امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#74
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بچه ها به قسمتای هیجان انگیز رمانم می رسیم کمی صبر و تحمل لازمه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
کم کم اونایی که اسمی ازشون تو رمان اومده در ادامه حضورشون پررنگ تر میشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

وقتی همه جا برفه و یخه، سر خوردن یه بهونه است تا دستهایی را که “دوستش داری” محکم تر بگیری..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
مترسک به گندم گفت:
مرا برای ترساندن ساختند..
اما من تشنه عشق پرنده ای شدم که سهمش از من گرسنگی بود..!



**********************
آنیل کلیدو توی دستش چرخوند .. درحالی که زیر نگاهه خیره ی خانم شیک پوش و مسنی که همراهه ما از آسانسور پیاده شده بود معذب بودم، سرمو زیر انداختم و خدا خدا می کردم این در هر چه زودتر باز بشه..
آنیل کلیدو به نرمی توی قفل چرخوند..با لبخند دستشو باز کرد و به داخل اشاره کرد..
لبخند نیم بندی رو لبام جا خوش کرد و هنوز قدم اولو برنداشته بودم که صدای همون زن از پشت سر باعث شد بایستم و قدم از قدم برندارم..

-- آنیل جان، پسرم خیلی وقته یه سر به واحدت نزدی..خدایی نکرده که اتفاقی برات نیافتاده؟!..
به نیمرخ چرخیدم و آنیلو نگاه کردم..نفس عمیقی کشید و لباشو روی هم فشار داد..تک سرفه ای کرد و با یک لبخند کاملا ساختگی برگشت و با یه لحن اروم جواب زن رو داد: به به سلام فخری خانم..مشتاق دیدار....
زن با لبخندی بزرگ، نیم نگاهی خاص به من انداخت و رو به آنیل گفت: علیک سلام..ما که از شما مشتاق تر بودیم، مخصوصا رزیتا که همیشه سراغتو ازم می گرفت..نگفتی این مدت چرا یه سر بهمون نزدی؟..

آنیل آب دهنشو قورت داد و در حالی که به وضوح سعی داشت اون لبخند هر چند ظاهری از رو لباش محو نشه گفت: کار داشتم فخری خانم..یه کم سرم شلوغ بود..
فخری خانم_ که اینطور..شنیدم مامان اینا اومدن تهران..واجب شد یه شب دعوتشون کنم شام اینجا، خیلی دلم براشون تنگ شده....
لبخند رو لبای آنیل خشک شد و من من کنان در حالی که این پا و اون پا می کرد گفت: آره آره حتما..ولی..شما از کجا فهمیدی؟!..
-- آروین بهم گفت..یکی دوبار اومد اینجا مثل اینکه اونم نمی دونست کجایی....راستی....
و نگاهشو به من دوخت: این دختر خانمو معرفی نمی کنی؟!..

نگاهه آنیل سمت من کشیده شد..نگاهمو پایین اوردم و با تردید به شونه ش دوختم..اون زن بدجور بهم خیره شده بود..
-- سوگل..خواهرم.....
با ریختن چیزی درونم نگاهمو بالا کشیدم..تو چشماش..با دست به من اشاره می کرد..و صدای زن رو شنیدم که با اشتیاق ِ تمام تکرار کرد: خواهرت؟!..مگه تو خواهر داشتی؟!..
آنیل دستی لا به لای موهاش کشید و در حالی که نگاهش کلافه و لحنش آروم بود گفت: داشتم ولی اینجا نبود..فخری خانم بااجازه تون سوگل خسته ست باید استراحت کنه..ایشاالله تو یه زمان مناسب تر حتما.........
زن میون حرفش پرید و تند تند گفت: اوه راست میگی..شرمنده م پسرم..از دیدنت انقدر خوشحال شدم که اصلا حواسم پرت شد..برو..سلام ِ منم به مادرت برسون....و نگاهی به من انداخت و با یه لبخند مهربون گفت: دیگه حتما واجب شد یه شب شام دعوتش کنم..البته حتما باید خواهر نازتم با خودت بیاری..

به آنیل نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم ..انگار که از چیزی ناراحت بود و بدون اینکه جواب اون زن رو بده سر تکون داد و زیر لب تشکر کرد..بدون اینگه نگام کنه با دست به داخل اشاره کرد و گفت: برو تو سوگل......
من که دلیل این تغییر رفتار ناگهانی رو نمی دونستم و از همین تعجب کرده بودم رو به زن که نگاهش هنوزم به من بود بااجازه ای گفتم و رفتم تو....
آنیل چمدونو از رو زمین برداشت و پشت سرم اومد..درو همچین محکم به هم کوبید که تو اون راهروی تاریک تنم لرزید و از ترس لبمو گاز گرفتم..
کلید برقو زد .. و نگاهم به اولین چیزی که افتاد گره ی محکم ابروهای آنیل بود..
رفت تو سالن و برقا رو روشن کرد..پشت سرش بودم..همونجا ایستادم و نگاهمو خیلی سریع یه دور اطرافم چرخوندم..یه سالن متوسط با یه دست مبل شیری و پرده های سرتاسر سفید..دکورش خیلی ساده بود..حتی وقتی برگشتم تا پشت سرمو هم ببینم چیزی جز یه راهرو که حتما چندتا اتاق توش بود و یه آشپزخونه ی اپن ندیدم..
همه چیز حتی تابلوهای روی دیوار هم ساده ولی در عین حال شیک بودند..

بلاتکلیف همونجا ایستاده بودم و دور و ورمو نگاه می کردم..
-- پس چرا هنوز اونجایی؟..بیا بشین..
سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم..رو یکی از مبلا نشسته بود .. از حالت صورت و طرز نشستنش فهمیدم خسته ست و بی حوصله..صورتش درهم بود و سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود..نگاهش مستقیم به لوستری بود که از سقف آویزون شده بود..

رفتم جلو و رو مبل تک نفره ای که رو به روش بود نشستم..سرشو آروم اورد پایین و به من نگاه کرد..
نگاهه گرفته ش رو که دیدم طاقت نیاوردم و پرسیدم: از چیزی ناراحتی؟!..
کمی نگاهم کرد..لب پایینشو گزید و هردو دستشو به صورتش کشید..همزمان با بیرون دادن نفسی عمیق، کمی به جلو خم شد و گفت: خانمی که جلوی در باهاش حرف می زدمو دیدی؟..
- خب معلومه....
سرشو تکون داد..
-- نمی خوام زیاد باهاش گرم بگیری..نمیگم زن بدیه نه اصلا اینطور نیست ولی زیادی کنجکاوه..می خواد خیلی زود سر از کار ِ همه در بیاره تقریبا آمار کل واحدای این ساختمونو داره از منم یه چیزایی می دونه ولی نه همه چیزو..تا حالا بهش بی احترامی نکردم تا مجبور نشمم اینکارو نمی کنم ولی می خوام که حواستو خوب جمع کنی..می دونم در نبودم حتما میاد اینجا، هر سوالی که پرسید جوابی بهش نده یا اگرم می بینی نمیشه حقیقتو بهش نگو..من جز تو این آپارتمان جای دیگه خونه ی مستقل ندارم وگرنه هیچ وقت اینجا نمیاوردمت..فعلا مجبوریم با همه چیزش کنار بیایم تا بعد ببینیم چی میشه......

لبخند کمرنگی رو لبام نشوندم و گفتم: من با اینجور آدما غریبه نیستم..تو همسایگی خودمون از اینجور افراد زیاد دیدم و باهاشون برخورد داشتم..می دونم منظورت چیه..ولی..ناراحتیت از چی بود؟!..به خاطر کنجکاوی های این زن؟!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

عاشقتونمممممممممم.




روي ان شيشه تبدار تو را «ها»كردم
اسم زيباي تو را با نفسم جا كردم
شيشه بدجور دلش ابري و باراني شد
شيشه را يك شبه تبديل به دريا كردم
با سر انگشت كشيدم به دلش عكس تو را
عكس زيباي تو را سير تماشا كردم..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
به باران می مانی..
گاه و بی گاه و بی اجازه ،
خیالت بر من می بارد
و من خیس خیس از تو..
دنبال هیچ سرپناهی نمی گردم...
دوست داشتنت در من بی انتهاست..

[b]رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



[/b]
دستاشو تو هم قلاب کرد و نگاهشو به انگشتای دستش دوخت..دومرتبه اخماشو کشیده بود تو هم..
--چون نمی خوام چیزی ازت پنهون بمونه و می دونم که خودت خیلی زود متوجه همه چیز میشی برات میگم.....
حقیقتش فخری خانم 2 تا نوه ی پسری داره به اسم رزیتا و رادمین که پدر و مادرشون خارج از کشورن و اینا هم پیش مادربزرگشون یعنی همین فخری خانم زندگی می کنن..یه روز تصادفا تو آسانسور بهم برخورد و گفت که کامپیوتر نوه ش ویندوزش بالا نمیاد و من برم یه نگاهی بهش بندازم..اون روز تو رودروایسی قبول کردم....

دستی به چونه ش کشید و با یه مکث کوتاه ادامه داد: با اینکه در مورد نازنین همه چیزو می دونه ولی هربار پای رزیتا رو می کشه وسط ..رزیتا هم که انگار از پافشاری مادربزرگش خیلی هم ناراضی نیست هر بار یه چیزی رو بهونه می کنه..یا میاد جلوی در یا یه جایی سر حرفو باز می کنه..درصورتی که من به اون دختر حتی به چشم یه دوست هم نگاه نمی کنم فقط یه همسایه ی معمولی نه بیشتر..
- تا حالا نازنینو اینجا نیاوردی؟!..
تند نگاهم کرد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود پرسید: چطور مگه؟!..
- همینجوری..گفتم شاید تا حالا ندیدنش و شک کردن که نامزدی در کار نباشه..

سرشو زیر انداخت..
بعد از یه سکوت کوتاه گفت: راستش تا حالا نخواستم که نازنین اینجا بیاد..یا اون یکی دوباری هم که تنها اومد به خواسته ی من نبود.......
حس کردم قفسه ی سینه م گنجایشی واسه نگه داشتن نفس تو سینه م نداره..و باعث شد دستی که رو پام گذاشته بودم رو کاملا نامحسوس مشت کنم..
از اینکه گفت نازنین تنها اینجا اومده و پا تو واحد آنیل گذاشته خوشم نیومد..حس بدی بهم دست داد..یه حس سرد..
اون لحظه، عجیب دوست داشتم اخم کنم و نگاهمو از رو صورتش بردارم ولی می دونستم با اینکارم بهونه ای میدم دستش که ازم دلیل حالتمو بپرسه..
پس فقط دستمو مشت کردم ونگاهمو زیر انداختم..اما صداشو شنیدم..با همون لحن..

--هیچ کس نازنینو با من اینجا ندیده که بخواد در موردش چیزی بپرسه..کسی هم جز فخری خانم اهل آمار گرفتن این و اون نیست..ولی ناراحتی من از یه چیز دیگه ست نه رزیتا........

سرمو بلند کردم..نگاهش مستقیم به من بود..لبای خشکمو با سر زبونم تر کردم..نگاهم منتظر رو صورتش بود..بدون اینکه چشماشو از روم برداره زمزمه کرد: مشکل من رادمین ِ ..
ابروهام از تعجب بالا رفت..بدون اینکه چیزی بپرسم گفت: از نگاهه این زن خوشم نیومد..همونطور که منو واسه رزیتا کاندید کرده حتما تو رو هم..........
و دستاشو مشت کرد.. با حرص زد رو پاهاش و چشماشو بست..
سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و زیر لب گفت: دیگه حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم..

پس ناراحتیش از این بود..که تو این شرایط گرفتار یه ماجرای جدید نشم..و خودش هم درگیر ِ یه دردسر تازه؟!..اما چه جور دردسری؟!..بر فرض که این اتفاق میافتاد با یه جواب ِ رد همه چیز فیصله پیدا می کرد!..
درسته دیگه نامزد بنیامین نیستم و حتی مدت محرمیتمون هم تموم شده ولی..ناراحتی آنیل رو نمی تونستم درک کنم....و همون چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید ناخودآگاه رو زبونم جاری شد..
-غیرت برادرانــه؟!..
فوری چشماشو باز کرد..نگاهشو که رو خودم دیدم با لحنی سرد تکرار کردم: همون غیرت برادرانه ی معروف که همه در قبال خواهراشون دارن؟..
یه تای ابروشو بالا انداخت و با یه پوزخند محو رو لباش سرشو چرخوند..با یک حرکت از رو مبل بلند شد و دستاشو به کمرش زد..همون پوزخند هنوز رو لباش بود..
-- پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم..

راه افتاد سمت راهرو که سریع بلند شدم و گفتم: ولی جواب سوالم؟!..
ایستاد..بدون اینکه برگرده گفت: جواب سوالتو خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی..نیازی نیست من چیزی بگم..
و به نیمرخ برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..لباش نمی خندید..حتی به یک پوزخند..
-- ببین خودت چی می خوای؟!..احساست..نگاهت....ببین اونا چی میگن؟!..غیرت منو درک کردن که ازت خواستن این سوالو بپرسی..جوابت پیش من نیست سوگل!..

خواست بره که یه قدم رفتم جلو و گفتم: سوال سختی نپرسیدم..باشه دنبال جوابش نمی گردم..ولی یه چیزی رو باید بهت بگم..
نه برگشت که نگام کنه..و نه پرسید که سوالم چیه؟..فقط منتظر بود..پشت به من....
قدم به قدم بهش نزدیک شدم و با صدایی که سعی داشتم کوچک ترین لرزشی رو به خودش نداشته باشه گفتم: من..برادر ندارم..تو هم برادر من نیستی..نمی خوام که ادای برادرای غیرتی رو برای من در بیاری.....و کوبنده تر گفتم: تو برادر واقعی من نیستی، حتی اگه ریحانه مادرم باشه..من از خدا برادر نخواستم که یه شبه معجزه شده باشه و فردا یکی رو سر راهم گذاشته باشه........
پشت سرش بودم..حضورمو حس کرد...خیلی آروم برگشت..چشماش قرمز بود..و همین نگاه به چشمام، رنگی از تعجب پاشید و باعث شد که بیشتر از اون ادامه ندم و سکوت کنم..
لبخند غمگینی تحویلم داد و در حالی که نگاهش ثانیه ای تو چشمام ثابت نمی موند گفت: پس چرا بهم اعتماد کردی؟!..

نفسم بند اومد..سرم سوت کشید..در به در دنبال یه جواب می گشتم..با همون نگاهه متعجب و جسمی که از سرمای اون نگاه، یخ بسته بود..
-- نگو که اعتماد نداری..تو الان رو به روی منی....با مردی که نه شرعا ونه قانونا برادرت نیست تنها تو یه واحد می خوای سر کنی..آره من برادرت نیستم ولی اگه خواهرانه پا به حریم من نذاشتی..پس...........
یه قدم رفتم عقب و در حالی که اشک تو چشمام حلقه بسته بود ملتمسانه گفتم: بس کن..خواهش می کنم بس کن..
صدام می لرزید..حس تو تنم نبود..داشتم از حال می رفتم..دستمو به دیوار گرفتم و همونجا ایستادم..من که عقب عقب می رفتم اون به طرفم می اومد..تا جایی که ایستادم اونم جلوم ایستاد..دست راستشو کنار سرم گذاشت و ستون بینمون کرد..
صورتم رو به روی صورتش و نگاهم به یقه ی پیراهنش بود..از اون همه نزدیکی قلبم داشت از جاش کنده می شد..بدتر از اون بوی عطرش بود..صورتم داغ شد و نگاهم بارونی!..

نرم..آهسته..جدی..و با یه خونسردی خاص زمزمه کرد: بهم اعتماد داری..به منی که برادرانه نمی خوای کنارت باشم اعتماد داری..به نامزدت و کسی که محرمش بودی نداشتی ولی به من داری..به پدرت نداشتی ولی به من داری.........و با لحنی که کمی بلندتر از حد معمول بود گفت: حضورتو توی خونه م پای چی بذارم؟..بهم بگو سوگل..بگو که اگه برادرت نیستم پس چیم؟!..چیـــم سوگل؟!..بگــــو..

سرمو تو دستام گرفتم و تند و بی وقفه بدون اینکه فکرکنم بلند گفتم: یه حامی..فقط کسی که حمایتم می کنه..فقط همین....تو رو خدا دست از سرم بردار..
همین که گفتم یه حامی، دستش از روی دیوار سر خورد و پایین افتاد..نگاهم به یقه ی لباسش بود و قفسه ی سینه ای که به شدت بالا و پایین می شد..حتی منقبض شدن رگ گردنشو هم دیدم..و نبضی که از اون فاصله به وضوح احساسش کردم..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


سلام سلااااااااام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شرمنده پستا دیر شد ولی خب نشستم 3 تای دیگه هم نوشتم و شد 6 تا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) امروز 6 تا پست میذارم براتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دوستای کم طاقت من که دنبال هیجانن بچه ها یکی اینکه زود در قبال شخصیتا قضاوت نکنید..بدونید هر کاری که انجام بدن هر حرکتی که ازشون بخونید بعدها یه دلیل قانع کننده واسه کاراشون میارن ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
قسمتای هیجانی هم خیلیییییییییییییی نزدیکه خیلی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
می بوسمتووون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
می دوستمتووووون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
می خوامتووووووووون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
قایقت می شوم
بادبانم باش
بگذار مردم هرچه حرف پشت مان می زنند
باد هوا شود از آن ها دورترمان کند

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هر چیز را هم که “تقصیر” من بیندازی
“عاشق” شدن من تقصیر توست
عاشقتم......

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




به صورتش نگاه نمی کردم ولی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:یه حامی؟!.........
نگاهمو بالا کشیدم..تا توی چشماش..سرخ بود..
-- برای همین قبول کردی؟..قبول کردی که بیای اینجا؟..
هنوز لبام به کلمه ای از هم باز نشده بود که صدای زنگ در بلند شد..نگاهمو از تو چشماش دزدیدم و سرمو چرخوندم..قدمی عقب رفت..نفسشو بیرون داد..زنگ دوم رو که زدن پوفی کرد و کلافه از کنارم رد شد..
دستی به شالم کشیدم و نفسی که تازه از حبس در اومده بود رو با یه نفس بلند تازه کردم..به در ورودی دید نداشتم ولی صدای مکالمه ی آنیل رو با یه زن شنیدم..صداش به نظرم آشنا اومد....درسته..فخری خانم بود..
-- مزاحمت شدم آنیل جان ولی امروز یه کم آش پخته بودم و چون می دونستم دوست داری گفتم برای تو هم یه ظرف بیارم..
-- دستتون درد نکنه فخری خانم..افتادید تو زحمت..
--چه زحمتی پسرم..خوشمزه شده، بخور نوش جونت..
-- الان ظرفشو خالی می کنم براتون میارم..ولی چرا دم در؟بفرمایید تو!..
فکر نمی کردم قبول کنه که بیاد تو ولی انگار واقعا به همین قصد اومده بود که تا انیل تعارف کرد دست رد به سینه ش نزد..

از دیوار فاصله گرفتم و رفتم وسط سالن..
فخری خانم تا چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و با روی باز اومد طرفم..متقابلا به روش لبخند زدم و بعد از نیم نگاهی که به صورت آنیل انداختم زیر لب سلام کردم..
--سلام به روی ماهت مادر..مزاحمتون شدم؟..
-نه..نه خواهش می کنم این چه حرفیه؟!....و به ظرف ِ آشی که تو دستای آنیل بود اشاره کردم و گفتم: چرا زحمت کشیدید؟..
-- کدوم زحمت دخترجان، یه کاسه آش که این حرفا رو نداره تو و آنیل هی تعارف تیکه پاره می کنید.........
و با همون لبخند بزرگ رو لباش چرخید سمت آنیل و گفت: چرا بلاتکلیف اونجا وایسادی هاج و واج ما رو نگاه می کنی پسر؟..ظرفو بده سوگل جون ببره آشپزخونه تو هم برو اون مجله هایی رو که قولشو به رزیتا داده بودی رو بیار، این مدت که نبودی چند بار سراغشونو ازم گرفت..

از این همه صمیمت ِ کلام، مونده بودم چی بگم و چکار کنم؟!..بی اختیار رفتم سمت انیل و ظرف آشو از دستش گرفتم..سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم..
ظرفو ازش گرفتم و راه افتادم سمت آشپزخونه..صدای فخری خانمو از پشت سر شنیدم که مخاطبش انیل بود..
--ا ِ ..باز که خشکت زده؟!..
و صدای متعجب آنیل: بله؟!..
فخری خانم خنده ای کرد و گفت: برو مجله ها رو بیار..
- اهان، بله بله..الان میارم....

داشتم دنبال قابلمه می گشتم..فرصت نبود اطرافمو نگاه کنم..تو کابینتا رو گشتم و بالاخره یه ظرف مناسب پیدا کردم..داشتم آشو خالی می کردم که فخری خانم از همونجا صدام زد: دخترم قربون دستت یه لیوان آب برای من میاری؟..
با لبخند از رو اپن نگاهش کردم و گفتم: بله حتما....
کاسه ی آش رو شستم و توی سینی گذاشتم..در یخچالو باز کردم که گفت: خنک نباشه از همون شیر بیار مادر..
سرمو تکون دادم..سرم گرم بود و داشتم تو کابینتا دنبال لیوان می گشتم که شنیدم گفت: آنیل جان پسرم دیروز یه اقایی اومده بود باهات کار داشت..گفت اگر که دیدمت حتما بگم یکی هست که می خواد ببینتت و باهات کار فوری داره..
آنیل تو درگاهه اتاقی که تو همون راهروی کنار اشپزخونه بود ایستاد و گفت:اسمشو نگفت؟!..
--والا یادم نیست..اتفاقی جلوی ساختمون دیدمش..گفت منزل آنیل مودت همینجاست؟..منم گفتم همینجاست ولی خونه نیست اونم برات این پیغامو گذاشت..

آنیل یه قدم از درگاه فاصله گرفت..چشماشو باریک کرد و شمرده شمرده گفت: فخری خانم خوب فکر کنید شاید اسمشو یادتون اومد..خیلی مهمه..
فخری خانم نگاهشو یه دور اطراف چرخوند و لباشو جمع کرد: والا چی بگم پسرم..خوب یادم نیست اما آخر اسمش « ین » داشت..نمی دونم رامین بود..آرمین بود..یه همچین چیزی..

لیوان تو دستم بود و انگشتام سرد ِ سرد....بی حواس لیوانو گرفته بودم زیر شیر..شیرآبو بستم و کنار ایستادم تا صداشونو بهتر بشنوم..
زیر لب زمزمه می کردم..اسمشو..اسم نحسشو..شک داشتم..نه اون نیست..حتما یکی از دوستای انیل ِ ..آره..شاید رامین نامی باشه و اون اسمی که با فکرش داره عذابم میده نباشه..بگو که نیست انیل بگو که نیست..
--بنیامین؟!..اسمش بنیامین نبود؟!..

و صدای مشتاق فخری خانم که مثل پوتک تو سرم فرود اومد..
-- آره آره خودشه..گفت بنیامین خان می خواد ببینتت و یه کاری هم باهات داره..
لیوان پر از آب از دستم رها شد و از صدای برخوردش با سرامیکای کف آشپزخونه همه ی تنم لرزید و وحشت زده چشمامو بستم..خشکم زده بود..زانوهام داشت خم می شد و خواستم دستمو به لب کابینت بگیرم نیافتم که نتونستم و به خاطر خیسی سرامیکا پام لیز خورد و زانو زدم..خم شدن زانوهام همانا و صدای بلند جیغ من هم از سوزش و درد همان..همزمان صدای فخری خانم و انیل رو با هم شنیدم که هر دو بلند صدام زدن..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





خانومه به شوهرش sms میده:عزیزم،اگه موافقی بریم خونه مامانم اینا عدد 1 و اگه میخوای بریم خونه مامانت ، عدد -~!33168$|\%@5*^4#@ رو ارسال کنرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
***********************
ﯾﮑﯽ ﻧﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﯾﮑﯽ ﻧﻮﻥ ﺑﺎﺯﻭ ،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﯾﮑﯽ ﻧﻮﻥ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﺳﺘﻤﻮ می خوﺭﻡ!بعله!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



سر زانوم می سوخت..یه تکیه از شیشه پامو زخمی کرده بود و خون سرخی اون سرامیکای سفید رو رنگین کرده بود..
بی صدا گریه می کردم..
..
آنیل کنارم زانو زد و با نگرانی رو صورتم خم شد: سوگل..سوگل عزیزم..سوگل چکار کردی با خودت؟!..
پشتمو به یکی از کابینتای پایین تکیه داده بودم و از زور درد و سوزش لبمو می گزیدم..

-- پسرجان هول نکن مگه نمی بینی حالشو؟طفلک رنگ به رو نداره، پاشو ببرش بیمارستان..
به سختی در حالی که صدام از بغض دورگه شده بود گفتم: نه..چیزیم نیست..من خوبم..
دیدم که آنیل بدون هیچ حرفی سریع از کنارم بلند شد و رفت از آشپزخونه بیرون....تیکه های شکسته ی لیوان هنوز روی زمین پخش و پلا بود..امکان داشت تو پاشون بره..پام می سوخت ولی دستمو به لبه ی کابینت گرفتم و تلاش کردم که بلند شم..
--دختر چکار می کنی؟..صبر کن آنیل برگرده..
- باید اینا رو جمع کنم....
-- بشین دختر به چه چیزایی فکر می کنی تو این وضعیت!..من کفش پامه حواسمم هست ..
زمزمه کردم: آنیل!..
لبخند زد: الهی قربونت برم که به فکر برادرتی..آنیلم حواسش هست نگران نباش..من الان خودم جمع می کنم تو بشین به پاتم فشار نیار..

آنیل با یه جعبه ی سفید تو دستش اومد تو آشپزخونه و منو که دید نیمخیز شدم و می خوام پاشم اخماشو کشید تو هم و گفت: چکار می کنی؟!..بشین تکون نخور..
برگشتم سرجام ولی تموم حواسم به اون خورده شیشه ها بود..به پاهاش نگاه کردم که یه جفت دمپایی رو فرشی مردونه پاش بود..نگاهش رو من بود و حواسش به اون تکیه های شکسته نبود ..همین که خواست پاشو بذاره رو یه تیکه با اینکه صدام به زور در می اومد تند گفتم: مواظب باش..
پای آنیل رو هوا موند..یه کم دیگه اومده بود پایین تر تموم بود..
فخری خانم با احتیاط کف رو جارو زد..
-- پسرم این خواهرت خیلی کم طاقته..خودش داره ازش خون میره ولی به فکر اینه که تو یه وقت زخمی نشی..خدا حفظش کنه..قدرشو بدون..

نگاهه آنیل رو صورتم بود..معذب بودم..
اون لحظه جرات نگاه کردن تو چشماشو نداشتم....
صدای مردونه و آرومش قلبمو لرزوند..
-- قدرشو می دونم فخری خانم..سوگل باارزش ترین چیز تو زندگی ِ منه..
گوشه ی لبمو گزیدم..سرم زیر بود و صورتم بی شک از اون همه التهاب سرخ شده بود..می دونستم جلوی فخری خانم داره اینو میگه ولی دوست داشتم که باور کنم..
زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود و داشت وسایل پانسمانو آماده می کرد..

فخری خانم_ آنیل جان دست دست نکن مادر، پاچه ی شلوارشو بزن بالا ببینم این دختر چه به روز خودش آورده؟..
دست آنیل رو بانداژی که داشت بسته شو باز می کرد خشک شد..حتی سرشو بلند نکرد که به فخری خانم یا حتی من نگاه کنه..فخری خانم صداش زد..آنیل نامحسوس لرزید..خوب تونستم حسش کنم..
زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:بـ ..بله؟!..
--پسرم چته؟..چرا هول کردی؟..چیزی نشده که میگم پاچه ی شلوار خواهرتو بزن بالا زخمشو ببینم....
آنیل هنوز سرش پایین بود و مثلا داشت در ِ اون بسته ی نازک رو باز می کرد..پس چرا لفتش می داد؟!..
-- فخری خانم من دستم بنده..بی زحمت خودتون اینکارو بکنید..

صورت فخری خانم جمع شد و با اکراه گفت: مادر خودت که می دونی من دستم به خون بخوره حالم بد میشه..نگاه کنم چیزی نیست ولی رغبت نمی کنم دست بزنم....
لبای آنیل به لبخندی از هم باز شد..باندو از تو بسته بیرون اورد و همراهه پنبه و بتادین تو سینی گذاشت..جلوی پاهام زانو زد..سرش پایین بود و نگاهش با تردید به پاچه ی شلوارم..دیگه لبخند نمی زد..جدی بود..خدایا می خواد چکار کنه؟!..
زیر نگاهه سنگین فخری خانم هردومون داشتیم آب می شدیم..اون چه می دونست تو دلای هر کدوم از ما چه خبره؟!..
حال آنیل رو من درک می کردم..ما هر دو معتقد بودیم و به این مسائل اهمیت می دادیم..اون به من محرم نبود پس دست زدنش به من هم کار درستی نبود..اینو خودشم می دونست و مونده بود جلوی فخری خانم چکار کنه که به شک وشبهش دامن نزده باشه؟!..

می دونستم زخمم عمیق نیست، خونریزیش خیلی کم بود..
آنیل دستشو جلو اورد..دستش می لرزید..شاید فخری خانم این حالت انیل رو هم پای هول شدنش گذاشته بود که چیزی نمی گفت ولی من می دونستم دلیلش چیه..مثل منی که لرزش تنم برخلاف آنیل کاملا مشهود بود..
همین که خواست پاچمو بالا بزنه صداش زدم: آنیل!......
بی حرکت موند....سرشو به آرومی بالا اورد و نگاهشو با احتیاط تو چشمام انداخت..صورتش قرمز بود و نگاهش تب دار..
فخری خانم_ چی شده دخترم؟..چیزی می خوای بگو برات بیارم..
سعی کردم لبخند بزنم ولی تو اون شرایط واقعا کار سختی بود..
-نه نه شما زحمت نکشید....
--نه دخترم چه زحمتی..بگو چی می خوای؟..

خدایا..حالا چی بگم؟..چه بهونه ای بیارم؟..
به صورت انیل نگاه کردم..ملتمسانه بهش زل زده بودم و ازش کمک می خواستم..کمی تو چشمام خیره موند..نگاهه کوتاهی به فخری خانم انداخت و از کنارم بلند شد..
-- فراموش کردم الکلو بیارم تو قفسه ست الان برمی گردم..
و خیلی سریع از اشپزخونه زد بیرون..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دلگیرم ....
واسه اون پسری که با 180 تاسرعت تو اتوبان میرفت ودادمیزدتا خودشو خالی کنه......

دلگیرم....
واسه اون دختری که هرشب سفیدی بالششو ریملش سیاه میکنه....
واسه اون دختری که شکوندنش..خردش کردن..شکستن بلدنیست...
واسه اون پسری که عشقش ولش کرد اماتمام دق دلیشو رو ریه هاش خالی کرد...
به سلامتی عشقت....
به سلامتی خودت......

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
مرد رویایی کسی که.... حتی وقتی مثل سگ و گربه به جون هم افتادیم
شب نزاره از بغلش جم بخوری بگه : اشتی نکردیما ولی من بدون♥ تو ♥ خوابم نمی بره


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


--ای بابا این پسر چقدر دست دست می کنه زخمت خشک شد..
- من خوبم فخری خانم ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختم..
--نه دخترجان این چه حرفیه..تا خیالم راحت نشه نمیرم دلم طاقت نمیاره..

پـــــوف..ای خدا عجب شانسی دارم من..سرمو چرخوندم..تو دلم ناله می کردم که یه اتفاقی بیافته و فخری خانم از اینجا بره......

صدای انیلو از تو راهرو شنیدم..تا اینکه اومد بیرون و تو درگاهه آشپزخونه ایستاد..داشت با تلفن حرف می زد..
-- بله بله........... درسته می فهمم چی می گید ولی الان.........باور کنید نمی تونم...........یعنی انقدر مهمه؟!..................تو موهاش دست کشید و پشت گردنشو ماساژ داد .. به ما نگاه کرد و تو گوشی گفت: خیلی خب ظاهرا چاره ای نیست..........باشه..فعلا!..

گوشی رو از کنار گوشش اورد پایین و رو به من گفت: سوگل من باید برم یه کار خیلی مهم برام پیش اومده تو این گیر و دار زنگ زدن میگن بیا..
فخری خانم از کنارم بلند شد و بی توجه به دستپاچگی آنیل گفت: پسرم اول زخم خواهرتو پانسمان کن بعد برو، کار که دیر نمیشه...........
فخری خانم که حرف می زد انیل منو نگاه می کرد..باهام حرف نمی زد ولی از اون نگاهه پرمعنا می خوندم که قصدش چیه..
از اپن فاصله گرفت..
-- شرمنده م فخری خانم ولی من باید برم..سوگل تو این کار وارده می تونه از پسش بر بیاد......و بلندتر گفت: فعلا......
و صدای بسته شدن در آپارتمان..

فخری خانم برگشت و منو که دید پاچه ی شلوارمو زدم بالا اومد طرفم..زخمم همونطور که فکرشو می کردم اصلا عمیق نبود..نمی شد گفت یه خراش ِ ساده ولی سطحی بود..
-- دخترم خودت می تونی؟!..این پسر که معلوم نیست چشه؟نه به اون همه ترس که وقتی خوردی زمین هول شده بود و نمی دونست چکار کنه نه به این همه بی مسئولیتی..آخه آدم خواهرشو تو این وضع ول می کنه و میره سرکار؟!..

چندشم شده بود منم از خون بدم می اومد ولی مجبور بودم..پنبه رو به بتادین آغشته کردم ..سعی داشتم با زخمم تماس پیدا نکنه که در اونصورت تا جیگرم می سوخت..
- از آنیل گله نکنید فخری خانم اونم سرش شلوغه..من خودم می تونم از پس کارام بر بیام..
-- چه می دونم مادر برادر خودته لابد بهتر از من می شناسیش..من برم؟..
پس موندنش تا الان به خاطر چی بود؟!..
- بازم شـ .......
-- شرمنده نباش دختر چقدر شما خواهر و برادر تعارفی هستین؟..باز آنیل الان خیلی بهتر شده قبلا که تا دلت بخواد خجالتی بود..پس من دیگه میرم ولی بازم میام بهت سر می زنم..مراقب خودت باش دخترم..خدا رو شکر زخمتم عمیق نیست..

یه تیکه چسب رو باند زدم و دستمو به کابینت گرفتم تا بلند شم..پام که نشکسته بود..
رفتیم بیرون و تا جلوی در همراهیش کردم..
-- یه وقتایی که حوصله ت سر میره بیا پیش من واحد ما همین واحد رو به رویی ِ ..خوشحال میشم..
لبخند زدم..
-باشه حتما....بابت آش هم ممنون..
--قابلتونو نداشت..پس فعلا.....

سرمو تکون دادم..زنگ واحد خودشون رو زد..درو آروم بستم و پشتمو بهش تکیه دادم..پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و چشمای گشاد شده مو به سقف دوختم..وای..خدایا این زن دیگه کی بود؟!..یعنی از این بعد اوضاع همینه؟!....
اون فکر می کنه من و آنیل واقعا خواهر و برادریم..بهش حق میدم برداشتش یه چیز دیگه باشه ولی..حقیقت با اون چیزی که ظاهر قضیه نشون می داد زمین تا آسمون فرق می کرد..حداقل برای ما..
چمدونم هنوز وسط سالن بود..مجبوری بردمش تو یکی از اتاقا ..فعلا باید لباسمو عوض می کردم..بدون اینکه به اتاق و اثاثیه ش دقت کنم یه دست لباس از تو چمدون در اوردم و با اونایی که تنم بود عوض کردم..یه شلوار ساده ی سفید و یه بلوز آستین بلند ابی تیره که نه تنگ بود و نه کوتاه..موهامو باز کردم و دستی توشون کشیدم و دومرتبه با گیره بستم....یه شال سفید هم انداختم رو سرم و در چمدونمو بستم..
لباسایی که قبلا تنم بود رو برداشتم..شلوارم که پاره شده بود بنابراین باید مینداختمش دور..رفتم تو آشپزخونه و گذاشتمش تو یه پلاستیک و انداختمش تو سطل زباله..
مانتو و شالمم گذاشتم تو رختکن حموم تا بعد بشورم..
باید آشپزخونه رو مرتب می کردم..
داشتم سرامیکا رو دستمال می کشیدم که صدای درو شنیدم..از همونجا بلند صدام زد: سوگل؟........سوگل کجایی؟........سو..........
و تا خواستم از رو زمین بلند شم دیدم که نفس زنان تو درگاه ایستاد..منو که تو اون حالت دید دوید سمتم و کنارم نشست..نگاهش به زانوم بود..
-- خوبی تو؟..زخمتو چکار کردی؟..درد نمی کنه؟..نمی سوزه؟..اگه بدجوره بریم بیمارستان..بخیه نمی خواست؟....چرا اینجوری نشستی؟..به زخمت فشار نیار دختر پاشو..پاشو برو بشین تو سالن، من............
تند تند پشت سر هم حرف می زد و امون نمی داد جوابشو بدم..حس نگرانی تو چشماش بیداد می کرد..

لبخند زدم و در حالی که نمی تونستم چشم از جفت چشمای ملتهبش بگیرم گفتم: من خوبم..فقط یه زخم کوچک بود همین..
نگاهشو تو چشمام انداخت و با تردید زمزمه کرد: مطمئنی؟!..
با همون لبخند سرمو تکون دادم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، bita19 ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، B@R@N ، Ryhn


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 04-01-2014، 9:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان