امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#85
دوستتون دارم....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

و ادامه ی ماجرا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نیمه گمشده ام نیستی تا با نیمه دیگر به جستجویت برخیزم
تو،
تمام گمشده منی...!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
در خاطره ای که تویـــــــــی دیگران فراموشند.
بگذار در گوشت بگویم
"میخواهمــــــت"
این خلاصه ی تمام حرفای عاشقانه دنیاست..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




نگاهه شیفته ی رزیتا رو که رو آنیل دیدم پیش خودم گفتم « اون که می دونه آنیل نامزد داره پس با این حال چطور حاضر شده خودشو به اون نزدیک کنه؟!..این نگاه های گاه و بی گاه نمی تونه از سر علاقه نباشه!..»
زنی مسن که لباس ِ تنش مثل بقیه ی افراد این خونه فخار و شیک نبود، با سینی شربت وارد شد و پشت سرش فخری خانم و رادمین با لبخند به طرفمون اومدن..فخری خانم تعارف کرد و زنی که حدس می زدم خدمتکار باشه میوه و شیرینی رو با سلیقه روی میز چید..
عطش داشتم که کمی از اون شربت خنک بخورم..زیر فشار اون همه نگاه و استرس گلوم آتیش گرفته بود..تک سرفه ای کردم که ناشی از خشکی گلوم بود، نمی دونم آنیل از کجا پی به حالم برد که بدون رودروایسی یه لیوان شربت آلبالو از تو سینی برداشت و به طرفم گرفت..و با لحنی مهربون بدون اینکه جلوی اون همه نگاهه خیره معذب بشه گفت: بخور عزیزم!..اون بارم بهت گفتم که هر وقت میری تو خیابون حتما ماسک بزنی این هوا آلرژیتو تشدید می کنه!..
لیوان سرد توی دستام ونگاهه متعجبم توی چشمای آنیل با اون برق عجیب قفل شده بود!.....جلوی این همه چشم به من گفت عزیزم؟!..من آلرژی داشتم؟!....آنیل بارها بهم سفارش کرده بود که ماسک بزنم؟!..خدایا چی میگه این؟!..
نگاهه لبریز از حسرت یه نفر روم سنگینی می کرد..رزیتا!!..بقیه هم سنگینی نگاهشون جای خود داشت که جرات نداشتم مستقیم سر بلند کنم..چرا منو گذاشتن زیر ذره بین؟!..اصلا احساس راحتی نمی کردم!..

کمی از شیرینی شربتو مزه کردم..ولی عطشم اینجوری نمی خوابید..یه قلوپ خوردم و لیوانو از لبام دور کردم و روی میز گذاشتم..لااقل دیگه گلوم خشک نبود..
فخری خانم_ دخترم اگه به چیزی نیاز داری بگو برات بیارم ..
دستی به گونه م کشیدم که از حرارتش چیزی تا ذوب شدنم نمونده بود..لبخند مصلحتی لبامو از هم باز کرد و گفتم: نه فخری خانم مشکلی نیست..ممنون..
-- تعارف نکن عزیزم اینجا رو هم مثل خونه ی خودت بدون..
سر تکون دادم و زیر لب در جواب لطفی که بهم داشت تشکر کردم..چرا ول کن نیست؟!..
و صدای آنیل تو اون لحظه خوش ترین زنگو تو گوشم داشت..
-- سوگل عادت به یه همچین مهمونی هایی نداره فخری خانم!..بیشتر ِ دورهمیامون جنبه ی خودمونی داره نه تشریفاتی!..
فخری خانم خنده ای کرد: این چه حرفیه آنیل جان ما که غریبه نیستیم....درضمن خدا رو چه دیدی شاید بعدها از یه گوشه و کناری با هم فامیل از آب در اومدیم!..
و نگاهه خاصی به صورت من انداخت..نگاهم ناخودآگاه کشیده شد سمت رادمین..پا روی پا انداخته بود و چیزی نمی گفت..حتی عکس العملی هم در مقابل لبخند مادربزرگش نشون نداد..
نگاهم زیر بود و دست آنیل رو دیدم که تو حد فاصل بینمون روی مبل مشت شد..مشتش باز شد و لبه ی مبل رو گرفت و فشرد..انگارکه بخواد گردن کسی رو زیر انگشتای قوی و نیرومندش خرد کنه..این حرکتو که ازش دیدم به صورتش نگاه کردم..نگاهه خیره ش با یه اخم کمرنگ همراه بود..مسیر نگاهشو دنبال کردم و به صورت رادمین رسیدم که زل زده بود به من..و تا نگاهه من رو متوجه خودش دید نگاهشو دزدید و همون موقع صدای زنگ در اومد.........قلبم ریخت!..
رادمین بلند شد و رفت سمت راهرو..فخری خانم هم با لبخند ما رو نگاه کرد و دستپاچه بلند شد: مثل اینکه ریحانه جون و حاج آقا و بقیه هم رسیدن..برم استقبالشون..
و با این حرف، همراه رزیتا بلند شدن و از سالن رفتن بیرون یا به نوعی به قول فخری خانم تا از مهمونا استقبال کنن..
اونا که رفتن لب پایینمو محکم گاز گرفتم تا در اثر اون همه اضطراب بغضم نشکنه..داشتم مادر واقعیم رو می دیدم و برای دیدنش دلشوره ی عجیبی داشتم..
آنیل که تموم مدت حواسش به من بود متوجه حال خرابم شد..تمام رخ برگشت سمتم و سرشو کج کرد تا چشمامو ببینه..سر بلند کردم..دیگه عصبی نبود..لااقل من اون لحظه اینطور حس کردم!..وقتی دید چشمام خیس و بارونی نیست نفس راحتی کشید و مهربون گفت: آروم باش دختر رنگ به صورتت نیست این چه کاریه؟..می خوای بقیه بفهمن؟!..
همون لحظه صدای خوش و بش مهمونا رو شنیدم و در جواب آنیل نالیدم: به خدا دست خودم نیست..نمی تونم..نمی تونم..قلبم تند می زنه..دستام سرده و سر شده..آنیل می ترســـم!..می فهمی اینو؟!..
صورتشو آورد جلو و زیر گوشم با زیباترین لحن ممکن نجوا کرد: تا من پیشتم حق نداری نگران چیزی باشی..به این فکر کن که بین این همه آدم من هستم که برات غریبه نباشم..هوم؟!..
و سرشو عقب کشید و منتظر شد جوابشو بدم که سکوتمو دید و با یه لحن دلخور اینبار آرومتر گفت: غریبه م؟!..
نگاهم قفل چشمای شیرین و خواستنیش بود که لرزون زیر لب صادقانه گفتم: نیستی!..
نگاهش آروم گرفت..لباش به لبخندی دلنشین از هم باز شد و چشماشو بست و باز کرد..با این کارش بین اون همه دلهره و ترس، دنیایی از آرامش به وجودم پاشید!..........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بچه ها تو گروه
ویرانگر یکی دو روز پیش از شخصیتا عکس گذاشتم، یه سر بزنید و نظراتونو بذارید..مرسی!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
برف باشد
باران باشد
یا که آفتاب
چتر نمی خواهم....
بگو معنی لغات را از نو بنویسند
"امنیت"
حصار دست های تو به دور شانه هایم
"دیوانگی"
دل باختن با تمام وجود به تویی که دنیای منی
"زندگی"
معنی نگاه عاشقانه ی تو به من..برای همه ی عمر!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
 
 
 
 
و صدای فخری خانم مثل بمب وجودمو لرزوند ولی نتونست اون ارامشو ازم بگیره..جای اون کنج قلبمه، حتی اگه دیگه احساش نکنم وجودش از درونم پاک نمیشه!..
--بفرمایید خواهش می کنم..از این طرف..خیلی خوش اومدین..سرافرازمون کردید حاج اقا..
آنیل که بلند شد ایستاد، انگار منم بهش چسبیده بودم که ناخواسته همراهش شدم و کنارش ایستادم..به دستاش نگاه کردم..چقدر دوست داشتم تو این شرایط این فاصله ی اندک بینمون نبود و می تونستم کاملا بهش نزدیک باشم و..... ضعف و ترسمو تو گرمای حضورش حل کنم!....به نیمرخ جذابش زل زدم..گرچه، همین الان هم حضورش تاثیر خودش رو داشت!..باورم نمی شد که این اعترافات از جانب من داره تو سرم و قاطی افکار درهمم چرخ می خوره!..
اول از همه آفرین و آروین رو دیدم..حضور دو نفر آشنا واقعا اون لحظه برای من نعمتی بود..آفرین تا چشمش به من افتاد جیغ خفیفی کشید و دوید سمتم..از اینکارش چشمام گرد شد و آروین هم که معلوم بود شوکه شده سرجاش ایستاد..به خودم که اومدم تو بغل آفرین داشتم له می شدم..آنیل که این صحنه رو دید بی معطلی گوشه ی استین آفرین رو گرفت و کشیدش عقب و از لای دندوناش غرید: بکش کنار خفه ش کردی..آفرین قبلا چی بهت گفتم؟ تابلو نکن خواهشا!..
آفرین با لبخندی که به هیچ وجه قادر به کنترلش نبود از بغلم اومد بیرون و تند تند گفت: باشه باشه..شرمنده دست خودم نبود یه دفعه جوگیر شدم..
آروین خنده کنان اومد تو سالن و گفت: آدمو اینجور مواقع برق بگیره اما عین این خواهر ِ سیاه سوخته ی ما جو نگیره..ابرو واسه آدم نمیذاره!..و مردونه با آنیل دست داد و هر دو خندیدند..با لبخند نگاهشون کردم..
آفرین با اخم به آروین نگاه کرد و با ورود بقیه فرصت نکرد جوابشو بده..نگاهه هر 4 نفرمون سمت چپ کشیده شد..وای خدا!..همون زن!..همون زنی که تو عکس کنار آنیل ایستاده بود!....کنارش یه مرد مسن و قد بلند بود که با غرور خاصی به عصای چوبی توی دستش تکیه داده بود و منو نگاه می کرد..پشت سرشون چشمم به مادر آفرین افتاد و یه دختر که انگار از آفرین سنش کمتر بود و شباهت زیادی هم به خودش داشت!..فکر می کنم این دختر آرزو باشه که قبلا در موردش از نسترن شنیده بودم و گفته بود که خواهر آفرین و آروینه!..
و مردی که حدس می زدم حسین، دایی آنیل باشه..مردی متشخص و باوقار..همونطور که نسترن تعریف کرده بود!..
و آخر از همه..نازنین با لبخند وارد سالن شد و تا چشمش به آنیل افتاد « سلام عزیزم » ی گفت و به طرفش اومد..همه به من خیره شده بودند و من هاج و واج مونده بودم که به کدومشون نگاه کنم؟!..به نگاهه اشک الود زنی که باید مادر صداش می زدم؟..یا به چشمای پر از حسادت و کینه ی دختری که عاشقانه تو صورت آنیل زل زده بود و عزیزم صداش می زد؟..و یا حتی به مردی که با صلابت خاصی نگاهم می کرد و اگر هم می خواستم زیر اون همه چشم ِ متعجب، جرات نفس کشیدن هم نداشتم!..
بنابراین تو اون شرایط بهترین راه حل رو انتخاب کردم و سرمو زیر انداختم تا حداقل از شهادتشون در امان باشم..
حالا می تونستم اعتراف کنم که مهمترین دیدارمون تو بدترین جای ممکن اتفاق افتاده بود..
ای کاش فخری خانم دعوتمون نمی کرد..ای کاش اولین دیدارم با خانواده ی واقعیم یه جور دیگه و یه جای دیگه و به دور از این محیط سرد رخ می داد..یه جوری که خارج از برنامه های آنیل نباشه و بتونم با آمادگی بیشتری رو به روشون بایستم و حداقل قدرت اینو داشته باشم که تو صورتاشون نگاه کنم..

فخری خانم_ اِ وا ..حاج آقا، ریحانه جون چرا سر ِ پا وایسادین؟..بفرمایید خواهش می کنم..مریم جون بفرمایید این طرف..صفا آوردید..
نگاهم هیچ کسو جز آنیل که کنار دستم نشسته بود نمی دید..چشمام قدرت دیدن هیچ چیز و هیچ کسو نداشت....این چشما یه امشب رو باید قرنطینه می شدن..محدود می شدن تا مبادا چیزی از این راز سر به مهر گذاشته شده رو بر ملا کنند!..
همه نشستن و تعارفات و احوال پرسی ها از سر گرفته شد..فخری خانم یه نفس حرف می زد و به کسی مجال صحبت نمی داد..
صدای آفرین رو شنیدم..
-- وای سوگل باورم نمیشه هنوز........
نگاهش کردم..خم شده بود سمتم و با اشتیاق مثل کسی که عزیزی رو بعد از سالها داره می بینه نگام می کرد..به زور لبخند زدم..صدای آنیل از طرف مخالف آفرین و از فاصله ی نزدیک به من اومد که آروم گفت: حالا که دیدیش باورت بشه!..
سرمو چرخوندم سمتش..از جایی که من نشسته بودم مایل شده بود سمت آفرین تا صداشو فقط اون بشنوه..خدایا! این قلب ِ دیوونه چرا این روزا اینقدر بی جنبه شده بود؟!..
اون فاصله رو رعایت می کرد ولی من محض محکم کاری خودمو محکم به پشتی مبل چسبونده بودم که یه وقت شونه ی پهن و بازوی قطورش به قفسه ی سینه م نچسبه..چون خم شده بود و صورتش کامل رو به روم بود بوی عطرشو واضح حس کردم..احساسی که اون لحظه بهم دست داده بود رو تو هیچ جمله و کلمه و واژه ای نمی تونستم توصیف کنم جز اینکه بدجور قلقلکم می داد..خاص بود واسه م..
صدای نفس عمیقم رو آنیل شنید..کمی عقب کشید و به صورتم نگاه کرد..لبخند رو لباش پررنگ تر و صورت من از اونطرف قرمزتر شد!
آفرین با تشر آنیل رو ترش کرد و برگشت سرجاش، و حالا من بودم و..نگاهه خیره ی اون به من..سرشو خم کرد و زیر گوشم موذیانه گفت: این بو رو دوست داری؟!..

قلبم لرزید..گونه هام گلگون شد و تنم گر گرفت..از گوشه ی چشم نگاهش کردم ..با لبخندی مرموز و نگاهی منتظر چشم به لبام دوخته بود تا چیزی بگم....چی باید بگم؟!..چی می تونستم که بگم؟!فقط تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید رو انجام دادم..و سری که زیر انداخته بودمش رو نرم تکون دادم..حداقل باید با خودم صادق باشم..
و باز همون نجوای جنون آمیز کنار گوشم..
-- منم عاشقشـم!..
یه چیزی تو لحنش حس کردم که باعث شد برگردم و نگاهش کنم..لباش می خندید ونگاهش که به چشمام افتاد احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت و باعث شد دلم از این ریزش شیرین و ملموس ضعف بره..
گوشه ی لبمو گزیدم..نگاهش کشیده شد همون سمت..اوضاع ِ خوبی نبود..میون اون همه چشم..نازنین و رزیتا و ریحانه و آروین حواسشون کاملا به ما بود..زیر نگاه های سوزانشون داشتم آب می شدم..مخصوصا ریحانه و نازنین....آنیل بی تفاوت بود به اون همه نگاهی که مصرانه به اینطرف دوخته شده بود!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط setare 92 ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، Ɗєя_Mσηɗ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 14-01-2014، 11:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان