امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



داخل تقریبا روشن بود..رو به رومون یه مرد قوی هیکل سیاه چهره ایستاده بود .. 2 تا سگ بزرگ سیاه و ترسناک هم که خرناس کشان انگار هر لحظه آماده ی حمله بودن زنجیر قلاده هاشون تو دستای همون مرد بود..
بنیامین جلو می رفت و منم تقریبا دنبالش کشیده می شدم..
-- آقا سفارشیا رو آوردن..
--کجا؟..
--همون اتاق ته باغ..دقیقا 26 تان..
-- تو وایسا همینجا، می دونی که باید چکار کنی؟..
-- خاطرت جمع آقا حواسم هست..
-- خوبه!......

و راه افتاد و اینبار دستمو محکم تر تو دستش گرفت و فشار داد..صدای ناله ام تو گلوم خفه شد..بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه منو با خودش می برد..

اطرافمو نگاه کردم..یه جایی شبیه باغ بود که لا به لای درختا نوارای سیاه کشیده بودن و نمی شد بفهمی پشت این نوارها چه خبره..فقط صدای جیغ و فریاد و موسیقی بود که گوش فلکو کر می کرد..
دستی که آزاد بودو گذاشتم رو گوشم ولی صداها واقعا بلند بود..

بنیامین جلوی یه در آهنی قرمز رنگ ایستاد..یه زنجیر نسبتا ضخیم از در آویزون بود که با کشیدنش در باز شد..
اول منو فرستاد تو و بعد خودش پشت سرم اومد..با ترس و لرز رو به رومو نگاه می کردم..یه جای فوق العاده تاریک که اگه بنیامین دستمو نمی گرفت قدم اول به دوم نرسیده می خوردم زمین..چشم چشمو نمی دید..

جلوتر یه نور کمی مشخص شد تا جایی که با باز شدن دری که سمت راست بود نور شدیدی چشممو زد و باعث شد ابروهامو بکشم تو هم و صورتمو برگردونم..

رفتیم تو و بنیامین درو بست..کمی بعد سرمو چرخوندم و با دیدن تعداد زیادی دختر که وحشت زده و گریان کنار چندتا کارتون و جعبه ی شکسته افتاده بودن از تعجب چشمام گرد شد..
این همه دختر؟!..چرا دست و پاشونو بستن؟!..واسه چی اوردنشون اینجا؟!..

3 تا مرد گردن کلفت و بد هیبت تو اتاق بودن که یکیشون با دیدن بنیامین اومد جلو..هر سه اسلحه دستشون بود و لباسای سرتا سر سیاه پوشیده بودن..خداییش از هیکلای درشت و چشمای به خون نشسته شون بدجور ترسیده بودم که باعث شد ازشون فاصله بگیرم و پشت بنیامین بایستم..
نگاهه بدی داشتن..مخصوصا به خاطر آرایشی که رو صورتم بود بد نگاهم می کردن.. ه.و.س تو چشماشون موج می زد..

-- همه رو آوردید؟..
-- آقا دقیق همونایی که خواسته بودید..
-- سیروس خان پیغامی نداد؟..
-- فقط گفت یه سر به عمارت بزنید!..
بنیامین سرشو تکون داد و دستاشو برد زیر کت مشکیش و به کمرش زد..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رفت سمت دخترا و با سر اشاره کرد بلندشون کنن..جیغ می کشیدن و اون مردا به زور رو زمین می کشیدنشون مثل یه تیکه گوشت قربونی باهاشون رفتار می کردن..دلم از بی پناهیشون ریش شد..
اونا هم مثل من گرفتار این آدما بودن..
می تونستم حدس بزنم که واسه چی اوردنشون اینجا....از فکرشم قلبم تیر می کشید..
دخترا با ترس و لرز ایستاده بودن و به بنیامین نگاه می کردن..بنیامین هم مثل فرمانده ای که سربازاشو به صف کرده باشه رو یه خط ثابت، رو به روشون رژه می رفت و دقیق تو صورتاشون نگاه می کرد..

اون 2تا مرد با بی رحمی چونه ی اونایی که سراشون پایین بودو گرفتن و همچین بلندشون کردن که صدای رگ به رگ شدن گردناشونو منم کنار ایستاده بودم شنیدم..
اشک صورتاشونو پوشونده بود..
بعضیاشون خیلی خوشگل بودن..دخترای جوون 17-18 ساله....

همون مردی که ازش می ترسیدم و جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم اومد کنار بنیامین و گفت: آقا همه شون دست نخورده ن..چندتاشون دختر فرارین که شوکت ترتیب انتقالشونو داده..اونای دیگه هم یا دزدیده شدن یا گول دوست پسراشونو خوردن..و زد زیر خنده و گفت: آقا پسرا از ادمای خودمون بودن..

پشت این حرف همه شون قهقهه زدن که چهار ستون بدنم از صدای نکرشون لرزید..
پست فطرتای بی شرف..
می دونستم اینارو واسه ترسوندن دخترا میگن، مطمئنا بنیامین در جریان همه چیز بود..

بنیامین با نیشخندی که رو لباش بود بازوی یکی از دخترا رو گرفت و کشید جلو..خیلی خوشگل بود..چشمای آبی ِ درشت و پوست سفید و هیکل ظریفی داشت..
دختره با ترس تو چشمای بنیامین نگاه می کرد..دست بنیامین ناجوانمردانه رو بدن دختر حرکت کرد..با انزجار چشمامو بستم..صدای ناله ش بلند شده بود که التماس می کرد بنیامین ولش کنه..

بعد از چند لحظه که ساکت شد چشمامو باز کردم..لباش قرمز و متورم بود و خون کمی از لب پایینش زده بود بیرون..با نفرت به بنیامین نگاه کردم..وحشی ِ کثافت....

دخترا گریه می کردن..بنیامین چندتای دیگه از بینشون انتخاب کرد..کثافت فقط دنبال خوشگلاش بود..
جمعشون شد 13 نفر ..به دو گروه تقسیمشون کرد..
-- اینا رو ببر اتاق مخصوص..بقیه هم باشن خبرت کردم بیارشون..
--چشم آقا.........

دستمو گرفت و برگشتیم بیرون..تقلا کردم..
- واسه چی منو برداشتی آوردی اینجا؟..
-- حرف اضافه نزن راه بیافت..
- با اون دخترا می خوای چکار کنی؟..
داد زد: گفتم ببند اون چاک دهنتو..
دندونامو رو هم فشار دادم..لعنتی..
با اون لباس و کفشا واقعا راه رفتن واسه م سخت بود..
-من با این لباسا نمی تونم اینجا باشم..
همونطور که تو بغلش بودم، دستشو کشید رو بازوم..
-- اتفاقا تو این لباسا خواستنی شدی....و با غیضی که تو صداش بود گفت: حق نداری تا اخر شب دست بهشون بزنی، وقتش که شد خودم از تنت در میارم عزیــــزم..
و محکمتر منو به خودش فشار داد..مو به تنم سیخ شد..از افکار پلیدی که تو سرش داشت..می خواستم بهش فکر نکنم و بگم که بی خیالم ولی..
خدا شاهده که سخت بود..سخت بود این همه اتفاق رو پشت سر هم ببینم و دم نزنم..انگار که هیچی نشده؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



پست چهارم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




از لا به لای نوارای سیاه رد شدیم..رو به رومون یه راهروی آجری بود که روش اشکال و تصاویر مختلفی نقاشی شده بود..
از روی اطلاعات ناچیزی که در مورد ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ا داشتم و تمومش هم مربوط به دوران دبیرستانم می شد تا حدودی می تونستم بفهمم که این نشونه ها چین!..
سمت راست مرکز دیوار یه ستاره ی پنج پر واژگون یا همون پنتا گرام بود..و رو دیوار مقابلش ستاره ی شش پر هگزاگرام، که هر دو تو یه دایره ی کامل ترسیم شده بودن..
با فاصله از اونا درست تو مسیری که حرکت می کردیم تصویری از یک چشم که یه قطره اشک زیرش کشیده شده بود، بهش می گفتن چشم لوسیفر که لوسیفر همون پادشاه جهنم میشه..
مقابلش چشمی بود که مردمک توش حالت خمیده ای شکل داشت انگار که بخواد هیپنوتیزمت کنه..
کنار ستاره ی پنج پر که به سختی تونستم سرمو خم کنم و از رو شونه های بنیامین ببینمش یه چیزی شبیه ِ شاخ بود که کمی خمیده ش کرده بودن..
رو دیواری هم که رو به رومون بود و میشه گفت مجاور همون اتاقی که دخترا توش بودن یه صلیب وارونه کشیده بودن که قسمت بالایی صلیب دایره وار خم شده بود که بهش می گفتن آنخ یادمه یکی از بچه های کلاس که در موردش تحقیق کرده بود گفت این نماد موجب افزایش قدرت ش.ه.و.ا.ن.ی تو ش.ی.ط.و.ن.پ.ر.س.ت.ا.س.ت..
و سرتاسر دیوار عدد 666 و سه حرف FFF دیده می شد که اینم باز نمادهای ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ی بود..

اطلاعات من بیشتر در مورد نماداشون بود وگرنه از کارایی که تو فرقه هاشون می کردن اطلاعات چندانی نداشتم..
جز اون باری که ناخواسته پام به یکی از پارتی هاشون باز شد و اگه علیرضا نبود معلوم نبود چی به سرم می اومد..
از یادآوریش چشمامو که می سوخت و تمنای اشک داشتنو لحظه ای بستم و باز کردم..چقدر دلم هواشو کرده بود..واسه یه لحظه دیدنش جون می دادم..
صدای موزیک نزدیک و نزدیک تر می شد تا جایی که اون دیوارای مارپیچ و مسخره رو رد کردیم و وارد فضای بازی شدیم که جمعیتی از دختر و پسر تو هم می لولیدن و به ظاهر می رقصیدند..
یه عده با بالا تنه ی برهنه و شلوارای سیاه و تنگ و یه عده شونم لباسای عجیب و غریب سیاه رنگی تنشون کرده بودن که جلو و پشت تیشرتاشون یه چیزی تو مایه های جمجمه و صلیب وارونه و دستی که حالت انگشتاش شاخ شیطان رو نشون می داد روشون طراحی شده بود..
حالم از قیافه هاشون بهم خورد..
موهای سیخ شده ی پسرا و موهای ژولیده و رنگ شده ی دخترا که یه سری آبی کرده بودن و یه سریاشونم قرمز و سفید!..
پسر و دختر ابروهاشونو تا اونجایی که می شد باریک کرده بودن و آرایش زننده ای داشتن..
زیر چشماشونو به طرز فجیعی سیاه کرده بودن و لباشون هم سرخ سرخ بود تا جایی که انگار خون مالیده بودن به لباشون..
از اون فکر و حالتی که تو چهره شون بود حالت تهوع بهم دست داد و با انزجار صورتمو جمع کردم!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، maryamam ، ♥h@di$♥ ، پری استار ، sara mehrani ، دختر شاعر ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 08-02-2014، 10:48

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان