امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#79
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بچه ها حس نمی کنید سوگل یه کم از نظر اخلاقی تغییر کرده؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) یه کم که چه عرض کنم خیلی از یه کم بیشتر..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) کاملا مشهوده و به قول بنده تابلو..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دخیمون داره تغییر می کنه و کمال همنشین بر او اثر کرده بید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
مگه میشه کنار آنیل بود و حرفاشو حرکاتشو دید و شنید و از کنارش بی توجه رد شد؟!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ..میشه؟میشه؟نه میشه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ..
مخصوصا سوگل که احساسم بهش داره و خودش خبر نداره و ما خبر داریمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) ..نمی خوام سوگل یهویی تغییر کنه برای همین بیشتر رو مکالماتش و نوع رفتارش دارم کار می کنم ولی اینو مطمئن باشید که این دختر خجالتی و سر به زیر ما شر و شیطون نیست و نخواهد بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رفتارش آروم و آنیل پسنده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) بعله!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

هرجا حرف از عشق میشه میگن دروغه
ولی عشق دروغ نیست بلکه انسان هایی هستند که به نام عاشق دروغ میگن!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

******************************
بوسه دیگر افاقه نمی کنــــد!..

تــــ♥ـــو را بـايــد گـــاز گــرفـــت...!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



چند لحظه گذشت..هیچی نمی گفت ولی سنگینی نگاهش روم بود..همون لحظه خواستم برگردم که موبایلش زنگ خورد..از جیبش در آورد و صفحه شو نگاه کرد..تند از کنارم بلند شد و جواب داد..
-- الو جانم....
صدای مخاطبشو نمی شنیدم ولی آنیل نیشش تا بناگوش در رفته بود و جوابشو می داد..
-- اره قربونت برم...........منم همینطور........ای جانم..فدای تو بشم............باشه باشه بگو کجا؟!........و راه افتاد سمت اتاقش و بین راه از چیزی که شنیدم قلبم ریخت و تنم لرزید..
-- نازنین ِ من، اونجا نمیشه بذار من انتخاب کنم.........و نمی دونم مخاطبش چی گفت که غش غش خندید و رفت تو اتاق و درو هم بست..
با دهن باز داشتم به در بسته نگاه می کردم تا جایی که زمان از دستم در رفته بود و نفهمیدم کی آنیل شیک وآراسته از اتاقش اومد بیرون و در حالی که داشت لبه های کت اسپرت مشکیشو درست می کرد رو به من که خشکم زده بود نگاهی انداخت و با صدایی که اون لحظه از نظر من کاملا بی تفاوت بود گفت: آخر شب بر می گردم..مراقب خودت باش..اگه شد حتما بهت زنگ می زنم.....
دیگه ندیدمش ولی صدای کفشاشو شنیدم..و بعد هم صدای خودشو که از تو راهرو بلند گفت: شام برنمی گردم، منتظرم نباش.......
دهنم هنوز باز بود و چشمام پر از تعجب که دستشو به ستون گرفت وسرشو خم کرد تا بتونه منو ببینه..رو لباش لبخند قشنگی بود..یه لحظه تو دلم اعتراف کردم که لبخنداشو دوست دارم ولی خیلی زود پسش زدم و به خودم تشر زدم:نـه..اینطور نیست!...............

-- خانمی گرسنه نمون همه چی تو یخچال هست به بیرون زنگ نزن که بخوان غذا بیارن اعتباری نیست، احتیاط کن.......دست بلند کرد و خواست بره که سریع بلند شدم و صداش زدم..
-علیرضا؟!..
باز خم شد و نگام کرد..و با یه لحن آروم که جای ارامش بهم هیجان تزریق می کرد گفت: جان ِ علیرضا؟!..
لبخند رو لباش پررنگ بود و ابروهاشو برده بود بالا و با تعجب نگام می کرد..
چرا صداش زدم علیرضا؟!!!!!!.
.من که همیشه می گفتم آنیل؟!!!!!!!!..
اون چرا جواب داد جان علیرضا؟!!!!!!!..
چرا یه دفعه شد علیرضا؟!!!!!..اونم حالا؟!!!!!!....
و واسه خودم دلیل آوردم که شاید...........شاید چون خودش دوست داشت همه علیرضا صداش کنن..
ولی بعد از این همه مدت؟!!!!!!!!!..
افکار درهم و برهمی که تنها کارشون اشوب کردن دل ِ بی قراره من بود رو پس زدم و سنگینی نگاهه منتظرش رو که حس کردم گفتم:راستش......سرمو انداختم پایین..بگو سوگل..ازش بپرس......
--راستش..؟خب ادامه ش؟.......
- نمی خوام فکر کنی که دارم تو کارت سرک می کشم یا قصد دخالت دارم..تو مجبور نیستی به من چیزی رو توضیح بدی قصدمم این نیست باور کن........
خندید..چه آهنگ قشنگی داشت..
-- سوگل حرفتو بزن، می دونی که تو هر چی بگی من ناراحت نمیشم..پس بگو..
لبخند کمرنگی رو لبام جای گرفت و سرمو بلند کردم..ولی هنوزم جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم..نافذ بود و جستجوگر..
نفسمو حبس کردم و پشت سر هم گفتم: گفتی تا آخر شب نمیای خب حقیقتش، واسه م سوال شد که بپرسم کجا میری؟!......و هول هولکی ادامه دادم: خب ..خب می دونی..نگران میشم..واسه همین.........
و نفسمو عمیق دادم بیرون..وای خدا.....بازم خندید و من حس کردم هر لحظه که صداشو می شنوم ضربان قلبمو شدیدتر حس می کنم..
--حیف که کفش پامه وگرنه می اومدم اونجا و بهت می ...........
ادامه نداد..نگاهش کردم تا دلیل سکوت بی موقعش رو بفهمم..داشتم پیش خودم حرفش رو یه جور دیگه برداشت می کردم که بخواد حسابمو برسه ولی اون....لبخند به لب با شیطنت داشت منو نگاه می کرد..
دستی به کتش کشید و با یه لحن کشیده و خاص گفت: وقتی یه اقا پسر شیک و اتو کشیده تیپ می زنه و از خونه میره بیرون این یعنی چی به نظرت؟!......
حیرون نگاهش می کردم که انگشت اشاره ش رو گرفت سمتم و چشمک زد......احتمالا فهمیده بود که تو ذهنم چی می گذره ولی نمی دونست اونی که فکرمو به خودش مشغول کرده چی می تونه باشه..همونی که برام مثل یه سطل آب سرد بود که یکی بخواد بی هوا رو سرم خالیش کنه....همونی که باعث شد اون همه تپش ناهماهنگ به ناگهان ریتمش کند بشه و با بسته شدن در آپارتمان عرق سردی بشینه رو پیشونیم..
آنیل با یه زن قرار داشت!..واسه همین تیپ زده بود!..اون زن کی بود؟!..
جرقه ای تو سرم زده شد و یاد مکالمه ش افتادم.. « --
اره قربونت برم...........منم همینطور........ای جانم..فدای تو بشم............باشه باشه بگو کجا؟!........نازنین ِ من، اونجا نمیشه بذار من انتخاب کنم.........»..
نازنین ِ من؟!..نازنین؟!..آنیل با نازنین قرار داشت؟..اما..اما اون که........نکنه..نکنه با هم خوب شدن و آنیل..بهش علاقه داره؟..نه آخه این نمیشه..آنیل اون شب خودش بهم گفت که نازنین رو دوست نداره پس حالا.............تو چرا حیرونی سوگل؟..نامزدشه..نازنین همسر قانونیش نه ولی از چشم خانواده ی آنیل همسر آینده ش به حساب میاد چرا نباید باهاش قرار بذاره؟..توقع داشتی صبح تا شب ور دل تو باشه؟..آنیل متاهل نه ولی متعهد که هست..انگشتر دست نازنین کرده و اسمش روشه پس تو چرا اینجا وایسادی و با یه جانم و 2 تا نگاه دل و دینتو گذاشتی کف دستت؟..تو اینجوری بودی؟..که به مرد نامحرم فکر کنی و اینقدر بهش نزدیک بشی که از نگاهش داغ بشی و تنت مورمور بشه؟..تو دلت اعتراف کنی که صدای خنده هاشو دوست داری؟..اون نامزد داره و حق داره با نامزدش خوش باشه هر چند تظاهر باشه که اینجوری فکر نمی کنم..حداقل اونطور که آنیل صداش می زد محال بود..تمومش کن سوگل..از رویا بیا بیرون..واقعیتو ببین..قبولش کن!..آنیل هیچ وقت به تو تعلق نداشته!.........
به من تعلق نداشته؟!!!!!!..من چی دارم میگم؟!!!!!!..مگه قرار بود غیر از این باشه؟!!!!!..
سوگل دیوونه شدی..زده به سرت داری هذیون میگی..این کار آنیل شوکه ت کرده چون انتظارشو نداشتی فقط همین..تو برای اون مثل خواهرش می مونی که خودت از روی اجبار قانعش کردی فقط دوستت باشه وگرنه که اون همیشه رو این رابطه ی خواهر و برادری اصرار داشت ..مطمئنم هنوزم داره........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
زن جنس ِ عجيبي است..
انگار تنها آفریده شده تا روي عشق را كم كند!..

*************************
رو شیشه نـــازک دل آدمـــا
اگـــه قلبــــــ ـــی کشیدی
باید مــــــــردونـه پـــــــاش وایســــی ..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



*********************
-- ســــــوگل؟!.....
هینی کردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم..وای خدا قلبم..
با چشمای گشاد شده نگاش کردم..کی اومد من نفهمیدم؟!..از بس تو افکار خودم غرق بودم که حتی صدای درو هم نشنیدم..
به صورتم و چشمام دست کشیدم که مبادا خیس باشن..خدا روشکر گریه نکرده بودم..
-تو کی اومدی؟!..
-- چند دقیقه ای میشه..هر چی صدات کردم انگار نه انگار، سرتو تکیه داده بودی به مبل و چشماتم بسته بودی....بعد با یه جور حرص تو صداش گفت: دختر قصد جونمو کردی تو؟..تا مرز سکته رفتم و برگشتم....
سرم پایین بود..صدای نفس هاش می اومد..
چند لحظه طول کشید..اینبار کمی آرومتر گفت:خواب بودی؟!..
خواب بودم؟!..نه نبودم!..داشتم به دیشب و اتفاقاتش فکر می کردم ولی انقدر عمیق که حس می کردم برگشتم و دارم دوباره همون لحظات رو تجربه می کنم..
-نه خواب نبودم فقط فکرم مشغول بود..
دروغ نگفتم و امیدوار بودم نپرسه تو چه فکری؟!..فقط چند لحظه نگام کرد..بدون اینکه حرف بزنه..انقدر نگام کرد تا اینکه روم کم شد و سرمو انداختم پایین..صدای نفسای عمیقی که می کشید رو شنیدم..انگار خسته بود..پاهاش که تکون خورد نگاهش کردم..داشت می رفت سمت اتاقش..از رو مبل بلند شدم و صداش زدم..
- چایی بیارم تو اتاقت؟..
در اتاقو باز کرد و فقط گفت: نه ممنون....
و رفت تو و درو هم پشت سرش بست..
جون از پاهام رفت و خودمو پرت کردم رو مبل..از دیشب که برگشته بود خونه همه ش تو فکر بود..نمیگم بهم کم محلی می کرد نه رفتارش عادی بود ولی.....نمی دونم یه حسی داشتم..گنگ بود واسه م اما حتم داشتم یه چیزی شده..حتما به نازنین مربوط می شد..چرا انقدر نازنین و رابطه ش با آنیل برام مهم شده بود؟!..بس کن دیگه سوگل!........
انگار این تشر واسه بستن دهن افکارم کافی بود که دیگه به چیزی فکر نکنم و برم تو آشپزخونه تا به ماکارونی که واسه ناهار پخته بودم سر بزنم..امروز استثنائا آنیل زود برگشته بود خونه..
**********************************
واسه شب استرس داشتم..هر چی زمانش نزدیکتر می شد از اونطرف حال منم بدتر می شد..مرتب یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به پنجره که کم کم داشت هوا تاریک می شد..
می خواستم دوش بگیرم ولی آنیل حموم بود..کلی به خودم غر زدم که چرا زودتر نرفتم؟از ظهر بیکار بودم و حالا قصدشو داشتم؟....

تواشپزخونه بودم و داشتم ظرفا و قابلمه ها رو جا به جا می کردم تا هر کدومو یه جای مشخص بذارم و بدونم چی کجاست و موقع کار راحت باشم..انقدر سر و صدا بود که کلا هیچ صدایی رو جز تق و توق ظروف و قابلمه ها نمی شنیدم..
کارم که تموم شد دستامو بهم زدم و نگاهمو تو آشپزخونه چرخوندم..دیگه کاری نمونده بود..درهمون حال راه افتادم تا برم بیرون که تو درگاه همین که سرمو چرخوندم با یه جسم سفت سینه به سینه شدم و محکم خوردم بهش..جلوی آشپزخونه رو جوری درست کرده بودن که حالت پله رو داشت و اون که یه پاشو گذاشته بود بالا و منم که یه پام رو هوا بود یه پام لب اون پله ی کذایی، نتونستم تعادلمو حفظ کنم و ناخودآگاه جیغ کشیدم و چشمامو بستم و به اولین چیزی که اومد تو دستم چنگ زدم....و درست همون موقع که تقلا می کردم تا نیافتم دو تا دست حلقه وار، دو طرف شونه م قرار گرفت و با فریاد ِ « مواظب باش » حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم ولی هنوز پاهام رو زمین بود..پس کمرم چرا خم شده؟!..که اگه اون حلقه به دور شونه هام نبود بدون تردید نقش زمین می شدم..
نفسام از ریتم خارج شده بودن و قفسه ی سینه م از شدت تنفس های پی در پی و نامنظم من تیر می کشید..با تشویش و خیلی آروم لای پلکامو باز کردم تا بتونم اون حلقه ای که در عین حال گرم ولی سفته و منو محکم تو خودش گرفته رو ببینم!..ولی..
به محض اینکه چشمامو باز کردم یه جفت چشم سبز ِعسلی رو دیدم که با بهت و ناباوری به من خیره شده بود..لباش نمی خندید..انگار اونم تو شوک بود..ماتم برده بود و نگاهمو با تعجب یه دور تو صورتش چرخوندم....و کشیدمش پایین تا روی دستاش..خم شده بود و منو بین بازوهاش گرفته بود که اگه اینکارو نکرده بود با وجود ستونی که پشت سرم بود، افتادنم مساوی با شکستن سرم اونم در اثر برخورد با لبه ی تیز و سنگی ستون می شد....
مغزم سوت کشید..فاصله مو که باهاش دیدم حرارت بدنم از اونی که بود بالاتر رفت..به دستای خودم که نگاه کردم لب پایینمو گزیدم..آنیل حوله ی حموم تنش بود و منم سرسختانه یقه ی حوله ش رو تو مشتم گرفته بودم..پس اون چیز نرم که بهش چنگ زدم در واقع یقه ی حوله ی آنیل بود؟!..
خدایا منو همین الان بکش و نذار بیشتر از این شرمنده شم!..
مثل کسی که خطای بزرگی مرتکب شده و پی به گناهش برده تند یقه ش رو ول کردم و همچین خودمو کشیدم عقب که آنیل هم تا یه حدی به سمتم کشیده شد..حلقه ی دستاش از دور شونه هام باز شد و اونم که انگار به خودش اومده بود به پشت سرش دست کشید و لب پایینشو به دندون گرفت..
سرشو انداخته بود پایین..
مثل من..
قرمز شده بود..
بازم مثل من..
عین یخی که زیر حرارت و نور مستقیم خورشید باشه، داشتم جلوش آب می شدم..

حس کردم باید یه چیزی بگم..باید واسه ش توضیح می دادم که ندیدمش و کارم از قصد نبوده..
اما چی باید می گفتم؟!..
نمی دونم..
ولی می دونم نمی تونم ساکت باشم..لااقل الان نه..
- من می خـ ............
--سوگل من ...............
همزمان هردمون سر بلند کردیم و تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهمون تو هم قفل شد..لبای هر دومون نیمه باز بود..چشمای آنیل برق خاصی داشت و چشمای من آروم و قرار نداشت..
بالاخره به هر جون کندنی بود نگاهمو دزدیدم..آنیل صداشو صاف کرد..ولی ارتعاشش محسوس بود وغیرقابل انکار..
-- بگو.......
-نه..تو اول بگو.......
-- تو اول خواستی یه چیزی بگی که من بعدش اومدم تو حرفت..پس بگو.......
سرمو زیر انداختم و انگشتای دستمو مثل همیشه که هول می شدم به بازی گرفتم....
- خب..راستش........

راستش چی؟!..
همیشه یه کلمه می گفتم و واسه ادامه دادنش درجا می زدم..ولی فقط تو یه همچین شرایطی اینجوری می شدم..
کدوم شرایط سوگل؟!..تو تا حالا اتفاقی افتاده بودی تو بغل یه مرد؟..اونم اینجوری؟....
اما دست من نبود همه چیز یهویی اتفاق افتاد.....

--می دونم..منم واسه یه لحظه نفهمیدم چی شد!..
-هـــان؟!!!!!!!..
نگاهم کرد..خندید....از نگاهش لبامو روی هم فشار دادم و شرم زده سرمو زیر انداختم..فهمیدم چه گندی زدم..اون جمله ی آخر رو در واقع بلند به زبون آورده بودم و آنیل شنیده بود....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هنوزم وقتایی که بارون میگیره
نگرانم نکنه دلت بگیره

پشت این پنجره ها چشم انتظارم
تا بیای و سر رو شونه هات بزارم

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




تا چند لحظه بلاتکلیف رو به روی هم ایستاده بودیم..دوست نداشتم این موضوعو کش بدم..در واقع بهونه ام این بود وگرنه به کل مغزم قفل کرده بود..
آنیل دستی تو موهای نمناکش کشید و گفت: می خواستی بری حموم؟..
تو صورتش نگاه نکردم فقط سرمو تکون دادم..
--باشه پس..من..من میرم اتاقم..کاری داشتی صدام کن......

کارش داشتم؟!..من چکار می تونستم باهاش داشته باشم؟!اونم الان که دارم میرم حموم!!..
اون که رفت منم بی معطلی رفتم تو اتاق و لباس و حوله مو برداشتم..خدا رو شکر اینبار لباس زیر خریده بودم..دیروز که آنیل رفت بیرون و فخری خانم مثل همیشه اومد جلوی در تا حالمو بپرسه، ازش پرسیدم که نزدیک ترین فروشگاه به اینجا کجاست؟..اونم بی معطلی گفت فروشگاه از اینجا دوره ولی یه مغازه ی کوچیک همین سر کوچه هست که می تونم از اونجا تهیه کنم....
از صدقه سر آنیل پول داشتم..هر روز برام میذاشت رو اپن، با اینکه اون موقع فکر می کردم بهشون نیازی پیدا نمی کنم ولی حالا به شدت لازمشون داشتم..
می ترسیدم تنهایی برم با اینکه سرکوچه بود از فخری خانم خواستم باهام بیاد چون مغازه رو بلد نبودم اونم با روی باز قبول کرد..زن بدی نبود.. اگه کنجکاوی های زیاد از حدش رو فاکتور می گرفتیم اتفاقا خیلی هم متین و مهربون بود..البته از نظر من.........
برای اینکه بیرون کسی نتونه منو بشناسه به بهونه ی الودگی هوا یه ماسک سفید برداشتم و از رو شال زدم به صورتم..با این وجود خیالم راحت شده بود..
تو خیابون بدون اینکه جلب توجه کنم، کنار فخری خانم قدمامو آروم بر می داشتم..بالاخره بدون هیچ مشکلی تونستم خرید کنم..به آنیل چیزی نگفتم چون هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم از دستم عصبانی بشه..
خب بهش چی می گفتم؟!..که رفتم مغازه تا لباس زیر بخرم؟..
امکان نداشت من همچین چیزی رو به آنیل بگم..از نظرم سکوت می کردم بهتر بود..

از حموم که اومدم بیرون رفتم تو اتاق و حوله رو که مثل شال انداخته بودم رو موهام برداشتم و سشوار رو زدم به برق..با حوصله موهامو خشک کردم..بلند بودن و پر دردسر ولی از طرفی به موی بلند خیلی علاقه داشتم..دلم نمی اومد کوتاهشون کنم..
خشک که شد سشوارو از برق کشیدم و حالا باید یه چیزی واسه مهمونی انتخاب می کردم و می پوشیدم..لباسایی که آنیل برام تو چمدون گذاشته بود همه پوشیده بودن و استین بلند ولی دیروز فخری خانم مجبورم کرد چند دست تاپ و شلوارک بخرم..
آخه کی من از این چیزا پوشیده بودم که این بخواد بار دومم باشه؟!..پیرزن انقدر با اشتیاق لباسا رو می ریخت رو پیشخون ِ مغازه و یکی یکی درمودشون نظر می داد که مونده بودم چی جوابشو بدم؟..
حتی وقتی تردیدمو دید فکر کرد پول ندارم خودش خواست برام بخره که اینجاش دیگه شرمنده شدم و گفتم من تا حالا تو خونه از این چیزا نپوشیدم و روم نمیشه بخرم..
اینو که گفتم توقع داشتم کوتاه بیاد ولی برعکس اینبار بیشتر پافشاری کرد و گفت یعنی چی این حرفا؟!دختر به خوشگلی اونم تو این سن مگه میشه از این جور لباسا نپوشیده باشی؟..خیلی خب مشکلی نیست از حالا به بعد می پوشی!..برادرت که نامحرم نیست روتو می گیری دخترجان نکنه جلوش با شال و مانتو می گردی؟!..
نزدیک بود هول بشم که زود خودمو جمع و جور کردم و به خاطر اینکه بحث بیشتر از این کش نیاد قبول کردم بخرم..
یه تاپ دکلته ی نقره ای بود که پشتش هیچی نداشت جز 2 تا بند نازک..خب همینم روش کار نمی کردن که بهتر بود..
اون دوتای دیگه هم یکیش مشکی بود که فقط رو شونه ی راستش بند داشت اون یکی هم سفید بود که یه لاو خوشگل با سنگای قرمز و نقره ای جلوی سینه ش کار شده بود و حرف O یه قلب قرمز بود که به لاتین توش حرف A گلدوزی شده بود اونم با رنگ نقره ای..خیلی خوشگل بود ..باید اعتراف می کردم که اونو از همه شون بیشتر دوست داشتم....

در کمدمو که باز کردم چشمم بهشون افتاد که مرتب رو هم تاشون کرده بودم..نمی دونم چی شد که دستم رفت سمت همون تاپ سفیده..بیرونش آوردم و جلوی صورتم تاشو باز کردم..خیلی ناز بود..به سرم زد که امتحانش کنم..تا حالا حتی جلوی بابامم اینجوری لباس نپوشیده بودم مگر اینکه واسه راحتی زیر مانتوم می پوشیدم اونم بیشتر اوایل فصل بهار بود..تاپایی هم که من می پوشیدم با اینا زمین تا آسمون فرقش بود..اینقدر شیک و مجلسی نبودن....نخی و ساده......

بلوز آستین بلندی که تنم بود رو در آوردم و انداختم رو تخت..با یه شوق کودکانه تاپ رو پوشیدم و بالبخند جلوی آینه ایستادم..لبه هاشو دادم پایین و مرتبش کردم..بندی بود و یقه هفت..
به نیمرخ ایستادم و از تو آینه به خودم نگاه کردم..قالب تنم بود..واقعا میگم دوسش داشتم..نگاهم رو اون قلب قرمز با حرفی که توش بود ثابت موند..A ..
از تو آینه به پشت سرم نگاه کردم..ساعت 7/5 بود..چشمام گرد شد..وای من هنوز حاضر نشدم و ساعت 8 می خواستیم بریم..
خواستم تاپو از تنم در بیارم که صدای فریاد آنیل رو از بیرون شنیدم و همزمان صدای افتادن شی ء ای سنگین رو زمین..
نگام وحشت زده به در اتاق خشک شده بود..آنیل..آنیل..نکنه چیزیش شده باشه؟!..وای خدا..صدای ناله ش می اومد..یا امام زمان..هول و دستپاچه اولین چیزی که تا شده رو لباسام بود رو از تو کمد کشیدم بیرون، چادر نسبتا ضخیم ِ سفیدرنگی بود با گلای ریز ِ نقره ای و مشکی..اصلا حواسم نبود که یه مانتویی چیزی بردارم ..نه مانتو دیر میشه، تا بخوام بپوشم و شال بندازم سرم و دکمه های مانتومو ببندم دیر شده و قلبم وایساده..
چادر بهتر بود و همین که انداختم رو سرم و جلوشو با دست گرفتم هم موهامو پوشوند و هم کل اندامم رو..
بی معطلی دویدم و با ترس از اتاق رفتم بیرون..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

منم جای اینا سرخ و سفید شدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
عاشق حس جفتشونم..
عاشق شرم و حیاشون..
سرخ شدن چهره ی غرق در خجالتشون..
ای جونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بی چشم میشه زندگی کرد ولی بی نفس هرگز …
همه عالم چشم من …
ولی تو نفس من ...!!! ♥
***********************
چه حس خوبیه، تویی اینجا پیشم
وقتی که میخندی من عاشقتر میشم
میخوام همه عمرم کنار تو باشم
میخوام عاشق ترین عاشق دنیا شم

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



-آنیل!..آنیل کجایی؟!..
صدای ناله ش اومد و بعد هم خندید ولی خنده ش همراه با درد بود..
--تو آشپزخونه..
دویدم همون سمت و تو درگاه ایستادم..مات و مبهوت خیره شدم بهش..چرا رو زمین نشسته؟!..قوزک پاشو گرفته بود تو دستش و اخماشم تو هم بود..دویدم طرفش و پایین چادرمو با احتیاط جمع کردم وکنارش نشستم..
-چی شده؟!.چرا پاتو چسبیدی؟..

هیچی نمی گفت..محو صورتم بود که چادر طرح دار ِ سفید اونو تو خودش قاب گرفته بود..
حواسش کجاست؟!..

دستمو جلوی صورتش تکون دادم....پلک زد و سریع صورتشو برگردوند..و فقط شنیدم که آروم گفت: خواستم کلید برقو بزنم لامپ آشپزخونه سوخت..داشتم اونو عوض می کردم که نفهمیدم چی شد صندلی رو سرامیکا لیز خورد و...افتادم..
از لحن آهسته و در عین حال مظلومانه ش و اینکه بعد از اتمام جمله ش مثل بچه هایی که خطایی کرده باشن سرشو انداخت پایین، ناخواسته خنده م گرفت و دستمو جلوی دهنم مشت کردم..صدای خنده مو که شنید سرشو بلند....نگاهش تو چشمام بود..چرا اینجوری نگام می کنه؟!..لبخندمو قورت دادم و لبه های چادرمو محکمتر گرفتم..
هنوز چشماش قفل ِ چشمای من بود که با یه اخم ساختگی رو صورتم سرمو چرخوندم و بلند شدم ولی هنوز کاملا تو جام بند نشده بودم که به قصد نگه داشتنم بی هوا گوشه ی چادرمو گرفت تو مشتش و کشید: نرو سوگل..........
زورش انقدر زیاد بود که لبه های چادر از دستم در رفت و جلوش باز شد ولی چادر به خاطر ضخیم بودنش کمی سنگین بود و از سرم نیافتاد..
چشمای گشاد شده م و نگاهه پر از شرمم تو چشمای گرد شده و مات آنیل میخکوب موند..شاید فقط 5 ثانیه نگاهش روم بود که تند چشماشو بست و سرشو به چپ چرخوند و همین حرکتش منو از شوک بیرون اورد و چون دستپاچه شده بودم و خودمو تو موقعیت بدی می دیدم، نفهمیدم لبه های چادرو باید بگیرم که از سرم نیافته و خواستم گوشه ی چادرمو که هنوز تو دستش بود رو از تو مشتش ازاد کنم و از اونجا برم که با این کارم نزدیک بود چادر از سرم بیافته و میشه گفت لیز خورد از سرم ولی من با یه جیغ خفیف کشیدمش رو سرم و از ترس اینکه دوباره بخواد بیافته و ایستادنم باعث رسواییم بشه تند نشستم و این حرکت عجولانه ام و اون جیغی که کشیدم باعث شد آنیل با ترس و نگرانی چشماشو باز کنه و نگام کنه..تا دیدم چشماشو باز کرده منی که چیزی تا قبض روح شدنم نمونده بود و دست و پامو گم کرده بودم جلوی چادرمو گرفتم تا لااقل نتونه بالا تنه م رو ببینه اونم با وجود تاپی که تنم بود..
اون موقع که جلوی چادرم باز شده بود اونقدری نبود که شونه هامو بتونه ببینه اونم تو اون حداقل زمانی که آنیل نگاهش روم بود..انقدر تعجب کرده بود که شاید چیزی یادش نمونده باشه..
جلو رو چسبیده بودم ولی بالا رو چی؟!..درسته چادر رو سرم بود ولی موهای بلندم لجوجانه از چادر افتاده بودن بیرون و جرات نداشتم دستمو بیارم بالا که مبادا اون پایین باز بمونه....
زیر چشمی در حالی که از شرم سرخ شده بودم و تنم مثل گلوله ای از آتیش در حال سوختن بود نگاهه کوتاهی به آنیل انداختم که اونم سرشو انداخته بود پایین..نگام رفت رو دستاش که یکی رو دور مچش محکم فشار می داد اون یکی رو هم مشت کرده بود و دست مشتش شده ش می لرزید..صورتش حسابی قرمز شده بود..مثل من که علاوه بر قرمزی ِ گونه هام احساس می کردم شدیدا تب دارم..داغ بودم و داشتم می سوختم..حس می کردم زیر این چادر دارم پخته میشم..
می ترسیدم بلند شم..یه دفعه آنیل به سرعت از جاش کنده شد و دوید و از آشپزخونه زد بیرون..مگه پاش درد نمی کرد؟!..شاید فقط ضرب دیده بود..هرچی نباشه اون مرد ِ و می تونه تحمل کنه!..
همین که رفت چشمامو بستم و یه نفس راحت کشیدم..چادرمو مرتب کردم و بلند شدم..

وای خدا داشتم می مردم..دیگه اون گرما نبود..اما دمای بدنم نرمال هم نبود..
یعنی همه ی اون التهاب ها و آتیش گرفتنا به خاطر آنیل بود؟؟!!.......
**************************
یه مانتوی سرمه ای تیره رو لباسم پوشیدم و یه شال سفید هم رو سرم انداختم..زیرش موهامو ساده با یه کلیپسی که شبیه گل بود و همون روز با لباسا خریده بودم بالا سرم بستم..
آنیل تو سالن نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد..هیچ کدوم رومون نمی شد مستقیم به هم نگاه کنیم..
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: بریم؟!..
سرمو تکون دادم ولی ندید و از سکوتم پی برد که می تونیم بریم..
راه افتاد سمت در..پاهام می لرزید..استرس داشتم..واسه امشب..واسه ادمایی که قرار بود باهاشون رو به رو بشم..با اینکه بعضیاشونو قبلا دیده بودم ولی..اصل کاری مونده بود که از فکر رو به رو شدن باهاش از زور نگرانی مو به تنم سیخ می شد..
آنیل جلوی واحد فخری خانم ایستاد..و منم دقیقا کنارش بودم..برای اولین بار بعد از اون اتفاق، سرشو بلند کرد و نگاهه عمیقی بهم انداخت..
--آماده ای؟!..
آماده بودم؟!..می تونستم بگم نه؟!..
دیگه وقتش رسیده بود..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..کلافه نفسشو داد بیرون و زنگو زد..انگار هردومون این حس رو داشتیم..حس ترس و دلشوره ونگرانی........
نگاهه هردومون به اون در قهوه ای سوخته ی چوبی بود که ..آروم باز شد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط setare 92 ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 11-01-2014، 11:06

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان