امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#46
سلام سلام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من اومدم..
می بینم که همه چوب و چماقا دستشونه اماده به خدمت منو نشونه گرفتن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ماشالله هر کسم به یه نوعی مشغوله!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بابا من بی تقصیرم بعد از تاسوعا و عاشورا کلی کار سرم ریخت..دیگه خودتون از قضیه ی نذری پزون و حسینیه و کار و زندگی و ....خبر دارید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

عزاداریاتون مقبول درگاه حق..
خیلی دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




سخت است بغض داشته باشی و بغضت را هیچ آهنگی نشکند جز صدای کسی که دیگر نیست !
(این متن به حال و هوای این پست میادا!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) )





رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




-منظورت چیه؟!..
لبخند مصنوعی زد و سرشو تکون داد: وقتی ریحانه رو مادرت خطاب می کنی و منو برادرت ..این یعنی که حرفامو باور کردی و تونستی بهم اعتماد کنی!..
و نگاهم کرد و اون نگاه انقدر قوی بود که لبامو به هم قفل کرد..
اعتماد؟!..چه برداشت جالبی!..

لبخندش رنگ گرفت و به خنده ی کوتاهی بدل شد..
-- دیگه این نگاه کردنت واسه چیه؟!..مگه حقیقت غیر از اینم می تونه باشه؟!..

لبام تکون خورد و خواستم بگم می تونه باشه ولی اون که نیتم رو از تو چشمام خونده بود یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد و با همون نگاهه خیره تو نگاهه من محکم گفت:غیر از این نمی تونه باشه سوگل..تو به من اعتماد می کنی!..باید اعتماد کنی..

با تعجب تکرار کردم: باید؟!..
--باید......
-یعنی چی؟!..
--همه چیز واضحه!..

کلافه صورتمو ازش گرفتم..
-اینو ازم نخواه..من مجبور نیستم..
تند گفت: مجبوری چون موقعیت ِ هردومون ایجاب می کنه..اجباره چون باید کنارت باشم تا بتونم ازت حمایت کنم..وقتی باور کنی که ریحانه مادرته و منم برادرت، کسی نمی تونه جلوت بایسته..حتی باورای پدرت..حتی بنیامین......
پوزخند زدم و گفتم: موضوع داره جالب میشه!..یعنی تو میگی از دست پدرم و بنیامین بـــایـــد به تو و ریحانه پناه بیارم؟..که بعد از اون هم شما برام تصمیم بگیرید درسته؟....

کمی تو چشمام نگاه کرد..لبخندش کش اومد..خنده ش گرفته بود..به لبای خوش فرم و گوشتیش دست کشید و نگاهشو یه دور تو صورتم چرخوند..
--آخه این چه حرفیه که می زنی؟..چون تویی نشنیده می گیرم ولی بار آخرت باشه..

دستامو رو سینه م قفل کردم و سرمو تقریبا زیر انداختم ولی نگاهم مستقیم به نوک کفشای آنیل بود..
- من چیز بی ربطی نگفتم..
-- منو نگاه کن..
نگاهش نکردم.........
--سوگل..خواهش می کنم!..فقط به من نگاه کن!..
بعد از یه مکث کوتاه صورتمو بالا اوردم و بدون اینکه تو چشماش زل بزنم نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب، حرفتونو بزنید!..

--حرفتونو بزنید؟؟؟؟!!!!..حرفتونو بزنید سوگل؟!..باز غریبه شدم برات ؟!..
نمی تونستم..برام سخت بود..من واقعا داشتم نقش بازی می کردم که باهاش احساس صمیمیت می کنم ولی بازم سخت بود چون ناخودآگاه در برابرش کم میاوردم و می شدم همون سوگل واقعی..سوگلی که نمی تونست مصنوعی باشه ومصنوعی بازی کنه!..

صدای آرومش خیلی نرم تو گوشم پیچید: وقتی میگم بهم اعتماد کن منظورم این نیست که می خوام از چاله تو چاه بندازمت..نه من و نه ریحانه هیچ کدوم نمی خوایم تو رو مجبور به کاری کنیم که دوست نداری....
سرشو تکون داد: می دونم..بهت این حقو میدم که الان به همه ی عالم وادم شک داشته باشی..پدرت بهت اعتماد نکرد و به خاطر اون توی این روستا سرگردون شدی، خیلی خب این درست..بنیامین آدم درستی نبوده و نیست و تو هم نمی تونستی بهش اعتماد کنی اینم درست....ولی اینا باعث نمیشن که همیشه به ادمای اطرافت بدبین باشی..نمیگم پدرت کار درستی کرده یا نه ولی هر چی هم نباشه بازم پدر ِ و از دید خودش صلاحه تو رو خواسته که اینو مطمئن باش اگه حرفش از روی خیر و صلاح بود من هیچ وقت این اجازه رو بهت نمی دادم که نصف شب از خونه فرار کنی و بعدشم که معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد..

سرشو واسه چند لحظه زیر انداخت..اخماش تو هم بود..و لحنش پر بود از حرص و عصبانیت..
--شاید پیش خودت بگی این کارم اسمش فرار نیست ولی هست سوگل..اسم اینکار تو فرار ِ ..اینکه شبونه ساکتو جمع کنی و بزنی از خونه بیرون و یه نامه بذاری که من دارم میرم و نمی تونم دیگه این شرایطو تحمل کنم اسمش فرار ِ نه چیز دیگه....

مستقیم تو چشمام زل زده بود..
-- اصل کارت اشتباه بوده ولی الان دیگه نمیشه کاریش کرد..اگه پای بنیامین وسط نبود..اگه ادمی بود که می شد بهش اعتماد کرد و خلافش کوچیک تر از این حرفا بود که بشه با حرف اونو منطقی جلوه داد و یا حتی حلش کرد، اینو بدون من اولین نفر بودم که پشتت می ایستادم و اگه فکر فرار به سرت می زد شاید حتی از پدرتم بدتر باهات رفتار می کردم....

صداش رفته رفته بلندتر از حد معمول می شد..به اوج رسیده بود..حرفاش در عین حال که سرزنش بار بود ولی یه جور غم رو هم تو خودش داشت..
مثل یه بغض..یه بغض سنگین..
که شده بود یه حلقه ی روشن از اشک توی چشماش..
داد می زد ولی صداش می لرزید..بم بود و گرفته..
--من می دونستم..لحظه به لحظه در جریان کارایی که می کردی بودم پس با علم به اینکه می خوای فرار کنی سر راهت قرار گرفتم و خواستم کمکت کنم......

بغضش سنگین تر شده بود و نمی دونم به خاطر اون بود یا حال و روز خرابم که جوشش اشک رو تو چشمای خودمم حس می کردم..
قلبم درد گرفته بود، از دست اون نگاهه سنگین راه نداشتم تا فرار کنم....

با همون بغض گفت: دخترایی بودن و هستن که فرار رو اخرین و تنها راه واسه خلاصی خودشون از شر مشکلات دونستن و بعد از اون سر از ناکجا اباد در اوردن..کارایی باهاشون کردن و جاهایی فرستادنشون که اگه همین حالا یه کدومشو برات بگم مو به تنت سیخ میشه و از ترس زبونت بند میاد!..

سرم داشت منفجر می شد..زبونم بند اومده بود..
مخصوصا به خاطر انیل که حرفاشو جدی و کوبنده تو سرم فریاد می زد..
همه ی وجودم می لرزید و تن مرتعشم با صدای مملو از بغضم امیخته شد و منم مثل خودش داد زدم: بسه دیگه..تمومش کن..انقد شماتتم نکن!....

انگار اونم دیگه کنترلی رو خودش نداشت که دستاشو باز کرد و داد زد: شماتت نمی کنم، چرا نمی خوای بفهمی که من قصدم یه چیز دیگه ست؟....
به قفسه ی سینه ش زد و محکم گفت: می خوام کمکت کنم به خدای احد و واحد اگه واسه م مهم نبودی وسط این همه مشکلات ولت می کردم و می گفتم به من چه؟..چشمش کور دندشم نرم خودش باید از پس مشکلاتش بر بیاد..تو رو سننه علیرضا؟..چکار به کار این دختر داری؟..تا الان هیچی ِ تو نبوده بازم انگار کن که نیست، خودتو بکش کنار و شتر دیدی ندیدی..........

گریه می کردم..حالم اصلا خوب نبود....دستاشو تند اورد سمت شونه هام ولی بین راه همراه با لبای فرو بسته و فک محکم شده و عضلات منقبض شده ش، اونا رو نزدیک به شونه هام نگه داشت و انگار این همه تلاش اونو حرصی تر کرده بود که دستاشو با یه نفس عمیق و بلند انداخت و داد زد: نمی تونم لعنتی نمی تونم..نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم..تو برام مهمی..انقدر مهم که حتی خودمم باورم نمیشه..تو کسی هستی که..کسی هستی که....................

لباش می لرزید..چونه شم همینطور..
نگاهش می لغزید تو چشمام و ثابت نگهشون نمی داشت..
بی تاب بود..بدتر از منی که از این همه هیجان کم مونده بود به زانو در بیام..
بازوهامو بغل گرفتم تا شاید از این لرزش ِ کشنده کم کنم.......اره..با همین لرز ِ خفیفم دارم صد بار جون میدم..

صداش آروم تر شد..دیگه می تونستم نگاش کنم..دیدمو اون پرده ی خیس پوشونده بود..همه چیز تار بود..واسه دیدنش ترسی نداشتم..اون پرده رازمو تو خودش محو کرده بود..
اشک تو نگاهه جفتمون می جوشید و این جوشش هر لحظه تو چشمای من بیشتر می شد..گرمای اون حرارت از قلب ِ به آتیش کشیده م بود..داشتم می سوختم..یه سوختن همراه با لذت!..تجربه ش سخت بود ولی..احساسش عذابت نمی داد!..

زمزمه کرد: با من اینکارو نکن سوگل..با من..با خودت..با سرنوشتت..در کمال خودخواهی دارم بهت میگم من کسی ام که می تونم کمکت کنم..فقط من سوگل، فقط من نه هیچ کس دیگه!..اگه حتی تو بخوایم من از کنارت تکون نمی خورم..من ولت نمی کنم اینو می فهمی؟..ولت نمی کنــــم!..........

پشتمو بهش کردم..تا سرمو راحت بالا بگیرم و صورت ِ خیس از اشکمو پاک کنم..ولی فایده ای نداشت..این اشکای لعنتی تازه راهه خودشونو پیدا کرده بودن..همون مزاحمای همیشگی..ای کاش بیرون اومدنشون راهی بود برای تسکین قلبم..

پشتم ایستاد..نزدیک به من و درست زیر گوشم نجوا کرد: روتو ازم بر می گردونی؟..من با چشمای بسته هم می تونم اون اشکای مزاحمو رو صورت نازت ببینم..من می دونم تو اون دل کوچیک و درد کشیده ت چه خبره..می دونم چی می خوای سوگل..فقط شده یه ذره آرامش!......

صداش با همون نرمش همیشگی ولی پر بود از بغض..
--منم همونی رو می خوام که تو دنبالشی..ولی من پیداش کردم..می تونم به دستش بیارم اما تو نمی خوای....

شونه هام از فرط گریه می لرزیدن..صورتمو با دستام پوشوندم و گفتم: تو رو خدا دست از سرم بردار....

و بدون اینکه برگردم دویدم سمت پله ها..با اینکه پشت سرمو نمی دیدم ولی صدای پاهاشو می شنیدم..پشت سرم می دوید اما صدام نمی زد..
پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم..تا دم اتاق پشت سرم اومد..می دونستم اگر بخواد راحت می تونه جلومو بگیره..
رفتم تو و خواستم درو ببندم ولی سریع پاشو گذاشت لای در و دستشم تکیه داد که نتونم کاری بکنم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


آخ جون دنبال بازی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
کارای آنیل هم پیش بینی نشده ستا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) از کجا به کجا رسید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
داشتن حرف می زدن خیر سرشون!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
حالا تقصیر کدوم بود؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، Berserk ، sara006 ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin ، فاطمه 84 ، Ɗєя_Mσηɗ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 20-11-2013، 16:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان