امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#84
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ماه من مبادا گرفته باشي
كه شهري را به نماز ايات وا مي دارم

بين اين همه ادم نمي دانم چرا به تو پيله كرده ام
شايد با تو پروانه مي شوم

چه گرماي حضورت چه سرماي نبودنت را دوست دارم
ابر من باش و دلم را بتكان..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





*******
نگاهم به مرد جوون و قدبلندی افتاد که تو درگاه ایستاده بود..نگاهه مشکی ونافذش خیلی کوتاه بین من و آنیل رد و بدل شد و با لحنی خودمونی و صمیمی گفت: به به خیلی خوش اومدین..بفرمایید تو....و از همونجا فخری خانم رو صدا زد..
رو کرد به ما و با لبخند کنار رفت..با آنیل دست داد و سلام و احوال پرسی کرد..
لبای آنیل نمی خندید..جدی بود ولی لحنش مثل همیشه گرما داشت و تا حدودی هم میشه گفت..دوستانه بود!..
آنیل که رفت تو منم پشت سرش راه افتادم..بدون اینکه به صورت مرد نگاهی بندازم زیر لب سلام کردم که محجوبانه جوابم رو داد..اینو از لحن آرومش حس کردم و زمانی که صداشو شنیدم محض کنجکاوی سر بلند کردم ولی اون نگاهش به سالن بود..سرمو چرخوندم..فخری خانم با روی باز به استقبالمون اومد..
لبخند پررنگ رو لباش و انرژی که چاشنی حرکاتش کرده بود رو دیدم و نتونستم بی تفاوت باشم..با لبخند به طرفش رفتم..مادرانه در آغوشم کشید و صورتم رو بوسید..در همون حال که تو بغلش مثل یه عروسک پارچه ای فشرده می شدم سلام کردم..و جوابم رو زمانی که از اغوشش جدا شدم شنیدم..
-- سلام به روی ماهت دختر قشنگم..خیلی خوش اومدین بیاید تو دم در واینستید..بفرمایید..
آنیل لبخند مردونه ای زد و محترمانه سلام کرد که فخری خانم اونو هم کلی تحویل گرفت..
از راهرو که گذشتیم به یه سالن مستطیلی شکل رسیدیم که وسایل درش حتی مجسمه ها و تابلوهای روی دیوار، همه عتیقه بودن و گرون قیمت..
فخری خانم با دست به سمت راست اشاره کرد..یه سالن ِ مجزا که یه دست مبل شکلاتی با طرح های درهم طلایی و شیری و یه دست صندلی با فاصله از مبل ها کنارشون قرار داشت که اونها هم رنگ بندی و حتی طرحشون با مبلا ست شده بود..و همینطور رنگ پرده ها واقعا با سلیقه انتخاب شده بود..پارچه ی براق زیرش شیری بود و یه لایه تور نازک طلایی هم روش افتاده بود با والان قهوه ای شکلاتی....
تموم سعیمو کردم که زیاد خودم رو متوجه اون اشیاء براق و حقیقتا زیبا نشون ندم ..
آنیل رو یه مبل دو نفره نشست و من رو تک نفره ای که کنارش بود..همزمان نگاهه خیره ش رو، رو صورتم دیدم ولی نتونستم به دنبال معنی اون نگاه باشم، چون تو اون گیر و دار نگاهه خیره ی فخری خانم هم از طرفی معذبم کرده بود و باعث شد خجالت زده سرمو بندازم پایین و دستی به لبه ی شالم بکشم و ریشه هاش رو به بازی بگیرم..
فخری خانم بعد از تعارفات ِ معمول، از سالن بیرون رفت..سر بلند کردم و بدون هیچ قصدی به کسی که کنارم نشسته بود نگاه کردم..چشمای خیره و نافذش شرم رو درونم به جوش می آورد..همون مرد جوون، دقیقا رو مبل تک نفره ای که در فاصله ی کمی از من قرار داشت، نشسته بود..نگاهه منو که رو خودش دید لبخند زد و با احترام سر تکون داد..بی ادبی بود اگر اخم می کردم و صورتمو بر می گردوندم..نتونستم جوابش رو ندم و تنها به لبخند کمرنگی رو لبام بسنده کردم و سرمو چرخوندم..فخری خانم از اونطرف سالن صداش زد..
-- رادمین جان، پسرم یه دقیقه بیا...........
رادمین نیم نگاهی به ما انداخت و با گفتن « ببخشید الان بر می گردم » بلند شد و از سالن بیرون رفت..
و من با یه نفس عمیق راحتی خودم رو علنا اعلام کردم..پــــــوف..چقدر عرق کردم..مطمئنا هوای این سالن نرمال و طبیعی ِ ..ولی این منم که نمی تونم نرمال باشم..
سر چرخوندم تا آنیل رو ببینم که با یه جفت چشم عصبی و ابروهای گره کرده رو به رو شدم..ابروهام خود به خود از تعجب بالا رفت: چیزی شده؟!..
احساس کردم از چیزی به شدت ناراحته..اما از چی؟!..
با اشاره ی سر به کنار خودش رو اون مبل دو نفره و با لحنی که انگار سعی داشت آروم باشه گفت: بیا اینجا بشین........
نیم نگاهی به اونطرف سالن انداختم که کسی نباشه و وقتی خیالم راحت شد رو کردم بهش و گفتم: چرا؟!..اینجا مشکلی داره؟..
چند لحظه نگام کرد و چیزی نگفت..اون لحنش مثل من آروم نبود ولی عجیب سعی داشت بلندتر از حدش نباشه..
با حرص گفت: سوگل بلند شو از رو اون مبل بیا اینجا بشین تا کسی نیومده!..
منظورش چی بود؟!..اصلا چرا باید کنار اون بشینم؟!..
صدای کفشای پاشنه بلندی رو شنیدم که داشت می اومد این سمت..نگاهم به صورت ِ درهم و اخم رو پیشونی آنیل بود..صدا نزدیک تر می شد..آنیل فکشو رو هم فشار داد و عصبی صورتشو برگردوند..ازم دلگیر شد؟!....عجب گیری کردم!..
نگاهی گذرا به درگاه انداختم و سریع بلند شدم و تا کسی بخواد بیاد کنارش نشستم..واسه طی کردن همین چند قدم فاصله ای نبود و من به نفس نفس افتاده بودم..از هیجان بود..خنده م گرفت!..
دختری جوون و زیبا در حالی که کت و دامن تنگ و کوتاهه سفیدی به تن داشت وارد سالن شد..یه ساپورت دودی که با گل سینه ش ست کرده بود، زیر دامن کوتاهش پوشیده بود..چهره ش آرایش غلیظی نداشت و در همین حد هم افسونگری می کرد، موهای بلند خرمایی رنگش که تا پایین کمرش می رسید واقعا می تونم بگم به راحتی چشم هر مردی رو می تونست به خودش خیره کنه!..
یعنی این دختر همون رزیتا ست؟!..خیلی خیلی خوشگله!....
از اینکه حجاب نداشت و تو اون لباس تنگ و وسوسه برانگیز اونطور دلبرانه قدم بر می داشت، من جای اون جلوی آنیل خجالت کشیدم و شرمم شد..نگاهه آنیل پایین افتاد و هر دومون به احترام اون دختر که امشب رو میزبان ما بود ایستادیم..
آنیل سر به زیر جواب سلام دختر رو داد..دستش رو به سمت آنیل دراز نکرد، پس لابد با اخلاقش آشناست!..چه صدای قشنگی داشت..ظریف و خوش آهنگ..
با لبخند اومد سمت من .. در حین روبوسی، احوال پرسی کردیم و با عشوه ای که تو حرکاتش مشهود بود جوابم رو داد و به آنیل نگاه کرد!......
همونجایی که چند دقیقه پیش من نشسته بودم، درست کنار آنیل جای گرفت....پا روی پا انداخت و با طنازی دستی زیر خرمن موهای خوش حالتش کشید..چندتار ریخته بود تو صورتش که با سر انگشت اشاره ش فرستاد پشت ..صورتش فریبنده بود..برای هر مردی!..اینو منی که دختر بودم خیل خوب تشخیص دادم وای به حال دیگران!..
نگاهه دختر رو صورت بی تفاوت آنیل بود که نگاهشو سرسختانه به تابلوی رو دیوار دوخته بود..منظره ای از غروب خورشید از بالای درختان قطور و بلند....

ادامه دارد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، *havva* ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 14-01-2014، 8:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان