امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#19
سلام دوستان خوب خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) عزیزای دلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


خنده را معنی سرمستی نکن
ان که بیشتر میخندد غمش بی انتهاست
**********
لعنت به بغض لعنت به این کلمه سه حرفی که هست و نیستم رو به اتیش کشید چه قدرتی داره بغض!
باید بازیگر شوم
آرامش را بازی کنم
باز باید خنده را به زور بر لب هایم بنشانم
باز باید مواظب اشک هایم باشم
باز همان تظاهر همیشگی "خوبم"
کاش اون زمانی که بغض داره خفت میکنه خدا از اسمون بیاد پایین اشکاتو پاک کنه و بهت بگه:اینجا آدما اذیتت میکنن بیا بریم...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*****************************************



نسترن نشست پشت فرمون..من کنارش بودم و نگار و سارا صندلی عقب نشستند..
نسترن استارت ماشین رو زد و گفت: عجب بارونی میاد!..
نگار_ احتیاط کن، جاده ی شمال زیاد امن نیست مخصوصا تو یه همچین موقعیتی!..
نسترن سرشو تکون داد و ماشین و راه انداخت: حواسم هست!..
زیر لب « بسم الله » گفتم و حرکت کردیم....هنوز از در باغ بیرون نرفته بودیم..نگاهمو از پنجره به بیرون و فضای سرسبز باغ دوختم..درختها زیر رگبار بارون شسته می شدند و انگار از برخورد این قطرات ِ نوازشگر، با تن پوش سبز و لطیفشون سرمستن وغرق ِ شادی!..
دوست داشتم پنجره رو پایین بکشم و به اندازه ی یک نفس عمیق صورتمو به دست نوازش بارون بسپرم..ولی به خاطر بچه ها مجبور بودم فقط به تماشای اونها بسنده کنم!..
از در باغ بیرون رفتیم..ماشین آنیل پشت سرمون با فاصله می اومد!..
چشمامو بسته بودم.. و به صدای برخورد بارون با شیشه ی جلوی ماشین گوش می دادم که صدای نگار رو میونش شنیدم: نمی دونم چرا ولی دیگه از این شازده بدم نمیاد!..برعکس یه جورایی ازش خوشمم اومده!..
چشمامو باز کردم..
سارا_ کیو میگی؟!..
نگار با همون لحنی که پر بود از شیطنت ذاتیش، در جواب سارا گفت: همونی که پشت سرمونه!..بابا دمش گرم دست خوش به غیرتش!..اصلا وقتی گفت خوب نیست 4تا دختر این موقع شب تو جاده تنها باشنا قند تو دل من آب کردن!..
سارا_ باز تو یه پسر دیدی احساساتت به قُل قُل افتاد؟!..
نگار_ بُشکه خفه!..
سارا_ زهرمار و بُشکه..نگار می زنم اون......
نسترن تشر زد: بچــه ها.......
سارا از روی حرص نفس نفس می زد..چند لحظه سکوت بود..نگار با یه مکث کوتاه آه کشید و گفت: من کلا عاشق مردایی ام که غیرتشون خرکی باشه!..اصلا عجیب باهاشون حال می کنم ....
نسترن_ حالا تو از کجا می دونی غیرت آنیل خرکیه؟!..
من و سارا خندیدیم..
نگار _ تا خود تهران داره عین بادیگارد پشت سرمون میاد دیگه خرکی تر از این؟!..
اینبار نسترن هم به خنده افتاد!..
نگار دوباره آه کشید و گفت: اگه همین فرداشب بیاد خواستگاریما بی برو برگرد بله رو بهش میدم!..
سارا_ ادم قحطه که بیاد تو رو بگیره؟!..
نگار_ پ نه پ بیاد تو ِ کدو تنبلو بگیره!.....
جیغ سارا بلند شد و من که به سختی می تونستم جلوی خنده مو بگیرم برگشتم عقب و گفتم: بچه ها خواهش می کنم..هوا که همینجوریش ریخته بهم بذارید نسترن رانندگیشو کنه!..
نگار اخماشو کشید تو هم و گفت: ای بابا..ادم دو کلوم میاد حرف دلشو پیش دوستاش بزنه راه به راه می زنن تو برجکش..خیلی خب من خفه خون می گیرم..نسترن جون تو هم حواستو جمع کن کار دستمون ندی فرداشب که انیل اومد خواستگاریم دست و پا شکسته جلوش نشینم خوبیت نداره عروس شب خواستگاریش دستش وباله گردنش باشه!..
به قدری بامزه حرف می زد که همه مون زدیم زیر خنده و سارا با همون لبخند رو لباش سری به نشونه ی تاسف تکون داد!....

دیگه هیچ کس حرفی نزد..سکوت سنگینی فضای ماشین رو پر کرده بود و تنها صدای بارون قادر به شکستن این سکوت، بین ما بود!..بارون به شدت می بارید جوری که نسترن به سختی می تونست رانندگی کنه..
هنوز 1 ساعت بیشتر از راه طی نشده بود ..نسترن در حالی که نگاهش از اینه ی ماشین به پشت سر بود گفت: بچه ها داره راهنما می زنه!.....
نگار و سارا همزمان برگشتند عقب..نسترن اروم کنار جاده نگه داشت.......آنیل پشت سرمون زد رو ترمز و پیاده شد..چترشو باز کرد و دوید سمتمون....نسترن شیشه رو کشید پایین.......
نسترن_ چی شده؟!..
آنیل_ مثل اینکه یه کم جلوتر راهو بستن..
صدای آه ِ من و نسترن بلند شد و نگار گفت: اَه..اینم از شانس ما!..
نسترن با حرص اروم زد رو فرمون..بعد از چند لحظه رو کرد به انیل و گفت: شما از کجا فهمیدید؟!..
آنیل که با وجود چتر باز هم صورتش خیس شده بود به صورتش و موهاش دست کشید و گفت:به یکی از دوستام زنگ زدم که مطمئن شم، اون خبر داد..
نسترن نگاهشو به جاده دوخت و پرسید: راهه دیگه ای نداره؟!..
آنیل_ این جاده ی اصلی ِ که بسته ست .. یه راهه فرعی ام پشت همین جنگله که زمینش خاکیه و رد شدن ازش توی این اوضاع ریسکه.....به نظرم برگردیم بهتره!.....
نسترن_ برگشتمون بی فایده ست..اگه میشه همون راهه فرعی رو نشونمون بدید ممنون میشم!..
آنیل_ اما اون راه زیاد امن نیست..ممکنه تو گل و لای گیر کنید!..
نسترن_ ایشاالله که چیزی نمیشه!..
آنیل_ با این امید نمیشه کاری کرد..توی جاده ش نه تیربرق هست که بتونید راحت جلوتونو ببینید و نه میشه رو امنیتش حساب کرد!..
نسترن مثل همیشه که رو تصمیمی پافشاری می کرد سرسختانه گفت: ولی راهه دیگه ای نداریم ما باید امشب برگردیم شما همون راهو نشونمون بدید، تصمیممون همینه!..
آنیل که خم شده بود نگاهه کوتاهی به من انداخت .. اخماشو کشیده بود تو هم....می دونستم نسترن حرفی رو که بزنه تا عملیش نکنه ول کن نیست..لجبازتر از این حرفا بود که بخواد ریسک این مسیر رو قبول نکنه!....
آنیل به ناچار سرشو تکون داد و گفت: پس خیلی آروم پشت سرم حرکت کنید .. و با یه حرص خاصی گفت: مراقب چاله چوله ها هم باش!........
رفت سمت ماشینش و نسترن هم شیشه رو کشید بالا..
ماشین آنیل جلو افتاد و ما هم پشت سرش..
نگار_ اخر حرصشو در اوردی..چش سفید!..
نسترن خندید و چیزی نگفت..
جاده ش پر بود از چاله های کوچیک و بزرگ که رد شدن ازشون واقعا کار سختی بود..با اینکه سرعتمون خیلی کم بود ولی ماشین پشت سر هم تکون می خورد ..
نور چراغهای جلوی ماشین، تاریکی رو تا حد کمی از بین برده بود ولی فقط قسمت جلوی ماشین، اطرافمون کاملا تاریک بود....صدای برخورد قطرات سنگین بارون با شیشه ی جلو و درختایی که چیزی جز سایه هاشون دیده نمی شد.....طبیعت ِ شب، واقعا منظره ی وحشتناکی رو پیش رومون به نمایش گذاشته بود!......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بعضی وقتا هست که دلت میخواد،
اونی که دوستش داری کنارت باشه محکم بغلت کنه،
بذاره اشک بریزی تا سبک بشی
بعد تو گوشت بگه دیوونه چته؟من کنارتم..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** **





سارا_ نمی خوام بترسونمتون ولی بدجور تاریکه..خوف برداشتم شدید!..
نگار_ استثنائا این یه قلمو باهات موافقم..نسترن خدا بگم چکارت کنه اگه یه بلایی سرم بیاد جواب پدر و مادر و شوهر اینده مو چی می خوای بدی؟!..
نسترن_ بادمجون بم تا حالا افت به خودش ندیده تو هم نمی بینی نترس!..
نگار_ تو روحت یعنی!..حداقل یه آهنگ بذار سرمون گرم شه!..
نسترن_ اَه..دو دقیقه نمی تونی ساکت باشی؟..ضبط روشن باشه تمرکزم می پره!..
نگار با مسخرگی خندید و گفت: اوهو، خوبه پشت iran air نیستی..ادمو برق بگیره عینه تو جو نگیره !..هواپیما که نمی رونی، روشن کن اون وامونده رو!..

نسترن لب باز کرد تا جواب نگار رو بده که ماشین تکون ِ وحشتناکی خورد و سارا جیغ کشید و صدای « یا خدا »ی من ونسترن بلند شد....
ماشین توی همون حالت که به سمت چپ مایل شده بود در جا ایستاد..وهر سه ی ما با چشمای گرد شده شاهد تلاش نسترن بودیم که هر چی پاشو روی گاز فشار می داد ماشین هیچ حرکتی نمی کرد و فقط صدای چرخش شدید لاستیکای ماشین زیر اون رگبار سیل آسا شنیده می شد..
نگار_ چی شد؟!..
نسترن_ بچه ها بدبخت شدیم..انگار ماشین تو چاله گیر کرده..
سارا که ترسیده بود با غیظ رو به نگار گفت: مرد شورتو ببرن با اون سق سیاه و نحست..یه کاره داشت تمرکز می کردا!..
نگارکه خنده ش گرفته بود هیچی نگفت و فقط به سارا چشم غره رفت!..
آنیل دنده عقب گرفت و ماشینش رو جلوی ماشین ما نگه داشت..پیاده شد و با چند قدم بلند اومد سمتمون..نیم نگاهی به لاستیک سمت چپ ماشین انداخت..نسترن شیشه رو کشید پایین..
آنیل_ گاز نده ممکنه چاله رو عمیق کنی....چتر دارین؟!..
نسترن_ اره چطور مگه؟!..
آنیل_ پیاده شین..
چترامون رو از صندلی عقب برداشتیم و پیاده شدیم..وای خدا عجب بارونی!....بدتر از اون اینکه همه جا تاریک بود..هر سه مون چسبیده بودیم به در ماشین و نسترن هم کنار آنیل ایستاده بود!..
و در حالی که نگاهش به جلوی ماشین بود گفت: حالا چکار کنیم؟!..نمیشه درش اورد؟!..
آنیل_ گفتم که جاده ش درست و حسابی نیست!..
نگار_ اینجا هم که مگس پر نمی زنه..چه تاریکه!..
آنیل_ خیلی کم پیش میاد کسی از اینجا رد بشه..
نسترن_ چطور؟!..مگه راهه فرعی نیست؟!..
آنیل مکث کرد و دستی به جلوی ماشین کشید: به ریسکش نمیارزه..همه اینو می دونن!..

نگاهم روی صورتش بود..متوجه منظورش نشدم..خب از دید من ریسکش می شد جاده ی لغزنده تو یه شب بارونی، که مسلما همیشه بارونی نبود اون هم به این شدت....پس منظورش چی بود؟!..مردم حاضر نبودن ریسک این جاده رو قبول کنن؟ ولی اخه چرا؟!..
آنیل_موبایل من انتن نمیده.....
نسترن گوشیشو نگاه کرد و ناامیدانه گفت:مال منم همینطور..
گوشی ما هم انتن نداشت..خدایا عجب گرفتاری شدیم....
نسترن_ نمیشه کمک کنید ماشین و از تو چاله در بیاریم؟!..
آنیل- چاله ش عمیق ِ ولی امتحانش ضرری نداره..شما برید کنار....
کنار ایستادیم..آنیل کتشو در اورد و همراه با چترش انداخت تو ماشین..بارون به قدری شدید بود که سریع سرشونه و موهاشو خیس کرد..جلوی ماشین رو گرفت و به عقب هل داد..ماشین تکون کوچیکی خورد ولی هیچ اتفاقی نیافتاد..
بعد از چند لحظه نفس زنان کنار ایستاد و دستاشو به کمرش زد: بدجور تو گل و لای فرو رفته..چسبیده بیرون نمیاد!.......تو موهای خیسش دست کشید: راهی نیست..نمیشه درش اورد!..
نسترن_ پس اگه واسه تون مقدروه ما رو برسونید یه جایی بارون که بند اومد یکی رو میاریم کمک کنه!..
رفت سمت ماشینش و توی همون حالت جواب نسترن و داد: شما این اطرافمو نمی شناسید این جاده طولانیه نه میشه برگشت نه ادامه داد، ممکنه همین بلا سر ماشین منم بیاد اونوقت دیگه راهی نمی مونه و تا خود صبح توی همین تاریکی گیر میافتیم!..
کتشو پوشید و چترشو برداشت..در داشبورت و باز کرد ..یه چراغ قوه و همراهش یه پاکت مشکی برداشت و گفت: هر چی که می دونید لازمه از تو ماشین بردارین، درو هم قفل کنید.....
نسرتن_ که چی بشه؟!..
آنیل_ همین نزدیکی یه خونه ی متروکه ست چند قدم بیشتر از اینجا فاصله نداره ..می برمتون اونجا تا بارون بند بیاد!.....
نسترن نگاهه کوتاهی به ما انداخت..ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشتیم..
آنیل چراغ قوه شو روشن کرد و جلو افتاد..توی همون چند قدم پاهام تا بالاتر از پاچه گلی شد..قدم برداشتن واسه م سخت شده بود..سارا و نگار محکم دست همو چسبیده بودند..زمین سُر بود و هر بار صدای جیغ سارا بلند می شد!..و این دلهره ی من رو بیشتر می کرد که عجیب امشب به دلم افتاده بود ..کمی جلوتر آنیل جلوی یه دیوار نرده ای ایستاد..
آنیل_همینجاست!حواستون باشه که سر و صدا نکنید!..نه کسی جیغ بکشه و نه بلند حرف بزنه!..
نسترن_ چرا؟!..مگه کسی هم اینجا زندگی می کنه؟!..
آنیل که از روی دیوار ِ کوتاه و چوبی اطراف خونه رو زیر نظر گرفته بود سرشو تکون داد و گفت: کسی اگر هم بخواد نمی تونه اینجا زندگی کنه ..مجبور نبودم نمیاوردمتون..فقط همون کاری که گفتمو بکنید!..
افتاد جلو و ما هم با فاصله ی کمی پشت سرش حرکت کردیم!..خونه قدیمی بود و در و پیکر درست و حسابی نداشت..یه در نرده ای که اونم باز چوبی بود و لولاهاش صدا می کرد..به کمک نورچراغ قوه ی آنیل مسیری که توش حرکت می کردیم روشن بود..ولی اطراف خونه توی تاریکی محو شده بود و حتی سایه ی درختا هم مشخص نبود..صدای واق واق سگ و زوزه ی گرگ ها ترس بدی رو به جونم انداخته بود..جرئت نداشتم برگردم و پشت سرمو نگاه کنم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


اینم از پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نقدای زیبا و سازنده تون رو عشقــــه ...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) منتظرتونم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شب خوش!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


بغضهای مرطوب مرا باور کن ،
این باران نیست که میبارد ،
صدای خسته ی قلب من است
که از چشمان آسمان بیرون میریزد

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*************************************************




آنیل هر کجا که نور چراغ قوه رو می چرخوند نگاهه ما هم به همون سمت کشیده می شد..کمی جلوتر یه حوض ِ سنگی که نصف دیواره ش ریخته بود و چندتا گلدون شکسته اطرافش افتاده بود....و رو به رومون یه ساختمون قدیمی که به یه خرابه بیشتر شبیه بود!..3 تا ستون چوبی داشت که به وسیله ی 3 تا پله ی بزرگ به بالکن منتهی می شد و بعد هم 3 تا اتاق جلوی هر ستون....
روی ستون ها با رنگ سفید اشکال عجیب وغریبی ترسیم شده بود..چیزی ازشون سر در نیاوردم..حتی قابل تشخیص هم نبودند..توی اون موقعیت انقدری ترسیده بودم که نه بتونم و نه بخوام به چیزی زیاد از حد دقیق بشم..مخصوصا من که همیشه ادم کنجکاوی بودم وهستم!..ولی موقعیت ِ الان کاملا فرق می کرد..
زوزه ی باد میون زوزه ی وحشتناک گرگ ها..صدای مکرر واق واق سگ ها ..صدای بلند رعد و برق ..شرشر بارون و برخورد قطراتش با سقف شیروونی خونه..یه حوض قدیمی و گلدونای شکسته.... دیوار و سقف و پله های فرسوده ..و اشکال و خطوط کج و معوجی که روی دیوارها و ستون خونه کشیده شده بود....تمومش به ترسم دامن می زد و من رو یاد صحنه هایی می انداخت که دوست نداشتم حتی ثانیه ای به اون زمان برگردم و یاداور ِ لحظاته نحسش باشم!..
آنیل رو به روی یکی از درها ایستاد..شیشه هاش کاملا ریخته بود و با پلاستیک ضخیمی اون رو پوشونده بودند..با پا ضربه ی محکمی بهش زد ..در با صدای بلندی از هم باز شد..داخلش تاریک بود..نور چراغ و توی درگاهش انداخت و با احتیاط قدم برداشت..
زانوهام می لرزید..ترس هم یک غریزه ست که ناخوداگاه به سراغت میاد..من هم از این قاعده مستثنا نبودم..دست خودم نبود..
بوی نا و خاک و کهنگی همه مون رو به سرفه انداخت..
سارا_اَه چه بوی بدی میاد!......
وسط اون اتاق تاریک که یه گوشه از سقفش هم ریخته بود بلاتکلیف ایستاده بودیم..آنیل نور چراغ رو اطراف چرخوند..روی دیوارها هم اون خط و نوشته ها دیده می شد..بعلاوه چندتا مجسمه ی سیاه رنگ، روی طاقچه....باد شدید بود و محکم به در چوبی برخورد می کرد..سر و صداش زیاد بود و آنیل هم که پی به ترسمون برده بود محکم بستش و قفلشو زد..
نسترن دستشو روی طاقچه ی چوبی کشید.. چندتا شمع اونجا بود..اونها رو برداشت و توی دستش چرخوند: خیس نیستن..میشه روشنشون کرد..
آنیل از تو پاکتی که دستش بود یه چیزی شبیه به فندک در اورد و داد دست نسترن..3 تا شمع بیشتر نبود..روشنشون کرد و گذاشتش کنار طاقچه و یه حباب شیشه ای که گوشه ش شکسته بود رو گذاشت روشون تا باد اونها رو خاموش نکنه!.....
نسترن_ شاید این بارون تا صبح بند نیاد..اینجا هم که بدتر از بیرونه!...
آنیل_ شاید بند نیاد ولی کمتر میشه!.......
من و نگار محو اون نوشته هایی بودیم که به لاتین روی دیوار کشیده شده بود..
نگار_ خطش جوریه که نمی تونم بخونم!..
سارا_ تو که زبانت خوبه!..
نگار_ گفتم که نمیشه خوند!..کج و کوله ست!..
آنیل_ یه چیزو همین اول کار بدونید بد نیست..توی این خونه نه به چیزی دقیق شید و نه درباره شون کنجکاوی کنید..
من که تا اون موقع روی زبونم بود این سوال و بپرسم، اخر هم طاقت نیاوردم و بدون اینکه نگاهش کنم و درحالی که صورتم سمت اون نوشته ها بود گفتم: این خونه یه جورایی عجیب وغریبه..اینو تو یه نظر هم میشه فهمید..ولی اخه چرا؟!....
برگشتم و نگاهش کردم..صورتش رو به من بود..آروم ادامه دادم: چی این خونه رو خاص کرده؟!..این نوشته ها؟!..یا..............
همون موقع صدای تقی از بیرون اومد..مثل یه جسم اهنی که یکی محکم بهش ضربه بزنه و بندازتش زمین..سارا جیغ کشید و نگار جلوی دهنشو محکم چسبید..
وسط اتاق ایستاده بودم و با چشمای گرد شده زل زده بودم به در که سایه ی درختا روش افتاده بود و بادی که زوزه کشان از لای درز پلاستیک ها می اومد تو و..واقعا حس بدی بود..حسی بد و دلهره اور!..
صدای رعد و برق..و سایه ای که همزمان از جلوی در رد شد اینبار تاب و توانمو ازم گرفت و من هم بلند جیغ کشیدم و چشمامو محکم بستم.. وای خدا..دارم میمیرم..قلبم به چه تندی می زد!..
سارا که به گریه افتاده بود گفت: بـ..بچه ها..اون..سایه..چـ..چی بود؟!..
آنیل سریع رفت پشت پنجره و بیرونو نگاه کرد..رعد و برق که می زد بیرون روشن می شد ولی فقط واسه یه لحظه..
آنیل_ اینجا که چیزی نیست..سایه ی درختا بوده افتاده رو در!..
باز همون صدا ولی اینبار بلندتر..تا جایی که همه مون جز انیل جیغ کشیدیم و عقب رفتیم..
آنیل که انگار از صدای جیغ های پی در پی ِ ما عصبانی شده بود گفت: گفتم جیغ نکشیــد، صدا از تو حیاط نیست..حتما پشت ساختمونه!..
نسترن_ توی این بارون گربه و هر جک و جونور دیگه ای که نمی تونه باشه..اون سایه ی یه ادم بود..من مطمئنم..
نگار_مـ..منم همینطور..مطمئنم که ادم بود!..ولی خیلی سریع دوید اونطرف..
آنیل که از پنجره بیرون رو می پایید گفت:من میرم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه خبره!..و جلوی در برگشت و رو به ما گفت: همینجا باشید هر صدایی هم شنیدید تاکید می کنم هر صدایی، به هیچ وجه بیرون نیاین!......
زبونم به کار افتاد..می ترسیدم..می ترسیدم جون اون هم به خطر بیافته..ما..اینجا..تنها..توی این اوضاع و احوال........اون چه گناهی داشت؟!..
-و..ولی خطرناکه..اگه یکی اون پشت باشه چی؟!..ا..اگه که......
سکوت کردم..زبونم نمی چرخید اونی که می خواستم رو بهش بگم..خندید..نگاهش توی چشمام بود..با ارامش گفت: هیچ اتفاقی نمیافته..هر کی هم که باشه می تونم از پسش بر بیام..فقط یادتون نره که چی گفتم!.....
نگاهه کوتاهی بهمون انداخت و بی معطلی از در بیرون رفت..
کسی جرئت نداشت بره جلو و قفل درو بزنه..
دست نسترن و گرفتم:نسترن حس بدی دارم..
نسترن دستمو فشرد: منم........
- نکنه........
نگام کرد: نکنه چی؟!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، $hanane$ ، ♥h@di$♥ ، هیوا1 ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، س و گ ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84 ، یکنا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 16-09-2013، 16:47

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان