امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#86
♥ منـــ از تمامــِ دنیا ♥
♥ فقط آن دایرهـ ی چشمانـــ تو را میخواهمـــ ، ♥
♥ وقتی کهـ در شفافیتشــ ، ♥
♥ بازتابـــ عکســـ خودمـــ را میبینمـ ♥





خوب بود که چیزی نمی گفتن..حتما موضوع رو می دونستن وجلوی فخری خانم ابروداری می کردن..خب نمی شد که منو مثل یه غریبه تحویل بگیره، کدوم مادری بعد از دیدن دخترش میاد جلو و باهاش چاق سلامتی می کنه؟!..از نظر فخری خانم من دختری بودم که واسه یکی دو روز اومدم پیش برادرم بمونم، پس این رفتار طبیعی بود!..

زیر لب گفتم:دارن نگامون می کنن!..
خونسرد جوابمو داد..
-- خب نگاه کنن!..
-نازنین هم هست..نگاهه بقیه هم یه جوریه!..
--خب باشه!..
- آنیــل؟!..
بدون اینکه به کسی نگاه کنه پا روی پا انداخت و با یه نفس عمیق به پشت تکیه داد..
-- سوگل می دونی که برام مهم نیست!..
- ولی بهتر نیست که.................
-- نـه!........
همچین محکم گفت « نـه » که ترجیح دادم فقط و فقط سکوت کنم..
صدای فخری خانم باعث شد سرمو بلند کنم..
-- ریحانه جون، مریم جون اتاق کنار سالن رو آماده کردم می تونید لباساتونو اونجا عوض کنید و راحت باشید..
با این حرف فخری خانم که انگار منظورش به کل خانمای تو سالن بود، همه بلند شدن به جز من..
که فخری خانم دید و گفت: دخترم پس چرا نشستی؟!..
برای چی لباسمو عوض می کردم؟..مگه اومدم عروسی؟..جوری لباس پوشیده بودم که هیچ نیازی به تعویضش نداشتم..
لبخند زدم..
- نه ممنون من همینجوری راحتم..
صدای پوزخندها رو از گوشه و کنار شنیدم که سر چرخوندم و متوجه نازنین و رزیتا شدم..بی تفاوت نگاهمو از روشون برداشتم..قبلا هم شاهد یه همچین نگاه هایی بودم..دیگه باهاشون انس گرفتم..روی من تاثیری نداشت..
فخری خانم_ هرجور راحتی عزیزم!..
و همراه خانما از سالن بیرون رفت..خیلی دوست داشتم ببینم که نازنین قراره تو این مهمونی با چه پوششی ظاهر بشه؟!..با توجه به عقاید حاج آقا و ریحانه و آنیل، حدسم این بود که کت و دامن می پوشه و موهاشم با یه شال می پوشونه....ولی..
وقتی برگشتن کم مونده بود شاخ در بیارم..این نازنین بود؟!!!!..
بلوزش آستین کوتاه و تا حدودی یقه باز بود..و یه شلوار جین تنگ آبی تیره که بلندیش تا یه وجب بالای مچ پاهاش بود..یه شال زیتونی هم رنگ بلوزش هم آزادانه انداخته بود رو موهاش ولی به هیچ وجه جمعش نکرده بود و برعکس موهای رنگ کرده و خوش حالتش از جلو و پشت سر کامل افتاده بود بیرون!..
آنیل از دیدن تیپ و صورت غرق در ارایش نازنین اخماشو حسابی کشید تو هم و همین که نازنین نشست خم شد و نفهمیدم زیر گوشش چی گفت که نازنین هم متقابلا اخم کرد و به همون آهستگی جواب آنیل رو داد..آنیل کشید عقب ولی ابروهای پرپشتش همچنان به هم پیوند خورده بود..

کت و شلوار آفرین زرشکی سیر بود و خواهرش بنفش روشن..ریحانه کت و دامن نوک مدادی که خب دامنش بلند و پوشیده بود..مریم خانم، مادر آفرین هم کت و دامن ِ شیکی به تن داشت که تاحدودی طرحش شبیه به لباس ریحانه بود ولی تو رنگ با هم فرق داشتن و رنگ لباس مریم خانم ابی روشن بود..
سنگینی نگاهی رو، رو صورتم حس کردم..سرمو چرخوندم و نگاهم رو صورت آروین ثابت موند..نگاهمو که رو خودش دید لبخند زد و من هم با لبخند جوابشو دادم..با این اوصاف آروین پسر داییم می شد و باهاش غریبه نبودم ولی خب احساس صمیمیت هم نمی کردم و این از نظر من طبیعی بود!..
بزرگترا اونطرف سالن جمع بودن و صدای بحثشون تا اینجا می اومد..نگاهه خیره ی ریحانه رو گه گاه رو خودم می دیدم و همون لحظه شاهد برق اشک تو چشمای درشت و عسلی خوش رنگش می شدم..خودمم بغض می کردم و هر بار که نگاهم به صورتش می افتاد قلبم زیر و رو می شد..
از ته دل دوست داشتم باهاش تو خونه ی انیل تنها بودم و یه دل سیر نگاهش می کردم و اون بهم می گفت که دخترشم و منو فراموش نکرده و حرفای آنیل حقیقت داره..قلبم بهم دروغ نمی گفت..نسبت بهش یه حسی داشتم که اینبار برخلاف دفعات قبل نه گنگ بود برام و نه مبهم.....
آروین بلند شد و اومد سمت ما..خم شد و زیر گوش آنیل پچ پچی کرد و آنیل هم سرشو تکون داد..آروین « ببخشیدی » گفت و از سالن رفت بیرون..آنیل از کنارم بلند شد و آفرینو صدا زد..افرین که داشت با رزیتا حرف می زد رو کرد به ما و آنیل هم با سر اشاره کرد که بلند شه و نمی دونم کنار گوشش چی گفت که آفرین لبخند زد و سریع کنارم نشست..آنیل با لبخند مرموزی نگاهی به من انداخت و پشت سر آروین از سالن رفت بیرون..
آفرین_ کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودما..
- چی؟!..
نگام کرد و خندید..
--نفهمیدی آنیل چی بهم گفت؟..
سرمو انداختم بالا..
-نه..چطور مگه؟!..
--گفت بشین جای من هر چی هم شد تو یکی حق نداری از کنار سوگل جم بخوری تا من برگردم!..
خندیدم و چیزی نگفتم..آفرین زد به شونه م و با لحن شوخی گفت: کلک کِی قاپشو دزدیدی؟..انگار بدجور گلوش پیشت گیر کرده آره؟..
لبخند رو لبام ماسید و مبهوت خیره شدم بهش..
- کی؟!..من؟!..
--نگو نه!.......
- نمی فهمم چی می گی آفرین جون....
--اولا بهم بگو آفرین نه آفرین جون، ناسلامتی دختر داییتم!..دوما من با آنیل بزرگ شدم برام مثل آروین می مونه تا حالا از این کارا واسه نازنین نکرده ولی با تو تا این حد صمیمیه و نگاهش بهت یه جور دیگه ست! خب اینا نشونه ی چیه؟..
لبخند زدم..کاملا واضح بود که دچار سوتفاهم شده!..
- نه موضوع اصلا این نیست..من و آنیل .................

--سوگل جون.........
به رزیتا که منو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم..با لبخند گفتم: بله؟!..
با دست به لباسم اشاره کرد: شما همیشه اینجور لباس می پوشی؟!..
جوری با اکراه جمله شو رو زبونش چرخوند که به خودم شک کرد و سرتاپامو از نظر گذروندم..مشکلی نبود!..پس منظورش چیه؟!..
- بله، چطور مگه؟!..
-- یعنی خودتون متوجه نشدید؟!..
- میشه واضح تر بگید؟..
--لباساتون خیلی ساده و پوشیده ست..از اونجایی که خواهر آنیل هستید و اونم یک فرد امروزیه برام عجیب بود که اینطور........و دست راستشو جلوی سینه ش گرفت و مشت کرد یعنی « بسته !»..

من بسته لباس می پوشم؟!..
-من از پوششم راضیم..
پوزخند زد و تحقیرآمیز نگاهم کرد:خیلی جالبه!..
و با همون پوزخند محوی که رو لباش بود به نازنین نگاه کرد..
- شما نامزد آنیل جان هستید؟!..
ابروهای نازنین از تعجب بالا رفت: بله چطور؟!..آنیل از من برای شما گفته؟!..
--برای من نه اصلا، ولی به مامی یه چیزایی گفته!..
--با آنیل صمیمی هستید؟!..
این سوال رو نازنین پرسید که رزیتا با لبخند عریضی جوابش رو داد: بله خیلی هم زیاد!..
من که از مقصود رزیتا با خبر بودم و می دونستم قصدش فقط یه چیزه اونم بیرون کردن نازنین از میدون، مثل آفرین که با پوزخند نگاهشون می کرد، فقط تماشاچی بودم!..

ادامه دارد...

پست پنجم!..

وای چقدر کار برد این پست!..خیلییییییییییی تپلیه!..
بچه ها فرداشب پستای ویرانگر رو می نویسم و چهارشنبه میذارم!..تو وبمم گفتم چه ساعتی!..

یکی از بچه ها تو نقد پرسیده بود: مگه فخری خانم همسایه اشون نیست پس بابت رفتن به خونه شون تو خیابون نمیرن که سوگل بخواد ماسک بزنه..
و پاسخ من : بچه ها آنیل داشت اینطور وانمود می کرد چون قصدی از این کارش داشت..فخری خانم که نمی دونه سوگل نمی تونه از خونه بیرون بره و آنیل با این حرفی که زد این دلیل رو رد کرد!..می دونید که این زن چقدر فضوله؟!..منظورش به خونه ی فخری خانم نبود کلی داشت می گفت!..




چشمت را شعـــر می کنم ؛
چشمک مـــی زنی ...
قافیه به هــم می ریزد !
**********************
از خورشید روزنه ای برایم بس،
از آسمان ستاره ای برایم بس،
از باران قطره ای اما
همین کم را نیز به نیم نگاهت می فروشم..






نازنین که خون خونش رو می خورد و صورتش سرخ شده بود گفت: پس چرا تا حالا از شما به من چیزی نگفته؟!..
--مگه باید می گفت؟!..
--معلومه!..ما هیچی رو از هم پنهون نمی کنیم!..
آفرین دستشو جلوی دهنش گرفت..زیرزیرکی می خندید..رزیتا که متوجه نشده بود و حرفای نازنین رو جدی گرفته بود اخم کرد و با بدخلقی جوابشو داد: لابد لازم ندونسته بهتون چیزی بگه وگرنه من چندباری واحدش رفتم و اونم هر وقت به مشکلی برخوردم کمکم کرده..واقعا اقا و با شخصیته....ولی خب حیف شد!..
و همون نگاهه تحقیرآمیزش اینبار متوجه نازنین شد!
نازنین داشت منفجر می شد..صورتش از عصبانیت قرمز شده بود..و از حرص لباشو روی هم فشار می داد..
حوصله م سر رفته بود..چرا اینجوری می کنن؟!....مثل دو تا دختربچه که سر عروسک مورد علاقه شون دعواشون شده باشه رو به روی هم جبهه گرفته بودن..
درصورتی که نازنین اگر واقعا از ته دل آنیل رو می خواست خیلی راحت با دو تا کلمه حرف می تونست رزیتا رو بنشونه سرجاش!..

آفرین زیر گوشم گفت: پاشو بریم واحد آنیل..
با تعجب نگاهش کردم..
-چرا اونجا؟!..
--هیسسس، یواش تر..این دوتا عجوبه بشنون بعید نیست دنبالمون راه بیافتن..پاشو بریم..
-اما .....
دستمو گرفت و زیر گوشم پچ پچ کرد: پاشو، آنیل و آروین هم اونطرفن..
اینو که گفت لحظه ای تردید نکردم و بلند شدم..اون دوتا هنوز داشتن کل کل می کردن که من و آفرین از بینشون زدیم بیرون..

رفتیم واحد آنیل..هردوشون تو سالن نشسته بودن و چندتا کتاب وسی دی هم دست آروین بود..
آنیل با دیدن من کنار آفرین بلند شد..
--چی شد اومدید این طرف؟!..
آفرین خودشو پرت کرد رو مبل..
--اووووووه تو چجوری با این نازنین تا حالا دووم آوردی؟..یه نفس با این دختره رزیتا کل انداخته بود بیا و ببین..

آروین خندید..
-- حالا چرا رزیتا؟!..
و به من نگاه کرد..منظورشو نفهمیدم..
آفرین رو به آنیل چشماشو باریک کرد و گفت: بینم تو با رزیتا رابطه داری؟!..
چشمای آنیل باز و بازتر شد و مات تو صورت آفرین نگاه کرد!..
--چــــــی میگی تو؟!..
- رزیتا گفت میاد اینجا، تو هم میری پیشش نازنین هم جوش آورد..البته همون اول فهمیدم داره قُپی میاد..
آنیل نشست و آروین زد پشتش و به شوخی گفت: تو جز بر و رو و هیکل چی داری که دخترا عاشقت میشن؟!..رمز موفقیتت تو زدن مخ دخترا چیه جون ِ آروین بگو من که مجردم به کارم میاد!..
آنیل اخم کرد و چپ چپ نگاهش کرد..
--ببند!..
آروین چشمک زد و کشیده گفت: بســتــــه ست!..
آنیل خندید و آفرین گفت: مرض!..یکی جواب منو بده این وسط..نیومدم که هرهر کردناتونو ببینم!..بعدشم اینجا خانم نشسته!..
آنیل چشم غره رفت..
-- پاشو برو اونور..
--هه..می خوای دک کنی؟!..جوابمو بده..
--برو میام بهت میگم..
-- کی میاین؟!..
--پشت سرتون، تو فقط برو..
آفرین سرشو تکون داد و ساعد منو گرفت:بریم..
--سوگل همینجا می مونه تو برو..
آفرین دستاشو به کمرش زد و نگاهشو بین من و آنیل چرخوند..
--نه بابا!..تو گلوت گیر نکنه، چندتا چندتا؟!..
چشمای من و آنیل از تعجب گرد شد و افرین خندید..
-- د ِ منو سیاه نکنیـــد..اونجور که شماها مثل تازه عروس دومادای عاشق جیک تو جیک شده بودین و یه لحظه از هم کنده نمی شدین معلوم بود یه خبرایــی هست!..

داغ شدم و گونه هام رنگ گرفت..وای خدا افرین چی می گفت؟!..
آنیل خندید..چقدر خونسرد بود!..
-- باز جو گیر شدی تو؟..نسبت من و سوگل رو یادت رفته؟!.
خدایا!..آنیل بازم قصد داشت این بازی ِ مسخره ی خواهر و برادری رو شروع کنه؟!..

آفرین با تعجب گفت: یعنی چی؟!..
و صدای آنیل مساوی شد با یه سطل آب یخ و استخون سوز که رو سرم خالی شد..
-- من سوگل رو مثل خواهرم دوست دارم و به همون چشم بهش نگاه می کنم..
--پس اون همه توجه؟!..
-- دلیلش همین بود اینو خود سوگل هم می دونه می خوای خودت ازش بپرس!..
--آره سوگل؟!..
بغض بدی به گلوم چنگ می زد..
از من نپرس..من نمی دونم..از من نپرس آفرین تو رو خدا از من هیچی نپرس..
چی بگم؟..بگم اره؟..خب می شکنم..لبریزم، فرو می ریزن این اشکا..
آنیل چرا اینو گفت؟!..چرا همه ی اون چیزایی رو که ازش تو قلبم گذاشته بودم رو تو 2 جمله ریخت و رو سرم آوار کرد؟!..
پس همه ی توجهش به من..به خاطر ِ ..این حس لعنتی بود؟!..من خواهرش نبودم..چرا رو این رابطه ی کذایی پافشاری می کرد؟!..اون برادر من نیست..نمی خوامم که باشه..خدایا دیگه چقدر التماست کنم؟!....
زبونم نیرویی واسه تکون خوردن نداشت ولی ته مونده ی انرژیی که برام باقی مونده بود رو جمع کردم تو گردنم و تونستم سرمو تکون بدم..به چه نشونه ای؟!..خودمم نمی دونستم ولی آفرین مثبت برداشتش کرد که جیغ خفیفی کشید و گفت: ای بابا منو بگو چه خوابایی دیده بودم واسه تون..پس جریان اینه؟..
-- یادت رفته نازنین نامزد ِ رسمی ِ منه؟..
آفرین پوزخند زد: نخیر یادم نرفته..نه اینکه پشت سر هم به هم نگاهه عاشقانه می ندازید کسی یه درصدم شک نمی کنه که یه لحظه هم نمی تونی دوریشو تحمل کنی!..

آنیل خندید..
--زبونتو کوتاه کن دختر!..نازنین هرچی نباشه نامزدمه..
--آره نامــــزد!..خب حالا کِی عقدش می کنی؟!..
آروین هم خندید و در جواب خواهرش گفت: به تو چه آخه؟!..
-- من باید بدونم..ناسلامتی خواهر شوهر دومیم ..
و خودش خندید و من تو دلم خون گریه می کردم خون........
آنیل_ همین روزا خبرش بهت می رسه!..

من و آفرین و آروین با تعجب نگاهش کردیم..منی که دیگه کنترلی رو هیچ کدوم از اجزای بدنم نداشتم حتی چشمام..حتی نگام..هیچ کدوم در اختیار من نبودن جز زبونم که محکم بسته بودمش!..
آروین_ جدی میگی؟!..
آنیل خندید و سرشو تکون داد..به عمق چشماش خیره شدم..به لبخندش..به حالت پریشون صورتش..هیچ کدوم طبیعی نبود..حسش نمی کردم..اون لبخند از ته دل نبود..من مطمئنم..خدایا حقیقت داشته باشه و تمومش وهم و خیال نباشه..خدایا اینا رو محض دلخوشی خودم نمیگم بگو که حقیقت نداره!..
بلند شد و گفت که دیگه برگردیم..غیبتمون اونم وسط مهمونی تا همینجاشم درست نبود ولی کی جرات و قدرت اینو داشت که قدمی به جلو برداره؟..جایی که هم نازنین بود و هم آنیل.. اونم کنار هم..
قرار بود به همین زودی عقد کنن!..از خودم بدم اومد!..معلومه که باید اینکارو بکنن..چه خوش خیالی سوگل، آنیل از همون اول متعلق به نازنین بود تو این وسط اضافه بودی و هستی..نازنین قبل از اینکه تو با آنیل آشنا بشی تو زندگیش بود پس این تویی که باید بری و شرتو از زندگیش کم کنی..به خوشبختی اونا چکار داری؟..یادت رفته که تو گوشی چطور صداش می زد؟..
« نازنین ِ من »..
اون نازنینو دوست داره..افسونگری و زیبایی نازنین کارساز بوده و آنیل عاشقش شده!..
پاهام یاریم نمی کرد..جونی تو تنم نمونده بود..داشتم دیوونه می شدم..
دیگه هیچ ضربانی از جانب قلبم احساس نمی کردم..
حتی ضربه ی کوچیکی که بهش امید داشته باشم زنده م ودارم نفس می کشم..
خرد شد قلبم..
شکست..
و..
اون نفهمید!..


ادامه دارد...


شب خوش!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط setare 92 ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84 ، Ɗєя_Mσηɗ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 14-01-2014، 16:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان