امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#99
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
--چشمـات اذیتت نمیکــنه ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

- نــه ! :|

-- ولـــی منــو داغـــون کرده!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پوزخند زدم و نگاهمو از تو چشماش گرفتم..چه ساده بودن این آدما..با دو کلمه حرف و چهارتا تعریف از این و اون بدون اینکه حتی طرفو دیده باشن ازش یه فرد ایده ال و به قول خودشون همه چی تموم می ساختن..
یه مرد رویایی..کسی که از نظر اونا می تونه تکیه گاهه محکمی واسه یه دختر باشه..هه......بتی که ندیده می پرستیدنش..
ستایش به درگاه کی؟..شیطانی مثل بنیامین؟....
خدایا! پس بنده هات کی می خوان دست از این همه ظاهربینی بردارن و بفهمن که همه چیز زیبایی و پول و ثروت نیست؟..
کسی که در ظاهر تو صورتت لبخند می زنه و چهره شو معصوم نشون میده واقعا کی می دونه که این لبخند های محبت آمیز می تونه فقط یه نقاب باشه و پشت این نقاب زیبا چه ذات پلیدی مخفی شده که تو از ماهیتش بی خبری؟..
چرا پدرم جای اینکه به ذات بنیامین توجه کنه و اونو تو هر شرایطی آزمایش کنه همه چیزو تو ظاهر دید و اعتماد کرد؟..
یعنی سرنوشت دخترش انقدر واسه ش بی ارزش بود؟!..
*******
یه لحظه هم نذاشتن نسترن تو اتاق باهام تنها بمونه..هر بار که مامان می دید نسترن حواسش به منه یا نزدیکمه به هر بهونه ای شده بود می فرستادش بیرون..آخه چرا؟!..مگه قرار بود چی بشه؟..دیگه بدتر از این که داشتم از روی اجبار تن به خواسته هاشون می دادم؟!..
همین دلایل بهونه ای می شدن که بیشتر تو خودم فرو برم و دل ابریم بگیره و جای بارون خون بباره!....

ساعت هفت بود که گفتن عاقد اومده و بیرون منتظره..
خدایا..چه زود زمانش رسید!..پس چرا هنوز مرگمو نرسوندی؟!..
با بغض تو اتاق قدم می زدم که نسترن و مامان اومدن تو..مامان یه چادر سفید ساده که گلای ریز نقره ای داشت کشید رو سرم..بازومو گرفت و خواست ببرتم سمت در که سرجام ایستادم..کمی به جلو هولم داد که اینبار خودمو کامل عقب کشیدم..
پاهام یاریم نمی کردن......نمی تونم........نه نمی تونم..من علیرضا رو می خواستم....اگه بناست عقدی صورت بگیره فقط با علیرضا پیمان زناشویی می بندم نه با هیچ مرد دیگه ای..

مامان نیش گون ریزی از بازوم گرفت که دردم اومد و جیغمو تو گلو خفه کردم..
-- بیا برو کم بلای جونمون نشدی..بیا برو بلکم هر چه زودتر شرت از سرمون کم شه دختره ی خیرندیده....
نسترن غرید: مامــان بسه دیگه..
-- خوبه خوبه ببند دهنتو..حساب تو یکی هم جداست بذار تکلیف این چشم سفید مشخص شه بره رد کارش، بعد من می دونم و تو........

از زیر چادر که به نفس نفس افتاده بودم نالیدم: من زن اون کثافت بی همه چیز نمیشم..حاضرم بمیرم ولی دست اون آشغال بهم نرسه......
-- اوهو دیگه چی؟..چه تحفه ای هستی حالا؟..همیشه گفتم بازم میگم واقعا حیف بنیامین نمی دونم چی از توی خیره سر دیده که عاشقت شده..هر کی دیگه جای اون بود با اون همه رسوایی که به بار آوردی همونجا قیدتو می زد ولی تموم این مدت پات وایساد و گفت سوگل هرجوری هم که باشه باز خاطرش واسه م عزیزه..هه..خدا شانس بده..سیب سرخ افتاده دست آدم چلاق..تهشم همین میشه..بیا برو کم با اعصاب من بازی کن!.......

--چیزی شده مادرجان؟!......
صدای بنیامین بود..با ترس لبه های چادرمو محکم چسبیدم..
-- نه پسرم..سوگل یه کم خجالتیه..می دونی که؟.......

صدای خنده شو شنیدم..و صدای قدم های محکمشو که می اومد اینطرف..
--اگر که اجازه بدید من میارمش..قبل از عقد یه حرفایی هست که باید به خودش بزنم..البته این عمل من رو حمل بر بی ادبی نذارید مادرجان!..
--اوا این چه حرفیه پسرم اجازه لازم نیست سوگل دیگه از امشب زن خودته صاحب اختیارش تویی ......نسترن.......
و از گوشه ی چادر دیدم که دستشو دراز کرد سمت نسترن و تقریبا کشوندش و از در بردش بیرون....
بنیامین درو بست و اومد جلو..یه قدم رفتم عقب.. رو به روم ایستاد..چشمم به کفشای چرم و براقش افتاد و پاچه های شلوار خوش دوخت مشکی رنگش....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خــــوشـبـخـت تـریـن مـردای دنـیـا
شـبـای سـرد ِ زمـسـتـون مـیـشـنـون ایـن جـمـلـه رو
.......ســـــردمـه..بـغـلـم کـن

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





دستشو آورد سمت چادرم که عقب کشیدم..دستش رو هوا خشک شد و انداختش..اینبار چادرمو محکم تر گرفتم..تنم می لرزید..دستام از اون همه سرما سر شده بود..
-- حرفایی که صبح زدمو به همین زودی فراموش کردی؟..
-...........
-- نکنه دلت واسه معشوقه ت تنگ شده؟..خب اینکه چیزی نیست زودتر می گفتی.........

سکوت کرد..قدمی نزدیک تر به من برداشت و کمی رو صورتم خم شد..سایه ش رو چادرم افتاده بود..و صدایی که کنار گوشم با خشم نجوا کرد: فقط کافیه یه اشاره ی کوچیک کنی خوشگلم..سر بریده شو تا قبل از عقد واسه ت می فـ ........
جیغ خفیفی کشیدم و صورتمو برگردوندم..ملتمسانه با بغض نالیدم:نـــه..بس کن تو رو خدا تمومش کن..
بازوهامو گرفت..چادر نازک بود و از برخورد اون گرمای نفرت انگیز با پوست دستم حالت تهوع بهم دست داد..
-- با هم تمومش می کنیم....اگه نمی خوای اوضاعو بدتر کنی پس با زبون خوش راه بیافت..
- قبلش می خوام..باهاش حرف بزنم......

با ترس و دلشوره منتظر جوابش بودم..سکوت بود و..بعد از چند لحظه قهقهه ی بلندش مو به تنم سیخ کرد..
--سوگل انگار زیادی ازم نرمش دیدی که جرات کردی رو حرفم حرف بیاری آره؟..کاری نکن بدون هیچ شکنجه ای با یه تماس روحشو بفرستم پیشت..یه چند ساعت طاقت بیاری حتما می بینیش!..
-من..........

عصبانی شد..محکم بازوهامو تو چنگ گرفت و تکونم داد و با فریادی خفه که سعی داشت صداش از این در بیرون نره گفت: یا مثل بچه ی آدم هر چی گفتم میگی چشم..یا اگه بخوای دنبال باج از من باشی تا وقتی سر بریده شو با چشمای خودت ندیدی حتی نمیذارم پای سفره ی عقد بشینی..انتخاب با خودته..در هر دو صورت من به هدفم می رسم فقط کمی از لذتش کم میشه..اینم میذارم پای دردسرایی که واسه پیدا کردنت کشیدم....
بازومو محکم تر فشار داد و از لا به لای دندوناش غرید: بعدام می تونی لالمونی بگیری....هنوز با این زبون خوشگلت کلی کار دارم..بس بنـــال!..
لب پایینمو به دندون گرفتم و چشمامو بستم..جونم تو دستای اون بود..علیرضام تو دستای اون بود..چی داشتم که بگم؟..جز اینکه سرمو تکون بدم و زیر لب با کوهی از بغض ِ نشسته تو گلوم بگم: باشه!..قبوله!.......
حلقه ی انگشتاش از دور بازوم رها شد..راه افتاد سمت در و تو درگاه ایستاد..
-- بیا اینجا....
لبمو گزیدم که گریه م نگیره......
دیگه نه....
دیگه بسه هر چی من گریه کردم و اونا به بدبختیام خندیدن..
هنوز زنده م..نفس میاد و میره!..
تو زندگیم فقط علیرضا رو دارم که واسه داشتش هر کاری لازم باشه می کنم..برای بخشیدن نفس تو سینه ی تنها مرد زندگیم از خودمم می گذرم..
حتی..
حتی به این خفت هم برای آخرین بار تن میدم..
فقط..
برای آخرین بار....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
_______________________
« مهــــم »
سخنی از نویسنده ی رمان_fereshteh27 : بچه ها از اینجا به بعد با شوک های بزرگی رو به رو می شید می دونم..
ولی فقط یه چیز ازتون می خوام..فقط یه چیز..
می خوام بدونم کیا به من و قلمم تا به اینجا اعتماد داشتن؟..
هر کی این اعتمادو هنوزم به من داره بسم الله..قدمش سر چشم....
فقط همینو ازتون خواستم بچه ها..اعتماد..
از دید شما معلوم نیست بعد از این چه اتفاقات دیگه ای قراره بیافته..بله من همه ی موضوع رو جمع بندی کردم و می دونم از پایانش چی می خوام و دارم رو اصولش پیش میرم فقط از شما می خوام مثل همیشه بهم اعتماد کنید و حتی حالا با اعتماد بیشتری این پستا رو بخونید..
بذارید موضوع رو اونطوری پیش ببرم که به واقعیت جامعه ی ما نزدیک باشه..
ببار بارون همونطور که می دونید به کل با رمانای دیگه ی من فرق داره..
چه از نظر موضوع، چه پردازش هایی که بهش شده و چه رعایت شرعیات و.....
و حالا..اتفاقات هیجان انگیز زیادی در راهه..اینو بهتون قول میدم!..
پایانش بد تموم نمیشه اینو هم باز بهتون قول میدم!..
فقط قبولم داشته باشید و پشتمو خالی نکنید!..

یاعلی!

___________________



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وقتی تـــــ♥ـــو هوایم را داری هوا هم خوب میشود ...
اصلا هوا هم به هوای تـــــ♥ـــو خوب میشود ...!!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





تو سالن که رسیدیم مامان بازومو گرفت و کمک کرد بشینم رو صندلی..حتی کنجکاو نبودم سفره ی عقدمو ببینم..کاش ترمه ی ختمم بود..کاش همون موقع زیر کتکایی که خورده بودم جون می دادم....

عاقد وارد سالن شد و همه برای سلامتیش صلوات فرستادن..
نسترن قرآنو داد دستم ولی بازش نکردم..این قرآن حرمت داشت..واسه خوشبختی و شگون ِ بستن بخت با کدوم مردی باز کنم و آیات ملکوتی و سرشار از معنویتش رو زیر لب زمزمه کنم؟..مردی که کنارم نشسته بود خود شیطان بود..خدایا..تو راضی ای؟..من نیستم..خدایا منو ببخش..کفر نمیگم اما..اینبار راضی به رضای تو نیستم..

-- بسم الله الرحمن الرحیم، لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم..دوشیزه خانم سوگل پویان، آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان و یک هزار و سیصد عدد سکه ی بهار آزادی در بیاورم؟ آیا وکیلم؟..
صدای مامانو از پشت سرم شنیدم:عروس رفته گل بچینه!..
پوزخند زدم..واسه حفظ ظاهر چه کارایی که نمی کردن..
--عروس خانم وکیلم شما رو به عقد دائم آقای .........

چند دقیقه ی دیگه تا لحظه ی ویرانه شدن احساساتم مونده؟..
یک؟..
دو؟.......
شایدم چند ثانیه..
و باز صدای مامان چون ناقوسی از مرگ تو سرم پیچید.........
-- عروس رفته گلاب بیاره!..
--برای بار سوم، دوشیزه خانم سوگل پویان آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال............................

نزدیکه..خیلی نزدیکه..دستامو تو هم مشت می کنم..چشمامو می بندم..صدای قلبم همه ی وجودمو پر کرده..گوشام کر شده..دیگه هیچی نمی شنوم..هیچی..همه چیز رو یه خط فرضی تو سرم ِ که صدای سوت ممتدش نوید مرگ میده....تنم سرده ..حتی از یک جسم بی روح هم سردتر..
یکی محکم به پهلوم سقلمه می زنه..مامانه....درد دارم؟..نه..نه هیچ دردی حس نمی کنم..فقط قلبمه..تیر می کشه..به زبونم فرمان میده لال شو حرف نزن..ولی عقلم..میگه جون عشقت در خطره....حتی حاضر نبودم واسه یه ثانیه به نبودنش فکر کنم..
مامان سقلمه ی دومو هم بهم می زنه..لب می گزم..از درد؟..نه..از سنگینی بغض تو گلوم..از بی مهری آدمای اطرافم..از بی پناهی خودم..منی که..حتی تا دقایق آخر هم امیدمو از دست ندادم اما........
نشد...........

- بله!........

بعد از یه مکث نسبتا طولانی مامان دست زد و کل کشید و اینجوری بقیه هم از اون محیط سردی که به وضوح حس می شد بیرون اومدن..
رسم بود قبل از قبول این عقد از پدرم و بزرگترا کسب تکلیف کنم ولی..
کدوم بزرگ تر؟..کدوم پدر؟..
پدری که شاهد عقد فرزندش نه..بلکه به شهادت امضا کردن حکم مرگ دخترش رو به روم نشسته، پدرم بود؟..این مرد پدر من بود؟..بعد از همه ی اینا می تونستم از ته قلبم پدر صداش کنم؟..دیگه حرمتی باقی نمونده بود....

آره..بالاخره تموم شد..دیگه همه چی تموم شد..
و این همون واقعیتی ِ که خواستم ازش فرار کنم..اما نشد....
این دیگه رویا نیست!..حقیقت زندگی همینه!.........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
نزدیکت می شوم بوی دریا می آید
دور که می شوم صدای باران
بگو تکلیفم با چشم هایم چیست ؟
لنگر بیندازم و عاشقی کنم
یا چتر بردارم و دلبری کنم ؟
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)






بنیامین هم بله رو داد و دفتر عقدو امضا کردیم..
بعد از رفتن عاقد و مردایی که نقش شاهد رو تو این مجلس داشتن، مامان خواست چادرو از سرم برداره ولی محکم نگهش داشتم و نذاشتم..
کارم تابلو بود می دونم ولی نمی خواستم نگاهه بنیامین به بالا تنه ی برهنه م بیافته..درسته..الان همسر رسمی و قانونیش بودم..ولی با دلم پیمان نبستم..هر عقدی بدون رضایت قلبی باطله..پس این عقد هم از جانب من هیچ رسمیتی نداشت!..

بالاخره تو این کشمکش ها مامان پیروز شد و چادرو از سرم برداشت..حجابمو که از دست دادم تنم مثل یه تیکه یخ، سرد و منجمد شد........
سرمو زیر انداختم و نخواستم که نگاهه شاهدین این عقد کذایی رو ببینم و بیشتر از این از خودم و این جماعت متنفر بشم!..
با لمس یه چیز گرم لا به لای انگشتام به خودم اومدم..دست چپم تو دست بنیامین بود..
با عصبانیت سر بلند کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که محکم نگهش داشت..با لبخند و چشمایی که برق عجیبی داشتن تو چشمام خیره بود..
سردی حلقه ی طلایی رو تو انگشتم حس کردم..نگاه از نگاهش گرفتم و قبل از اینکه به دستم بوسه بزنه اونو از تو دستش بیرون کشیدم..
حلقه رو با نفرت لمس کردم و دستمو مشت کردم..ازت بیزارم بنیامین..ازت بیزارم....

مامان ظرف عسلو برداشت..
این مسخره بازیا چیه؟..کم عذابم دادن که هنوزم حاضر نیستن دست از سرم بردارن؟..
کاسه ی عسلو که گرفت جلوم با همون دستی که حلقه توش بود محکم زدم زیرش که صدای جیغ مامان به هوا رفت و کاسه ی عسل درست خورد وسط آینه ی طلایی رنگی که تو سفره ی عقد بود و با صدای بلندی شکست!..
همه مات و مبهوت به این صحنه و آینه ی شکسته نگاه می کردن!..حتی من!..
تصویر صورت من و بنیامین تو ترکای بزرگ و قسمتای شکسته ی آینه به هزار تیکه نقش بسته بود..
نمی دونم چرا..ولی از ته دل لبخند زدم..یه حسی توام ِ با آرامش قلبمو پر کرد و باعث شد تو دلم اسم خدا رو صدا بزنم و قرآن کریم رو که تو بغلم بودو ببوسم و بلندشم..
می دونستم بابام رو به روم نشسته ولی بدون اینکه نگاهش کنم دویدم سمت اتاقم و درو محکم پشت سرم بستم..سرمو بهش تکیه دادم وچند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..
نگاهه غضب آلود بنیامین وقتی که لبخند زدم رو خوب تو ذهنم ثبت کردم!..
هنوز هم ردی از اون لبخند رو لبام بود که قرآن رو دو مرتبه بوسیدم و گذاشتم رو میز کنار تختم..
شالی که رو تختم بودو چنگ زدم و انداختم رو شونه هام..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، نازنین* ، maryamam ، ♥h@di$♥ ، پری استار ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 04-02-2014، 11:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان