امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#34
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

هی رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) عروسی که جور نشد ولی فردا میریم مهمونی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) من به همینشم قانعم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ولی لی لی لی لی دوز دالم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) هی روزگار..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



توپولویم توپولوصورتم مثل هلو قدو بالام کوتاه چشو ابروم سیاهه مامانه خوبی دارم میشینه توی خونه میدوزه دونه دونه میپوشم خوشگل میشم مثل دسته گل میشم......
هعععییی یادش بخیر من بچه بودم همیشه این شعر رو می خوندمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

****************************

دختری از کوچه باغی میگذشت...یک پسر در راه ناگه سبز گشت..در پی اش افتاد و گفتا او سلام...بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام...دختر اما ناگهان و بی درنگ...سوی او برگشت مانند پلنگ...گفت با او بچه پروی خفن...میدهی زحمت به بانویی چو من؟ ...من که نامم هست آزیتای صدر...من که زیبایم مثال ماه بدر...من که در نبش خیابان بهار...میکنم در شرکت رایانه کار...دختری چون من که خیلی خانمه...بیست و شش ساله_مجرد_دیپلمه...دختری که خانه اش در شهرک است...کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت...در چه مورد با تو گردد هم کلام...با تو من حرفی ندارم والسلام...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
****************************************



-- همه کنترلشون و از دست داده بودن..6 نفر که ماسکای عجیب و غریبی به صورتشون زده بودن وارد مجلس شدن....یه سری زنجیر و شلاق و جام هایی به شکل تُنگ که محتوای توش سرخ وغلیظ بود گرفته بودن دستشون..
اونی که جلو بود یه صلیب وارونه گرفته بود دستش و یه جمجمه ی سر انسان هم تو دست دیگه ش بود..

با صدای بلند یه چیزایی رو به لاتین می خوندن..همه سرتا پا سیاه پوش بودن..
محیط خفقان اوری بود..محمد گفت که بزنیم بیرون تا کسی نفهمیده ما عقلمون سر جاشه..
وقتی خواستیم از اونجا بیایم بیرون انقدر جمعیت زیاد بود که همو گم کردیم..اونا تونستن برن بیرون ولی من و وحید گیر افتادیم..

پشت سالن یه در بود که صدای جیغ و داد یه دختر از توش می اومد..با اینکه ماتمون برده بود ولی صدای شکستن اشیاء باعث شد که وقت و از دست ندیم و هردومون با شونه محکم به در ضربه بزنیم..
وحید که انگار فهمیده بود با بغض داد می زد که این صدای ساراست..اما وقتی در باز شد...............


انگشت شصت و اشاره ش و رو چشماش گذاشت و فشار داد..
تو همون حالت با صدایی که بغض درش کاملا مشهود بود گفت: به سارا تجاوز شده بود..نمی تونم برات بگم که اون صحنه چه منظره ی رقت انگیزی داشت..اونی که بهش تجاوز کرده بود وقتی ما داشتیم به در ضربه می زدیم فرصت کرده بود از بالکن فرار کنه ............

وحید جسم بی جون و خون الوده خواهرشو پیچید دور ملافه و بغلش کرد..سارا داشت می لرزید..صورتم و بگردونده بود تا نبینم ..
اشک صورت جفتمون و خیس کرده بود..وحید قربون صدقه ی سارا می رفت و شونه های مردونه ش زیر ِ بار این مصیبت می لرزید..

صدای سارا رو که شنیدم برگشتم..صورتش مهتابی بود..سفید و بی روح..چشمای قهوه ایش نیمه باز مونده بود..تو بغل وحید ناله می کرد..بالا سرش بودم..از لا به لای پلکاش منو دید..می خواست لبخند بزنه ولی نمی تونست..جونی تو تنش نبود..

ملافه ی سفید خونی شده بود همه ی تن و بدنش زخمی بود..بعدها پزشک قانونی ضربات چاقو رو روی جاهای مختلف بدنش تایید کرد..
لرزون تو همون حالت که دندوناش روی هم می خورد گفت به خاطر من جوری که وحید نفهمه پشت سرش اومده..گفت که فقط اومده بوده منو ببینه..گفت که تو شاید منو دوست نداشته باشی ولی من..............


آنیل لب پایینش و گزید و صورتشو با دستاش پوشوند..شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد!..من هم بدون اینکه متوجه باشم صورتم از اشک خیس بود..
داستانی که آنیل با غم بی حد و نصاب ِ توی صداش تعریف می کرد واقعا هم سوزناک و غم انگیز بود..
سرنوشت دختری که قربانی بی گناهیش شده بود..یعنی واقعا همینطور بود؟!..

-- تا چند روز بعد از تشییع جنازه ش وحید حاضر نشد باهام حرف بزنه..آروین همه چیزو فهمیده بود..یعنی من براش تعریف کردم....
خودمو گناهکار می دونستم..دیگه روی نگاه کردن تو چشمای بچه ها رو نداشتم..با مرگ سارا انگار که به وحید و آروین خیانت کرده بودم..

بعد از 1 هفته وحید خودش اومد سراغم..سیاهپوش ِ خواهرش بود که بهم گفت همه چیزو می دونه..سارا براش تعریف کرده بود و من فکر می کردم وحید از چیزی خبر نداره..
گفت بهت حق میدم تو علاقه ای به خواهرم نداشتی ولی بعد از اینکه با اون کارت سارا رو از خودت روندی سارا شکست..گفت که بعد از چند روز اومد پیشم و گفت دیگه به آنیل فکر نمی کنم.....سارا همه چیزو تو خودش می ریخته و دم نمی زده........
وحید می گفت منم باید مثل همه ی برادرا غیرتی می شدم و می زدم تو صورت خواهرم ولی دلم نمی اومد..می گفت تا حالا تو صورتش سیلی نزده بودم همیشه حامیش بودم دلم نمی اومد حالا که قلب کوچیکش عشق رو تجربه کرده بزنم تو گوشش و اشکش و ببینم..می گفت من برخلاف خانواده م عقایدم با اونا فرق می کنه..

بعد از اون روز به مدت 2 سال از خونه دور بودم..اومدم تهران..از درامد باشگاه یه واحد تو یکی از اپارتمانای بالای شهر خریدم..اون موقع باشگاه و داده بودم اجاره درامدش بد نبود..

کم کم خودم اونجا مشغول به کار شدم..محمد و اوردم پیشم و سخت خودمو تو ورزش و باشگاه غرق کردم..
ولی کابوسای شبانه دست از سرم بر نمی داشتن..صحنه های اون مهمونی پیش چشمام بود..درست وقتی که پلکامو روی هم می ذاشتم..

بعدها فهمیدم اون مهمونی یه جور پارتی برای جلب اعضای گروه تو فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا بوده..
اونجا ازادی ِ ج.ن.س.ی رو نشون جوونا میدن تا همین نیاز رو وسیله کنن برای ورودشون به اون فرقه..
در نتیجه با هزار جور حیله و نیرنگ پای خیلیا رو به گروهشون باز می کردن..

یه شب تا خود صبح فکر کردم..تو اینترنت کلی تحقیق کردم..تا حدودی با فرقه شون اشنا شدم..
می خواستم تو گروهشون نفوذ کنم..احساس گناه دست از سرم بر نمی داشت..همه ش به خودم می گفتم اگه سارا اون شب به خاطر من نیومده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد..
من عامل اصلیش بودم..تو یه همچین شرایطی با وجود کابوسایی که می دیدم خودمو مقصر می دونستم..نگاهه غم گرفته ی وحید..چشمای اشک الود سارا..صورت سرد و بی روحش اون شب توی اتاق وقتی که تو اغوش برادرش داشت جون می داد..هیچ کدوم و نمی تونستم فراموش کنم..

پس باید یه جوری جبران می کردم..فهمیده بودم که اونا به دخترای باکره از یه دید دیگه نگاه می کنن..
در کل با پاکی و نجابت سرسختانه مبارزه می کردن و هر بار تو مهمونیاشون جونه چندین دختر ِ بی گناه رو می گرفتن، اونم فقط و فقط به جرم ِ بی گناهی..به جرم خداپرست بودن..به جرم..باکرگی.........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست چهارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اینم از اخریش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نمی دونم بتونم یا نه ولی اگر شد حتما یکی دوتا پست دیگه میذارم ولی الان نه نصف شب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


همیشه مطمئن باش کسی هست که حرفهایت را هر چند هم تکراری خوب گوش کند و او کسی نیست جز..
خدا..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
***************************************




ولی از یه طرف باید ساپورت می شدم..تنهایی راه به جایی نمی بردم..
تا اینکه محمد و هم در جریان گذاشتم..پسر خیلی خوبیه هنوزم باهاش کار می کنم.. تا اون موقع چندبار خودشو بهم ثابت کرده بود..خودش و خانواده شو کامل می شناختم..

بهم گفت با عموش که سرهنگه صحبت می کنه و خبرشو بهم میده..بهترین موقعیت بود که باید ازش استفاده می کردم..محمد که در جریان همه چیز بود با عموش صحبت میکنه و از من و هدفم براش میگه..

می دونستم پلیس تو این زمینه دنبال افرادی می گرده که تو گروهه خودشون مهره ی اصلی نباشن و بعد از اینکه امتحانشونو پس دادن بتونن نقش نفوذی رو بازی کنن..
اینکار واقعا سخت بود..اونا روی من شناخت نداشتن و همین خودش 1 سال طول کشید..
با سوالایی که ازم پرسیدن در موردم تحقیق کردن..جوری که خودمم نفهمیدم....6 ماه بعد گفتن که تایید شدم ولی هنوز چند خان دیگه رو باید رد می کردم..
نمی تونم اطلاعاته زیادی در این زمینه بهت بدم فقط اینو بدون که تا بخوام اماده بشم و به هدفی که می خواستم برسم دقیق 1 سال و 2 ماه طول کشید..

با روحیه ای که به دست اورده بودم وقتش بود برگردم پیش خانواده م و در ظاهر یه زندگی عادی داشته باشم..
اولش راضی کردن آروین کار سختی بود..ولی خب..به هر حال این 2 سال دوری تاثیر خودشو گذاشته بود..
گرچه اوایل باهام سرد بود ولی بالاخره تونستم کاری کنم که هردومون برگردیم به همون حال و هوای گذشته..........


به طرفم اومد و رو به روم ایستاد..برای اینکه بتونم تو صورتش نگاه کنم باید سرمو بالا می گرفتم..
جلوی پاهام روی زانوهاش نشست و دستاشو به لبه های تخت گرفت..از این همه نزدیکی اون به خودم قلبم تند می زد..

نگاهش تو چشمام بود که گفت: از فعالیتم نه می خوام و نه می تونم چیزی بگم..بهت اعتماد دارم و به خاطر همینه که همه چیزو واسه ت تعریف کردم..
متاسفانه بنیامین یکی از اون چند مهره ی اصلی توی این فرقه ست که پشتش به داییش گرمه..
خانواده ش چیزی از این موضوع نمی دونن برای همینم هست که کاراشو جوری پیش می بره که سیاسته داییش پشتش باشه..
من با نفوذ و شگردایی که بلدم می تونم کاری کنم تا اون خیلی راحت از تو زندگیت بره کنار ولی اینکار نیاز به زمان داره..تا اون موقع باید ازت محافظت کنم..پس بهم این اجازه رو بده!........

لبام خود به خود از هم باز شدن که انگشت اشاره ش و بدون اینکه کوچکترین تماسی با لبام ایجاد کنه جلوی صورتم گرفت و گفت: هیسسسس..باشه..می دونم چی می خوای بگی..اینکه من چرا می خوام ازت محافظت کنم درسته؟.......

سرمو اروم تکون دادم..لبخند زد و دستشو پایین اورد..به خاطر گریه چشماش سرخ بود ولی برعکس اون چشما، لباش می خندید..
-- ازت خواسته بودم که بعد از شنیدن حرفام ازم سوال نکنی.. تو هم قبول کردی..یادت رفته؟..

به صورتم که هنوز رد پای اشک دیده می شد دست کشیدم و گفتم: ولی من نمـ......

- ولی حالا می دونی..........

خودشو به طرفم مایل کرد..فاصلمون از کم هم کمتر شده بود..دستامو گذاشتم پشتم و خودمو کمی عقب کشیدم..
با اینکارم لبخندش پررنگ شد..
نگران بودم عزیزجون هرآن سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه..اون موقع چه فکرایی که در موردمون نمی کرد!.......

بدون اینکه چشم ازم برداره گفت: درسته..حرفام هنوز تموم نشده..یعنی انقدر زیاده که تو همین اندک زمانی که برام مونده نمی تونم جاش بدم....دلایل ِمن برای محافظت از تو خیلی زیاده..برای اینکه بتونی قبولم کنی مجبور شدم این راز و پیشت فاش کنم..جز تو و نسترن کسی از فعالیتم چیزی نمی دونه..از خواهرت مطمئنم به تو هم اعتماد دارم..پس....................


صورتشو برد کنار صورتم..گلوم از فرط هیجان خشک شده بود..خدایا..این مرد بدون اینکه کوچکترین تماسی با بدنم ایجاد کنه داره منو تا سرحد مرگ پیش می بره....

چشمامو بستم تا شاید اروم بشم..صداشو که کنار گوشم شنیدم قلبم فرو ریخت..........
-- بهم اعتماد کن..قصد من فقط حفاظت از تو ِ ..بذار باشم اگه ذره ای بی اعتمادی نسبت بهم تو قلبت احساس کردی بگو..اون موقع دیگه نمی مونم که با حضورم کنارت عذابت بدم..اینو بهت قول میدم سوگل!.......

توی اون حالت اسممو که از زبونش شنیدم لبمو به دندون گرفتم..
دیگه بس بود....تا اون حد توانشو نداشتم..
دستامو مشت کردم و با تک سرفه ای صدامو صاف کردم..از شنیدن صدای سرفه م کمی خودشو عقب کشید و من تونستم ازش فاصله بگیرم..
از رو تخت بلند شدم و رفتم کنار تیربستی ایستادم که انیل چند دقیقه قبل بهش تکیه داده بود..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 17-10-2013، 10:45

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان