امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#71
سلام سلاااااااااام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) بعد از چند روز اومدم پیشتووووون..جیغغغغغغغ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) وای که نمی دونید چقدر خوشحالم..

بابت تاخیرم می پرسید؟..با اینکه تو پروفایلم و وبسایتم بارها پیام گذاشتم ولی می دونم یه عده هنوز خبر ندارن این مدت داشتم چکار می کردم..خب براتون میگم عزیزای دلممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
می دونید که گناهکار رفت واسه ویرایش بعد از اون قانون جدید که ادمین برای سایت گذاشت باعث شد که شخصا رو گناهکار نظارت داشته باشم اونم در حین ویرایش..و همینجا باید بگم الحق که مدیرا عالی همکاری کردن و گناهکار به بهترین شکل ممکن ویرایش شد..موردی که س.ا.ن.س.و.ر شده باشه به اون شکل که رمان رو ناقص کنه اصلا وجود نداره..همه چیز عالی پیش رفت و قسمتای عشقولی و رمانتیکشو جوری نوشتم که موردی پیش نیاد..مطمئن باشید همه چیز رو به راهه..

یه شب تب و لرز شدیــــد کردم..امیدوارم که همیشه سالم و سلامت باشید دوستای گلم..تو این شبای سرد زمستون مراقب خودتون باشید بچه ها می دونید که چقدر دوستتون دارم؟..عزیزای خودمین..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خلاصه تبم انقدر شدید بود که اگه به موقع نرسونده بودنم بیمارستان تشنج می شدم و....
نمی خوام وارد جزئیات بشم فقط همین قدر بگم که خدا یه عمر دوباره بهم داد..هنوز اثراتش تو بدنمه..سرفه های مزمن و حالت گرفتگی و خستگی..ولی خب خیلی خیلی از اون موقع بهترم و خداروشکر همه چیز خوبه!..
بعد از اون بازم رفتم سر وقت گناهکار و ادامه ی ویرایش..تا اینکه گناهکار هم به خوبی و خوشی تموم شد و حالا نوبت به ببار بارون رسیده بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
کار چندانی نداشت ولی خب مجبور شدم از اول بخونم و اگه مشکلی داشت برطرف کنم..چیزی رو تغییر ندادم جز محلی که روستا درش واقع شده و الان دیگه نمیشه گفت ده بالایی یا ده پایینی چون از اون روستایی که مادربزرگ سوگل توش بود خیلی فاصله دارن..
و یه چندتا دیالوگ که درستشون کردم و الان عالی شدن..بعد از اتمامش و ساخت پی دی افش می تونید بخونید..


تا اینکه همین هفته کار ویرایش ببار بارونو تموم کردم و بعد از اون تو وبسایتم پیام گذاشتم که ادامه ی ببار بارون رو از جمعه میذارم..

امشب تا 3 تا پست براتون آماده کردم و پشت سر هم میذارم بدون هیچ وقفه ای..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بابت تاخیرم سر ببار بارون یه سری شایعات به گوشم رسید که گفته بودن فرشته بابت قانون جدید سایت دیگه نمی خواد بنویسه و قراره از سایت بره..در صورتیکه بعد از اجرایی شدن این قانون من اولین نفر بودم که هم تو پروفایلم و هم تو وبسایتم اعلام کردم که به هیچ عنوان قصد ندارم نودهشتیا رو ترک کنم و اگر بخوام تو این شرایط پشت ادمین و مدیرا و بچه ها رو خالی کنم نهایت نامردی رو در حقشون تموم کردم..گفتم که عاشقتونم و هر چی هم که باشه می مونم و ادامه میدم..
اتفاقا ادمین هیچ کدوم از نویسنده ها رو تو تنگنا قرار نداد..عالی و در کمال احترام رفتار کرد..من کوچکترین گله ای از هیچ کس ندارم و اتفاقا بابت این همه توجه همینجا از ادمین و مدیرا تشکر می کنم..مخصوصا
هدیه عزیزم که کار نظارت گناهکار رو بر عهده داشت و آزاده ی عزیز که ویرایش اون رو انجام داد..هر دو در کنار هم عالی همکاری کردن..
و یه تشکر ویژه مخصوص اونایی که تو این شرایط اصلااااااا تنهام نذاشتن و چه تو خصوصی و چه تو پروفایلم برام پیام گذاشتن..یعنی بچه ها هر چی که بگم کم گفتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) هیچ کس این مدت منو با حرفاش دلسرد نکرد..همه بهم روحیه دادن..هیچ کس نگفت چرا دیگه نمی نویسی؟.شورشو در اوردی..و یا هر چیز دیگه ای اتفاقا همه گفتن پشتتیم و تنهات نمیذاریم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دیگه چی بگم؟..چی بگم که جبران همه ی خوبی هاتون باشه؟!..از همینجا روی ماه تک تکتونو می بوسم و میگم مخلص همه تونمممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دوستانی که این مدت برام پیام گذاشتن و من نتونستم پاسخشون رو بدم و هربار با یه پیام کلی تو پروفایلم جواب محبتای بی دریغشون رو می دادم واقعا از همینجا میگم که شرمندم..شرمندم که نتونستم بیام تو پروفایلاتون و براتون پیام بذارم..واقعا فرصتشو نداشتم..تا خارج از نت بودم که مشغله های کاری دست از سرم بر نمی داشت تا تو سایت می اومدم درگیر ویرایش می شدم و بعد از اون بیماری که گریبان گیرم شد..ولی همیشه شاهد پیامای محبت آمیز و سرشار از لطفتون به خودم بودم..و بازم میگم ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دنیا دنیا تشکر هم براتون کمه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وای چقدر حرف زدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ولی وظیفه ی خودم دونستم که حتما دلیل تاخیرم رو توضیح بدم..تا خدایی نکرده کسی بعد از این دچار سوتفاهم نشه..
از همین امشب ادامه ی ببار بارون رو در دست می گیرم و میریم که داشته باشیم ماجراهای هیجانی سوگل و آنیل رو..یا به قول خودش که دوست داره صداش کنیم علیرضا ولی تو دهن سوگل خانم ما انگار نمی چرخه چون از همون اول صداش زده آنیل..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
حالا ببینیم می تونه علیرضا هم صداش کنه؟!..شرایطش مهمه که..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) تو رمان میگم براتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


این شما و این 3 تا پست از ببار بارون..
با عشق تقدیم به همه ی شما خوبان..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



فشار ارام دستانت را دوست دارم
وقتی که مردانگیت را به رخ انگشتانم می کشی!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
آهای زمستان!
حواست جمع باشد..که دور تو و تمام شاعرانه هایت خط خواهم کشید اگر..
با آمدنت او حتی"یک سرفه"کند!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




با تعجب نگاهش کردم..
-فردا؟!..تو مطمئنی؟!..
چشماشو باریک کرد و گفت: چطور مگه؟!..
-آخه..به این زودی!....یعنی من..
--می ترسی برگردی تهران؟!..

از اینکه تونسته بود دردمو بفهمه و حرف دلمو بزنه، نفس ِ تو سینه حبس شدمو دادم بیرون و سرمو آروم تکون دادم..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش و یه قدم دیگه جلوتر اومد..
-- هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته..نه تا وقتی من کنارتم اینو بهت قول دادم..
سرمو زیر انداختم و انگشتامو به بازی گرفتم..
-می دونم..ممنونم ولی بازم نمی تونم ترسو از خودم دور کنم..احساس می کنم این حالتا رو تو خودم نمی تونم سرکوب کنم..
--خب این طبیعیه..ترس تو وجود هر ادمی هست و کسی نمی تونه منکرش بشه ولی تو با وجود شرایطی که داری باید بتونی بهش غلبه کنی لااقل سعی خودتو بکن..نمیگم کامل از بین ببرش چون می دونم حتی امکانش وجود نداره ولی تا حدی کمش کن تا بتونی کنارش کمی آرامش به دست بیاری، در غیر اینصورت اینجوری فقط خودتو نابود می کنی!..

حرفاش بهم حس خوبی می داد..مخصوصا الان که صداش هم با یه حس آرامش همراهه..آرامشی که برام خاص و درعین حال انرژی بخش بود..
وقتی حرف می زد و با حرفاش قصد آروم کردنمو داشت واقعا از ته دل حس می کردم که دلم تا حدی که بتونم لمسش کنم آروم گرفته..این حس رو دوست داشتم و ملموس بودنش رو کامل در خودم احساس می کردم!..

-- حاضری بریم؟!..
از صداش که پر بود از انرژی و نگاهی که شیطنت بار به من دوخته شده بود لبخندی ناخواسته بر لبم نشست و سرمو تکون دادم..
به نیم رخ ایستاد و با دست به در اشاره کرد: پس بزن بریم که مطمئنم تا الان اون کوچولو هم به دنیا اومده!..
از ژستی که تو قالب احترام به خودش گرفته بود نتونستم چشم بپوشم و خندیدم..از کنارش رد شدم و گفتم: هنوزم نمی تونم باور کنم که تو این عمارت قراره همچین اتفاقی بیافته....
پشت سرم اومد و هر دو از در بیرون رفتیم..چند قدم باهاش فاصله داشتم که خودشو بهم رسوند..حالا کنارم بود..
-- این اولین بار نیست..اینجا یه روستای نمیشه گفت دورافتاده ولی خب مستقل از روستاهای دیگه ست و به شهر هم خیلی فاصله داره اگه کسی نتونه از پس کاراش بر بیاد هر اتفاق ناخوشایندی ممکنه برای خودش و خانواده ش بیافته!..روستا امکانات شهرو نداره..
- یعنی اینجا حتی یه خونه ی بهداشت یا یه بهداری معمولی هم نیست که بشه به اهالی کمک کرد؟!..
--قبلا بود ولی الان نیست..
- یعنی چی که قبلا بود ولی الان نیست؟!..
-- بهداریش میشه گفت یه جورایی هست ولی خیلی وقته هیچ پزشکی توش پا نذاشته!..
-آخه چرا؟!..
-- حدودا 1 سال پیش بود که در اثر بی احتیاطی بهداریی که کمی پایین تر از همین عمارته آتیش می گیره..قدرت آتیش انقدر زیاد بوده که پزشک و 2 تا از پرستارا با هم لا به لای شعله هاش می سوزن و کسی هم نمی تونه نجاتشون بده..بعد از اون کمی بهداری رو بازسازی کردن ولی نصفه رهاش کردن و هنوزم که هیچی به هیچی..
- اینکه وحشتناکه!!!!!!..ولی آخه اینجوری هم نمیشه..خودت نمی تونی واسه اهالی کاری بکنی؟..

لبخند ِ آرومی زد و در سالنو واسه م نگه داشت..هوای بیرون عالی بود مخصوصا نسیم شبانه ای که با باز شدن در یه دفعه تو صورتم خورد....یه نفس عمیق کشیدم و در همون حال صدای آنیل رو شنیدم..
-- تقریبا دارم یه کارایی می کنم، بازسازی بهداری که تموم بشه حتما زمینه ی کارای بعدی رو هم فراهم می کنم..
با لبخند نگاهش کردم و گفتم: این عالیه..خیلی خوبه که تنهاشون نمیذاری!....
خواست جوابمو بده ولی همون لحظه یکی از مردای عمارت که تا حالا ندیده بودمش به طرفمون اومد..چشماش از خوشحالی می درخشید..

آنیل تا چشمش بهش افتاد و لبخند و رو لباش دید خنده ی کوتاهی کرد و گفت: پهلوون چشم و دلت روشن..نگاهت داره خوشحالیتو داد می زنه!..
و همدیگه رو بغل کردن و اون مرد در حالی که از شادی زیاد صداش می لرزید گفت: آقا نمی دونی چقدر خوشحالم..خدا خیلی به من و نرگس لطف داشته..چشممو روشن کرد آقا چشممو روشن کرد..
آنیل با همون لبخندی که رو لبش بود سرشو تکون داد و گفت: به سلامتی پسر ِ یا دختر؟!..
مرد با صدایی که شور و شعفی خاص درش برپا بود دستاشو تو هوا تکون داد و گفت: هر دو آقا هر دو..قربون کرم و لطف خدا برم بچه هام دوقلو َن..

ابروهای من و آنیل خود به خود بالا رفت و با لبخند به آنیل نگاه کردم..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو بهش گفت: بابا پهلوون دست مریزاد..پس باید دوبرابر ازت شیرینی بگیرم....و مردونه رو شونه ش زد و گفت: خوشحالم کردی ایشاالله که همیشه خونه ت گرم و سایه ت بالا سر زن و بچه هات باشه!..

مرد که اشک تو چشماش جمع شده بود و چونه ش در اثر بغض تو گلوش می لرزید سرشو خم کرد و گفت: آقا خدا از بزرگی کمت نکنه هر چی که دارم از سایه ی سر شما دارم..به والله نمی دونم چطور باید جبران کنم..شیرینی که چیزی نیست من جونمم بدم کمه آقا!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بذار دستتو تو دستای من تموم غم و اضطرابم بره
تو شبهای زیبای این زندگی روی شونه های تو خوابم بره
نفس می کشم عطر اغوشتو برات قلبمو زیر و رو میکنم
تو انقد پاکی که تو چشم تو خدا رو جستجو می کنم.....

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نذر کردم اگه تا سال دیگه همین موقع شوهر کردم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
.
.
:.
مادر شوهرمو پیاده بفرستم کربلارمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خدا قبول کنه!بگو آمین..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



آنیل با اخم ساختگی و نگاهی گله مند گفت: دیگه نشنوم این حرفو احمد..این لطف خدا بوده نه من..منم هرکار که کردم وظیفه ی خودم دونستم و چیزی بیشتر از وظیفه م انجام ندادم که بخوای مدیونم باشی..سرت سلامت.....حالا هم برو..برو پیش زنت تنهاش نذار..الان که نمیشه دیروقته ولی فردا حتما میام و کوچولوهای خوشگلتو می بینم..یه چشم روشنی توپم پیش من دارن..

و باهاش دست داد و احمد سر خم کرد تا دست آنیل رو ببوسه ولی آنیل محکم دستشو کشید عقب و مردونه رو شونه ش زد و جدی گفت: برو مرد این چه کاریه؟!..
--آقا دستتم ببوسم کمه..ایشاالله که هر چی از خدا می خوای بهت بده..دست به خاک بزنی طلا بشه..به چشمام نور امید دادی خدا هیچ وقت ناامیدت نکنه اقا!..
آنیل که حالت چهره ش اون رو گرفته و ناراحت نشون می داد گفت: ممنونم پهلوون..همین دعای خیرت تا اخر عمر برام بسه..

صداش برعکس چهره ش کوچک ترین ناراحتی رو نشون نمی داد..پس چرا صورتش گرفته ست و چشماش دیگه خوشحال نیست؟!..
احمد که رفت رو کردم بهش و گفتم: چرا انقدر تشکر می کرد؟!..البته اگه دوست نداری بگی اصرار نمی کنم..فقط..فقط محض کنجکاوی پرسیدم........
نفسشو عمیق بیرون داد و دستی لا به لای موهاش کشید..سرشو رو به آسمون بلند کرد و بعد از چند لحظه به صورتم خیره شد و با صدای آرومی گفت: احمد و نرگس سالهای سال ِ که تو این عمارت زندگی می کنن..ازدواجشون برپایه ی عشق بوده اونم از نوع دوطرفه ش..الان نزدیک به 16 ساله که ازدواج کردن ولی تو این همه سال خدا بهشون هیچ بچه ای نداده بود..وقتی پام به عمارت باز شد کم کم باهاشون آشنا شدم..هردوشون ادمای خوب و زحمت کشین و واقعا میگم که لیاقت خوشبختی رو دارن..با اینکه هیچ ثمره ای نداشتن ولی از ته دل خاطر همو می خواستن و به قول خودشون هیچ وقت پشت همو خالی نکردن..
احمد بارها پیش من درد و دل کرده هربارم از لا به لای حرفاش بیشتر از قبل پی بردم که چقدر زن و زندگیشو دوست داره..یکی از دوستای من خواهرش پزشک زنان ِ..تحصیلاتشو خارج از کشور گذرونده و میشه گفت تو تهران اسم و رسمی واسه خودش داره..به احمد پیشنهاد دادم یه سر به مطبش بزنه ولی احمد گفت توانایی مالیشو ندارم..بهش قول دادم همه جوره کمکش کنم..
خلاصه بعد از مراجعه نزدیک به چند ماه طول کشید تا اینکه یه روز دلو زدم به دریا و اومدم عمارت..دلم واسه همه تنگ شده بود..همون روز احمد با خوشحالی اومد پیشم و خبر پدر شدنشو بهم داد..نمی دونی چقدر خوشحال شدم..
از همون موقع تا الان احمد هر وقت منو می بینه همین بساطو راه می ندازه درصورتی که همه ش لطف خدا بوده نه من....

- ولی تو واسطه شدی که دلشونو شاد کنی..اینکارتم بدون پاداش نمی مونه..
لبخند کمرنگی زد و با نوک کفش چند تا ضربه ی اروم به سنگریزه هایی که جلوی پاش بود زد..
-- نمی دونم، ولی....
- ولی چی؟!..

سرشو بلند کرد..نگاهش تو چشمام قفل شد..یه نگاهه خاص که با گره خوردنش تو چشمام یه چیزی رو تو وجودم به لرزه انداخت..واسه م سنگین بود اون نگاه..
چشم تو چشم من با لحنی خاص تر از اون نگاه زمزمه کرد: من فقط..فقط از خدا..........
لباش می لرزید..قدمی که به طرفم برداشت باعث شد به خودم بیام و نگاهمو به هرجون کندنی که هست بدزدم..
نمی دونم چی شد ولی همین که سرمو زیر انداختم همونجا ایستاد..صدای نفساشو می شنیدم..نفسایی که همراهه دستاش می لرزید..نگاهمو بالا کشیدم ولی قدرت اینو که تو چشماش خیره بشمو نداشتم..

با یه نفس بلند و کشیده لرزون گفت: سوگل بریم تو......
نگفتم چرا؟..نپرسیدم دلیلتو بهم بگو؟چرا حرفتو نصفه رها کردی؟!..
فقط سرمو تکون دادم و خودم جلوتر از اون وارد عمارت شدم..پاهام می لرزید..دستام..همه ی وجودم می لرزید..حتی..حتی اون چیزی که احساسش کردم و..تپش های نامنظم و صدای بلندش درونم رو پر کرده بود..
صدای قدمای محکمشو پشت سرم می شنیدم ولی حتی یک ثانیه هم مکث نکردم..نصف پله ها رو طی کرده بودم اونم تند و بی وقفه.....که صدام زد..

قدمام خود به خود سست شد..و ایستادم..برنگشتم..خودش جلو اومد و به فاصله ی یک پله ازم بالاتر ایستاد..سرم زیر بود و دست سردمو به نرده ی اهنی کنار پله گرفته بودم..حس کردم دستام از این نرده های آهنی هم سردتر ِ ..
--سوگل..میشه نگام کنی؟!..
نه..نمی تونم..درونم فریاد می زدم که نمی تونم ولی اون.....
--سوگل......خواهش می کنم!..
صداش چقدر اروم بود..
سرمو نرم و آهسته بلند کردم..نگاهم یک دَم ثابت تو چشماش نمی موند و تو تموم اجزای صورتش می چرخید..اروم نبودم و خدا می دونه که تا چه حد داشتم تلاش می کردم آنیل از تلاطم و طوفانی که درونم به پا شده چیزی نفهمه!..

-- یه چیزی هست که می خوام بهت بگم اما.....
سکوت کردم..
می خواستم که بگه..هر اونچه که باعث لرزش صداش شده و اون ارتعاش ِ قابل لمس و مملو از هیجان، منو هم تو خودش گرفته..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


فال حافظ گرفتیم، تو شعرش از زلفِ یار و معشوق و جام و باده و شراب و اینا همش گفته، اون پایین تو تفسیرش نوشته در خواندن نماز کاهلی نکن رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خداوند :
ای بنده من سوگند به حقی که تو بر من داری «دوستت دارم»
پس تو را به حقی که بر تو دارم «دوستم بدار »
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




--اما..اما می بینم نمی تونم..می خوام که زمانش برسه..احساس می کنم الان نه..
قلبم داشت از جاش کنده می شد..نتونستم سکوت کنم..اینبار باید یه چیزی می گفتم..
نگاهمو از صورتش گرفتم و به دستی دوختم که میله ی اهنی رو محکم فشار می داد..
- چیزی که می خوای بگی..مـ..مربوط به گذشته ست؟..گذشته ی من؟..

با یه مکث کوتاه، صداش تو گوشم پیچید..اروم و شمرده..
-- مربوط به گذشت ست..ولی نه فقط گذشته ی تو....
اینبار نگاهش کردم..تو چشماش..هر چند سخت ولی تونستم..
- پس چی؟!..
--ای کاش می تونستم اما سوگل..
نگاهشو از روم برداشت و زمزمه کرد: سخته..فکر نکردن بهش..نادیده گرفتنش..به زبون نیاوردن و بستن چشمام به روی تموم لحظاتش برام سخته .. سخت و کشنده..ولی مجبورم که سکوت کنم......
- پس..پس چرا خواستی که به زبون بیاری؟..تو حیاط حس کردم می خوای چیزی بگی!..
--خواستم ولی دیدم نمیشه..نمی تونم..
- یعنی انقدر مهمه؟!..میگی مربوط به گذشته ی منه و کسی که نمی خوای ازش حرف بزنی..نمی تونم بفهمم..
--به وقتش این رازو هم واسه ت برملا می کنم..باشه؟!..
فقط نگاهش کردم..گفت راز؟!..
آروم تر از قبل گفت: بهم زمان بده..

سکوت کردم..زمان بدم؟!..برای گفتن چیزی که بهش اشاره کردی ولی نمی خوای ازش حرف بزنی؟!..مگه اون چیه؟!....
نگاهه منتظرش تو چشمام بود..حالم خوب نبود..درونم ولوله به پا کرده بود..دیگه نمی تونستم بمونم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..و با یه مکث کوتاه زیر لب شب بخیر گفتم و از کنارش رد شدم..با اینکه سحر شده بود و من انقدر تو خودم بودم که حواسم به هیچی نبود..
بالای پله ها رسیده بودم که گفت: فردا نزدیک ظهر راه میافتیم..
ایستادم و خواستم برگردم و بگم من که چیزی با خودم ندارم و هر وقت تو بگی آماده م، ولی دیدم نمی تونم اونجا بایستم و باهاش چشم تو چشم بشم..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با قدم هایی بلند خودمو به اتاقم رسوندم..جز یه دست لباسی که تنم بود چی داشتم؟!..و یه گوشی که شارژ نداشت و خاموش افتاده بود رو میز..
دوست داشتم با نسترن حرف بزنم..دلم برای صداش تنگ شده بود..می دونستم سخته که بخواد بهم زنگ بزنه و حتی از جانب من زنگ زدن بهش محال ِ ممکن بود..
اما به محض اینکه گوشیم شارژ بشه بهش زنگ می زنم..دیگه طاقت ندارم..می دونم شاید کارم ریسک باشه ولی بهتر از اینه که تو بی خبری بمونم..
نسترن به خاطرمن داره مجازات میشه..نمی تونم چشممو ببندم و بگم بی خیالش هر چه باداباد..نه..من این خصلتو تو خودم نداشتم..
**************************
سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و نگاهمو از اون پنجره ی دودی به منظره ی اطراف دوختم..داشتم به اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود فکر می کردم..
صبح بعد از صرف صبحونه با شارژری که انیل قبلا قولشو بهم داده بود گوشیمو زدم به شارژ ولی تا خواستم تماس بگیرم خدمتکار گفت که آنیل پایین منتظرمه..می خواست با هم به دیدن بچه ها بریم..
همراهش رفتم و از این بابت خوشحال بودم..می فهمیدم نمی خواد تو خودم باشم و یه جا تنها بمونم..مرتب سعی داشت سرمو یه جوری گرم کنه تا کمتر تو فکر فرو برم..همه چیز برام روشن بود..
از یاداوری صورت شیرین بچه ها ناخودآگاه لبخند زدم..واقعا خوشگل و ناز بودن..دستای کوچولوشونو بوسیدم و به پدر و مادرشون بابت همچین فرشته هایی که خدا بهشون داده تبریک گفتم..
وقتی هم خواستیم برگردیم آنیل یه پاکت به عنوان چشم روشنی به احمد داد..احمد مردونه آنیل رو بغل کرد..شونه ش رو بوسید و بازم بابت همه چیز ازش تشکر کرد..زن وشوهر خونگرم و ساده ای بودن..
بعد از اون وقتی برگشتم تو اتاق دیدم یه چمدون نقره ای رنگ رو تختمه..با تعجب بازش کردم و توشو نگاه کردم..پر از لباس بود!..از خدمتکار که پرسیدم گفت دستور آقاست و گفتن که این چمدون وهرچی که داخلشه متعلق به شماست..
نمی دونستم چی بگم؟!..برم و ازش تشکر کنم؟!..یا ناراحت بشم و بگم که اینا رو نمی خوام؟!..
اما چرا باید ناراحت می شدم؟..درسته من تو این مدت خیلی اونو به زحمت انداختم ولی از اینکارش نمی تونستم گله کنم..ناراحت نشدم اما یه حسی بهم دست داد..مثل زمانی که دلم می گرفت ..واقعا شبیه آواره ها شده بودم..اگه آنیل ادعا می کنه که به من به چشم خواهرش نگاه می کنه و احساسش بر پایه ی حس برادرانه ش به منه نمی تونم باهاش کنار بیام..نه..هنوز نمی تونم..
هر چی به گوشی نسترن زنگ می زدم خاموش بود..دیگه داشتم کلافه می شدم..حتی قبل از حرکت بازم بهش زنگ زدم اما فایده ای نداشت..
تو بی خبری داشتم می سوختم و جرات دم زدن نداشتم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


شبتون بخیر عزیزای دلم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، sara006 ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، Fati7676 ، Mohanna1081 ، عاطفه1985 ، puddin ، B@R@N ، فاطمه 84 ، Ryhn
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 28-12-2013، 9:22

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان