسبزش و رودخونه ای که کنارش بود بچه ها اینجا رو واسه پیک نیک انتخاب کرده بودند!..........
از یاداوری دیشب و بنیامین و اون دختر دوست داشتم دستمو مشت کنم و بزنم توی دهنش..اون لحظه به قدری عصبانی بودم که اگه دستمو نگرفته بود شک نداشتم اینکارو می کردم....
با اون یکی دستم که ازاد بود زدم تخت سینه ش و گفتم : ولم کن روانی..چی از جونم می خوای؟!..

بنیامین پوزخند زد..کشیده شدم سمتش..یک لحظه احساس کردم مچ دستم تو حصار انگشتاش خرد شد..رنگم پریده بود و بدتر از اون اینکه ازش می ترسیدم..اونم یکی از ادمای همون مهمونی بود..یکی از همون ش/ی/ط/ا/ن/ /پ/ر/س/ت/ا و همین به ترسم دامن می زد!..
نسترن با کیفش محکم زد به شونه ی بنیامین: ولش کن کثافت..برو گورتو گم کن تا یه کار دستت ندادم..گمشو عوضی!.......
بنیامین خندید..از صدای بلندش گوشم سوت کشید..
بنیامین: حرص ِ چی رو می زنی؟!..من و سوگل زن و شوهریم ممکنه مثل همه ی زن و شوهرا یه وقتایی بینمون اختلاف به وجود بیاد این به خودمون مربوطه و می دونیم چطور رفعش کنیم!....
و رو به من گفت: راه بیافت عزیزم..باید باهات حرف بزنم!......

نسترن که دیگه از فرط عصبانیت سرخ شده بود کیفشو پرت کرد رو زمین و استین بنیامین رو گرفت و کشید:تو غلطه اضافه کردی..مرتیکه ی بی همه چیز فک کردی از کثافتکاریای ِ دیشبت خبر ندارم؟!..اینکه تو هم بین اون خوکای کثیف داشتی با یه دختر لاس می زدی؟............
صورت بهت زده ی بنیامین رو که دید پوزخند زد: هه..چیه؟..فک کردی همه مث خودت خرن؟..یکی از دوستای مشترک من و سوگل دیشب اتفاقی توی اون مهمونی بوده و دست بر قضا تو رو اونجا می بینه.. راپورتت و تمام و کمال داده حواست به خودت باشه!..حالا هم بزن به چاک تا خبرشو به گوش پلیسا نرسوندم و دودمانت و به باد ندادم..همین یه شهادته کوچیک کافیه که پلیس بریزه تو اون ویلا و کارتونو یکسره کنه..یالا شرتو کم کن.......

تا حالا نسترن رو انقدر عصبانی ندیده بودم..می لرزید..دستاشو مشت کرده بود و چاره نداشت همون دست گره کرده ش رو توی صورت بنیامین فرود بیاره....
بنیامین منو ول کرد و خیز برداشت سمت نسترن که ناخوداگاه بینشون سد شدم ..
داد زد: ببند اون دهنتو بی شرف تا خودم نبستمش!..تو گ/و/ه خوردی یه همچین چیزایی رو به من نسبت میدی....
نسترن_مراقب حرف زدنت باش!..هه..که می خوای بگی از هیچی خبر نداری و اونی هم که تو مهمونی بوده تو نبودی اره؟!..
بنیامین خواست منو بزنه کنار که نذاشتم..محکم جلوشون ایستاده بودم..شک نداشتم برم کنار کم ِ کمش یه سیلی می خوابونه تو صورت نسترن که اگه اینکارو می کرد ابرو براش نمی ذاشتم و هست و نیستشو به باد می دادم!........
بنیامین_ زر نزن، من اصلا نمی دونم داری از چی حرف می زنی..برو کنار سوگل..برو کنار تا حالیش کنم با کی طرفه..دختره ی ...........
نفس نفس می زدم..در آن ِ واحد سه حس رو به وضوح در خودم می دیدم..نفرت..خشم..ترس.......
و همین سه احساس در یک خط ثابت، کافی بود که بزنم به سیم آخر و با فریاد ِ « خفه شو » سیلی محکمی بخوابونم زیر گوشش و پرتش کنم عقب!........

بنیامین چند قدم رفت عقب و در حالی که دست چپشو گذاشته بود روی گونه ش مات و مبهوت منو نگاه کرد..
نسترن بازومو گرفت و زمزمه کرد: سوگل...........
چشمام می سوخت..دلم می خواست قدرتشو داشتم برم جلو و انقدر بزنمش تا صدای سگ بده بی همه چیز......
با چشمای خودم توی مهمونی دیده بودمش و حالا انکار می کرد..به خواهرم توهین می کرد..به من..به شعورم..به خانواده م ..به همه چیزم....چه راحت تونست بازیم بده..چه راحت به ریشمون خندید..بازم از رو نمی رفت؟!..انکار می کرد؟!........

دندوناشو روی هم فشار داد..دست راستشو مشت کرد و هجوم اورد سمتمون که هر 4 نفرمون جیغ کشیدیم و یه قدم رفتیم عقب.. ولی دست بنیامین با فریاد یک نفر از پشت سر تو هوا خشک شد: هی، وایسا بینم مرتیکه!......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



*ماندن به پای کسی که دوستش داری *
* قشنگ ترین اسارت زندگی است !*
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
***********************************************



یکی دست چپشو گرفته بود..بنیامین برگشت و تا خواست بفهمه که اون شخص کیه مشت محکمی حواله ی صورتش شد و با یک چرخش نقش زمین شد!.....
وحشت زده دستمو گرفتم جلوی دهنم..شدت ضربه به قدری زیاد بود که بنیامین قدرت بلند شدن از روی زمین رو نداشت..فقط ناله می کرد و صورتش رو دو دستی چسبیده بود!.......
نگاهمو از روی بنیامین بالا کشیدم..آنیل با صورتی سرخ و عصبانی جلومون ایستاده بود..دستش هنوز هم مشت بود..آب دهنمو به سختی قورت دادم..نگام روی رگ های متورم و عضله های قطورش خیره بود..
بنیامین تلو تلو خوران بلند شد و ایستاد..گونه ی چپش قرمز شده بود و از گوشه ی لبش خون زده بود بیرون!....
انگشت اشاره شو جلوی آنیل تکون داد: یه روز..یه جایی..جواب اینکارتو میدم..نتیجه شو می بینی عوضی..بد می بینی..بد.............
نگاهش چرخید رو من..با اون سر و وضع پریشون ترسناک شده بود..پوزخند زد و گفت:از دست من خلاص نمیشی..اینو یادت نره!.........

نگاهه وحشتناکی به تک تکمون انداخت و راه افتاد سمت ماشینش........از اونجا که دور شد یه نفس راحت کشیدم..
آنیل برگشت سمتمون و در حالی که نگاهش روی من بود گفت: چیزیتون که نشد؟!..
سرمو تکون دادم..نمی دونم چرا ولی از نگاهش خجالت کشیدم..این بار سوم بود که من و بنیامین رو تو بدترین وضعیت ِ ممکن غافلگیر می کرد!.......
آنیل_ اومده بود ویلا سراغتونو می گرفت آفرین ادرسو بهش داد..به خاطر دیشب و اتفاقاتش احساس خوبی بهش نداشتم واسه همین چند دقیقه بعد پشت سرش راه افتادم....مثل اینکه حضورشو انکار می کنه درسته؟!..
نسترن_ حالا حالا ها دست بردار نیست..می دونستم همینکارو می کنه!..
سارا_ بچه ها برگردیم دیگه، گردش زهرمارمون شد......

زیر انداز و جمع کردن و راه افتادن سمت ماشین....نسترن سبد و برداشت و قبل از اینکه بره پیش بچه ها رو کرد به آنیل و با لبخند گفت: راستی یه معذرت خواهی و یه تشکر بهتون بدهکارم..اگه به موقع نرسیده بودید الان من و سوگل عین دوتا میوه ی له شده چسبیده بودیم به این چمنای ترو تمیز که با اب همین رودخونه باید جمعمون می کردن!..
آنیل لبخند زد و قبل از اینکه بخواد جوابشو بده نسترن رفت پیش نگار وسارا که کنار ماشین منتظرش ایستاده بودند..

آنیل رو به روم ایستاده بود..یه جورایی معذب بودم..احساس می کردم باید یه چیزی بگم..
سرمو زیر انداختم..سنگینی نگاهشو رو خودم احساس کردم..نگاهمو که بالا کشیدم مسیر چشماشو منحرف کرد سمت رودخونه!..ناخداگاه لبخند زدم.........
- راستش منم باید ازتون تشکر کنم..شما سه بار شاهد بگو مگوهای شدید من و بنیامین بودید و از این بابت خجالت می کشم و ازتون معذرت می خوام..مهمونای خوبی براتون نبودیم..اون از قضیه ی دیشب که دردسر ساز شدم واسه تون اونم از امروز با کاری که بنیامین کرد!....

صدای خنده ی ارومش تو گوشم پیچید: این چه حرفیه ..نه نیازی به تشکر ِ و نه عذرخواهی....دیشب همه چیز اتفاقی پیش اومد.. چه خود ما و چه حضور شما اونجا!..
نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و نپرسم: شما دیشب از کارایی که توی اون مهمونی می شد خبر داشتید؟!..
سکوت کرد..سرشو زیر انداخت..با بند چرمی که به دستش بسته بود بازی می کرد....یه شلوار گرمکن مشکی با سیوشرت ِ همرنگش ست کرده بود و آستیناش رو تا آرنج
بالا زده بود..
داشتم نگاش می کردم که بی هوا سرشو بلند کرد و نگاهه خیره ی منو رو خودش غافلگیر کرد....از روی خجالت گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و سرمو زیر انداختم..این کار عادتم شده بود..
با یک مکث کوتاه گفت: ما فکر می کردیم که یه بالماسکه ی ساده ست!....اما خب.......نبود!.......
نگاهش کردم..تو موهاش دست کشید..انگار که کلافه بود..به زور سعی می کرد لبخندشو حفظ کنه: این همه جای باصفا و شلوغ، چرا یه جای خلوت و برای پیک نیک انتخاب کردید؟!..

راه افتادیم سمت ماشین و جوابش رو دادم: پیشنهاد بچه ها بود..اگه می دونستم قراره سر و کله ی بنیامین پیدا بشه هیچ وقت قبول نمی کردم!......
چیزی نگفت.....رسیدیم پیش بچه ها..سوار شدم و نسترن حرکت کرد..آنیل هم با ماشین خودش پشت سرمون می اومد........
جلوی ویلا نسترن خواست پیدا شه که آنیل بوق زد و اشاره کرد بشینه!..خودش پیاده شد و در ویلا رو باز کرد..نسترن با تک بوقی که واسه تشکر از آنیل زد ماشینو برد تو حیاط ِ باغ و جلوی ساختمون نگه داشت....
ماشین آنیل هم پشت ماشین ما ایستاد....متعجب از صداهای بلندی که از داخل ساختمون می اومد پیاده شدیم.......آنیل که از اون همه سر و صدا جا خورده بود به خودش اومد و دوید سمت ساختمون..پشت سرش رفتیم!..
همه مون تو درگاهه هال ایستادیم.....

اروین کلافه طول وعرض مهمونخونه رو طی می کرد..آفرین اخم کرده بود و یه گوشه ایستاده بود..یه زن شیک پوش با نگاهی اشک الود ولی عصبانی وسط هال ایستاده بود و به آروین نگاه می کرد....و زن جوون و خوشگلی که کنار آفرین بود و سر و تیپش از نظر شیک پوشی و وقار شباهت بی حد و اندازه ای به همون زن داشت !.......
با دیدن آنیل لبخند زد و با قدمهایی پیوسته به طرفش رفت..
بازوش رو گرفت و گفت: سلام عزیزم.......آنیل ابرو در هم کشید و دستشو از تو دست اون دختر بیرون کشید!.....
آنیل_ اینجا چه خبره زن دایی؟!..

پس اون زن مادر آروین بود..ولی این دختر کیه؟!..پیش خودم احتمال می دادم نامزد آنیل باشه....نازنین!.........
_ دیگه می خواستی چی بشه زن دایی؟این پسر ابرو واسه من نذاشته....
آروین داد زد: ابروی چی مادر ِ من؟!..مگه من دخترم که بخواین به زور شوهرم بدین؟!..
آفرین لبخند زد ولی خیلی زود جلوی لباشو گرفت که آروین لبخندشو نبینه!.....


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

وای راستی یه چیزی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) یه ایده از دیشب زده به سرم یعنی هلووووووو..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) اصن یه چیز میگم یه چیز می شنوین..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) خوشمزه و ابدار..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) به قدری جوگیر شدم که تو این مدت زمان کوتاه رو شخصیتاشم کار کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) در حال حاضر 2 تا شصیت مهم که شخصیت مردش یه چیزی تو مایه های آرشام وآنیل ِ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) و دختره هم شبیه دلارام و بهار..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) اتیشپاره ست اینطور براتون بگم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وای بیشتر رو ایده ش کار کنم و همه چیزش و اوکی کردم ایشاالله بعد از ببار بارون میذارمش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) عاشقشتتتتتتوووونمممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



قلب من از ابر است...
مهر کسی در آن است که مهرورزترین است و مهربان.
قلب من همچون آب چشمه زلال است...
عشق کسی در سینه دارم که عشقش میسازد تکه های قلبم را
قلب من سرخ است...
عاشقم، عاشق گلی به سرخهی رزهای آتشین بهشتی
دوستت دارم عشق من، مهربان من، دنیای من
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
**************************************************



مادرش با لحن ارومی گفت: پسرم..عزیزدلم..این چه حرفیه که می زنی؟..کسی که نمی خواد مجبورت کنه..تو یه نظر بیا این دخترو ببین..باهاش حرف بزن بعد اگه دیدی ازش خوشت نمیاد خب دختر که قحط نیست پسرم، می گردم یکی بهترشو واسه ت پیدا می کنم!..........
آروین_ مامان جان، حرف من یه چیز دیگه ست..من میگم فعلا زن نمی خوام و شما حرف خودتو می زنی؟ای بابا عجب گیری کردما!.......
_ پسرم پس دل من چی ..دل پدرت چی؟!..29 سالته مادر پس کی وقتش می رسه؟!......


با دست به آنیل اشاره کرد و گفت: یه نگاه به پسر عمه ت بنداز..ماشاالله هزار ماشاالله فقط 1 سال از تو کوچیکتره ولی هم زنشو داره هم زندگیشو..به خودت بیا مادر من که بدتو نمی خوام!.......
آنیل دخالت کرد و گفت: زن دایی من خودمو در اون حد نمی دونم که بخوام تو کارتون دخالت کنم ولی خواهشا پای منو وسط نکشید..قضیه ی من و نازنین یه بحث جداست!......
نازنین_ یعنی چی این حرف؟!..
آنیل _ یعنی همین که گفتم!..چرا هر کی توی این قوم می خواد زن بگیره پای منو می کشه وسط؟!..با اینکه همه تون خوب می دونید من به خاطر چی قبول کردم............

مادر آروین_ پسرم زن گرفتن که عار نیست شما دوتا چتونه آخه؟!.......
آنیل در حالی که اخم کرده بود چشماشو از روی حرص بست و سرشو زیر انداخت..بدون هیچ حرفی و بدون اینکه نیم نگاهی به کسی بندازه از کنارمون رد شد..نازنین هم که حالت ِ درهم و پریشونه صورتش نشون می داد تا چه حد عصبی و ناراحته پشت سرش راه افتاد!.......
آروین_ همینو می خواستی؟!..چرا هر بار پای آنیل و می کشی وسط؟..انگار واقعا واسه همه تون عادت شده!.......
مادرش رو ترش کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت : مگه من چی گفتم؟..اونم عین ریحانه یه دنده ست، رو حرفشون نمیشه حرف زد.........
آروین_ چرا این دختره رو با خودت اوردیش اینجا؟!.....
_ اولا دختره نه و نازنین..ناسلامتی عروس عمه ت ِ .......دوما آنیل هم یکی مثل تو..جوونین کله تون باد داره..دختر به این خوشگلی و خانمی دیگه ناز کردن داره؟!....حالا خوبه که.........
آروین_ بس کن مامان........
صدای فریاد آروین مادرشو بهت زده و ما رو میخکوب کرد!.....

اصلا ما چرا اونجا وایسادیم؟..این یه بحث خونوادگیه و حضور ما شاید بقیه رو ناراحت کنه!..
موندن من تا اون موقع فقط محض ارضای کنجکاویم بود..بقیه هم لابد به همین خاطر مات و مبهوت خشکشون زده!..گرچه مادرش هنوز متوجه ما نشده بود..انقدری درگیر بحث خودشون بودند که متوجهه ما نباشن!.......
دست نسترن و کشیدم: بریم بالا، به ما که ربطی نداره!زشته اینجا وایسادیم.......
نسترن که تازه به خودش اومده بود تند تند سرشو تکون داد..
ولی طبقه ی بالا هم صدای داد و هوار آنیل و نازنین شنیده می شد.....ما سمت دیگه ی سالن جلوی در اتاقمون بودیم که در اتاق آنیل به شدت باز شد و نازنین فریادزنان اومد بیرون و درو محکم به هم کوبید!......
نازنین داد زد: بالاخره یه روز این سکوت لعنتی رو می شکنم..فقط صبر کن و ببین!........
وسط راه همین که نگاهش به ما افتاد قدماشو اهسته کرد....نگاهش رنگ تعجب گرفت..لباشو از روی حرص فشرد و با عجله از پله ها پایین رفت!....

نگار_ ای بابا اینجا چه خبره؟..خیر سرمون خواستیم 2،3 روز بیایم اینجا خوش بگذرونیما..اون از روز اولش که کلا گند زدیم و خرد تو حالمون اینم از روز دوم..خدا سومیشو بخیر کنه!......
نسترن_ دیگه روز سومی در کار نیست همین فردا راه میافتیم سمت تهران!....
سارا_ آی قربونه دهنت نسترن....باور کن طی همین 2 روز نصف گوشت تنم آب شد!....
نگار خندید: حالا گریه نکن، تو خودتم می کشتی تو تهران 2 ساله انقدر اب نمی کردی دعاشو به جون نسترن کن که این سفر 2 روزه تونسته معجزه کنه!........
خندیدیم..سارا که حرصش در اومده بود افتاد دنبال نگار و نگارهم پا به فرار گذاشت و رفتند تو اتاق..
نسترن از خنده سرخ شده بود: جون به جونشون کنن ورژن اصلی ِ تام و جرین!....بیا بریم تو تا کار دست هم ندادن!.......
منم خنده م گرفته بود: اگه از جاهای دیگه می خوره تو ذوقمون ولی وجود این دوتا توی این سفر نعمتی بود!..
نسترن_ اینو حقیقتا راست گفتی!......

با شنیدن صدای بلند نازنین از پشت سرمون، بهت زده سرجامون ایستادیم : بیا زن دایی، بیا با چشمای خودت ببین ..
نازنین در حالی که دست مادر آروین رو محکم گرفته بود رو به رومون ایستاد..آروین و آفرین نفس زنان پشت سرشون از پله ها بالا اومدند.......
نازنین نگاهی از سر حقارت به سرتاپای من و نسترن انداخت و گفت: پس بیخود نیست آنیل باهام چپ افتاده و آروین هم میگه که نمی خواد ازدواج کنه.....و با دست به ما اشاره کرد و لباشو کج کرد: معلومه از کجا داره آب می خوره!..
آفرین_ ببند دهنتو نازنین..تو حق نـ ........
مادر آروین_ بسه آفرین...............
آروین_ مامان شما داری یـ ..........
مادرش داد زد: خفه شو آروین......و با بغض گفت: دستت درد نکنه..خوب دستمزدمو دادی..چشممو روشن کردی!.....
از حرفایی که به من و نسترن ربط می دادند هر دو پام به زمین خشک شده بود و دهن هردومون از تعجب باز مونده بود..
نگار و سارا از اتاق اومدن بیرون..در اتاق انیل باز شد .. توی درگاه ایستاد..برای یک لحظه نگاهم روش ثابت موند..موهاش پریشون بود و صورتش گرفته....اومد جلو و کنار آروین ایستاد....یه تیشرت ِ سفید استین کوتاهه جذب تنش بود..عضله های کلفتش از عصبانیت منقبض بودند!........
آنیل_ این سر و صداها واسه چیه؟!......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اصن من عاشق این شکلکا شدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) خیلی باحالن!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، $hanane$ ، ♥h@di$♥ ، هیوا1 ، kimia kimia1378 ، دختر اتش ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، س و گ ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، sogol.bf ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان ببار بارون - s1368 - 14-09-2013، 15:56

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان