امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#54
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
سلام دوستای خوب خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امشب با 2 تا پست اومدم پیشتون..
بعد از مدتی بازم برگشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

خب می دونم دیروقته (اهم اهم!..دیروقت که دیگه هیچی.....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) )
بعله داشتم می گفتم که زود تند سریع بریم سروقت پستا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
 
 
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


هیچ وقت در عشق لجبازی نکنید..
مطمئن باشید فقط از لجبازی شما دیگران سود می برند!..


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



ولی تغییر رفتار!..
اونم یه شبه!..
اصلا شدنی بود؟!..
نه نمیشه..هیچ کس نتونسته یه شبه خودشو عوض کنه که حالا من بتونم!..
درسته واسه رسیدن به اون چیزی که می خوام انگیزه دارم و امید رسیدن به هدفم تا الان منو سرپا نگه داشته ولی....
نمی دونم..از وقتی که خونه رو ترک کردم هر دقیقه باید دلشوره ی یه اتفاق جدید رو داشته باشم..
که الان چی میشه؟..
بنیامین پیدام می کنه؟..
چه بلایی قراره سرم بیاد؟....

خدایا انقدر که از بنیامین و اون نگاهه عجیبش واهمه دارم، از پدرم و نگاهه غضب الودش وحشت ندارم..
بنیامین!..
موجودی که به انسانیت نمی شناختمش و اونو به یه حیوون درنده هم نمی تونستم تشبیه کنم..
حیوون هم جزوی
از مخلوقات ِ خداوند بود..خوی وحشی گری یکی از خصلتایی ِ که باید داشته باشه و برای کسی غیرعادی نیست..
چه بسا ادم هایی که خوی وحشی گری و خون خواری رو در خودشون دارن و هر لحظه به بدترین شکل ممکن دارن اونو تو وجود نحسشون پرورش میدن، این دیگه یه جور خصلت شمرده نمیشه..این خودش یه جور جنونه..ادمای عادی اینکارا رو انجام نمیدن و کلا دیدشون به این قضایا چیز دیگه ای ِ ..

پس بنیامین نه ادمه نه حیوون..موجودیه که هیچ اسمی نمیشه روی جسم کریهش گذاشت ولی اینو مطمئنم که انسان نیست..ظاهرش یه چیزه و باطنش یه چیز دیگه..
فقط امیدوارم پدرم هر چه زودتر پی به ذات خرابش ببره..
آه..ای کاش همه چیز یه جور دیگه اتفاق میافتاد..
هر چند دلم پر بود از تشویش و دلهره ولی کنار نسترن مینشستم و سرمو می ذاشتم رو شونه شو اون مثل همیشه با صدا و جملات دل گرم کننده ش آرومم می کرد..
شبای بارونی می رفتیم تو حیاط و در پس نسیم خنکی که می وزید راه می رفتیم و با هم حرف می زدیم..حرفای من از درد و دل بود و حرفای نسترن پر از حس آرامش..

چقدر عاشق بارون بودم..مخصوصا وقتی نم نمک قطرات لطیفش به شیشه ی ظریف پنجره ی اتاقم می خورد..دستمو از پنجره بیرون می بردم و چشمامو می بستم..
با احساس کردنشون حس می کردم منم از جنس همونام..دلم مثل همون آسمون بارونیه و این قطرات اشک، ناشی از دل ِگرفته ی منه که دیگه گنجایشی نداره و مثل این ابرای بارونی می خواد فقط بباره..بباره و بباره تا آروم بشه..عقده هاشو با همون قطرات بیرون بریزه..
ولی حیف..
حیف و صد حیف که حکایت من، حکایت دیروز و امروز و فردا نیست..
این روزها ادامه داره..غم ادامه داره..درد ادامه داره..
غم و غصه با روح و جسمم عجین شده..اینو خودمم باور دارم، چون بهم ثابت شده!..
**********************

- نــه..نـــه مامان..نه..من کاری نکردم..به خدا من کاری نکردم!..
--خفه شو ذلیل مرده..حالا دیگه زاغ سیاهه منو چوب می زنی آره؟..یواشکی تو پذیرایی چکار می کردی؟..راه بیافت تا سیاه و کبودت نکردم!..

صدای گریه ی دخترک به ضجه های یکی در میون تبدیل شده بود..
جیغ می کشید و بریده بریده التماس می کرد: به خدا..به خدا..داشتم بازی می کردم..ما..مامان ولم کن..غلط کردم.. تو رو..تو رو خدا ولم کن!..

زن نیشگون محکمی از کنار رون دختر بچه گرفت که صورت دخترک از درد کبود شد وجسم نحیفش ناله کنان روی زمین افتاد..
زن فریاد می زد: ولت کنم اره؟..ولت کنم که از سیر تا پیازو ببری بذاری کف دست بابات؟..پاشو ننه من غریبم بازی در نیار هنوز مونده تا ادب بشی..دختره ی جزجیگرزده..پاشـــو....

دخترک که پاشو چسبیده بود و مثل مار به خود می پیچید به حالت ضعف افتاد..
زن بازوشو گرفت..غرش کنان و کشان کشان اونو روی زمین می کشید..
دخترک را کنار گاز نگه داشت..سیخ را از توی قفسه برداشت..چشمان درد کشیده و اشک الوده دخترک با دیدن سیخ، گشادتر از حد معمول شد..انگار که نفسش بالا نمی امد..نای جیغ کشیدن نداشت..
جسم ضعیف و مچاله شده ش مثل یک جوجه در انتظار شکار شدن تو چنگال گربه ای گرسنه، می لرزید و زیر لب زمزمه می کرد و مادرشو به اسم خدا قسم می داد..
ولی خون جلوی چشمان زن را گرفته بود..به خیال خود می خواست از دخترک زهرچشم بگیرد تا یک وقت قضیه ی آمد و رفت ها و دخل و خرج های انچنانیش پیش همسرش لو نرود....اون دختربچه ی بازیگوش همه چیز را دیده بود و این به نفع زن تمام نمی شد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست بعدی رو همین الان میذارم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

می دونم این پستا ممکنه اشک خیلیا رو در اورده باشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) یکیش خود من که موقع تایپ خدا شاهده قلبم آتیش گرفته بود و اشک تو چشمام حلقه زده بود..به سختی جلوی خودمو می گرفتم که گریه نکنم و بتونم تمرکز داشته باشم تا بنویسم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

متاسفانه باید بگم که قسمت خاطرات سوگل برگرفته از حقیقته..حقیقت زندگی یک نفر که من از حوادث زندگیش تا حدودی باخبرم..میگم تا حدودی یعنی همین اتفاقاتی که نامادری سوگل به سرش اورده..
پس بدونید این قسمتا حقیقت دارن..چه بسا بدتر از اینا هم هست ولی نمی تونم بنویسم به این خاطر که ممکنه عده ای با خوندنشون فکر کنند دارم اغراق می کنم و همچین ادمایی وجود خارجی ندارن..
ولی متاسفانه هستن و وجودشون رو نمیشه انکار کرد..
حالا چون من دیدم و شما ندید دلیل بر انکارش نمیشه میشه؟!..مسلما نه..........رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

گاهی ما از نامادری هایی شنیدیم که بی دلیل هزارجور بلا سر بچه های شوهرشون میارن ..
نمیگم همه، میگم اون عده ای که وجود دارن و تعدادشون هم کم نیست..
اینجا ما نامادریی داریم که پیش خودش صدتا دلیل میاره تا بخواد سوگل رو نابود کنه..یکی از اونها وجود ریحانه توی زندگیشه که هنوزم حضورش حس میشه که البته بعدا خودتون می فهمید منظورم چیه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


می دونم الان خیلیاتون از شیوه ی نوشتاری من سر در نیاوردید که چرا ادبی رو با عامی قاطی کردم ولی اصلا اینطور نیست چرا که من قبلا هم گفته بودم این سبک من هست و بیشتر توی این رمانم ازش استفاده کردم..
یه کار نو..و شاید خلاقانه..
ولی خب نمیشه بهش خرده گرفت..چون هر کس با سبک خاص خودشه که به دل خواننده هاش می شینه اینم سبکه منه و....
اگر که خوشتون نیومده به بزرگورای خودتون منو عفو کنید!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

گاهى...
آن کس که می خندد و می خنداند...
می خواهد حواست را از چشمان گریانش پرت کند..

(نمی دونم چرا ولی با خوندنش یاد آنیل افتادم..!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) )


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




سیخ سرخ شده و داغ را نزدیک شانه ی دخترک گرفت..دخترک که نفسش بریده بود نگاهه اشک الودش تنها به سر ِ داغ و گداخته ی سیخ خیره مانده بود..
می دانست تا چند دقیقه ی دیگر چه خواهد شد..بوی گوشت سوخته در دماغش می پیچد و انقدر جیغ می کشد تا از حال برود..

چهره ی مادرش را چون دیوی وحشتناک می دید..با همان سن کمش در دل نالید که او مگر مادرش نیست؟..پس چرا مثل مادر دوستش فاطمه با او مهربانی نمی کند؟..
بارها دیده بود که مادر فاطمه چقدر فاطمه را دوست دارد .. وقتی در حین بازی زمین می خورد و به گریه می افتد او را بغل می کند و ناز می کند و می بوسد..
پس چرا مادر او جای بوسه بر تنش، گوشت بدنش را می سوزاند؟..
مگر او هم مادر نبود؟..پس دست نوازشش کجاست؟..
این دست؟!..دستی که سیخ داغ را در مشتش نگه داشته و آن را به قصد اتش زدن تیکه ای از جسم کوچک فرزندش پایین می اورد؟!..این زن مادر اوست؟!..

نسترن کجاست؟..چرا مادرش او را به بهانه ی خریدن ماست به بقالی فرستاده بود؟..
ای کاش نسترن بود و نجاتش می داد....
بوی گوشت سوخته و داغی ِ وحشتناک و دردی کشنده وجود دخترک رنگ پریده و نیمه بیهوش را فرا گرفت..
جیغ کشیـــد انقدر بلند و دلخراش که زن برای لحظه ای متعجب دست دخترک را رها کرد....


--دخترم چشماتو باز کن..سوگل..سوگل مادر باز کن چشماتو..داری خواب می بینی بیدارشو دختر....

همراه با جیغ بلندی چشمامو تا آخرین حد باز کردم و نشستم..
صورتم خیس عرق بود..نفس نفس می زدم..
قفسه ی سینه م می سوخت..دستمو روش مشت کردم..
سرم تیر می کشید....مات و مبهوت با ترس نگاهی به اطرافم انداختم..
این دو تا زن کین کنار من؟..اینجا کجاست؟......

--خوبی دخترم؟..بیا از این آب بخور..نترس داشتی خواب می دیدی..بخور مادر....
به لیوان توی دستش نگاه کردم..
همه چیز یادم اومد..این عمارت..آنیل..عمه خانم....
خدای من یعنی همه ش خواب بود؟!..
به شونه ی راستم دست کشیدم..احساس می کردم هنوزم جای اون سیخ رو می تونم حس کنم..

-- شهین برو ببین آنیل کجاست؟!..
-- رفتم خانم ولی آقا تو عمارت نیستن!..
--یعنی چی؟!..ساعت 3 نصفه شبه کجا رفته؟!..
--نمی دونم خانم..
-- شماره شو برام بگیر..
--چشم خانم..

لیوان آبو تا ته سر کشیدم..نفس کشیدن تا حدی برام راحت تر شده بود ولی هنوزم تپش قلب داشتم و سرمم داشت منفجر می شد..
صدای عمه خانم و خدمتکارشو می شنیدم..
آنیل..گفتن که تو عمارت نیست..با اینکه حالم بده و هنوزم اون خوابه لعنتی رو زنده و واقعی جلوی چشمام دارم ولی..ولی نمی دونم چرا ناخودآگاه ترس بدی تو دلم افتاد..
گفت آنیل نیست!..
این موقع شب!..

-- خانم تلفنشون خاموشه!..
و صدای نگران عمه خانم که زد رو دستشو گفت: خدایا..این وقت شب بی خبر کجا گذاشته رفته؟!....

قلبم درد گرفته بود..نگاهه عمه خانم به صورتم افتاد و رنگ پریده م رو پای خوابی که دیده بودم گذاشت و گفت: دخترم حالت بده؟..
به زور سرمو تکون دادم و به پیشونیم دست کشیدم: چیزیم نیست..فقط..یه کابوس بود..
--بخواب عزیزم..ایشاالله که خیره نگران نباش..

به پشت دراز کشیدم..
-- می خوای پیشت بمونم؟..
صورتم به قدری درهم و رنجور بود که حس کردم دلش به حالم سوخته..
لحنش باهام مهربون بود..بغضم گرفت..چقدر دوست داشتم یکی الان بود که بغلم کنه و بذاره تو اغوشش گریه کنم تا سبک شم..
ولی پیش عمه خانم معذب بودم..و همین حس بود که باعث شد زمزمه کنم:ممنونم ولی من خوبم..ببخشید نصف شبی اذیتتون کردم!..

نمیدونم پی به بغض ِ نهفته تو گلوم برد یا نه، ولی لحنش همونطور دلسوزانه و پر از گرما بود..
-- این چه حرفیه مادر همین که صدای جیغتو شنیدم خودمو رسوندم تو اتاقت....بعده عروسی دیروقت راننده رسوندتم خونه سرم درد می کرد خوابم نبرد خواسته خدا بود بیدار بمونم داشتی تو خواب بال بال می زدی....

لبخند مصنوعی چاشنی جمله م کردم و گفتم: الان حالم خوبه..شما هم یه کم استراحت کنید..
با لبخند سرشو تکون داد: باشه عزیزم..اگه کاری داشتی صدام کن باشه؟..

فقط تونستم سرمو تکون بدم..
دلم هوای گریه داشت..و چه خوب شد که هردوشون از اتاق بیرون رفتن و شاهد باریدن چشمای ابری و گرفته ی من نبودن!..
حالم بد بود..خیلی هم بد..
خوابی که دیده بودم از یه طرف و این دلشوره ی لعنتی از طرفی
امشب داشت ذره ذره جونمو می گرفت..
دلشوره م به خاطر آنیل بود..به خاطر ِ ..........
خدایا یعنی کجا رفته؟!..
نکنه بلایی سرش اومده باشه؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، a1100 ، bela vampire ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، atrina81 ، -Demoniac- ، e..sara..e ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گنا--ار:fereshteh27) - s1368 - 27-11-2013، 8:10

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان