امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#23
(19-09-2013، 10:54)mehraban0007 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام.ممنون.من تا اینجاشو از نودهشتیا میخوندم.حالا از اینجا به بعدوتو فلشخور میخونمSmile
تااینجا که عالیه.ولی دلاشام یه چیز دیکه بودWinkاگه میشه بیشتر عکس بذارید
سلام عزیزم، خوشحالم که یه خواننده بهمون اضافه شده. Heart
منم از نویسنده خواستم عکس بیشتری بذاره،هر وقت برام گذاشت چشم برا شما هم میذارم که ببینید.Big Grin

سلام عزیزای دلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دوستای خوب خودمممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


صدای زوزه های باد...رقص آروم پرده های سفید اتاق....تق تق پنجره کهنه...صدای آروم آهنگ عین لالایی..بوی خاک...بوی نم...و شاید فکر های مبهم من...
درد های قلبم.. سنگینی بعض همیشگی...و ناگهان غرش اسمون ....
اشک عین همیشه تو جای همیشگی گوشه چشمم جا خوش کرده..لبخند؟خنده؟ چه واژه های غریبی...
دستم رو به بیرون میبرم...باد دستم رو نوازش میکنه..خنک...
اشک های آسمون رو حس میکنم..چه دل خسته آیی داره آسمون...
ببار تا شاید غم هامن فریاد بزنی...دلتنگی مو...سکوت دلم رو...
به جای اشک هام ببار...به جای چشم هام که هنوز میباره عین ابرا ...
ببار بارون ببار بذار از یاد برم...
ببار بارون بذار خستگی هامو داد بزنم...
با توام بارون..نم نم بریز ..بذار خیس شم..بذار فراموش کنم...
آره بارون

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
**********************************************





از همین الان استرس گرفتم..
فعلا تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که چطور درمورد بنیامین با، بابا حرف بزنم؟..چطور قانعش کنم؟..
من اهل حرمت شکنی نیستم..نمی خوام تو روی پدرم بایستم..دوست دارم اونم درکم کنه..بهم اهمیت بده..به درد ِ دلم گوش کنه و بفهمه که تو این دل وامونده م چه خبره..
اگه خوشبختی من براش مهم باشه حتما یه کاری می کنه..کاری که باعث بشه دیگه اثری از بنیامین تو مسیر نااروم زندگیم نبینم..
برام سخته..اگه بنیامین هم نباشه بازم اثرات منفیش توی هر لحظه از زندگیم حس میشه..
اون به همین اسونی کنار نمی کشه!.....
*****************************
در خونه رو همچین باز کرد که محکم خورد به دیوار و صدای لرزش بلند شیشه تن ِ منو هم با خودش لرزوند..نسترن لحظه ای چشماشو بست ..اونم ترسیده بود ولی سعی داشت به روی خودش نیاره..
بابا با صدایی که مشخص بود داره به سختی خشمش رو کنترل می کنه تا همین جلوی در حسابمون رو نرسه گفت: یالا برید تو.....
نفس نفس می زد..نسترن دستمو گرفت و رفتیم تو..قبل از اینکه بابا پشت سرمون بیاد و بهمون برسه قدمامون رو تندتر برداشتیم تا بریم تو اتاق که با شنیدن صدای بلندش از پشت سر وسط هال خشکمون زد ..دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم..
بابا_ شما دوتا با خودتون چی فکر کردید؟....
رو به نسترن داد زد: دختره ی احمق این بود نتیجه ی اون همه اعتمادی که بهت داشتم؟!..دخترای من انقدر بی سر و پا شدن که هر کار دلشون بخواد می کنن؟....و بلندتر فریاد زد: پس چرا لال مونی گرفتید؟......
من که واقعا لال شده بودم..حرف برای گفتن زیاد داشتم ولی بغض سنگینی که تو گلوم گره خورده بود بهم این اجازه رو نمی داد..
صدای نسترن می لرزید..نگاهشو از تو چشمای سرخ و عصبانی بابا دزدید و گفت: بابا به خدا..به خدا اون چیزی که شما فکر می کنید نیست..من..من و سوگل فقط........
بابا _ فقط چی؟..فقط چی نسترن؟..فقط می خواستید ابروی منو ببرید؟..گفتی فقط 3 روز میریم حال و هوامون عوض میشه و بر می گردیم..گفتم سوگل حالش خوب نیست باشه اجازه میدم ولی شرط گذاشتم..شرط گذاشتم که فقط خونه ی کاویانی می مونید..همین که رسیدین اونجا گفتید زنش نیست و نمیشه..رفتید خونه ی کسی که نه اسمی ازش می دونستم و نه حتی می دونم ادمای درستین یا نه..هی با خودم می گفتم دخترام الان کجان؟..دارن چکار می کنن؟..راهش که نزدیک نیست برم بردارم بیارمشون..به رئیسم رو انداختم بهم مرخصی ساعتی بده تا بیام ببینم بچه هام اوضاعشون چطوره؟..هر کار کردم حتی واسطه فرستادم نشد..ولی بازم گفتم شاید داره بهشون خوش می گذره و نباید سخت بگیرم.............
تو موهای پرپشت و جوگندمیش دست کشید..توی هال قدم می زد و سرشو تکون می داد..تا حالا بابا رو انقدر عصبانی ندیده بودم!..
رو کرد به هردومون و گفت: ولی بعد از 2 روز دختر بزرگم بهم زنگ می زنه و میگه ما تو یکی از بیمارستانای گیلانیم بیا دنبالمون....جون به لب شدم تا رسیدم.. پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم..به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برید..چرا جلوتونو نگرفتم..این سفر انقدر مهم بود که برم بچه هامو از تو بیمارستانا پیدا کنم؟....
پوزخند زد و نگاهشو از رو صورت ناراحت و گرفته ی ما برداشت..
مامان خیلی وقت بود که تو درگاهه اشپزخونه به تماشای این مشاجره ایستاده بود و مات و مبهوت به ما نگاه می کرد....دستکشای پلاستیکی زرد رنگشو از دستش در اورد و انداخت رو کابینت..
از اشپزخونه اومد بیرون و نگاهه نگرانش رو به بابا دوخت: چی شده نیما؟..بس که پشت سر هم داد و قال راه انداختی ادم جرئت نمی کنه بیاد سمتت چیزی بپرسه..ارومتر در و همسایه می شنون.....
بابا توی همون حالت دستشو بلند کرد و گفت: بذار بشنون به درک....چرا نباید داد و قال کنم؟..رفتم می بینم موقع برگشت به جای بنیامین یه پسر غریبه باهاشون بوده..تو جاده مشکل داشتن و با همون پسر ِ غریبه رفتن تو یه خونه ی خرابه و.........
مامان محکم با دست زد تو صورت خودش و گفت: خدا مرگم بده..چی داری میگی نیما؟.......
نسترن یه قدم رفت جلو و گفت: بابا بذار برات توضیح بدم موضوع اصلا..............
بابا با خشونت پرید وسط حرفش و خیز برداشت سمت نسترن: ببر صداتو دختره ی ..........
جمله ش و ادامه نداد و رفت سمت نسترن.. نسترن جیغ کشید و پشت مبل ایستاد و منم عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار..از ترس داشتم قبض روح می شدم..چرا بابا نمی ذاشت واسه ش توضیح بدیم؟!..
بابا_ منو چی فرض کردید شما دوتا؟..بی غیرت؟..بی ناموس؟..جفتتون کمر به بی ابرویی من بستین؟..زنده تون نمیذارم..من همچین اولادایی رو نمی خوام..اولادی که باعث ننگ خانواده ش بشه رو نمی خوام.......
نسترن پشت مبل سنگر گرفته بود و بابا به هر سمتی که می رفت نسترن به جهت مخالفش فرار می کرد..
میون اون همه تشویشو سر و صدا، صدای جیغ مامان هم بلند شد: نیما صداتو بیار پایین..الان همسایه ها می ریزن تو کوچه..تو رو خدا..غلط کردن ولشون کن..اگه کسی هم با خبر نباشه تو داری خبردارشون می کنی..نیما..
بابا که صورتش سرخ شده بود نفس زنان افتاد رو مبل..مامان در حالی که تندتند با دست بادشو می زد رو به نسترن گفت: برو داروهاشو بیار چشم سفید چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟.......
نسترن که رنگش پریده بود دوید سمت اشپزخونه..گوشه ی دیوار کز کرده بودم..صورتم خیس از اشک بود..
بابا قرصشو با اب خورد..ریتم نفساش طبیعی نبود..مامان با روسریش که افتاده بود رو مبل صورتشو باد می زد: اروم باش داری خودتو به کشتن میدی..
بابا با صدایی بی رمق و کم جون گفت: بذار بمیرم زن..بذار بمیرم و راحت شم..رفتم اگاهی جلوی جناب سروان خار و خفیف شدم..برگشته میگه چرا دخترات و تو یه همچین مسیر خطرناکی تنها راهی کردی؟......چی داشتم که بگم؟..بگم دامادمم باهاشون بوده و دلم از این قرص بوده که هواشونو داره ولی حالا معلوم نیست کجا غیبش زده؟..بگم انقدر به بچه هام اعتماد داشتم که گذاشتم تنها پاشن برن مسافرت؟..چی بگم..چی بگم که هر چی می کشم از ندونم کاری های خودمه..سوگل حالش خوب نبود..دلم سوخت گفتم شاید به این سفر احتیاج داشته باشه ولی از کجا می دونستم که همین سفر میشه خنجر بی ابرویی و قلبمو هزار تیکه می کنه؟..از کجا می دونستم؟........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!......رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خداییش یه همچین چیزایی تو بیشتر خانواده ها هست..خیلی از پدر و مادرا به راحتی نمی تونن بچه هاشون رو درک کنن..و همین عدم درک اونهاست که باعث تزلزل تو رشد فکریشون میشه و نمی تونن اونطور که باید و اونطور که شایسته هست رفتار کنند!..بی برو برگرد خانواده نقش مهمی این وسط ایفا می کنه!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


هروقت پسرا فرق رنگهای
زرشکی
.
جگری
.
دونه اناری
.
لاک ناخونی
روباهم فهمیدنو به همه ی این رنگا نگن
قرمززز
بعدا پارک دوبل دخترا رو مسخره کنن......بعععععله!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** *





صداش هر لحظه بم تر می شد..بغضشو حس می کردم..مرد بود..غیرت داشت..پدر بود..درکش می کردم ولی چرا بهمون فرصت نمیده تا حرف بزنیم؟..چرا یک طرفه به قاضی می رفت؟..یعنی به همین راحتی درحق بچه هاش قضاوت می کنه که ما بی ابروییم؟!..
نگاهه مامان چرخید روی من .. با نفرتی که اینبار به وضوح تو چشماش می دیدم و لحنی بد و زننده گفت: می دونستم هر چی اتیشه از گور این ذلیل مرده بلند میشه..دختره ی بی شرف....
و با گریه ای که مصنوعی بودنش کاملا مشهود بود نشست کنار بابا و گفت:منو بگو که همیشه می گفتم اگه نگین و نسترن سرزبون دارن سوگل بچه م خانمه..شاید از دیوار صدا در شه ولی این دختر همیشه ساکته و اروم..
با همون گریه سرشو دو دستی چسبید و خودشو تکون داد: مار تو استینم پرورش می دادم..افسردگی رو بهونه کرده تا بره و هر غلطی دلش خواست بکنه....
و با چشمای اشک الودش زل زد تو صورت رنگ پریده و چشمای سردم: این بود جواب محبتای ما؟..مگه واسه ت چی کم گذاشتیم؟..بچه های مردم احترام پدر و مادراشونو دارن جوری که پا جلوشون دراز نمی کنن که یه وقت بی احترامی نکرده باشن اونوقت دختر من با پسر مردم تو شمال قرار میذاره که......
به تخت سینه ش زد و ضجه کنان گفت: الهی کفن بپوشم و اون روزو نبینم که فردا دهن به دهن تو محل بپیچه دختر راضیه خانم ننگ بالا اورده و با پسر نامحرم رابطه داره!..الهی بمیرم واسه بنیامین..حتما دیده اونجا چه خبره غیرتش، صبر و طاقتشو ازش گرفته.........
و باز تو چشمای یخ زده م خیره شد و به منی که فقط ثانیه ای تا مرگم فاصله داشتم گفت: دکش کردی اره؟..بدبخت و چجوری دست به سر کردی که مزاحمتون نباشه؟....با بچه ی مردم چکار کردی که حتی روش نشده جواب تلفنامونو بده؟.....الهی خبر مرگتو واسه م بیارن..الهی به زمین گرم بخوری دختر..
نسترن داد زد: مــامان.....
مامان برگشت و سرش جیغ کشید: مامان و درد بی درمون..مامان و مرض ..تو هم باهاش همدست شدی اره؟..یا شاید تو هم خبر نداشتی و اینا تمومش نقشه ی خودش بوده؟........
نسترن که به گریه افتاده بود گفت: مامان چطور دلت میاد؟..سوگل از برگ گلم پاک تره..چطور دلت میاد بهش تهمت بزنی؟....هق هق می کرد..میون گریه گفت: به خدا این تهمتاتو یه جایی باید جواب بدی..چقدر اذیتش می کنی؟چرا انقدر ازارش میدی؟..مگه چکارت کرده؟......
مامان از رو مبل جهید و دست به کمر فریاد زنان رو به نسترن گفت: دیگه می خواستی چکار کنه؟..ابرومونو برده..بی حیثتمون کرده..فردا چطور سرمونو جلوی مردم بلند کنیم؟.......
نسترن_ انقدر دم از ابرو نزن مامان..تو که این همه ابرو واسه ت مهمه می دونی نگین این موقع شب کجاست؟..چطور اجازه میدی هر شب تا دیروقت بیرون بمونه و اونوقت به سوگل گیر میدی؟......
مامان_ نگین ِ من پاکه..بچه م داره با دوستاش درس می خونه پشت سر خواهرت صفحه نذار......
نسترن پوزخند زد: هه..درس؟......از کجا مطمئنی؟......مگه همه جا باهاش هستی که ببینی کجا میره؟با کیا نشست و برخاست می کنه؟..مگه روز و ازش گرفتن که شبا پا میشه میره خونه ی دوستاش؟..این بی ابرویی نیست که دختر 14 ساله ت شب بیرون از خونه بمونه و گاهی هم به بهونه ی درس خونه ی دوستاش بخوابه و تازه فردا ظهرش برگرده خونه ؟!.............
مامان گوشه ی لبشو با حرص می گزید و با چشم به بابا اشاره می کرد و از نسترن می خواست دیگه ادامه نده..
بابا از رو مبل بلند شد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود با تردید پرسید: تو چی گفتی؟..نگین الان کجاست؟........
رو به مامان گفت: مگه تو اتاقش نیست؟!..
مامان لب باز کرد حرف بزنه که نسترن با همون پوزخند ِ خاصش گفت: شبایی که شما شیفتی نگین درسشو بهونه می کنه و خونه ی دوستاش می مونه..نمی دونم چرا مامان تا حالا باهاتون در میون نذاشته حتما واسه اینه که به نگین چیزی نگید..مامان شاید بتونه پنهون کاری کنه اما من نه!.......
بابا سر مامان که اخماشو کشیده بود تو هم داد زد: نسترن راست میگه؟..راست میگه راضیه؟......
مامان هم طبق معمول از نگین دفاع کرد و با صدای بلند گفت: خوبه خوبه حالا چیه شلوغش کردید؟..همه ی دوستاشو می شناسم..هر وقت خواسته بمونه با دوستش حرف زدم......
بابا_ چرا به من نگفتی؟..و بلندتر ادامه داد:چرا موضوعه به این مهمی رو از من پنهون کردی؟.....
مامان رو ترش کرد و گفت: چرا داد می زنی؟..اگه پدری و وظایفتو می شناسی وایسا بالا سر بچه هات واسه من داد و هوار راه ننداز.......
بابا_ وظیفه ی من اینه که برم بیرون از خونه و صبح تا شب با هزار نفر دهن به دهن بذارم و اوقاتمو بکنن اوقاته سگ تا یه لقمه نون بذارم سر سفره ی زن و بچه م..تربیت بچه ها کار تو ِ نه من..مادرشونی براشون مادری کن..
مامان داد زد: دیگه باید چکار کنم؟..از خوشیام دارم براشون مایه میذارم که یه وقت احساس ناراحتی نکنن..مردم سالی 10 بار زناشونو می برن مسافرت ولی من چی؟..هی بشور، بپز و بذار جلوی شوهر و بچه هات تهشم اینجوری جوابتو میدن......
بابا_ مگه من واسه ت کم میذارم؟..سال تا سال یه پیرهن واسه خودم نمیخرم هر چی دارم و ندارم میدم دست تو و خرج زندگیمون می کنم هر تابستون می برمتون یه وری دیگه وسعم نمی کشه تو میگی چکار کنم؟....
مامان_ مردم شوهراشون چکار می کنن؟ تو هم همون کارا رو بکن....این پول ِ بخور نمیرت کفاف زندگیمونو نمیده.......
بابا از روی حرص پوزخند زد: اگه ولخرجی های تو نبود بعد از این همه سال یه مغازه واسه خودمون داشتیم که کمک خرجمون باشه..ولی اونوقت کی هر هفته 200 هزارتومن پول آرایشگاه بده و مدل به مدل لباس بخره و دکور خونه رو عوض کنه؟.....همین حقوق به قول تو بخور نمیرمون رو تو داری صرفه چیزای بیخودی می کنی..شوهرای مردم همه شون یه شبه به مال و منال نرسیدن..کسی از تو شکم ننه ش پولدار به دنیا نمیاد..من واسه همین یه لقمه نون ِ حلال تو سفرمون عرق می ریزم..زحمت می کشم فقط واسه اینکه حلال باشه..اگه ارزوی خونه های انچنانی و شوهر ِ خرپول و زندگی های مرفه و ماشینای مدل بالا رو داشتی پس چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟..چرا دم از عشق و عاشقی می زدی؟..فقط می خواستی منو بدبخت کنی؟........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هی روزگار..اهای پدر و مادرا همینجوری سرسری دختر ِ مثل دست گلتون رو ندید بره..کمی تحقیق..کمی حساسیت..به خدا خوشبختیشون مهمتره..
نه فقط دختر.. پسرا هم این دوره باید تحقیق کنن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) والا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



یه روز مرد به خونش میره زنه میگه:روز زن برام چی خریدی؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
مرد میگه:اون 206 آلبالویی اون ور خیابون رو میبینی؟
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
زن میگه:آره.رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
مرد میگه: عین همون رنگ برات یه دمپایی گرفتم.رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ضد حال یعنی این..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) زنه پوکید!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*****************************************





بابا فریاد می زد و مامان بغض ِ توی گلوش از اون نگاهه سرزنش بار سنگین تر می شد..
نمی دونم چی شد!!!!!..اصلا چرا اینکارو کرد؟!!!!..فقط به خودم که اومدم دیدم مامان داره به سرعت میاد سمتم..دستش که رفت بالا نشستم سینه ی دیوار و تو خودم مچاله شدم..صدای جیغم انقدر بلند بود که خودمم به وحشت افتادم..
منو گرفت زیر مشت و لگد و با خشم و جنون داد می زد: همه ش به خاطر اینه..به خاطر این کثافت..بدبختیای من تمومش به خاطر این بی همه چیزه..وجودش توی زندگیم نحسه..شومه........
نسترن و بابا هر کار می کردن نمی تونستن جلوشو بگیرن..مشتای مامان واقعا رو تن نحیفم سنگینی می کرد..از روی درد ناله می کردم و صدای ضجه هام تو فریاد مادرم گم می شد..دستامو گذاشته بودم رو سرم و خودمو گوشه ی دیوار جمع کرده بودم..هر مشتی که تو سر و کمرم می خورد می مردم و زنده می شدم..
نسترن گریه کنان روم خیمه زد..مثل اینکه بابا بالاخره موفق شده بود مامان رو بکشه کنار..نسترن سرمو می بوسید وهر دو با صدای بلند گریه می کردیم..میون گریه جملات نامفهومی رو زمزمه می کرد که انگار قصد داشت باهاشون ارومم کنه ولی حالم خیلی بد بود......
کمکم کرد بلند شم..زیر کتفمو گرفته بود..کمر و پهلوهام درد می کرد..چشمامو بسته بودم و فقط هق هق می کردم..
صدای نسترن و شنیدم: دست از سرش بردارید..شما دیگه چه پدر و مادری هستید؟..خوشی و زندگیشو ازش گرفتین بس نیست که حالا قصد جونشو کردید؟......
راه افتادیم سمت اتاق..پهلوم خیلی درد می کرد و با هر قدم دردش بیشتر می شد..
با گریه گفتم: نسترن.........
نسترن_ الان می برمت تو اتاقت عزیزم..فدات شم هیچی نیست..
کمکم کرد رو تخت دراز بکشم..گریه هام از روی درد بود..دردی که حالا علاوه بر قلبم، جسمم ام ازار می داد!..
نسترن تو درگاه اتاق ایستاد و رو به بابا گفت: شما که این چیزا برات مهمه تا حالا شده یه تحقیق درست و حسابی در مورد بنیامین بکنی؟..پاره ی تنت و دادی دست یه ادم روانی..کسی که کنترلی رو رفتارش نداره.......
با دست به من اشاره کرد و گفت: باهاش جوری رفتار می کنید که نتونه حرف دلشو پیش یه کدومتون بزنه..بنیامین مدتهاست داره سوگل رو اذیت می کنه.....سوگل و با خودش برده تا خونه ای که خریده نشونش بده همونجا خواسته بهش دست درازی کنه اونم به طرز وحشیانه ای که خودشم پیش سوگل اعتراف کرده تو اینجور مسائل نمی تونه خودشو کنترل کنه..وقتی با حال زار برگشت خونه تن و بدنش زخمی بود کدوم یک از شماها که حالا با افتخار دم از پدر بودن و مادر بودنش می زنه اومد دست محبت به سرش بکشه؟.........مامان تو که باید محرم دخترت باشی و بذاری باهات درد و دل کنه چرا مثل دشمنت باهاش رفتار می کنی؟....سوگل بنیامین رو پس نزد بنیامین تو شمال کارایی کرده که اگه واسه تون بگمم باور نمی کنید..اون یه کثافته به تمام معناست..اون هیچ وقت نمی تونه سوگل رو خوشبخت کنه........
بابا اومد تو درگاه و با اخم تو چشمای نسترن نگاه کرد: یعنی چی این حرفا؟..چرا چرت میگی دختر؟......
نسترن پوزخند زد: من چرت میگم بابا؟..اینایی که بهتون گفتم تمومش حقیقته نه چرت..می تونید از خود سوگل هم بپرسید..بیچاره از ترسش پیش هیچ کدومتون حرفی نزده که مبادا سرزنشش کنید..باور داره که دوسش ندارید و اگه حقیقتو بگه طردش می کنید..چون انقدر که به بنیامین اعتماد دارید به دختر خودتون ندارید......با بغض گفت:اگه حرفامو باور نمی کنی بابا خودت برو تحقیق کن..ببین این پسره چکاره ست؟....هنوز هیچی نشده هر کار که دلش بخواد می کنه دیگه وای به حال اینکه.........
نفسشو فوت کرد بیرون و صورتشو با دستاش پوشوند..شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد..دردم کمترشده بود ولی تنم همونطور خشک مونده بود و عضلاتم درد می کرد......گریه هام بی صدا بود و نگاهم به نسترن..خواهری که اگه می گفتم عاشقش بودم دروغ نگفتم..
صدای مامان نمی اومد انگار که دیگه اونجا نبود..ولی بابا رو به روی نسترن ایستاده بود و از همونجا زل زده بود به من..قدمی به داخل اتاق برداشت و همونطور که اروم به طرفم می اومد گفت:نسترن چی میگه؟..واقعا بنیامین با تو همچین کاری رو کرده؟....
لبمو گزیدم و همزمان با قطره ای که از گوشه ی چشمم چکید سرمو تکون دادم......
بابا اهی از سر کلافگی کشید و کنارم نشست: پس چرا چیزی نگفتی؟..
بغض کردم..نتونستم بگم که چون می ترسیدم دیگه همین یه ذره توجه رو هم ازم بگیرید!..نگران بودم سرزنشم کنید و برای همیشه به دست فراموشی سپرده شم!..
نسترن اومد کنارمون..صورتش هنوز از اشک خیس بود..
رو به بابا گفت: این نامزدی رو بهم می زنید دیگه درسته؟..
بابا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: معلومه که نه....
هر دو با تعجب نگاش کردیم و نسترن گفت: یعنی چی بابا؟..مگه.........
بابا_ من با بنیامین حرف می زنم..این دوتا الان نامزدن الکی که نیست..
نسترن_ عقد که نکردن چند روزم بیشتر تا پایان محرمیتشون نمونده اون موقع نامزدی رو بهم می زنیم..
بابا بلند گفت: گفتم نه......من پیش مردم ابرو دارم دختر!..
نسترن_ یعنی فقط عقایده مردم براتون مهمه؟..پس سوگل چی میشه؟..خوشبختیش براتون مهم نیست؟..
بابا_ معلومه که مهمه وگرنه نمی ذاشتم عروس اردشیرخان بشه..من باهاش یه عمر رفیق بودم می شناسمش..
نسترن_ بابا تو این دوره و زمونه خواهر و برادر هم اونطور که باید همدیگه رو نمی شناسن اونا که هم خونن اونوقت شما تکیه کردی رو یه رفاقته چند ساله و اینجوری می خوای رو زندگی دخترت ریسک کنی؟..
بابا از کنارم بلند شد و راه افتاد سمت در: همین که گفتم..فردا میرم شرکت اردشیر باهاشون حرف می زنم..دیگه نمی خوام چیزی بشنوم..
تو درگاه ایستاد..رو کرد بهمون و گفت: شب جمعه دعوتشون می کنم بیان اینجا.. ایشاالله همون موقع قرار مدارامونو می ذاریم واسه عقد و عروسی..اگه بنیامین مشکل روانی داشت من حتما می فهمیدم..بدون تحقیق که دخترمو ندادم بهشون از دو تا در و همسایه پرس و جو کردم..همه گفتن ادمای خوبین و کاری هم به کسی ندارن!.......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست چهارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پنجمی رو هم پشت سر این ارسال می کنم چون اماده ست!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


بهترین راه فراموش نکردن تولد زنتون اینه که رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
فقط یه بار فراموشش کنید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
کاری می کنه دفعه ی بعد شماره شناسنامه شم حفظ کنید!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
****************

به یه نفر عکس تمساح نشون میدن میگن شما به این چی میگین؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
میگه ما غلط کنیم به این چیزی بگیم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خخخخرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
******************************************





رو به من گفت: تو هم خودتو اذیت نکن هنوز قضیه ی امشب تموم نشده فردا باید مفصل باهات حرف بزنم..خیلی چیزا هست که تو و خواهرت باید برام توضیح بدید..درضمن بهتره فکر جدایی از بنیامین و از سرت بیرون کنی چون من هیچ وقت رضایت نمیدم که با افکار بچگانه ت زندگیتو نابود کنی..همون جلسه ی اول بهش بله رو دادی پس یعنی که دوسش داری و انتخابتو کردی..ازدواج که بچه بازی نیست امروز بگی می خوام و فردا پشیمون بشی!......
نیمخیز شدم و قبل از اینکه از در بره بیرون گفتم: ولی بابا من بنیامین و دوست ندارم..
موشکوفانه نگام کرد و گفت: پس چرا انتخابش کردی؟..
به تته پته افتادم: چون..چون می خواستم...........
به نسترن نگاه کردم..ساکت بود تا من حرفمو بزنم..
شاید دیگه موقعیتی بهتر از الان پیدا نمی کردم..
بابا_ چون چی؟..بگو دلیلت چیه؟....
دلمو به دریا زدم و گفتم: چون فکر می کردم شما دوسم ندارید و می خواستم اینجوری..منظورم اینه که قصدم فقط..فقط جلب توجه بود..

در حقیقت هم جلب توجه و هم اینکه ازادی و خوشبختیم رو تو ازدواج می دیدم ولی جرئت نداشتم اینو به بابا بگم..
در کمال تعجب بابا خندید و سرشو تکون داد: دختر برای من فیلم بازی نکن می دونم الان به هر ریسمونی چنگ میندازی که بنیامین و پس بزنی ولی نگران چیزی نباش بهش یه فرصت دیگه بده منم باهاش حرف می زنم همه چیز حل میشه....
مکث کرد: این دلایل بچگانه ت و نمی تونم باور کنم..دنبال راهی نگرد که بتونی از بنیامین جدا بشی..من حوصله ی بگو مگوهای مامانت و نگاه های در و همسایه رو ندارم که هر روز یه چیزی واسه حرف زدن پیدا کنن..کاری نکن اخرش اسباب اثاثیه مونو جمع کنیم و با سرافکندگی از این خونه بریم..اون موقع دیگه اسمی ازت نمیارم..انگار که از اول دختری به اسم سوگل نداشتم..
و بدون اینکه توجهی به نگاهه خیس و غم گرفته م بکنه از اتاق بیرون رفت و درو محکم پشت سرش بست!.....
خودمو به پشت پرت کردم رو تخت و نالیدم: می دونستم..می دونستم نسترن..به خدا می دونستم اخرش همین میشه!..
نسترن مچ دستمو گرفت: الان که فکرشو می کنم می بینم یه جورایی حق داشتی سکوت کنی..اینا هیچ کدوم حرفای من و تو رو درک نمی کنن!..
- حالا چکار کنم نسترن؟..بنیامین همینجوریش به خون ما تشنه ست بابا با این کارش بیچاره مون می کنه..به نظرت بهتر نیست به بابا همه چیزو بگیم؟..
-- همین یه چیز ِ معمولی رو باور نکرد حالا بیایم بهش بگیم طرف از قضا شیطان پرست هم هست به نظرت بعدش چه عکسا العملی از خودش نشون میده؟....
پوزخند زد و جواب ِ سوال ِ خودشو داد: هیچی بهمون می خنده و میگه اونی که مشکل روانی داره شماهایین نه بنیامین ِ بیچاره!..
- به خدا وقتی داشت از بنیامین دفاع می کرد دلم می خواست برم بالای پشت بوم و از همون بالا خودمو پرت کنم پایین....باور کن حاضرم بمیرم ولی زن اون کثافت نشم..
نسترن اخم کرد: مگه خل شدی؟..هزارتا راه هست واسه خلاص شدن از دستش، فقط 1 هفته از محرمیتتون مونده..1 ماه که بیشتر صیغه نبودید......
- ولی بعد از فسخش میگی چکار کنم؟!..
-- بعدش نه ولی قبلش میشه یه کاری کرد..به نگار و سارا زنگ می زنم که حواسشونو بیشتر جمع کنن چون ممکنه بنیامین سراغ اونا هم بره..اگه تو گروهشون تحقیق کنه و بفهمه ما هم اون شب اونجا بودیم سه سوت دستمونو می خونه و اون موقع خر بیارو باقالی بار کن..قبل از اینکه دستش بهت برسه و بابا بخواد کاری کنه یه مدت کوتاهی برو پیش عزیزجون تو روستا..صیغه که فسخ بشه نامزدیتون تمومه......
- پس تو چی؟..اینجا ولت کنم و برم؟..فقط کافیه بابا بفهمه اونوقت می دونی چی میشه؟..
لباشو جمع کرد و گفت: نگران من نباش..بالاخره یکی باید اینجا باشه که بهت انتن بده یا نه؟..کسی کار به من نداره همه ی کارا رو خودت می کنی..شبونه یه نامه می نویسی که برای همیشه داری از اینجا میری ولی نمیگی کجا..فقط میگی جات امنه و از این حرفا...من از قبلش یه تاکسی خبر می کنم که پشت کوچه منتظرت باشه..از این آژانسای نزدیک خونه نه، جایی که بابا نتونه راننده ش و پیدا کنه و ادرستو گیر بیاره..بقیه ش هر چی که شد با من....
-ولی اینجوری جون تو هم به خطر میافته..
خندید: دیوونه الان جون هر 4 نفرمون تو خطره..من و تو و نگار و سارا..به اونا می سپرم هوای خودشونو داشته باشن..
- اما.......
-- اما و اگر نیار....پس فرداشب حرکت می کنی..تو این مدت زیاد بیرون نرو باشه؟..
انقدر نگام کرد که به ناچار سرمو تکون دادم..لبخند زد و خواست از کنارم بلند شه که مچ دستشو گرفتم..
نسترن_چی شده؟!..
- تو بیمارستان خواستم باهات حرف بزنم ولی موقعیتش جور نبود..بابا هم که تازه رسیده بود!..
--چه حرفی؟..
طبق عادت موقع استرس لبمو با سر زبونم تر کردم و نگاهمو لحظه ای به دستام دوختم و باز تو چشماش خیره شدم..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اینم از پست اخر امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)  بچه ها جونم دیگه به نویسنده رسیدیم و تا نویسنده پست نذاره منم نمی تونم بذارم، پس هر روز نیاید بگید چرا پست نذاشتی.این نویسنده صبر و تحمل زیادی می خواد چون خیلی رو رمانش کار میکنه و به خاطر همین دیر پست میذاره.

بازم میگم عاشقتونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

شب بر همه ی شما خوبان خوش!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﭘﻮﻝ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻣﯿﮕﻪ : ﻭﺟﻪ ﻧﻘﺪ ﻣﻮﺟﻮﺩ
ﻧﯿﺴﺖ .رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺑﻌﺪ می نوﯾﺴﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ...! ﺁﺭﻩرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
۴ ﺗﺎ ﺟﻮﮎ ﺑﮕﻮ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*********
رفتم از فروشگاه یه پاکت هوا بخرم، دیدم چندتا دونه چیپس هم توشه!!!!!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*******************************************





-من حرفای تو و آنیل رو توی اتاق شنیدم..داشتین درمورد من حرف می زدین....
صورتشو برگردوند و سکوت کرد..
واسه اینکه بتونم سکوتش رو بشکنم و بفهمم در پس این خاموشی چه رازی نهفته گفتم: شما اسم منو هم بین مکالماتتون اوردین..چرا انیل می خواد از من محافظت کنه؟..اون چه رازیه که باید بهم بگه تا بتونه نزدیکم باشه و ازم مراقبت کنه؟..آنیل داشت از یه چیزی فرار می کرد..این طفره رفتناش واسه چی بود؟......
نگام نمی کرد ..با انگشتای کشیده ی دستش سرگرم بود که پرسید: بهت چی گفت؟..
- فقط گفت از خواهرت هیچی نپرس و صبر کن.......
--پس صبر کن!.....
با حرص بازوشو گرفتم و تکون دادم: نمی تونم..تو خودت جای من باشی چه حسی بهت دست میده؟..سردرگمم نسترن خودم کم تو زندگیم مشکل داشتم که حالا این موضوع شده قوز ِ بالا قوز!..
-- بذار خودش بهت میگه..من نمی تونم......
-چـــرا؟..چرا نمی تونی بهم بگی؟..
نگام کرد و اروم گفت: چون به خاطرش قسم خوردم!......
از کنارم بلند شد..فقط نگاش می کردم..کلافه بود..
رفت سمت در و گفت: یادت نره چیا بهت گفتم..
-نسترن!...
-- من همه چیزو هماهنگ می کنم فقط......
-نسترن......
جلوی در ایستاد: کسی چیزی نمی فهمه..
- نسترن خواهش می کنم......
-- برم ببینم تو اشپزخونه چیزی پیدا می کنم بخوریم..کل مسیر گشنه بودم ولی از ترسم جیکم در نیومد..بابا بدجور جوش اورده بود می ترسیدم یه چیز بگم و بپره بهم..
نگام کرد و با سر به بیرون اشاره کرد: تو هم با شکم خالی نگیر بخواب بیا تو اشپزخونه....یا نه نمی خواد بیای غذامونو میارم همینجا.........
می دونستم به خاطر مامان اینو میگه..فرصت نداد لب از لب باز کنم سریع رفت بیرون!..
با احساس سردرگمی و تشویش ِ عجیبی رو تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..میون پنجه هام انقدر فشارش دادم که انگار می خواستم بزنم و لهش کنم..
سرم درد گرفته بود..از این همه فکر و خیال!..حرفای بابام!..حرکت عجیب مامانم که نزدیک بود زیر مشت و لگداش جون بدم!..حرفایی که می زد و منو مسبب بدبختیاش می دونست!..حالا هم که بنیامین!..
این همه مشکل..واسه م مثل یه کابوس ِ ..یه کابوس ِ بد و وحشتناک که لا به لای حریر کدر و سیاهش تک تک روزای نحسم رو به نمایش گذاشته..
ولی ای کاش همه چیز واقعا یه کابوس بود که در اون صورت خیالم راحت می شد وقتی که بیدار شم دیگه اثری ازشون تو زندگی واقعیم نمی بینم..
اما حقیقت نداشت..زندگی من واقعیه..به کابوس شبیهه ولی واقعیه!..
هنوز هم زنگ صدای بنیامین، اون روز که اومد تو اتاق و بهم گفت دوستت دارم تو گوشمه..
«بنیامین_ سوگل به کی قسم بخورم که دوستت دارم؟!..من می خوامت..برای اولین بار وقتی رو به روی یه دختر قرار می گیرم دستام می لرزه..دلمو می لرزونی سوگل .. اینو می فهمی؟!..»
اون روز واقعا از شنیدن حرفاش یه حال عجیبی بهم دست داده بود..قلبم تندتر می زد..نمیگم دوسش داشتم یا علاقه ای بینمون بود..نه.....
ولی رفتارش هیجان زده م می کرد..به قدری با احساس حرف می زد که تاب و توان و ازم می گرفت.. که توی اون لحظه نخوام به درستی ِ راهی که دارم میرم فکر کنم..
اون هدیه..اون شاخه ی گل..هر دوشون رو گذاشتم توی همون ویلا و برگشتم..دیگه نمی خواستم هیچ اثری از اون شیطان صفت تو زندگیم ببینم..من بنیامین رو درست نشناختم..اون مرد زندگی من نبود..
کسی که بتونم بهش تکیه کنم و به عنوان شوهرم دوستش داشته باشم نبود..
اون ادم بنیامین نبود!..
**********************************

« آنیل »

دکمه های بلوز آستین کوتاهه سفید با چهارخونه های سرمه ای رنگش را باز کرد..شانه ی عضلانیش هنوز هم محصور ِ بانداژ بود و با همین حرکت کوچیک که بلوز را از تنش در اورد اخم هایش از درد جمع شد!..
بلوزش را با یک تیشرت مشکی جذب عوض کرد..لبه های تیشرتش را پایین کشید و همزمان نگاهش درون آینه، به طرح گیتاری افتاد که در میان شعله های اتش می سوخت..طرح زیبایی که درست وسط تیشرت ساده ش خودنمایی می کرد..
سگک کمربندش را محکم کرد..دستی به شلوار کتانش کشید..
شیشه ی شفاف ادکلنش را از روی میز برداشت و کمی از اون مایع ِ زرد رنگ با بویی سرد و تلخ به زیر گردن و سرشانه هایش زد..
نفس عمیقی کشید..بوی مدهوش کننده ای داشت..در یک همچین مواقعی لازم بود که از همین عطر استفاده کند..
قانونش همین بود..نه..این جزو قوانین گروه نبود تنها در کتاب ِ قانون ِ آنیل اهمیت داشت..برای اثبات هویتی کذب و پنهان کردن شخصیت واقعی ِ خود!..
بند چرمی قهوه ای ِ تیره ش را دور مچش محکم کرد..پلاک X را به گردنش انداخت..
از این علامت متنفر بود..دلش برای گردنبند « الله » ش تنگ شده بود..زنجیری که مادرش به عنوانه هدیه ی تولدش به گردنش اویخته بود..
با نفرت ِ خاصی به زنجیر خیره شد .. این هم یکی از نمادهای شیطان پرستی بود ..علامت x که خیلی ها بدون اگاهی از هویت و معانی ای که در پس ان نهفته به عنوان زیبایی و مد استفاده می کردند..
حتی آنیل بارها دیده بود که اکثر مردم این علامت را در ابعادی بزرگتر به اینه ی جلوی ماشین هایشان نصب می کنند..X نماد شیطان و شیطان پرستی ست..نمادی که کم کم با نااگاهی و سهل انگاری دارد جای خودش را میان مردم ساده اندیش باز می کند..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط $hanane$ ، هیوا1 ، kimia kimia1378 ، ♥h@di$♥ ، دختر اتش ، دختر اتشی ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، Merytash ، فاطمه 84 ، یکنا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 19-09-2013، 15:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان