امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#56
سلام سلاااااااااام..
امشبم اومدم پیشتون با 3 تا پست باحـــال!..
خودم که عاشقشونم شما رو نمی دونم..
خب اولیشو میذارم براتون دومی و سومی رو هم چند دقیقه بعد ارسال می کنم!..

از بچه هایی که اومدن نقد ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دمت همه تون گرم چند نفری واقعا عالی نقد کردن خیلی دوستتون دارم بچه ها چه اونایی که میان نقد و چه دوستان خوبم که به پستا مثبت و تشکر میدن..
خاطرخواتونمممم شدیددددد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



درگیری های یه اقا پسمل:آدم دلش زن می خواد،.
زن پول می خواد .،
پول کار
می خواد
کار جربزه
می خواد
جربزه هم صبح زود ازخواب بلند شدن
می خواد
اصن وللش فعلا یه چرت دیگه بزنم ..


****************************
امروز برادر زادم اومده پیشم (6 سالشه) میگه داشتم از مهدکودک برمی گشتم یه دختره لپمو کشید نازم کرد گفت میخوای زنت بشم!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
گفتم خب تو چی بهش گفتی؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
تا دید من عصبانیم گفت هیچی هیچی کلی فحشش دادم و دعواش کردم !!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بعد دیدم همینطور وایساده زل زده به من نمیره منم همینطور زل زدم تو صورتش ببینم چشه
در عین ناباوری تو روم وایساده میگه خب عمو شناسناممو بده دیگه ما خیلی همو دوست داریم واسم لواشکم دادرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من:
سازمان کاهش دهنده سن ازدواج: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دختره : رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




*******************************
« آنیل »

شیر آب را باز کرد..شاید کمی آب سرد، از خستگی ِ چهره ش کم کند..
مشت اول را که به صورتش پاشید نفسش را حبس کرد..حس خوبی داشت که باعث شد مشت دوم را هم امتحان کند..
نه اینطور نمی شد..با این مشت ها حالش جا نمی امد..

شیر را تا آخر باز کرد و سرش را پایین اورد..آب سرد، آن وقت صبح، وسط باغ و کنار درخت ها چه حس خوبی داشت..چرا هیچ وقت امتحانش نکرده بود؟!..
چشمانش را بست..نفسش از این سرمای لذت بخش در سینه ش گره خورد..

سرش را بلند کرد..انگشتان کشیده ش را لا به لای موهایش فرو برد و رو به بالا شانه وار حرکت داد..
صورتش خیس بود و قطرات آب از نوک موهایش به روی بلوز سرمه ای رنگش می چکید..

-- ای وای خدا مرگم بده..علیرضا این وقت صبح تو حیاط چکار می کنی؟!..
چشمانش را باز کرد و با یک لبخند، پر از حس خستگی برگشت و به صورت نگران عمه ش نگاه کرد..
- صبح عالی متعالی بانو..
و گونه ی عمه ش را کشید و شیطنت امیز نگاهش کرد..
اخم های عمه خانم درهم رفت و نگاهه شماتت باری نثار صورت خسته و چشمان سرخ شده ی برادرزاده ش کرد..
-- دیشب نخوابیدی که چشمات اینجوری سرخ شده؟!..صبح زود اومدی تو حیاط سرتو گرفتی زیر شیر نمیگی خدایی نکرده ممکنه سرما بخوری؟!..
و قبل از آنکه آنیل چیزی بگوید، رو به عمارت صدا زد: شهین..شهین........
شهین نفس زنان روی تراس ایستاد و از بالای پله ها به عمه خانم نگاه کرد..

--بله خانم جون.....
-- برو حوله ی آقا رو بردار بیار..زود باش.....
-- چشم خانمم الان میارم....
و دوان دوان وارد عمارت شد..
آنیل خنده ای کرد و سرش را تکان داد: حوله واسه چی؟هوا که خوبه!..این بنده خدا رو با این شتاب می فرستی بالا اگه هول شد و بین راه یه بلایی سر خودش آورد، جواب مَشتی رو کی می خواد بده؟!..
-- تو نمی خواد نگران خدمه ها باشی..وظیفه شونو انجام میدن!..
-- می دونی که دوست دارم کارامو خودم انجام بدم!..

و به سمت عمارت راه افتاد..
عمه خانم پشت سرش قدم برداشت و همانطور که در دل صداقت و خوش قلبی برادرزاده ش را قربان صدقه می رفت گفت: پس بیخود نیست که از اومدن تو خدمتکارا ذوق می کنن، چون همیشه یه جورایی هواشونو داری!..

آنیل خندید و چیزی نگفت..
شهین نفس زنان از پله های بالکن پایین آمد و حوله را به دستش داد..آنیل تشکر کوتاهی کرد..
شهین که سال ها خانه زاده آن عمارت و آدم هایش بود، لبخندی از سر مهربانی زد و گفت: سرتون سلامت آقا..خدایی نکرده زبونم لال سرما می خورید..برم براتون یه لیوان آب پرتقال تازه بگیرم؟..
-- نه شهین خانم نیازی نیست....
و با لبخند مشتی بر بازوی عضلانی خودش زد و گفت: به این هیکل میاد سرما بخوره؟!....

عمه خانم اخمی مصلحتی بر پیشانی نشاند و گفت: خوبه خوبه، خودت خودتو نظر می کنی....شهین،زود باش برو واسه ش اسپند دود کن..
--چشم خانم الان میرم....به چیزی احتیاج ندارید؟..
-- میز صبحونه رو چیدی؟..
-- بله خانم آماده ست..مهونتونو بیدار کنم؟..
-- نه نمی خواد..طفلک دم دمای صبح خوابش برد، بذار استراحت کنه..چک کردی ببینی هنوزم تب داره یا نه؟..
-- بله خانم جون خداروشکر تبش قطع شده بود..بالا سرش که بودم هنوز داشت هذیون می گفت چندبارم اسم اقا رو صدا زد..

و به آنیل نگاه کرد..
آنیل مات و مبهوت به مکالمات آنها گوش می داد و هر لحظه اخم هایش بیش از پیش درهم کشیده می شد..صداها در سرش می پیچید و پشت سرهم تکرار می شد..
سوگل..
تب داشت؟!.......

میان کلام عمه ش پرید و دستش را بلند کرد: صبر کنید ببینم..سوگل چش شده؟!..
عمه خانم که صورت برافروخته ی آنیل را دید برای لحظه ای جمله ش را فراموش کرد....
صدای آنیل بالا رفت و رو به آن دو داد زد: مگه با شماها نیستم؟..سوگل چش شده؟!..چرا میگین تب داره؟!....
و حوله را بر زمین انداخت و پله ها را دو تا یکی بالا رفت..
عمه خانم و شهین سراسیمه پشت سرش راه افتادند..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

آدم خودش یه درد بزرگ تو سینه داشته باشه و در عین حال بخواد بشه دوای درد یکی دیگه به نظرتون چقدر می تونه براش سخت باشه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
منظورم به آنیل ِ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
واقعا سخته..خیلی هم سخته!..


گاهی بعضی بغض ها همیشه بغض می مونن و هیچوقت به گریه تبدیل نمیشن..........
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



-- علیرضا کجا میری؟..صبرکن بذار بگم چی شده!..
آنیل ایستاد..نفسش بند امده بود..
--سوگل تب داره؟..تب داره؟..چرا هذیون میگه؟..چرا یکیتون نمیگه سوگل چش شده؟..
--مادر امون بده تا بگم..ماشاالله یه ریز پشت سر هم سوال می پرسی نمیذاری کسی چیزی بگه..داری سکته می کنی آروم باش.......
رو به شهین گفت: برو یه لیوان آب بیار..
--چشم خانم.....
و به سمت آشپرخانه دوید....

عمه خانم رو به آنیل که کلافه دور خودش می چرخید گفت: عمه قربونت بره، سوگل چیزیش نیست..نصف شب صدای جیغشو شنیدم هراسون خودمو رسوندم تو اتاقش دیدم داره خواب می بینه..دختر بیچاره صورتش از عرق خیس بود و هی تو خواب جیغ می کشید..به زور بیدارش کردم....
--چرا کسی چیزی به من نگفت؟..من الان باید بفهمم؟....

و تازه یادش امد که دیشب اصلا داخل عمارت نبوده..از سهل انگاری خودش عصبانی بود و خشمش را در دستان مشت شده ش جمع کرد و بر دیوار کوبید..
-- تو کجا بودی که بهت خبر می دادیم؟..گوشیتم که خاموش بود....حالا که چیزی نشده حالش خوبه..دم دمای صبح خوابش برد ولی تب داشت به شهین سپردم بهش سر بزنه که یه وقت اگه حالش بدتر شد زنگ بزنیم دکترسپهری بیاد بالا سرش..

آنیل قدمی بلند به سوی پله ها برداشت..عمه خانم همانجا نظاره گر دستپاچگی و عصبانیت انیل بود که چطور سراسیمه پله ها را پشت سر هم طی می کرد..
صدای فریادش را شنید..
تا به حال او را تا به این حد عصبانی ندیده بود..
واقعا این خود آنیل بود که بر سر عمه ی بزرگش فریاد می زد؟!..

--همون موقع که دیدید حالش بده باید زنگ می زدید دکتر بیاد..پس این همه ادم تو این عمارت چکار می کنن؟....
به سمت اتاقش رفت..دستگیره را در مشت گرفت و پایین کشید..دستش می لرزید..همه ی وجودش می لرزید..
وارد اتاق شد و در را به آرامی پشت سرش بست..
نگاهش هیچ چیز را جز او نمی دید..دختری که معصومانه روی تخت در عالم خواب فرو رفته بود..
به طرفش قدم برداشت..حس کرد رنگ سوگل مهتابی تر از همیشه است..قلبش درد گرفت و اشک در چشمانش حلقه بست ..دستش را جلوی دهانش مشت کرد..
کنار تختش ایستاد..نگاهش روی صورت رنگ پریده ی سوگل خیره ماند..
سوگل در خواب بود و حجاب نداشت..موهای خوش حالت و مشکی رنگش صورت مهتاب گونه ش را در خود قاب گرفته بود..
خواست نگاه بگیرد ولی نتوانست..دست خودش نبود..آن نگاهه سرکش افسارش در دستان آنیل نبود..

حس می کرد اگر نگاه از او بگیرد قلبش می ایستد..از این همه ترسی که نسبت به آن دختر در دل داشت گاهی حتی خودش هم می ماند که چه کند تا آرام بگیرد؟..
ولی باز هم قدرت ایمانش بر خواسته ی دل ِ دردمندش غلبه کرد..نگاه از آن صورت خواستنی گرفت و به اطراف دوخت..شال سفید رنگ سوگل روی صندلی افتاده بود..آن را برداشت..
چشم ِ جسم را فرو بست و با چشم دل توانست شال را روی موهای سوگل بیاندازد..

در کسری از ثانیه، بدون آنکه بخواهد انگشتش چندتار از موهای سوگل را لمس کرد..همراه با لرز شدیدی که بر دلش افتاد دستش را پس کشید..نفس در سینه ش حبس شد..
گویی جسمش را برق گرفته که در همان حالت خشکش زده بود....
چشمانش را که باز کرده بود ثانیه ای بست و دوباره باز کرد..کلافه بود و از سر همین کلافگی به صورتش دست کشید..
گرمش شده بود..یک گرمای عجیب..
موهایش هنوز خیس بودند..
گرمای تنش از حالت عادی خارج شده بود..

روی تخت، کنارش نشست..
نگاهش را پایین کشید..دست کوچک و ظریفش روی پتو مشت شده بود..
شهین گفته بود که دیگر تب ندارد..دیوانه وار دوست داشت که دستش را بگیرد، پیشانیش را لمس کند و تا خودش مطمئن نشده رهایش نکند..
روی پیشانی آنیل عرق نشسته بود..ناشی از گرمای بی حد و نصاب تنش بود..

لبان سوگل تکان خورد..قلب آنیل لرزید..کمی روی صورتش خم شد تا راحت تر صدایش را بشنود....
پلک های سوگل لرزید..چشمانش نیمه باز بود که زمزمه کرد: آنیل!........

آنیل متوجه شد که سوگل هنوز کامل هوشیار نشده است..
لبخند دلنشینی بر لبانش نقش بست..صورتش را پایین تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد: من علیرضام، آنیل و دیشب نازنین اومد و با خودش برد!......

سرش را بلند کرد..لبخند روی لبانش، پررنگ تر از قبل به چشم می امد..
چشمان سوگل بازتر شده بود و مات و مبهوت نگاهش می کرد..هوشیاریش را با دیدن صورت خندان و در عین حال گرفته ی آنیل به دست آورد و با دستپاچگی سر از روی بالشت بلند کرد و گفت: وای.........آخ......
سرش را در دست گرفت و نتوانست بنشیند..
آنیل که هول شده بود فوری گفت: بخواب دختر نمی خواد بلند شی..
سوگل با چهره ای درهم نالید: سرم داره گیج میره....

لبخند روی لبان انیل خشکید..
لبخندش از سر روحیه دادن به او بود تا هرچه ناراحتی دارد برای لحظه ای فراموش کند ولی ظاهرا در حال ِ روحی ِ سوگل یک لبخند کوچک تاثیری نمی گذارد!....

-- تو فقط استراحت کن باشه؟..یه شب من نبودم ببین با خودت چکار کردی..
و با لحن شوخ و بامزه ای ادامه داد: نکنه از درد دوری من به این روز افتادی؟..

صورت و نگاهه سوگل پر شد از شرم و نگاهش را معصومانه از چشمان آنیل گرفت..
آنیل خنده کنان صورتش را در جهت چشمان سوگل قرار داد و گفت: پس حدسم درست بوده، آره؟..

سوگل که تحت تاثیر شیطنت آنیل قرار گرفته بود لبخند کمرنگی زد و صورتش را برگرداند..
آنیل که قصد اذیت کردن او را نداشت از کنارش بلند شد وبا همان لبخند و صدایی که پر بود از انرژی، در حالی که به سمت در می رفت گفت:تا سه بشمر اومدم.......
لای در ایستاد و رو به سوگل که منتظر نگاهش می کرد لبخند زد:از تختت پایین نیا باشه؟....

سوگل فقط نگاهش کرد..
آنیل چشم غره ای ساختگی نثارش کرد و گفت: نشنیدم......
سوگل لبخند زد و سرش را تکان داد!..
صورت آنیل را آرامشی دلنشین پر کرد..
--حالا شد....الان برمی گردم!..
و از اتاق بیرون رفت..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

وای که من چقدر این سه تا پستو دوست داشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وقتی می نوشتمش استرس و دستپاچگی و کلافگی ِ آنیل رو با تک تک سلولای بدنم حس می کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
یادتون نره که چقدر دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شب و روزتون خوش!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



عشق يعني :
وقتي از كنارش رد ميشی اختيارتو از دست ميدی..
دست و پاهات مي لرزن..
چشمات خود به خود به طرف اون خيره ميشن..
اون لحظه اگه كسي باهات حرف بزنه از حرفاش چيزی نميفهی..
قلبت می تپه..انقدر تند که صداش گوشاتو کر می کنه!..
فقط همونو می شنوی..
فقط همون..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




نفهمید که با چه سرعتی خودش را به آشپزخانه رساند..
دستگاه ابمیوه گیری را از روی کابینت برداشت و روی میز گذاشت..
در یخچال را باز کرد..چندتا پرتقال بزرگ و ابدار از توی جامیوه ای برداشت..
آبمیوه را در عرض 2 دقیقه حاضر کرد....

به همراه یک لیوان شیر و کره و عسل و خامه و چند تکه نان تازه که مَشتی مثل همیشه صبح زود خریده بود در سینی گذاشت..

سینی به دست داشت از در اشپزخانه بیرون می رفت که عمه خانم سر راهش را گرفت..
نگاهی پر از تعجب به دستان آنیل انداخت و گفت: کجا با این عجله؟!..این سینی واسه چیه؟!..
آنیل که واقعا هم عجله داشت از کنارش رد شد و فقط گفت: واسه سوگل می برم..مَشتی و حاج قاسم کجان؟..
--تو باغن، چکارشون داری؟!..

جلوی پله ها ایستاد و رو به عمه خانم گفت: یکی از گوسفندا رو می خوام تا ظهر قربونی کنن..فقط سریع باشن!.....
--آخه واسه چی با این عجله؟!..
-- همینکه گفتم عمه..خیلی زود!....

و روی اولین پله ایستاد و انگار که چیزی یادش امده باشد برگشت و به صورت غرق در بهت و تعجب عمه ش لبخند زد گفت: آهان راستی به شهین خانم بگید واسه سوگل سوپ بپزه، نهایت تا 2 ساعت دیگه باید آماده باشه!..
و از پله ها بالا رفت..

شهین که تازه وارد عمارت شده بود جمله ی آخر آنیل را شنید و کنار عمه خانم ایستاد..
-- خانم جون این دختر، همون نامزد اقاست؟!..
عمه خانم که هنوز نگاهش به پله ها بود گفت: نه چطور مگه؟!..
-- آخه اقا یه ثانیه سوگل، سوگل از دهنش نمیافته..گفتم شاید که.......

عمه خانم نگاهش کرد..
-- سوگل خواهرشه....
شهین که از حرف عمه خانم مات مانده بود گفت: خواهرشونه؟!..یعنی چی؟!..آخه مگه آقا خواهر داشتن؟..
-- حالا که داره..
-- ولی آخه....مکث کرد و ادامه داد: هیچی ولش کنین، خانم جون من برم تو اشپزخونه به کارام برسم..
راه افتاد که عمه خانم صدایش زد..
-- حرفتو یا نزن یا اگه می زنی نصفه ولش نکن..بگو چی می خواستی بگی؟..
-- آخه خانم جون..چطور بگم....این همه سال از خدا عمر گرفتم ولی تا حالا ندیدم هیچ برادری اینجوری به خواهرش برسه..آقا پروانه وار دورش می چرخه....فضولی نباشه خانمم ولی اقا تا فهمید سوگل خانم تب داره کم مونده بود خدایی نکرده زبونم لال سکته کنن!..
-- خودمم نمی دونم..مثل اینکه این دختر، دختره ریحانه ست، علیرضا که هنوز چیزی نگفته کم کم می فهمم اینجا چه خبره!......
و ادامه داد: شنیدی که آقا چی گفت؟!..
-- بله خانم الان میرم یه سوپ مرغ خوشمزه درست می کنم که هر کی اشتها هم نداشته باشه با خوردنش حسابی سر شوق بیاد!..
عمه خانم لبخند زد و آرام گفت: دستت درد نکنه!..برو زود حاضرش کن..
************************
--بسه، دیگه نمی تونم..
--پس این یه لقمه رو کی بخوره؟..
سوگل لبخند زد..حالش خیلی بهتر شده بود..احساس خوبی داشت..
-- من نمی دونم..ولی دیگه جا ندارم، دلم درد گرفته..

آنیل لیوان شیر را از توی سینی برداشت..
-- خیلی خب ولی اینو باید بخوری..نق و نوق و بهونه هم نداریم!..
لحنش انقدری جدی بود که سوگل نتواند حرفی روی حرفش بزند..لیوان را گرفت و کمی از آن را مزه مزه کرد..
صدای آنیل بلند شد: اینجوری نه، یه نفس سر بکش..
-- آخه عادت ندارم نمی تونم..
-- هی میگه نمی تونم..تا نصفشو که می تونی بخوری؟..

سوگل از روی اجبار چند قلوپ از شیر را خورد و لیوان را درون سینی گذاشت..
آنیل بیش از آن اصرار نکرد..مطمئن شده بود که سوگل سیر است..خودش هم چند لقمه ای کنارش خورده بود و احساس گرسنگی نمی کرد..

سینی را از روی تخت برداشت و بلند شد:من اینا رو می برم پایین تو هم حاضر شو بیا..
-- قراره جایی بریم؟!..
-- تو بیا بهت میگم..

سوگل خواست چیزی بگوید ولی لب فرو بست و سرش را زیر انداخت..
آنیل لبخند زد و گفت: بگو چی می خواستی بگی؟..

سوگل سرش را بلند کرد و بدون آنکه در چشمان آنیل خیره شود گفت: نه..فقط....
-- فقط چی؟..
--دیشب که از خواب پریدم عمه خانم گفتن که تو عمارت نیستی و ......

سکوت کرد..
لبخند آنیل کمرنگ شد و اروم گفت: همین اطراف بودم!..
-- پس..چرا گوشیتو خاموش کرده بودی؟!..

آنیل سکوت کرد و سوگل نگاهش کرد..
سکوتش طولانی شده بود که سوگل گفت: نمی خواستم فضولی کنم..ببخشید!..

صورتش معصومانه تر از قبل شده بود..
آنیل که ماندنش را با وجود آن قلب دیوانه و نگاهه افسار گسیخته، جایز نمی دانست در حالی که دستپاچگی در حرکاتش مشهود بود به سمت در رفت و گفت: تا 20 دقیقه ی دیگه پایین باش....

در را باز کرد ولی قبل از انکه بیرون برود برگشت..
به صورت سوگل که نگاهش هنوز هم به دنبال آنیل بود لبخند زد..
نگاهش برای قلب دیوانه ش آنقدر سنگین بود که نفسش را حبس کند..
در را که بست نفسش را عمیق بیرون داد و سینی را در دستانش فشرد..
چه پاسخی داشت که در جوابش بدهد؟!..
اصلا چه می توانست بگوید؟!..
از چه حرف بزند؟!..
از چیزی که گفتنش هزار درد بر جای می گذارد؟!..
پس همان بهتر که سکوت کند!..
سکوت، تنها دوای درد اوست!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، S.mhd ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گنا--ار:fereshteh27) - s1368 - 03-12-2013، 8:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان