امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#18
Heart 
سلام عزیزای دلممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
این پست رو داشته باشید تا بعد!......رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


قربون مست نگاهت قربون چشمای ماهت
قربون گرمی دستات صدای اروم پاهات
چرا بارونو ندیدی رفتن جونو ندیدی
خستگی هامو ندیدی چرا اشکامو ندیدی
مگه این دنیا چقدر بود بدیاش چندتا سبد بود
تو که تنهام نمیذاشتی توی غمهام نمیذاشتی
گفتی با دو تا ستاره میشه آسمون بباره
منم و گریه ی بارون غربت خیس خیابون

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************




نازنین با بغض گفت:آنیل این دخترا کین تو ویلا؟!..با شماها اینجا چکار دارن؟!..
اخمای آنیل تو هم رفت و نگاهشو از روی نسترن تو چشمای من سوق داد..ولی فقط واسه چند لحظه ی کوتاه ..
آنیل_ این خانما فقط دوستای آفرینن.......
نازنین پوزخند زد و مادر آفرین رو کرد به آنیل و گفت: من فقط یکی دو بار نسترن و دیدم ولی اینکه چندتا دختر بخوان تو یه ویلا با دوتا پسر مجرد بمونن از نظر من در شان دخترای با اصل و نصب نیست.........
چشماش رو باریک کرد و از گوشه ی چشم نگاهه تیزی به ما 4 نفر انداخت..لحنش بوی حقارت می داد..تلخ بود و این تلخی رو به بدترین شکل ممکن با چند کلمه ی به ظاهر ناچیز ولی سنگین، به کاممون پاشید: به سر و شکل این دخترا نمی خوره خانواده دار باشن..وگرنه اینجا بین 2 تا پسر موندگار نمی شدن..تمومش واسه گول زدن پسرای ساده لوح و زودباوری مثل شماهاست!..
خدا می دونه که با حرفاش چندبار وجودمو لرزوند و خردم کرد .. نمی دونم ..نمی دونم با چه جسارتی زانوهامو صامت نگه داشته بودم تا بتونم تو چشمای وقیحش خیره بمونم اما سکوت کنم!..
به صورت نسترن نگاه کردم که چطور از عصبانیت سرخ شده بود و لباشو روی هم فشار می داد .. خواهرم حرمت نگه می داشت..مثل من..مثل نگار و سارا که اشک توی چشماشون جمع شده بود و لب فرو بستند تا به احترام افرین هم که شده جواب این زن کوته فکر رو ندن!..
نسترن بغض داشت..مثل من چونه ش می لرزید..همه ی رفتاراش رو می شناختم و می دونستم الان سخت داره جلوی خودشو می گیره تا حرفی نزنه!..
امروز به اندازه ی کافی از جانب بنیامین کشیده بودم..و هنوز هم اون ناراحتی رو تو وجودم داشتم و با شنیدن این حرف های نامربوط و تهمت های بی پایه و اساس تنم خود به خود می لرزید و تو دلم فریاد می زدم که ای کاش می تونستم جواب این نگاه های بی شرمانه رو بدم....ولی منم می ترسیدم..مثل نسترن.. اینکه لب باز کنم و حرمت شکنی کنم!.....به خاطر آفرین..فقط همین!.....ولی سخت بود..واقعا سخت بود!.....
آروین_ مامان داری شورشو در میاری..تمومش کن دیگه..
-- پسرمو دارن دستی دستی ازم می گیرن حواسم نباشه معلوم نیست تهش سر از کجاها که در نمیاری!..

آنیل به صورتش دست کشید و چشماش رو بست و بعد از چند لحظه باز کرد..مثل کسی که بخواد فریاد بزنه ولی داره به سختی جلوی خودشو می گیره که طغیان نکنه در همون حد سرخورده و بی تاب بود..
آروین که به نفس نفس افتاده بود صداش رو بلند کرد و گفت: سرخود پاشدی اومدی اینجا تا اوقاته همه مون رو تلخ کنی؟..گفتی زن بگیر گفتم نمی گیرم وسلام..دیگه چرا به این بنده خداها توهین می کنی؟!..
-- تو و انیل اینجا تنهایین..چرا 4 تا دختر باید با شماها شب و روزشون رو بگذرونن؟..مگه بی صاحابن؟!..خونه زندگی ندارن که بیان بین شما دوتا زندگی کنن؟!..ما اینجا ابرو داریم نذار این دم اخری که داریم میریم مردم پشت سرمون حرف در بیارن!..

همون لحظه آنیل کنترلش رو از دست داد و همچین اروین رو از جلوش پس زد که شونه ش محکم خورد به دیوار و صدای جیغ نازنین بلند شد..
تخم چشماش سرخ ِ سرخ بود..رگ گردنش متورم شده بود و فکش رو به قدری محکم روی هم فشار می داد که عضلاتش به وضوح دیده می شد..انگشت اشاره ش رو جلوی زن داییش تکون داد..چندبار بدون هیچ حرفی..انگار با همون نگاهه پر از غیظ و نفرت حرف ها داشت واسه گفتن ..
چشمای مادر آروین از حدقه بیرون زده بود..آنیل در حالی که چشماش رو تو نگاهه اون زن زووم کرده بود شمرده شمرده با لحنی که بوی خشم می داد گفت: دیگه بس کن..هر چی خواستی گفتی و به خیالت که این جماعت لالن و نمی تونن جوابتو بدن آره؟..
و محکمتر و بلندتر از قبل مسلسل وار جملاتش رو به زبون اورد: میگم « لطفا » چون می خوام مثل این دخترا حرمت نگه دارم..میگم لطفا تا یه فرقی بین کلام من وشما باشه..مرز میذارم بینش ..مرز گذاشتن بین حرفا و حد و حدودا رو ببین و حرفی نزن که بعد از گفتنش پشیمون بشی....این مردم اگه بخوان حرف درست کنن اینکارو می کنن چه با بهانه، چی بی بهانه..وجود 4تا دختر توی این خونه چیزی رو عوض نمی کنه..به درک بذار حرف در بیارن..بذار انقدر بگن تا تو وهم و خیالاتشون غرق بشن و نفسشون ببره..اگه به حرف اینا باشه نفسم نباید بکشی تا مبادا خفت ابروتو بگیرن و وسط همین میدون وصلت کنن به چوبه ی دار..شما دنبال بهانه ای تا آروین رو به کاری که نمی خواد مجاب کنی خیلی خب.. ولی حق نداری به کسی تهمت بزنی..حق نداری توهین کنی زن دایـــی!..حق نداری!..

نگاهه انیل هنوز تو چشم های مات ِ اون زن بود که نازنین با همون بغض توی گلوش ولی با ظاهری مظلومانه گفت: عزیزم ما که منظوری نداشتیم..من نامزدتم حق دارم که روی شوهرم تعصب داشته باشم....با دست به ما اشاره کرد و گفت:من کاری به این دخترا ندارم.. ولی تعصباتمو پای علاقه م بذار آنیل..
نسترن که دیگه نقطه ی جوشش به حد نصاب رسیده بود رو به نازنین با صدای لرزونی گفت: خانم محترم.. شاید توهین کردن واسه شما که خودتو از ما بهترون می دونی راحت باشه ولی ما انقدر شعور داریم که نخوایم دهنمونو مثل خودتون باز کنیم و هر چی دلمون خواست بریزیم بیرون....
و رو به مادر آروین که با اخم ما رو نگاه می کرد گفت: ما نه بی صاحابیم و نه اواره، که بخوایم شخصیت خودمونو له کنیم و این حرفای صدمن یه غازو بشنویم!..یه چند روز اینجا مسافر بودیم و توی این خونه مهمون، ولی دیگه با وجود این حرفا از نظر من درست نیست بیشتر از این لفتش بدیم و بمونیم تا امثال شماها بتونن خیلی راحت به دیده ی حقارت نگامون کنن!......
نگار و سارا رفتن تو ..ما هم خواستیم بریم که انیل صدامون زد..
صداش گرفته بود و نگاهش به ما رنگی از شرمندگی داشت: فقط یه سوتفاهم بود..می دونم این حرفا ناراحتتون کرده ولی.............
من که می دیدم نسترن بغض کرده طاقت نیاوردم و خودمم که دلم پر بود و پی بهانه می گشتم تا خالیش کنم در جواب انیل محترمانه گفتم: من و خواهرم شما رو درک می کنیم..وجود ما اینجا از اولشم درست نبود و صورت خوشی نداشت!..شاید اگه ما هم جای زن دایی و نامزدتون بودیم همین برداشت و می کردیم..ولی بهتره ما بریم اینجوری حرفی نمی مونه ما هم راحتتریم!....
آروین جلو اومد و درحالی که سرشو زیر انداخته بود آروم گفت: من از جانب مادرم و نازنین ازتون معذرت می خوام..
به هر جون کندنی بود یه لبخند کمرنگ ولی سرد نشوندم رو لبام..سرمو زیر انداختم و گفتم:نیازی به عذرخواهی نیست..این مدت هم به اندازه ی کافی باعث زحمتتون شدیم..قصدمون این بود که فردا حرکت کنیم ولی حالا..میندازیمش جلو..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بگیرکه اومد!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) الفراررررررمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم..........رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


خسته ام از روزای تکراری تو کجایی؟
شبای تو همشون مهتابی
روزای تو گرم و آفتابی
اینم از روز و شب من تو کجایی؟
شب و روز یخ می زنم از تنهایی...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
***********************************************





رو به مادرش کردم و با همون لبخنده خشک روی لبام و آرامشی که سعی داشتم تو کلامم حفظش کنم گفتم: از طرف خودم و خواهرم ازتون معذرت می خوام که ناخواسته باعث شدیم شما درموردمون فکرای بدی بکنید.......با اجازه!....
هیچ کدوم چیزی نمی گفتند..فقط اخم ِ روی پیشونیشون و نگاهی که هیچ رنگ و بویی از شرمندگی نداشت!..هر حرفی بود زدن و ما هم گوش کردیم..اونها چی داشتند که بگن؟.. و ما در جوابشون چیا گفتیم؟!..به قول آنیل مرز بود بین حرفامون که حرمتها شکسته نشه..
دست نسترن رو گرفتم و رفتیم تو اتاق..همین که در و بستم صدای هق هقش بلند شد..بغلش کردم..بغض منم شکست....نسترن از تهمت بیزار بود....
گرچه تو چشمای منم اشک حلقه بسته بود ولی سعی داشتم نشونش ندم و بگم که بی تفاوتم..گرچه نمایان بود و درخشش رو نمی تونستم کاری کنم ولی برای اروم کردن خواهرم مجبور بودم ناراحتیمو پنهون کنم!.....
-نسترن..خواهری اروم باش........
سرشو از تو بغلم بیرون اورد و با حرص دندوناشو روی هم فشار داد: چطور سوگل؟..چطوری اروم باشم؟..هر چی لایق خودشون بودو بار ما کردن..دیدی؟..واقعا از مادر آفرین توقع نداشتم..درسته منو نمی شناسه ولی حق نداره وقتی رو کسی شناخت نداره اینطوری درموردش قضاوت کنه!..حتی اون نازنین احمق!....
نگار هم پشت حرفو اورد و گفت: حق با نسترنه..من که یه لحظه هم حاضر نیستم این قوم عجوج مجوج رو تحمل کنم..انگار اسمون پاره شده این دوتا بــا اصـــل و نصــــب افتادن پایین که بقیه بلانسبت بی پدر و مادرن!..
من و سارا میون اشک خنده مون گرفت..نسترن و نگار از ته دل عصبانی بودن و حرفاشونو با غیظ می زدند.....لبخند و که رو لبای ما دیدند چند لحظه مات توی چشمامون خیره موندن و..یک دفعه هردوشون پقی زدند زیر خنده!.....
نگار رو به سارا کرد و با خنده گفت: مرض، بالاخره گریه می کنی یا می خندی؟!....پوفی کشید و ادامه داد: وااااااای دارم دیوونه میشم..چطور وایسادم تا هر چی خواستن بگن؟!.. دلم می خواست با همین ناخنام چشای اون دختره ی دریده رو از کاسه در بیارم..ولی به جون مامانم فقط به خاطر افرین هیچی نگفتم.....
سارا_ من که کلا لال شده بودم..واقعا یه ادم تا چه حد می تونه وقیح باشه؟!....
نسترن اشکاشو پاک کرد و دماغشو بالا کشید: خیلی خب به جای این حرفا پاشید لباساتونو جمع کنید..هرجور شده تا شب راه میافتیم!.....
سارا_ من گشنمه......
نگار_ حیف که منم گشنه م شده وگرنه یه تیکه ی چرب و چیلی مهمونت می کردم!..
سارا اخم کرد: مرض تو جونت که هیچ رقمه از رو نمیری!...
- من میگم بریم تو روستا یه چیزی بخوریم..حال و هوامونم عوض میشه..بعد که برگشتیم وسایلمونو جمع می کنیم.....
نسترن_ اگه ماشین بنزین داشت همین الان راه میافتادیم ولی باکش خالیه باید از یه جایی گیر بیارم!..
نگار_انقدری نداره که تا یه پمپ بنزینی جایی بکشه؟!..
نسترن_ نه....فک کنم اخرش مجبورم به یه کدوم از این پسرا رو بندازم!..
*******************************************
ناهارمونو تو روستا خوردیم..چند جور غذای محلی و خوشمزه..میرزا قاسمی که از بادمجون و گوجه فرنگی و سير و تخم مرغ و ادويه و رب درست شده بود..
و باقلا قاتق که غذای مورد علاقه ی نگار بود..من ونسترن از هر دوشون خوردیم..واقعا عالی بودند..
بعد از اون کمی توی روستا گشتیم و چند تا کاردستی مثل کلاهه حصیری و عروسکای خوشگل که کار دست اهالی همین روستا بودند رو جای سوغاتی خریدیم..
نسترن یه قالیچه ی خوشگل خرید که بیشتر جنبه ی تزئینی داشت با نقش وان یکاد....نمی دونم چرا ولی تموم مدت که بیرون بودیم احساسم بهم می گفت یکی ما رو گرفته زیر ذره بین و داره نگاهمون می کنه ..خیلی خوب حسش می کردم..
ولی خدا رو شکر اتفاقی نیافتاد.......همون اتفاقی که به کابوس زندگیم، بنیامین ربطش می دادم ..
دست پر برگشتیم ویلا....همه توی سالن نشسته بودند و سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود........
آنیل زودتر از بقیه متوجهه ما شد..نسترن یه قدم رفت جلو و کاملا معمولی گفت: تو باک ماشینمون بنزین نیست اگه که اشکالی نداره و براتون مقدوره...........
سکوت کرد..آنیل با سر به اروین اشاره کرد و رو به نسترن گفت: نه این چه حرفیه الان اروین ترتیبش و میده....
نسترن تشکر کرد و پشت سر آروین رفت بیرون..ما هم خواستیم برگردیم بالا که آنیل گفت: سوگل..خانم!..........
برگشتم و نگاهش کردم..ولی نگاهه گرفته ی اون میخ چشمام بود و این من رو معذب می کرد..سرمو زیر انداختم که آرومتر از قبل گفت: خواهش می کنم از روی عصبانیت تصمیم نگیرید..من بهتون حق میدم اما..رفتنتون اونم اینطور..آخه....
کلافه بود..تو موهاش دست کشید و پشت گردنش رو ماساژ داد..در مقابلش فقط سکوت کردم..حرفامو بهش زده بودم..موندمون جایز نبود و خودش هم اینو خوب می دونست..مخصوصا با وجود نازنین و مادر آروین که هنوز هم نگاهشون به ما خصمانه که نه ولی دوستانه هم نبود!.......
سنگینی نگاهه آنیل روم بود..سرمو بلند نکردم..زمزمه وار گفتم: ما که بریم برای همه مون بهتره....بااجازه!..
پشتم و بهش کردم تا دنبال بچه ها برم که گفت: پس یه کم صبر کنید اروم که شدید راه بیافتید..باشه!.....
برگشتم ..اینبار سرمو زیر ننداختم..توی چشماش هم نمی تونستم زل بزنم..نگاهم به یقه ی تیشرتش بود که خیلی کوتاه گفتم: قراره شب حرکت کنیم......
و بدون اینکه فرصت دوباره ای بهش بدم تا بخواد چیزی بگه، قدمامو تند کردم و از پله ها بالا رفتم....
**************************************
شب شده بود..نسترن گفت بین راه یه چیزی می خوریم..تا اون موقع هنوز آفرین و ندیده بودم..وقتی هم که از روستا برگشتیم تو سالن نبود..
خدا رو شکر توی اتاق حموم شخصی بود..قرار بر این شد که عصر حموم کنیم و بعد راه بیافتیم..2 روز بود حموم نکرده بودم و حتی بدم می اومد تو اینه به خودم نگاه کنم..اخرین نفر من رفتم و بعد از 20 دقیقه اومدم بیرون.....
داشتم موهامو خشک می کردم که یکی آروم زد به در....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

خدا وکیلی چقدر دلتون واسه تیکه های عشقولی رمانام تنگ شده؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

یعنی عاشقتونممممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) شدیددددددددد.. رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

متن آبی رنگ زیر رو بخونید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


شاید حق با دیگران باشه، من بد اخلاقم
شاید راست میگن، من مغرورم
شاید حق با اوناست، من سنگ دلم
شاید واقعا من بدم!!
اما فقط برای دیگران!!

برای کسی که دوستش دارم
خوش اخلاق و متینم
غروری ندارم

صبورم و قلبی رئوف دارم..
من..
یک مغرور عاشقم!


وااااااااااااااااای اینو یه جا خوندم یاد آرشام افتادم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) بچه ها جدیدا زیاد یاد دلاشام می کنمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دیوونه شدم رفت بوخودا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
الان هم هوسشونو کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) یعنی کلا من عاشق این دوتام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) هنوزم که هنوزه خوابشونو می بینم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) میگم خل شدم دیگه!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
فک نکنم هیچ وقــــت بتونم فراموششون کنم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************




نسترن دکمه های مانتوش رو می بست، توی همون حالت که یکی از دستاش بند مانتوش بود در و باز کرد....آفرین بود!..سرشو زیر انداخت و اومد تو....دستاشو تو هم قلاب کرد..
نگام کشیده شد سمت بچه ها..صورت همه گرفته بود..از جوی که به وجود اومده بود.. و سکوتی که یه جورایی میشه گفت ازاردهنده بود هیچ کدوم راضی نبودیم!..
آفرین با بغض سرشو زیر انداخت و گفت: بچه ها به خدا شرمنده م....از ظهر تا حالا خودمو تو اتاق حبس کردم ..روشو نداشتم تو چشماتون نگاه کنم.....
نسترن دستشو دوستانه دور شونه ی آفرین حلقه کرد و با لحنی که سعی داشت اونو شاد نشون بده گفت: هی هی تو که هنوز این عادتتو ترک نکردی..چرا تا تقی به توقی می خوره به دل می گیری؟....بابا بی خیال چیزی نشده که..اونا که ما رو نمی شناسن شایدم به قول سوگل حق داشتن........
آفرین_ نه نسترن، اونا حق نداشتن بهتون توهین کنن..قبلا برات گفته بودم که اخلاق مامان همیشه همینطور بوده..الان یه جورایی پشیمونه ولی نازنین از بس قد و مغروره که به روی مبارکشم نمیاره!....شما که رفتید بیرون کلی باهاش بحثم شد.....
دستای نسترن رو گرفت و رو به 4 نفرمون گفت: مدیونین اگه که دلتون از ما گرفته ست از اینجا برین........

لبخند نسترن پررنگ شد و دستای افرین رو نرم فشرد: دختر این چه حرفیه که می زنی؟..
آفرین_ همین که گفتم!عقایده مامانم برام مهم نیست شاید اون تو رو نشناسه ولی من انقدری روت شناخت دارم که بهترین دوستم بدونمت و باهات معاشرت داشته باشم!........
نگار خندید و دستاشو از هم باز کرد: من که کلا هیچی تو دلم نیست خاطرت جمع..این دل پاکه پاک ِ .......
آفرین با لبخند نگاش کرد.....سارا گفت: آفرین جون خودتو ناراحت نکن منم اصلا به دل نگرفتم......
آفرین به من نگاه کرد..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم: عزیزم سخت نگیر هیچ اتفاقی نیافتاده..رفتن ما به خاطر حرفای مامانت و نازنین نیست..
نسترن_ سوگل راست میگه ما می خواستیم فردا راه بیافتیم که تصمیم بر این شد امشب حرکت کنیم..از طرفی بابام اصرار داره که زودتر برگردیم!..

آفرین_ اخه شب که نمیشه، خطرناکه..درضمن بدجور بارون میاد!....
نسترن_ نگران اونش نباش حواسم هست!..منو دست کم گرفتی؟....
و به خاطر اینکه افرین رو از اون حال و هوا بیرون بیاره گفت: حالا اون سگرمه هاتو باز کن تا دلم نگرفته.....
آفرین خندید..هنوزهم شرمندگی تو چشماش موج می زد....اون چه گناهی داشت که بخواد به پای حرفای مادرش بسوزه؟!..
هیچ وقت اهل دل سوزوندن نبودم، هنوزم نیستم..حتی اینکه بخوام دل دشمنم رو بسوزنم، افرین که ماه بود!..
بعد از چند لحظه لبخندش کمرنگ شد .. با انگشتای دستش بازی می کرد ..
آفرین_ به خدا خیلی گلین....سرشو بلند کرد و همونطور که نگاهش روی ما می چرخید ادامه داد: اولش فقط نسترن رو دوست خودم می دونستم ولی حالا خوشحالم که 3 تا دوست ِ خوب ِ دیگه هم بهش اضافه شد..دیدار اولمون زیاد خوب از اب در نیومد ولی حتما دفعه ی بعد جبران می کنم..اینو بهتون قول میدم!....
نسترن اخم کرد و به شوخی گفت: ای بابا زیر بغلمو پر کردی از هندونه....و نگاهی از سر خباثت به بچه ها انداخت: واسه این دوتا هم زیاد نوشابه باز نکن عادت ندارن بیچاره ها رودل می کنن توی راه میافتن رو دستم..از ما گفتن بود..
صدای جیغ بچه ها بلند شد و من و نسترن و افرین زدیم زیر خنده!
*******************************************
هر کار کردیم تا آفرین رو راضی کنیم که شام رو بیرون می خوریم و هر چی بیشتر بمونیم دیرتر میشه قانع نشد..انقدر قسممون داد و برامون خط و نشون کشید که دیگه جرات نکنیم روی حرفش نه بیاریم......
دیگه کم کم باید راه میافتادیم..ساعت 9:30 بود..بچه ها نشسته بودن روی تخت و حرف می زدند ..
چادر نماز و مهرمو از توی ساک برداشتم...نسترن که داشت سوغاتی ها رو می ذاشت تو چمدون گفت: کجا میری؟!.......
-اینجا سر و صداست میرم تو هال نماز بخونم!....
--باشه فقط سریعتر تا هوا بدتر نشده راه بیافتیم..
سرمو تکون دادم و بعد از اینکه وضو گرفتم چادر ِ سفیدمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون..همه توی اتاقاشون بودن..طبقه ی پایین هم 2تا اتاق بود که آفرین می گفت متعلق به مادرش و نازنین ِ ........
چراغای پایین خاموش بود..فقط چندتا از دیوارکوبای رنگی گوشه ی سالن و روشن گذاشته بودند..
رفتم تو هال که هیچ اثاثیه ای توش نبود و احتمال هم نمی دادم کسی اونجا بیاد.. مهرو گذاشتم جلوم و ایستادم..
همیشه عادت داشتم توی سجاده ی خودم نماز بخونم ولی از اونجایی که یه وقت تو ساک فشرده نشه وقتی می اومدم مسافرت با خودم نمیاوردمش..اینجور مواقع همین مهر هم کفایت می کرد!..
چادرمو توی صورتم کشیدم..قامت بستم و نیت کردم....سکوت ِ فضای اطراف بهم حس آرامش می داد..هیچ صدایی رو جز صدای نجوای درونم اون هم با خدا نمی شنیدم..
آخرای نمازم بود که حضور یک نفر رو کنارم احساس کردم..بوی عطری که واسه م آشنا نبود..چادر ِ سفیدم صورتم رو پوشونده بود و نمی تونستم چیزی جز گلهای ریز آبی رنگش رو ببینم..ولی درست زمانی که سر از روی مهر برداشتم نگاهم روی دستای مردونه ش بی حرکت موند..یه سجاده ی سرمه ای رنگ توی دستاش!.....
نمازم که تموم شد به سجده رفتم و مهر رو بوسیدم....سرمو که بلند کردم نبود..نگاهم به سجاده ای افتاد که کنارم باز شده بود..
اون دستای مردونه..اون بوی عطر نا آشنا برای من!........
سجاده رو اروم کشیدم جلوم..بوی عطر محمدی بینیم رو نوازش داد..ناخداگاه لبخند زدم..چه حس خوبی داشت..یاد سجاده ی خودم افتادم....
روی مخمل لطیفش دست کشیدم..نقش حرم امام رضا(ع)....به گوشه ش دقیق شدم..(آنیل)!!.....و گوشه ی سمت چپش (علیرضا)!!......روی اسم های گلدوزی شده دست کشیدم....
با وجود این اسم..و عطر مردونه ای که هنوز هم حسش می کردم......این سجاده متعلق به آنیل بود!....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


اینم از پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
عاشق این آرامششونم موقع نماز خوندن!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اصن یه چی میگم یه چی می شنوین!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


ﺑﭽــــﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑـــﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻓﻘـــﻂ ﺯﻧﺒــــﻮﺭﻫﺎ ﻧﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻨـــﺪ"
ﺑـــــــﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ... .
ﺩﯾـــﺪﻡ، ﺷﻨﯿـــﺪﻡ، ﺭﻓﺘــــﻢ، ﺁﻣـــﺪﻡ ... .
ﻭ ﯾــــﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘــــﻢ .... .
ﻧــــﻪ، ﺁﺩﻣــــــﻬﺎ ﻫﻢ ﻧﯿــــﺶ ﻣﯿﺰﻧﻨـــﺪ ... .
ﻫﺮ ﭼﻘـﺪﺭ ﺻﻤﯿــــــﻤﯽ ﺗﺮ، ﻋﺰﯾــــﺰﺗﺮ ... .
ﻧﯿﺸﺸـــﺎﻥ ﺳـــــﻤﯽ ﺗــــﺮ ...!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
***********************************************




توی حال خودم بودم ولی احساس کردم یکی اینجا نزدیکم ِ و داره نگام می کنه..هر چی اطرافم رو نگاه کردم و چشم چرخوندم کسی رو ندیدم....
وقت نبود..هر ان امکان داشت صدای نسترن بلند شه که «زود باش سوگل داره دیرمون میشه!»....
ادامه ی نمازم رو اینبار روی سجاده خوندم....
تسبیح عقیق سفیدی که دور مهر با نظم خاصی پیچ خورده بود رو برداشتم و بوییدم..خدایا چقدر این بو رو دوست داشتم..بوی گل محمدی....تسبیح رو به چشمام کشیدم..و بوسیدم....
اون بوی خوش با اون حس خوب توی قلبم به قدری غلیظ و محکم درهم امیخته بود که باعث می شد کنترلی روی حرکاتم نداشته باشم و توی اون خلسه ی شیرین فرو برم!....
به کل فراموش کرده بودم که این سجاده مال من نیست و این مهر و تسبیح صاحبش یکی دیگه ست..اون هم یک مرد..مردی که از هر جهت باهاش غریبه م!........
صدای بسته شدن درو که شنیدم به خودم اومدم..چشمام بسته بود .. اون آرامش هنوز هم وجودش حس می شد اما...........
چشمامو باز کردم..تسبیح لا به لای انگشتام بود..گذاشتم کنار مهر و سجاده رو جمع کردم....از پله ها رفتم بالا و جلوی اتاقش ایستادم..باید سجاده ش رو بهش می دادم و ازش تشکر می کردم!....
یه تقه ی کوچیک و اروم به در اتاقش زدم..جواب نداد..اینبار کمی بلندتر زدم..نه جواب می داد و نه درو باز می کرد....
چادرمو که داشت از سرم می افتاد رو کشیدم جلو و برگشتم ..همون موقع دیدمش که اخرین پله رو توی پاگرد طی کرد و اومد اینطرف..سرش پایین بود..چند قدم باهام فاصله داشت..صورتش خسته بود و با همون احساس کلافگی سرش رو بلند کرد..منو که جلوی اتاقش دید قدماش آهسته شد..و همون نگاهه خیره و کوتاه..و پشتش شرمی که ناخواسته معذبم می کرد..
از دیدن من جلوی اتاقش تعجب کرده بود..اینو از نگاهش می خوندم!..موها و سر شونه هاش خیس بودند..امشب هوا بارونی بود!..
رو به روم که ایستاد با لبخندی کمرنگ و نگاهی که هر لحظه از تو چشمای روشنش می دزدیدم سجاده رو به طرفش گرفتم و گفتم: فکر می کنم این سجاده مال شماست درسته؟!....
با یه مکث کوتاه دیدم که سرش رو تکون داد و آروم زمزمه کرد: بله.....قبول باشه!..
سجاده توی دستم بود..دستشو پیش اورد..
- ازتون..ممنونم....
دستش روی سجاده موند..بدون هیچ حرکتی ..بدون اینکه عکس العملی نشون بده!..سجاده هنوز توی دست من بود...نگاهمو بهش دوختم..نتونستم کنترلش کنم..حرکتش برام عجیب بود..
نگاهشو کشید بالا تا روی صورتم و توی چشمام نگه داشت..می دیدم ..اون شرم خاصی که توی چشماش نشسته بود رو به وضوح می دیدم..برقی که تعبیری واسه ش نداشتم..شاید نگاهه خیره و سرکشم فقط واسه چند لحظه توی چشمای آنیل موند ولی با گزیدن گوشه ی لبم به خودم تشر زدم که این کارم درست نیست!..دست خودم نبود ولی....من..دختری نبودم که بتونم با جرات تو چشمای یک مرد زل بزنم..آنیل برای من غریبه بود!..
سنگینی نگاهش روی من بود و بدتر از اون حال من و التهابی که ناگهانی زیر پوستم دوید و گونه هام رو گلگون کرد..
با اون یکی دستم لبه ی چادرمو گرفتم و کمی کشیدم جلو....می ترسیدم سجاده رو ول کنم و از دست جفتمون رها شه....
از عمد که متوجهه اطرافش بشه دستمو حرکت دادم..با همین تکون کوچیک انگار که به خودش اومد..صدای نفس عمیقش رو شنیدم و بعد از اون سجاده رو ازم گرفت و زیر لب گفت: معذرت می خوام!..من......
سکوت کرد..بودنم رو بیش از اون جایز ندونستم..از کنارش که رد می شدم بوی عطرش رو حس کردم..همون عطر مردونه موقع ِ نماز!..
لبمو گزیدم و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..تنم گر گرفته بود..قدمامو تند بر می داشتم..صورتم داغ شده بود و بر خلاف اون دستام سرد بود..یک تضاد عجیب!....
بچه ها حاضر بودند..مانتومو پوشیدم و ساکمو برداشتم و همراهه بقیه رفتم پایین..
دم در بودیم و داشتیم خداحافظی می کردیم..دیدم آنیل در حالی که داره کت اسپرت مشکیش رو می پوشه با عجله از پله ها میاد پایین..ظاهرا فقط من متوجهش شده بودم..خواستیم از در بریم بیرون که صدامون زد..بچه ها هم با من برگشتند..
دوید طرفمون و رو به رومون که ایستاد گفت: این جاده واسه 4 تا دختر جوون امن نیست..با ماشین پشت سرتون میام!....
نسترن_ نه زحمت نکشید..ما خودمون میریم......
آنیل چتر مشکی رنگی رو از روی جالباسی کنار در برداشت و درو باز کرد: من میرم ماشین و روشن کنم..بیرون منتظرم!.....
همین که از در رفت بیرون افرین گفت: یه دنده ست، از پسشم بر نمیاین فقط هر چی که گفت بگین چشم!..
نسترن_ اما آفرین می دونی تا تهران چقدر راهه؟.....
آفرین خندید: نه بابا آنیل تموم زار و زندگیش تهرانه..حتما دلش واسه باشگاهش تنگ شده فردا برمی گرده.....
تو بالکن بودیم که سر و کله ی آروین هم پیدا شد..آنیل چترشو گرفته بود بالای سرش و لای در ماشین ایستاده بود ..
آروین از همونجا رو بهش داد زد: چند دقیقه صبر کنی منم حاضر شدم!.....
آنیل_ زن دایی و بقیه تنهان وجودت اینجا لازمه..فردا عصر برمی گردم......
آروین پوفی کشید و سرشو تکون داد: منم کارا رو راست و ریست می کنم برنامه مون جور شه پس فردا راه میافتیم!.....
آنیل سرشو تکون داد.....
از آروین و آفرین خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ماشین..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط a1100 ، neda13 ، $hanane$ ، ♥h@di$♥ ، elnaz-s ، هیوا1 ، kimia kimia1378 ، دختر اتش ، bela vampire ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، س و گ ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، sogol.bf ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان ببار بارون(به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshte27) - s1368 - 15-09-2013، 17:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان