امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#98
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
آسمان گفت که امشب ، شب توست…
سرخی صورت گل ، از تب توست…

آنچه تا عشق مرا بالا برد…

بوسه گاهیست که نامش لب توست …
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



مهین خانم گفت بشینم رو صندلی ولی از جام تکون نخوردم..دست و پام می لرزید..با نفرت به اون وسایل و آینه ای که رو به روم بود نگاه می کردم..
حتی از خودمم بدم می اومد..منی که عین یه عروسک افتادم تو دستای این جماعت..
ای کاش بی کس و کار بودم ، شاید اون موقع انقدر تحقیر نمی شدم..هر چی حرف پشت سرم بود می گفتم خب آره بی کسم از چی دفاع کنم؟..ولی در عین حال که هم پدر دارم و هم مادر بازم تنهام و این تنهایی انگار تا لحظه ی مرگ قصد جدایی از منو نداره!..
*******
نزدیک به 2 ساعت آرایشگر رو صورت و موهام کار کرد..کار زیادی نداشت فقط موهام خیلی بلند بود وشینیونش تا حدودی کار برد..

لباس عروسی که بنیامین گرفته بود یه لباس نباتی رنگ بود با بالا تنه ی دکلته و قسمت کمرش هم فوق العاده تنگ بود..پایین دامنش پف کمی داشت و مدلش کج بود که از جلو موقع راه رفتن پای چپم تا نزدیک رون می افتاد بیرون و از پشت هم چیزی نزدیک به پنجاه سانت دنباله اش بود..گرچه با وجود کفشای پاشنه بلندی که پام بود زیاد به چشم نمی اومد..
نگاهم که از تو آینه به خودم افتاد جای اینکه از اون همه زیبایی لبخند بزنم غم عالم تو دلم و دریایی از اشک تو چشمام نشست..موج پر تلاطم از اشکای بی امانم، رو گونه هام جاری شدن و شونه هام لرزیدن..
این زیبایی سهم بنیامین نبود..
این لباس ِ سفید، پارچه ی کفنم بود نه لباس ِ بختم..
این عروس غمگینی که جلوی آینه ایستاده و داره گریه می کنه نباید عروس بنیامین باشه..
دختری که نگاهه خروشانش از عشق لبریزه فقط متعلق به علیرضاست..
دستای من سهم دستای اونه..حتی لمس جسم و روحمم سهم نگاه و جسم اونه..همه و همه مالک اصلیشون علیرضا ست نه بنیامین..
خدایا ببین دلمو....می لرزه از درد....لبریزه از عشق....پر شده از نفرت..
خدایا لااقل به صدای یکی از دردام گوش کن..دردمو درمون نمی کنی باشه ولی به صدای تپشای قلبم که می تونی گوش کنی؟..
تو که عاشقا رو یه جور دیگه دوست داری..
تو که پاکی و صداقتو تو عشق ستایش می کنی..
خدایا دیگه چجوری التماست کنم؟..یه راهی نشونم بده..امشب..با بله ای که به بنیامین میدم حکم مرگمو امضام می کنم، می دونم..از مرگ نمی ترسم..ولی از اینکه بخوام به شیطان بله بگم و اونو تو زندگیم شریک شم، آره.... می ترسم..
می دونم روزای باقی مونده از زندگیم نهایتش به دو روز هم نمی کشه ولی اینکه جسممو در اختیارش بذارم..جسمی که تا الان پاک نگهش داشتم منو از خودم بیزار می کنه..
ایمان دارم که فقط تو می تونی کمکم کنی!...........
*******
مهین خانم مات و مبهوت کنارم ایستاده بود و از زور تعجب دهنش باز مونده بود..
دستی رو شونه م نشست..آروم برگشتم..نسترن با صورت اشکی نگاهم می کرد..با دیدنش طاقت نیاوردم و خزیدم تو آغوشش....بغض داشتم..
-نسـ..تـ..رن..............
--هیسسسسس..هیچی نگو سوگل..الان هیچی نگو..می دونم خواهری..همه چیزو می دونم....
به خاطر مامان و میهن خانم که تو اتاق بودن اینو می گفت..
ولی اونا برام مهم نبودن..بعد از مدت ها آغوش نسترن مال من شده بود....

مهین خانم_ راضیه جون چیزی شده؟..دخترت چرا همچین می کنه؟..
مامان که از صداش مشخص بود بدجور هول شده گفت: چیزی نیست همه شب عروسی همینن مهین جون مگه خودمونو یادت رفته؟..دختره دیگه..طاقت دوری نداره..برای ما هم سخته!..
مهین خانم که حرفای مامانو باور کرده بود دستشو گذاشت رو بازوم..از بغل نسترن اومدم بیرون و فین فین کنان نگاهش کردم..
--بیا بشین دختر آرایشتو درست کنم این همه زحمت کشیده بودم واسه ش این همه اشکو ازکجا آوردی آخه؟..سفر قندهار که نمیری دخترجان، این شتری ِ که در خونه ی هر دختر دم بختی می خوابه..حالا خدا خواسته یه شوهر همه چی تمومم قسمت تو شده جای اینکه خوشحال باشی نشستی گریه می کنی؟..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، نازنین* ، maryamam ، ♥h@di$♥ ، پری استار ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 04-02-2014، 9:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان