امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#93
سلام دوستای گل خودم!.. من برگشتم،جاتون خالی خیلی خوش گذشت....
واسه امشب 3 پست آماده کردم..
امیدوارم خوشتون بیاد!



به خدا گفتم:بیا جهان را تقسیم کنیم!آسمان مال من، ابرش مال تو.دریا مال من، موجش مال تو.خورشید مال من، ماه هم مال تو!
خدا خنده ای کرد و گفت:تو بندگی کن، همه ش مال تو..حتی من!






بابا رو به نسترن داد زد: پاشو برو بیرون!...
--اما بابا سـوگـ .........
--بهـــت گفـــتم برو بیــــرون!..
اومد جلو و بازوی نسترن و گرفت..کشون کشون بردش سمت در..
-- بابا التماست می کنم کاریش نداشته باش..بابا بذار حرف بزنه تو رو به قرآن اذیتش نکن..بابا تو رو خدا..بابا............

نسترنو از اتاق بیرون کرد و درو محکم بست..حتی به بنیامینم اجازه نداد بیاد تو..
وحشت زده به دستش نگاه کردم که چطور با خشونت کلیدو تو قفل می چرخوند..
خدایا به فریادم برس....
خون جلوی چشماشو گرفته بود....
جوری سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..
-- که کارت به جایی رسیده شبونه از خونه فرار می کنی آره؟..خوشی زده زیر دلت هوای ه.ر.ز.گ.ی برت داشته هان؟..حالیت می کنم اخر و عاقبت این بی ابرویی رو..نشـــونـت میـــدم دختـــره ی کثـــافـــت....

دستش که به سگک کمربندش رفت مغزم سوت کشید و همزمان بلند جیغ کشیدم..وحشت زده، بی پناه و گریان چسبیده بودم به تخت و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم..
نسترن محکم می کوبید به در و التماس می کرد..ولی گوشای بابا کر شده بود..نمی شنید..فقط نگاهه به خون نشسته اش بود و کمربندی که دور مشتش محکم گره خورده بود..
اومد جلو..تنم یخ بست..
خدایا کمکم کن..خدایا به تو پناه می برم..
دست بابا رفت بالا..چشمامو بستم..
لال بودم لال..
حالا می فهمم وقتی میگن یکی از ترس زبونش بند اومده یعنی چی..انقدر سنگین شده بود که حتی قدرت نداشتم به صدای ریزی اونو تو دهنم بچرخونم..
دارم می میرم..بابا شکنجه م نکن..بابا به جرم بی گناهیم اذیتم نکن..بــابــــا...........

اولین ضربه رو زانوهام بود و در عین حال بدترین سوزشی که به عمرم تجربه کرده بودم همون بود..برای اولین بار از دستای نوازشگر پدرم..زیر شلاق کمربندش فقط می نالیدم ومثل مار به خودم می لولیدم..
رو تختیمو چنگ زدم..هق زدم..به التماس افتادم..به غلط کردن افتادم..خدا رو صدا زدم..خــــــــدا..تو که بزرگی به کی قسمت بدم تا نجاتم بدی؟..
شلاقایی که به ناحق از پدر بر تن خسته و دردکشیده م حس کردم دردش هـــــزار برابر بیشتر از اون سیخ داغی بود که مامان رو بدنم می ذاشت......
جیغ می زدم بابا تو رو خدا..بابا با من اینکارو نکن..بابا بذار حرف بزنم..بابا بذار برات توضیح بدم..تو رو قرآن ولم کن..نزن بابا نزن..
ملحفه از خون من رنگین شد و بابا هنوز عطش داشت واسه کشتن من..واسه نابود کردن من..واسه منی که دخترش بودم..
بابا چون دخترم داری قصاصم می کنی؟..
بابا چون دخترم داری بی گناه محکومم می کنی؟..
به جرم دختر بودنم بابا؟..
خدایا چرا صدای منه دخترو نمی شنــــوی؟........

بابا زیر لب فحشم می داد..شلاق می زد..هر بار که دستش می رفت بالا و می اومد پایین من بیشتر به عقب کشیده و به مرگ نزدیک تر می شدم..تا جایی که پرت شدم و از تخت افتادم پایین..سرم محکم خورد به گوشه ی عسلی و میون اون همه درد اینو دیگه حس نکردم فقط رفته رفته همه چیز پیش چشمام سیاه و تار شد و ....

هنوز صدای فریاد بابا می اومد که « توی ِ لکه ی ننگو باید از رو زمین پاک کنم..دیگه چطوری سرمو جلوی مردم بلند کنم؟..همه میگن نیما دختره ی ه.ر.ز.ه شو از خونه ی پسره ِ غریبه کشیده بیرون..پاشو بی ابرو..پاشو این کتکا هنوز اولشه..پاشو بت میگم.. »..
هنوز کامل از هوش نرفته بودم..چشمام جایی رو نمی دید وضعف داشتم بخوام پلکامو باز کنم ولی صداها رو از هم تشخیص می دادم..
صدای باز شدن در و بعد از اون هق هق نسترنو شنیدم..
پاهام می لرزید..
یعنی دارم جون میدم؟..
همه ی بدنم شده بود نبض ولی از ضعف بود....
گرمای دستیو رو بازوم حس کردم و همون موقع بود که از حال رفتم..
دیگه جونی تو تنم نمونده خدا همین الان منو بکش و خلاصم کن..
بسه این همه درد..بسه....
*******
چشمامو که باز کردم خودمو رو همون تخت لعنتی دیدم..هنوز اینجام؟..هنوز زنده م؟..پس چرا تموم نمیشه؟..
نسترن پیشم بود..دلداریم می داد..
می گفت یه جوری با بابا حرف بزنم..
می گفت هر چی به بابا میگه اتفاقی نیافتاده بابا قبول نمی کنه تو هم براش توضیح بده..
چی داشتم که بگم؟..چی باید می گفتم؟..هنوز لب از لب باز نکرده بودم که بابا با بی رحمی افتاد به جونم..
جای نوازشای پدرانه ش هنوز رو تنمه و چه دردی می کنه جای بوسه های کمربندش..
قلبم از این همه حس پدرانه لبریزه..فقط جای اینکه از مهر فشرده بشه از غم و بی مهری مچاله شده..

علیرضا..
الان کجایی؟..
فقط خدا می دونه که چقدر بهت نیاز دارم..
به نگاهه مهربونت..
به صدای ارومت که دوای همه ی دردامه..
اون لحظه با تنی کبود و زخمی..
با دلی گرفته و پر شده از درد..
با نگاهی خیس و بغض سنگینی که ته حلقمو چسبیده بود، از تــــه دل دعا کردم که خدا علیرضامو بهم برگردونه..آنیلمو..کسی که این احساس پاک رو تو دلم دووند و برای لحظاتی بهم فهموند که زندگی می تونه گاهی هم قشنگ باشه..
هر جور که هست خدا..
حتی حاضرم نصف عمرمو ببخشم فقط برای یه لحظه ببینمش..
برای آروم شدن دلم که بی تابه و بهونه شو می گیره..

به همینم قانعم..

ادامه دارد...

این پستا تپلینا..
گفتم که بدونید حالا....

پست دوم!..



هر صبح پلکهایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند !
سطر اول همیشه این است : خدا همیشه با ماست … پس بخوانش با لبخند !





*******
یک هفته رو با اشک و آه گذروندم..
به سختی روزا رو پشت سر میذاشتم فقط به یه امید..به امید دیدن دوباره ی اون..
به دستور بابا هیچ کس حق نداشت پاشو تو اتاقم بذاره جز نسترن که فقط اجازه داشت برام غذا بیاره و مامان جلوی در می ایستاد که یه وقت باهام حرف نزنه..
یک هفته ست تو اتاقم، تو خونه ی پدرم زندانیم..
زخمای تنم بهتر شدن ولی زخمای عمیق و چرکین دلم......
چی بگم؟..
چی بگم که حال و روزم گویای همه چیز هست!..

گوشه ی لبم که ورم کرده بود الان فقط یه رد کمرنگ ازش مونده..
زخم روی پیشونیم بدون هیچ دارویی جوش خورده بود..
گونه ی راستم کمی به کبودی می زد ولی زیاد مشخص نبود..بیشتر روی بازوی چپم و گردنم و پشت کمرم آسیب دیده بود که حالا دیگه درد نمی کرد ولی کبودی هاش به خاطر سفیدی پوستم بیش از حد تو چشم می زد..
هر بار که چشمم بهشون می افتاد بغض گلومو می گرفت..
یاد نگاهه بابا میافتادم که چطور با نفرت دخترشو ه.ر.ز.ه صدا می زد....

این مدت هر کار کردم باهاش حرف بزنم حتی نگامم نکرد..بهش التماس کردم یا ولم کنه یا منو بکشه و راحت شم از این همه خفت و خواری..
می گفت صبر کن بالاخره ولت می کنم چون تو لیاقت مردنم نداری..
می گفت اگه تا حالا گذاشتم زنده بمونی باید به خاطرش بری دست و پای بنیامینو ببوسی که جلومو گرفت و نذاشت توی ننگو از رو زمین بردارم..
می گفت بنیامین هنوز دوستت داره و قسمم داده کاری بهت نداشته باشم..

تو هر جمله ش هزار بار اسم بنیامینو آورد و ده هزار بار منو به اون لاشخور مدیون کرد..بهش هیچ دینی نداشتم..از خدام بود که به دست بابام کشته بشم ولی دست اون عوضی بهم نرسه..

هنوزم از علیرضا بی خبرم..
نمی دونم کجاست؟..نمی دونم چکار می کنه؟..
وقتی حواس مامان نبود یه لحظه که خواستم سینی رو از دست نسترن بگیرم زیر لب ازش پرسیدم ولی گفت گوشیش خاموشه!..
نگرانش بودم....بنیامین آدم درستی نبود حالا که فهمیده این مدت پیش علیرضا بودم حتما یه کاری می کنه..
خدایا نکنه بلایی سرش آورده باشه؟..
علیرضا رو به خودت سپردم..
خودت نگهدارش باش........
*******
امروز جمعه ست..بیرون حسابی سرو صداست..نمی دونم چه خبره!..صدای آهنگ کل خونه رو برداشته..
ساعت 11 صبحه و من منتظرم نسترن بیاد و بهم بگه اون بیرون چه خبر شده؟!..آروم و قرار نداشتم..دلم بدجوری شور می زد..این مدت حال ِ روحی ِ درستی نداشتم و امروز..حس می کردم با روزای دیگه فرق می کنه..
تقه ای به در خورد..از فکر اینکه نسترنه با لبخند دویدم سمتش و بازش کردم..ولی.........
با دیدن چشمای خندون و منفور بنیامین همونجا خشکم زد..
شال رو سرم نبود و خیز برداشتم سمت تخت که بازومو از پشت گرفت و درو پشت سرش بست..دستمو کشیدم عقب و سرش داد زدم: اینجا چی می خوای؟برو بیرون..
خندید..دستاشو برد پشت و نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند..
--چه استقبال گرمی خوشگلم..توقعم بیشتر از اینا بود..
- برو بیرون بنیامین..گمشو از اینجا..

یه قدم اومد جلو که یه قدم به عقب برداشتم..چشماش برق عجیبی داشت..
--گلم این چه طرز حرف زدنه؟..دیگه اون سوگل آروم و سر به زیرمو نمی بینم..کجاست؟..دلم براش تنگ شده..
تو چشمام زل زده بود..بدون اینکه پلک بزنه..
دستشو آورد بالا و پشت انگشتاشو گذاشت رو گونه م..به خودم لرزیدم و صورتمو با نفرت کشیدم عقب..با خشونت فاصله رو پر کرد و دستاش دور کمرم حلقه شد..
قلبم تند می زد..از ترس..از اون همه حس تنفر از بنیامین تو دلم....
دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش و به عقب هولش دادم..ولی جثه ی ضعیف من تو آغوش اون عوضی گم بود....
نمی خواستم دستش بهم بخوره..اون موقع محرم بودیم ازش چندشم می شد الان که احساس می کردم تو بغل یه حیوون وحشی و درنده اسیرم حالم داشت بد می شد و از این فکر ناخودآگاه بدنمو منقبض کردم..
چونه مو با انگشتاش گرفت و سرمو به زور بلند کرد..هنوز داشتم تقلا می کردم..ولی قدرتش خیلی زیاد بود..
-- می خوام واسه امشب سنگ تموم بذاری عزیزم..گل من از همه زیباتره..

گوشام سوت کشید..
یه جور زنگ خطر..
یه هشدار..
امشب؟!..امشب چه خبره؟!....
نگاهم از تعجب پر بود و خیلی راحت فهمید دنبال یه جوابم..
خندید و نگاهشو تو کل صورتم چرخوند..
بنیامین ظاهر ِ جذابی داشت..ولی ذاتش کثیف بود و باطن منفورش برای منی که خوب شناخته بودمش بیشتر به چشم می اومد..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 01-02-2014، 10:47

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان