امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#59
اصن دختر باید تو پائیز لباس گرم نپوشه!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
که
سردش
بشه و پسره کتشو بده بهش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دختره بگه پس خودت چی؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بگه بپوش عزیزم بوی
عطرتو بگیره لباسم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)






-- داری خودتو نابود می کنی دختر تمومش کن....هیچ کس تو این اتاق نیست فقط یه خواب بود..اون عوضی جرات نزدیک شدن به تو رو نداره..تا من زنده م هیچ غلطی نمی تونه بکنه..دستش بهت بخوره از هستی ساقطش می کنم..دیگه گریه نکن و آروم باش..نذار چشمای نازتو اینطور بارونی ببینم..
لبام لرزید و با ترس گفتم: نه..تو نباید به اون آدم نزدیک بشی..اون تو رو می کشه..اون خود شیطانه بهم قول بده که هیچ وقت نمیری پیشش..نباید بری.......

میون اون همه اشک و غم توی چشماش لبخند زد..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت برداشت و آروم روی صورتم کشید تا اشکامو باهاش پاک کنه..
در همون حال صداشو نرم و دلنشین تر از همیشه شنیدم..
--هرچی تو بگی من همون کارو میکنم..فقط دیگه این چشما نباید ببارن..این حقو ندارن..هر دقیقه قلبمو با هر قطره از اشکت زیر و رو نکن شاید تاب نیاوردم..اگه می دونستی جونم تو هر قطره از اشکات اسیره که با ریختنشون منو هم می کشی هیچ وقت اینکارو باهام نمی کردی..من آدم بی جنبه ایم اگه یه روز کنترلمو از دست بدم می دونی چی میشه؟!....

محو صداش بودم..محو نگاهه گرفته ولی جذابش..جذاب به خاطر آرامشی که داشت..لبخندی که هرچند کمرنگ ولی مایع دلگرمی من بود..دستی که به واسطه ی اون دستمال ظریف، روی صورتم کشیده می شد..نرم..آروم..ولی پر از احساس..

دستشو کنار کشید..نگاهه اونم توی چشمای من بود..منتظر بود جوابشو بدم..سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم..
نمی دونم چرا ولی با این حرکتم لبخندش عمیق تر شد..شاید به خاطر حرکت ساده و بچگانه م بود..چشمای اشک الودم..دماغ قرمز و گونه های گل انداخته م..چشمایی که غم ِ توش معصومیتشو بیشتر می کرد و اینو توی تموم عمرم دیده و شاهدش بودم، جلوش نشستم و معلومه که این حرکتم اسباب خنده شو فراهم می کنه!..

جفت دستاشو گذاشت کنارم روی تخت..کمی خودشو کشید سمتم..با تعجب چشمامو بازتر کردم و آب دهنمو قورت دادم..مقابل حرکتی که انجام داده بود عکس العمل نشون دادم و کمی عقب رفتم.
.نگاهش توی چشمام میخکوب بود که گفت: دوست داری بدونی؟....
لبام می لرزید ولی بدون مکث زمزمه کردم: دیگه..نه......

چند لحظه تو چشمام خیره موند..لبخند زد..لبخندش رنگ گرفت و کم کم به قهقهه تبدیل شد..خودشو کنار کشید و لب تخت نشست..انگشتاشو لا به لای موهاش فرو برد..هنوز داشت می خندید..
نفس حبس شده توی سینه م و بیرون دادم..
سرشو چرخوند سمتم و با همون صورت خندون گفت: دیگه نه؟!..از چی ترسیدی دخترخوب؟..فکر کردی من از اون مرداییم که می تونم بـ ......
سریع پریدم میون حرفش و گفتم: نه نه..من منظوری نداشتم..من فقط..فقط همینجوری گفتم....
سرشو تکون داد و نگاهشو ازم گرفت..
-- می دونم..داشتم باهات شوخی می کردم..

شوخی می کرد؟!..به خاطر من؟!..که خوابمو یادم بره؟!..
ولی نمی تونستم..اون خواب انقدر به واقعیت نزدیک بود که نمی تونستم فراموشش کنم..
سرمو زیر انداخته بودم..صداشو شنیدم..جدی ولی آروم..
-- سوگل زیاد از حد داری به بنیامین فکر می کنی..می دونم تو شرایطی نیستی که بتونی آرامش داشته باشی ولی با فکر و خیالم کاری از پیش نمی بری..سعی کن اروم باشی و امیدتو هیچ وقت از دست ندی..اون آدم نمی تونه تو رو پیدا کنه چون من نمیذارم..من با همچین آدمایی زیاد سر و کار داشتم و دارم..اگه بنیامین این اطرافو واسه پیدا کردن تو زیر نظر گرفته منم آدمای اونو زیرنظر دارم..خودش به دردم نمی خوره چون مجبوره کنار خانواده ت بمونه تا یه وقت به چیزی شک نکنن و از طرفی به پلیسا هم خبر ندن....من می دونم دارم چکار می کنم تو نگران چیزی نباش.....
مکث کرد..کلافه پشت گردنش دست کشید و ادامه داد: غیبت منم زیاد شده باید یه جوری برگردم تهران.........
با ترس نگاهش کردم و خواستم بگم « پس من چی؟ » که انگار خودش همه چیزو از تو چشمام خوند..دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا..
-- می دونم چی می خوای بگی....چطور می تونم تو رو اینجا ول کنم و باخیال راحت برگردم تهران؟..حتی واسه یه ثانیه هم نمی خوام تنهات بذارم..همین امشب همه ی حواسم بهت بود اونم به خاطر سهل انگاری دیشبم پس چطور فکر کردی که تنها میذارمت و میرم؟....
- می خوای چکار کنی؟..من که نمی تونم برگردم تهران.........
لبخند زد و کاملا خونسرد گفت: چرا نتونی؟!..
-یعنی چی؟!..
-- تو هم با من میای..یه چیزایی تو سرم هست که اگه بتونیم با هم عملیشون کنیم نتیجه ی خوبی میده..
- من نباید بدونم؟!..
--برگشتیم تهران بهت میگم..
سرمو زیر انداختم و من من کنان گفتم: یعنی من باید..با..ریحانه..منظورم اینه که برگشتیم می تونم ببینمش؟!..
-- بالاخره که باید این اتفاق بیافته..
- ولی چرا الان؟!..
--چرا الان نه؟!..
- حس می کنم آمادگیشو ندارم..
-- خب چند روز فرصت داری که آمادگیشو پیدا کنی..
-چند روز؟!..یعنی حالا حالاها اینجا هستیم؟!..
ابروهاشو بالا انداخت و شیطنت امیز خندید..
--نه!.....
- گیج شدم...اصلا نمی فهمم چی میگی......
-- تو با من میای تهران..ولی نه خونه ی ریحانه، چون اونجا هم حاج آقا هست هم بقیه که هنوز چیزی نمی دونن..اونا هم نیاز به آمادگی دارن حتی شاید بیشتر از تو..گرچه مامان یه جورایی در جریانه ولی مطمئنم با شرایطی که داره فعلا نمی تونه.....
-پس واسه چی برگرم تهران وقتی جایی رو ندارم؟!..
-- چرا جایی رو نداری؟!..مگه خونه ی برادرت نیست؟!..

من که اون لحظه حواسم اصلا جمع نبود بی خیال گفتم: فراموش کردی؟!من برادر ندارم....
چپ چپ نگام کرد و گفت: نداری؟!..
-ندارم!..
--سوگل.........
یه کم نگاش کردم..
وتازه بعد از چند لحظه دوزاریم افتاد که منظور آنیل از این حرف چیه!..
ناخودآگاه اخمام تو هم جمع شد..منظورش از برادر، به خودش بود؟!..
برادرم!..
ولی من برادر ندارم..
هیچ وقت هم نداشتم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نقد یادتون نره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) وای که من چقد نقداتونو دوز دالم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
از بچه هایی که تا الان به خاطر پستا بیدار موندن ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نمی دونید این موقع از سحر چقدر انرژی تزریق می کنه اینکارتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




صـدای مـردانه ات دلم را میلرزاند
گوش هایم همیشه به انتظار شنیدن حرف هایت می نشیند . . .
دسـتان بزرگ و قوی ات
مـرا یاد یک واژه می اندازد
و آن هم ” امـنیت ” است . . .
آغـوشت همچون دریـایی پـر تلاطم است
و مـن
چـقدر غـرق شدن در این دریـا را دوست دارم . . . !
تـ ـو فـقط مـرد من بـمان
و مـن
هـم قـول میدهم تا ابـد
بـانوی تـمام لحظاتت باشم . . .
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



خواستم همینو بهش بگم که از روی تخت بلند شد و گفت: پاشو حاضر شو..درضمن عادت کن که شبا، با روسری نخوابی......
و به شالم اشاره کرد..
وقتی رو تخت دراز کشیده بودم نفهمیدم کی خوابم برد واسه همین برش نداشتم..ولی حالا می دیدم که چه خوب شد دست بهش نزدم..
-- پاشو دیگه پس چرا معطلی؟..
-این وقت شب کجا بیام؟!..
--ببینم تو شک نکردی که چرا عمه و بقیه با این همه سر و صدا بیدار نشدن؟!..
- چرا اتفاقا می خواستم بپرسم..دیشب که تب داشتم و هذیون می گفتم صدامو شنیده بود..الان خوابن؟!..
خندید و دستاشو به کمرش زد..
-- نه بیدارن..حقیقتش کسی تو عمارت نیست..

با تعجب به ساعت کوچیکی که روی میز بود نگاه کردم..ابروهام خود به خود بالا رفت..ساعت 4 بود!..
- یعنی الان هیچ کس تو عمارت نیست؟!..
--رفتن پشت عمارت، ساختمون خدمتکارا..
-اونجا دیگه کجاست؟!..
--نرفتی؟..
- نه..ولی واسه چی؟..
-- یکی از خدمه ها وقت زایمانشه..تا شهر فاصله ی زیادی ِ ظاهرا اوضاعشم اونقدری رو به راه نیست وگرنه با ماشین سریع می رسوندیمش بیمارستان..
- ای وای زایمان اونم تو خونه؟!..ولی آخه خیلی خطرناکه..
رفت سمت در و گفت: نگران نباش عمه م اونجاست..
درو بازکرد و برگشت و نگام کرد..
خندید و گفت: زنای این روستا همه صدجور هنر دارن یکیشم همینه که قراره ببینی..البته تو این یه قلم مرحله ی استادی رو هم رد کردن..حالا اگه می خوای صحنه رو از دست ندی بدو حاضر شو منم همین بیرون منتظرت می مونم..
با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم و آنیل همونطور که نگاهش به من بود از اتاق بیرون رفت و درو بست..
زایمان!!..اونم تو خونه!!..
در عین حال عجیب ولی جالب بود..

شالمو جلوی آینه مرتب کردم..چشمام پف کرده و قرمز بود..سرخی چشمای آنیل از منم بیشتر بود..وقتی می خندید هنوزم صداش بم بود و اون گرفتگی رو داشت..
نگاهم از تو آینه به پشت سرم افتاد..تخت خواب....و با فاصله از اون پنجره....شب بود..سایه ی درختا هم از بیرون افتاده بودن رو پرده..مخصوصا وقتی به واسطه ی باد تکون می خوردن وحشتناک می شدن..
یه لحظه یاد اون مهمونی افتادم که بنیامین هم توش بود..پارتی ش.ی.ط.ا.ن پرستا..فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن پرستی..اون آدما و حرفاشون..چیزای چندش آوری که می خوردن..رقصای عجیب وغریبشون..قیافه های ترسناکی که واسه خودشون ساخته بودن و از همه بدتر خون خوار بودنشون..

از روی شال به گردنم دست کشیدم..چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم..واقعا می ترسیدم..اتفاق امشب رو هر چند خواب بود ولی نمی تونستم به همین راحتی فراموش کنم..واقعا باید خدا رو شکر می کردم که فقط یه خواب بوده نه بیشتر!..

تو حال خودم بودم که یکی زد به در و نفهمیدم چی شد همچین بلند جیغ کشیدم که دستامو گذاشتم رو گوشام..
در به شتاب باز شد و آنیل و تو درگاه دیدم که وحشت زده منو نگاه می کرد..چشماش از تعجب پر بود..
-- چی شده سوگل؟!..

نفس نفس می زدم..دستامو اوردم پایین و محکم آب دهنمو قورت دادم..
-هیـ ..هیچی..فـ..فقط یه کم ترسیدم..وقتی..زدی به در.....
و نگاهمو ازش گرفتم..اومد تو و درو بست..چند قدم اومد جلو..
--با وجود خواب امشب و کابوس دیشبت از همه چیز واهمه داری می دونم..شاید تا یه مدت این حالتو داشته باشی ولی بالاخره فراموش می کنی..
- نمی تونم..همه ش حس می کنم تو اتاقه و داره نگام می کنه..
--تا حد زیادی تونسته روت تاثیر بذاره..اون یه ادمه تو یه فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن.ی خیلی کارا ازش ساخته ست واسه اینکه بتونه تو رو تحت کنترل بگیره..می تونه خیلی راحت از نظر روحی ازارت بده بدونه اینکه پیدات کنه..اون الان داره همین کارو می کنه..می دونه جسمتو نمی تونه پیدا کنه ولی با روحت داره ارتباط برقرار می کنه..

- تو روخدا اینجوری حرف نزن بیشتر می ترسم..
--ولی حقیقت داره..تو باید بدونی تا بتونی با چشم باز باهاش مقابله کنی..بنیامین یه آدم معمولیه هیچ قدرتی هم نداره..همه ی اینا کذبه و یا اگرم باشه تو وجود این آدم نیست..روحا داره آزارت میده..به خاطر کارایی که باهات کرده داره خیلی راحت درونت نفوذ می کنه تو خودتم داری بهش کمک می کنی تا پیشروی کنه..نذار این اتفاق بیافته.......
-می خوام ولی نمیشه..خواب و رویا که دست خود آدم نیست..
--اگه در طول روز کمتر بهش فکر کنی و بذاری فکرت آزاد بمونه و بیشتر سرتو گرم کنی و بخوای که شاد باشی و با ادمای اطرافت ارتباط داشته باشی میشه..خیلی راحت می تونی پسش بزنی حتی بدون اینکه متوجه بشی..
سکوت کردم..
می خواستم که فکر کنم..
حرفاش حقیقت داشت..
یعنی این تنها راه حلش بود؟!..
به پنجره نگاه کردم..
و صداشو شنیدم: فردا از اینجا میریم!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، a1100 ، ♥h@di$♥ ، setare 92 ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 05-12-2013، 9:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان