پست دوم!..
این دوتا رو..خخخخخخ
این به نظر شما چی دیده که انقده تعجب کرده؟!خخخخخ
من عاشق این پستام..
پست سوم!..
خداوکیلی بچه ها پستام امشب تپلنا!..
با اینکه دیشب تموم وقتمو صرفشون کردم تا اونی بشن که می خوام ولی بازم ویرایش کردنشون با اون سرعت ِماشین واری که من تایپ می کردم کار سختیه..پس انرژی یادتون نره!..
چه باحالن اینا
چیزی نمونده بود منم مثل آنیل اشک تو چشمام بشینه..انقدرعمیق از علاقه ش به مادرش می گفت که هر کس ِ دیگه ای هم جای من بود همین حس و حال بهش دست می داد..
واسه اینکه از اون حال و هوا در بیایم گفتم: حاج مودت نرفت پیش پلیس تا ببینه می تونن پدر و مادر واقعی بچه رو پیدا کنن یا نه؟!....
-- تا اونجایی که من می دونم نه..با وجود اون دست نوشته که شهادت همه چیز بود کسی پیش پلیس نرفت..همه ترس اینو داشتن که حقیقتو بگن و تنها کسی که اجازه نداد ریحانه بود!..حاجی هم اول به خاطر اصرار بیش از حد دخترش قبول می کنه ولی کم کم مهر اون پسربچه به دلش میافته و دیگه خودشم رضایت میده........خب بگذریم هنوز ادامه ی حرفامون مونده.......
تک سرفه ای کرد تا صدای گرفته شو صاف کنه..
-- نیما با خانواده ش میان خواستگاری که حاجی بعد از یه تحقیق کلی نیما رو رد می کنه..چون از قضا پدر نیما اعتیاد داشته و ادمای خوبی تو خونه شون رفت و امد نمی کردن..گرچه نیما قسم می خوره که زندگیش از پدرش جداست و بعد از ازدواج برای زندگی میرن یه جای دیگه ولی با این حال حاجی رضایت نمیده یه دونه دخترش قسمت یه همچین خانواده ای بشه و نظرشو به ریحانه تحمیل می کنه..ولی ریحانه هم که از حاجی بدتر بوده یه دندگیش گل می کنه و تو روی حاجی می ایسته..حاجی هم به خاطر اینکارش اولین خواستگار که میاد ریحانه رو مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه گرچه اونم آدم بدی نبوده و حاجی بی گدار به آب نمی زنه!..........
- اما آخه چرا؟!..با این اوصاف حس می کنم منطق اونم مثل پدرم بوده....
--شاید اینطور باشه..ولی خب اینم یه جور باوره که اینجور آدما بهش اعتقاد عجیبی دارن..درست مثل هوایی که نفس می کشن، با این باور زندگی می کنن..موقعیت اجتماعی و فرهنگی براشون ملاک باارزشیه..
- شایدم پدر منم تاثیر این ملاکه ارزشمندو از حاج آقا یاد گرفته باشه..مثلا یه جور عقده شده بوده واسه ش.......
یه کم نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده..
با تعجب نگاش کردم..
- من چیز خنده داری گفتم؟!..
خوب که خنده هاش تموم شد سرشو تکون داد و گفت: نه، تعجب نکن حرفت واقعا برام جالب بود..یعنی پدرت تا این اندازه تاثیرپذیره؟!..خب اگه بود که الان اوضاع جفتمون این نبود..
ناخواسته لبخند زدم..میگم حرف حق جواب نداره..
ولی چرا هر بار جمع می بنده؟؟!!......
از لبخند من دومرتبه لبخند زد و سرشو خم کرد..تموم حرکاتش یه جورایی حالمو عجیب و غریب می کرد..
بعد از یه سکوت کوتاه گفت: قبلا گفته بودم که ریحانه یه ازدواج ناموفق داشته، یادته؟..
سر تکون دادم و اون ادامه داد: 6 ماه بعد شوهرش تو یه تصادف کشته میشه..از طرفی نیما با راضیه ازدواج کرده اونم به اجبار خانواده ش تا شاید هوای اون دختر از سرش بیافته ولی هنوز ریحانه رو دوست داشته..گرچه اونا دیگه همو ندیدن ولی خب بعد از مدتی باز سر و کله ی نیما پیدا میشه..ریحانه و شوهرش تهران زندگی می کردن و ریحانه بعد از مرگ شوهرش حاضر نمیشه برگرده شمال!.......
دستاشو به هم زد و نفسشو بیرون داد:خب دیگه ادامه ی ماجرا رو هم که قبلا برات تعریف کردم..حالا هر سوالی داری بپرس.......
- ریحانه اون موقع که ازدواج کرد تو رو اورد پیش خودش؟..
-- بعد از مرگ اون مرحوم اره، ولی تا قبل از اون نه چون شوهرش راضی نبود..
- بعد از اینکه ریحانه اومد شمال چی شد؟..
--چند روز قبل اینکه خبر برسه حال حاجی بد شده حاج خانم و دایی حسین میان دیدن ریحانه..حالا بماند که با چه بدبختی همه چیزو از چشم برادرش پنهون می کنه ولی حاج خانم می دونسته و در جریان ازدواجش با نیما بوده..ریحانه حس می کرده حاج خانم می تونه درکش کنه واسه همین همون اول اونو در جریان میذاره..حاج خانم با اینکه سعی می کنه ریحانه رو از تصمیمش برگردونه ولی ریحانه زیر بار نمیره تا وقتی که خبر عقدشو میده و میگه که اینجوری خوشبخته..حاج خانم میگه که تو با پدرت لج کردی و به نیما جواب مثبت دادی ولی ریحانه انکار می کنه و میگه که نه من واقعا نیما رو دوست دارم....ولی راضیه که از خبر ازدواج مجدد نیما ناراحت بوده تو یه نامه همه چیزو برای حاجی می نویسه و حاجی هم که این خبرو می شنوه قلبش می گیره و سکته می کنه.....
- مامانم..منظورم راضیه ست، از کجا حاج آقا رو می شناخته؟!..
شونه ش رو بالا انداخت و گفت: اونو دیگه نمی دونم..ولی کار سختی هم نبوده..وقتی نیما همه چیزو براش گفته پیدا کردن حاجی هم تو اون روستا کار مشکلی نبوده......وقتی ریحانه میره پیش حاجی می بینه که از بیمارستان مرخص شده و حالش بهتره..ولی حاجی که خبر نداشته ریحانه یه دختر داره میگه که اگه برگردی حلالت نمی کنم..ریحانه با گریه و زاری می خواد بگرده ولی حاجی نمیذاره و به زور با یه ماشین می فرستش شیراز پیش خواهرش توران، یعنی عمه ی ریحانه....وقتی حاجی خبر اون تصادفو می شنوه به همه می سپره که اگه نیما سر و کله ش پیدا شد بگن ریحانه اونجا نیست و اصلا پاش به روستا نرسیده........خلاصه خیلی زود شایعه می کنن که ریحانه مرده و حتی جسدش هم پیدا نشده و تو همون تصادف سوخته....دیگه نمی دونم نیما هم پیگیر این قضیه میشه یا نه ولی حاجی و بقیه با اون رفتاری که باهاش می کنن تا حدودی خیالشو از هر جهت راحت می کنن که ریحانه دیگه اونجا نیست و تو اون تصادف قاطی مسافرا بوده....حاج خانم قضیه ی بچه ی ریحانه رو به حاجی میگه و اونم زمانی می فهمه که نیما و خانواده ش از اون شهر نقل مکان کردن..حاجی نمی تونه بچه رو پیدا کنه و زمانی می رسه شمال که خبر میارن دخترت تصادف کرده و الان تو بیمارستانه..ریحانه بعد از 8 ماه که تو کما بوده به هوش میاد ولی حافظه شو از دست میده..مثل اینکه از شیراز به سمت تهران می اومده و وقتی خواسته از خیابون رد شه حواسش نبوده و این تصادف رخ میده!..
حق با آنیل بود..ما نزدیک به 10 سال تهران نبودیم و اصفهان زندگی می کردیم اونم به خاطر کار بابام..
یعنی اون موقع خانواده ی مادرم دنبال من بودن؟!..
ادامه دارد...
پست چهارم!..
خب پستای امشب چطور بودن؟..
نظرتون چیه؟..
من برم بخوابم؟..نخوابم؟..
بیدار بمونم بازم بنویسم؟..
الان تو خماری موندین حال ندارین؟..
من خبیثم؟..اذیت می کنم؟..نمی کنم؟..حق دارم؟..ندارم؟..
الان دارم هذیون میگم؟..خوابم میاد؟..میاد؟..نمیاد؟..
خخخخخخخخخ..
وای که چقدر دوستتون دارممممممممممم..بخل مخل ماچ موچ..البته فقط دخترخانما..
بعله بنده هم حجب و حیا سلم میشه..پَ چــــی؟....
خب من واقعنی برم بخوابم دیگه دارم هذیون میگم خودمم می دونم!..
در کمال آرامش لالا کنید و خوابای رنگی رنگی ببنیید..
شبتون پر ستاره دوستای خوبم..
التماس دعا!..
اگر بعد از هر لبخند هرگز خدا را شکر نمی کنی، حق نداری بعد از هر اشکی از او گله مند باشی....
پس شاکر باش....
- فکر کنم بتونم ادامه شو حدس بزنم..
پوزخند تلخی رو لباش نشست..
-- حاجی به همه اخطار میده که کسی حق نداره از نیما و اون بچه به ریحانه چیزی بگه..دایی حسین و زن دایی که حسابی از حاجی حرف شنوی داشتن ساکت می مونن و ترجیح میدن رو حرفش حرف نزنن ولی حاج خانم یه روز قبل از مرگش تو بستر بیماری، می خواسته به ریحانه همه چیزو بگه که حاجی، دایی حسین رو می فرسته تو اتاق و ریحانه رو به یه بهونه ای از اتاق می کشه بیرون....
- همه ی این اتفاقایی که تو گذشته رخ داده رو دقیق می دونی، ولی از کجا؟..برام جالبه که از جزء به جزءش هم خبر داری..
خندید و گفت: مدت زیادی نیست که فهمیدم..کاملا اتفاقی دفترخاطرات مادرمو قاطی یه مشت کاغذ و مدارک قدیمی لا به لای خرت و پرتای انباری پیدا کردم و اون موقع همه چیز دستگیرم شد..مادرم تا قبل از اون تصادف همه چیزو تو دفتر خاطراتش می نوشته ولی بعد از اینکه حافظه شو از دست میده حاجی همه ی وسایلشو از تو اتاقش جمع می کنه و دقیقا اون دفتر لا به لای همون وسایل بوده که از قضا حاجی که از وجود دفترخاطرات بی خبر بوده متوجه نمیشه....
-یعنی هنوزم ریحانه از وجود ِ مـ .............
ادامه ندادم..حتی به زبون اوردنشم برام حس غریبی داشت..
آنیل که متوجه منظورم شده بود آروم گفت: می دونه....دور از چشم حاجی دفترو بهش دادم و اونم خوند..اون شب تا صبح هر دومون بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم..هیچ کدوم از اون حوادثو یادش نمی اومد..حتی دخترشو..پیش خودم گفتم شاید خوندن اون دفتر بتونه به برگردوندن حافظه ش کمک کنه ولی فایده ای نداشت....تا اینکه چند شب پیش می گفت خوابای عجیب و غریبی می بینه، خوابایی که براش هیچ مفهومی ندارن..مکان ها و ادمایی رو می بینه که براش اشنا نیستن.....ولی فقط همینه و حتی با وجود اونا هم چیزی تغییر نکرده..پیش دکتر که رفتیم بهمون گفت خوندن اون دفتر برای مادرم حکم یه شوک ِ بزرگ رو داشته این خوابای آشفته هم به همین خاطره..باید همه چیزو به زمان بسپریم..زمان خودش همه چیزو حل می کنه!.......
سکوت کرد..و من به فکر فرو رفتم..چه زندگی پر پیچ و خمی..از شنیدن اتفاقاتش، پاک حوادث تلخ ِ زندگی خودم فراموشم شده بود..
مادرم..ریحانه..
خدایا چرا برام آشنا نیست؟..حتی یه ذره....
گرچه من به مامانم یا همون راضیه هم احساس نزدیکی نمی کردم..
دو حس شبیه به هم ولی دور از هم....ریحانه..که انگار دوست داشتم ببینمش و بشناسمش..با وجود تعریفای آنیل شده بود واسه م یه آرزو......
عمیقا تو خودم فرو رفته بودم..
متوجهه دستش نشدم که جلوم دراز شده بود....تصویر یه زن تو دست آنیل!..یه زن با چشمای عسلی مایل به سبز..لبای خوش فرمش که می خندیدن..آنیل کنارش ایستاده بود و دست زن دور کمرش حلقه شده بود..تارهای سفید ِ لا به لای موهایی که از روسریش بیرون زده بود توی عکس کاملا مشخص بود..صورت گرد و سفید با اون چشمای گیرا....یعنی خودشه؟!.. تا حدودی با اونی که تو تصورم ازش داشتم همخونی داشت..مهربون و دلنشین ..
دست لرزونمو بالا اوردم و عکسو از دست آنیل گرفتم..بدون اینکه بهم بگه صاحب این تصویر کیه انگار که خودم می دونستم..
-- این عکس مادرمه، ریحانه......و بعد از یه مکث خیلی کوتاه: رنگ چشماتون مثل همه.........
از لحن آروم و خاصش نتونستم بگذرم و نگاهش نکنم..نگاهه اون هم به من بود که با این کارم لبخند مهربونی به صورتم پاشید و چشماشو خیلی نرم و آهسته بست و باز کرد....تو دلم یه جوری شد..یه حس خوب..یه حس خاص..که باعث شد بی اختیار زمزمه کنم: ولی رنگ چشمای تو هم مثل مادرته!......
لبخندش رنگ گرفت..تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم..حرفی که شاید نباید می زدم، اونم اینطور صمیمی.....
به گوشه ی شالم دست کشیدم و حس کردم چقدر نزدیک بهش نشستم..کمی عقب رفتم و به اون عکس نگاه کردم..تا شاید از فکر اون چشما بیرون بیام..ولی وضع بدتر شد..اون چشما توی عکس....
داشتم دیوونه می شدم..
چشمامو بستم و باز کرد..اب دهنمو قورت دادم و به رو به روم نگاه کردم..هرجا دور از اون نگاه..
صداشو شنیدم..صورتشو اورده بود نزدیک گوشم..
-- پس یعنی هر دومون یه نگاهو داریم....
هول شدم..سخت بود بخوام چیزی رو نشون ندم..سخت بود و نخواستم چیزی بگم که بیشتر از این به دست پاچگیم دامن نزده باشم!..
و با حرفی که زد همه ی این احساس رو در هم شکست و اوار کرد رو سرم!..
-- مگه خواهر و برادر نیستیم؟!..پس این شباهت نمی تونه عجیب باشه درسته؟!..
خواهر و برادر؟!..
من و آنیل؟!..
نه نیستیم..ما هیچ نسبتی با هم نداریم..ما خواهر و برادر نیستیم و نمی تونیمم باشیم..
قبل از اینکه خودمو با نگاهه کلافه م لو بدم از کنارش بلند شدم..اون عکس هنوز توی دستم بود و قصد پس دادنشم نداشتم!..
و اون که فهمیده بود با شیطنت و همون لبخند، خیره به منی که دوست داشتم هرجور شده از اونجا فرار کنم و دیگه یه لحظه هم شاهد اون چشما نزدیک به خودم نباشم گفت: نمی خوای عکسو برگردونی؟!..
نگاهمو از رو به روم گرفتم و به تصویر آرامش بخش اون زن دوختم..
نه نمی خواستم!..
سکوت و نگاهه خیره م رو که به تصویر دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد..دقیقا رو به روم ایستاد..
--می خوای نگهش داری؟!.....
نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
- البته اگر که از نظرت اشکالی نداشته باشه..
خندید..صداش چه مردونه و گیرا بود..یه زنگ خاصی داشت..
-- اشکال که نداره ولی صاحب این عکس فقط من نیستم..2 نفرن..
نگاهه پر از تعجبم رو که دید سرشو کمی به طرفم خم کرد و خیره تو چشمام گفت: مادرم..و من.......حالا به خاطر کدومشون عکسو می خوای؟!..
و با چشم به دستم اشاره کرد، که عکسو محکم لا به لای انگشتام نگه داشته بودم..
با این جمله ش صورتم در کسری از ثانیه سرخ شد و تنم گر گرفت..اما اینبار تونستم خودمو کنترل کنم و مثل خودش جوابشو دادم..
جسارت اینکه تو چشماش زل بزنمو هنوزم نداشتم..
- یکیش که عکس مادرمه، اون یکی هم..... برادرم..پس چه اشکالی داره؟!..
سکوتشو که دیدم سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..بدون اینکه حتی پلک بزنه..
بعد از یه مکث طولانی با یه لحن ِ خیلی آروم گفت: خوشحالم که همه چیزو باور کردی..
لبخند کمرنگی زد و سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه با یه نفس عمیق سرشو بلند کرد..
ولی..دیگه نگام نمی کرد....
ادامه دارد
این دوتا رو..خخخخخخ
این به نظر شما چی دیده که انقده تعجب کرده؟!خخخخخ
من عاشق این پستام..
با صدایی که التماس در آن موج می زند بارها وبارها به من گفته ای که مبادا ترکت کنم ! مبادا بروم ! به جایی نمی روم زیباترینم بهترینم و آرام جانم . آنکس که می رود قراری دارد با دیگری . من نه قراری دارم و نه دیگری بهتر از تو می شناسم . می مانم و برایت بی قراری می کنم ..
اخمام ناخودآگاه تو هم کشیده شدن..و مثل ادمی که پریشون حال از خواب پریده باشه، به یه گوشه زل زده بودم و به این فکر می کردم که همه چیزو چه ساده گرفتم و چه احمقانه از کنارشون رد شدم..
خودم کم تو زندگیم مصیبت داشتم؟..این دیگه چه دردیه خدا؟!..
--سوگل؟!......
به خودم اومدم و نگاهش کردم..ولی از دیدن چشماش باز قلب واموندم زیر و رو شد..
-- تو حالت خوبه؟!..
سوگل به خودت بیا..
چه مرگت شده؟!..
از شنیدن یه اسم ساده اینطور بهم ریختی؟!..اما..نه....شنیدنش از دهن آنیل واسه م ساده نبود..نبود خدا نبود..........
نوک زبونمو روی لبای خشکم کشیدم..خودمو جمع و جور کردم..نمی خواست باهاش رسمی باشم..می خواست اعتماد کنم!..باشه، ولی این اعتماد با اونی که آنیل دنبالش بود فرق می کرد..برای من فرق می کرد..
- داشتم به چیزایی که گفتی فکر می کردم..باشه من حرفی ندارم.....از این به بعد تموم سعیمو می کنم که دیگه نسبت بهت بی اعتماد نباشم ولی تنها انتظارم ازت اینه که همه چیزو مو به مو تعریف کنی..همه چیزو..........
مات و مبهوت منو نگاه می کرد..انگار یه چیزی لا به لای حرفام براش عجیب بود..و فقط من بودم که می دونستم چی باعث تعجبش شده!..
-- تو خوبی؟!..
لحن و نگاهش جوری بود که نتونستم جلوی لبخند بی موقعم رو بگیرم....
- خوبم....میشه ادامه بدید؟..یعنی بدی!........
خندید..دو تا چال ِ روی گونه هاش رو دیدم و به بدبختی نگاهمو از روشون برداشتم..و مدام به خودم تشر می زدم که این مرد نامزد داره..آنیل متاهل نه ولی متعهد که بود..مثل من که هنوز ساعتها مونده تا از شر بنیامین خلاص بشم و یه نفس راحت بکشم..
ولی نازنین، بنیامین نبود..اون واقعا آنیل رو دوست داشت....
--خودمو کامل برات معرفی کردم..از گذشتمم یه چیزایی گفتم..من 28 سالمه..با غرور میونه ی چندانی ندارم ولی وقتی ببینم طرفم حسابی غد و یه دنده ست ناخواسته منم میشم مثل خودش..فکر اینم نیستم که از اینکارم ناراحت میشه یا نه، اینم یکی از خصلتای بده منه، خودمم می دونم........
خندید و سرشو زیر انداخت..با انگشتای دستش بازی می کرد..انگار این کار عادتش بود..از خنده ش لبخند رو لبام نشست..
--همیشه با منطق خودم حرفمو به کرسی مینشونم..حالا اون کار می خواد واقعا منطقی باشه یا..یا حالا هرچی..اینم که از سر حرفم برگردم و یا کاری رو که می خوام بکنم رو انجام ندم، شاید تو یه سری از موراد خاص پیش بیاد....
نگام کرد وبا لحن شوخ و بامزه ای گفت: می بینی تا چه حد از خودم مطمئنم؟..یه مرد ایده ال ِ ایده ال!....
خندیدم و نگاهمو از روش برداشتم..
صدای نفس عمیقشو شنیدم..
--هــــوم خب دیگه هر کی یه جوره..کسی اگه واقعا هم بخواد نمی تونه کامل خودشو عوض کنه..چون تهش به جای اینکه عوض بشه یا عوضی میشه یا خود ِ واقعیشو گم می کنه......نظر تو چیه؟..
با این حرفش تا حدی موافق بودم..خداوند گل هر کس رو یه جور سرشته..
سرمو به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم و با همون لبخند کمرنگ رو لبام جوابشو دادم: خب منم یه جورایی باهات موافقم، اینکه کامل نمی تونه تغییر کنه..هر چند حرف حساب جواب نداره.......
خندید..
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: پس حرفم از روی حسابه....مکث کرد و آرومتر ادامه داد: خوبه که لااقل تو این یه مورد قبولم داری!..
لبخندش کمرنگ شد و جوابش رو با سکوتم دادم..
و یک آن تو دلم آرزو کردم چه خوب می شد که می تونستم باهاش راحت تر از این باشم..
ای کاش..
ای کاش می تونستیم..........
ای کاش واقعا می تونست برادرم باشه..نه......برادرم نه....نمی خوام که اون برادرم باشه!..همون بهتر که نیست..
ولی اون اصرار داره که.......نه اصلا چرا دارم بهش فکر می کنم؟!..
-- از تو فکر بیا بیرون دختر خوب..کلی باهات حرف دارم کجا رفتی؟!..
چقدر دقیق بود!..هر دقیقه می خواد مچمو بگیره....
لبخند مصلحتی تحویلش دادم و گفتم: نه حواسم همینجاست، تو فکر نبودم..خب ادامه بده!..
نگاهه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که خجالت کشیدم و چیزی نگفتم..وقتی به این واضحی فهمیده من سعی دارم چیو انکار کنم؟!..
-- یه باشگاه بدنسازی دارم که بیشتر اوقات اونجام..یه مغازه ی عطرفروشی هم هست که گه گاه بهش سر می زنم، میشه گفت مربوط به همون کاری میشه که جریانشو برات تعریف کردم..
مکث کرد..شونه ش رو آروم بالا انداخت و گفت: گفته بودم که مسیر زندگی من درست 10 روز بعد از تولدم عوض شد..ریحانه دانشجو بود و تهران درس می خوند..همونجا هم با پدرت آشنا میشه..ریحانه از یه خانواده ی پولدار و سرشناس بوده..و نیما از یه خانواده ی متوسط و سنتی..هر دو خانواده از نظر اجتماعی فاصله ی زیادی داشتن ولی خب..عشق که این چیزا سرش نمیشه......
و خندید و ضربه ی آرومی رو پاش زد....
--ریحانه موضوع نیما رو به خانواده ش نمیگه تا وقتش برسه..دقیقا همون روز که با هم تو پارک قدم می زدن نیما موضوع خواستگاری رو پیش می کشه..........
-یعنی می خوای بگی که دقیقا همون روز تو رو زیر پل پیدا می کنن؟ درسته؟..
سرشو تکون داد..
-- درسته..پدر ریحانه یعنی حاج مودت یکی از خیرینی بوده که تو بنای بهزیستی گلهای زندگی نقشی داشته و هر ماه هزینه ی زیادی رو به حساب بهزیستی واریز می کرده..ریحانه که اون بچه رو پیدا می کنه تصمیم می گیره پدرشو در جریان بذاره..با وجود اون نامه حتم داشته که اون بچه رو به خاطر فقر و نداری گذاشتن سر راه....
مکث کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: نمی خوام همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم فقط تا همینجا که حاجی بعد از مدتی می خواسته اون بچه رو به بهزیستی تحویل بده تا پیگیری بشه و در مورد خانواده ش تحقیق کنن و...خلاصه بعد از هفت خان رستم آیا پدر و مادر اون بچه پیدا بشن آیا نشن....ولی ریحانه جلوشو می گیره..توی این مدت حسابی وابسته ی اون بچه میشه..می خواسته حضانت بچه رو بگیره ولی حاجی این اجازه رو بهش نمیده..ریحانه مجرد بوده و حاجی هم بهش اخطار میده که این کار جلوی مردم صورت خوشی نداره و فردا کلی حرف پشتت می زنن که این بچه از کجا اومده و.....
خلاصه کلی با هم بحثشون میشه..نیما هم از طرفی سعی داشته ریحانه رو قانع کنه ولی ریحانه بازم زیر بار نمیره..معتقد بوده خدا این بچه رو سر راهش گذاشته پس حتما یه حکمتی داشته....به هر حال اونم دختر حاج مودت بوده و هرطور شده سر حرفش می مونه و بقیه رو راضی می کنه..حاجی به بهزیستی خبر نمیده و موضوع بچه همینطور باقی می مونه..........
- یعنی حتی به پلیسم اطلاع نمیدن؟!..
--نه، خب ریحانه زیر بار نمی رفته..بماند که یه بچه ی 10 روزه بدون شناسنامه و مدرک چقدر می تونه دردسرساز باشه.....ولی هرجور که بود من با اسم آنیل مودت توی اون خانواده موندگار شدم....
نگام کرد و لبخند زد: خب حاجی هم برو بیا زیاد داشته!......با اینکه اسم و مشخصات حاجی تو شناسناممه تا الان فقط حاج آقا صداش زدم ولی از همون روزی که زبون باز کردم و اسم مقدس مادر رو به زبون اوردم ریحانه رو مادر خودم می دونستم..چون فقط اون کنارم بود..تا دیروقت بالا سرم می موند و باهام حرف می زد و برام لالایی می خوند تا خوابم ببره..من از شیشه ای شیر می خوردم که ریحانه دستش می گرفت..شبا تا اون پیشم نبود آروم نمی گرفتم..تب می کردم اونم باهام تب می کرد....
به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..زمزمه کرد: هنوزم بهترین مادر دنیاست..لنگش هیچ کجا پیدا نمیشه!..حتی وقتی هم فهمیدم مادر واقعیم نیست هیچی واسه م عوض نشد..چون معتقد بودم کارایی که ریحانه در حقم کرده رو یه مادر واقعی هم در حق فرزندش انجام میده ولی ریحانه بیشتر از یه مادر بود برام..می پرستیدمش..تا الان نذاشتم و نخواستم حتی سایه ی اشک تو چشماش بشینه، بازم تا بتونم نمیذارم چنین روزی برسه..
به صورتش دست کشید و انگشتاشو روی چشماش فشار داد..
اوج علاقه ش رو به مادرش، توی تک به تک ِ کلمات و جملاتش درک می کردم..
منی که محبت مادرم رو ندیدم و همیشه حسرتشو رو دلم داشتم حرفای آنیل رو خوب می فهمیدم..
نهایت احساس واقعی یه فرزند به مادرش، یعنی همین!..
ادامه دارد...
خودم کم تو زندگیم مصیبت داشتم؟..این دیگه چه دردیه خدا؟!..
--سوگل؟!......
به خودم اومدم و نگاهش کردم..ولی از دیدن چشماش باز قلب واموندم زیر و رو شد..
-- تو حالت خوبه؟!..
سوگل به خودت بیا..
چه مرگت شده؟!..
از شنیدن یه اسم ساده اینطور بهم ریختی؟!..اما..نه....شنیدنش از دهن آنیل واسه م ساده نبود..نبود خدا نبود..........
نوک زبونمو روی لبای خشکم کشیدم..خودمو جمع و جور کردم..نمی خواست باهاش رسمی باشم..می خواست اعتماد کنم!..باشه، ولی این اعتماد با اونی که آنیل دنبالش بود فرق می کرد..برای من فرق می کرد..
- داشتم به چیزایی که گفتی فکر می کردم..باشه من حرفی ندارم.....از این به بعد تموم سعیمو می کنم که دیگه نسبت بهت بی اعتماد نباشم ولی تنها انتظارم ازت اینه که همه چیزو مو به مو تعریف کنی..همه چیزو..........
مات و مبهوت منو نگاه می کرد..انگار یه چیزی لا به لای حرفام براش عجیب بود..و فقط من بودم که می دونستم چی باعث تعجبش شده!..
-- تو خوبی؟!..
لحن و نگاهش جوری بود که نتونستم جلوی لبخند بی موقعم رو بگیرم....
- خوبم....میشه ادامه بدید؟..یعنی بدی!........
خندید..دو تا چال ِ روی گونه هاش رو دیدم و به بدبختی نگاهمو از روشون برداشتم..و مدام به خودم تشر می زدم که این مرد نامزد داره..آنیل متاهل نه ولی متعهد که بود..مثل من که هنوز ساعتها مونده تا از شر بنیامین خلاص بشم و یه نفس راحت بکشم..
ولی نازنین، بنیامین نبود..اون واقعا آنیل رو دوست داشت....
--خودمو کامل برات معرفی کردم..از گذشتمم یه چیزایی گفتم..من 28 سالمه..با غرور میونه ی چندانی ندارم ولی وقتی ببینم طرفم حسابی غد و یه دنده ست ناخواسته منم میشم مثل خودش..فکر اینم نیستم که از اینکارم ناراحت میشه یا نه، اینم یکی از خصلتای بده منه، خودمم می دونم........
خندید و سرشو زیر انداخت..با انگشتای دستش بازی می کرد..انگار این کار عادتش بود..از خنده ش لبخند رو لبام نشست..
--همیشه با منطق خودم حرفمو به کرسی مینشونم..حالا اون کار می خواد واقعا منطقی باشه یا..یا حالا هرچی..اینم که از سر حرفم برگردم و یا کاری رو که می خوام بکنم رو انجام ندم، شاید تو یه سری از موراد خاص پیش بیاد....
نگام کرد وبا لحن شوخ و بامزه ای گفت: می بینی تا چه حد از خودم مطمئنم؟..یه مرد ایده ال ِ ایده ال!....
خندیدم و نگاهمو از روش برداشتم..
صدای نفس عمیقشو شنیدم..
--هــــوم خب دیگه هر کی یه جوره..کسی اگه واقعا هم بخواد نمی تونه کامل خودشو عوض کنه..چون تهش به جای اینکه عوض بشه یا عوضی میشه یا خود ِ واقعیشو گم می کنه......نظر تو چیه؟..
با این حرفش تا حدی موافق بودم..خداوند گل هر کس رو یه جور سرشته..
سرمو به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم و با همون لبخند کمرنگ رو لبام جوابشو دادم: خب منم یه جورایی باهات موافقم، اینکه کامل نمی تونه تغییر کنه..هر چند حرف حساب جواب نداره.......
خندید..
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: پس حرفم از روی حسابه....مکث کرد و آرومتر ادامه داد: خوبه که لااقل تو این یه مورد قبولم داری!..
لبخندش کمرنگ شد و جوابش رو با سکوتم دادم..
و یک آن تو دلم آرزو کردم چه خوب می شد که می تونستم باهاش راحت تر از این باشم..
ای کاش..
ای کاش می تونستیم..........
ای کاش واقعا می تونست برادرم باشه..نه......برادرم نه....نمی خوام که اون برادرم باشه!..همون بهتر که نیست..
ولی اون اصرار داره که.......نه اصلا چرا دارم بهش فکر می کنم؟!..
-- از تو فکر بیا بیرون دختر خوب..کلی باهات حرف دارم کجا رفتی؟!..
چقدر دقیق بود!..هر دقیقه می خواد مچمو بگیره....
لبخند مصلحتی تحویلش دادم و گفتم: نه حواسم همینجاست، تو فکر نبودم..خب ادامه بده!..
نگاهه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که خجالت کشیدم و چیزی نگفتم..وقتی به این واضحی فهمیده من سعی دارم چیو انکار کنم؟!..
-- یه باشگاه بدنسازی دارم که بیشتر اوقات اونجام..یه مغازه ی عطرفروشی هم هست که گه گاه بهش سر می زنم، میشه گفت مربوط به همون کاری میشه که جریانشو برات تعریف کردم..
مکث کرد..شونه ش رو آروم بالا انداخت و گفت: گفته بودم که مسیر زندگی من درست 10 روز بعد از تولدم عوض شد..ریحانه دانشجو بود و تهران درس می خوند..همونجا هم با پدرت آشنا میشه..ریحانه از یه خانواده ی پولدار و سرشناس بوده..و نیما از یه خانواده ی متوسط و سنتی..هر دو خانواده از نظر اجتماعی فاصله ی زیادی داشتن ولی خب..عشق که این چیزا سرش نمیشه......
و خندید و ضربه ی آرومی رو پاش زد....
--ریحانه موضوع نیما رو به خانواده ش نمیگه تا وقتش برسه..دقیقا همون روز که با هم تو پارک قدم می زدن نیما موضوع خواستگاری رو پیش می کشه..........
-یعنی می خوای بگی که دقیقا همون روز تو رو زیر پل پیدا می کنن؟ درسته؟..
سرشو تکون داد..
-- درسته..پدر ریحانه یعنی حاج مودت یکی از خیرینی بوده که تو بنای بهزیستی گلهای زندگی نقشی داشته و هر ماه هزینه ی زیادی رو به حساب بهزیستی واریز می کرده..ریحانه که اون بچه رو پیدا می کنه تصمیم می گیره پدرشو در جریان بذاره..با وجود اون نامه حتم داشته که اون بچه رو به خاطر فقر و نداری گذاشتن سر راه....
مکث کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: نمی خوام همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم فقط تا همینجا که حاجی بعد از مدتی می خواسته اون بچه رو به بهزیستی تحویل بده تا پیگیری بشه و در مورد خانواده ش تحقیق کنن و...خلاصه بعد از هفت خان رستم آیا پدر و مادر اون بچه پیدا بشن آیا نشن....ولی ریحانه جلوشو می گیره..توی این مدت حسابی وابسته ی اون بچه میشه..می خواسته حضانت بچه رو بگیره ولی حاجی این اجازه رو بهش نمیده..ریحانه مجرد بوده و حاجی هم بهش اخطار میده که این کار جلوی مردم صورت خوشی نداره و فردا کلی حرف پشتت می زنن که این بچه از کجا اومده و.....
خلاصه کلی با هم بحثشون میشه..نیما هم از طرفی سعی داشته ریحانه رو قانع کنه ولی ریحانه بازم زیر بار نمیره..معتقد بوده خدا این بچه رو سر راهش گذاشته پس حتما یه حکمتی داشته....به هر حال اونم دختر حاج مودت بوده و هرطور شده سر حرفش می مونه و بقیه رو راضی می کنه..حاجی به بهزیستی خبر نمیده و موضوع بچه همینطور باقی می مونه..........
- یعنی حتی به پلیسم اطلاع نمیدن؟!..
--نه، خب ریحانه زیر بار نمی رفته..بماند که یه بچه ی 10 روزه بدون شناسنامه و مدرک چقدر می تونه دردسرساز باشه.....ولی هرجور که بود من با اسم آنیل مودت توی اون خانواده موندگار شدم....
نگام کرد و لبخند زد: خب حاجی هم برو بیا زیاد داشته!......با اینکه اسم و مشخصات حاجی تو شناسناممه تا الان فقط حاج آقا صداش زدم ولی از همون روزی که زبون باز کردم و اسم مقدس مادر رو به زبون اوردم ریحانه رو مادر خودم می دونستم..چون فقط اون کنارم بود..تا دیروقت بالا سرم می موند و باهام حرف می زد و برام لالایی می خوند تا خوابم ببره..من از شیشه ای شیر می خوردم که ریحانه دستش می گرفت..شبا تا اون پیشم نبود آروم نمی گرفتم..تب می کردم اونم باهام تب می کرد....
به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..زمزمه کرد: هنوزم بهترین مادر دنیاست..لنگش هیچ کجا پیدا نمیشه!..حتی وقتی هم فهمیدم مادر واقعیم نیست هیچی واسه م عوض نشد..چون معتقد بودم کارایی که ریحانه در حقم کرده رو یه مادر واقعی هم در حق فرزندش انجام میده ولی ریحانه بیشتر از یه مادر بود برام..می پرستیدمش..تا الان نذاشتم و نخواستم حتی سایه ی اشک تو چشماش بشینه، بازم تا بتونم نمیذارم چنین روزی برسه..
به صورتش دست کشید و انگشتاشو روی چشماش فشار داد..
اوج علاقه ش رو به مادرش، توی تک به تک ِ کلمات و جملاتش درک می کردم..
منی که محبت مادرم رو ندیدم و همیشه حسرتشو رو دلم داشتم حرفای آنیل رو خوب می فهمیدم..
نهایت احساس واقعی یه فرزند به مادرش، یعنی همین!..
ادامه دارد...
پست سوم!..
خداوکیلی بچه ها پستام امشب تپلنا!..
با اینکه دیشب تموم وقتمو صرفشون کردم تا اونی بشن که می خوام ولی بازم ویرایش کردنشون با اون سرعت ِماشین واری که من تایپ می کردم کار سختیه..پس انرژی یادتون نره!..
چه باحالن اینا
من گناهکارم
آری
جرم من هم عاشقی ست
آری اما
آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق
اگر باشد
همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل
کار دشواریست ، نیست ؟
آری
جرم من هم عاشقی ست
آری اما
آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق
اگر باشد
همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل
کار دشواریست ، نیست ؟
هی گناهکار کجایی که یادت بخیر!..
دلاشام..
دلاشام..
چیزی نمونده بود منم مثل آنیل اشک تو چشمام بشینه..انقدرعمیق از علاقه ش به مادرش می گفت که هر کس ِ دیگه ای هم جای من بود همین حس و حال بهش دست می داد..
واسه اینکه از اون حال و هوا در بیایم گفتم: حاج مودت نرفت پیش پلیس تا ببینه می تونن پدر و مادر واقعی بچه رو پیدا کنن یا نه؟!....
-- تا اونجایی که من می دونم نه..با وجود اون دست نوشته که شهادت همه چیز بود کسی پیش پلیس نرفت..همه ترس اینو داشتن که حقیقتو بگن و تنها کسی که اجازه نداد ریحانه بود!..حاجی هم اول به خاطر اصرار بیش از حد دخترش قبول می کنه ولی کم کم مهر اون پسربچه به دلش میافته و دیگه خودشم رضایت میده........خب بگذریم هنوز ادامه ی حرفامون مونده.......
تک سرفه ای کرد تا صدای گرفته شو صاف کنه..
-- نیما با خانواده ش میان خواستگاری که حاجی بعد از یه تحقیق کلی نیما رو رد می کنه..چون از قضا پدر نیما اعتیاد داشته و ادمای خوبی تو خونه شون رفت و امد نمی کردن..گرچه نیما قسم می خوره که زندگیش از پدرش جداست و بعد از ازدواج برای زندگی میرن یه جای دیگه ولی با این حال حاجی رضایت نمیده یه دونه دخترش قسمت یه همچین خانواده ای بشه و نظرشو به ریحانه تحمیل می کنه..ولی ریحانه هم که از حاجی بدتر بوده یه دندگیش گل می کنه و تو روی حاجی می ایسته..حاجی هم به خاطر اینکارش اولین خواستگار که میاد ریحانه رو مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه گرچه اونم آدم بدی نبوده و حاجی بی گدار به آب نمی زنه!..........
- اما آخه چرا؟!..با این اوصاف حس می کنم منطق اونم مثل پدرم بوده....
--شاید اینطور باشه..ولی خب اینم یه جور باوره که اینجور آدما بهش اعتقاد عجیبی دارن..درست مثل هوایی که نفس می کشن، با این باور زندگی می کنن..موقعیت اجتماعی و فرهنگی براشون ملاک باارزشیه..
- شایدم پدر منم تاثیر این ملاکه ارزشمندو از حاج آقا یاد گرفته باشه..مثلا یه جور عقده شده بوده واسه ش.......
یه کم نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده..
با تعجب نگاش کردم..
- من چیز خنده داری گفتم؟!..
خوب که خنده هاش تموم شد سرشو تکون داد و گفت: نه، تعجب نکن حرفت واقعا برام جالب بود..یعنی پدرت تا این اندازه تاثیرپذیره؟!..خب اگه بود که الان اوضاع جفتمون این نبود..
ناخواسته لبخند زدم..میگم حرف حق جواب نداره..
ولی چرا هر بار جمع می بنده؟؟!!......
از لبخند من دومرتبه لبخند زد و سرشو خم کرد..تموم حرکاتش یه جورایی حالمو عجیب و غریب می کرد..
بعد از یه سکوت کوتاه گفت: قبلا گفته بودم که ریحانه یه ازدواج ناموفق داشته، یادته؟..
سر تکون دادم و اون ادامه داد: 6 ماه بعد شوهرش تو یه تصادف کشته میشه..از طرفی نیما با راضیه ازدواج کرده اونم به اجبار خانواده ش تا شاید هوای اون دختر از سرش بیافته ولی هنوز ریحانه رو دوست داشته..گرچه اونا دیگه همو ندیدن ولی خب بعد از مدتی باز سر و کله ی نیما پیدا میشه..ریحانه و شوهرش تهران زندگی می کردن و ریحانه بعد از مرگ شوهرش حاضر نمیشه برگرده شمال!.......
دستاشو به هم زد و نفسشو بیرون داد:خب دیگه ادامه ی ماجرا رو هم که قبلا برات تعریف کردم..حالا هر سوالی داری بپرس.......
- ریحانه اون موقع که ازدواج کرد تو رو اورد پیش خودش؟..
-- بعد از مرگ اون مرحوم اره، ولی تا قبل از اون نه چون شوهرش راضی نبود..
- بعد از اینکه ریحانه اومد شمال چی شد؟..
--چند روز قبل اینکه خبر برسه حال حاجی بد شده حاج خانم و دایی حسین میان دیدن ریحانه..حالا بماند که با چه بدبختی همه چیزو از چشم برادرش پنهون می کنه ولی حاج خانم می دونسته و در جریان ازدواجش با نیما بوده..ریحانه حس می کرده حاج خانم می تونه درکش کنه واسه همین همون اول اونو در جریان میذاره..حاج خانم با اینکه سعی می کنه ریحانه رو از تصمیمش برگردونه ولی ریحانه زیر بار نمیره تا وقتی که خبر عقدشو میده و میگه که اینجوری خوشبخته..حاج خانم میگه که تو با پدرت لج کردی و به نیما جواب مثبت دادی ولی ریحانه انکار می کنه و میگه که نه من واقعا نیما رو دوست دارم....ولی راضیه که از خبر ازدواج مجدد نیما ناراحت بوده تو یه نامه همه چیزو برای حاجی می نویسه و حاجی هم که این خبرو می شنوه قلبش می گیره و سکته می کنه.....
- مامانم..منظورم راضیه ست، از کجا حاج آقا رو می شناخته؟!..
شونه ش رو بالا انداخت و گفت: اونو دیگه نمی دونم..ولی کار سختی هم نبوده..وقتی نیما همه چیزو براش گفته پیدا کردن حاجی هم تو اون روستا کار مشکلی نبوده......وقتی ریحانه میره پیش حاجی می بینه که از بیمارستان مرخص شده و حالش بهتره..ولی حاجی که خبر نداشته ریحانه یه دختر داره میگه که اگه برگردی حلالت نمی کنم..ریحانه با گریه و زاری می خواد بگرده ولی حاجی نمیذاره و به زور با یه ماشین می فرستش شیراز پیش خواهرش توران، یعنی عمه ی ریحانه....وقتی حاجی خبر اون تصادفو می شنوه به همه می سپره که اگه نیما سر و کله ش پیدا شد بگن ریحانه اونجا نیست و اصلا پاش به روستا نرسیده........خلاصه خیلی زود شایعه می کنن که ریحانه مرده و حتی جسدش هم پیدا نشده و تو همون تصادف سوخته....دیگه نمی دونم نیما هم پیگیر این قضیه میشه یا نه ولی حاجی و بقیه با اون رفتاری که باهاش می کنن تا حدودی خیالشو از هر جهت راحت می کنن که ریحانه دیگه اونجا نیست و تو اون تصادف قاطی مسافرا بوده....حاج خانم قضیه ی بچه ی ریحانه رو به حاجی میگه و اونم زمانی می فهمه که نیما و خانواده ش از اون شهر نقل مکان کردن..حاجی نمی تونه بچه رو پیدا کنه و زمانی می رسه شمال که خبر میارن دخترت تصادف کرده و الان تو بیمارستانه..ریحانه بعد از 8 ماه که تو کما بوده به هوش میاد ولی حافظه شو از دست میده..مثل اینکه از شیراز به سمت تهران می اومده و وقتی خواسته از خیابون رد شه حواسش نبوده و این تصادف رخ میده!..
حق با آنیل بود..ما نزدیک به 10 سال تهران نبودیم و اصفهان زندگی می کردیم اونم به خاطر کار بابام..
یعنی اون موقع خانواده ی مادرم دنبال من بودن؟!..
ادامه دارد...
پست چهارم!..
خب پستای امشب چطور بودن؟..
نظرتون چیه؟..
من برم بخوابم؟..نخوابم؟..
بیدار بمونم بازم بنویسم؟..
الان تو خماری موندین حال ندارین؟..
من خبیثم؟..اذیت می کنم؟..نمی کنم؟..حق دارم؟..ندارم؟..
الان دارم هذیون میگم؟..خوابم میاد؟..میاد؟..نمیاد؟..
خخخخخخخخخ..
وای که چقدر دوستتون دارممممممممممم..بخل مخل ماچ موچ..البته فقط دخترخانما..
بعله بنده هم حجب و حیا سلم میشه..پَ چــــی؟....
خب من واقعنی برم بخوابم دیگه دارم هذیون میگم خودمم می دونم!..
در کمال آرامش لالا کنید و خوابای رنگی رنگی ببنیید..
شبتون پر ستاره دوستای خوبم..
التماس دعا!..
اگر بعد از هر لبخند هرگز خدا را شکر نمی کنی، حق نداری بعد از هر اشکی از او گله مند باشی....
پس شاکر باش....
- فکر کنم بتونم ادامه شو حدس بزنم..
پوزخند تلخی رو لباش نشست..
-- حاجی به همه اخطار میده که کسی حق نداره از نیما و اون بچه به ریحانه چیزی بگه..دایی حسین و زن دایی که حسابی از حاجی حرف شنوی داشتن ساکت می مونن و ترجیح میدن رو حرفش حرف نزنن ولی حاج خانم یه روز قبل از مرگش تو بستر بیماری، می خواسته به ریحانه همه چیزو بگه که حاجی، دایی حسین رو می فرسته تو اتاق و ریحانه رو به یه بهونه ای از اتاق می کشه بیرون....
- همه ی این اتفاقایی که تو گذشته رخ داده رو دقیق می دونی، ولی از کجا؟..برام جالبه که از جزء به جزءش هم خبر داری..
خندید و گفت: مدت زیادی نیست که فهمیدم..کاملا اتفاقی دفترخاطرات مادرمو قاطی یه مشت کاغذ و مدارک قدیمی لا به لای خرت و پرتای انباری پیدا کردم و اون موقع همه چیز دستگیرم شد..مادرم تا قبل از اون تصادف همه چیزو تو دفتر خاطراتش می نوشته ولی بعد از اینکه حافظه شو از دست میده حاجی همه ی وسایلشو از تو اتاقش جمع می کنه و دقیقا اون دفتر لا به لای همون وسایل بوده که از قضا حاجی که از وجود دفترخاطرات بی خبر بوده متوجه نمیشه....
-یعنی هنوزم ریحانه از وجود ِ مـ .............
ادامه ندادم..حتی به زبون اوردنشم برام حس غریبی داشت..
آنیل که متوجه منظورم شده بود آروم گفت: می دونه....دور از چشم حاجی دفترو بهش دادم و اونم خوند..اون شب تا صبح هر دومون بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم..هیچ کدوم از اون حوادثو یادش نمی اومد..حتی دخترشو..پیش خودم گفتم شاید خوندن اون دفتر بتونه به برگردوندن حافظه ش کمک کنه ولی فایده ای نداشت....تا اینکه چند شب پیش می گفت خوابای عجیب و غریبی می بینه، خوابایی که براش هیچ مفهومی ندارن..مکان ها و ادمایی رو می بینه که براش اشنا نیستن.....ولی فقط همینه و حتی با وجود اونا هم چیزی تغییر نکرده..پیش دکتر که رفتیم بهمون گفت خوندن اون دفتر برای مادرم حکم یه شوک ِ بزرگ رو داشته این خوابای آشفته هم به همین خاطره..باید همه چیزو به زمان بسپریم..زمان خودش همه چیزو حل می کنه!.......
سکوت کرد..و من به فکر فرو رفتم..چه زندگی پر پیچ و خمی..از شنیدن اتفاقاتش، پاک حوادث تلخ ِ زندگی خودم فراموشم شده بود..
مادرم..ریحانه..
خدایا چرا برام آشنا نیست؟..حتی یه ذره....
گرچه من به مامانم یا همون راضیه هم احساس نزدیکی نمی کردم..
دو حس شبیه به هم ولی دور از هم....ریحانه..که انگار دوست داشتم ببینمش و بشناسمش..با وجود تعریفای آنیل شده بود واسه م یه آرزو......
عمیقا تو خودم فرو رفته بودم..
متوجهه دستش نشدم که جلوم دراز شده بود....تصویر یه زن تو دست آنیل!..یه زن با چشمای عسلی مایل به سبز..لبای خوش فرمش که می خندیدن..آنیل کنارش ایستاده بود و دست زن دور کمرش حلقه شده بود..تارهای سفید ِ لا به لای موهایی که از روسریش بیرون زده بود توی عکس کاملا مشخص بود..صورت گرد و سفید با اون چشمای گیرا....یعنی خودشه؟!.. تا حدودی با اونی که تو تصورم ازش داشتم همخونی داشت..مهربون و دلنشین ..
دست لرزونمو بالا اوردم و عکسو از دست آنیل گرفتم..بدون اینکه بهم بگه صاحب این تصویر کیه انگار که خودم می دونستم..
-- این عکس مادرمه، ریحانه......و بعد از یه مکث خیلی کوتاه: رنگ چشماتون مثل همه.........
از لحن آروم و خاصش نتونستم بگذرم و نگاهش نکنم..نگاهه اون هم به من بود که با این کارم لبخند مهربونی به صورتم پاشید و چشماشو خیلی نرم و آهسته بست و باز کرد....تو دلم یه جوری شد..یه حس خوب..یه حس خاص..که باعث شد بی اختیار زمزمه کنم: ولی رنگ چشمای تو هم مثل مادرته!......
لبخندش رنگ گرفت..تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم..حرفی که شاید نباید می زدم، اونم اینطور صمیمی.....
به گوشه ی شالم دست کشیدم و حس کردم چقدر نزدیک بهش نشستم..کمی عقب رفتم و به اون عکس نگاه کردم..تا شاید از فکر اون چشما بیرون بیام..ولی وضع بدتر شد..اون چشما توی عکس....
داشتم دیوونه می شدم..
چشمامو بستم و باز کرد..اب دهنمو قورت دادم و به رو به روم نگاه کردم..هرجا دور از اون نگاه..
صداشو شنیدم..صورتشو اورده بود نزدیک گوشم..
-- پس یعنی هر دومون یه نگاهو داریم....
هول شدم..سخت بود بخوام چیزی رو نشون ندم..سخت بود و نخواستم چیزی بگم که بیشتر از این به دست پاچگیم دامن نزده باشم!..
و با حرفی که زد همه ی این احساس رو در هم شکست و اوار کرد رو سرم!..
-- مگه خواهر و برادر نیستیم؟!..پس این شباهت نمی تونه عجیب باشه درسته؟!..
خواهر و برادر؟!..
من و آنیل؟!..
نه نیستیم..ما هیچ نسبتی با هم نداریم..ما خواهر و برادر نیستیم و نمی تونیمم باشیم..
قبل از اینکه خودمو با نگاهه کلافه م لو بدم از کنارش بلند شدم..اون عکس هنوز توی دستم بود و قصد پس دادنشم نداشتم!..
و اون که فهمیده بود با شیطنت و همون لبخند، خیره به منی که دوست داشتم هرجور شده از اونجا فرار کنم و دیگه یه لحظه هم شاهد اون چشما نزدیک به خودم نباشم گفت: نمی خوای عکسو برگردونی؟!..
نگاهمو از رو به روم گرفتم و به تصویر آرامش بخش اون زن دوختم..
نه نمی خواستم!..
سکوت و نگاهه خیره م رو که به تصویر دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد..دقیقا رو به روم ایستاد..
--می خوای نگهش داری؟!.....
نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
- البته اگر که از نظرت اشکالی نداشته باشه..
خندید..صداش چه مردونه و گیرا بود..یه زنگ خاصی داشت..
-- اشکال که نداره ولی صاحب این عکس فقط من نیستم..2 نفرن..
نگاهه پر از تعجبم رو که دید سرشو کمی به طرفم خم کرد و خیره تو چشمام گفت: مادرم..و من.......حالا به خاطر کدومشون عکسو می خوای؟!..
و با چشم به دستم اشاره کرد، که عکسو محکم لا به لای انگشتام نگه داشته بودم..
با این جمله ش صورتم در کسری از ثانیه سرخ شد و تنم گر گرفت..اما اینبار تونستم خودمو کنترل کنم و مثل خودش جوابشو دادم..
جسارت اینکه تو چشماش زل بزنمو هنوزم نداشتم..
- یکیش که عکس مادرمه، اون یکی هم..... برادرم..پس چه اشکالی داره؟!..
سکوتشو که دیدم سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..بدون اینکه حتی پلک بزنه..
بعد از یه مکث طولانی با یه لحن ِ خیلی آروم گفت: خوشحالم که همه چیزو باور کردی..
لبخند کمرنگی زد و سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه با یه نفس عمیق سرشو بلند کرد..
ولی..دیگه نگام نمی کرد....
ادامه دارد