امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#48
AngryAngryAngryسانیتا خانوم شما اجازه پست گذاشتن ندارید، لطفا هر چه زودتر پستها رو پاک کنید.چون یه پست جا انداختین و رمان رو خراب کردید، منم نمی تونم پستای شما رو پاک کنم.. قابل توجه همه ی بچه ها هیچکس حق نداره به جز من اینجا از رمان ببار بارون پست بذاره. هروقت خودم دیگه هیچوقت نتونستم بیام به یکی از دوستانم میگم که به جام پست بذاره. خیلی از دستتون عصبانیم.

(20-11-2013، 20:02)ZIZIGOOOOLOOOO نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
یه سوال داشتم...
Smileبپرس عزیزم. اگه بدونم درخدمتم.

سلام دوستای خوب خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امشب 3 تا پست میذارم بچه ها..
این از اولیش..
دومی رو هم بعد از ویرایش میذارم..و همینطور سومی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شرمنده دیر شد یه مشکلی پیش اومد نتونستم تا قبل از 3 بذارم..بعدشم واسه جبران یه پست دیگه نوشتم که شد 3 تا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نقد یادتون نره!..
بابا انرژی بدیــــــد خب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



ما عاشق می شویم.......
نه زمانی که یک فرد کامل را پیدا می کنیم..
بلکه زمانی که یاد می گیریم یک فرد را با همه نقص هایش کامل ببینیم!..


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





توان من در برابر زور آنیل ذره ای به حساب نمی اومد..
بیشتر از اون نتونستم مقاومت کنم و درو باز کردم..هنوز صورتم خیس بود..دستی بهش کشیدم و رفتم کنار پنجره..احساس خفگی بهم دست داده بود..پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم..هوای آزاد حالمو بهتر کرد..ولی هنوز درونم گر گرفته و داغ بود!..

صداشو شنیدم..هنوزم تن صداش بلند و کوبنده بود!..
-- از چی داری فرار می کنی؟!..از حقیقت؟!..
جوابشو ندادم..
خواستم با سکوتم اونو از اتاق بیرون کنم..واسه امشب ظرفیتم تکمیل بود!..

اینبار صداشو نزدیکتر از قبل به خودم شنیدم!..
-- دختر تو چرا نمی خوای بفهمی؟..من این حرفا رو نزدم که ناراحتت کنم، فقط خواستم بدونی حقیقت چیه و کاری که کردی چه عواقبی می تونست داشته باشه..پدرت واسه همینه که دنبالته..واسه همینه که از دستت عصبانیه، من بهش اونقدر حق نمیدم که بخواد زیاده روی کنه و اون حرفا رو بهت بزنه ولی بازم بعضی از رفتاراش قابل درکه..اینا رو میگم که فکر نکنی قصدم اینه از پدرت جدات کنم و برای همیشه ببرمت پیش ریحانه....اصلا گوش میدی چی دارم میگم؟!..

جوابشو ندادم که استینمو گرفت و محکم کشید و داد زد: بس کن این سکوت لعنتی رو....تا کی می خوای ساکت باشی، تا کـــی؟!....
نگاهم که تو نگاهه عصیانگرش گره خورد وحشت کردم..سرخ ِ سرخ..پر از عصبانیت..پر از گلایه..پر از خشم..مثل آتیش شعله ور بود..دیگه لبخند نمی زد..دیگه چشماش آروم نبود..دیگه باهام نرم صحبت نمی کرد..همه چیز جدی بود..همه چیز!..

استینم که تو دستش اسیر شده بود رو تکون داد و داد زد: نتیجه ی این سکوت احمقانه رو نمی بینی؟..هنوزم نفهمیدی مشکلاتت به خاطر همین سکوتی شروع شده که مثل یه طناب دار دور گردنت حلقه شده و هر بار با هر تقلا داره محکم و محکم تر میشه؟!....

آستینمو رها کرد و یه قدم به عقب برداشت..دستاشو به طرفینش باز کرد و با یه پوزخند رو لباش گفت: الان واسه چی اینجایی؟..دیشب واسه چی از پیش خونواده ت فرار کردی؟..واسه چی از همون اول با اینکه علاقه ای به بنیامین نداشتی ولی قبولش کردی؟..چرا هر بار به پدرت گفتی که از بنیامین راضی هستی وهیچ مشکلی باهاش نداری؟..چرا وقتی می زدت و به قصد کشت نزدیکت می شد سکوت می کردی؟..چـــرا؟....

از ترس ِ اون نگاه، چشمامو بسته بودم و بی صدا گریه می کردم..دوباره بازوهامو بغل گرفتم..هر وقت سردم می شد و می لرزیدم این حال بهم دست می داد....

رو به روم ایستاد..نزدیکم بود..انقدر نزدیک که هرم نفسای داغش تو صورت یخ زده م پخش می شد..صدای نفس نفس زدناشو می شنیدم..ولی حاضر نبودم چشم باز کنم تا تو اون چشمای طغیانگر فرو بریزم..

--باز کن اون چشماتو..باز کن و با حقیقت ِ زندگیت رو به رو شو..من نمی خوام سرزنشت کنم ولی هر بار بیشتر از قبل شاهد نابودیت میشم..دیگه نمی تونم سوگل..همه ی حقیقتو نگفتم که تهش سکوت کنی..دیگه این همه سکوت کردی بسه..از حالا به بعد باید حرف بزنی..می فهمی؟بایـــد.........هر چی که می خوای، هرجوری که می خوای ولی دیگه نمی خوام ساکت باشی.........

و جوری داد زد « باز کن چشماتو و به من نگاه کن....» که از ترس جیغ کشیدم و همزمان که دستمو گذاشتم رو دهنم چشمامو هم باز کردم..دیدم تار بود..اشک صورتشو محو کرده بود..چندبار از ترس پلک زدم تا تونستم ببینمش..صورتش هم مثل چشماش قرمز شده بود....
-بـ.. برو بیرون..خواهش می کنم برو........
--که چی؟..که بعدش بیافتی رو تختت و تا خود صبح گریه کنی؟..با ریختن این اشکا قراره معجزه بشه؟....از این همه گوشه گیری خسته نشدی؟..........

تحملم سر اومده بود..کاسه ی صبرم لبریز شده بود..طاقت این همه شماتتو نداشتم..
با بغض نگاهش کردم و گفتم: اگه از این همه دردسر و مشکلات خسته نشده بودم الان اینجا نبودم تا تو بخوای سرزنشم کنی..اگه خسته نشده بودم از خونه فرار نمی کردم....اره من فرار کردم..ولی از دست همون پدری که سنگشو به سینه می زنی..من از دست بی عدالتی پدرم فرار کردم.....می دونی چرا ساکتم؟..می خوای بدونی؟چون کسی نبود که حرفای دلمو بهش بزنم..می ترسیدم..از پدرم که همیشه با منطق ِ خودش پیش می رفت می ترسیدم..اون هیچ وقت توجهی به خواسته های من نداشت..تو چه می دونی که من توی این 21 سال چیا دیدم وچیا کشیدم؟..

بهش اشاره کردم و ضجه زدم: تویی که یه عمر از همه سمت شاهد نگاها و دستای نوازشگر مادر و اطرافیانت بودی چه کمبودی داشتی که احساسش کنی و حالا با یه عقده مشابهه من جلوم بایستی و بگی کارم اشتباه بوده؟....می خوای حرف بزنم؟..باشه میگم..لال نیستم میگم..همه رو برات میگم....تو هیچی از من و زندگی ِ مصیبت بار ِ من نمی دونی..اون موقع که هر روز با صدای خوش و پر از مهربونی مادرت از خواب بیدار می شدی من با کتک چشممو باز می کردم..اونم از دستای مادرم......

بغض داشت خفه م می کرد ولی ادامه دادم: یه بچه ی 7 ساله که پدرش فکر می کرد خوشحاله و مادرش از همه جهات بهش می رسه و با خیال راحت می رفت سرکار و به خیال اینکه من مشکلی ندارم، همین زنی که تا همین امروز فکر می کردم مادر ِ تنیمه فقط به خاطر اینکه دستای لرزون و نحیفم جون نداشتن یه سینی با 6 تا استکان چایی رو نگه دارن و همه رو، رو فرش دستباف جلوی دوستای مادرم می ریختم زمین و همونجا به خاطر نگاهه وحشتناکش که بعد از رفتن مهمونا قراره به بدترین شکل ممکن کارمو تلافی کنه به حد مرگ می ترسیدم و تشنج می کردم....تو می دونی این یعنی چی؟..می دونی این همه ترس به خاطر چیه؟..می دونی این همه سکوت از کجا شروع شده و تا کجاها ادامه پیدا کرده؟....از وقتی که 5 سالم بود و مادرم به خاطر اینکه لباسمو کثیف کرده بودم منو برد کنار گاز و با سیخ ِ داغ بازومو سوزوند..تنمو کبود می کرد فقط به خاطر اینکه دهنمو ببندم تا به بابا نگم دوستاشو میاورده خونه.........

رو زمین کنار دیوار زانو زدم..
آنیل مات و مبهوت منو نگاه می کرد..
اونم کنارم زانو زد..تکیه داد به دیوار کنار پنجره و سرشو تو دستاش گرفت..
میون هق هقم با صدای خفه ای گفتم: همون لباسی که تنم بودو پشتشو با همون سیخ سوزوند و شب که بابام اومد خونه گفت داشته واسه من که مریض بودم گوشت کباب می کرده ولی من سیخ داغو برداشتم و خودمو سوزوندم..بچه بودم و اونم کاراشو پای یه بچه ی 5 ساله می نوشت و پدرمو قانع می کرد....
تهدیدم کرد که اگه به بابام راستشو بگم دوباره کارشو تکرار می کنه..همیشه ورد زبونش این بود که از من متنفره ولی جلوی بابام هیچی بهم نمی گفت..قربون صدقه م نمی رفت ولی کاری هم بهم نداشت..آرزوم این بود که بابام هیچ وقت سرکار نره..تا اون خونه بود ترس منم کمتر می شد ولی همین که شب می خوابیدم کابوسم این می شد که فردا صبح بابا میره سرکار و ممکنه مامان باز تنمو بسوزونه....

به صورتم دست کشیدم و هق زدم و گفتم: با اینکه نسترن فقط 2 سال ازم بزرگتر بود ولی از همون بچگی هوامو داشت..واسه همین طرفداریاش بود که مامان اونو هم اذیت می کرد ولی نه مثل من..اونو نمی سوزوند..فقط نهایتش یه سیلی می زد..همون یه سیلی چون به خاطر من بود دل منو هم می سوزوند..اون که گریه می کرد تازه به جون من می افتاد..بابا هم که فکر می کرد مقصر ما بودیم جلوی ما چیزی بهش نمی گفت ولی یکی دوبار دیده بودم که وقتی تو اتاقشونن با هم دعوا می کنن..بابا می گفت حق کتک زدن بچه ها رو نداری و مامان مظلوم نمایی می کرد....چکار می تونست بکنه؟..مامانم راهه آروم کردنشو بلد بود واسه همین بابام به هیچ کدوم از خواسته هاش نه نمی گفت مگه اینکه توان ِ مالیشو نداشت..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

میدونی بهترین دوست کیه ؟!
اونی که اولین قطره اشکتو می بینه .
دومیشو پاک می کنه و سومی رو تبدیل به خنده می کنه !

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




خودمو کشیدم کنار دیوار و با فاصله ازش تکیه دادم..
صورتشو به طرفم برگردوند..
سنگینی نگاهش رو صورت پژمرده ی من بود و من نگاهش نمی کردم..

--سوگل..من............
مهلتش ندادم و گفتم: 15 سالم بود که به بابام گفت پسر همسایه چشمش منو گرفته و منم دارم بهش نخ میدم..می گفت گاهی به بهانه ی خرید واسه مدرسه میرم بیرون که اونو ببینم چند تا از همسایه هاهم دیدن و به مامانم گفتن....همه ی حرفاش دروغ بود..اون پسر یه رفیق باز ِ موادفروش بود که یکی دو بار با مادرش اومده بودن خواستگاری ولی حتی یه بارم جلوم سبز نشد..دلم از این می سوخت که مامان می گفت باهاش قرار میذارم..بابام اول حرفاشو باور نکرد ولی وقتی نگین با همون بچگیش تحت تاثیر تهدیدای مامان جلوی بابام گفت وقتی تو کوچه داشته بازی می کرده من و اون پسره رو دیده که داشتیم از سر کوچه با هم می اومدیم و حرف می زدیم بابام زد به سیم اخر...........

-- سوگل ازت خواهش می کنم...........
بی اعتنا به اون سنگینی ِ پر از التماس ادامه دادم: هنوزم مزه ی تلخ اون شلاقا رو از کمربند بابام به یاد دارم..صدای جیغای من و فریاد مامان که نمی دونم واقعی بود یا نه شاید جزوی از نقشه ی شومش به حساب می اومد ولی با اون همه کتکی که من به ناحق خوردم سنگم بود نرم می شد....
از همه یجا بدنم خون زده بود بیرون..چند جای بدنمو سگک کمربند بریده بود..پدرم خیلی تعصبی بود..یه غیرت جنون امیز..طبیعی نبود..وقتی به این حال می افتاد دیگه هیچی حالیش نبود..


دستمو روی گوشام گذاشتم و میون گریه نالیدم: هنوزم صدای فریادشو می شنوم..همون صداها..همون کلمات نفرت انگیز..داره تو گوشم زنگ می زنه..بهم گفت ه.ر.ز.ه..برای اولین بار از زبون پدرم این کلمه رو شنیدم..به من..به دخترش..به پاره ی تنش گفت هرجایی........

آرنجمو رو زانوهام که تو شکمم جمع کرده بودم گذاشتم و سرمو تو دست گرفتم..
- تا 6 ساعت خونین و مالین تو اتاق حبس بودم تا اینکه مامان راضیش کرد کلیدو بده..زخمامو نسترن ضدعفونی کرد و بست..من که بیهوش بودم ولی وقتی بیدار شدم اون بالا سرم بود..داشت گریه می کرد..
بابام تا 2 هفته نذاشت برم مدرسه..بعد از اونم باید با نسترن می رفتم و بر می گشتم..نسترن به من اعتماد داشت ولی اونم از غیرت ناجوانمردانه و جنون امیز پدرم می ترسید..مثل من..مثل نگین..ولی مامان رگ خواب بابا دستش بود و ترس از هیچی نداشت!..کی جرئت داشت بر علیه ش حرف بزنه؟..خلاف میل مامان چیزی می گفتم تلافیش یا سوزوندن یه تیکه از بدنم بود یا اینکه تو کمد دیواری تاریک حبسم می کرد و درو قفل می کرد..وقتی که بزرگتر شدم تنبیه هاشم فرق کرد....من به سکوت عادت کرده بودم..کم کم که بزرگتر شدم شاید از 17_18 سالگی بود که دیگه نسبت بهم بی تفاوت شد..بهونه شم ه.ر.ز.گ.ی من بود..بدنامم کرده بود پیش خونواده م..نگین احترام منی که ازش بزرگتر بودمو نداشت و هر چی می خواست بهم می گفت..بیرون همه بهم احترام میذاشتن و هیچ حرفی پشت سرم نمی زدن ولی تو خونه پیش خونواده م که بودم حتی نفس کشیدنم برام سخت می شد..

سکوت کردم..
چقدر یاداوری اون روزا برام سخت بود..همینا رو هم با هزار جون کندن تونستم بگم..

خودشو کشید طرفم و کنارم نشست..کاملا نزدیک به من..تازه اون موقع بود که سرمو چرخوندم و تو چشماش نگاه کردم..چشمای خیسش!..صورتی که غرق در اشک بود!..
خدای من اون داشت گریه می کرد!!..
به خاطر من؟!.......

دستمالی که تو دستش بود رو اورد سمت صورتم..ممانعت نکردم چون دیگه انرژیی واسه عقب کشیدن تو تنم نمونده بود..
داشت خیلی آروم با اینکه صورت خودشم خیس بود اشکای منو پاک می کرد..
خیره تو چشمام با لحن آروم و خاصی گفت: می خوام یه حقیقتی رو برات بگم..وقتی تو این حالت می بینمت درد می کشم..یه حسی بهم دست میده مثل حسادت..حتی به این دستمالم حسودی می کنم..که چطور می تونه جای دستای من باشه و بتونه بدون هیچ قید و بندی اشکاتو پاک کنه....ای کاش می تونستم بگم این چیزا واسه م مهم نیست..ای کاش خدا تو کتاب عدالتش، واسه دل ادمایی مثل من جای یه بند و تبصره خالی می ذاشت..........

دستی که دستمال توش بود رو عقب برد..
جادوی اون چشما تاثیر عجیبی داشت که منو مثل یه مجسمه صامت و بی حرکت درجا نگه می داشت....
قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید..نمی تونستم بغضمو قورت بدم..این نم نم ِ بارون از چشمای غم زده ی من هم ناشی از سنگینی همون بغض ِ کهنه بود..

آنیل اون یکی دستشو اورد جلو..نزدیک به صورتم نگه داشت..اونم مثل من گریه می کرد ولی بی صدا و آروم....
مسیر اون قطره ی اشک رو دنبال کرد و با پشت دست به حالت نوازش با اینکه پوستمو لمس نمی کرد انگشتشو تکون داد..
قلبم بلند و پر تپش می کوبید..قفسه ی سینه م تحمل حجم سنگین این همه تپش ِ بی امان رو نداشت..
با پشت انگشتای دستش بدون اینکه گونه م رو لمس کنه نوازشش می کرد..
با فاصله دستشو که می لرزید حرکت می داد و با اینکه پوستم کوچکترین تماسی با دستای آنیل نداشت ولی اون حرارتو خیلی خوب حس می کردم!..برام عجیب بود که لمسش نمی کنم ولی می تونم حسش کنم!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

خب اینم از پست آخر امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شب که دیگه نه سحر شده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



دلم به بهانه ی ندیدنت گریست...
بگذار بگرید و بداند,
"هر چه خواست همیشه نیست"
(اینو که دیدم یاد آنیل افتادم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) هی روزگار!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) )


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
 
 
 
 
 
زمزمه ش رو شنیدم: این حسادت گناهکارم کرده..این حسی که قلبمو داره تیکه تکیه می کنه گناهه...........صداش ریز تر شده بود و فاصله ش باهام کمتر..انگار که تو حال خودش نبود..از زور شرم سرخ شده بودم و تنم داغ بود..داشت صورتشو می اورد جلو....خیره تو چشمام گرم و آروم ادامه داد: دارم عذاب می کشم سوگل..دارم عذاب می کشم....اینکه نتونی به خواسته ی قلبیت برسی در عین حال که واسه رسیدنش حاضری جون و عمرتو قربونیش کنی خیلی سخته ،خیلی....اینکه نمی تونم بهت دست بزنم ولی تک تک سلولای بدنم فریاد می کشن که می خوان این اشکا رو...........
دیگه داشت زیاده روی می کرد..
به سختی خودمو کنار کشیدم و زمزمه کردم: آنیل..خواهش می کنم.........
سرمو زیر انداختم..گر گرفته بودم..حالم یه جور خاصی بود که نمی تونستم وصفش کنم..حرفاش..نگاه هاش....
خدایا..چرا عکس العملم معکوس اون چیزی هست که باید باشه؟!..
حالمو نمی فهمم..خودمو..حسمو..
یا شایدم درکش کردم ولی قدرت باورشو ندارم..

صدای نفسای پی در پی و عمیقش رو شنیدم..عصبی بود..به دیوار تکیه داد و پنجه های مردونه ش رو با حرص لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد..مرتب زیر لب تکرار می کرد: نباید اینطوری می شد..نباید........

یه دفعه سرشو بلند کرد و به منی که شاهد حرکات عصبیش بودم و خودمم حالم دست کمی از اون نداشت نگاه کرد و گفت: سوگل من..من....من منظور بدی نداشتم..می دونی من فقط..فقط می خواستم........
صورتشو با یه آه ِ عمیق پوشوند و زمزمه کرد:خدا لعنتم کنه.....خدا لعنتت کنه علیرضا..خدا لعنتت کنه.........

از این حرفش قلبم تیر کشید..
با اینکه صدام می لرزید ولی گفتم: اینطوری نگو خواهش می کنم.......
دستاشو مشت کرد و از روی صورتش برداشت..نگام نمی کرد..چشماشو بست و دستشو جلوی صورتش همونطور مشت شده نگه داشت..
-- دست خودم نبود..حرفام..کارام..صدام که کردی به خودم اومدم وگرنه.........
تو موهاش دست کشید و گفت: خدایا من داشتم چکار می کردم؟!..خدایا منو ببخش!....

با یه مکث کوتاه از جاش بلند شد..این پا و اون پا می کرد..دستپاچه بود..دستامو تو هم گره کرده بودم و به هم فشارشون می دادم..
صورت هردومون از اون شرمی که بینمون به وجود اومده بود سرخ شده بود..

-- مـ..من بهتره که برم....تو هم استراحت کن!....
راه افتاد سمت در..ولی دستش نرسیده به دستگیره مکث کرد و برگشت سمتم و گفت: سوگل.......

نگاهش کردم..لباش هر بار به بهونه ی جمله ای تکون می خورد ولی انگار واسه زدن حرفش تردید داشت و هر بار منصرف می شد....
--می خواستم بگم که....بگم که من..........

منتظر نگاهش کردم..توان زل زدن تو چشماشو نداشتم..
با یه نفس عمیق سرشو تکون داد و گفت: هیچی ولش کن..فقط اگه کارم داشتی من بیرونم.......
صداش پر از غم بود..نگاهش که جای خود داشت مخصوصا وقتی که برگشت و صدام زد......
با اینکه دستگیره تو دستش بود و لای درو هم باز کرده بود ولی واسه بیرون رفتن مردد بود..
بالاخره با یه حرکت درو کامل باز کرد و رفت بیرون و محکم دور پشت سرش بست..

دستمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم..ضربان قلبمو بدون کوچکترین دقتی زیر پوست دستم حس می کردم..
به گونه م دست کشیدم..با اینکه حتی سر انگشتاشم به صورتم نخورد ولی وقتی دستشو تکون می داد گرماشو حس می کردم..پوستم انقدر سرد بود که بتونم اون حرارتو احساس کنم..این کاملا برام ملموس بود..

امشب با حرف زدن خاطراتمم دوباره برام زنده شدن..همیشه سعی کردم فراموش کنم ولی شدنی نبود..
اگه هر ادمی می تونست هر حادثه ی تلخی رو از تو دفتر زندگیش پاک می کرد ممکن بود بازم همون اشتباهی که اونو عامل بدبختیاش می دونه رو تکرار می کرد اونم بدون هیچ ترسی..
پس خوبه که بمونه..پاک نشه..در عوض بشه واسه ش یه تجربه..یه درس عبرت از هزاران پند ِ زندگی....
من دارم می جنگم..با مشکلاتم..با اون چیزایی که نحس بودن و سایه ی تاریکشون رو زندگیم افتاده بود..
آنیل درست میگه..من چرا باید سکوت کنم؟..اونم الان..آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب..من که دیگه پلی پشت سرم نمونده تا بخوام برگردم پس تنها راهه چاره اینه که به آینده م امیدوار باشم..
آینده ای که چه خوب چه بد فقط خودم اونو رقم می زنم..دیگه غصه ی اینو نمی خورم که دیگران یه عمر واسه م تصمیم گرفتن و هر بلایی که خواستن سرم اوردن..
من که تا اینجای راهو رفتم پس بازم می تونم ادامه بدم..شاید میون ِ این همه سیاهی بتونم یه روزنه ی امید پیدا کنم....

خواستم از روی زمین بلند شم که نگام به جلوی پاهام افتاد..
دستمال آنیل بود!..
خم شدم و از رو زمین برش داشتم..یه دستمال سفید و ساده..
وقتی که داشت اشکامو پاک می کرد بوی خوبی می داد..
ناخودآگاه به دماغم نزدیکش کردم و عمیق بو کشیدم..چشمامو بستم و دومرتبه نفس عمیق کشیدم..
عطرش همون بو رو می داد..همون بوی آشنا..بویی که اون شب موقع نماز احساسش کردم..وقتی که آنیل سجاده شو واسه م اورد و کنارم گذاشت..

همون لحظه یه حس آرامشی بهم دست داد که دلم قنج رفت و ناخواسته لبخند زدم..
چشمامو باز کردم و به دستمال ِ توی دستم خیره شدم....
خدایا..
یعنی یه روزی می رسه که همه ی مشکلاتم تموم شده باشه و منم بتونم آرامشو تجربه کنم؟!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، a1100 ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 21-11-2013، 8:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان