امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#38
عالم همه محو گل رخسار حسین است
ذرات جهان درعجب از کار حسین است

دانی که چرا خانه ی حق گشته سیه پوش
یعنی که خدای تو عزادار حسین است
فرا رسیدن ایام محرم رو به همه ی شیعیان دنیا از صمیم قلب تسلیت میگم!


سلام دوستای خوبم..
خب همونطور که تو پیام قبلی گفته بودم یه کار شخصی برام پیش اومده بود که مدتی از وقتم رو گفت و این سعادت رو بهم نداد که بازم پیشتون باشم..
ولی دیگه هرطوری بود اومدم و از این به بعد هم پیشتونم..


یکی از اون لحظات ناب زندگی
همون وقتیه که همه زندگیت بعد از چند روز
از مسافرت میاد و.... نگاهتون درهم گره می خوره
و تو پناه می بری به امن ترین نقطه دنیا ..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

***********************************



سرمو زیر انداختم..باید یه چیزی می گفتم..و همونی که تو دلم بود رو به زبون اوردم....
زمزمه کردم: نمی تونم..متاسفم..
بدون مکث گفت: می تونی..باید بتونی..ببین، تنها جایی که برات مونده همینجاست ولی دیدی که پیدات کردن..دیگه کجا رو داری که مخفی بشی؟!..
تو حال خودم بودم..بی جون..بدون هیچ روحی..خالیه خالی..انگار که واقعا حرفاشو نمی شنیدم..اصرارشو واسه اطمینان کردن نمی دیدم..دگرگونی صداش رو حس نمی کردم..کاملا ازخود بی خود شده بودم.......
- مخفی نمیشم!......
صداش در عین تعجب، عصبی هم بود: منظورت چیه؟!..
هنوز سرم پایین بود..
-برمی گردم....

از رو زمین بلند شدم و راه افتادم..می لرزیدم..نمی دونستم دارم چکار می کنم..انگار که داشتم توی خواب قدم بر می داشتم..بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست..فقط می خواستم برم..بدون هیچ هدفی!..
صدای قدماشو شنیدم..دوید سمتم و راهمو سد کرد..سعی داشت داد نزنه ولی اروم هم نبود..
-- می فهمی چی میگی؟..می خوای دستی دستی خودتو بدبخت کنی که چی بشه؟!..
بغض داشتم..صورتم خیس بود..جلومو گرفته بود نمی ذاشت رد شم..سرمو بلند کردم..رو به روم نفس زنان ایستاده بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود..

نگاهه اشک الودم رو که دید نفسای بریده ش رو عمیق بیرون داد..نگاهشو از تو چشمام گرفت..
- من هر کجا که برم اونا پیدام می کنن..انگار که واقعا نفرین شده ام..همیشه باید تو اتیشی که سرنوشت واسه م خواسته دست و پا بزنم..من حق اعتراض ندارم..
به هق هق افتادم..چند نفری که از کنارمون رد شدند با تعجب بهمون نگاه کردند..

صداشو نرم کنار گوشم شنیدم: خیلی خب آروم باش.. اینجا نمی تونیم حرف بزنیم بریم یه جای خلوت..
با همون حال خرابم، خواستم از کنارش رد شم ولی اون بی هوا بازومو توی چنگ گرفت..نباید اینکارو می کرد..به چه حقی بهم دست می زد؟!..
شنیدم که زیر لب غرید: نمی خوام که اینجوری بشه..سوگل، منو وادار به انجام کاری که دوست ندارم نکـن..دیگه بسه، تو حرفاتو زدی بذار منم حرفامو بزنم بعد هرکار که خواستی بکن هیچ کسم نیست که جلوتو بگیره..حتی من.........پس راه بیافت......

بازومو رها کرد..با دستش به پشت موتورخونه اشاره کرد..بدون اینکه بخوام و یا بدونم که چی می خواد بشه دنبالش راه افتادم..من جلو بودم و اون پشت سرم می اومد..
پشت موتورخونه یه الونک چوبی بود..درشو باز کرد و کنار ایستاد تا برم تو..
حقیقتا تردید داشتم..و با همون تردید نیم نگاهی بهش انداختم..متوجهه ترسم شده بود..
با سرش به داخل اشاره کرد و گفت: برو تو، قرار نیست بخورمت..

گونه هام رنگ گرفت..گوشه ی لبمو که گزیدم و صورتمو ازش گرفتم خندید..از کنارم رد شد ولی درو با دستش نگه داشت..منتظر من بود......
--ممکنه همین الان پدرت و بنیامین این اطراف باشن..اینجا نمی تونن پیدات کنن، بیا تو و شر درست نکن دختر خوب........
به اطرافم نگاه کردم....با اینکه تا چند دقیقه پیش قصد داشتم با پاهای خودم برم اونجا ولی حالا که حالتم نسبت به قبل طبیعی تر شده بود، می دیدم هنوزم از رو به رو شدن با اونها وحشت زده ام....

رفتم تو و آنیل درو محکم بست..نگاهمو یه دور اطراف الونک چرخوندم..فقط چندتا جعبه ی چوبی ردیف کنارهم دور تا دور اونجا چیده شده بود..
آنیل روی یکی از اونها نشست..رو به روش درست اونطرف الونک نشستم..با اینکه فضای داخلش خیلی کم بود ولی بازم از مردی که برای من مثل یه کلاف پیچیده بود و رو به روم نشسته بود فاصله می گرفتم..
با اون نگاهه نافذ و لبخنده خیره کننده، یعنی هر کس دیگه ای هم که جای من بود دقیقا همین حس بهش دست می داد؟!..احساس شرم؟!..
خدایا..من چی دارم میگم؟!..حتی فکرکردن ِ بهش هم باعث می شد گر بگیرم..حسی که تا به حال تجربه ش نکرده بودم..

--اسم اصلی من علیرضاست..علیرضا سلطانی،پسرمحمدرضا خان ِ سلطانی....دهی که بالای همین روستاست،من اونجا به دنیا اومدم..ولی هیچ وقت قسمت نشد که اینجا زندگی کنم!.......

پوزخند غمگینی زد..به بند چرمی که به مچش بسته بود نگاه می کرد..
--یه طفل 10 روزه تو یه شب بارونی دزدیده میشه..از تو خونه ی محمدرضا خان..پدرم خان بود و من خان زاده، کسی جرئت ِ یه همچین کاری رو نداشت..ولی خب..زمان خودش پدرم دشمن زیاد داشت و اینو همه می دونستن....هیچ کس نفهمید که کی اینکارو کرد....و درست فردای همون شب یه زن و مرد جوون منو پیدا می کنن..زیر پل تو یکی از پارکای تهران..وقتی صدای گریه م ومی شنون نظرشون به زیر پل جلب میشه و..........

سرشو بلند کرد..به صورتش دست کشید و نفس عمیق کشید..همون پوزخند روی لباش بود..صداش پر از غم شد..محوش شده بودم..
و اون بدون اینکه بهم نگاه کنه ادامه داد: همراهه من یه نامه توی سبد پیدا می کنن..همون ماجرای کلیشه ای فقر و نداری و ..که پدر و مادر بچه مجبور میشن اونو بذارن سر راه و..بقیه ش هم که مشخصه!....

پوزخند صداداری زد و اینبار نگاهم کرد: من پسر یه خان بودم..بر سر دشمنی دزیده میشم و به این بهونه منو سر راه میذارن..جالبه نه؟..با یه دشمنی، به خاطر یه کینه سالهای سال با اسمی که مال خودم نبود بزرگ میشم و هویتم رو که از اول هم نمی دونستم چیه رو فراموش می کنم..
شاید عجیب باشه ولی من فقط 2 ساله که فهمیدم کیم و گذشته م چی بوده..ادمایی که تو گذشته ی بدون من بودن چی شدن؟..الان کجان؟..اصلا هنوزم به من فکر می کنن؟..اون موقع که فهمیدم، تموم این سوالات و توی ذهنم داشتم و فقط دنبال یه جواب می گشتم..یه جواب منطقی!..
با اسم آنیل مودت بزرگ شدم..تو خانواده ی حاج اقا مودت..کسی منو به چشم یه بچه ی سرراهی نگاه نمی کرد..هیچ کسم این موضوع رو به روم نمی اورد ..همه به جز، مادر آروین..............لبخند تلخی زد: یا به قول معروف زنداییم!.......

سرشو زیر انداخت..کمی به جلو خم شد و به اون یه تیکه چوب، توی دستش خیره شد..
می دیدم که لباشو روی هم فشار میده..حتما بغض داشت و ترسش از شکستن اون بود..


ادامه دارد...

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بازم هست باید ویرایش کنم..


دوستانی که فکر می کنن من از قصد دیر میذارم به خدا اینطور نیست..
باور کنید این مدت خیلی کار داشتم..اگه خبر نمی دادم یه چیزی ولی من گفته بودم که فعلا نیستم و زمانی که بیام دیگه پیشتون هستم..اونم همیشه.......
و از اونایی که واقعا تنهام نذاشتن و همیشه جویای حالم می شدن یه دنیا ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



هنگام بارش باران سرت را رو به آسمان نگیر..
من به بوسه های باران روی صورتت هم حسادت می کنم..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
******************************************




--تا اینجای قضیه رو از خودم خلاصه گفتم..حتی دوست ندارم به گذشته برگردم و به اون لحظات فکر کنم..ولی خواستم که برای تو بگم..چون باید بدونی..اینکه بتونی اتفاقاتی که می خوام برات تعریف کنم رو تا حدودی درک کنی..

مکث کرد..با لبخند نگام کرد و گفت: یه چیزی هم که هست اینه که من خودم دوست دارم علیرضا صدام کنن ولی خب..تو خانواده همه منو به آنیل می شناسن نه علیرضا!..این برای اونا قابل هضمه......اسمی که روی من گذاشتن رو مادربزرگم یعنی حاج خانم انتخاب کرده..یه اسم ترکی..اصل و نصب حاج خانم هم بر می گرده به همین قضیه..

لبخندش کمرنگ شد..خیره تو چشمام با لحن اروم و در عین حال محزونی ادامه داد: شاید پیش خودت بگی این ماجرا چه ربطی به من داره!..ولی ربط داره سوگل..خیلی هم ربط داره..این دقیقا همون رازی ِ که باید بهت می گفتم و دنبال زمان مناسب واسه مطرح کردنش می گشتم......
صداش می لرزید..اما آخه چرا؟!..
لباشو با سر زبونش خیس کرد وگفت: ببین سوگل..در حقیقت..اون..چطور بگم........

سکوت کرد..نگاهشو از توی چشمای متعجبم گرفت..به پشت گردنش دست کشید و به دیوار الونک تکیه داد..
به از لحظاتی سکوت، که جونم و به لبم رسوند گفت: اون زن و مردی که منو پیدا کردن، اونا..اونا پدر و مادر تو بودن!..

دهنم از چیزی که شنیده بودم همونطور باز مونده بود..دیگه کارم حتی از تعجب هم گذشته بود..
-مـ .. منظورت چیه؟!..بابا نیما و مامان راضیه؟!..تو مطمئنی؟!......
سرشو تکون داد: نـه..پدرت نیماست ولی مادرت..اون..راستش.....

خدایا چی می خواد بگه؟!..
حلقم داشت می سوخت، خشک ِ خشک بود..همه ی وجودم شده بود چشم و فقط لباشو می دیدم که لرزون و مضطرب تکون می خورن......
مردد بدون اینکه نگام کنه اون تیکه چوب رو توی دستش فشار داد و گفت: اسم مادرت ریحانه ست..ریحانه مودت......راضیه مادر واقعی تو نیست...........و محکم و کشیده نفس عمیق کشید و اون چوب رو از وسط شکست!..
ولی همراه اون چوب انگار این جسم و قلب من بود که خرد شد..همه ی هستیم در هم شکست..توی همین چند ثانیه!....

احساس می کردم نفسم به سختی بالا میاد..شوک بزرگی بود برام..مرتب تصویر مادرم توی ذهنم تداعی می شد..
نگاههای سردش به من..اینکه هیچ وقت بهم نگفت دخترم..همیشه یا اسممو صدا می زد یا این و اون خطابم می کرد.....خدایا..خدایا تو رو به بزرگیت قسم بگو که چی دارم می شنوم؟!..

حضورشو کنارم احساس کردم ولی نگاهه من مات دیوارک چوبی بود..
سردم بود..
خدایا طاقتشو ندارم، چرا خلاصم نمی کنی؟..دارم از ته دل میگم بسه چرا تمومش نمی کنی؟..
اخه چطور باور کنم؟..
چطور حرفاشو باور کنم؟..
نه..
اون داره دروغ میگه..این حقیقت نداره..راضیه مادر منه..من کسی رو به اسم ریحانه نمی شناسم..
بابام..اون.............

-- سوگل..سوگل خواهش می کنم..اروم باش..نفس بکش..نفس بکش و سعی کن اروم باشی..سوگل صدامو می شنـــوی؟!..

هق زدم..زمزمه هام نامفهوم بودند..هق می زدم و زیر لب چیزی رو زمزمه می کردم..اینکه دروغه..حقیقت نداره........
چشمام باز بود و گریه می کردم..آنیل رو کنارم می دیدم..دیدم که چند بار دستشو پیش اورد تا بغلم کنه ولی هر بار با خشونت خاصی عقب می کشید..حتی دستمو هم نگرفت..تقلاهاشو می دیدم..واسه اروم کردنم..واسه دست زدن بهم....نفساش هنوز نامنظم بود که از کنارم بلند شد و سرشو با هر دو دستش گرفت..

-- بس کن سوگل خواهش می کنم..دیگه گریه نکن..
ولی من میون گریه گفتم: تو داری دروغ میگی..داری دروغ میگی مگه نه؟..راضیه مادره منه..اون مادرمه..

ولی هنوزم نگاه های سردش پیش چشمام بود..اگه مادرم بود پس اون محبت مادرانه ای که با جون و دل نثار نگین می کرد، واسه ی من کجا بود؟!..چرا تو خونه فقط با من بد رفتار می کرد؟..درست مثل دشمنش بهم نگاه می کرد...با نسترن هم از وقتی فهمید با من خوبه سرد شد..همه ی اون رفتارا به خاطر من بود؟!......

یه دفعه کنترلمو از دست دادم و با همون صدای خفه ای که حنجره م رو اتیش می زد جیغ کشیدم: چرا داری باورهامو بهم می ریزی؟!..اون مادرمه..بگو که دروغ گفتی..بگو که با تموم بی مهری هاش بازم مادرمه..بگو که این همه سال خودمو شکنجه ندادم که اخرش یکی پیدا شه و بهم بگه مادرت یکی دیگه ست..بگو..تو رو خدا بگـــو!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 05-11-2013، 8:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان