امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#57
سلام دوستای گلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امشب اومدم پیشتون با 4 تا پست..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خب یکی یکی با فاصله میذارمشون چون نوشتم فقط نیاز به ویرایش دارن که تک تک بعد از ویرایش ارسال می کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

واااااااااااای اینترنتم کلی امروز رو اعصابم جفتک انداخت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) واقعا اعصاب خردکن بود بچه ها یه لحظه قطع می شد باز 2.3 ساعت بعد وصل می شد همین الان نیم ساعت پیش قطع بود الان باز وصل شد رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) خدا به خیر کنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
واقعا اینترنته ما داریم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) حلزون قطع نخاع شده از این سریعتر حرکت می کنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) اصلا سرعت زیر خط فقر..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خب دیگه بریم سر پست..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من همیشه زیاد حرف می زنم می دونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دست خودم نیست هیجان زده میشم تازه سر درد و دلم باز میشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



اکوی مسجد محلمون خراب بود، حاج آقا اومد پشت
بلند گو گفت :کمک های مردمی آمادس
مادس
ادس.....
دس
دس
دسرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
به همین سوی چراغ مشاهده شده ۴ نفر فقط در حال لرزش باسن بودن،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

یکی هم از اون ته میگفت دستا شله ها :|رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
آدما براي هم مثل کتاب مي مونن که وقتي به آخرش ميرسن،ميرن سراغ يکي ديگه؛يادمون باشه براي هر کسي راحت ورق نخوريم ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





جلوی پله ها که رسید صدای زنگ موبایلش بلند شد..سینی را به یکی از خدمه ها داد و به صفحه ی گوشی نگاه کرد..شماره ی حاج آقا بود!..این وقت روز؟!..

-- الو..مخلص ِ حاجی..
-- الو پسر هیچ معلوم هست تو کجایی؟..
زبانش را روی لبش کشید و گفت: جونم حاج آقا چی شده؟....
-- مادرتو اینجا ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟..
رنگ از رخش پرید..من من کنان گفت: مامان چی شده؟..حاجی اتفاقی افتاده؟........
-- نگران نباش حالش خوبه..ولی بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟اینو بگو.....

حاجی همچنان عصبی بود ولی آنیل که خیالش از جانب مادرش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و در جواب حاج آقا گفت: به مامان همه چیزو گفتم حاجی، در جریانه که کجام..یه سر اومدم روستا تا فردا پس فردا هم برمی گردم..
-- خیلی خب پس چرا زنتو با خودت نبردی؟....

لبانش را روی هم فشرد که مبادا چیزی بگوید و بعد از آن پشیمانی بزرگی برجای بگذارد..
بعد از سکوت نسبتا طولانی صدای حاج آقا از پشت گوشی بلند شد:الو....آنیل..
--حاجی فعلا نمی تونم حرف بزنم..بعدا خودم باهاتون تماس می گیرم..
--اینجوری نمیشه نازنین الان اینجاست با راننده می فرستمش روستا........

آنیل که از این همه اصرار جوش آورده بود تند و پشت سرهم گفت: نه حاجی نکنی اینکارو..من.......
--تو چی؟!..
--من..من دارم بر می گردم..
--خیلی خب..کی؟..
-- امشب که یه کم کار دارم باشه واسه فردا..
--آنیل فردا تا ظهر تهران نباشی نازنین و می فرستم اونجا، گوش به زنگ باش..
-- باشه حاجی حرفی نیست..
--برو به کارت برس..یه تماسم با مادرت بگیر..
--دیشب باهاش حرف زدم حالش خوب بود..
-- بهت میگم زنگ بزن بگو چشم پسر..استغفرالله....
--چشم..امر دیگه؟..
-- به عمه خانم و بقیه سلام منو برسون..
--اونم به چشم..دیگه می تونم برم؟..
-- در امان خدا..مراقب باش..
--حتما..یاعلی!..

و درحالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت گوشی را از کنار گوشش پایین اورد..
زیر لب گفت: تو این هیرو ویر فقط نازنین و کم دارم..

صدای عمه خانم را از پشت سرش شنید..برگشت و مسیر نگاهش را دنبال کرد..سوگل درست پشت سرش با فاصله ی چند پله ایستاده بود..
عمه خانم_ دخترم بهتری الحمدالله؟..

سوگل لبخندی از سر خجالت بر لب نشاند و نگاهش را زیر انداخت..در واقع طاقت نگاهه خیره و سنگین آنیل را تاب نداشت..
- خیلی بهترم ممنون......و سرش را بلند کرد و ادامه داد: بابت دیشب شرمنده م..می دونم اذیتتون کردم..
--این چه حرفیه مادر دشمنت شرمنده باشه..خدا روشکر که رنگ و روتم باز شده..بیا بیرون یه کم هوای آزاد حالتو جا میاره!..

آنیل نگاهش را از روی سوگل برداشت و رو به عمه ش کرد و گفت:عمه به مَشتی و حاج قاسم سپردی؟..
--آره پسرم دیگه کارشون داره تموم میشه..
--خوبه پس به شهین خانم و بقیه بگید واسه ناهار کباب درست کنن..

عمه خانم لبخند زد و همراه ِ آن لبخند، نگاهه خاصی به سوگل انداخت..سوگل که از ماجرا بی خبر بود فقط با تعجب نگاهشان می کرد..

آنیل و سوگل از عمارت خارج شدند..
گوشه ای از باغ زیر درختان ِ بلند، 2 مرد قوی هیکل و نسبتا میانسال مشغول بودند..
سوگل با دیدن آن صحنه رویش را برگرداند و گفت: گوسفند قربونی می کنید؟..

آنیل با دست به گوشه ی دیگر باغ اشاره کرد..
روی صندلی با فاصله از هم نشستند و آنیل گفت: قربونی که نه..ولی خب......
--پس چی؟..
--تو حالت بهتره؟.......
سوگل مکث کوتاهی کرد وجواب داد: بهترم......
--یه کم که تقویت بشی بهتر از اینم میشی!.....

سوگل سرش را بلند کرد و نگاهش را به آنیل دوخت..
ولی نگاهه آنیل به رو به رو بود و سوگل تنها نیم رخ او را می دید..نگاهش پایین تر آمد..به سمت لباس هایش..بلوز آستین بلند طوسی و شلوار جین سرمه ای سیر..
آنیل که سنگینی نگاهه سوگل را روی خودش حس کرده بود صورتش را به طرف او چرخاند..
سوگل نگاهش را از او گرفت و سرش را زیر انداخت..
درحالی که با گوشه ی شال سفیدش بازی می کرد گفت: به خاطر من اون گوسفند و........

ادامه نداد..
آنیل که منظورش را فهمیده بود آروم گفت: وقتی صبح تو حیاط از زبون عمه شنیدم که دیشب حالت بد شده حس کردم زمین و زمان داره دور سرم می چرخه..تو امانت بودی پیش من..اون لحظه انگار هیچ صدایی نمی شنیدم..برای چند لحظه گوشم سوت کشید....درکمال خودخواهی دیشب تو رو تو عمارت تنها گذاشتم و رفتم..نباید اینکارو می کردم..اگه دیشب یه بلایی سرت اومده بود اونوقت من..........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

من دیگر حرفی نداشته بیدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هم اکنون به ادامه ی پست های امشب ببار بارون توجه فرمایید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اهم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



یه بار با مامانم اینا رفته بودیم یه مغازه هم مبل فروشی بود هم تختخواب فروشی و کلا دکور و لوازم اتاق خواب.. رو دیفار نوشته بودن این مغازه مجهز به دوربین مدار بسته نمی باشد راحت باشینرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من : رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
مبلای توی مغازه : رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
سازمان اعتماد به مشتریان : رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
مدرسان شریف :رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
صاحب فروشگاه: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بابام:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
مامانم:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﭘﺴﺮ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﮐﺠﺎ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺩﺧﺘﺮ : ﻫﺮﺟﺎ ﺗﻮ ﺑﮕﯽ ﻋﺸﻘﻢ !
ﭘﺴﺮ : ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺘﺰﺍ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧــــَـــه ﺭﮊﯾﻤﻢ !
ﭘﺴﺮ : ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺒﺎﺏ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺸﺐ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺧﻮﺭﺩﻡ !
ﭘﺴﺮ : ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺗﺎﺯ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﺩﺩﺩﻩ ؟ ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﻭﺭه !
ﭘﺴﺮ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺎﻧﺪﻭﯾﭽﯽ ﻫﺎﺕ ﺩﺍﮒ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﯾﺸﺸﺸﺶ !!۱ ﻣﻦ ﺳﺎﻧﺪوﯾﭻ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ !
ﭘﺴﺮ : ﭘﺲ ﺑﻼﺍﺍﺍﺍﺧﺮﻫﻬﻬﻬﻬﻪ چیکار ﮐﻨﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻢ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺩﺧﺘﺮ : ﻫﺮﭼﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﯽ ﻋﺸﻘﻢ !!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﺗﻼﺵ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍست رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




ادامه نداد..نگاهش را می دزدید..صدایش گویای حال عجیبش بود..
سوگل ناخواسته سکوت کرده بود..از ته دلش می خواست بگوید که مقصر او نیست..مقصر گذشته ی خودش است..اتفاقاتی که در گذشته برایش افتاده گرچه از جانب او ناخواسته و از جانب نامادریش ظالمانه بود ولی حقیقت داشتند و همین واقعیت ها بودند که هیچ وقت دست از سرش برنمی داشتند....

آنیل_ مجبور بودم برم..اگه می موندم حتما دیوونه می شدم..اون موقع که از عمارت زدم بیرون دیروقت نبود ولی وقتی به خودم اومدم که دیدم ساعتها از نیمه شب گذشته و من هنوز سرگردونم و مثل یه شبگرد دارم قدم می زنم..
گوشیمو خاموش کرده بودم تا با هیچ کس در تماس نباشم..فقط یه امشبو می خواستم تنها باشم..خودم و خودم....
ولی بازم طاقت نیاوردم..یه کم که نشستم بلند شدم..
یه مشهدی غلام هست همین پایین ده که یه قهوه خونه ی کوچیک داره..تموم مدت اونجا بودم..داشتم فکر می کردم..به کارای سرخودم..به حرفام..دیشب زیاده روی کرده بودم اینو می دونم..کارایی که می کردم دست خودم نبود..اصلا انگار اون آدم من نبودم....
وقتی سرمو گذاشته بودم رو میز قهوه خونه یه حس بدی بهم دست داد..حسی که باعث شد با یه دلهره ی عجیب سرمو بلند کنم و تا چند لحظه به یه نقطه خیره بمونم..نمی دونستم اون حس از چی می تونه باشه..
وقتی گوشیمو روشن کردم دیدم چندتا تماس بی پاسخ از عمارت دارم..حدس می زدم عمه باشه که واسه تاخیرم نگران شده..واسه م بی اهمیت نبود ولی اون لحظه حال و حوصله شو نداشتم..
داشتم برمی گشتم که نازنین به گوشیم زنگ زد..بحثمون بالا گرفت و آخرش مجبور شدم بی خداحافظی قطع کنم..انقدر تو خودم و مشکلاتم و افکار درهم و برهمم غرق بودم که نفهمیدم وقتی رسیدم عمارت که دیگه صبح شده.......
بعد از تماس نازنین بازم گوشیمو خاموش کردم شاید اون موقع بازم عمه زنگ زده بود ولی من متوجه نشدم..اصلا یه درصدم احتمال نمی دادم که حالت بد شده باشه وگرنه هر اتفاقی هم می افتاد می موندم و پامو از عمارت بیرون نمی ذاشتم!....

سوگل تمام مدت در سکوت به حرف ها و درد و دل های آنیل گوش می داد..پس دلیل غیبت ِ دیشب آنیل این بود!....
چقدر دوست داشت بیشتر از نازنین و رابطه ش با آنیل بداند..چرا حس می کرد که آنیل با نازنین خوشحال نیست؟!..با توجه به گفته های خودش جز این برداشتی هم نمی توانست بکند!..

آنیل که گویی پی به خواسته ی قلبی سوگل برده بود و او هم دنبال راهی برای بیرون ریختن حرف های ناگفته ی دلش می گشت، بعد از مکثی طولانی سرش را بلند کرد و بدون آنکه به سوگل نگاه کند نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت: مادرم اصرار داشت من با نازنین ازدواج کنم..هیچ وجه اشتراکی بین ما دیده نمی شد اینو حتی خود نازنین هم می دونست ولی مامان معتقد بود نازنین با وقار و اصیل و محترمه و می تونه برای من یک همسر ایده ال باشه..
به قول خودش خوشبختی من آرزوش بود که اونو تو ازدواج با دختری مثل نازنین می دونست....بارها و بارها باهاش مخالفت کردم..سفت و سخت گفتم من نازنین و نمی خوام ولی مامان لجبازتر از این حرفا بود..می گفت می ترسم آخرش بری دست یه دختر تازه به دوران رسیده رو بگیری و به عنوان عروس بیاری تو خونه ت..همه ی فکر و ذهنش این بود تا زنده ست بتونه منو تو لباس دامادی ببینه.......

مکث کرد.. بعد از چند لحظه پوزخندی از غم لبانش را از هم باز کرد..
-- سر همین بگومگوها یه شب که بحثمون شده بود قلبش گرفت..بعد از اون با ترسی که به خاطراز دست دادنش تو دلم نشست مجبور شدم کوتاه بیام..گرچه مامان دیگه چندان اصراری به این ازدواج نداشت ولی می دونستم هنوزم ازم دلخوره..اینو با کم محلیاش به خودم می دیدم و می فهمیدم..
طاقت نگاه های سردشو به خودم نداشتم..برای همین تن به خواسته ش دادم..خوشحال شد ولی من نه..اشک شوق تو چشماش نشست وقتی حلقه ی نامزدی رو از جانب من دست نازنین کرد ولی من تموم مدت ساکت بودم و حتی تو صورت نازنین هم نگاه نمی کردم..
برای من خوشحالی مادرم کافی بود..اینده م رو که هیچ، جونمم می دادم تا فقط بتونم اونو برای همیشه سالم و خوشحال کنار خودم داشته باشم..
نازنین به هیچ عنوان به این ازدواج بی میل نبود..شب خواستگاری وقتی قرار شد با هم حرف بزنیم، از سر عذاب وجدانی که داشتم همه چیزو براش تعریف کردم..نمی خوام دروغ بگم اون لحظه واقعا امیدوار بودم بهم جواب رد بده گرچه من به خاطر شنیدن جواب رد همه ی حقیقتو نگفته بودم فقط به خاطر اینکه وقتی ازدواج کردیم عذاب وجدان اینو نداشته باشم که نازنین از چیزی خبر نداشته و با این حال اونو هم به دردسر انداختم..ولی نازنین قبول کرد..چندبار تاکید کردم که من علاقه ای بهت ندارم و صرفا به این ازدواج تن میدم فقط به خاطر مادرم....
ولی بازم حرفی نداشت..می گفت علاقه بعد از ازدواج هم می تونه به وجود بیاد..
نمی دونم....من که نه، ولی اون باور داشت یه روز همینطور میشه..به همه چیز یه نگاهه ساده داشت..
خواستن عقد کنیم ولی هنوز که هنوزه من زیربار نرفتم..درسته شاید واقعا دیگه به همه چیز عادت کردم حتی به وجود نازنین توی زندگیم ولی مطمئنم که علاقه ای بهش ندارم..
اما نازنین دست بردار نیست..فکر می کنه که اگه همیشه کنارم بمونه می تونه احساساتمو نسبت به خودش عوض کنه.......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

وااااااااااااااای خوابم میاد شدیدددددددد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ولی نگران نباشید هستم در خدمتتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




ساده می خندی
و دل من
سخت زیر و رو می شود..
مجازاتش پای خودم
دلم
آغوش ممنوع تو را می خواهد!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



آنیل سکوت کرد..هر دو سکوت کرده بودند..
سوگل مشتاقانه به حرف های آنیل گوش می داد و تک تک جملاتش را با تمام وجود درک می کرد..
یاد خودش افتاد..او هم زمانی همین مشکل را با بنیامین داشت..شاید بدتر....سوگل دختر بود و جنس حساس و شکننده ای داشت..و بنیامین همیشه علاوه بر جسم به دنبال شکستن و خرد کردن روح او بوده و هست..و الان....قاتلی که در به در به دنبال شکار جسمش می گردد..

آنیل خندید..آروم ومردانه..صدایش ارتعاش خاصی داشت..
-- نمی دونم..نمی دونم چرا اینا رو دارم برای تو تعریف می کنم..شاید بگی به من چه ربطی داره که تو، تو زندگیت با نازنین چه مشکلاتی داری ولی سوگل....حس می کنم تو تنها کسی هستی که می تونی درکم کنی..شاید چون فکر می کنم با هم یه جورایی همدردیم..هیچ کدوممون از روی علاقه شریک زندگیمون رو انتخاب نکردیم هر چی که بوده از سر اجبار بوده نه چیز دیگه..تو برای رسیدن به آزادی و خلاصی از دست اون همه نگاهه بی تفاوت..منم برای خوشحال کردن دل مادرم که همه ی دنیامه....اگه..اگه که یه وقت با حرفام ناراحتت کردم..منو.............

-نه..نه ناراحت نشدم..چرا باید ناراحت بشم؟!..اینکه میگی باهم همدردیمو قبول دارم..ولی نازنین مثل بنیامین نیست..مطمئنم قلبا دوستت داره..شاید باید یه فرصت بهش می دادی..گرچه....شـ..شاید..الانم دیر نشده باشه!..

و دستانش را در هم قلاب کرد و نگاهش را از صورت آنیل گرفت..
در دل گفت: به تو چه ربطی داره که اون می خواد چکار کنه؟..انگار خیلی دوست داری نازنینو همیشه کنارش ببینی؟...........
نه..دوست نداشت و هرگز این را نمی خواست.. ولی خوب می دانست که بعد از برهم خوردن نامزدی، یک دختر چه عذابی را می تواند متحمل شود..
برای نازنین دلش می سوخت..گرچه از اخرین برخوردش با او خاطره ی خوبی نداشت اما..هر چه باشد نازنین هم آدم است..هم جنس خودش است..به آنیل احساس دارد..چطور می توانست این را بداند و..بی تفاوت باشد؟!..

صدای آنیل را شنید..چقدر گرفته بود..
-- فرصت دادم..به خاطر آینده ی جفتمون اینکارو کردم..ولی نشد..نتونستم..این قلب وامونده قبولش نکرد....
-چرا؟!......

ناخواسته و ندانسته پرسیده بود و مشتاقانه منتظر جوابش بود..
چرا قلب آنیل وجود نازنین را پس می زد؟!..
-- چون..من..........


--آقا........
هر دو از حضور بی موقع و شنیدن صدای مَشتی گویی از خوابی ارام پریده باشند به خودشان آمدند و به او نگاه کردند....
آنیل که سعی داشت حواسش را جمع کند نفس عمیقی کشید و جوابش را داد: چی شده مشتی؟..
--آقا کاری که خواسته بودین تموم شد..سهم گل بانو رو چکار کنیم اینبارم بهش بدیم؟..
--بده مشتی..به خودش بگو بیاد گوشتشو ببره هر چی هم خواست بهش بدین....
-- چشم اقا..بااجازه!..


و از آنجا دور شد..
آنیل دستی لا به لای موهایش کشید..از آمدن مشتی هم حالش گرفته بود و هم از طرفی خوشحال بود..

صدای سوگل را شنید..
- تو اتاق که بودم دوست نسترن رو گوشیم زنگ زد..

حواسش جمع شد و کامل به طرفش برگشت..
-- خب....از نسترن خبر داشت؟..
سوگل سرش را تکان داد..
- گفت نسترن نتونسته زنگ بزنه از دوستش خواسته منو باخبر کنه که بابام برگشته تهران و خواسته بره پیش پلیس ولی بنیامین نذاشته..
-- لعنتی..می ترسه پدرت پلیسا رو در جریان بذاره..اونجوری کار خودش سخت تر میشه..
- بنیامین همینطور ساکت نمی مونه..حتما یه کاری می کنه..
--مطمئنم آدماش کل روستاهای اطرافو زیرنظر گرفتن..آدمی نیست که بخواد از هر چیزی ساده بگذره..
- تو اونو خوب می شناسی درسته؟..
-- نه زیاد ولی خب از وقتی با تو دیدمش در موردش زیاد پرس و جو کردم..یه ادم روانی و صد البته باسیاست..نمیشه منکرش شد که ادم باهوش و زرنگیه، برای همین باید خیلی مراقب باشیم..حتی ممکنه بو ببره که تو اینجایی..
- یعنی ممکنه؟!..
-- فقط احتمال میدم..به ادمای عمارت سپردم از تو، بیرون ازعمارت پیش کسی حرفی نزنن ولی خب..بازم نمیشه اعتماد کرد..
- پس باید چکار کنیم؟..اینجوری که همه ش باید تو ترس و دلهره بمونم..
-- در حال حاضر عمارت نمی تونه برات جای امنی باشه..باید از اینجا دورت کنم..
-اما آخه چجوری؟..پامو بذارم بیرون آدماش پیدام می کنن..
-- اونش با من..
- ولی آخه کجا؟..جز خونه ی مادربزرگم که جایی رو ندارم برم..
-- شاید دیگه وقتش رسیده باشه!..
- وقت چی؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


اینم از پست چهارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وای مگه این پست آخری ارسال می شد؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) پوستمو کند..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) هر چی ارسال و می زدم فایده ای نداشت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

 
 
 
اگه کسى رو دوست داشته باشى نمي تونى تو چشماش زل بزني..
نمي تونى فراموشش کنى..
نمي تونى بهش بگي که چقدر دوستش دارى..
نمي تونى بهش بگى چقدر بهش نياز دارى..
برای همينه عاشقا ديوونه ميشن..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



--میگم بهت....از دیشب تا حالا به مادربزرگت زنگ نزدی؟..
- زنگ زدم و بهش گفتم حالم خوبه ولی وسطاش شارژ گوشیم تموم شد..
--یه شارژر واسه ش جور می کنم مشکلی نیست..فقط دیگه با جایی تماس نگیر هر اتفاقی ممکنه بیافته..
-نمی تونستم بی خبر بذارمش..

آنیل از روی صندلی بلند شد و دستی به شلوارش کشید و گفت: خیلی خب اینبار اشکالی نداره مجبور بودی ولی دفعه ی بعد مراقب باش، بدون هماهنگی با منم کاری نکن باشه؟..
-مجبورم قبول کنم......
آنیل خندید ..
-- بریم تو..نمی دونم بقیه دارن چکار می کنن..بالاخره می تونن تا ظهر کباب و حاضر کنن یا نه؟!..
خندید و به سوگل نگاه کرد..
سوگل شرم زده نگاهش را از او گرفت و گفت: به نظرم این کارت زیاده روی بود..
--چه کاری؟!..
- منظورم گوسفنده..من دختر ضعیفی نیستم..
لبخند آنیل پررنگ شد..در دلش گفت: برمنکرش لعنت......

-- بذار صادقانه پیشت یه اعترافی بکنم....
سوگل نگاهش کرد و آنیل ادامه داد: تا به حال تو عمرم دختری مثل تو ندیدم که تا این حد اراده ی قوی داشته باشه..سوگل، تو شاید ظاهر شکننده ای داشته باشی ولی روحت فراتر از اون چیزیه که کسی بتونه ببینه و درکش کنه..شاید اطرافیانت ساکت بودن و سربه زیر بودنتو پای سادگیت بذارن ولی من اینطور فکر نمی کنم..هر کس دیگه ای جای تو بود حتما تو همون دورانی که داشت اون همه عذاب و شکنجه رو تحمل می کرد به فرار یا خودکشی هم فکر می کرد ولی تو اینکارو نکردی..چرا؟!.......

و سوگل بدون لحظه ای تردید گفت: چندباری به خودکشی فکر کردم..حتی تا یک قدمیشم رفتم تا عملیش کنم ولی..ولی دیدم نمی تونم..از خدا می ترسیدم..از اون دنیا....می دونستم با خودکشی عذابی که اون دنیا متحمل میشم صدبرابر از شکنجه های این دنیام بدتر و دردناک تره....فرار هم..خب جایی رو نداشتم..کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم..

آنیل قدمی به او نزدیک تر شد و گفت: ایمانت به خدا قوی و قابل ستایشه..منم میگم همین ایمانت باعث شده که دختر قویی به نظر برسی..من بیشتر به باطن آدما توجه می کنم تا ظاهرشون..پس شک نکن حق با منه!..

سوگل که از نظر آنیل نسبت به خودش حس خوبی داشت لبخند زد....برای اولین بار کسی توانسته بود او را درک کند..صاف و شفاف..زلال بدون هیچ دروغ و نیرنگی..
آنیل قصد جلب توجه نداشت..حرف هایش را در کمال صداقت و آرامش به زبان می آورد..کلامش حس ِ گرم ِ آرامش را تمام و کمال به وجود یخ بسته ی سوگل تزریق می کرد و وجودش را گرمایی لذت بخش که طعم خوش زندگی را داشت پر می کرد..

آنیل لحظه به لحظه بیشتر از قبل به او نزدیک تر می شود و..همین هم باعث سردرگمی ِ گاه و بی گاه سوگل می شد..
شاید چون فکر می کرد که حقیقت شمردن این حس، غیرممکن است..
باور دارد که شدنی نیست..و همین شاید ضد و نقیض های مکرر سدی شود تا بتواند جلوی پیشرویش را بگیرد..

*********************************
« سوگل »

امروز واقعا روز خوبی بود..برای اولین بار توی زندگیم....این همه توجه..این همه نگاهه مهربون..خدایا باورکردنی نیست..
من واقعا حال خوبی داشتم..یه حال وصف نشدنی..
غروب کمی با عمه خانم تو باغ قدم زدیم..چندتا سوال در مورد مادرم و انیل پرسید و منم هربار یه جوری از جواب دادن بهشون تفره می رفتم..
تا وقت شام آنیل و ندیدم بعد از اونم یه شب بخیر کوتاه به همه مون گفت و رفت تو اتاقش..
بعد از رفتنش دیگه دوست نداشتم پایین بمونم ومنم برگشتم تو اتاقم..
کلافه بودم و فکر می کردم اگر بخوابم حالم بهتر میشه ولی خوابم نمی برد..
افکار جور واجور تو سرم وول می خوردن و ارامشمو ازم گرفته بودند..
انقدر رو تخت قلت زدم و اینور و اونور شدم تا به خاطر خستگی چشمام سنگین شدن و..بالاخره خوابم برد..
با صدای تقی از خواب پریدم..اتاق تاریک بود..آباژورو روشن کردم..کسی تو اتاق نبود ولی پنجره باز بود..یادم نمی اومد که اخرین بار بسته بودمش یا نه؟..
از تخت اومدم پایین و پنجره رو بستم..داشتم پرده رو می کشیدم که دستی نشست رو شونه م و از ترس تا خواستم برگردم و جیغ بکشم دست دیگهشو گذاشت رو دهنم و تو صورتم اروم ولی با خشونت گفت: هیششششش..ساکت خوشگلم.....
تو دلم فریاد زدم..از ترس بین دستاش خشکم زده بود و چشمامو انقدر باز کرده بودم که تخم چشمم می سوخت..حس می کردم سفیدی چشمم هر ان ممکنه بزنه بیرون..
داشتم خفه می شدم و اون نامرد دستشو از روی دهنم برنمی داشت..
به تقلا افتادم..
محکم بغلم کرد و گفت: می خوام از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون استفاده کنم..واسه من مهم نیست ولی بذار برای همیشه تو ذهت بمونه..می خوام بهت بفهمونم که بنیامین کیه و چه کار می تونه باهات بکنه عروسک من........

و همونطور که تو بغلش بودم پرتم کرد رو تخت ..
زیر هیکل سنگین و نحسش در حال له شدن بودم...............
جیغ می کشیدم..داد می زدم..حتی گریه می کردم ولی اون عوضی جلوی دهنمو محکم گرفته بود و همین تقلاها باعث می شد احساس خفگی بهم دست بده و نتونم طبیعی نفس بکشم..
چشمام داشت سیاهی می رفت و لبای داغ اون عوضی روی تنم، مثل تیکه هایی از آتیش داشت همه ی وجودمو تو خودش ذوب می کرد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
 
اهم اهم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
1.2.3.4 صدا میاد؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خانمای محترمه اقایون گرام می دونم الان همه تون یه چیز دارید زیر لب زمزمه می کنید: اینم جا بود تو کات دادی؟..بزنم لهت کنم؟..الان که میری 4 روز دیگه میای ما تا اون موقع تو خماریش می مونیم چکار کنیم؟..ای خدااااااااا..من چکار کنم؟؟؟؟؟..چرا همچین شد؟..فرشتهههههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) بیاااااااا بقیه شو بنویس تولوخودا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بعلههههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اگه تعداد تشکرا و امتیازا زیاد باشه فرداشبم میام پیشتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) حتی شده باشه تو 1 پست ولی میام..
پس ببینم چه می کنیدا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بعلههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پَ چییییییی؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دستم درد گرفته..چشام می سوزه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) تازه کمرمم داره از وسط تا میشه بس که نشستم..خوابممم که میادرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ،نباید انرژی بگیرم واسه پستای بعدی؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پس تا بعد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
به قول آنیل، یاعلی!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط setare 92 ، m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 03-12-2013، 10:12

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان