امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#78
سلام عزیزای دل خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
می دونم قرار بود پستا رو دیشب بذارم ولی وقتی نشستم پای نوشتن دستم گرم شد به جای 3 تا پست شد
6 تا پست
..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) مگه بده؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خلاصه نوشتنشون که تموم شد دیگه حس باز نگه داشتن چشمامو نداشتم بنابراین رفتم لالا و گفتم فردا ویرایش می کنم و میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) که حالا در خدمتتون هستم با 6 پست باحال و هیجانی از ببار بارون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

خب خب خب خب بریم سروقت پستامون و ببینم اینجاااااااا چه خبره؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



چشم تو دریا دریا آرامشه
منو به سمتت میکشه
آروم آرومه جونم
ماله تو حسه عاشقونم
موی تو گندم زاره منه
عشقه بی تکراره منه
چشماتو....نبند چشماتو
نگیر از من اون خنده هاتو
بذار تو چشمات
عشقو ببینم
کنارت بشینم
بذار آروم دستاتو بگیرم
من آروم می میرم....







نگاهی گذرا به صورتم انداخت..منتظر بودم چیزی بگه..هر چی فقط آرومم کنه..دلداریم بده..یه چیزی بگه و منو از این همه دلشوره ونگرانی نجات بده....مرتب تو دلم زمزمه می کردم..انگار فقط آنیل بود که همیشه باید نقش ناجی رو برای من بازی می کرد..
-- نگران نباش..بالاخره باید این اتفاق میافتاد..
-آخه........
نگاهم کرد......
--نمی خوای مادرتو ببینی؟!..
-نه..منظورم این نیست، اتفاقا در حال حاضر آرزوم فقط همینه که بتونم ببینمش اما..اما می ترسم..چطور بگم یه جور استرس و نگرانی که نمی تونم مهارش کنم..نمی دونم قراره چی بشه!..

سرشو تکون داد..رو مبل نشسته بودیم و اون کمی به جلو خم شد..نگاهشو به دستاش دوخت و گفت: می دونم چی میگی ولی دیگه کاریه که شده..سعی کن باهاش رو به رو بشی....
چاره ی دیگه ای هم نداشتم..بالاخره کنجکاوی های فخری خانم کار دستمون داد..گرچه به قول آنیل انگار دیگه وقتش بود و منم نمی خواستم برای همیشه مثل آواره ها سربار آنیل باشم..اگه یه جایی رو داشتم که می شد سرپناهم و می تونستم توش سر کنم هیچ وقت برای مردی که صادقانه کمکم کرده بود اسباب مزاحمت فراهم نمی کردم..اونم با حضور ناممکنم که به اسم خواهر و برادر تو چشم مردم و دوست از نظر خودمون داشتیم زندگی می کردیم....
به صورتش نگاه کردم..عمیق تو فکر بود..ولی بیشتر حس کردم ناراحته..
-آنیل؟!..
متوجه نشد..مسیر نگاهشو دنبال کردم..انگشتاشو قلاب کرده بود و محکم توی هم فشارشون می داد..
به صورتش نگاه کردم..اخم ملایمی رو پیشونیش نشسته بود..دومرتبه صداش زدم ولی اینبار کمی بلندتر که با یه تکون به خودش اومد و گنگ نگام کرد..
-- شرمنده حواسم نبود..چیزی گفتی؟!..
-نه فقط دیدم تو خودتی و کلافه ای خواستم بپرسم چیزی شده؟..

نفسشو فوت کرد بیرون و به مبل تکیه داد..سرشو گرفت بالا..نگاهش به سقف بود که گفت: داشتم به افکارم نظم می دادم..نمی خوام دیدار فرداشبمون باعث بشه که برنامه هام بهم بریزه..
-کدوم برنامه؟!..
سرشو اورد پایین..نگام کرد و لبخند بی رمقی لباشو کمی از هم باز کرد..
--بیا دیگه بهش فکر نکنیم، باشه؟..
-اما آخه.......
--اینجوری فقط خودتو عذاب میدی، پس بی خیالش..قبول؟..
با اینکه نمی شد..با اینکه غیرممکن بود بخوام حتی ثانیه ای فراموشش کنم ولی سکوت کردم و سرمو انداختم پایین..منم دستامو تو هم قفل کرده بودم..از استرس بود اینو می دونستم..عادتم همین بود..
سر به زیر تک سرفه ای کردم تا بغضمو رد کنم و صدام صاف بشه..
- الان چند روزه از نسترن خبر ندارم..نگرانم که بلایی سرش اومده باشه..
-- نسترن حالش خوبه!....
همچین سرمو بلند کردم که صدای « تیریک » شکستن رگ گردنمو به وضوح شنیدم..
با دهن باز نگاهش کردم..
-چـــی؟!..تو از کجا می دونی؟!..
لبخندش کمی رنگ گرفت..دیگه بی روح نبود..
-- گوشیش خاموشه چون خراب شده..
- پس چرا خودش بهم زنگ نزد؟..اصلا تو اینا رو از کجا می دونی؟..
-- نسترن بهم زنگ زد..
-چــــی؟!..
هرلحظه تعجبم بیشتر می شد..نسترن به آنیل زنگ زده بود اما به من که خواهرشم و دارم با دلواپسی تو این جهنم دست و پا می زنم نه؟!..
آنیل سری تکون داد و آرنجشو به دسته ی مبل تکیه داد و انگشت شصت و اشاره ش رو به نرمی رو پیشونیش کشید..
-- همون شبی که عمارت بودیم نسترن و بابات بحثشون میشه و بابات که به نسترن شک داشته گوشیشو ازش می گیره ولی نسترن سماجت می کنه و نمیذاره واسه همین وقتی درگیر بودن گوشی پرت میشه و محکم میافته رو سرامیکای آشپزخونه..نسترن از غفلت بابات که داشته با مادرت دعوا می کرده سواستفاده می کنه و سیم کارتشو بر می داره..دوستش امروز اومده بوده دیدنش اونم از موبایل دوستش یه تماس کوتاه با من گرفت اولش نگران تو بود و حالتو می پرسید بعدشم منو در جریان گذاشت و گفت که بهت بگم از ترسش بهت زنگ نزده تا یه وقت بابات متوجه نشه چون حتی نمیذاره نسترن از خونه خارج بشه..بنیامین هم مرتب اونجاست و از پدرت امار می گیره..یکی دوبارم با نسترن حرفشون شده و نزدیک بوده کار به کتک کاری بکشه که مادرت.......
مکث کرد و زیر چشمی نگام کرد..وقتی دید همچنان منتظرم و عکس العملی نشون نمیدم سر زبونش رو کشید رو لباش و ادامه داد: مادر نسترن میانه گیری می کنه و نسترنو می بره تو اتاق........
عصبی به صورتش دست کشید.......
--خلاصه اینطور برات بگم که بنیامین خودشو جلوی چشم بابات یه عاشق سینه چاک جا زده و اونم داره به هر سازی که بنیامین می زنه می رقصه..
خدایا..
نسترنم!..تنها مونس شبای بی کسیم!..چرا گذاشتم تو دردسر بیافتاده..اون به خاطر من داره عذاب می کشه..خدایا چرا باید اینطور می شد؟..خواهرم!..هنوزم نمی خواد پشتمو خالی کنه!..ولی به چه قیمتی؟..بابام و بنیامین آرامشو ازش گرفتن..آتیشی که بنیامین تو زندگیم انداخت دامن همه مونو گرفت و من فکر می کردم اون شیطان صفت فقط منو هدف قرار داده تا بخواد نابودم کنه ولی اون کثافت کمر به نابودی همه ی خانواده م بسته بود..یاد تهدیدش افتادم وقتی شمال بودیم رو گوشیم پیام داد..« بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش»..
--سوگل؟!..داری گریه می کنی؟........
به صورتم دست کشیدم..خیس بود..اره....داشتم به حال خودم گریه می کردم..به بدبختیای خودم که تمومی نداشت..به حال زار و نزار خودم گریه می کردم....
نتونستم بیشتر از اون تحمل کنم و به هق هق افتادم..صورتمو با دستام پوشوندم و از ته دل گذاشتم ابرای تیره و بارونی چشمام تند و بی وقفه ببارن!..

ادامه دارد...


پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

ببینید پستا چه تپلین..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دلتون میاد سپاس کم باشه؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ..نه دلتون میاد واقعا؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) هی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﮐﻮچکم فرﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ میکنی ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﺎﺋﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺍﯼ
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ بهترین ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺘﻦ …!
******************************
ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻤﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻧﺴﻠﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ، ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ … ﻧﻪ ﺗﻌﻮﯾﺾ!




--بسه دختر، گریه ت واسه چیه؟!..
فین و فین کردم و دستمو از رو صورتم برداشتم..کنارم نشسته بود رو مبل دو نفره..نزدیک به من..پر از حرص بودم و با این جمله ی آنیل، به نقطه ی جوش رسیدم..
با یه حالت تدافعی نگاهش کردم و گفتم: گریه م واسه چیه؟!..واسه دردیه که تو جیگرمه..واسه عذابیه که دارم می کشم..خواهرم که عزیزترین کسم تو زندگیمه داره تقاص حماقتای منو پس میده..اون نامرد می بینه دستش به من نمی رسه داره اونو جای من شکنجه می کنه..من کورکورانه از خونه فرار کردم و خواهرمو پشت سرم انداختم تو آتیش..حالا اینجا نشستی ومی پرسی واسه چی دارم گریه می کنم؟!..

تموم مدت اخماشو کشیده بود تو هم و عمیق به چشمای بارونیم نگاه می کرد..هیچی نگفت..فقط گوش کرد..سکوتش بهم اجازه داد هر چی تو دلم تلنبار شده رو بریزم بیرون..باید یه جوری خودمو خالی می کردم....
نگاهمو از چشمای دلخورش گرفتم و با لحنی پر از گلایه که انگار اونم تو این مسئله مقصر بوده هق زدم و گفتم: چرا جای اینکه یه دردی از رو دلم کم بشه، یه درد بدتر از قبلی میاد و می شینه رو اون همه درد و زخم کهنه؟..اولش بی محلی مادرم و سهل انگاری پدرم....حالا هم اسیر شدم تو دستای مردی که یه روزی فکر می کردم می تونم یه عمر کنارش خوشبخت باشم و اون تکیه گاهی باشه واسه جبران روزای بی کسی و تنهاییم..الانم که خواهرمو تو اون وضعیت تنها گذاشتم و خودمو درگیر مسائلی کردم که خودش به تنهایی واسه م صدتا مشکل محسوب میشه..تو این گیر و دار باید بفهمم که راضیه مادر واقعیم نیست و مادرم اسمش ریحانه ست..تویی که نمی دونم چطور سرراهم قرار گرفتی و ادعا کردی که برادرمی و می خوای کمکم کنی..نمی دونم..به خدا دارم دیوونه میشم..دیگه نمی کشم..

سرشو انداخته بود پایین..اخماشو غلیظ کشیده بود تو هم و چشماشو بسته بود..
نفسی کشیدم و میون اون همه اشک و آه نالیدم: هنوز برام گنگی آنیل..اصلا نمی دونم از کجا منو پیدا کردی و چطور با نسترن آشنا شدی که اون بخواد کمکت کنه؟..اگه اینطور بود پس چرا نسترن چیزی به من نگفت؟..چرا از این همه جا گیلان رو واسه تفریح 3 روزه مون انتخاب کرد و گفت اونجا رو خوب می شناسه؟..به خدا اگه بخوام تا صبح برات بگم بیشتر از صد تا سوال تو ذهنمه که واسه هیچ کدومش جواب ندارم....می بینی دردای منو؟..حالا توقع داری با وجود همه ی اینا بشینم و شونه مو با بی تفاوتی بندازم بالا و بگم بی خیال هر چی که شد، شد؟!.....

چرخیدم و تقریبا پشتمو بهش کردم..با گوشه ی شالم اشکامو پاک کردم..خم شدم و از روی میز کوچیکی که کنار مبل بود یه برگ دستمال کاغذی برداشتم..
-- سوگل؟!.....
صداش گرفته بود..گله مندانه اسممو صدا می زد.....
--سوگل برگرد.....
دستمالو به دماغم کشیدم و با صدایی که از بغض و گریه خش دار شده بود گفتم: برگردم که چی بشه؟..باز یه مشت حرفو به هم ببافی و تحویلم بدی؟..به جای بازی با کلمات دردتو بگو..بگو که هدفت از اینکارا چیه؟..نگو فقط پیدا کردن خواهر گمشده ت که از نظر من کاملا مسخره ست!.......
-- چرا نه سوگل؟!..
قلبم ریخت..بهم نزدیک بود..خیلی زیاد..جوری که پشتم از حرارت اون فاصله ی کم داغ شد..بهم نچسبیده بود ولی حس کردم تنش انقدر گرم هست که بتونه از اون فاصله هم آتیش به جونم بندازه..وگرنه..پس...این گرما که تو تیره ی کمرم پیچیده از چی می تونه باشه؟..این حرارت اونم اینطور واضح.......
صداشو کنار گوشم شنیدم..خودشو نمی دیدم ولی صداش و حرارت نفس هاش..واسه داغ شدن گوشام از همون زیر شال هم کافی بود..
--چرا قبول نداری که منم می تونم واسه خودم تو این دنیا یه گمشده داشته باشم و واسه پیدا کردنش حتی حاضر باشم جونمم بدم؟!..

دستمو به شالم گرفتم..جایی که قلبم می زد..تند می زد..نکوب لعنتی نکوب می فهمه..صدات انقدر بلند هست که گوشای منو هم کر کرده چه برسه به آنیل که حد فاصل 4 انگشت رو هم با من رعایت نکرده بود..
ناخودآگاه خودمو جمع و جورکردم و ازش فاصله گرفتم..کامل به دسته ی مبل چسبیدم.....ولی هنوزم حاضر نبودم برگردم..برگردم که چی بشه؟..رسوا بشم؟..اون راز چشمامو می خونه و می فهمه..نه..نمیذارم............

--برنمی گردی؟!..
گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..شرمم می شد..تو دلم نالیدم بخوامم نمی تونم..برگردم صاف افتادم تو بغلت....
گونه هام از این فکر گلگون شد و اون حرارت اوج گرفت..
خودمم از حال خودم تعجب کرده بودم مخصوصا چیزایی که تو دلم زمزمه می کردم..

دستشو نرم کشید بالای مبل و تا پشت سرم آورد..بدون اینکه تماسی باهام ایجاد کنه داشت سکته م می داد..اینکارا واسه چیه آنیل؟..این رفتارا واسه چیه؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..
اوضاع داشت بدتر می شد..با اینکه یه حسی تو دلم داشتم و همون حس بهم نهیب می زد که آنیل کار احمقانه ای نمی کنه و به همه چیز پایبند می مونه ولی نمی تونستم چیزی نگم و سکوت کنم..شاید..شاید با سکوتم پیش خودش فکر کنه که از قصد هیچی نمیگم تا اون بتونه پیشروی کنه..نمی خواستم درموردم همچین برداشتی رو بکنه!..
برنگشتم ولی با صدایی که به زور از بیخ گلوم بیرون می اومد گفتم: میشه..میشه بری عقب؟!..
-- چرا؟!..

چرا؟!..
آخه اینم پرسیدن داره؟!..
- خواهش می کنم!..........
صدام می لرزید..آنیل صورتمو از نیمرخ می دید..بی شک گونه های سرخمو دیده بود و دستایی که اگه مشتشون نمی کردم لرزشش از صدا و قلبمم بیشتر بود..
حس کردم کمی ازم فاصله گرفت و اینو از حرکت دستش فهمیدم وگرنه نگاهه من همه جا رو می پایید جز آنیل..حتی سرمو خم نکردم تا بتونم ببینمش..
بحثو به کجا کشوند؟!..من داشتم گریه می کردم و دق و دلیمو سرش خالی می کردم ولی اون با دوتا جمله مسیر بحثو منحرف کرد تا جایی که همه چیز از ذهنم پاک بشه و فقط یه صدا بمونه..صدای کوبیده شدن قلبم به دیواره ی سینه م ..
--حالا میشه برگردی؟!.........و آرومتر گفت: مگه نمی خوای جواب سوالاتو بشنوی؟.....
می خواستم!..بی نهایت اشتیاق داشتم واسه شنیدن حرفاش و گرفتن جواب سوالام..
اما..
با این حالم و صدای سرسام آوری که گوشامو پر کرده بود باید چکار می کردم؟!.....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، kiana.a ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 11-01-2014، 9:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان