امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#33
سلام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) عیدتون مبــــــارک!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) لی لی لی لی لی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

منو نزنید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) شرمنده م بابت تاخیرم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) از یه طرف مشکلی که واسه سایت به وجود اومده بود و از طرفی مشغله های شخصی خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
روی 4 تا پستی که با فاصله ی زمانی می خوام بذارم خیلی کار کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


تو کلاس درس خدا;
اونیکه ناشکرى میکنه"رد میشهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اونیکه ناله میکنه"تجدیدهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اونیکه صبر میکنه"قبولهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اونیکه شکر میکنه"شاگرد ممتاز میشهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من دعا میکنم
همیشه شاگرد ممتاز خدا بشىرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شماهم دعا کن با هم تو یه کلاس باشیم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

تو یه گلبرگ بهاری، تو عزیز روزگاری، تو قشنگی حرف نداری، جیگری خبر نداری رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*************************************




اشتیاق ِ شنیدن حرفاش تو وجودم شعله می کشید..صورتمو برگردوندم و نگاهش کردم..
همون لبخند اینبار کمرنگ روی لباش خودنمایی می کرد..
به محض اینکه نگام بهش افتاد گفت:می خوام هر چی که گفتم و شنیدی باور کنی....بعد از اینکه حرفام تموم شد ازم هیچ سوالی نپرس چون مطمئن نیستم که جوابی براشون داشته باشم....
مکث کرد و نگاهشو ثابت تو چشمام نگه داشت: لااقل الان ازم جواب نخواه..باشه؟..

تا چند لحظه فقط نگاش کردم..منتظر چشم به لب ها و چشمام دوخته بود تا تاییدش کنم..برای دونستن هر اونچه که باید بدونم نیازی به صبر اونم تا این حد نبود..
سرمو تکون دادم و زیر لب قبول کردم..

نگاهشو از روم برداشت..با یه کلافگی خاصی نفسشو بیرون داد..انگار که خیالش از این بابت راحت شده بود..
به پشت گردنش دست کشید و صورتشو به سمت ایوون چرخوند..تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم..پس چرا چیزی نمیگه؟..

از کنارم بلند شد و رفت سمت حوض..یه جور کم طاقتی رو تو حرکاتش می دیدم..
مجبور بودم سکوت کنم..مجبورم کرده بود..خودش اینطور خواسته بود..زیر داربست درختای انگور ایستاد و شونه ی راستش رو به تنه ی یکی از تیربست ها تکیه داد..
نیمرخ مردونه و گرفته ش رو کامل می دیدم..
علاوه بر اون صدای لرزونش بود که نظرمو به خودش جلب کرد..
حالا..دیگه اثری از اون لبخند چند لحظه پیشش روی لباش نبود..

-- خوب یادمه که هر هفته با بچه ها می رفتیم کوه.. اون موقع 22 سالم بیشتر نبود..برنامه ی هر هفته مون همین بود..جمعه ها صبح زود می رفتیم و نزدیکای ظهر بر می گشتیم..ناهار و تو پاتوق همیشگیمون می خوردیم و......
میونش مکث کرد و نفس عمیق کشید: عجب دورانی بود..بی خیال بودیم واسه خودمون..هیچ دغدغه ای نداشتیم..تابستون بود و روزای عشق و حال..دوست و رفیق زیاد داشتم..جمعا 8 نفر بودیم......پایه ی ثابتشونم آروین بود..مثل یه برادر....

لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست: پژمان پزشکی می خوند..پسر اروم و توداری بود..کامران عشقه خلبانی بود..شیطون و پایه..همیشه سر به سرش می ذاشتیم..........
لبخند بی روحش رنگ گرفت..دستاشو برد پشتش و به ستون تکیه داد..نگاهش به گلدونای کنار حوض بود..
--محمد..آرش..وحید..شروین..اگه بخوام خصوصیات تک تکشونو واسه ت بگم یه صبح تا شب طول می کشه..فقط اینو بگم که از ته دل واسه هم مایه می ذاشتیم..نارفیقی تو قانونمون نبود..با هر کدومشون تو موقعیتای مختلفی اشنا شده بودم ولی بعد از مدتی به بهانه ی همین کوه رفتنامون حلقه ی دوستیمون محکم تر شد..
همه چیز خوب بود..تا اینکه اون روز مثل همیشه طبق برنامه ای که با بچه ها چیده بودیم حاضر شدم و کوله و وسایلمو برداشتم..من و آروین همیشه با یه ماشین می رفتیم..
همه اومده بودن..ولی اینبار یه نفر به جمعمون اضافه شده بود..و اون یه نفر سارا خواهر وحید بود..
وحید و سارا از یه خانواده ی سرشناس و پولدار بودن و البته تا حدی معتقد!..اون روز ظاهرا مجبور میشه که خواهرشو با خودش بیاره..دلیلشو هیچ وقت نفهمیدم و وحید هم به هیچ کس نگفت فقط گفت که از روی اجبار بوده و بس!..
سارا محجبه نبود..تیپش عادی بود..ولی برعکس وحید که همیشه سرش تو لاک خودش بود و کاری به کسی نداشت سارا شیطون و پرحرف بود..
اولش فکر می کردم چون مذهبین با پسرا حرف نمی زنه و یه جور محجوبیت و تو رفتارش می دیدم ولی فقط همون بود..شیطنتاش و می ذاشتم پای کم سن و سال بودنش.. فقط 17 سالش بود......
وحید تو جمع خودمون پسر راحتی بود ولی اون روز هر بار سعی داشت جلوی پرحرفی های خواهرشو بگیره ولی خب..موفق نبود.............

به سنگریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد و گفت: از همون موقع به بعد وحید هر هفته سارا رو با خودش میاورد..سارا تو جمع ما فقط با من و آروین راحت بود..وحید هم ظاهرا باهاش مشکلی نداشت ولی اگه سارا زیاده روی می کرد جلوشو می گرفت..گرچه برام عجیب بود که چطور زیاد روش تعصب نشون نمیده و یا حتی حاضر شده سارا رو هر هفته با خودش بیاره اونم بین چندتا پسر..اره..از نظر من غیرعادی بود ولی خب عادت نداشتم تو زندگی شخصی دوست و رفیقام سرک بکشم..
کم کم به حضورش تو گروه عادت کردیم..بقیه رو نمی دونم ولی من به اون به چشم خواهرم نگاه می کردم..من که هیچ وقت طعم داشتن خواهر رو احساس نکرده بودم با وجود شیطنت ِ همراه با آرامش ِ سارا داشتم این احساس رو تجربه می کردم....

مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: شاید پیش خودت بگی این غیرممکنه..مگه میشه یه دختر بین اون همه پسر باشه و کسی نظر بد بهش نداشته باشه..ولی خب..من از دید خودم همه چیزو برات میگم..من از دل محمد و آرش و بقیه خبر نداشتم..کسی هم جلوی من کاری نمی کرد و حرفی نمی زد تا اون موقع هم متوجهه چیزی نشده بودم..من فقط از احساس خودم برات میگم و ظاهر بقیه....
بگذریم.........

نشست کنار گلدونا و دستشو تو اب زلال و شفاف ِحوض که عزیزجون اول صبح عوض کرده بود فرو برد..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

نمی دونم چر دلم علوسی می خواد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هیشکی هم مزدوج نمیشه همه تارک دنیا موندن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خو برید علوسی کنید من بیام یه کم دلم وا شه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هی روزگار..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دختر و پسر هم دختر و پسرای قدیم ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



دیروز دلم واسه دوران دبیرستان تنگ شده بود..
شب خوابیدم دیدم سال دوم دبیرستانم امتحان شیمی داریم منم طبق معمول هیچی بلد نیستم
خلاصه کابوسی شده بودرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
صبح که از خواب پا شدم تا الان دارم اهنگ غلط کردم غلط محسن چاوشی رو گوش می کنمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
**************************
امروز سرکلاس زبان استادمون پرسید فرق who و whom چیه؟یارو برگشته میگه m .

ینی خدایی سطح علمی رو داشته باشین قضاوت با شما من سکوت می کنم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
**********************************





-- وحید سارا رو خیلی دوست داشت..رو حرفش نه نمیاورد..ولی بعدها حس کردم از اوردن سارا میون جمعمون زیاد هم راضی نیست..که خب بهش حق می دادم..
چند ماهی گذشت..یه روز تو همین قرارای همیشگی سارا با حرفی که بی پرده بهم زد شوکه م کرد..........

صورتش قرمز شده بود..دست خیسش و از اب بیرون اورد و به صورت ملتهبش کشید.....قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد..انگار که از یاداوری خاطراتش حس خوبی نداشت.......
دستش هنوز روی صورتش بود که گفت: من واقعا اون رو مثل خواهرم دوست داشتم..بهش از اون دیدی که می خواست نگاه نمی کردم..اما اون.....

مکث کرد و دستشو از روی صورتش برداشت: بهم گفت عاشق شده..گفت که احساس می کنه منو......

اب دهنشو قورت داد و دستشو دوباره توی اب فرو برد..به هیچ وجه نگام نمی کرد..........
-- اون روز هر کار کردم که از این فکر و احساس ِ عجولانه منصرفش کنم نشد..می گفت که این حس مال ِ امروز و دیروز نیست مدت هاست که می خواد بگه ولی جرئتشو نداره..ولی حالا دیگه نمی تونه بیشتر از این بریزه تو خودش و از نگاهه بی تفاوته من فرار کنه.........

صورتشو به طرفم برگردوند و پوزخند زد : می دونی جالبیه این قضیه کجاست؟..اینکه همون شب فهمیدم آروین به سارا علاقه داره....وقتی مثل هر شب تو هوای دم کرده و گرم تابستون رو تخت، زیر الاچیق دراز کشیده بودیم بهم گفت که خاطرشو می خواد ولی نمی دونه چطوری باید بهش بگه..
تا اون شب فکر می کردم آروین هم از همون دید به سارا نگاه می کنه که من نگاه می کنم..وقتی این حرفو از دهنش شنیدم قلبم لرزید..شاید از ترس بود..من به سارا کوچکترین علاقه ای نداشتم ولی می ترسیدم..از حرفای سارا..از علاقه ی آروین..از احساس ِ سارا به خودم وحشت داشتم..

کم کم همه چیز داشت بهم می ریخت اونم با یه حسی که نباید می بود ولی..بود و من احساس خطر می کردم..
آروین و مثل برادرم دوست داشتم و دیگه میلی به دیدن سارا نداشتم..تا اون موقع حسم برای دیدنش موجه بود ولی از حالا به بعد که متوجهه معنی نگاهش به خودم شده بودم درست نبود که بخوام ادامه ش بدم..

کم کم از گروه جدا شدم..وحید می گفت که سارا گوشه گیر شده و با کسی حرف نمی زنه..ولی برام مهم نبود سعی می کردم با کم محلی هام اونو هم از این بازی منصرف کنم اما اون سرسختانه ادامه می داد..
از طرفی آروین تو تب و تاب عشق سارا می سوخت و فقط با من درد و دل می کرد..چند بار اومد رو زبونم که همه چیزو بهش بگم ولی بازم همون ترسو تو قلبم احساس می کردم و همین جلومو می گرفت....
اون موقع ها بدنسازی می رفتم..خودم یه باشگاه داشتم ولی چون زیاد به کارم نمی اومد اجاره ش داده بودم..

یه روز که بر می گشتم سارا رو نزدیک خونه مون دیدم..اول شک کردم که خودش باشه ولی خودش بود..همین که جلو پاش ترمز زدم و خواستم پیاده شم در جلو رو باز کرد و نشست..از ترس ِ اینکه کسی ما رو با هم ببینه و برای هردومون بد بشه سریع راه افتادم..مسیرم خونه ی اونا بود..خودشم اینو فهمیده بود..
یه لحظه که برگشتم تا نگاش کنم و دلیل اومدنش به اونجا رو بپرسم دیدم داره گریه می کنه اما انقدر بی صدا که متوجه نشده بودم..

بازم همون حرفا رو زد..از علاقه ش گفت..از عشق زیادش به من..با اینکه ناراحت شده بودم و یه جورایی دلم به حالش می سوخت ولی ترجیح دادم همه ی حرفامو همین حالا که موقعیتش جور شده بهش بزنم..این عشق یکطرفه بود و راه به جایی نداشت..برای اونم بهتر بود که فراموشم کنه..
تصمیم گرفتم از علاقه ی آروین باخبرش کنم..همه چیزو بهش گفتم..از اینکه هیچ احساسی بهش ندارم..

تو سکوت فقط گوش می داد..سعی می کردم خونسرد باشم و اروم اروم حرفامو بهش بزنم..از آروین که گفتم گریه ش بیشتر شد..دیگه نمی دونستم باید چکار کنم..دوتا کوچه بالاتر از خونه شون نگه داشتم..قبل از اینکه پیاده شه بهش گفتم منو فراموش کن چون این برای هردومون بهتره..این حس زودگذره پس بهش توجه نکن..

شاید چون احساسی بهش نداشتم انقدر خونسرد رفتار می کردم..در صورتی که اون اشفته و بی قرار بود..می دیدم ولی انکار می کردم.......

گذشت و گذشت تا اینکه اون شب ِ شوم از راه رسید..شروین بهم زنگ زد که با بچه ها هماهنگ کرده یه مهمونی توپ افتادیم تو هم بیا..آروین وقتی شنید وحید هم هست به امید اینکه بتونه سارا رو ببینه حسابی سر شوق بود..
من نمی خواستم برم ولی اون مجبورم کرد..اگه یه درصد می دونستم که قراره چه اتفاقی بیافته هیچ وقت پامو اونجا نمی ذاشتم..جز آرش و کامران هیچ کس نمی دونست که مهمونی مختلطه..

وحید سارا رو با خودش نیاورده بود..شاید می دونست که اینجا چجور مهمونی ایه..برعکس من که از این بابت خوشحال بودم آروین دمق و گرفته بود..اولای مهمونی یکنواخت بود..همه می رقصیدن ما هم یه گوشه واسه خودمون حرف می زدیم..کاملا به اون وسط بی توجه بودم..چندبار خواستم برگردم ولی بچه ها دستمو می کشیدن و نمی ذاشتن..

یه نیم ساعت که گذشت اهنگ عوض شد..یه موسیقی راک عجیب و غریب..صداش انقدر بلند بود که مو به تنم سیخ می کرد..بدتر از اون اتفاقاتی بود که بعدش افتاد..دخترا و پسرا جیغ می کشیدن..همه جا رو دود برداشته بود..همه مون از جامون پا شده بودیم..
یه سینی که توش پر بود از قرص، جلوی مهمونا می گرفتن و همه با اشتیاق بر می داشتن..ما هم برداشتیم ولی نخوردیم..با چشم خودم دیدم که هر کی قرصا رو می خورد چه بلایی سرش می اومد..
در کمترین زمان ممکن حالت سرگیجه می گرفتن و قهقهه می زدن..انگار که تاثیرش خیلی قوی بود..

بعد از اون لیوانای یکبار مصرف شراب و اوردن..حالا علاوه بر اون حالی که بهشون دست داده بود مستم کرده بودن..هر کی 3 تا 4 تا لیوان می داد بالا و........دیگه کسی به کسی نبود..جلوی چشمای متعجبه ما همه لباساشونو در میاوردن و .............

اخماشو تو هم کشید..چشماشو برای چند لحظه بست و باز کرد..
دستشو مشت کرد و گرفت جلوی دهنش..از چیزایی که می شنیدم هر لحظه تعجبم بیشتر می شد..
تموم این صحنه ها رو تو اون مهمونی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا دیده بودم ولی تا حدی با اینی که آنیل می گفت فرق داشت!...


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 17-10-2013، 8:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان