امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#40
سلام دوستای خوب خودم..
امشب هم اومدم پیشتون..
پست اول رو میذارم ایشاالله نوبت به بعدی هم همین امشب می رسه..

التماس دعا!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

میدونین آخر معرفت کیه؟؟؟؟؟؟؟

همون کسی که تشنه بود با تشنگیش بخاطر برادرش وخانوادش وغیرتش رفت با یک لشگر جنگید وقتی به آب رسید باز هم نخورد چون خیلیا منتظرش بودن...

معرفت وعاشق واقعی یعنی
ابوالفضل.......

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





یک دفعه ساکت شد....سریع از کنارم بلند شد و رفت پشت در..
صدای 2 نفر و می شنیدم ..با اینکه صدای موتورخونه زیاد بود ولی اون دو نفر دقیقا کنار الونک ایستاده بودن و به همین خاطر صداشون تا حدودی شنیده می شد..
از جا بلند شدم و به طرف آنیل رفتم..کنارش ایستادم..دستشو حصار بین من و خودش قرار داد و انگشتشو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت..
نگاهش کردم..ولی گوشم به در الونگ بود واون صدایی که برام خیلی خیلی آشنا بود..
صدای پدرم..و اون کسی هم که داشت باهاش صحبت می کرد کسی نبود جز، بنیامین........

--تو به دوستت خبر بده این اطراف باشه شاید خبری شد!..
--باشه عموجان حتما!.. شما خودتونو نگران نکنید، همه چیزو بسپرید به من!..
--مگه می تونم نگران نباشم بنیامین؟.. سوگل جگرگوشمه..درسته که از کارش عصبانیم و از سر عصبانیت یه چیزی میگم ولی دخترمه دلم داره اتیش می گیره که مبادا بلایی سرش اومده باشه!..
--من مطمئنم حال سوگل خوبه..از روی لجبازی یه کاری کرده ولی خیلی زود بر می گرده خونه!..
--با اینکه دوسش دارم ولی همین که برگرده بلایی به سرش میارم که روزی صد بار از کرده ش پشیمون بشه..نشونش میدم که با ابروی خانواده ش نباید بازی کنه..

دیگه صدایی نشنیدم..تموم مدت نگاهه آنیل رو صورتم سنگینی می کرد..
با اینکه حرفای پدرم برام تازگی نداشت ولی بازم دلمو می سوزوند..
از طرفی دلم براش می سوخت..با این حالم می تونستم درکش کنم که چی داره می کشه ولی بازم می دیدم پای سرنوشتم وسطه که همین پدرم با علاقه و افکار غیرمنطقیش می خواد اون رو به بازی بگیره!..

آنیل با دست به گوشه ی آلونک اشاره کرد..همراهش رفتم..
اروم و شمرده گفت:همونطور که حدس می زدم بنیامین ادماشو اطراف اینجا میذاره ولی انگار هنوز نرسیدن..

گلوم خشک بود و از درون بال بال می زدم واسه یه قطره اب ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: با این اوصاف چطور می تونیم بریم بیرون؟!..
موبایلشو در اورد و شماره گرفت..
یه دفعه یاد ماشینش افتادم..وقتی رسیدیم دیدم که جلوی خونه ی عزیزجون پارکش کرد ولی وقتی از اونجا اومدیم بیرون دیگه نبود..

-راستی ماشینت کجاست؟..
همونطور که آهسته قدم بر می داشت و حواسش به گوشیش بود جوابمو داد: گفتم بیان ببرنش الان اینجا نیست همون موقع که رسیدیم بردنش!..

خواستم بپرسم کیا بردنش که ظاهرا تماس برقرار شد و تو گوشی گفت: الو..سلام مجید جان....ماشین و می تونی برام بیاری؟....اره اره.... الان می تونی بیای؟....خیلی خوب بیا پشت اصطبل ِ قدیمی، من اونجا منتظرتم....دمت گرم داداش، یاعلی!..

گوشی رو جلوم تکون داد: اینم از این..الان ماشین می رسه!..
- اما آخه چطور انقدر زود؟!......
--مجید راننده ی دهه بالاست ماشین و دادم اون برد، الان یکی از ماشینا رو میاره پشت اصطبل ما هم باید بریم اونجا!..
-ولی بابام و بنیامین اون بیرونن..ممکنه.............
-- اینجا موندنمون فایده ای نداره تا ادمای بنیامین نرسیدن باید خودمون و برسونیم دهه بالا اونجا جامون امن تره........
رفت سمت در و گفت:هر وقت اشاره کردم بیا بیرون..حواست باشه!..
از الونک بیرون رفت..ولی درو کامل باز گذاشت..رو به روم بیرون الونک بود..کمی اطرافو پایید..انگار کسی اونجا نبود..
از همونجا با دست بهم اشاره کرد که می تونم بیام بیرون....
با احتیاط کنارش ایستادم..
-- بنیامین همین الان رفت پایین ده، دارن این اطراف دنبالت می گردن، تا اینجا هم اومدن واسه همین..
-این اصطبلی که میگی کدوم طرفه؟!..
--دور نیست فقط باید یه نفس بدویی..می تونی از پسش بر بیای؟..

سرمو تکون دادم..مجبور بودم..
خدایا گلوم بدجور داره می سوزه..ولی حاضر نشدم چیزی به آنیل بگم..شاید واسه اینکه فرصتی نبود..از ترس اینکه دیده بشیم از خیر اب خوردنم هم گذشتم!..

آنیل جلو بود ومن پشت سرش..راهو بلد نبودم و اون نشونم می داد..
وای خدا دارم از نفس میافتم..زبونم خشک شده بود و چسبیده بود به سقم..لبام می سوختن..واسه یه قطره آب هلاک بودم!..

مسیرشم بدجور بود..اولش سربالایی بود و از اونطرف هم یه شیب ِ تند....چون جاده ش خاکی و سنگلاخی بود پاچه های شلوارم تا زیر زانو خاکی شده بود..خدایا ببین تو چه مصیبتی گیر افتادم!..

همین که رسیدیم پشت اصطبل هر دو نفس زنان ایستادیم..دیگه جون نداشتم قدم از قدم بردارم چه برسه که بخوام بدوم..
آنیل که صورتش خیس عرق بود دستاش و به کمرش زد و برگشت سمتم..انگار تازه متوجهه حال خرابم شده بود که دستاش از کمرش افتادن و خودشو رسوند بهم..
-- خوبی تو؟..
سرمو تکون دادم..یعنی نه دارم می میرم..

دید لبام خشکه با اون حالی هم که من داشتم کاملا معلوم بود به چی نیاز دارم..
-- چرا زودتر نگفتی دختر داری هلاک میشی..بیا اینجا یه شیر آب هست..

نشسته بودم رو یه کنده چوب که خواستم دستم و بهش بگیرم پاشم ولی نمی دونم کی تو این وامونده میخ کرده بود همین که دستمو بی خیال محکم گذاشتم روش میخ کف دستم فرو رفت ولی چون سرش بود فقط یه زخم سطحی ایجاد کرد..
با اون یکی دستم روشو محکم گرفتم و فقط یه (آخ) ِ ریز از ته گلوم بیرون اومد..
آنیل که داشت شیر آب و باز می کرد متوجهه من نشد و صدامم انقدر بلند نبود که بتونه بشنوه..
جلوی شیر که ایستادم دید دستمو چسبیدم..خم شدم سمت شیر ِ آب ولی چون کوتاه بود نمی تونستم با دهن اب بخورم..

-- با دستت چکار کردی؟!..
داشت می خندید..و من داشتم با حسرت به آبی که از شیر بیرون می اومد نگاه می کردم..
-نمی دونم میخ کجا بود به کنده، که دستمو برید..
با همون لحن شوخش گفت: خدا بعدی رو بخیر کنه!..ببینم دستتو.....


ادامه دارد...


سلام دوستای خوب خودم..
امشب هم اومدم پیشتون..
پست اول رو میذارم ایشاالله نوبت به بعدی هم همین امشب می رسه..

التماس دعا!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

میدونین آخر معرفت کیه؟؟؟؟؟؟؟

همون کسی که تشنه بود با تشنگیش بخاطر برادرش وخانوادش وغیرتش رفت با یک لشگر جنگید وقتی به آب رسید باز هم نخورد چون خیلیا منتظرش بودن...

معرفت وعاشق واقعی یعنی
ابوالفضل.......

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





یک دفعه ساکت شد....سریع از کنارم بلند شد و رفت پشت در..
صدای 2 نفر و می شنیدم ..با اینکه صدای موتورخونه زیاد بود ولی اون دو نفر دقیقا کنار الونک ایستاده بودن و به همین خاطر صداشون تا حدودی شنیده می شد..
از جا بلند شدم و به طرف آنیل رفتم..کنارش ایستادم..دستشو حصار بین من و خودش قرار داد و انگشتشو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت..
نگاهش کردم..ولی گوشم به در الونگ بود واون صدایی که برام خیلی خیلی آشنا بود..
صدای پدرم..و اون کسی هم که داشت باهاش صحبت می کرد کسی نبود جز، بنیامین........

--تو به دوستت خبر بده این اطراف باشه شاید خبری شد!..
--باشه عموجان حتما!.. شما خودتونو نگران نکنید، همه چیزو بسپرید به من!..
--مگه می تونم نگران نباشم بنیامین؟.. سوگل جگرگوشمه..درسته که از کارش عصبانیم و از سر عصبانیت یه چیزی میگم ولی دخترمه دلم داره اتیش می گیره که مبادا بلایی سرش اومده باشه!..
--من مطمئنم حال سوگل خوبه..از روی لجبازی یه کاری کرده ولی خیلی زود بر می گرده خونه!..
--با اینکه دوسش دارم ولی همین که برگرده بلایی به سرش میارم که روزی صد بار از کرده ش پشیمون بشه..نشونش میدم که با ابروی خانواده ش نباید بازی کنه..

دیگه صدایی نشنیدم..تموم مدت نگاهه آنیل رو صورتم سنگینی می کرد..
با اینکه حرفای پدرم برام تازگی نداشت ولی بازم دلمو می سوزوند..
از طرفی دلم براش می سوخت..با این حالم می تونستم درکش کنم که چی داره می کشه ولی بازم می دیدم پای سرنوشتم وسطه که همین پدرم با علاقه و افکار غیرمنطقیش می خواد اون رو به بازی بگیره!..

آنیل با دست به گوشه ی آلونک اشاره کرد..همراهش رفتم..
اروم و شمرده گفت:همونطور که حدس می زدم بنیامین ادماشو اطراف اینجا میذاره ولی انگار هنوز نرسیدن..

گلوم خشک بود و از درون بال بال می زدم واسه یه قطره اب ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: با این اوصاف چطور می تونیم بریم بیرون؟!..
موبایلشو در اورد و شماره گرفت..
یه دفعه یاد ماشینش افتادم..وقتی رسیدیم دیدم که جلوی خونه ی عزیزجون پارکش کرد ولی وقتی از اونجا اومدیم بیرون دیگه نبود..

-راستی ماشینت کجاست؟..
همونطور که آهسته قدم بر می داشت و حواسش به گوشیش بود جوابمو داد: گفتم بیان ببرنش الان اینجا نیست همون موقع که رسیدیم بردنش!..

خواستم بپرسم کیا بردنش که ظاهرا تماس برقرار شد و تو گوشی گفت: الو..سلام مجید جان....ماشین و می تونی برام بیاری؟....اره اره.... الان می تونی بیای؟....خیلی خوب بیا پشت اصطبل ِ قدیمی، من اونجا منتظرتم....دمت گرم داداش، یاعلی!..

گوشی رو جلوم تکون داد: اینم از این..الان ماشین می رسه!..
- اما آخه چطور انقدر زود؟!......
--مجید راننده ی دهه بالاست ماشین و دادم اون برد، الان یکی از ماشینا رو میاره پشت اصطبل ما هم باید بریم اونجا!..
-ولی بابام و بنیامین اون بیرونن..ممکنه.............
-- اینجا موندنمون فایده ای نداره تا ادمای بنیامین نرسیدن باید خودمون و برسونیم دهه بالا اونجا جامون امن تره........
رفت سمت در و گفت:هر وقت اشاره کردم بیا بیرون..حواست باشه!..
از الونک بیرون رفت..ولی درو کامل باز گذاشت..رو به روم بیرون الونک بود..کمی اطرافو پایید..انگار کسی اونجا نبود..
از همونجا با دست بهم اشاره کرد که می تونم بیام بیرون....
با احتیاط کنارش ایستادم..
-- بنیامین همین الان رفت پایین ده، دارن این اطراف دنبالت می گردن، تا اینجا هم اومدن واسه همین..
-این اصطبلی که میگی کدوم طرفه؟!..
--دور نیست فقط باید یه نفس بدویی..می تونی از پسش بر بیای؟..

سرمو تکون دادم..مجبور بودم..
خدایا گلوم بدجور داره می سوزه..ولی حاضر نشدم چیزی به آنیل بگم..شاید واسه اینکه فرصتی نبود..از ترس اینکه دیده بشیم از خیر اب خوردنم هم گذشتم!..

آنیل جلو بود ومن پشت سرش..راهو بلد نبودم و اون نشونم می داد..
وای خدا دارم از نفس میافتم..زبونم خشک شده بود و چسبیده بود به سقم..لبام می سوختن..واسه یه قطره آب هلاک بودم!..

مسیرشم بدجور بود..اولش سربالایی بود و از اونطرف هم یه شیب ِ تند....چون جاده ش خاکی و سنگلاخی بود پاچه های شلوارم تا زیر زانو خاکی شده بود..خدایا ببین تو چه مصیبتی گیر افتادم!..

همین که رسیدیم پشت اصطبل هر دو نفس زنان ایستادیم..دیگه جون نداشتم قدم از قدم بردارم چه برسه که بخوام بدوم..
آنیل که صورتش خیس عرق بود دستاش و به کمرش زد و برگشت سمتم..انگار تازه متوجهه حال خرابم شده بود که دستاش از کمرش افتادن و خودشو رسوند بهم..
-- خوبی تو؟..
سرمو تکون دادم..یعنی نه دارم می میرم..

دید لبام خشکه با اون حالی هم که من داشتم کاملا معلوم بود به چی نیاز دارم..
-- چرا زودتر نگفتی دختر داری هلاک میشی..بیا اینجا یه شیر آب هست..

نشسته بودم رو یه کنده چوب که خواستم دستم و بهش بگیرم پاشم ولی نمی دونم کی تو این وامونده میخ کرده بود همین که دستمو بی خیال محکم گذاشتم روش میخ کف دستم فرو رفت ولی چون سرش بود فقط یه زخم سطحی ایجاد کرد..
با اون یکی دستم روشو محکم گرفتم و فقط یه (آخ) ِ ریز از ته گلوم بیرون اومد..
آنیل که داشت شیر آب و باز می کرد متوجهه من نشد و صدامم انقدر بلند نبود که بتونه بشنوه..
جلوی شیر که ایستادم دید دستمو چسبیدم..خم شدم سمت شیر ِ آب ولی چون کوتاه بود نمی تونستم با دهن اب بخورم..

-- با دستت چکار کردی؟!..
داشت می خندید..و من داشتم با حسرت به آبی که از شیر بیرون می اومد نگاه می کردم..
-نمی دونم میخ کجا بود به کنده، که دستمو برید..
با همون لحن شوخش گفت: خدا بعدی رو بخیر کنه!..ببینم دستتو.....


ادامه دارد...


پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
عاشق این پستام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اصن عاشق لطافت و شیطنتیم که بینشونه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



زن جنس عجیبی ست
چشمهایش را که می بندی دید دلش بیشتر ، دلش را که میشکنی باران لطافت از چشم هایش سرازیرتر …
انگار درست شده تا روی عشق را کم کند

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
******************************************




نشونش ندادم و فورا دستمو گرفتم زیر شیر..وای خــدا داره خــون میاد..اون یکی دستمم خونی بود و از این حالت چندشم شده بود..
هرچی دستمو می گرفتم زیر آب بازم ازش خون می اومد..حالا چجوری با این دست آب بخورم؟!..

عزا گرفته بودم واسه ش که دیدم آنیل دستشو گرفت جلوم..منم همونطور خم شده بودم و دستمم ثابت زیر شیر آب بود..
مشت بزرگ و مردونه ش رو پر از آب کرد و در کمال تعجب گرفت جلوی صورتم....از اینکارش قلبم لرزید..نگاهمو از روی دستش تا روی صورتش بالا کشیدم....خم شده بود سمتم و نگاهه خندون و پر از شیطنتش توی چشمام بود..

دید مات و مبهوت دارم نگاهش می کنم با چشم و ابرو به دستش که از آب پر بود اشاره کرد و با همون شیطنتی که تو صداش حس می کردم گفت: پس چرا معطلی؟مگه تشنه ت نبود؟!....

واقعا فکر می کرد من اینکارو می کنم؟!..
یا شاید واقعا داشت باهام شوخی می کرد؟!..

ناخودآگاه اخمامو کشیدم تو هم وسرمو کنار کشیدم:نه ممنون.......
بازم کم نیاورد و کنار نکشید..دقیقا با همون لحن قبلی جوابمو داد: تعارف می کنی؟..یه مشت اب که بیشتر نیست، مهمون من!..

پس داشت مسخره م می کرد؟!..
دستمو از زیر شیر کشیدم و پشتمو بهش کردم، خواستم برم سمت همون کنده که استین مانتومو گرفت و نگهم داشت!..خیسی دستش به مانتوم سرایت کرد و از خنکی اون آب با بازوم، تنم مورمور شد!..
--خیلی خب داشتم شوخی می کردم!.........حالا برگرد!..

برنگشتم و با ضرب استین مانتومو از تو دستش بیرون کشیدم..با 2 قدم بلند راهمو سد کرد..به قدری
قد بلند و چهارشونه بود که حتی نمی تونستم جلومو ببینم..

سرم پایین بود..با اینکه قلبم تند می زد ولی نمی خواستم نگاهش کنم!..
--معذرت بخوام حله؟!....

نمی دونستم چرا فقط در مقابل آنیل این همه سماجت نشون می دادم؟؟!!..چیزی که واقعا از من بعید بود!..

دیدم داره دستشو میاره سمت چونه م که سرمو عقب کشیدم و یک قدم ازش فاصله گرفتم..زل زدم تو چشمای خندونش و گفتم: چکار می کنی؟!..تـ.......
محو چشمام بود..و با همون نگاه زبونمو بند اورد..

صدای بوق ماشین از پشت سر هردومون رو در جا پروند!..یه ماشین مدل بالای مشکی درست پشت سر آنیل پارک شده بود..

راننده خواست پیاده شه که آنیل بهش اشاره کرد همونجا بمونه!..
نفسشو عمیق بیرون داد و گفت: تا کسی توجهش بهمون جلب نشده راه بیافت..
و در عقب و برام باز کرد..نشستم و آنیل هم کنارم نشست..
ماشین راه افتاد..و من هنوزم ضربان قلبمو احساس می کردم!..
لحظه ای نگاهش از جلوی چشمام محو نمی شد..
کنارم بود و من جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم!..
********************************
ماشین جلوی یه در بزرگ آهنی ایستاد..
راننده 2 بار پشت سرهم بوق زد تا اینکه در توسط پیرمردی گوژپشت از هم باز شد..
از همونجا نمای ساختمون کاملا پیدا بود..انقدر بزرگ، که به عمارت بیشتر شبیه بود تا یک ویلای معمولی!..

راننده جلوی عمارت نگه داشت و یکی از خدمه ها که با لباس فرم اونجا ایستاده بود به طرف ماشین دوید و در سمت آنیل رو باز کرد..
همراه آنیل پیاده شدم..
رو به روم عمارتی قرار داشت که هرچند قدیمی، ولی واقعا زیبا و چشمگیر بود.. سالهایی که به خودش دیده بود هم چیزی از استقامتش کم نکرده بود....

من اینجا غریب بودم و واقعا هم احساس غریبی می کردم..
آنیل کنارم بود.. و نگاهه من به زنی که با عجله از پله ها پایین می اومد..

صداشو زیر گوشم شنیدم..
-- هر وقت حس کردی که اینجا راحت نیستی فقط کافیه بهم بگی!..
خواستم برگردم سمتش و جوابشو بدم، که اون زن با رویی گشاده بهمون رسید و دستاشو ازهم باز کرد و آنیل رو تو آغوشش گرفت..



ادامه دارد...

این چند خط شعر از زبون آنیل یا همون علیرضای خودمونه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ادامه ش هم تو پست بعده که بعد ِ همین، پست رو ویرایش می کنم و میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


عاشق روزای بارون زده ام
چون تو رو باز میاره به خاطرم
دوست دارم وقتی که بارون میباره..بدوزم به آسمون، چشمامو
زیر بارون گریه کردن خوبه..چون نمی بینه کسی، اشکامو


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




-- عمه الهی به قربونت بره پسرم، چرا انقدر دیر اومدی؟!..
و صورت آنیل رو با دستاش قاب گرفت و با چشمای خیس از اشکش زل زد تو چشماش و گفت: چی باعث شد دلت به رحم بیاد و به منه پیرزن سر بزنی؟..نمیگی یه عمه ای اینجا داری که چشم به راهه ببینه پسرش کی میاد دیدنش؟....

صداش انقدر غمگین و نگاهش به قدری پر از حسرت بود که منم بغضم گرفت..
این روزا خودمو حساس تر از گذشته می دیدم..اگه الان نسترن پیشم بود می گفت تو هم که همیشه اشکت دم مشکته!..
و واقعا هم همینطور بود..همیشه....
با دیدن کوچکترین صحنه ای که بتونه احساساتمو قلقلک بده بغضم می گرفت و اشکم سرازیر می شد....

آنیل پیشونی پر از چین و چروک عمه ش رو بوسید و زیر لب با صدایی که قبلا شاهدش بودم و می دونستم این لرزش ناشی از چیه زمزمه کرد: قربون عمه ی گلم بشم نریز این اشکا رو ..........
و اشکاش رو نوازشگرانه از روی صورتش پاک کرد و گفت: من که الان اینجام..حالا حالاها هم قصد رفتن ندارم، پس خیالت راحت باشه..خب؟.....

لبخند آرامش بخشی لبای چروکیده ی عمه ش رو از هم باز کرد..
نگاهش سمت من چرخید ..متوجهه اون نگاهه متعجب که شدم با سر انگشتام قطره اشکی رو که گوشه ی چشمم جا خشک کرده بود رو گرفتم..

آنیل به سمتم چرخید و گوشه ی شصتش رو به چشماش کشید..چشماش حسابی سرخ بودند..
به من اشاره کرد و با لبخند گفت: این خانم خانما اسمش سوگل ِ ..یه مدت اینجا مهمونه ماست!..
عمه خانم نگاهه مرددی به من انداخت و گفت: باشه عمه ولی آخه..........

سکوت کرد و آنیل خیلی زود در جواب سکوتش گفت: سوگل خواهرمه....
از این حرفش هر دوی ما با تعجب نگاهش کردیم..ولی شاید درصد تعجب من بیشتر بود چون دقیقا تپش نامتعادل قلبم اینو بهم ثابت می کرد..
گفت خواهرم؟!..
کی؟!..
من؟؟!!..

عمه ش هم حرف دل منو تکرار کرد و با تعجب رو به آنیل گفت: خواهرت؟!..منظورت چیه؟.......
آنیل با همون لبخندی که از نظر من سخت تلاش می کرد تا روی لبهاش نگهش داره سر تکون داد و گفت: بعدا براتون توضیح میدم، الان هردومون حسابی خسته ایم ........
و رو کرد به من و گفت: راستی این خانم خوشگله هم عمه ی منه..اسمش معصومه ست..اسمش واقعا برازنده شه، اینو بدون اغراق میگم....

عمه ش خندید و اروم به شونه ش زد: بسه پسر، انقدرخودشیرینی نکن بعد از این همه وقت اومدی باید حسابی جبران کنی!..
آنیل انگشت اشاره ش رو به پیشونیش زد و سرشو خم کرد..عمه ش خندید و هردومون رو به داخل راهنمایی کرد..

حواسم اصلا سرجاش نبود..فقط اتفاقات پیش روم، که بی شباهت به یک خواب ِ بی پایان نبودن رو می دیدم و به کل تمرکزم و از دست داده بودم..
مرتب جمله ی آنیل تو سرم تکرار می شد..
خواهرم!!!!!!!..
آخه چرا؟!.........

انتظار داشتم مثل یه مهمون باهام رفتار کنن و یکراست به سالن پذیرایی راهنمایی بشم ولی اینطور نشد..
یکی از خدمه ها کنارم ایستاد و عمه خانم گفت که کدوم اتاق رو دراختیارم بذاره..
آنیل رو کنارم ندیدم چرا که به محض ورودمون به عمارت بدون هیچ حرفی ازم جدا شد..

عمه خانم دستشو گذاشت پشتم و گفت: من برم ببینم این پسر کجا غیبش زد..خدمتکار اتاقتو نشونت میده دخترم..فکر کن اینجا هم خونه ی خودته..مبادا احساس غریبی کنی مادر....
به زور یه لبخند نیم بند نشوندم کنج لبام وسرمو زیر انداختم و خیلی اروم تشکر کردم....

گلوم داغون شده بود..داشت آتیش می گرفت..پس کی قسمت میشه یه چیکه اب بخورم؟!....
دستمم دیگه نه خون می اومد و نه می سوخت..ظاهرا همون آب خونشو بند اورده بود چون بعدش محکم با دست روشو فشار دادم و اینجوری خونش کامل بند اومد..
زخمش سطحی بود و انگار اون موقع فقط واسه این ایجاد شد که نتونم با خیال راحت آب بخورم!..
من اگه شانس داشتم که....پووووف....

همونطور که پشت سر خدمتکار بودم، اطراف و هم نگاه می کردم..
داخل عمارت و تزئیناتش هم سبک قدیم بود..و بیشتر از اشیاء عتیقه و شیک استفاده شده بود..بعضیاشون به قدری زیبا بودن که چشم هر بیننده ای رو به خودشون خیره می کردند..

ظاهرا اتاق من طبقه ی بالاست..خدمتکار در یکی از اونها رو که انتهای راهروی باریکی قرار داشت، باز کرد و کنار ایستاد..
لباس فرم نداشت و کاملا معمولی بود..
بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد ..
وارد اتاق شدم..درو که بستم نفسمو عمیق و کشیده از سینه بیرون دادم..چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..و تازه متوجهه اطرافم شدم..
یه اتاق نسبتا بزرگ....با دیوارهای بلند و سفید....یه پنجره ی بزرگ رو به روم با پرده های زرشکی..با روتختی ساده ای که روی تخت دونفره ی چوبی کشیده شده بود ست بودند..
یه میز آرایش کوچیک با فاصله از تخت و دوتا میز عسلی کنار تخت و یک اباژور کوچیک سفید هم روی یکی از اونها قرار داشت..
همه چیز قدیمی ولی ساده ..واقعا برام جالب بود..اتاق در عین بزرگی با وجود همین لوازم ِ ساده و شیک هم واقعا از دید من زیبا بود..

تن خسته م رو روی تخت رها کردم..و تازه اون موقع بود که متوجه ردیف کمدهای دیواریی شدم که توی دیوار ِ مقابلم کار شده بود....و چون رنگش همرنگ دیوارها سفید بود، همون اول نتونستم تشخیص بدم..

تقه ای به در خورد..خودمو جمع وجور کردم و گفتم: بفرمایید..
در باز شد..همون خدمتکار بود، با یه دست لباس توی دستش..
اونها رو گذاشت روی میز و گفت: خانم گفتن می تونید لباساتونو تعویض کنید....توی کمد حوله ی تمیز هم هست..

خواست از در بره بیرون که صداش زدم..
-- بله!.......
-ببخشید..اینجا حموم و دستشوییش کجاست؟..
--داخل همین راهرو دست چپ در سوم....حمام و دستشویی هر دو..
- ممنونم..
--امر دیگه ای ندارید خانم؟!..
-نه..فقط........
منتظر نگام کرد..
یه زن تقریبا 45 یا 46 ساله بود..ظاهر ساده ای داشت و نگاهش به من سرد نبود..برای همین هم در مقابلش خودمو معذب نمی دیدم..

- می دونم باعث زحمتتون میشه ولی..اگر که ممکنه یه لیوان اب می خواستم..
لبخند زد و سرشو تکون داد: بله خانم حتما!..چیز دیگه ای لازم ندارید؟..
متقابلا با لبخند گرمی جوابشو دادم:نه ممنونم..بازم شرمنده!..
-- وظیفمه خانم!..


ادامه دارد...


پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

همه خوابن انگار نه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) خب حق دارن ساعت 4 ِ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ولی بازم با عشق بیدار موندم و براتون نوشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) وااااااااااای که چقدر من دوستتون دارم..هوارتا هوارتااااااا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اینم ادامه ی همون شعره..دوزش می دالم خیلی!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


مگه میشه بارون بیاد و یادت نکنم
یاد اون نگاه گرم و روی ماهت نکنم
اگه صد باره دیگه بمیرم و زنده بشم
این محاله دوباره انتخابت نکنم.....



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





و از در بیرون رفت..گره ی شالم و شل کردم و به پشت رو تخت افتادم..
حرفا ونگاه های آنیل یک لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن..
اون از موضوعه توی الونک و حرفایی که در مورد گذشته ی عجیب وغریبم می زد..
این از کاراش..
اونم از نسبتمون، که به عمه ش گفت خواهر و برادریم!!..

پیش خودم گفتم اگه میگه من خواهرشم پس حتما از این جهت گفته که اون زن..یعنی همونی که اسمش ریحانه ست و آنیل معتقده مادر منه مادر اونم هست..یعنی همونی که بزرگش کرده..پس بازم برادرناتنیم میشه نه برادر واقعیم..
واااای خــدا دیگه دارم گیج میشم..اگه بابام و بنیامین سر نرسیده بودن آنیل الان همه چیزو برام توضیح داده بود..

2 تا تقه به در خورد..فکر کردم خدمتکاره که برام آب اورده..و انقدر توی فکر بودم اونم با چشمای بسته که تو حالت خماری نا نداشتم بلند شم..
همونجوری اروم گفتم: بفرمایید..

صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم..و صدای قدم هاشو که با یه مکث کوتاه به طرفم اومد..به خودم تشر زدم، این چه وضعشه دختر بلند شو بشین واقعا خجالت نمی کشی؟!..اون بزرگتره جای مادرت میشه....
بازم خدا خیرش بده به دادم رسید که یه لیوان اب دستم بده..

همین که خواستم لای پلکامو باز کنم و بشینم، چند قطره آب چکید روی گونه ها و لبهام..
لبای خشکم که حالا کمی خیس شده بودن رو به هم زدم و همزمان چشمامو باز کردم..

از دیدن آنیل با اون لبخند جذابش بالا سرم هول شدم و یه ضرب تو جام نشستم..صدای قهقهه ش بلند شد..
وای خدا..
دستمو محکم روی قلبم گذاشتم که محکم می کوبید و لبه های شالمو به هم رسوندم..
خوبه که هنوز از سرم نیفتاده..

با یه پاش رو تخت زانو زده بود که با این حرکت من کامل نشست کنارم..
هنوز داشت می خندید..
لیوان و گرفت جلوم و گفت: چرا رنگت پرید؟!..

لیوان و از دستش گرفتم و به صورتش اخم کردم..
- این چه کاری بود که کردید؟....

انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و گفت: آآآ..دیگه قرار نشد باهام رسمی باشی..ناسلامتی من داداشتم..
و به صورتم لبخند زد....
داداشم؟!..
آنیل؟!..
نه نمیشـــه..
چرا وقتی زمزمه ش می کردم دهنم مزه ی تلخی رو به خودش می گرفت؟!یه تلخی زننده!....به نظرم زمزمه ی برادر اونم از جانب آنیل..نه برام شیرین نبود....

آب رو تا نصفه سر کشیدم تا شاید اون تلخی از بین بره!..
سینی ای که روی میز عسلی بود رو برداشت و گذاشت کنارم..درست مابین خودم و خودش....
اینو کی اورده بود؟!..

2 تا بشقاب پلو و 2 تا کاسه خورش قرمه سبزی..با یه ظرف سالاد و یه پارچ آب..همه ش تو یه سینی ِ استیل ِ بزرگ..
با چه زوری اینو تا بالا اورده بود؟!..
و نگاهم همون موقع به طرف بازوهای عضلانیش کشیده شد که توی اون تیشرت سرمه ای خودشونو کاملا جذب و گره خورده نشون می دادن..
کی فرصت کرد لباسشو عوض کنه؟!....

قاشق و داد دستم و گفت: بسم الله....
با تردید زیرچشمی نگاهش می کردم..در حضورش معذب بودم..چطوری می تونم غذا بخورم؟!..با اینکه خیلی گرسنه م بود.....

دید که کاری نمی کنم..کمی نگام کرد..بلند شد وسینی رو برداشت..با تعجب نگاهش می کردم..
نشست روی زمین و سینی رو گذاشت جلوش..به روبه روش اشاره کرد وگفت: بیا اینجا..
واقعا گرسنه م بود..درخواستشو رد نکردم و رو به روش نشستم..قاشق هنوز توی دستم بود..
به بشقابم اشاره کرد..

--حالا که دیگه جات راحت تر شده..پس بخور تا از دهن نیفتاده..
لبخند زدم و سرمو زیر انداختم..یعنی تردیدمو پای اینکه رو تخت راحت نمی تونستم غذامو بخورم گذاشته بود؟!....

--ببین اگه نخوری از ادامه ی اون موضوع هم خبری نیستا..از من گفتن بود حالا خود دانی!..
با تعجب نگاهش کردم..
- کدوم موضوع؟!..
لبخند زد و یه تای ابروشو با شیطنت بالا انداخت: امان از فضولی..بد فشار میاره نه؟!....
لب پایینمو گزیدم و تند گفتم: نه..من.........
اومد تو حرفمو گفت: می دونم، فقط سوال کردی همین!..ولی جواب سوالتم بعد غذا میدم..پس یالا شروع کن.......

به بشقاب خودش نگاه کردم..اونم هنوز به غذاش دست نزده بود..لبخند کمرنگی رو لبام نشست..
لقمه ی اول رو که تو دهنم گذاشتم اونم با رضایت لبخند زد و شروع کرد..
ولی تا وقتی که غذامو تموم کنم یه لحظه هم نگام نکرد..اصلا انگار که اونجا نبودم..
با اشتها ولی در کمال آرامش غذاشو می خورد..از اینکارش یه جورایی خوشم اومد..کاری می کرد که معذب نباشم و بتونم احساس راحتی کنم..
این موضوع رو خوب درک کرده بود و کاملا ماهرانه به یه چیز دیگه ربطش داد و به روم نیاورد!..
--عمه م امشب میره عروسی..ساعت 9 بیا تو حیاط باید باهات حرف بزنم..
- چه حرفی؟!.
نگام کرد.. لبخندش و همراهه نگاهی از سر آرامش به صورتم پاشید: بیا خودت می فهمی!..
فقط تونستم سرمو تکون بدم..
و از اتاق که بیرون رفت مرتب به این فکر می کردم که
چی می خواد بگه؟!..
از طرفی نهایت ِ خواسته م این بود که هر جور شده ادامه ی حرفاشو بشنوم..


ادامه دارد


سلام دوستای خوب خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بچه ها بابت نقداتون یه دنیا ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) همه تون باحالیــــــــن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) عاشقتونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

این پست یه پست کوتاهه فقط از زبون آنیل..نه از زبونش هم نه..از دلش..از حالش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اینو قبلا گفته بودم ولی بازم میگم که من از زبون سوگل محاوره ای می نویسم و از زبون سوم شخص ادبی..
چرا که تفاوت هاشون رو بشه احساس کرد و اینجوری بهتر بتونید شخصیت ها رو درک و باهاشون همزادپنداری کنید..
اینکه هر دو محاوره ای نوشته بشن خوب نیست چرا که دوتا حس همزمان با هم بهتون دست میده و اینجوری واقعا گیج کننده ست..
اینکه هر کدوم سبک خودشون رو داشته باشن از نظر من قابل درکه!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) چون پست بعد از زبون سوگل ِ فقط این پست رو از زبون سوم شخص واسه آنیل نوشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
با اینکه حرفاش می تونه ادامه ی همونا باشه ولی خب تهش قراره به خیلی چیزا برسیم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) به اون چیزی که سرنوشت سوگل درش رقم می خوره!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


این موقع شب چقدر حرف زدمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) خب بریم به ادامه ی رمان برسیم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



آرزو کن با من
که اگر خواست زمستان برود
گرمی دست تو اما..
باشد.
"ما"ی ما "من" نشود
سایه ات از سر تنهایی من
کم نشود..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)






****************************
« آنیل »

سنگ ریزه ای از کنار باغچه برداشت و با حرص ِ خاصی به نقطه ای نامعلوم پرتاب کرد..
برای صدمین بار به قاب ساعتش نگاه کرد..در دل به حرکت ِ کند ِعقربه ها غر زد..
از ساعت 8 تا به الان توی باغ در حال قدم زدن است و هنوز 5 دقیقه ی دیگر مانده..5 دقیقه ای که گویی 5 سال طول خواهد کشید..

اما برای این چند دقیقه هم دلش تاب نیاورد..قدم برداشت..پشت باغ..پنجره ی اتاق سوگل همان سمت بود..
می دوید....در دل خدا خدا می کرد..شاید شانس اورد و توانست او را ببیند..از پشت پنجره ..حتی سایه ای از او ..همین هم برایش دنیایی بود.........

این دل آرام می گیرد؟..
تپش ها، پر تنش بودند و کوبنده..
همیشه ارزویش را داشت..توی همین لحظه و حالا....
دل توی دلش نبود .. باورش هم برای او سخت بود..نه..حتی غیرممکن..
می ترسید.. ولی حالا این ترس برایش معنایی نداشت..او اینجاست..خیلی دور نیست..همینجا..به فاصله ی یک پنجره..

زمان....این زمان لعنتی چرا قدم های خسته ش را تندتر برنمی داشت؟..
حالش را نمی دید؟..
تاب و توان از دست رفته ش را نمی دید؟....

کمی عقب رفت..سوگل پشت پنجره نبود..
آه کشید..ناخواسته بود..شاید از سر حسرت ....
دستانش را به کمر زد و نگاهش را محو پنجره ی اتاق دختری کرد که حالا با حضورش می توانست دنیایش را کامل کند..همان دنیای از دست رفته ش را..همان روزهای نحس و سرد گذشته ش را..
همه ی انها را به او بازمی گرداند..

همین دختر..
با نگاهش هر چند بارانی، دل بیابان زده ی آنیل را زنده می کرد..
صدایش..که تسکین دهنده ی قلب شکسته ش بود....

لبخند زد..لبخندی از سوزش قلبش..
لبخندی که دردها را آسان می پوشاند..همچون ماسکی پر از تظاهر بر چهره ای پر شده از آرامش..آرامشی که همه چیزش کذب بود و....فقط تظاهر....

گاهی یک لبخند هرچند ساده حرفها دارد برای گفتن..
گاهی حرفها هستند و وجودشان در دل حس می شود ولی زبانی برای بیانشان نیست..
زبان ِ دل قاصر و تنها نگاهه پرمعنا قادر به بیان آن راز ِنهان است....

در خودش و افکارش غرق بود..
از لرزش پرده ها قلبش فرو ریخت..
سوگل پشت پنجره ایستاد..
آنیل را دید....
لبخند زد..
و همان لبخند با آن نگاهه دلنشین کافی بود که قلب آنیل را برای هزارمین بار در هم فرو بریزد..
وجودش پر بود از هیجان..هیجانی شیرین..غیرقابل وصف....
دستانش می لرزید..
احساسات مردانه ش برای اولین بار تنها در مقابل این دختر سرکوب، نشده بود..

از پنجره فاصله گرفت..اتاق در خاموشی فرو رفت....سوگل دیگر انجا نبود..
لب پایینش را به دندان گرفت و نگاهش را به اطراف چرخاند..
زیر لب غرغرکنان در حالی که پنجه های بزرگ و مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برده بود زمزمه کرد: د ِ لعنتی 2 دقیقه مثل آدم باش..حالا که رسیدی اینجا، می خوای با دستای خودت فراریش بدی؟......
به پشت گردنش دست کشید..آهی از سر دل ِ حسرت کشیده ش بیرون داد و نجواگرانه تکرار کرد: اون هنوز بهت اعتماد نداره..پس اوضاع رو از اینی که هست بدترش نکن...........

کلافه بود....
اما اذیتش نمی کرد....
مدتهاست که منتظر این لحظه است....و انتظار، برای ان چیزی که ندانسته در مسیر پایانیش قرار بگیری و از مقصد نهایی آگاه نباشی ، چقدر می تواند سخت باشد..

برای کسی که در تب دیدار، روزها سوخته و شبهایش به خاکستر تبدیل شده بود..
تکرار مکررات....واقعا برایش دشوار بود..
کاش........
کاش همه چیز..یک روزی تمام می شد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


این همه شور و علاقه می تونه برادرانه باشه؟!..
شاید.............
من که از احساسش اونجوری نگفتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شاید وجود یه دختر مثل سوگل رو تو زندگیش خالی می دونه حتی تو نقش خواهرش!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نظر شما چیه؟!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، *GANDOM* ، m love f ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84 ، Ɗєя_Mσηɗ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 09-11-2013، 11:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان