امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#58
سلام رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دوستای خوب و عزیز خـــودم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بچه ها بابت دیشب شرمنده م..برق نداشتیم که بخوام بیام رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ولی به جاش امشبو تلافی کردم و 3 تا پست تپلی براتون آماده کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
درضمن هیجانات زیادی تو راهه که واسه تون گذاشتم کنار فقط نیاز به آمادگی داره تا بتونم بنویسمشون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من نه بی خیال بنیامین شدم..نه نسترن..نه پدر سوگل و نه حتی آروین و بقیه..فقط دوست ندارم الکی از یه شاخه بپرم رو یه شاخه ی دیگه که اینجوری خدایی نکرده شما رو هم گیج کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دوست دارم آروم پیش برم و به تموم زوایای رمانمم توجه داشته باشم..
اینکه یه موضوعی حل بشه بعد به یه بحث دیگه تو رمان بپردازم بهتره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
سوگل باید این مدت با آنیل تنها می شد تا بتونه راحت تر باهاش حرف بزنه..آنیل هم تا حدی از خودش برای اون بگه..هر دو واقعا به این تنهایی نیاز داشتن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
در ضمن بچه ها من موضوع ش.ی.ط.ا.ن پرستی رو هم در نظر دارم و همونطور که گفتم کلی برنامه براش چیدم..مهمونی ها..کارایی که تو گروهشون می کنن..حقه ها و نمادها و....اوه خیلی چیزا هست که باید تو رمان بگم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
برای اینکه باشم و بتونم پرانرژی بنویسم همینطور که الان هستید به حضور گرمتون نیاز دارم..واقعا دوستتون دارم و همیشه گفتم بازم میگم به وجودتون افتخار می کنم که با خوندن نوشته هام باعث دلگرمیم می شید..که می تونم بمونم و ادامه بدم..دوست دارم همیشه و همه جا حضورتونو کنارم حس کنم..حتی وقتی تو محیط مجازی نیستم بازم احساستون کنم و بدونم که هستید و تنهام نمیذارید..
پس بدونید که صادقانه عاشقتونم و بی نهایت دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

همینجا بازم از بچه هایی که محبت کردن و اومدن نقد تشکر می کنم..از اینکه خیلی خیلی کم پست اسپم ارسال می کنید ممنونم بچه ها..همه ی نقداتون محتوا داره و منم عاشق همینم که بتونم ازشون استفاده کنم..حدسیاتتون رو دوست دارم..نقداتون رو دوست دارم..نظرها و پیشنهاداتتون رو هم همینطور..چون بهم نشون می دید که من و قلمم براتون اهمیت داره و برای من همین دنیایی ارزش داره..
از دوستان خوبم که به پستام مثبت و تشکر میدن هم بی نهایت سپاسگزارم..این لطف شما رو می رسونه بچه ها..
هر کجا که هستید تک تکتون شاد و موفق باشید!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



در مرد ها حسی هست كه اسمشو ميذارن ” غيرت
و به همون حس در خانم ها ميگن “حسادت
اما…
من به هردوشون ميگم ” عشق
تا عاشق نباشی
نه غيرتی ميشی نه حسود !

**********************
می خواهم..

اونقدر خودخواهانه بغلتــــــ کنم..

که جای ضربان قلبمــــ روی تنتــــــــ بمونه…



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



می خواستم یه جوری دستشو گاز بگیرم ولی نمی تونستم....دستشو رو بدنم حرکت می داد و در تلاش بود دکمه های لباسمو باز کنه..
از ته دل جیغ کشیــدم و اسم خدا رو صدا زدم..دیگه حنجره ای برام نمونده بود..
یه دفعه همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد..سرم سوت می کشید و حس می کردم تنم کرخت شده..نه چشمام می دید و نه حتی گوشام چیزی رو می شنید..ولی هنوز اون گرما رو حس می کردم..فقط همون گرما بود و حتی سنگینیشو هم دیگه رو خودم حس نمی کردم..
ولی..صدای نفسای یه نفره..دارم تقلا می کنم ولم کنه..دیگه دستی روی دهنم نیست ولی حس می کنم مثل آدمای لال قدرت تکلممو از دست دادم..انگار تو یه حفره ی تاریک و عمیق دارم فرو میرم..
یکی داره دستمو می کشه..من می خوام جیغ بزنم ولی نمی تونم..چشمام هیچ جا رو نمی بینه..می خوام پسش بزنم ولی اون ولم نمی کنه..صداشو نمی شنوم..هیچی رو جز دستای داغش حس نمی کنم..
خدایا دارم می میرم..
از این همه حس خنثی به یکدفعه دارم جون میدم..
تنم خیس بود..داغ بود..داشتم می سوختم..چقدر گرممه....یکی این حرارتو از من دور کنه..این داغی داره اتیشم می زنه یکی نجاتم بده..نجاتم بده..من..مـ..من.......

چشمام دیگه سنگین نیست..ولی توان باز کردنشونو ندارم..پس اون تاریکی از بسته شدن چشمام بوده ولی حسش نکردم..اصلا نفهمیدم چی شد..هیچ نوری نیست که چشمامو بزنه برای همین می تونم راحت بازشون کنم..
بعد از یه مکث کوتاه تموم توانمو جمع می کنم..لای پلکام باز میشه..اون گرما هنوز هست..زمزمه های یک نفر..صداش با گریه همراهه ولی آروم..
من کجام؟..بنیامین..اون..اون اینجاست..
چشمامو تا اخرین حد باز کردم و با یه نفس عمیق نشستم..ریتم نفسام نامنظم بود..ضربان قلبمو تا توی دهنمم حس می کردم..قفسه ی سینه م خس و خس می کرد..
نگاهم مستقیم و بی هدف رو دیواری که رو به روم بود خشک شده بود..
زمزمه ها بلندتر شد ..واضح..با یه بغض خفه..
--سوگل..عزیزم حالت خوبه؟..صدامو می شنوی..منو ببین....

گردنم درد می کرد..حس می کردم همه ی رگای بدنم خشک شدن و هیچ خونی تو بدنم جریان نداره..همه چیز متوقف شده و قدرت حرکت ندارم..
به هر زحمتی بود با کمی درد تونستم سرمو بچرخونم طرفش..
صورتم خیس بود..از اشک..از عرق ِ ناشی از ترس و اضطراب..هرم نفسام از حرارت اتیش هم شدیدتر بود تا جایی که پشت لبم حسش می کردم..

آنیل کنارم بود..با چشمای سرخ و گریون..چونه ش می لرزید و نگاهش وحشت زده تو چشمام قفل شده بود..
اون اینجا چکار می کرد؟!..بنیامین اینجاست!..اون هردومونو می کشه!....
لبشو گزید و دست لرزونشو آورد جلو که ناخودآگاه جیغ خفه ای کشیدم و خودمو جمع کردم..دستش تو هوا خشک شد..پتو رو تو دستام مچاله کردم و خودمو عقب کشیدم..
- نیا جلو..دست نزن به من..بنیامین اینجاست..برو..برو از اینجا..اون تو رو می کشه..منو می کشه..اون اینجاست..توی اتاقه..همینجا..

چشمامو بسته بودم و پشت سر هم با تنی سرد و بی روح، اون لحظه هرچی به ذهنم می رسیدو می گفتم..کنترلی نه روی حرکاتم داشتم ونه روی حرفام..هر چی که بود فقط ترس بود..فقط همونو حس می کردم..فقط ترس......

صداشو شنیدم..بغضشو هم شنیدم..با این بغض های سنگین آشنا بودم می دونستم الان چه حالی داره..
-- هیچ کس اینجا نیست چشماتو باز کن سوگل..چشماتو باز کن و ببین که بنیامین تو اتاق نیست، فقط من و تو اینجاییم..باز کن چشماتو عزیزم تو رو به خدا باز کن چشماتو..چرا اینکارو با من می کنی؟..اذیت نکن سوگل..

لای پلکامو باز کردم..نگاهمو اول به چشمای خیس خودش، بعد هم تو اتاق چرخوندم..تاریک نبود و آباژور تا حدی روشنش کرده بود..کسی تو اتاق نبود!..هیچ کس..پنجره بسته بود و پرده هم کشیده شده بود..یعنی همه ش خواب بود؟؟؟؟!!!!..
ولی..ولی باورم نمیشه که اون اتفاق یه خواب بوده باشه..من حسش می کردم..همه چیز جون داشت..واقعی بود..حتی هنوز جای دستاش رو دهنم هست....
نگاهه وحشت زده م اتاق رو می کاوید که زمزمه کردم: نه اون خواب نبود..حقیقت داشت..اون اینجا بود..من می دونم..من دروغ نمیگم..بنیامین اینجاست..می خواست منو..می خواست ابرومو ببره..گفت از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون می خواد استفاده کنه..اون همه چیزو می دونه..می دونه همه چیز تموم شده..دست از سرم بر نمی داره..اون..اون........

با ترس و گریه جوری که صدام به سختی در می اومد خیلی ناگهانی چرخیدم سمتش و پتو رو تو بغلم گرفتم..
آنیل خیره تو چشمام خواست لب باز کنه که امونش ندادم و گفتم: اون می خواست منو بکشه..می خواست ذره ذره نابودم کنه..........
دستم جوری می لرزید که هرکار می کردم نمی تونستم ثابت نگهش دارم..محکم روی تخت زدم و سعی داشتم بلند حرف بزنم ولی بازم می دیدم نمی تونم..صدام در نمی اومد..
- اینجا..روی همین تخت..منو پرت کرد..اون عوضی افتاده بود روم..گرمم بود..داشت خفه م می کرد..داشت..می خواست....

دستمو روی دهنم گذاشتم..هنوز داغ بود..انقدر تند حرف زده بودم که حس می کردم نفس کم اوردم..بریده بریده نفس می کشیدم..صورتمو با دستای سردم پوشوندم..بلند زدم زیرگریه چون دیگه توانی تو تنم نداشتم..داشتم میمردم..فکر کردن بهشم واسه کشتنم بس بود..تجسم اون صحنه ها واسه صدبار جون دادنم تو هر ثانیه کافی بود..

مچ جفت دستام داغ شد..همون گرما..همون داغی..شاید خودش بود..خودش بود..جیغ کشیدم و دستامو آوردم پایین ولی صدای جیغم از صدای طبیعی خودمم پایین تر بود..
آنیل و تو فاصله ی کمی از خودم روی تخت دیدم..میون هق هق می نالیدم..مچ دستام تو دستای قوی و مردونه ی اون بود..هنوزم می لرزیدم..هیچی رو حس نمی کردم جز اون گرمای عجیب دور جفت مچای دستم..
همه ی وجودم سِر شده بود..آنیلم پا به پای من گریه می کرد..قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد..
وقتی دیدم مردی که رو به رومه آنیل ِ نه بنیامین، دیگه تلاشی برای آزاد کردن دستام نکردم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 05-12-2013، 8:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان