امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#73
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هر وقت توانستی ارامش ببخشی بدان عاشق شده ای..
اگر نه عشقی که ارامش معشوق را بگیرد عشق نیست،خودخواهی ست...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
انگشتانت بوی انار میدهند... بهشت را دانه دانه بر لبانم بگذار!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




--سوگل!.....
سرمو از رو شیشه بلند کردم..نگاهمو آروم سمتش کشیدم..نیم نگاهی به صورتم انداخت و چشم به جاده دوخت..
-- چیزی شده؟!..

سرمو به طرفین تکون دادم..و نگاهمو ازش گرفتم..
صداش تو گوشم پیچید..بدون هیچ مکثی..
--ولی یه چیزی شده..درسته؟..
لحنش محکم بود..انگار که مطمئن ِ چیزی هست و من دارم ازش پنهون می کنم..
نگاهه کوتاهی به صورتش انداختم و انگشتامو توی هم گره کردم..
- چیز خاصی که نیست..یعنی..هست اما....
صدای نفساشو که شنیدم ساکت شدم..عمیق و کشیده..بدون اینکه نگام کنه..
--اگه فکر می کنی که به من ربط نداره..نگو.....و نگاهشو تو چشمام انداخت و گفت: هیچ وقت کسایی رو که تو زندگیم مهمن و باارزش، به کاری مجبور نمی کنم..هیچ وقت....

لحنش به قدری صادقانه و نگاهش به حدی اروم بود که خیلی راحت تونست حس ِ تردیدو از دلم پس بزنه..تردیدی که از صبح به جونم افتاده بود..ترسی که می خواستم باهاش مبارزه کنم و هنوز خودمو اماده ی مقابله نمی دیدم..
- من..راستش..امروز....می دونم گفته بودی بهت بگم اما..
و با همون لحن قبلی گفت: از تلفنت استفاده کردی؟!..

وای..چطور فهمید؟!..
همین که جمله ش تموم شد سرمو زیر انداختم..خندید..نه بلند..خیلی آروم و دلنشین..
-- وقتی شارژرو بهت دادم مطمئن بودم همینکارو می کنی..می دونم جز نسترن به کسی زنگ نزدی ولی گفته بودم که احتیاط کنی..نگفته بودم؟!..
- گفته بودی می دونم..ولی باور کن دیگه نتونستم بیشتر از اون صبر کنم..می ترسم به خاطر من تو دردسر افتاده باشه!..
سرشو تکون داد .. دستشو از رو فرمون برادشت و درحالی که با یه دست فرمونو گرفته بود دست راستشو به صورتش کشید ..
-- نگرانیتو درک می کنم..ولی سوگل تو هم باید شرایطی که توش هستی رو درک کنی..می دونم که می دونی بنیامین رو نباید دست کم گرفت..ولی اگه خطت افتاده باشه دستش می دونی چی میشه؟..به محض اینکه اولین تماس برقرار بشه اون..........

دستام یخ بسته بود..سر انگشتام بی حس بودن و دستام می لرزیدن..مشتشون کردم..ولی گرم نمی شدن..آنیل درست می گفت..من چرا انقدر بی احتیاطم؟..چرا قبل از هرکاری فکر نمی کنم؟..چرا آنی تصمیم می گیرم و عمیلیش می کنم؟..

-- سوگل، حالت خوبه؟..
بی شک رنگم پریده بود..صورتمو ازش گرفتم و با صدایی که نامحسوس می لرزید گفتم: بنیامین دستش به من نمی رسه..بیخود این همه سختی رو به جون نخریدم..بعد از اون همه اشتباه دیگه نمی خوام تکرارشون کنم..دیگه نمی خوام..
- تو اشتباه نمی کنی..هر چی هم تو گذشته انجام دادی از روی اجبار بوده نه چیز دیگه....تو بنیامینو انتخاب کردی و حتی خواستی باهاش بمونی ولی نشد..فهمیدی بنیامین اونی نیست که تو می خواستی..اون آدمیه که حتی امیدی به عوض شدنشم نیست..
-اون حتی آدمم نیست..

سکوت کرد..ساکت بودم و در حالی که تو سرم هزار جور فکر و خیال داشتم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..
دست و پام هنوز سر بود..
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای ضبط ماشینشو شنیدم و آروم لای چشمامو باز کردم..
نگاهم از پنجره به بیرون بود..

آهنگ تو عزیز منی از پوریا احمدی)
توی این شهر بی در و پیکر
همه می خوان که پیش تو باشن
ولی انگاری قسمت ما بود
راهیه این سفر شی با من



خواستم که نگاهش کنم..دست من نبود..حتی چرخیدن سرم سمتشم دست من نبود..حتی میخکوب شدن نگاهم رو چهره ی جدی و اخمای گره خورده ش هم دست من نبود..

روزا می گذره عشق من بیشتر
غم و غصه هام پیش تو پرپر
تو چشات میشه شادیو فهمید
رو لبات میشه عشقتو بوسید
کی می تونه مثل من آرومت کنـــه
غم دنیاتو یه روز ِ نابودش کنـــه
تو عزیز منی
همه چیز منی
چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی


با تکونی که ماشین خورد به خودم اومدم..از کی دارم نگاهش می کنم؟!..
نمی دونم تونسته بود این نگاهه سرکش رو ببینه و متوجهش بشه یا نه؟!..
حواسم نبود..
حواسم اونجا، کنار انیل نبود..
حواسم یه جای دیگه بود..یه جایی دور از اونجا..خیلی دور..

با نگاهه گرم تو باید
کوهه غصه ها پیش تو آب شه
نذار این همه شادی و خوبی
با این بهونه هات خراب شه
تو عزیز منی
همه چیز منی
چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی


نگاهم به دستاش افتاد..انگشتای کشیده و مردونه ش محکم دور فرمون قفل شده بودن و فشاری که به فرمون میاورد رو حتی منم احساس کردم..
سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم..یه حسی بهم دست داد ولی باعث نشد نگاهمو از رو دستاش بردارم..
احساس گرما..
گرمایی عجیب و در عین حال قابل لمس..به قدری ملموس که وجودمو آتیش می زد..
بدون شک صورتم سرخ شده بود..تاب نیاوردم و با گزیدن گوشه ی لبم سرمو چرخوندم..ولی نگاه همون نگاه بود و سنگینیش جای اینکه آزارم بده، می دیدم که احساس خوبی رو به وجودم می پاشه..لمسش فوق العاده بود..نمی دونم..نمی دونم که چرا ترسو هم کنارش می دیدم..به وضوح و کاملا شفاف..انکارناپذیر بود..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، bita19 ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 04-01-2014، 8:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان