امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#75
پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
کوتاه ترین شب !
شبی که تو پیش منی !
شب عجله داره برا دیدن خورشید !
ولی آرزوی منه اینه که دیگه هیچ وقت خورشید طلوع نکنه !

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
این زمستون ، بی تو بد جوری تنهام
بازم بتاب خورشید دنیام
این زمستون بی تو یخ زدن اشکام
بیا و برگرد گرماتو میخوام

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



بدنش شل شد..نفس راحتی کشید و به دستش تکیه داد....
-- پــــوف.. مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم اینجا..
- کجا بودی؟!..
خندید و سرشو بالا گرفت..گردنشو کج کرد و به من نگاه کرد..
--تو پارکینگ......
اروم خندیدم..خندید و زل زد تو چشمام..نگاهمو دزدیدم..
-- از این به بعد همین بساطو داریم..فخری خانم عمرا کوتاه بیاد..
- یعنی شک کرده؟..
-- نه شک نکرده..یه زنگ به مامانم بزنه تمومه، اون خیالشو راحت می کنه..
-- مگه ریحانه هم..منظورم اینه که مادرتم در جریانه؟!..
با یه نگاهه پرمعنا و لحن مملو از شیطنت خودشو کمی سمتم مایل کرد و گفت: مادرمــون....بله در جریانه....

سرمو زیر انداختم و لبخند زدم..
مادرمون!..آره..چه بخوام چه نخوام اونم صداش می زنه مادر!..پسر ِ ریحانه..مادر ِ واقعی من ..
با یه جور ترس و دلهره سرمو بلند کردم..نگاهه انیل به سرامیکا بود..اما مشخص بود که حواسش اونجا نیست..
-آنیل؟!..
--هوم؟!..
سکوت کردم تا حواسش جمع بشه..که همینطورم شد..نگاهش چرخید سمتم..
-- چیه؟!..
- بنیامین!..شنیدی که فخری خانم چی گفت؟..
نگاهش..حالت صورتش..حتی حالت نشستنش، همه چیزش در کمال خونسردی بود..برعکس اون چیزی که من درونم حس می کردم..
سرشو تکون داد..
-- اره شنیدم..
- همین؟!..نمی خوای بگی چی شده؟!..
-- چیزی نشده..
- چیزی می دونی؟!..
--نه!..
-پس چی؟!..اگه چیزی هست بگو..منم حقمه که بدونم..
-- این چه حرفیه سوگل؟..خب معلومه اگه چیزی بدونم حتما بهت میگم..اون مرد از طرف بنیامین اومده اینجا ولی شاید کارش به فرامرزخان مربوط می شده..
-فرامرزخان؟!..
-- همونی که واسه ش کار می کنم..بنیامین به این زودی نمی فهمه که تو پیش منی..
-ولی اون آدرس خونتو داره..
--خب این نسبت به کارم طبیعیه.......تو فقط هر کس که اومد پشت در تا نفهمیدی کیه و نشناختیش باز نکن..آیفن اینجا تصویریه از این نظر مشکلی نیست..
-اگه فخری خانم به کسی بگه که من اینجام چی؟..اگه به گوش بنیامین برسه چی؟..شاید جلوی در یکی کشیک بده........

خندید و سرشو جلو آورد..
--انقدر به همه چیز بدبین نباش دختر..من حواسم هست، تو هم قبل از هماهنگی با من از خونه بیرون نرو..من اوردمت اینجا که تو امنیت باشی اگه بیرون نری مشکلی هم به وجود نمیاد..نگران فخری خانم نباش بهش سفارش می کنم..درسته خیلی کنجکاوه ولی زن خوبیه..

واقعا می ترسیدم..اسم بنیامین که می اومد چهارستون بدنم می لرزید..دست خودم نبود..بنیامین شیطان بود..گرچه اون با ظاهری فریبکارانه مقصودش از نزدیکی به من یه چیز دیگه بود ولی حالا که خدا نخواسته تو دامش بیافتم باید خودمم برای رسیدن به ارامش ِ واقعی تلاش کنم..
سرم زیر بود و به قدری تو خودم و افکار درهمم فرو رفته بودم که متوجه نزدیکی انیل به خودم نشدم..هر دومون رو سرامیکای سرد آشپزخونه نشسته بودیم..اون به دست راستش که سمت من بود تکیه داده بود و تا حدی که شونه ش به شونه م نچسبه به سمتم مایل شده بود..کنار گوشم گفت: حرفای چند ساعت پیشمونو یادت هست؟!....
سرشو کشید عقب ..از یادآوریش اخمامو تو هم کشیدم..
به کجا می خواد برسه؟!..

-میشه دیگه ادامه ندی؟..
جدی گفت: نه!......
نگاهش کردم..
- چرا نه؟!..با رفتنم از اینجا همه چیز درست میشه؟!..رفتنم و سر به نیست شدنم جوابی میشه واسه تموم سوالایی که ازم داری؟!..خیلی خب باشه....
از کنارش بلند شدم و خواستم برم بیرون که تند صدام زد: صبر کن ببینم کجا؟!....

ایستادم..برنگشتم..از حرص و عصبانیت پر بودم..با صدایی لرزون از بغض ولی با صراحت گفتم: دیدی که همه ی درا به روم بسته ست..جایی رو ندارم..جایی که توش احساس امنیت کنم..نه خونه ی پدریم..نه هیچ کجای دیگه....فقط یه جا هست..یه جای آروم..جایی که از اول باید می رفتم..من نباید بین این مردم باشم، جای من فقط سینه ی قبرستون ِ ..من با زنده ها کاری ندارم!......

هق هق کنان زدم از اونجا بیرون..داشتم می رفتم سمت همون اتاقی که چمدونم توش بود..آنیل پشت سرم اومد..
--این حرفا چیه که می زنی؟..سوگل تو چت شده؟!..
- هیچی..من خیلی هم خوبم..فقط می خوام برم جایی که توش احساس امنیت کنم..
-- مگه اینجا احساس امنیت نمی کنی؟..
در چمدونو باز کردم..دنبال یه مانتو می گشتم تا رو بلوزم بپوشم..
- می کردم!..ولی تموم شد..الان دیگه نه..نه با وجود حرفایی که تو بهم زدی!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
برای آخر قصت نه دیوم کن نه غولم کن
جوونی جاهلی داره
همینجوری قبولم کن


[b]رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
آغوش تو....
مترادف امنیت است....
آغوش تو....ترس های مرا می بلـعد....
لغت نامه ها دروغ میگفتند!!!!!!!!!!!
آغوش تو...یعنی پایان_سردرد ها....
یعنی آغاز عاشقانه ترین رخوت ها....
آغوش تو یعنی "من" خوبم....
بلند نشوی بروی یک وقت!!
بغلم کن....
من از بازگشت بی هوای ترس ها.....
می ترسم....!!!
[/b]

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


کنارم ایستاد..صداش می لرزید....
--مگه چی گفتم؟!..سوگل من از اون حرفا قصدی نداشتم..فقط وقتی گفتی به من به چشم برادرت نگاه نمی کنی گیج شدم....
انگشتام می لرزید ولی هرجوری که بود دکمه هامو بستم..
- به اون چشم نگاه نمی کنم چون تو برادرم نیستی..چرا خودمو گول بزنم؟..هر چی که گفتم حقیقت داشت مگه غیر از اینه؟!..
با پشت دست اشکامو پاک کردم..موبایلمو که قبلا از جیب اون یکی مانتوم در اورده بودم و گذاشته بودم رو میز برداشتم و راه افتادم سمت در ولی آنیل با یه حرکت جلوم ایستاد و سد راهم شد..

-برو کنار....
-- کجا می خوای بری؟..
- آنیل برو کنار..خواهش می کنم..
صورتم از اشک خیس بود..
--سوگل تو رو به علی با من اینکارو نکن..
- رفتن من بهترین تصمیمه و این به نفع تو هم هست..
داد زد: د ِ لعنتی چیش به نفعمه؟..نمی بینی حالمو؟..تا نگی کجا میری نمیذارم سوگل..نِـ می ذا رم..
-بهت گفتم کجا میرم..حالابرو کنار بذار رد شم..
-- اینو نگو سوگل می خوای منو بکشی؟..تو رو خدا انقدر عذابم نده..من یه غلطی کردم تو ببخش..
- تو هیچ کاری نکردی من اشتباه کردم که فکر می کردم می تونم بهت اعتماد کنم..من یه آواره م جای آواره ها هم اینجورجاها نیست..

خواستم از کنارش رد شم که استینمو گرفت و نگهم داشت..انقدر محکم که نتونستم دستمو بکشم..

از زور خشم به خودش می لرزید..داد زد: خیلی خب برو..هر جا که دلت می خواد برو.. ولی قبلش باید از رو نعش من رد شی..بعدش با خیال راحت می تونی پاتو از در این خونه بذاری بیرون ..

استینم تو دستش بود..منو دنبال خودش کشید و از اتاق برد بیرون..
-آنیل..آنیل چکار می کنی ولم کن..آنیل تو رو خدا.......
وسط سالن ایستاد و در حالی که صورتش سرخ و اشک تو چشمای جذابش حلقه بسته بود یه چاقوی جیبی از تو جیب شلوارش بیرون آورد و گرفت جلوم..دستاش می لرزید..نگاهه وحشت زده م به چاقوی توی دستش بود..
-- بگیر..مگه واسه رفتن عجله نداری؟..پس زود باش تمومش کن.....
هق هق می کردم..زیر لب زمزمه کردم: آ..آنیل!!!!....

صدامو که شنید تا چند لحظه فقط تو چشمام خیره موند..دستشو آورد پایین..چاقو از بین انگشتاش افتاد رو زمین..استینمو ول کرد..همونجا زانو زدم..از زور هق هق نفسم بالا نمی اومد..
لحنش آروم بود ولی پر از بغض..پر از گلایه..پر از التماس..
--سوگل تنهام نذار..باشه..باشه از این به بعد هر چی تو بگی..من دیگه برادرت نیستم..ولی دوستت که می تونم باشم؟..یا اصلا همون که خودت می خوای فقط یه حامی....ولی از پیشم نرو...............

صورتمو با پشت دست پاک کردم و با صدایی دورگه از بغض و گریه گفتم: وقتی قبول کردم که بیام اینجا به هیچی فکر نکردم..مثل همیشه بدون فکر تصمیم گرفتم..حضور من توی خونه ت درست نیست آنیل..شاید همسایه ها باور کنن که من خواهرتم ولی..ولی بازم به دردسر میافتیم، نمونه ش اتفاقی که امروز تو آشپزخونه افتاد اون موقع که حقیقتو بفهمن خودمو نمیگم ولی اینجا که همه تو رو می شناسن به یه چشم دیگه نگات می کنن..من نمی خوام به خاطر کمکا و حمایتتات از من تو دردسر بیافتی.....
جلوم زانو زد..نگاهش کردم..با یه لبخند دلنشین تو چشمام زل زده بود..
-- ای کاش همه ی دردسرای دنیا به همین شیرینی بودن..اون موقع دیگه کسی سدی جلوی مشکلاتش نمی ساخت..
مات حرفی که زده بود خیره تو چشماش بودم..شیطنتی تو کار نبود..نگاهش پر بود از صداقت..
--من ولت نمی کنم سوگل..تا پای جونمم شده باشه پیش خودم نگهت می دارم حرف مردمم واسه م مهم نیست چون اگه بود تو رو اینجا نمیاوردم اونم با وجود زنی مثل فخری خانم.....
خندید و از صدای خنده ش میون اون همه اشک لبخند کمرنگی رو لبای منم نشست..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

خب اینم از آخرین پست..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) امیدوارم راضی بوده باشید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هر 6تا پست امروز رو تقدیم می کنم به همه ی شما عزیزانی که قدم به قدم تو ببار بارون همراهیم می کنید..همه ی اونایی که اسمشون تو قسمت تشکرات هر پست هست..عزیزانی که با نقدای خوب و نظرات فوق العاده شون خوشحالم می کنن و این باعث افتخارمه بچه ها که خواننده ها و دوستان خوب و عزیزی چون شما داشته باشم....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هنوز نخوابیدم این پستو که گذاشتم یه نگاه بهشون میندازمو میرم لالا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
تا سلامی دگر بدرود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت

هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وقتی یه زن برای یه مرد اشک بریزه یعنی:خیلی عاشقشه...
اما وقتی یه مرد برای یه زن اشک ریخت !!
یعنی هیچ وقت دیگه نمیتونه زنی رو به اندازه اون دوست داشته باشه....

عاشق این جمله شدم بچه ها..دقیقا همینطوره!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



--حرفای امروزمونو فراموش کن..رابطه ی من و تو همینطور دوستانه می مونه ولی فقط بین خودمون..بذار مردم فکر کنن که تو واقعا خواهر منی این برای جفتمون بهتره..قبوله؟..
سرمو تکون دادم..
ظاهرا بهترین تصمیم در حال حاضر همین بود..
--اتفاق امروزو بذار پای بی احتیاطی من..تو این اوضاع نباید فخری خانمو تعارفش می کردم تو خونه....

سرمو زیر انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم..حرفی تو دلم بود که برای زدنش تردید داشتم ولی انیل که تموم حرکاتمو زیر ذره بین گذاشته بود خیلی زود فهمید..
-- سوگل؟..
مردد سر بلند کردم..
--چیزی هست که بخوای بگی؟!..
- راستش........
--راستش چی؟!..........
- هردوی ما آدمای معتقدی هستیم درسته؟..
--خب؟..
- خب به نظرت اینکه یه دختر با یه پسر نامحرم زیر یه سقف تنها بخواد زندگی کنه..حالا هر اسمی هم بشه رو رابطشون گذاشت چه خواهر و برادر ناتنی، چه دوست یا هر چیز دیگه ای ولی اصل کار اشتباهه که اونم .............
ادامه ندادم ولی خوشبختانه خودش متوجه منظورم شده بود..
-- همه ی اینا رو منم می دونم..منم بهش فکر کردم ولی چاره ای نیست..
- آخه اینجوری هم نمیشه..صادقانه بگم من راحت نیستم....یعنی..خواهش می کنم از دستم ناراحت نشو منظور بدی ندارم..نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم من کلا اینجوریم..چطور بگم که دچار سوتفاهم نشی؟..من.................
-- خودتو اذیت نکن سوگل من دقیقا متوجه منظورت شدم..تو همون حسی رو داری که من دارم..من به شرعیات اهمیت میدم و به دینم و دستوراتشم اعتقادات قویی دارم..ادم بی قید و بندی هم نیستم اینو مطمئن باش..اما......
با شکی که انداخت به دلم سرمو بلند کردم..نگاهش با تردید به من بود..
-اما چی؟!..
نگاهه نسبتا طولانی تو چشمام انداخت ولی چیزی نگفت..سوالمو که تکرار کردم انگار که به خودش اومده باشه تند تند سرشو تکون داد و بلند شد..
-- هیچی..هیچی..
دستمو به زانوم گرفتم و بلند شدم..داشت می رفت سمت یکی از اتاقا که حدس می زدم اتاقش باشه..صداش زدم.. قدماش اروم شد و جلوی اتاق ایستاد..
- چی می خواستی بگی؟!..
دستش روی دستگیره نشست..و صداشو شنیدم..
-- چیز مهمی نبود..

درو باز کرد ولی من که نمی تونستم به همین راحتی از این موضوع بگذرم رفتم سمتش و قبل از اینکه وارد اتاق بشه گفتم: ولی مهم بود..داشتیم حرف می زدیم که بلند شدی....من حرفامو بهت زدم مطمئن باش نظرمم عوض نمیشه و باهاش کنار بیا نیستم..
نمی دونم چرا یه دفعه جوش اورد..دستگیره رو ول کرد و چرخید سمتم..
-- می خوای چکار کنم؟..هان؟..تو یه راه جلو پام بذار که تهش به صیغه ختم نشه، منم سر خم می کنم و میگم چشم!..

دهنم باز موند و چشمام گشاد شد..زیر لب زمزمه کردم: صیغه؟؟!!..
پوزخند غمگینی زد و با همون لحن قبلی گفت: فقط همین یه راه می مونه که هیچ کدوممون نمی تونیم قبولش کنیم..من به خاطر نازنین و تو هم هر چی بگی حق داری..من به خودم همچین اجازه ای رو نمیدم سوگل..حتی اگه یه صیغه ی ساده باشه بازم نمیذارم همچین اتفاقی بیافته..حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم..تو لیاقتت بیشتر از این چیزاست..فقط یه مدت تحملم کن خیلی زود همه چی تموم میشه........
به نفس نفس افتاده بود..رگ کنار شقیقه ش برجسته شده بود و پیشونیش عرق کرده بود..رفت تو اتاق و درو محکم بست..
همونجا کنار دیوار سر خوردم و نشستم..سرمو تو دستام گرفتم .. چشمامو بستم..
چرا تموم نمیشه؟!..
این همه بدبختی واسه م بس نبود که حالا اینو هم باید بذارم رو دلم؟!..
سرمو رو زانوهام گذاشتم..
تک تک حرفاش تو گوشم زنگ می زد..« حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم.. »


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، z2000 ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، میر شهریار ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، Ryhn


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 04-01-2014، 11:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان