امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#35
سلام دوستای عزیزم، ببخشید که دیر کردم. عروسی داداشم بود و خلاصه...... بقیه شرو خودتون میدونید.
سلام عزیزای دلم..
عیدتون مبـــارک!..
می دونم دیر کردم..خیلی هم دیر کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ولی بچه ها به خدا درگیر بودم..سرکار که میرم کارای شخصی خودمم که هست ..درکل فرصتی نداشتم که کنارتون باشم..

از حالا به بعد تموم سعیم و می کنم که بیشتر بهتون سر بزنم و با پستای ببار بارون شادتون کنم ..شاید این کارم یه جور جبران به حساب بیاد و منو ببخشید..

امیدوارم درکم کنید و بهم این حق رو بدید..بابت تبریکاتتون هم ممنونم خستگیم حسابی در رفت دمتون گرم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اینو بدونید هرکجا که باشم و تو هرشرایطی همیشه به فکرتونم و دوست دارم که شما هم به یادم باشید..
اگه بابت این تاخیر ِ اجباری ناراحتتون کردم معذرت می خوام..خیلی دوستتون دارم..

این پست رو داشته باشید..امشب تا اخر شب پست میذارم منتهی با محدودیت زمانی یعنی همه ی پستا پشت سر هم نیستن با فاصله میذارم ولی مطمئن باشید تا اخر شب انقدری هست که راضیتون کنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


خب نوبتی هم که باشه نوبت پستای جدید ببار بارونه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



یارو رفت کتابخونه یه کتابو تا اخر خوند و به کتابدار گفت این کتاب خیلی شخصیت داخلشه اما محتوا نداره
کتاب دار گفت دفتر تلفونو بذار سرجاش گمشو برو بیرون
*********************************
یه روز هـم باید این سازنده ی جمله :
” گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی ”
رو بیارن چار کیلو غوره بدن دستش ، همه هــــم صبر کنن، ببینم چه جوری می خواد حلـوا درست کنه ؛
بعد همون دیگُ بکنی تو چشـاش با این جمله ساختنش
******************************************




دوست داشتم که بهش بگم بره..نمونه تا بخواد ازم مراقبت کنه..بگم که خودم می تونم از پس مشکلاتم بر بیام و نیازی به تو ندارم..
ولی....حس کردم که نمی تونم..جدالی در درونم احساس می کردم که همون رو عامل امتناعم می دیدم..
نمی ذاشت که بگم..
انگار که نمی تونستم..یا شایدم.....نمی خواستم که بگم!..

به قدری تو خودم بودم که متوجه نشدم پشت سرم ایستاده و صداش رو که نزدیک گوشم شنیدم ناخوداگاه تنم لرزید!..
آنیل_ سوگل خواهش می کنم سکوت نکن..بهم بگو..هر چی که تو دلت هست و بگو من گوش میدم.......
مکث کرد..صداش بم بود..و حالا گرفته تر از قبل: نمی خوای که بمونم درسته؟..حضورم ناراحتت می کنه؟...................

چشمامو ثانیه ای بستم..گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..هنوزم تنم می لرزید..خدایا این همه هیجان و چطور تاب بیارم؟..اصلا چرا اینجوری شد؟........
بدون اینکه برگردم و بدون اینکه بتونم رو لرزش صدام کنترلی داشته باشم گفتم:مـ..من..من نمی تونم.........

نذاشت ادامه بدم با سرعت رو به روم ایستاد و با بی قراری که تو چشماش موج می زد نگاهه مرتعشمو غافلگیر کرد و جمله م رو برید: چیو نمی تونی؟..نمی تونی تحملم کنی؟..حتی به خاطر خودت؟.........
دستاشو از هم باز کرد و بدون اینکه لحظه ای چشم ازم بگیره با حرص و ارتعاشی که صداش پیدا کرده بود گفت: منه لعنتی به درک، به خاطر خودتم که شده نمی تونی تحملم کنی؟........
رفته رفته عصبی ترمی شد:یعنی انقدر برات سخته؟..........

نگاهش کردم..چونه م از بغض و لبام از حجم جمله ای که پشتش مخفی شده بود می لرزید....
دستشو اورد سمت صورتم..خودم متوجهه اون قطره اشک ناخواسته نشده بودم ولی اون که نگاهش محو اون قطره بود دستش هر لحظه نزدیک تر می شد....
ترس ِ امیخته به هیجان وجودمو پر کرد..قدرت هر عکس العملی ازم سلب شده بود..اون با حرکاتش جلوی هر حرکتی رو به روی من می بست..

چیزی نمونده بود که دستش به نرمی روی صورتم بنشینه..نفسای هردومون نامنظم بود..اینو کامل حس می کردم..
چشمامو بستم تا نبینم..دیگه داشتم می مردم..دستام سرد و تنم داغ بود..چند ثانیه گذشت..اتفاقی نیافتاد..لای پلکامو باز کرد..و اولین چیزی که پیش چشمام دیدم لبای خندونش بود و بعد هم شیطنتی که تو چشماش نشسته بود..
دستش کنار سرم چسبیده به تیربست چوبی بود و تغییری تو فاصله ش با من ایجاد نکرده بود..

طاقت نداشتم..اون حق نداشت با من اینکارو بکنه..پا روی تموم احساسات ضد و نقیضم گذاشتم و با فرو دادن اب دهنم از کنارش رد شدم..
قدمی به سمت حوض برداشتم و تو همون حالت گفتم: بهتره از اینجا برید..من نیازی به محافظت ندارم..خودم ازپس هرکاری بر میام..درست نیست که شما اینجا باشید.. من محافظ نمی خوام..مخصوصا کسی که....باهاش غریبه باشم و هیچی هم ازش ندونم..........

صداش و از پشت سر شنیدم: ولی من برات گفتم..از خودم، از گذشته ی خودم ..پس چرا........
بدون اینکه برگردم و باهاش چشم تو چشم بشم جوابشو دادم: دلایلتون قانعم نکرد..شما دنبال اون گروه و ادماش هستید این به من و زندگی ِ من ربطی نداره..می خواین انتقام بگیرید دیگه محافظت از من که جزو هدفتون محسوب نمیشه پس بحث درموردش بی فایده ست..

کنارم ایستاد..به نیمرخم زل زده بود..بعد از چند لحظه سکوت گفت: از همون اول که بنیامین رو دیدم شناختم..داییش با اونی که واسه ش کار می کنم رقیبن..درظاهر شاید اینطور نباشه ولی تو خودشون مشکل دارن..وقتی پای این فرقه وسط باشه میشن رفیقای صمیمی که هیچ کس بهشون شک نمی کنه ولی همین که پای معامله و قاچاق میاد وسط هفت پشت با هم غریبه میشن که حتی سایه ی همو با تیر می زنن..من یکی دو بار بنیامین رو تو مهمونی دیده بودم..اونم همینطور......اون روز جلوی ویلا منو شناخت ولی به روی خودش نیاورد چون می دونست که این موضوع براش دردسرساز میشه..با منم حرفی نزد می دونست چطور ادمی هستم و با کیا می پرم پس فکر کرد یکی از خودشونم منتهی تو گروهه مقابل..اون ادم انقدر هفت خطه که تا الان خیلی راحت تونسته خانواده و اطرافیانش رو با کاراش گول بزنه اونم به واسطه ی داییش که ازش حمایت می کنه..جوری نقشش رو بازی می کنه که مو لای درزش نمیره..محاله ممکنه که کسی به کاراش شک کنه ولی توی رفتار خوب می تونه خودشو نشون بده مثل همون کاری که با تو کرد و می خواست تو اون خرابه سر به نیستت کنه..با وجود همه ی اینا ازم می خوای که کنارت نمونم و ازت محافظت نکنم؟...........

مات و مبهوت، با شنیدن قسمت اخر جمله ش سرمو چرخوندم سمتش و با تعجب گفتم: تو اینا رو از کجا می دونی؟..
اخماش از هم باز شد..کمی تو چشمام زل زد..با لحن شوخ و بامزه ای سرشو تکون داد و گفت: من یک ساعته دارم واسه ت لالایی می خونم دختر ِ خوب؟..کجایی؟........
لحن و نگاهش جوری بود که بر خلاف تصورم به سختی تونستم جلوی لبخند ناخواسته م رو بگیرم و جای اون رو به اخم کمرنگی روی پیشونیم بدم..
صدای خندونش رو شنیدم: خیلی خب باشه، اخم نکن من تسلیم........

دستاشو برد بالا که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با لبخندی که نشست رو لبام سرمو برگردوندم و به حوض خیره شدم..
هنوز لبخند روی لبام بود که خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: لبخند بهت میاد فقط نمی دونم چرا تو مصرفش صرفه جویی می کنی؟.......

لحنش شاید به ظاهر شوخ ولی کاملا جدی بود..لبخندم و به سرعت قورت دادم و گوشه ی لبمو بر حسب عادت گزیدم..
خنده ی کوتاهی کرد و صورتشو عقب برد..انگار که از شرم کردنم لذت می برد..
چرا هر کار می کنم تا جلوش سخت باشم نمی تونم و اون هربار با زرنگی ِ تمام از اون حالت سرد و بی روح منو بیرون میاورد؟!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بندگان خدا اگر با گذشت کردن کسی کوچک میشد خدا اینقدر بزرگ نبود.رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بچه ها به تعداد صفحاتپس به صفحاته زیادش نگاه نکنید به حجم رمان نگاه کنید می فهمید که هنوز چیز زیادی هم پیش نرفتیم و نمیشه همه چیز رو روی دور تند انداخت..

ببار بارون
نگاه نکنید و تو تاپیک نقد نگید که پس چرا این همه صفحه رفتیم جلو ولی بازم هیچ اتفاقی نیافتاده؟..
اگه کمی دقت کنید می بینید که حجم پستا کمه و نسبت به رمان
گناهکارکه هر پست اون در مقابل یه پست ببار بارون میشه 3 تا کمتره..

شازده کوچولو به روباه گفت : بیااااااااارمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
روباه اومد و گفت : ها چی میگی ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شازده کوچولو گفت : دوری کنیم از هـــــــــــم !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


******************************
کتری مثل مادر شوهره مدام در حال جوشیدن !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
عروس مثل قوریه که با جوشیدن کتری اونم کم کم داغ میشه !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پسر مثل استکانه نصفشو کتری و نصفشو قوری پر میکنه !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خواهر شوهرم مثل قاشق چای خوریه میاد به هم میزنه و میره!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

*************************************************




واسه اینکه بحث وعوض کنم اروم گفتم: بنیامین هنوز نامزده منه و من...........
پرید میون حرفم و گفت: و تو داری ازش فرار می کنی..برای همینم هست که اینجایی....
نگاهش کردم که با جدیت کامل، ابروهاشو بالا داده بود و به صورتم نگاه می کرد..
با حرکت سر به خودش اشاره کرد و گفت: پیش ِ من........
واقعا رک و بی پروا بود..همینش باعث می شد یه حال عجیبی بهم دست بده..
خواستم از سوتفاهمی که احتمال می دادم بینمون باشه درش بیارم..
جمله ش رو تصحیح کردم و گفتم: پیش ِ عزیزجون........

لباشو کج کرد و نیم نگاهی به اطرافش انداخت: پیش من یا پیش عزیزجون..چه فرقی می کنه؟........
نگاهشو روی چشمام ثابت نگه داشت و ادامه داد: مهم اینه که منم اینجام.......

- اشتباهه این قضیه همینجاست..اگه پدرم منو پیدا کنه و شما رو اینجا ببینه می دونید چی میشه؟.....
انگشت اشاره ش رو کشید رو گردنش و لبخند زد:می دونم.......
سرمو تکون دادم: شما اونو نمی شناسید..پدرم کاری رو که بخواد بکنه به منطقی بودن یا نبودنش فکر نمی کنه ممکنه هردومون رو به کشتن بدید.....
نزدیک تر بهم ایستاد و خیره تو چشمام گفت:اما من اینجام که ازت محافظت کنم..
- با این کار فقط اوضاعو بدتر می کنید..
پوزخند زد: فکر می کنی الان اوضاع بر وفق مراده؟..تا همینجاشم قصد جونتو کرده چه فرقی داره که بعدش می خواد چکار کنه؟.......

سکوت کردم..نمی دونم، شاید حق با اون بود..من با فرارم از خونه یه جورایی حکم مرگمو به دست پدرم امضا کرده بودم..دیگه ادامه دادن یا ندادنش چه فرقی به حالم داشت؟.......

--سوگل.......
نگاهش کردم..سرشو کج کرده بود و منو نگاه می کرد..
مظلومانه زمزمه کرد: بمونم؟.....
از حالتی که به خودش گرفته بود خنده م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سرمو تکون دادم: نه......

پکر شد و اخماشو تو هم کشید..ادامه دادم: تا دلیل واقعیتون رو ندونم نمی تونم قبول کنم.......
جوش اورد..با همون اخمی که ابروهاشو به هم پیوند داده بود گفت:کدوم دلیل ِ واقعی؟..این حرفا چیه؟.....من که بهت گفتم دیگه چرا کشش میدی؟........

متقابلا منم اخمامو تو هم کشیدم و از کنارش رد شدم: متاسفم.........
تا به خودم بیام و بفهمم که داره چکار می کنه استین لباسمو گرفت و کشید جلو..با اینکارش مجبور شدم بایستم..با اینکه قلبم اومد تو دهنم، ولی دستمو کشیدم و برنگشتم که به صورتش نگاه کنم..

نفسشوعصبی بیرون داد و گفت: باشه قبول......
مکث کرد..انگار که تردید داشت حرفشو به زبون بیاره..
ولی بالاخره لب باز کرد و صداش رو شنیدم که گفت: من یه هدف دیگه ای هم به جز اونی که برات گفتم دارم..یعنی اولش فقط به خاطر سارا بود..ولی وقتی با اون گروه و ادماش اشنا شدم....
سکوت کرد....فقط واسه چند لحظه و گفت: سوگل نمی تونم برات بگم..به خداوندی خدا نمی تونم..شکافتن این قضیه نیاز به یه زمینه سازی از پیش تعیین شده داره..فقط همینقدر بدون که من نه پلیسم نه پلیس مخفی..اسمشو هر چی که می خوای بذار..نفوذی..جاسوس یا هر چیز دیگه ای من فقط به خاطر اهدافم این راهو انتخاب کردم و ادامه ش میدم..گفتن ازش دردی رو دوا نمی کنه چون نه به مشکل تو مربوط میشه نه کمکی به من می کنه.......
پشت سرم بود..
نمی دیدمش..
صداش می لرزید!!!!!..
یعنی از چیه؟!..
از بغض؟؟!!..

-- سوگل تو چیزی رو ازم می خوای که با به زبون اوردنش فقط زخمم و تازه می کنی....واقعا قصدت همینه؟.......

نتونستم بیشتر از اون جلوی خودم و بگیرم..سریع برگشتم طرفش و خیره تو چشماش با لحنی که سعی داشتم اون رو محکم نشون بدم بلند گفتم: پس چرا انقدر باهام صمیمی رفتار می کنی؟..تو کی هستی؟..چرا بهم چیزی نمیگی؟..چرا هر بار با یه لحن خاصی اسممو صدا می زنی؟..چـــرا؟!..تو چی از جونم می خوای؟!.......

میون جملات سهمگینم حس می کردم غم توی چشماش هر لحظه داره هزار برابر میشه..
حلقه ی شفاف اشک رو به وضوح تو چشماش دیدم..نگاهش تو نگاهم دو دو می زد..لب پایینش رو گزید انگار که می خواست جلوی بغضش رو بگیره..

منتظر جوابش بودم ولی اون هیچی نگفت..فقط نگام کرد..
با فرود اومدن یه قطره اشک از گوشه ی چشمش صورتشو ازم برگردوند و پشت دستاشو به چشماش کشید..
حرکاتش انقدر تند وعصبی بود که متعجبم می کرد..
من فقط ازش دلیل صمیمتش و پرسیدم ولی اون بغض کرد!!..
اون زخمی که ازش حرف می زد چی بود که باعث می شد به خاطرش اشک بریزه؟!..
چرا چیزی نمی گفت و منو هر لحظه بیشتر گیج و سرگردون می کرد؟!..مگه از این کار چه سودی می برد؟!....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

من هنوز تو کف یه عروسی بیدما..گفته باشم..
برید شوور کنید زن بگیرید به فکر خودتون نیستید ناملدا به فکر دل من باشید آخه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دِهه......




یارو مخاطب خاصش زنگ زده با گریه میگه :
عشقم میخوان منو از تو جدا کنن ،
داره واسم خواستگار میاد !
عزیزم نمیدونم قراره چی بشه ؟!
وااااای خدای من اگه جوابم مثبت باشه چی ؟
هیچوقت خودمو نمیبخشم !
*******************************************
امروز صبح بعد از مدتها تصمیم گرفتم با دوستم بریم ورزش کنیم!
گرمکن نارنجیمو پوشیدم و زدم بیرون
و حالا توجه کنید به تیکههای ملت :
نارنگی! کجا میری؟
… پرتقال! بدو تا نخوردمت!
هویج! مگه خرگوش دنبالت کرده؟
ته سیگار!
رفتگر! برو ۹ شب بیا بابا!

چیتوز موتوری!
سن ایچ و دیگر هیچ!
لینا توپی!! انقدر جون نده بابا!
اسمارتیز! بقیه دوستات کجان؟
بچهها! بچه ها! گارفیلد!
الان کدوم مسئول باید رسیدگی کنه؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

*************************************************



صداش بدجور گرفته بود..
برنگشت نگام کنه راه افتاد سمت خونه و گفت: تو همینجا باش!..........
بی توجه بهش راه افتادم پشت سرش، که صدای قدمامو شنید و ایستاد..هنوزم نگام نمی کرد..
لحنش اروم ولی محکم بود..نیمرخش و به طرفم گرفت و ملتمسانه گفت :خواهش می کنم سوگل!......

همونجا ایستادم..سریع رفت تو و درو بست..
دهنم باز مونده بود..
یهو چش شد؟!..
مگه من چی گفتم که بهم ریخت؟!.......

رفتم پشت پنجره..خواستم ببینم داره چکار می کنه؟..تو هال نبود ولی چون در اتاق رو به رویی باز بود دیدمش که با عزیزجون وسط اتاق ایستادن و آنیل داره تند تند یه چیزایی رو براش توضیح میده..

همونجا کنار پنجره خشکم زده بود..
آنیل کلافه تو موهاش دست کشید..عزیزجون مات و مبهوت در حالی که جلوی دهنشو گرفته بود چشم از آنیل بر نمی داشت..خدایا اینجا چه خبره؟!..

از پنجره فاصله گرفتم وخواستم از پله ها برم بالا که در خونه باز شد و آنیل اومد بیرون....نیم نگاهی به من انداخت ولی هیچی نگفت..
چشماش سرخ بودن اما با دیدن من سعی داشت لبخند بزنه..

دستشو ازهم باز کرد و کش و قوسی به شونه های پهن و عضلانیش داد..
و با لحنی که انگار نه انگار چند دقیقه پیش بینمون چه خبر بوده رو کرد بهم و گفت: این هوا جون میده واسه پیاده روی....
از پله ها پایین اومد و کتشو که دستش گرفته بود رو با یه حرکت سریع پوشید..
کنارم ایستاد و دستشو به طرف در حیاط دراز کرد: افتخار همراهی میدی؟.......

بی توجه به خواسته ش گفتم: به عزیزجون چی گفتید؟!..
یه تای ابروشو بالا داد و گفت: اولا « گفتید » نه و « گفتی »، دوما.......و بدون اینکه کوچکترین تغییری تو حالت صداش ایجاد کنه خم شد و یه پاشو گذاشت روی پله و با دستمالی که از جیبش در اورده بود کفششو پاک کرد.......ادامه داد: دید زدن کار خوبی نیستا..به یه خانم باشخصیت از اینکارا نمیاد!..

بالا سرش ایستادم: از بازی دادن ِ من خوشتون میاد؟..به نسترن همه چیزو گفتید حالا هم با عزیزجون حرف می زنید اونم بدون اینکه بهم اجازه بدید بیام تو..اینکارا واسه چیه؟.......

صاف ایستاد و دستمال و توی دستش مچاله کرد..
نگام تو چشماش بود که گفتم: من خودم به اندازه ی کافی تو زندگیم مشکل دارم ازتون خواهش می کنم شما دیگه .......
بی مقدمه گفت:می خوای همه چیزو بدونی؟!.......
سکوت کردم..جدی بود..سرشو کمی به جلو خم کرد و گفت: همه ی اون چیزی رو که به نسترن وعزیزجون گفتم..می خوای بدونی؟!..
بدون معطلی ولی با کمی تردید سرمو تکون دادم: خب..معلومه........
راه افتاد سمت در و گفت: بعد از فسخ صیغه ت با بنیامین همه چیزو میگم.....
جلوی در ایستاد..رفتم طرفشو با تعجب گفتم: این موضوع چه ربطی به بنیامین داره؟!..

لباشو روی هم فشرد و سرشو تکون داد: ربط داره..به تو..به بنیامین..به من..به همه چیز و همه کس ربط داره....
دستشو روی قلبش گذاشت و صاف زل زد توی چشمام..جدی بدون کوچکترین شوخی تو صداش آروم و شمرده گفت:بهت قول میدم..قول میدم به محض جداییت از بنیامین همه چیز و بهت بگم..دیگه خودمم خسته شدم ..حس می کنم اگه الان وقت گفتنش نباشه بازم زود نیست.....
نگاهه شفافش توی چشمام می دوید.. سرشو تکون داد و گفت: قبوله؟.......

سکوت کردم..همه چیز در حال حاضر دست اون بود..برای شنیدن حقیقتی که نسترن و بی شک عزیزجون ازش باخبر بودند باید قبول می کردم..

از کی تو حیاط وایستادم تا برای کاراش دلیل قانع کننده بیاره ولی اون هر بار به راحتی از زیرش در رفت..
پس تا نخواد نمی تونم از زیر زبونش حرف بکشم..
منتظر نگام می کرد..از روی ناچاری فقط سرمو تکون دادم..لبخند زد و دستشو از روی سینه ش پایین اورد..
درو کامل باز گذاشت و با دست به بیرون اشاره کرد..
بدون اینکه جواب لبخندش رو بدم از در بیرون رفتم و اونم پشت سرم اومد..

داشت درو می بست که برگشتم طرفش و گفتم: اگه پدرم و بنیامین سرو کله شون پیدا شد چی؟.......
راه افتاد و تو همون حالت که اطرافشو نگاه می کرد گفت: نترس اونا تا بخوان بفهمن که اینجایی یا حتی به چیزی شک کنن نسترن باخبرت می کنه اگرم نشد بازم کاری از دستشون ساخته نیست..
-چطور خیلی راحت اینو میگید؟..
-- بهتره سخت نگیری چون درغیراینصورت خودت ضرر می کنی.......
- من نمی تونم اروم باشم و مثل شما با خونسردی به همه چیز نگاه کنم..اونا دستشون بهم برسه مـ .............
بی هوا ایستاد و برگشت طرفم ..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام دوستای خوب خودم..
حال و احوال؟!..
بچه ها فعلا تونستم این پست رو اماده کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ایشاالله اگر که شد تا اخر شب بازم می نویسم و میذارم..
تو پروفایلم حتما اطلاع میدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



نقل قول:
مو هایش را نوازش کن ...
قبل از اینکه سفید شوند ...
زن است .. با همه زن بودنش ، دوست دارد نوازشت را
ولی با هوش است .فرق ریا با صداقت را می فهمد...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*************************************
نقل قول: هر عشقی می میره،،،،خاموشی می گیره،،،،
عشق تو نمی میره

ما عاشق می مونیم،،،،ما عاشق می میریم،،،،
جرم ما، این تقدیره

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*******************************************



-- سوگل خوب گوش کن..تو از خونه زدی بیرون و اومدی روستا پیش مادربزرگت چون از اون همه تشویش و دلهره خسته شده بودی..اگه پدرت و دیدی همینو بهش میگی، حرفی از فرار و بنیامین به میون نمیاری..اتفاقا برعکس اصلا جلوی بنیامین جبهه نگیر..بهشون بگو قبلش به عزیزجون خبر دادی که می خوای یه مدت اینجا باشی ..میگی که چون می دونستی به پدرت بگی این اجازه رو بهت نمیده پس مجبور شدی اینکارو بکنی....
- چرا باید دروغ بگم؟....درضمن پدرم در هر دوصورت منو می کشه چون شبونه از خونه فرار کردم..این اسمش فراره، فرار..........

کلافه شده بود..سرشو تکون داد..
-- میشه انقدر تکرار نکنی؟..تو فقط همینارو بگو، به نتیجه ش کاری نداشته باش....
- چرا من باید بهتون اعتماد کنم؟!....
اروم اروم لبخند رو لباش جای گرفت..نگاهشو از تو چشمام گرفت و راه افتاد..
دستاشو برد پشت سرش و تو هم قلاب کرد..
-- اعتماد می کنی..نمیگم که مجبوری نه همه چیز دست خودته ولی اینکه الان اینجایی و داری کنار من قدم برمی داری یعنی که تا حدودی تونستی اعتماد کنی....
از گوشه ی چشم نگاهه خاصی بهم انداخت و با همون لبخند گفت:منتهی نمی خوای قبولش کنی....

لبامو از حرص فشار دادم..این مرد چی از جونم می خواست؟!......
دید اخمامو کشیدم تو هم ریز خندید وسرشو تکون داد: خیلی زود بهت برمی خوره..من که چیزی نگفتم..
صادقانه گفتم: احساس می کنم از مسخره کردن من خوشتون میاد..

قدماشو اهسته کرد و در نهایت ایستاد..دستاشو رو سینه ش گره زد و سرشو کمی به راست خم کرد..
نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت..دیگه از اون لبخند چند لحظه پیش خبری نبود..
نگاهه نافذش رو تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..

نگاهم ناخودآگاه همون لحظه که سنگینی نگاهه آنیل رو روی صورتم احساس می کردم، معطوف زن روستایی شد که با همون لباسای محلی و زیبا یه سبد حصیری رو که توش پر بود از گل های ریز ِ وحشی گذاشته بود روی سرش و به قسمت بالایی روستا می رفت..

دیدم که آنیل از جلوم رد شد و به طرفش رفت..زن رو صدا زد..زن ایستاد و اروم به طرفمون برگشت..
کنار آنیل ایستادم و با کنجکاوی به اون زن و سبد توی دستش خیره شدم....
نمی دونم چرا ولی آنیل با دیدن زن لبخندش رو فرو داد و در حالی که سرشو تکون می داد گفت: شرمنده خانم اشتباه شد.............

و فورا برگشت سمت من ولی اون زن که انگار آنیل رو خیلی خوب می شناخت لبخند آشنایی زد و یک قدم به طرفش برداشت: سلام آقا..رسیدن بخیر.......
صورت آنیل رو به من بود..دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم..
بدون اینکه برگرده سمت اون زن تند گفت: خانم گفتم که اشتباه شده.......
و رو به من گفت: راه بیافت باید از اینجا بریم.........

نگاهه من با کنجکاوی زیاد بین صورت سرخ شده ی آنیل و نگاهه متعجب زن در رفت و امد بود..
زن سبد رو از روی سرش پایین اورد و به طرفمون قدم برداشت..
آنیل داشت از کنارم رد می شد که با شنیدن صدای زن ایستاد..
-- علیرضا خان، منم ماه منیر..زنه عمو یدالله........

علیرضا؟!..
انیل رو با اسم علیرضا صدا زد؟!..
این اسم برام آشنا بود..خیلی هم آشنا..انگار که یه جایی......اره..درسته!!..این همون اسمی بود که گوشه ی سجاده ی آنیل گلدوزی شده بود و من اون شب دیدم..
اسم واقعیش علیرضاست؟!..
پس چرا خودشو آنیل معرفی کرد؟!.......

آنیل یا همون علیرضا لبخند مصلحتی زد و برگشت..نیم نگاهی به من انداخت و رو به زن روستایی کرد و گفت: بله درسته..ماه منیر..شرمنده که به جا نیاوردم ..عمو یدالله چطوره؟..مجید..گلناز........

ماه منیر لبخند گرمی تحویلش داد و گفت: خوبن آقا، زیر سایه تون نفسی میاد و میره....
آنیل که انگار هنوز هم کمی دستپاچه بود سرشو تکون داد و به گلای توی سبد اشاره کرد: خبریه ماه منیر؟!..

ماه منیر_ امشب عروسی ِ حسین ِ ، پسر شیرمحمد تو دهه بالایی، زن کدخدا حیدر از دهه پایین باهام کار داشت واسه همین اومدم اینجا.. این گلا رو هم اون بهم داده که بدم به زن شیرمحمد....زن بیچاره پادرد داره نمی تونه بیاد عروسی، اینا رو با یه دستمال نون شیرمال فرستاده تا با خودم ببرم....
آنیل لبخند زد: خب پس به سلامتی..به همه سلام برسون..مخصوصا به حسین و از طرف من بهش تبریک بگو..
ماه منیر_ چرا خودتون تشریف نمیارین اقا؟..عمه تون هم دعوت شدن، این روزا زیاد سراغتونو می گیرن..
--نه ماه منیر الان نمی تونم، ایشاالله تو یه فرصت بهتر میام و بهش سر می زنم..
ماه منیر_ هرجور خودتون صلاح می دونید اقا..پس بااجازه!..
و نیم نگاهی به من انداخت و رفت!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام سلام..
اینم از پست دوم..

سومی رو هم بعد از این میذارم..


يه زن وقتي داد مي زنه يعني خسته شده...
ازبس تو خودش ريخته...
از بس صبوري كرده...
تنهايي گريه كرده...
هي دندون رو جيگر گذاشته...
ديگه بريده...اين جور موقع ها فقط گوش بده...
بزار بگه و بگه تا اروم بشه...
بغلش كن حتي اگه با دستاش محكم كوبيد رو سينه ات...
بزار حس كنه يكي رو داره كه به حرفاش گوش ميده...
يكي كه تو اغوشش احساس امنيت مي كنه...
اقایون باور كنید شناخت زنها سخت نيست...
كمي درك...توجه و محبت...
همين...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
**********************************************





آنیل مستاصل ایستاده بود و منو نگاه می کرد..
خواستم در مورد اون زن بپرسم که گوشیم زنگ خورد..با عجله از تو جیب مانتوم بیرون اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..
شماره ی نسترن بود..سریع جواب دادم..

-الو..
صدای نگران نسترن توی گوشی پیچید..جوری که دلشوره ی عجیبی بهم دست داد..
-- الو سوگل، خوبی؟!کجایی؟!..
- خوبم نسترن..روستام پیش عزیزجون..
--سوگل بدبخت شدیم، بابا.......

وجودم سست شد..ترس بدی تو دلم نشست..
خدایا..نکنه حال بابا بد شده؟..

-بابا چی نسترن؟!..بابا طوریش شده؟!..
-- نه چیزیش نشده..خیلی وقته راه افتاده سمت روستا..مثل اینکه بنیامینم باهاشه..

تنم یخ بست..نه خدایـــا..
--الو....سوگل....الو..الو......
-نـ..نسترن..داری راستشو میگی؟..آخه..آخه اونا چطور فهمیدن؟..
--نمی دونم به خدا نمی دونم..دم صبح خوابم برد نفهمیدم چی شد که با صدای فریاد بابا از خواب پریدم..بابا فهمیده بود رفتی،نامه ت و خونده بود..می گفت سوگل غیر از خونه ی عزیز جای دیگه ای رو نداره که بره واسه همین اول داره میاد اونجا....

گریه می کرد..خدایا..چقدر سخته که یه بغض کشنده توی گلوت باشه و بخوای سرکوبش کنی ولی نتونی..هر لحظه ش مثل صدبار جون دادنه..

-- سوگل به خدا نتونستم زودتر خبرت کنم مامان منو زیرنظر گرفته به بهونه ی دستشویی تازه الان تونستم از دستش خلاص شم....

لبمو محکم گزیدم که مبادا بغضم بشکنه..می خواستم حرف بزنم..این سکوت لعنتی داشت منو می کشت..
-حالا باید چکار کنیم؟..اگه بابا دستش بهم برسه کارم تمومه نسترن..
--تو نگران نباش فقط به آنیل همه چیزو بگو اون می دونه چکار کنه..

به آنیل نگاه کردم که اخماشو کشیده بود تو هم و دستاشو به کمرش زده بود..نگاهش روی من خیره بود .. چشم از گوشی ِ توی دستم و چشمایی که نگرانی درش بیداد می کرد بر نمی داشت..

--الو سوگل صدامو داری؟..
-باشه نسترن..
-- هر خبری شد بهم زنگ بزن تو رو خدا بی خبرم نذاری سوگل؟..
- باشه..
--الهی قربونت بشم بغض نکن همه چیز درست میشه..

یه قطره اشک از چشمام چکید..نفهمیدم چجوری از نسترن خداحافظی کردم و جسم ناتوانم رو، روی تخته سنگی که کنارم بود رها کردم..
دیگه مجالی نبود..
اشکام یکی یکی پشت سر هم جاری شدند..

صدای نگران آنیل رو شنیدم:نسترن چی بهت گفت؟..
خم شدم و دستمو رو پیشونیم گذاشتم..
میون گریه ی بی صدا و حال پریشونم نالیدم: بابام..بابام و بنیامین دارن میان اینجا....

سرمو بلند کردم و از پشت پرده ی تار و پوشیده از اشک اطرفمو نگاه کردم..
-دیگه همه چی تموم شد..پیدام کردن..

اروم و قرار نداشتم..خودمو تکون می دادم و بی صدا اشک می ریختم..
آنیل متفکرانه صورتشو از من گرفته بود..فک منقبض شده ش نشون می داد که عمیقا توی فکره....

مرتب زیر لب ناله می کردم که «تموم شد..دیگه همه چی تموم شد»....
از زور گریه کم مونده بود از حال برم که صداشو شنیدم: گریه نکن، هنوز یه راهی هست..

سرمو بلند کردم..صورتم خیس بود..نگاهه منتظرم و که دید سرشو تکون داد..
--پاشو بیا تا بهت بگم..

افتاد جلو و من به سختی جسم بی جونم رو از روی تخته سنگ کندم و به دنبالش کشیدم..
کمی جلوتر یه جوی اب بود که برخلاف تصورم ابش کاملا تمیز بود..
آنیل نشست و دستاشو توی اب فرو برد .. مشت بزرگی به صورتش پاشید....
قطرات اب روی صورتش سرگردون سر می خوردند که رو کرد به منو گفت: آب ِ موتورخونه ست واسه زمینای این اطراف، تمیزه نترس..

کنارش نشستم و خم شدم سمت جوی..دستامو توی اب فرو بردم..وای خدا چقدر خنکه..
مشتمو از اب پر کردم و به صورتم پاشیدم..حالی که با اون دل پر از دردم بهم دست داد جوری بود که تا سه بار تکرارش کردم..مشتای پر از اب پشت سر هم..نفسم داشت تازه می شد..

آنیل_ زنگ بزن خونه ی عزیزجون و بهش بگو ساکتو یه جا مخفی کنه و به پدرتم چیزی نگه..اصلا انگار که تو رو اینجا ندیده..زود باش عجله کن..

دستامو با گوشه ی مانتوم خشک کردم و شماره ی عزیزو گرفتم..
مو به مو چیزایی که آنیل گفته بود رو به عزیزجون گفتم..بنده خدا نگرانم بود ولی بهش اطمینان دادم که به محض رفتن بابا بر می گردم..

گوشیمو گذاشتم تو جیبم..
سکوت بیش از اندازه ش باعث شد نگاهش کنم..به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بود..
حسابی تو فکر بود، که حتی متوجهه نگاهه سنگین من هم روی خودش نشد..

- باید چکار کنم؟..
این چیزی بود که نسترن ازم خواسته بود..اینکه از آنیل کمک بگیرم..الان تنها راهی که برام باقی مونده بود همین بود..
نگام کرد..نفس عمیقی کشید و از درخت فاصله گرفت..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..
نسبتا تپلی بیدنا..روحیه بدید..

آخ من بارون دوز دالم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) پاییزم که خدا خیرش بده واسه مون کم نمیذاره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
به قول شاعر گفتنی که میگه: من فقط عاشق اینم توی اون شدت بارون..دستامو کنم تو جیبم راه برم توی خیابون..






تا خیالت به سرم میزنه گریم می گیره
آروم آروم دل تنگم داره بی تو می میره

گل مغرور قشنگم، من فراموشت نکردم
بی تو اینجا رو نمی خوام، میرم و بر نمی گردم

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*************************************
ببین دلخوری،باش.
عصبانی هستی،باش.
قهری،باش.
هـــــرچی می خوای باشی باش.
ولی حق نداری با من حرف نزنی.
فـــــهــمــــــــیــــــ ـــدی؟!


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*****************************************




-- تو لازم نیست کاری بکنی..
-یعنی چی؟..
--همینجا باش من میرم یه سر و گوشی اب میدم و برمی گردم..
- نه..نمیشه..منم باید بیام..
-- لج نکن دختر اگه اونا ببیننت اونوقت......
- نمی تونم اینجا بمونم..
--اما..
-می خوام که بیام..

کمی نگام کرد..انقدر جدی بودم که بفهمه اینجا بمون نیستم..
سرشو تکون داد و ناچار شد که بگه: خیلی خب..پس احتیاط کن..گوشیتم بذار رو سایلنت........
*********************
آنیل_ اگه صبح زود راه افتاده باشن همین حدوداست که برسن..
سکوت کردم..می ترسیدم..خیلی خیلی می ترسیدم..اصلا خدا کنه نیان..چه می دونم ماشینشون پنچر بشه..اصلا منصرف شن یا بین راه بابا زنگ بزنه به عزیز و اون بهش بگه که من اینجا نیستم..
خدا کنه قانع بشه و از اینجا بره.......خدایا خودت کمکم کن..

همین که از پیچ کوچه گذشتیم ماشینشون رو جلوی در دیدیم..آنیل استینمو گرفت و همراه خودش کشید پشت دیوار..انگشت اشاره ش رو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت..
سرشو کمی خم کرد..فاصله مون با در خونه ی عزیزجون انقدرکم بود که صدای قدماشونم می شنیدم..
پشت دیوار بودیم..صدای بابا تا حدودی می اومد..انگار که داشت سر عزیز داد می زد..

بابا_ پس این بی ابرو کدوم گوریه؟..
عزیزجون_آروم باش پسرم، خدایی نکرده یه بلایی سر خودت میاری..
بابا_ به درک..بذار بمیرم راحت شم عزیز..دختره ی چشم سفید شبونه از خونه فرار کرده معلوم نیست کدوم گوری مخفی شده..از ترس ابروم جرئت نمی کنم پامو تو پاسگاه بذارم...........این پسر چه گناهی کرده؟..وقتی که شنید جای اینکه پا پس بکشه راه افتاده پا به پای من داره دنبال زنش می گرده..آخه خدا رو خوش میاد؟!..

صدای کثیفش و شنیدم که در جواب بابام گفت: عموجان خودتونو اذیت نکنید هرجور که باشه پیداش می کنیم..اینجا که نیست بهتره جاهای دیگه رو هم بگردیم..
بابا_ غیر از اینجا کجا رو داره که بره؟..ترسم از اینه گیر یه مشت ادم ناخلف خدانشناس افتاده باشه اون وقت چه خاکی تو سرم بریزم؟..حیثیتم داره به باد میره.........
و بلندتر داد زد: مگر اینکه دستم بهش نرسه..به ولای علی خونشو می ریزم..دختری که مایه ی ننگ باشه رو نمی خوام..به خداوندی ِ خدا خونشو حلال می کنم....

از شنیدن حرفای عاری از احساس پدرم انقدر حالم بد بود که آنیل هم فهمید..برگشت و نگام کرد..موقعیت جوری نبود که بخوام به اون نگاه و به حرفایی که تو چشماش بود
توجه کنم..
داشتم کنار دیوار سر می خوردم..پشتم درد گرفته بود ولی این درد کجا و دردی که تو دلم آتیش به پا کرده بود کجا..
نزدیک بود بیافتم سینه ی دیوار که آنیل محکم بازومو گرفت..حواسم بهش نبود..تموم حواسم به پشت همین دیوار لعنتی بود که پدرم سرسختانه ایستاده بود و از ریختن خون دخترش حرف می زد..

چه راحت از ابروش می گفت، اما دنبال دلیل فرارم نمی گشت..
اره من فرار کردم..از دست پدرم..از دست همین ابرو و حیثیتی که پدرم ازش دم می زد..
من به خود ِ خدا پناه اوردم..از دست کسایی که همه ی زندگیمن دارم فرار می کنم..

احساس می کردم این مردی که داره از حلال کردن خون دخترش حرف می زنه باهام غریبه ست..
هیچ احساس نزدیکی بهش نداشتم..
درعوض وجودم پر از ترس بود..
می لرزیدم..می لرزیدم و خودم رو هر لحظه به مرگ نزدیکتر می دیدم..
از گرمای حضور پدرم دور و..به اغوش سرد و بی روح مرگ نزدیکتر!....

دیگه صدایی نمی شنیدم..اگر می خواستمم نمی تونستم..همه ی وجودم سر شده بود..
آنیل کمکم کرد تا بتونم قدم از قدم بردارم..موندنمون اونجا درست نبود..

کنار همون جوی نشستیم..زانوهام و بغل گرفتم..دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم..منم می شدم مثله همین جوی و با این بغضی که راهه گلوم و بسته سدی نمی ساختم که جلوی ریزش اشکام رو بگیرم..
روان می شدم..
خروشان..
ازاد..
بدون هیچ ترسی....

چقدر روان بودن خوبه..
چقدر داشتن آرامش می تونه خوب باشه..و برای یکی مثل من در عین حال یه رویاست..

آنیل_ ادمای بنیامین حتما اینجا رو هم زیرنظر می گیرن..دیگه نمی تونی برگردی خونه ی عزیز جون..

جوابی از جانب من نشنید..توی خودم مچاله شده بودم..سردم بود..
-- موندنمون بیشتر از این جایز نیست ممکنه این اطراف و هم بگردن..راستش.....
مکث کرد..مردد بود..با اینکه نمی دیدمش ولی از صدای نامنظم و کشیده بودن ِ نفساش می فهمیدم که حرفی رو می خواد بزنه ولی تو گفتنش تردید داره..
--سوگل..حقیقتش..دهه بالا منو خیلی خوب می شناسن..فرصتی نیست واسه ت همه چیزو توضیح بدم فقط..فقط اگه موافق باشی..می تونیم امشب و..........

سرمو بلند کردم..
نگاهمو که دید ساکت شد..زل زد توی چشمام و گفت: بهم اعتماد کن..خواهش می کنم..

فقط نگاهش می کردم..
اعتماد؟!..
اخه چطوری؟!..
من الان تو موقعیتی از این زندگی ِ کوفتیم قرار دارم که حتی نمی تونم به پدرم اعتماد کنم! اونوقت چطور باید به حرفای یه غریبه اطمینان می کردم؟!..
اعتماد برای من یه واژه ی تعریف نشده ست..
به همه بدبین شدم..
می ترسم..
و همین ترس باعث بدبینی بیش از حدم شده و نمیذاره که با دید بهتری به اطرافم و ادمای اطرافم نگاه کنم..
مسببش کیه؟!..
پدرم؟!..
ابروی خانواده م؟!..
و یا بنیامین؟!......


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، z2000 ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 29-10-2013، 9:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان